سرای فرزندان ایران.
5.05K subscribers
4.95K photos
1.52K videos
57 files
569 links
🖍📖#زبان_پارسی_را_درست_بگوییم.
#زبان_پارسی_را_درست_بنویسیم.
#زبان_پارسی_را_درست_بخوانیم.
#پارسی_سخن_بگوییم، #زیبا_بنویسیم.
زبان پارسی، یکی از زیباترین زبان های‌جهان ست،
این 💎زیبای سخت جان را پاس بداریم.
🦅ب‌ه:
#سیــاه_منـصـور.
Download Telegram
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی قباد فرنام به شیرویه:
پادشاهی قباد هفت ماه بوود.
وختی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر اوو آفرین کردند و شادباش گفتند.
شیروی بدست خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بوود گفتگوو کرد و از اوو خواست تا از یزدان پوزش بخواهد و به اوو گفت:
این خواست من نبوود بلکه ایرانیان این‌گوونه خواستند چون تو از راه دین رو برگرداندي، خداوند هم سزایت را داد.
نخست این‌که پسر پاک خوون پدر نباید بریزد دیگر این‌که گیتی از آن توست.
دوم همه از دست‌تو نگرانند
و سوم این‌که بزرگان برای کارهای تو پراکنده شدند و به چین و روم رفتند.
چهارم اینکه قیصر همه کار برایت کرد و سپاه و دخترش را به همراه گنج بسیار به تو داد و تنها دار مسیحا را از تو می‌خواست و تو ندادی.
پنجم اینکه آز بر تو چیره شد و تازه از بیچارگان هم می‌خواستی بگیری و نفرین آن‌ها برایت بد آورد.
ششم دو برادر مادر پیماندار خود را کشتی.
هفتم این‌که فرزند شانزده‌ ساله‌ات را به زندان انداختی.
به کردار زرتشت بیندیش و از خدا پوزش بخواه و بدان این گناه من نبوود و باتاب کارهایت بوود پس اشتاد و خرادبرزین به تیسفون رفتند و گلینوس به پیشواز آنان رفت.
خرادبرزین گفت که پیامی از شاه برای خسرو دارد.
گلینوس نزد خسرو رفت و گفت:
شاها جاودانه باشی.
خرادبرزین و اشتاد از نزد شاه برایت پیام آورده‌اند.
خسرو خندید که اگر اوو شهریار است پس من که هستم.؟
گفتارت با خرد همراه نیست.
دو مرد خردمند نزد خسرو رفتند و کرنش کردند و خسرو گفت:
چه پیامی از کوودک بی منش و زشت‌نام دارید.؟
آن‌ها سخنان قباد را برایش گفتند.
خسرو پاسخ داد که به اوو بگویید:
نخست از هرمزد گفتی باید بدانی که برای سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من وادار به گریز شدم چون اوو می‌خواست به من زهر بدهد.
پس از جنگ با بهرام بااینکه برادرهای مادرم در راه من جان‌فشانی کردند به برای تاوان‌گیری پدرم آن‌ها را کشتم.
دیگر این‌که از زندانی شدن خود گفتی،
من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همه‌چیز برایت فراهم کردم و تنها برای سخنان ستاره‌شناس این کار را کردم تازه پس‌ از آن نامه‌ای از هندوستان از رای آمد که درباره به پادشاهی رسیدن تو پس از سی و هشتمین سال پادشاهی من بوود و با همه این‌ها من به آن نامه نگاه نکردم و به کسی هم چیزی نگفتم.
از بند و زندان مردم گفتی.
اگر نمی‌دانی از موبد بپرس در زندان ما تنها آدم‌
های دیومنش بوودند چون من روشم خوونریزی نبوود.
دیگر اینکه ما از کسی باژ نخواستیم و جز خشنودی یزدان نخواستم.
آن گناهکارانی که پیش تو هستند و بدگویی مرا نزد تو می‌کنند همه بنده سیم و زر هستند.
من با رنج فراوان کشورگشایی کردم و گنج‌
های فراوان گردآوردم.
همان بدخواهانی که نزدت هستند به‌هررووی پادشاهی تو را برباد خواهند داد.
کوودکم بدان که گنج‌
های من پشتوانه پادشاهی توست اگر بی گنج باشی سپاه نداری و همه از تو رووبرمی‌گردانند.
تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشانده‌ام،
چرایی این بوود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بوودم و شاید تازش آورند پس سپاهیان را در مرز نهاده‌ام.
و دیگر اینکه گفتی قیصر به ما پیمان‌دار بوود و من به اوو ستم کردم و بدان قیصر،
پرویز شاه ایران را داماد خود کرد و در آن جنگ خداوند یار من بوود و با رومیان کاری انجام نمی‌شد.
با این‌ همه پس از جنگ من به همه آن‌ها گنج و گوهر و دارایی فراوان و اسپ‌
های گران‌مایه دادم و کارشان را بی‌مزد نگذاشتم.
از دار مسیحا گفتی،
آن دار برای من سوود و زیانی نداشت و شگفت زده شدم از کار قیصر که تکه چوبی را می‌خواهد و مرد کشته بر آن را خدا می‌نامد.
به‌هررووی من سی‌وهشت سال فرمانروایی کردم و پادشاهی همتای من نبوود و اینک با تو بدروود می‌گوویم.
سپس به خرادبرزین و اشتاد هم بدروود گفت و سپرد تا جز آنچه شنیده‌اید به زبان نیاورید.
هرکس به جهان می‌آید رووزی می‌میرد.
از هوشنگ و تهمورث و جمشید و فریدون و آژیدهاک و قباد و کاووس و سیاووش و افراسیاب و رستم و زال و اسفندیار و گودرز و کیخسرو و گشتاسپ و جاماسپ گرفته تا بهرام گور که کسی به مردی و زوور همتای اوو نبوود همه آن بزرگان به هر رووی مردند.
من هم پادشاه بی‌همتایی بوودم و زمان من هم رسید.
چو بر ما سر آمد شهی و مهی
چه شیر و چه دیگر به شاهنشهی

