کودک و فرهنگ
1.13K subscribers
5.06K photos
679 videos
108 files
1.37K links
تجربه های مادری روزنامه نگار و تسهیلگر فرهنگی. ریحانه قاسم رشیدی هستم .

ارتباط

@rb1105
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اول اردیبهشت روز سعدی است.
برای این که قدردان ادبیات کهن ایران باشیم و کودکانمان را با آنها نزدیک کنیم کارهای زیادی باید انجام بدهیم و به درستی انجام بدهیم. اینجا شما را دعوت می‌کنم به شنیدن یکی از قصه‌های گلستان سعدی.
ناشر: سوره مهر
‌#گلستان_سعدی
#بازآفرینی
#خوانش_داستان
#فرهاد_حسن_زاده
#درخانه_بمانیم
@farhadhas♦️دیوار

@farhangkoodak
سلام
همراهان کتابخانه مجازی بامداد کتابخانه‌ها_ بامداد سخنگو
در شورای کتاب کودک علاوه بر "بامداد کتابخانه‌ها و ترویج خواندن" گروه‌های دیگری هم هستند که یکی از فعالیت‌های آنان ترویج کتابخوانی است: "خانه کتابدار کودک و نوجوان و ترویج خواندن"، "گروه ترویج کتابخوانی" و "کمیته خدمات کتابداری برای کودکان با نیازهای ویژه" .
شما می‌توانید برای دسترسی به داستان، فایل صوتی، لینک و سایر منابع در حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان و ترویج کتابخوانی از سایت، کانال‌ و صفحه اینستاگرام آن ها استفاده کنید:

🔸خانه کتابدار کودک و نوجوان و ترویج خواندن
http://hlpr.ir/🌱
@khanehketabdar🌱
https://instagram.com/khanehketabdar?igshid=1phuskhi6qbxm🌱

🔸گروه ترویج کتابخوانی شورای کتاب کودک
https://instagram.com/tarvije_khandan?igshid=1k5f78gy6euoc🌱

🔸خدمات کتابداری برای کودکان نابینا و کم‌بینا
https://t.me/shorayeketabekoodak/6463🌱

🔸خواندن با کودکان بیمار
@Shora_ketab🌱

🔸بامداد کتابخانه‌ها و ترویج خواندن
https://instagram.com/bamdadketabkhanehha🌱
@bamdadketabkhanehha🌱
@bamdadlib🌱

#درخانه_بمانیم

@farhangkoodak
Forwarded from دیوار فرهاد حسن‌زاده (Far Had)
🔶تاریخ انقضای سلجوقیان

