صرفا جهت اگاهی!
6.09K subscribers
20K photos
910 videos
14 files
3.44K links
صرفا جهت اگاهی !
Download Telegram
.
صبح یعنی؛
   یک سلام سبز،
که بوے زندگے میدهد
صبح یعنے امید،
     براے شروعے زیبا
طلوع صبحتان،
     به شادابے باران،
روزتان به زیبایی،
    شڪوفه هاے بهاری..
و صبحتون بخیر و شادی😘❤️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

@fara_bavar
دانشمندان آمریکایی و مصری اعلام کردند که اولین مورد تصلب شریانی را در یک شاهزاده خانم مصری که در هزاروپانصد پیش از میلاد می زیسته است کشف کرده اند !

گروهی از دانشمندان آمریکایی و مصری با بررسی اجساد مومیایی شده مصری دریافتند که باوجود سبک زندگی سالم در سه هزاروپانصد سال قبل، مصریان باستان نیز از بیماری تصلب شریانی رنج می بردند

@fara_bavar
شتر برای اولین بار توسط ایرانیان در سال ۴۸۰ قبل از میلاد به اروپا برده شد.

شتر در سپاه خشایارشا در حمله یه یونان وجود داشت و مردمان قاره اروپا با دیدن شتر بسیار متعجب شده بودند !

@fara_bavar
خدایا امشب
آرامشی از جنس
فرشته هایت نصیب
همه دلها
و شبی بی دغدغه
آرام وبی نظیر
قسمت عزیزانم بگردان
به امیدفردایی عالی

#شبتون_آروم
#خوابتون_شیرین 🌙


@fara_bavar
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌
صرفا جهت اگاهی!
#برای_من_بمان #پارت539 لینک قسمت اول 👇 https://t.me/just4awareness/47671 صورت تويِ گردنم فرو کرد و من صورت تويِ موهاش پنهون ... اشک هام پوست سرش رو خیس می کردن ... دست هام رو بینِ کتفش کشیدم ... آروم صداش زدم: - کیـان؟ بوسه اي بهم هدیه داد: - جونِ…
#برای_من_بمان
#پارت540

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/just4awareness/47671

چشم هايِ خسته اش رو بهم دوخت:
- به دیوار!
زهر خندي زدم:
- که شاید روحِ بی بی ازش در اومد؟
ابرو در هم کشید و بهم پشت کرد ... دوست داشتم تک تک موهام رو می کندم و باهاش طنابِ داري درست
می کردم و خودم رو خلاص می کردم از دست این شوك لعنتی که شوهرم رو داشت خفه می کرد!
پیراهن رو به سمتش پرتاب کردم که خورد بینِ شونه هاش ...
با کمی مکث برگشت سمتم ... نگاهی به پیراهن کرد و بعد بلند شد ... پارچه ي مشکی رو که تا دیروز به تن
داشت به دست گرفت و خواست از کنارم بگذره که بازوش رو گرفتم ...
جنون چه حالتی بود؟ همین درموندگیِ من؟ همین منِ تازه عروسی که باید غمباد گرفتنِ شوهرم رو در عزايِ
مادرش، مادربزرگش می دیدم و دم نمی زدم؟
لب هام به زخم زدن باز شد:
- چیه؟ کجا میري؟ که فرار کنی؟ از چی؟ هان؟ بی بی مرده ... می فهمی اینو؟ مرده ...
پلک هاش رو رويِ هم فشرد ... باز سیبِ گلويِ بزرگ شده اش بالا و پایین رفت و من می مردم با هر بار
تلاشش برايِ فرو خوردنِ بغضی که قصد شکستنش رو نداشت انگار!
پنجه هام بازوش رو محکم تر فشردن:
- آره کیان خان ... بی بی جونتون مرد! خلاص! چشم هاش رو بست و رفت اون دنیا ...
چه قدر سخت بود این همه بی رحم بودن، چه قدر سخت بود جاري کردنِ این کلمات:
- یه هفته اس زیرِ خاك ... دیگه بلند نمی شه ... فهمیدي؟ مــرد! دیگه نفس نمی کشه ... دیگه نمی تونه
بغلت کنه ... دیگه نمی تونه نازت رو بخره ... دیگه نمی تونه وقتی مامانت می زنه تو سرت که ناخواسته اي،
بابات با تحقیر نگاهت می کنه بغلت کنه و ببوسدت ... می فهمی؟ دیگه اونم نداري ...
چونه اش لرزید ... می شد که چشم هاش هم پر شده باشه؟
روبروش ایستادم ... مژه هاش نمدار شده بودن ... زهرِ کلامم رو بیشتر کردم:
بی بی جونت سی سال تویی که حتی ننه بابات نخواستنت رو بزرگ کرد و الان مرده، یعنی حتی ارزش اینم
نداره که براش گریه کنی؟ می شینی زل می زنی یه گوشه که مثلا خیلی ناراحتی؟ یا می خواي خودتم سکته
کنی و بري ورِ دلش؟
و چه قدر دوست داشتم با گفتنِ این جملات آخر، دستم رو می کردم شلاق و رو تنِ خودم فرو می آوردم!
ناله زد:
- نگو ...
تکونی خورد برايِ اینکه از حصارِ دست هام خلاص بشه ولی این غم اون رو ضعیف و من رو قوي کرده بود ...
بازوهاش رو محکم تر گرفتم و تکونی به تنش دادم:
- نگم؟ چی رو نگم؟ نگم این رو که بی بی جونت، مامان بزرگت مرده؟ نگم این رو که حتی علیرضا واسه سوم
و هفتمش مثه بچه زار می زد و تو خیره بودي به در و دیوار؟ ببین منو ... هفت روز پیش، وقتی اولین باري که
به وصالِ هم رسیدیم، مادربزرگت مرد! خیالش از بابت تو راحت شد که مرد! خیالش راحت شد که بعد از اون
یکی مثه من هست که اگه یکی خواست ضعفات رو بکوبه تو سرت، ازت دفاع کنه ... می فهمی اینا رو یا نه؟
حرف هام اصلا هیچ ربطی نداشت! پرت و پلا بود ... چهل تیکه ي ناهمگون بود که فقط می ذاشتمشون کنارِ
هم برايِ اینکه اشک کیان رو دربیارم ...
غمِ از دست دادنِ مادر کم چیزي نبود، سخت ترین آدم ها رو دیدم که در این داغ اشک ریختن ولی کیان ...
کیانِ احساساتیِ من، دریغ از قطره اي اشک!
صدام به بغض نشست:
- یادته می گفتی وقتی میران از رويِ صندلی هلت داد بی بی ازت دفاع کرد؟ حالا دیگه بی بی نیست! یادته
وقتی فهمیدي عقیم بودن یعنی چی بی بی بغلت کرد؟ حالا دیگه اون بی بی رو نداري! یادته می گفتی بی بی
همیشه بعد از تحویلِ سال میبوسیدت و نازت می کرد؟ حالا دیگه دست نوازشی براش نمونده ...
نفس هاش منقطع شده بودن ... خدایا؛ کی انقدر کیان رو خوددار کردي؟
این مرد کی انقدر بهش شوك وارد شده بود که جلويِ تمامِ حرف هام تاب می آورد؟
با هق هق گفتم:
- یادته بی بی ات شبِ عروسیون چه قدر خوشحال بود؟ دیگه خنده هاش رو نداري ... یادته وقتی مناقصه رو
بردي مچمون رو گرفت؟ دیگه لحنِ پر از شیطنتش رو نداري...