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#داستان‌های_شاهنامه؛

خرادبرزین و اشتاد گریان از پیش خسرو به نزد قباد رفتند و سخنان اوو را برایش بازگوو کردند.
وختی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست و پیام نگرانی و گریه و زاری اوو به سپاهیان رسید و آن‌ها باهم می‌گفتند:
اگر خسرو برگردد همه سران را می‌کشد.
بامداد همه بزرگان به نزد قباد رفتند.
شهریار گفت: کسی که از درد پدرش غمگین نباشد سزاوار دار است.
یکی از آن‌ها گفت:
اگر کسی بگووید دو شاه را می‌پرستم ناهشیار و خوار است.
شیروی گفت: تا یک ماه درشتی نمی‌کنیم و به پند پدر شاد هستیم سپس به آشپزها گفت:
برای خسرو همه‌چیز فراهم کن و آن‌ها نیز چنین کردند و خسرو چیزی نمی‌خورد و تنها خوراکش از دست شیرین بوود و جز اوو یاری نداشت.
یک ماه گذشت و خسرو دردمند بوود و مزه زندگی را نمی‌چشید.
وختی به باربد پیام رسید که خسرو دردمند و ناکام شده است و همه در اندیشه کشتن اوو هستند از جهرم به تیسفون آمد و نزد خسرو رفت.
چشمانش پر از اشک شد و سوگ‌آوایی با رود و بربط چنین سروود:
ای شاه آن‌همه بزرگی و دستگاهت چه شد.؟ آن‌همه زور و فر و بختت چه شد.؟
پسر می‌خواستی که یار و پشتت باشد.
شاهان از فرزندان خود نیروو می‌گیرند و شاه ما از نیروویش کاسته شد.
به شیروی باید بگوویند که ای شاه بی‌شرم این سزاوار پدرت نبوود.
ای خسرو خداوند یارت و سر بداندیشان تو نگوون باد.
به خداوند سوگند و به نورووز و مهر و بهار خرم سوگند که دیگر من روود نمی‌زنم و ابزار خنیا را می‌سووزانم و چهار انگشتم را می‌برم.
تمام دووستان شیروی نگران بوودند که نکند خسرو بازگردد پس هم‌
داستان شدند که اوو را بکشند و کسی را نیافتند که دل این کار را داشته باشد تا اینکه به‌هر رووی زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد.
اوو مردی با دو چشم کبوود و رخسار زرد و تنی خشک و پرموو و لب لاژوردی با پای‌برهنه و شکم‌گرسنه بوود.
زادفرخ گفت:
اگر این کار را درست انجام دهی یک کیسه دینار به تو می‌دهم و مانند فرزندم تو را گرامی می‌دارم.
مهرهرمزد به نزد خسرو رفت و خنجری به جگرگاه اوو زد.
سپس شوورش شد و همه فرزندان خسرو را هم کشتند.
وختی شیروی شنید گریان شد.
پس از گذشت پنجاه‌وسه رووز از کشته شدن خسرو ، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت:
در ایران از تو گناهکارتر نیست.
تو شاه را به نیستی کشاندی.
اکنوون نزد من بیا.
شیرین از پیغام اوو آشفته شد و گفت:
کسی که به پدرش مهربانی نکند سزاوار بزرگی نیست.
من نمی‌خواهم اوو را چه از دوور و چه از نزدیک ببینم.
زهری در بسته داشت پس نخست پیامی به شیروی داد و گفت:
از سخنانت شرم کن و از خداوند پووزش بخواه.
شیروی نگران شد و گفت:
چاره‌ای نداری.
بیا و پادشاهی مرا ببین.
شیرین گفت:
نزد تو به‌تنهایی نمی‌آیم و با شماری خواهم آمد.
سپس شیرین برگ کبوود و سیاه پووشید و به همراه پنجاه تن به درگاه شیروی آمد.
شاه گفت:
دو ماه از سووگ خسرو گذشت اینک باید همسر من شوی.
من نیز مانند پدرم تو را گرامی می‌دارم.
شیرین گفت:
پاسخم را بده سپس در کنارت هستم تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم.
شیروی گفت:
از تندی من کینه مگیر.
شیرین به کسانی که آنجا بوودند،
گفت:
آیا شما از من بدی دیدید.؟
چندوختی بانووی ایران بوودم و جز راستی نجستم.
بزرگان همه از شیرین به‌خوبی یادکردند.
شیرین گفت:
سه چیز مایه می‌شود زن زیبا و شایسته تخت شاهی شود.
نخست اینکه شرم داشته باشد.
دوم اینکه پسر به بزاید.
سوم اینکه بروروو داشته باشد و موویش پووشیده باشد.
وختی من همسر خسرو شدم از اوو چهار فرزند آوردم به نام‌
های نستور– شهریار– فروود– مردانشه.
فرزندانی که جم و فریدون هم نداشتند و زبانم لال شود اگر درووغ بگوویم که اکنوون هر چهارتای آن‌ها زیر خاکند.
سپس روویش را گشوود و گفت:
رووی و مووی من این است که تاکنوون کسی ندیده بوود.
همه از دیدن رخسار شیرین شگفت‌زده شدند و شیروی گفت:
جز تو کسی را نمی‌خواهم.
شیرین گفت:
دو نیاز دارم.
شیروی گفت:
جان بخواه.
شیرین پاسخ داد:
همه دارایی که داشتم به من پس بدهی و باید پیش همه با نوشته خود این را گواهی کنی.
شیروی هم‌ چنین کرد.
شیرین هرچه داشت به درویش داد و بنده‌ها را آزاد کرد و به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را بازکن که می‌خواهم اوو را ببینم.
شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین موویه‌کنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و با این ‌که کنار خسرو نشسته و پشت بر دیوار داشت جان سپرد.
شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد.
چندی نگذشت که به شیروی زهر دادند و اوو را هم کشتند.

