شعرها و دل سروده های فرخ شهبازی
436 subscribers
2.95K photos
1.05K videos
141 files
666 links
Download Telegram
چگونه
فراموش کنم
مرا
به خویش
دعوت کردی
تا آنجا که
گفتی
بنویس
بر
هر نمايٍ سینه ام
حجاب ،
نیک دیدن است
سه بار ،
نیک اندیشیدن است
و
من
از خویش
برخاستم

#فرخ_شهبازی
وقتی
می بوسم ات
مشق میکنم
دوست داشتن ات را
ببین
چه زیبا
نوشته ام
ماهٍ کبود را !

#فرخ_شهبازی
هنوز
کسی
در من
به
دبستان می رود .
شاید
دفتر خاطره ای
در
طبقات چوبی
جا
مانده است..
غروب
روز های مرا
تاریک میکند
بگو
با
غروب
هم دست
نیستی !?
بگو
به شب
آلوده نيستي !?
بگو
دوگانه پرست
نیستی !?

#فرخ_شهبازی
غروب ،
روز های مرا
تاریک میکند
بگو
با
غروب
هم دست
نیستی !?
بگو
به شب
آلوده نيستي !?
#فرخ_شهبازی
فردا چه روز زردي است !? پايانٍ ماندنٍ کیست ?

ای آفتابٍ شرقی ! آخر بگو که هستی !?

#فرخ_شهبازی
فردا چه روز زردي است !? پايانٍ ماندنٍ کیست ?

ای آفتابٍ شرقی ! آخر بگو که هستی !?

#فرخ_شهبازی
Forwarded from صـدای عـلی خـزلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎶
Audio
فراموش
نمیکنم
در
خلسه ای
پر از هوشیاری
گفتی :
از
مرگ
ترانه ای بساز
روح نواز
مرگانه
جاودانه!

#فرخ_شهبازی
سر
بر سنگ
بگذار
سنگ ها
به تو
ميگويند
جفای روزگار را
و
سنگدلیٍ جا مانده در
خواب های سنگی
خوابٍ سنگی ات خوش!
ای کودک امروز
ای شاهزاده ی همه ی هیچ ها !

#فرخ_شهبازی
سر
بر سنگ
بگذار
سنگ ها
به تو
ميگويند
جفای روزگار را
و
سنگینیٍ جا مانده در
خواب های سنگی
خوابٍ سنگی ات خوش!
ای کودک امروز
ای شاهزاده ی همه ی هیچ ها !

#فرخ_شهبازی
فراموش
نمیکنم
در
خلسه ای
پر از هوشیاری
گفتی :
از
مرگ
ترانه ای بساز
روح نواز
مرگانه
جاودانه!

#فرخ_شهبازی
هیچ خوبی
مثل تو
به خاطر
نسپرده ام !
زمزمه ی تو
سفر ام را
سبک میکند !

#فرخ_شهبازی
هیچ خوبی
مثل تو
به خاطر
نسپرده ام !
زمزمه ی تو
سفر ام را
سبک میکند !

#فرخ_شهبازی
شاوي


شاوي ! عاموزا دنیا ،دو روژ بی

يٍه روژ ميژانُ و عاقبت ،گوژ بی

یه روژ تٍر شو بی ، تُرشياو ،تًهريک

تيخٍ إ روژه ،چيو چًّخو تيژ بی

#فرخ_شهبازی
شاوي


شاوي ! عاموزا دنیا ،دو روژ بی

يٍه روژ ميژانُ و عاقبت ،گوژ بی

یه روژ تٍر شو بی ، تُرشياو ،تًهريک

تيخٍ إ روژه ،چيو چًّخو تيژ بی

#فرخ_شهبازی
Forwarded from Deleted Account
دکتر سلام ، نام شاوی و کچکش از نام یکی مثل حقیر ماندگارتر است . اگه امکان داره متن بالا رو ترجمه کنید .
Forwarded from فرخ شهبازی
شاوي پسر عمو هیچ میدانی دنیا انگار دو روز بود

یک روز ،تولد، سینه گرفتن و عاقبت آن هم مکیدن دنیا برا بعضی شد
یک روز دیگرش که مثل شب تاریک وگنديده بود
اما مثل چاقوی تو و تیغ آفتاب برنده و تیز بود و هرکس غافل وار به لبش دست میزد زخمی میشد

البته اشاره به کسانی مثل شاوي هم هست عمری چاقو تیز کردند ولی یکه مرغ را هم سر نبريدندو آسیبی به هیچکس نرساندند
Forwarded from منطقه ازاد
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ.

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.


تصاویر کمیاب وخاص در👇
منطقه آزاد
@freearea
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD7PrybrHNz0mVPW5Q
Forwarded from احمد على نژاد
ازفیه ما فیه
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید. 

شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»

معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»

جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»

لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»

معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»

جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»

لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»

معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»

جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»

جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»

معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.» 

جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.

مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.

"مولانا"
عشق را بیمعرفت معنا مکن 
زر نداری مشت خود را وا مکن

گر نداری دانش ترکیب رنگ 
بین گلها زشت یا زیبا مکن

خوب دیدن شرط انسان بودن است 
عیب را در این و آن پیدا مکن

دل شود روشن زشمع اعتراف 
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن

 ای که از لرزیدن دل آگهی 
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن

زر بدست طفل دادن ابلهیست 
اشک را نذر غم دنیا مکن

۷ پیرو خورشید یا آئینه باش 
هرچه عریان دیده ای افشا مکن .