🕰 رمان جدید و جذاب #برای_من_بمان را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

@Just4awareness
سلام
صبح زیباتون بخیر..

آرزومی کنم
درهای خوشبختی...

عـشق و مهربانی
 موفقیت و سربلندی..

همیشه به روی شما باز باشه🙏



@fara_bavar
از دلایل چاقی زنان در زمان قاجار این بود که چاقی، یکی از ملاک های زیبایی و دلربایی زنان به شمار می رفت !

علاوه بر آن موهای زائد صورت زنان هم مورد پسند مردان قجری بود !
:)))

@fara_bavar
گذر زمان - 12 ساعت در 1 تصویر

@fara_bavar
اگر حلزون یک چشم خود را از دست دهد، چشم جدیدی به جای چشم قبلی رشد می کند.

@fara_bavar
معبد آناهیتاى گنگاور، دومین بنای سنگی ایران پس از تخت جمشید است. اين سازه منسوب به آناهیتا، ایزد بانوی آب، زیبایی و برکت در ايران باستان است كه در زمان اشكانيان ساخته شد...

@fara_bavar
آرامش آسمان شب
💫سهم قلبتان
و خــداونـد
💫روشنى بى خاموشِ
تمـام لحظه هايتـان باشد

💫شبتون بخیر
لحظه هاتون سرشـار از آرامش

شب همگی بدور از دلتنگی،،
   

@fara_bavar
صرفا جهت اگاهی!
#برای_من_بمان #پارت540 لینک قسمت اول 👇 https://t.me/just4awareness/47671 چشم هايِ خسته اش رو بهم دوخت: - به دیوار! زهر خندي زدم: - که شاید روحِ بی بی ازش در اومد؟ ابرو در هم کشید و بهم پشت کرد ... دوست داشتم تک تک موهام رو می کندم و باهاش طنابِ داري…
#برای_من_بمان
#پارت541