بشومی بزاد و بشومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی اردشیر شیروی
پادشاهی اردشیر شیروی شش ماه بوود.
شاه اردشیر بر تخت نشست و بزرگان زمان به ستایش اوو پرداختند.
اردشیر از یزدان یادکرد و گفت ما به زیردستان یاری می‌رسانیم و ستمکاران را به خوون می‌کشیم.
لشگر را به پیرووز خسرو که پهلوانی بی‌همتاست می‌سپارم.
وختی گراز از پادشاهی اردشیر آگاه شد نامه‌ای به پیرووزخسرو نوشت و از ایشان خواست تا برای کشتن اردشیر چاره‌ای بیندیشد و گفت:
من از روم سپاه می‌آورم مبادا کسی آگاه شود. پیرووزخسرو با پیرمردان خردمند رایزنی کرد و آن‌ها گفتند:
به سخنان گراز گووش نده و نامه‌ای به ایشان بنویس و بگوو به دنبال این کار نباشد چون کشتن شاه بی‌گناه خوب نیست.
پیرووز هم چنین کرد.
وختی گراز نامه پیروز را خواند نگران شد و با لشگرش به‌سووی ایران تازش‌آور شد.
پیرووزخسرو که دریافت نزد تخوار رفت و
داستان را گفت.
تخوار گفت:
تو نگران خوون بزرگان نباش و به سخنان گراز گووش کن.
اکنوون که چنین نامه‌ای برایش نوشتی اوو از تو کینه به دل‌گرفته است.
پیرووزخسرو نگران شد و شب‌هنگام که به بزم اردشیر رفت،
همه باده خوردند و مست کردند و دیرگاه که همه می‌رفتند پیرووزخسرو شاه را کشت سپس نامه‌ای به گراز نوشت و پیام کشتن اردشیر را داد.
پادشاهی گراز فرنام به فرایین پادشاهی فرایین پنجاه رووز بوود.
گراز به ایران تاخت و به کاخ آمد و بر تخت پادشاهی نشست.
پسر بزرگ‌ترش به اوو گفت:
ما که از نژاد شاهان نیستیم.
اگر رووزی از تخمه شاهان کسی بیاید و داوی پادشاهی کند کار ما به پایان است پس بهتر است گنجینه را پیدا کنیم و ببریم.
پسر کووچک‌تر گفت:
کسی از مادرش شهریار زاده نمی‌شود مانند فریدون که پدرش شاه نبوود.
گراز سخن پسر کووچکش را پسندید.
رووز و شب در ولنگاری بوود و همیشه در خوراکی خوردن و اندک اندک بزرگان از دست او ناخشنوود شدند چون جز خوردن و خوابیدن کاری نداشت و همیشه مست بوود و افزوون بر آن در بیدادگری و ناجوانمردی همتا نداشت و خوون‌
های بسیاری ریخت.
شبی هرمزد شهران گراز به ایرانیان گفت:
ای بزرگان همانا فرایین بزرگان را خوار کرد و همه از دست ایشان خوونين جگرشدند.
نه ساسانی است و نه از تیره شاهان است.
بزرگان سپاه گفتند:
چه کنیم.؟
شهران گراز گفت:
اگر یاری کنید هم‌اکنوون به نیرووی یزدان اوو را از تخت به زیر می‌کشم.
همه گفتند که ما با تو همراهیم.
پس رووزی که گراز برای شکار از شهر بیروون رفت،
شهران گراز با سپاه همراهش رفتند و به هررووی با تیری اوو را از پا درآوردند و سپس همه سپاه هرکدام خنجری به او زدند.
پس از آن زمان درازی کشور بی شهریار بوود و همه به دنبال فرزند شاهان می‌گشتند و کسی را نیافتند.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه:

