پنجاهسالگی من و آنچه به دست آوردهام
امروز پنجاهساله شدم. باورم نمیشود اما به نقطهای رسیدم که زمانی بسیار دور بهنظر میرسید.
پنج دهه… از روزی که در خیابان ایتالیا چشم باز کردم، تا الان گذشته. تغییرات غیرقابلباور دنیا در این فاصله را نمیتوانم بشمارم، تغییرات خودم را هم….
دوست داشتم دنیا را ببینم. مردم را بشناسم و زندگی یکنواختی نداشتهباشم. برای فرار از همین ملال فرضی، روزنامهنگار شدم. نمیدانستم، زندگی مرا از تحریریههای شلوغ و پرهیجان به کار در اتاق خانهام میکشاند. جایی که در خلوت با قدیمیترین دوستان صمیمیام - کتابها - مسیر تازهای را کشف میکنم و شغلی را میسازم که هرگز فکرش را هم نمیکردم.
آتش هیجانی که در نوجوانی و کودکی طالبش بودم، هنوز در وجود من شعلهور است اما، آن را لابهلای خطوط کتابها دنبال میکنم و در شریک شدن با همراهان کودک و نوجوان و بزرگسالم در باشگاههای کتابخوانی.
جایی خواندهبودم مارسل پروست آرزو داشته، در کابین کشتی از تمام بنادر جهان عبور کند. من آرزو دارم در اتاق خانهام، با کتابدوستها همراه شوم و در گفتگوهای صادقانه، زندگیام را شکل دهم.
🪴صبح به اعضای «باشگاه یاس» که چهار سال و نیم از همراهیمان میگذرد، از کتابی گفتم که از دهسالگی تا الان کتاب بالینیام بوده. هروقت غمگین شدم، دلتنگ بودم یا خسته بهسراغش رفتم و بارها در جذبهاش غرق شدم؛ «چنگیز خان».
این نوشتهی نه چندان معروف واسیلی یان، مستشرق روسی، مرا هنوز به خوارزم میبرد به بیابانهای قرهقوم و گرگانج آباد. زندگی مردم سرزمینم ایران را در روزهای پیش از حملهی مغول در مقابل چشمانم رسم میکند. من دیگر زنی میانسال در تهران ۱۴۰۲ نیستم. سایهای بینامم و همراه درویشی که خود را حاجی رحیم بغدادی میخواند، جلالالدین خوارزمشاه و قرهخنجر راهزن در بیابان پر از برف، دور آتش نشستهام.
دوست دارم شما را در زیبایی این کتاب قدیمی شریک کنم. باشد که عشق به مطالعه و دانستن، و دوری از تعصب ، بر تمام کینهها و سوتفاهمها غلبه کند.
#پنجاهسالگی
#ریحانه_قاسمرشیدی
#مطالعه
#کتابخوانی
#چنگیزخان
#باشگاه_مجازی_کتابخوانی_کودک_و_فرهنگ
@farhangkoodak
امروز پنجاهساله شدم. باورم نمیشود اما به نقطهای رسیدم که زمانی بسیار دور بهنظر میرسید.
پنج دهه… از روزی که در خیابان ایتالیا چشم باز کردم، تا الان گذشته. تغییرات غیرقابلباور دنیا در این فاصله را نمیتوانم بشمارم، تغییرات خودم را هم….
دوست داشتم دنیا را ببینم. مردم را بشناسم و زندگی یکنواختی نداشتهباشم. برای فرار از همین ملال فرضی، روزنامهنگار شدم. نمیدانستم، زندگی مرا از تحریریههای شلوغ و پرهیجان به کار در اتاق خانهام میکشاند. جایی که در خلوت با قدیمیترین دوستان صمیمیام - کتابها - مسیر تازهای را کشف میکنم و شغلی را میسازم که هرگز فکرش را هم نمیکردم.
آتش هیجانی که در نوجوانی و کودکی طالبش بودم، هنوز در وجود من شعلهور است اما، آن را لابهلای خطوط کتابها دنبال میکنم و در شریک شدن با همراهان کودک و نوجوان و بزرگسالم در باشگاههای کتابخوانی.
جایی خواندهبودم مارسل پروست آرزو داشته، در کابین کشتی از تمام بنادر جهان عبور کند. من آرزو دارم در اتاق خانهام، با کتابدوستها همراه شوم و در گفتگوهای صادقانه، زندگیام را شکل دهم.
🪴صبح به اعضای «باشگاه یاس» که چهار سال و نیم از همراهیمان میگذرد، از کتابی گفتم که از دهسالگی تا الان کتاب بالینیام بوده. هروقت غمگین شدم، دلتنگ بودم یا خسته بهسراغش رفتم و بارها در جذبهاش غرق شدم؛ «چنگیز خان».
این نوشتهی نه چندان معروف واسیلی یان، مستشرق روسی، مرا هنوز به خوارزم میبرد به بیابانهای قرهقوم و گرگانج آباد. زندگی مردم سرزمینم ایران را در روزهای پیش از حملهی مغول در مقابل چشمانم رسم میکند. من دیگر زنی میانسال در تهران ۱۴۰۲ نیستم. سایهای بینامم و همراه درویشی که خود را حاجی رحیم بغدادی میخواند، جلالالدین خوارزمشاه و قرهخنجر راهزن در بیابان پر از برف، دور آتش نشستهام.
دوست دارم شما را در زیبایی این کتاب قدیمی شریک کنم. باشد که عشق به مطالعه و دانستن، و دوری از تعصب ، بر تمام کینهها و سوتفاهمها غلبه کند.
#پنجاهسالگی
#ریحانه_قاسمرشیدی
#مطالعه
#کتابخوانی
#چنگیزخان
#باشگاه_مجازی_کتابخوانی_کودک_و_فرهنگ
@farhangkoodak