◼️داستان کوتاه طنز
◼️فرهاد حسن‌زاده

آن روز من هم عصبانی شدم و با تمام سلول‌های وجودم فهمیدم که مامان خیلی حرف می‌‌زند. حرف زدن مامان اولش قشنگ است و آدم خوشش می‌آید ولی هرچه جلوتر می‌رود انگاری سیم‌ظرفشویی روی مخ می‌کشد. وای به وقتی که بزند به کانال سلجوقیان و سلجوقی حرف بزند. آن وقت باید دوتا گلوله‌ی لاستیکی یا دوتا اسپیکر بچپانی توی گوش‌هایت که نشنوی.
آن روز فکر نمی‌کردیم اینطور بشود. نه من، نه مامان.
داشت از سرکار برمی‌گشت. یعنی داشتیم از سرکارش برمی‌گشتیم. آن روز من هم همراهش رفته بودم. عجیب بود که من هم همراهش رفته بودم. یعنی دیروزش خسته و کوفته از شعار «#درخانه-بمانیم» که همه‌جا هشتگ و پوستر و تابلو شده بود، تلفن زدم به بابا و گفتم: «بابایی حوصله‌ام سر رفته.»
گفت: «باز خودت را لوس کردی آی‌سودا؟»
گفتم: «لوس؟ مگه چی گفتم؟»
گفت: «این همه امکانات در اختیارت گذاشتم که این چیزا رو نشنوم.»
گفتم: «امکانات؟ کدوم امکانات؟»
گفت: «اینترنت رو شارژ کردم. گوشی و تبلت و کامپیوتر و تلویزیون و یخچال و فلان و فلان... کم نیست؟»
گفتم: «خب که چی. من هرجا سر می‌زنم نوشته درخانه بمانیم. مگه ترشی هستیم که در خانه باید بمانیم؟»
گفت: «ترشی چه ربطی داره ماخگوش؟»
گفتم: «مگه گوشت چرخ‌کرده‌ایم که در یخچال نگهداری باید بشیم؟ الان پنج ماهه تکون نخوردیم. کپک زدم به خدا. زخم بستر گرفتم. ماست هم اگر بودم تا حالا فاسد شده بودم.»
گفت: «حق داری عسلم. ولی من الان نمی‌دونم برات چی‌کار کنم. بذار این حساب‌ها رو برسم. بعد بهت زنگ می‌زنم.»
حرف زدن با ایشون فایده نداشته و ندارد. از وقتی رئیس بانک کرونا گرفته و دیگر نیامده بود، بابا هم کارش دوبرابر شده بود. هوس ماست کردم. رفتم سر یخچال سطل ماست را برداشتم و با چیپس شروع کردم به خوردن. خوشمزه بود. هم خوشمزه، هم خوش منظره. پاهایم را دراز کردم و با ماست و چیپس عکسی گرفتم و زیرش نوشتم: «کرونا خر است. حوصله‌ام سر ریخته. یکی به دادم برسه.»
پنج دقیقه بعد مامان اول لایک کرد و بعد تلفن زد و مثل همیشه گفت: «چیه پلنگوش بازی در آوردی؟»
بدم می‌آمد قاطی حرف‌هاش سلجوقی حرف بزند. یعنی چی پلنگوش‌بازی؟
بعد گفت: «این استوری چیه تو اینستاگرام؟»
گفتم: «مشکلش چیه؟ غر هم نمی‌تونیم بزنیم؟»
گفت: «لااقل ماست را می‌ریختی تو کاسه چینی و عکس می‌انداختی که آبرومون شیرگوش نشه جلوی فامیل.»
ما را بگو که فکر می‌کردیم به فکر دل و دماغ ماست و می‌خواهد توجهی به دختر یکی‌یکدانه‌اش بکند. گفتم: «چرا یک فکری نمی‌کنی به حال این دخترت. مُردم بس که تو کلاس‌های آنلاین رفتم دنبال زبان و آشپزی.»
گفت: «بازی چرا نمی‌کنی؟ بازیگوش!»
با حرص و مثل خرس گفتم: «همه‌ی بازی‌ها تکراری شده مامانگوش.»
گفت: «پاشو بیا اینجا.»
گفتم: «اینجا دیگه کجاست؟»
گفت: «اینجا دیگه. تو بغلم، رو پام بشین نقاشی بکش. مثل اون‌وقتا که کوچولگوش بودی می‌بردمت سر کار!»
پیشنهاد مسخره‌ای بود. چندسالی می‌شد که نرفته بودم محل کارش. حتی قبل از کرونا که همه‌چیز گل و بلبل بود. از یک زمانی به بعد یک‌جورایی خجالت می‌کشیدم بروم درمانگاه. هر کس هم می‌پرسید مامانت کجا کار می‌کند، یک جورهایی می‌پیچاندمش. اگر هم از رو نمی‌رفت و اصرار می‌کرد، می‌گفتم: توی کلینیک حجامت و جراحی محدود کار می‌کند. اصلاً اسمی از کارهای دیگرشان نمی‌بردم....

تصویرگر: مجید صالحی

🔸متن کامل داستان را در نشریه دوچرخه (ویژه سالگرد ۲۰ سالگی) بخوانید.🔻
https://t.me/docharkheh_weekly

🔹یا در سایت فرهاد حسن‌زاده (آدرس زیر)🔻
http://farhadhasanzadeh.com/27429-2/