پادشاهی پوران دخت؛
پادشاهی پوران دخت شش ماه بوود.
سرانجام دختری به نام پوران که از نژاد ساسان بوود را یافتند و بر تخت نشاندند.
پوران دخت گفت:
نمی‌خواهم کسی درویش بماند و همه را توانگر می‌کنم.
از کشور بدخواهان را دوور خواهم کرد و بر آیین شاهان رفتار می‌کنم.
سپس پیرووزخسرو را فراخواند و به ایشان گفت:
برای کاری که با شاه کردی باید تاوان‌پذیری پس اوو را به بچه اسپی بستند و به گردنش هم پالهنگی زدند و سواران با کمند بچه اسپ را به تاختن برانگیخته کردند تا خوون از پیکر او روان شد و جان داد.
پس از شش ماه که از پادشاهی پوران گذشته بوود.
بیمار شد و درگذشت.

رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پر مایه تر زین ترا هست جای.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه:

پادشاهی آزرم دخت؛
پادشاهی آزرم دخت چهار ماه بوود.
دختر دیگری که بر تخت نشست آزرم بوود. دستوور داد تا کارها بر پايه آداب و دادگری انجام شود.
من با زیردستان به‌خووبی رفتار می‌کنم و اگر کسی گناهی کرد از گناهش می‌گذرم و اگر کسی از پیمان من بگذرد اوو را به دار می‌آویزم.
همه بر اوو آفرین گفتند و از ترک و روم و هند و چین برایش پیشکشی‌ها فرستادند و پس از چهار ماه اوو نیز درگذشت.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی فرخ زاد:
پادشاهی فرخ زاد یک ماه بوود.
از جهرم فرخ زاد را آوردند و شاه ایران نامیدند.
ایشان نیز گفت:
من فرزند شاهان هستم و جز نیکوویی و آبادانی در جهان نمی‌خواهم.
هرکس راستی پیشه کند اوو را ارجمند می‌دارم.
همه دووستان را گرامی می‌دارم و همه زیردستان چه دووست و چه دشمن همه در آرامش هستند.
همه بر ايشان آفرین کردند و پس از یک ماه اوو نیز مرد.
بدین‌رووی که پیشکاری چون سرو سهی داشت که سیه‌چشم و زیبا بوود.
او آشغ پرستاری شد و به او پیغام داد اگر با من به‌جایی بیایی به تو پول فراوان می‌دهم.
پرستار پاسخ نداد و نزد فرخ زاد
داستان را بازگوو کرد.
فرخ زاد نگران شد و بند بر پای پیشکار خود بست و اوو را به زندان انداخت و پس از چندی اوو را بخشید و بازگرداند.
پیشکار برای کینه‌ای که از اوو داشت زهر در باده‌ی ایشان ریخت و شاه پس از یک هفته درگذشت
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزوو چند یابی تو بهر.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_ منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

پادشاهی یزدگرد:
پادشاهی یزدگرد بیست سال بوود.
وختی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و اندرز پرداخت و گفت:
اگر شاه هم باشی به‌هررووی خشت بالین‌ توست.
ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و اینک من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بوودند تا وختی زنده هستم ریشه‌ی بدی‌ها را می‌کنم و با آن‌ها نبرد می‌کنم.
در این جهان تنها نام جاوید است که می‌ماند.
بزرگان به اوو آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان دنباله‌دار بوود تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در میان تازیان بزرگ بوود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدین‌سان بخت ساسانیان تیره گشت.
وختی یزدگرد آگاه شد از هر سوو سپاه گِرد کرد و دستوور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به دست بگیرد.
رستم ستاره‌شناس و بیداردل و باهووش بوود.
نزد یزدگرد رفت و سرفروود آورد.
شاه اوو را ستوود و گفت:
تازیان به فرماندهی سعد وقاص به مرز ما آمدند و باید درجا از تازش تازیان پیش‌گیری کنید.
رستم پذیرفت و با سپاه به راه افتاد و پس از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد.
رستم که ستاره‌شناس بوود دریافت که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامه‌ای به برادر نوشت و در آغاز به ستایش پروردگار پرداخت و نوشت:
از گردش ستارگان دريافتم که پادشاهی روو به پایان است .
دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان.
فرستاده‌ای از تازیان آمد و از قادسی تا رودبار را می‌خواهد و باید به آن‌ها باژ بدهیم.
از گلبوی طبری و ارمنی و ماهوی سوری همه دل به جنگ بسته‌اند.
تو لشکری گرد کن و به آذرآبادگان برو.
اگر مادر را دیدی دروود مرا به اوو بفرست و بگوو غمگین نباشد چون در سرای گذرا هرچه گنج داشته باشیم رنجمان بیشتر است.
به خدا پناه ببر و دل از این جهان گذرا بردار.
من در جنگ بدی گرفتار شدم و از آن رهایی نمی‌یابم.
اگر رووزی بر شاه رووزگار تنگ شد هووشیار ایشان باش که یادگار ساسانیان است.
دریغا که به هررووی این پادشاهی از میان می‌رود.
جهان به کسی پایدار نیست.
سپس از ایران و ترکان و تازیان نژادی درهم‌آمیخته پدید می‌آید.
دیگر نه جشن و نه رامشگری است و نه باده‌ای و خوراکشان نان کشک است و پشمینه پووشند.
بسیار نگرانم که اینک که من پهلوان سپاه شدم زمان افت ساسانیان رسید.
تیغ ما بر تازیان کارگر نیست.
ای‌کاش دانش پیش‌گوویی نداشتم.
همه بزرگانی که با من هستند گمان می‌کنند که این بیشه از پیکر تازیان پر می‌شود.
ای برادر این قادسی دخمه من است به‌هررووی تو هوای شاه را داشته باش و خود را جانباز ایشان کن.
رستم نامه را مهر زد و برای برادر فرستاد.
سپس نامه‌ای بر پرنیان سپید از سووی پور هرمزد به سعد وقاص نوشت:
در آغاز از جهان‌دار پاک که سپهر از نیرووی آن برپاست گفت و سپس به ستایش شاه خودپرداخت و پس از نام و نشان شاه اوو پرسید و سپس گفت:
این چه‌کاری است.؟
چرا به ایران تازش کردی.؟
شاه ما پدر در پدر تاجدار است و شکووه و بزرگی فراوانی دارد .
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تخت عجم را کند آرزوی
تفو باد بر چرخ گردان تفوی.
آیا شرم نمی‌کنید.؟
مردی دانا و سخنران نزد ما بفرست تا نگرش تو را بگووید.
هرچه از شاه بخواهی به تو خواهد داد.
پند مرا بپذیر و هووشمندانه رفتار کن.
#دنباله‌دار.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

نامه را به پیروز شاپور داد تا برای سعد وقاص ببرد.
پیروزشاپور نزد سعد وقاص رفت و سعد به پیشوازش آمد و گلیمی زیرش انداخت و گفت:
ما مانند شما دیبا و سیم و زر به خود نمی‌بندیم و این را از مردانگی دوور می‌دانیم.
وختی سعد نامه رستم را خواند پاسخ اوو را به تازی نوشت:
سر نامه نام خداوند را برد و پس از محمد پیمبر اوو نام برد و از گفتار پیامبر هاشمی نوشت و از خدا و قرآن و آيين‌
های نو گفت.
از آتش دووزخ و بهشت و درختان بهشتی سخن راند و گفت:
اگر شاه این دین را بپذیرد دوجهان را به دست آورده است و پناه‌دهنده اوو محمد(پیمبر) است.
همه تاج‌وتخت و جشن و سوور را با یک موی خوور جابجا نمی‌کنم.
هرکسی که به جنگ من آید جز گوور تنگ و دووزخ پایانی ندارد.
و اگر به دین ما بگروید بهشت چشم براه‌ شماست.
پس نامه را مهر زد و شعبه فرستاده سعد نزد رستم رفت.
نامداری از سپاه به رستم گفت:
فرستاده‌ای بی اسپ و تفنگ و جامه درست از سووی سعد وقاص آمده است.
رستم سراپرده‌ای از دیبا درست کرد و بزرگان سپاه را گِرد نموود و خود بالا نشست.
همه جامه‌
های باشکووه پووشیده بو دند.
فرستاده سعد بر رووی دیبا ننشست و رووی زمین نشست.
شعبه به اوو گفت:
اگر دین پذیری دروود بر تو.
رستم نامه را از اوو گرفت و برایش خواندند.
رستم پاسخ داد:
بگوو تو شهریاری نیستی و من پیرو شما نمی‌شوم.
بگوویش که در جنگ مردن به نام
مرا بهتر آید ز گفتار خام
جنگ آغاز شد و سه رووز دنباله داشت و ایرانیان با کمبوود آب رووبروو بوودند.
لب رستم از تشنگی خاک‌آلوود و زبانش چاک‌چاک شده بوود و مردان و اسپان وادار به خوردن گل تر شدند.
رستم همه بزرگان را کشته یافت و به هررووی رستم و سعد به جنگ تن‌به‌تن پرداختند و سعد بر اوو پیرووز شد و اوو را کشت و به هررووی ایرانیان شکست خوردند و بسیاری مردند و بسیاری پراکنده شدند و مانده سپاه به‌سووی شاه ایران آمد با این که سپاه دشمن پشت سرشان بوود.
آن زمان یزدگرد در بغداد بوود که به وی پیام دادند که رستم مرده است.
فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندروود به بغداد آمد و تازیان را ازآنجا بیروون کرد و به هاموون کشاند.
سپس به نزد شاه رفت و گفت:
از نژاد شاهان کسی جز تو نمانده است و تو یک‌تنی و دشمنانت سدها هزارند.
بهتر است به بیشه نارون بروی.
شاه با بزرگان رایزنی کرد و آن‌ها هم نگرش فرخ زاد را پسندیدند.
و شاه نپذیرفت و گفت:
این مردانگی نیست و من جنگ را برتری می‌دهم.
بزرگان بر اوو آفرین گفتند پس شاه گفت:
بهتر است به‌سووی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما یاری می‌کنند.
من با اوو دووست می‌شوم و با دخترش زناشوویی می‌کنم.
پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامه‌ای به ماهوی سوری نوشت و از رووزگار خود و کشته شدن رستم به دست سعد وقاص گفت و اینکه تا در تیسفون لشگر کشیده شده است سپس نوشت:
تو با لشگرت آماده جنگ شو.
من یک هفته در نشابور می‌مانم و به مرو می‌آیم و کسانی را هم نزد خاقان و فغفور برای یاری می‌فرستم.
یزدگرد نامه دیگری به مرزبان تووس نوشت و از اوو هم یاری خواست.
ماهوی سوری به پیشوازش آمد و سر خم کرد.
فرخ زاد چون ماهوی و سپاهش را دید شاد شد و شاه را به اوو سپرد تا خود برای جنگ به ری برود.
چندی نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وختی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد بنشیند.
پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بوود.
ماهوی به اوو نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیش‌آمده است و شاه بی سپاه اینجاست اگر می‌خواهی تاوان نیاکانت را بگیری به اینجا بیا و تاج‌وتخت اوو را واگیر کن.
بیژن با وزیرش رایزنی کرد و وزیر گفت: درست نیست که به‌فرمان ماهوی آنجا بروی.
به برسام بگوو تا با سپاه به آنجا برود.
بیژن پذیرفت.
یزدگرد که از نیرنگ ماهوی آگاهی نداشت با آوای کورس جنگ از خواب پرید.
شاه جنگ سختی کرد و دریافت که ماهوی به اوو نیرنگ زده است به هررووی وادار به گریز شد و در آسیابی پنهان گشت .وختی آفتاب زد آسیابان که فروومایه‌ای به نام خسرو بوود،
آمد و از یزدگرد پرسید:
که هستی و اینجا چه می‌کنی.؟
شاه گفت:
من از ایرانیان هستم و از توران شکست‌خورده‌ام.
آسیابان گفت:
جز نان کشک چیزی ندارم.
شاه گفت:
همین خوب است.
🖌📖دنباله دارد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه:

ماهوی همه‌جا به دنبال شاه می‌گشت
تا این‌که فرستاده‌ای از آسیابان پرس‌وجوو کرد.
آسیابان گفت:
مردی در آسیاب پنهان است بلند بالا پیکری بلند و رخساری چون خوورشید با دو ابرووی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد.
من به اوو نان کشکین دادم.
اوو را نزد ماهوی بردند و
داستان را گفتند.
ماهوی به آسیابان گفت:
بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را می‌برم.
موبدی به نام زاروی به ماهوی گفت:
این کار را نکن بر تو گزند می‌آید و همه تو را نفرین می‌کنند.
کسی دیگر به نام هرمزدخراد به ماهوی گفت:
ای مرد ستمکار دل و هووش تو را تیره می‌بینم.
تو دربند آز شده‌ای.
شهروی برخاست و گفت:
چرا این کار را می‌کنی.؟
شاه جنگی در پیش دارد.
خوون شاهان مریز که تا رستاخیز نفرین می‌شوی.
مهرنوش گریان و با درد و ناله گفت:
ای بد نژاد تو از جانوران هم بدتری.
در پایان آژیدهاک را ندیدی.؟
سرانجام تور را ندیدی.؟
ندیدی بر سر افراسیاب چه آمد.؟
سرانجام ارجاسپ چه بوود.؟
درپایان بندوی و گستهم را به یاد داری.؟
به هررووی رووزگار تو هم به سر می‌آید.
برو از شاه پووزش بخواه.
این سخنان در آن شبان زاده کارسازی نکرد.
سپس ماهوی با موبدی از لشگرش رایزنی کرد و گفت:
اگر یزدگرد زنده بماند لشگریان گِرد اوو را می‌گیرند و همه از کار من آگاه می‌شوند و مرا خواهند کشت.
مرد خردمند گفت:
اگر شاه دشمنت شود بی‌گمان به تو هم بد می‌رسد و اگر اوو را بکشی خداوند تاوان اوو را می‌گیرد و زندگیت رنج و اندووه می‌شود.
اگر از چین سپاه برای یاری به اوو بیاید و اوو را کشته ببینند تو را از ميان می‌برند.
به هر رووی ماهوی به آسیابان گفت:
برو و اوو را بکش.
آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنه‌ای به پهلوی شاه زد.
آه شاه بلند شد و به خاک افتاد.
سواران ماهوی پیراهن شاه را آوردند و توغ و پای‌افزارش را نزد ماهوی بردند.
ماهوی دستوور داد تا اوو را به آب اندازند.
بامداد مردم پیکر اوو را در آب دیدند و پیام به راهبان بردند.
تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمه‌ای درست کردند و دیبای زرد بر اوو پوشاندند و بخاک سپردند.
به ماهوی پیام دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را خاک کردند را بکشند.
از آن‌ پس وختی به جهان نگریست از نژاد بزرگان کسی را ندید و تاج و مهر شاه با اوو بوود و همان شبان زاده پیشین بوود.
ماهوی به وزیرش گفت:
انگشتر یزدگرد در دست من است و ایران همه بنده اوو هستند و به من نگاهی نمی‌کنند.
وزیر گفت:
اکنوون‌ که کار از کار گذشته است جهان‌دیدگان را گرد کن و به نیکوویی سخنرانی نما و بگوو این تاج و انگشتر را شاه به من داد و وختی دریافت که ترکان تازش کرده‌اند تاج و انگشترش را به من داد.
من به‌فرمان اوو بر تخت می‌نشینم.
ماهوی چنین کرد و خود را شاه جهان نامید و برآن شد که بخارا و سمرقند و چاچ را بگیرد.
نامدار سپاه اوو نامش گرسیون بوود.
وختی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و به‌سووی اوو می‌آید آشفته شد پس به یاران گفت:
شتاب نکنید تا به این‌سووی آب بیاید تا من کین شاه را از اوو بگیرم.
وختی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید، ترسید.
بیژن به برسام گفت:
هووشیار باش که ماهوی از جیحون رَم نکند. چشم از اوو برندار.
برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و به هررووی خنجری به اوو زد و اوو را از اسب به زیر آورد.
یاران گفتند باید سرش را برید.
برسام گفت:
اوو را نزد بیژن می‌برم.
بیژن شاد شد و وختی اوو را دید، گفت:
ای بد نژاد چرا آن شاه دادگر را کشتی.؟
ماهوی گفت: برای این کار گردنم را بزن.
بیژن گفت:
چنین کنم و دستش را با شمشیر برید و گفت:
این دست در بدی بی‌همتاست.
سپس دوپایش را برید و سپس دو گووش و بینی را برید و گفت:
رهایش کنید تا بمیرد.
ناگفته نماند بیژن هم گناهکار بوود و به هررووی اوو هم سرنوشت بدی داشت و گوویند که دیوانه شد و سرانجام خود را کشت و از این پس زمان فرمانروایی به عمر رسید.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌
#داستان‌های_شاهنامه؛

داستان جمشید
بیور نامه‌هایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان چیره هستم و زیردستت نیستم.
کسی شایسته پادشاهی است که بی‌همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.
تو تنها یک جان داری و من و مارهایم سه جان در یک تن هستیم.
من از مغزت برای مارهایم خوراک درست می‌کنم. من در جنگ همراهی می‌کنم اگر تو هم داوی داری در جنگ همراهی کن.
سپس آژیدهاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وختی قشقر به نزد جمشید رسید گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستوور بدهید به شما بدهم و پیشتر به من زنهار بدهید زیرا من تنها یک پیک هستم.
جمشید زنهار داد و نامه را گرفت و خواند و وختی به نگارش نامه پی برد هراسان شد و به رووی خود نیاورد و به قشقر گفت:
این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. می‌دانستم او به تنگ می‌آید.
اوو را به بند می‌کشم و سرنگوون در چاه آویزان می‌کنم.
نزدش برو و بگوو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو دووست داری بجنگید من هم می‌جنگم و اگر پشیمان شوی گناهت را می‌بخشم و به تو گنج شاهی می‌دهم و گناهکاران را پیش تو می‌فرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی. اینک خود دانی جنگ یا آشتی را گزینش کنی.
قشقر نزد آژیدهاک رفت و پیام جمشید را داد.
آژیدهاک خندید و به سپاهش گفت:
باید ترس را کنار گذاشت و از فراوانی لشگر اوو نترسید.
من به‌تنهایی از پس آن‌ها برمی‌آیم.
همه او را پذیرفتند و بیور و سپاهش به‌سووی جمشید به راه افتادند.
وختی پیام لشگرکشی آژیدهاک به جمشید رسید اوو نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم ایستادند.
آژیدهاک خود پیش آمد و جنگ چهل رووز به درازا کشید و هرکس برای نبرد می‌آمد با یک گرز از میان می‌رفت و مغزشان خوراک مارهای بیور می‌شد وختی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان و برآن شد تا خود به جنگ برود پس هفت پاره پرنیان پووشید و روویش کلاه‌خوود و زره و تاج تهمورس را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسپ شد و نزد آژیدهاک رفت و گفت: ای نابکار تو را با پادشاهی چه‌کار؟ اکنوون زندگانیت را به سر می‌آورم.
چرا سرکشی می‌کنی؟ اگر پووزش بخواهی تو را می‌بخشم و تاج‌وتخت می‌دهم.
آژیدهاک گفت: یاوه نگوو. من تو را از رووی زمین برمی‌دارم و مغزت را به مارانم می‌دهم و سرمایه تورا به یارانم می‌بخشم این را گفت و به تاختن پرداخت. نود تازش با نیزه به یکدیگر بردند و هیچ‌کدام پیرووز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز به دست گرفتند نخست جمشید بر سر بیور کوبید و بیور سپر گرفت و گرز چنان به سپر خورد که چاک‌چاک شد و پاهای اسپش در خاک فرورفت و اسپ مرد. این بار آژیدهاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید. ازآن‌پس یکدیگر را با گرز می‌کوبیدند و سد تازش به هم بردند و سد اسپ از میان رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند.
در یکی از تازش‌ها جمشید با شمشیر به سپر آژیدهاک زد و سپر به دونیم شد و آژیدهاک سرش را دزدید. این جنگ تن‌به‌تن دنبال داشت تا خورشید برآمد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت: بهتر است کشتی بگیریم.
آژیدهاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند.
هر دو سپاه آتش روشن کرده بودند و آن‌ها تا بامداد کشتی گرفتند و باز بامداد را هم به شب آوردند و شب را هم بامداد رساندند و تا سه روز و سه شب رزمشان دنبال داشت و روز چهارم مارهای آژیدهاک از گرسنگی به رنج افتادند و سرشان را در گوش او می‌کردند. آژیدهاک نگران شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به‌سوی سپاهش دوان شد و با سپاه تازش کرد.
سپاه تازیان هم تاخت آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب دنبال داشت شبانگاه هر دو سپاه برای آسایش دست از جنگ کشیدند و جمشید به گفتگو با پسرش زادشم پرداخت و گفت: پهلوانی مانند آژیدهاک ندیدم ای‌کاش مادرم مرا نزاده بود. شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت می‌ترسم به دست آژیدهاک کشته شوم پس بهتر است اینک بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو بهتر است که کسی از نژاد شاهان بماند پس چه‌بسا فرزند تو روی زمین را از آژیدهاک پاک کند و تاوان مرا بگیرد پسرش را بوسید و پسر از یک‌سو و پدر هم از سوی دیگر گریختند.
همین ست آیین چرخ بلند
ازو گه امیدست و گاهی گزند
بدین‌سان آژیدهاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواگ یافت و آژیدهاک همه‌جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند می‌شود و از او باژ نمی‌گیریم.

#دنباله‌دارد.

🖍بازنویسی و ویرایش به پارسی:
     ب‌ه :
     
#سیــاه_منـصـور.

📘🖌
@FARZANDAN_PARSI.💡
🌾🦅🌾🦅🌾🦅

📚📘📔📗📕📖🖌
📚📙📓📗📖🖌