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/just4awareness/47671

شونه هاش لرزید ... سرش رو تکون داد، آهسته گفت:
- نگو ... بسه ... نگو!
زار زدم:
- بی بی مرد کیان ... بی بی مرد ... تو رو به روحِ بی بی گریه کن و خودت رو راحت کنی ... داري دق می کنی
مرد!
و بالاخره طلسم شکسته شد ... قطره ها یکی یکی صورتش رو خیس کردن، زمزمه کرد:
- بی بی ام مرد ... تنهام گذاشت!
***
سه هفته بعد ...
کیانمهر:
دستی به موهام کشیدم و کاغذهايِ آ چهار رو رويِ هم تويِ کاور گذاشتم که حسین با در زدن وارد شد ...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- خسته نباشی ... بریم؟
سري تکون داد، لبی گزید و گفت:
- بریم!
عجیب مشکوك شده بود امروز! مدام نگاه هايِ زیر چشمی اش رو حس می کردم که بهم دوخته شده و نایی
نداشتم برايِ اینکه از زیرِ زبونش بکشم که چی تو سرش می گذره؟
وقتی که تويِ ماشین کنارِ هم نشستیم، بالاخره طاقت نیاوردم و آروم پرسیدم:
- میشه بگی چته؟
آهسته پیشونی اش رو خاروند و گفت:
- چیزِ خاصی نیست فقط ...
پوفی کرد و به بیرون خیره شد ... با صدایی پایین تر گفت:
- چیزي نیست
با حرص استارت زدم و راه افتادم ... این سکوت من رو دیوانه می کرد!
سکوتی مشابه همون رویه اي که تو روزهايِ اولِ مرگ بی بی وجودم رو گرفته بود ... ناگهان خالی شدم!
از همه چیز ... از همه کس!
وجودم یخ بسته بود و قطره هايِ اشک تويِ کیسه شون منجمد شده بودن ...
و این، باز ترانه بود که به دادم رسید، به داد دلِ دلمرده ام!
ضبط رو روشن کردم و موجِ رادیو پیام رو تنظیم که حسین من و من کنان گفت:
- کیان ... میگم ... میگم اگه بهت بگم که ...
عصبی نگاهی بهش دوختم که زبون رويِ لب کشید و کلافه گفت:
- آخه حال و احوالِ درستی نداري ... من خب نگرانتم!
پوفی کشیدم و کف دست به فرمون کوبیدم:
- این رفتارت بیشتر احوالم رو خراب می کنه ... چته تو از سرِ صبح مثه مرغِ سر کنده شدي؟!
کمی به سمتم چرخید و گفت:
- بزن کنار ...
ابروهام رو به هم نزدیک کردم:
- هان؟
صداش رو کمی بالا برد:
- بزن کنار میگمت!
چراغ راهنما زدم و گوشه اي پارك کردم ... خیره شدم به چشم هاش ... لب باز کرد ...
***
چرا انقدر هوايِ تابستون سرد بود؟
چرا انقدر این خورشید بی نور بود؟ بی قدرت؟
دستگیره رو پایین کشیدم ... در باز بود! مثلِ همیشه...

🕰 رمان جدید و جذاب #برای_من_بمان را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

@Just4awareness
.
🌸ســــلام
صبح زیبـاتـون بخیر
🌸وسرشار از اتفاقهای عالی
امیدوارم
🌸زندگی به کامتون
خوشبختی سرنوشتتون
🌸وآفتاب عشق مهمان
همیشگی دلتون باشه

🌸🍃صبح زیبـاتون بخیر‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌸


@fara_bavar
میوه یک درخت عجیب در منطقه آمازون

که به درخت رژلب معروف است و از آن برای تهیه رژ لب استفاده میشود.

@fara_bavar
تحقیقات نشون داده در مناطقی که تغییرات آب‌وهوایی زمین باعث گرم‌تر شدن اون منطقه شده تعداد تولد پسر نسبت به دختر به طرز محسوسی افزایش داشته !

این اولین باره که مشخص شده گرمایش زمین روی جنسیت افراد یک جامعه هم اثرگذاره !

@fara_bavar
در هرم خئوپوس در مصر که 2600 سال قبل از میلاد ساخته شده بود.

به اندازه‌اي سنگ به کار رفته است ،که مي‌توان با آن ديواري آجري به ارتفاع 50 سانتي‌متر دور دنيا ساخت !

@fara_bavar
در این شب
🌸زیبـای بـهـاری
از خدای مهربان
🌸بـراتـون
یک حـس قشنگـــــ
🌸یک شـادی بـی دلیل
یک نـفس عطر خــدا
🌸دنیا دنیا آرزوهای خوب
و آرامـش خـواسـتـارم

🌸شبتون در آغوش اَمن خــدا

              #شب_خوش🌷🌷

@fara_bavar
صرفا جهت اگاهی!
#برای_من_بمان #پارت541 لینک قسمت اول 👇 https://t.me/just4awareness/47671 شونه هاش لرزید ... سرش رو تکون داد، آهسته گفت: - نگو ... بسه ... نگو! زار زدم: - بی بی مرد کیان ... بی بی مرد ... تو رو به روحِ بی بی گریه کن و خودت رو راحت کنی ... داري دق می…
#برای_من_بمان
#پارت542

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/just4awareness/47671

همین که چفت در از هم دور شد، صداها تويِ گوشم پیچید ... صدايِ قهقهه ي پسربچه اي شاد و مادربزرگ
هاش خونه رو پر کرده بود ... چرا این صداها اکو داشتن؟
در رو بستم ... نورِ آفتاب خونه رو پر کرده بود ... عزیز یک گوشه نشسته بود و با عینک رويِ چشم خیره بود به
پارچه ي تويِ دستش ... غر غرش اکو شد تويِ گوشم:
- آخه من نمی دونم این بچه چرا انقدر سر به هواست ... ببین شلوارِ مدرسه اش رو چی کار کرده؟
بی بی سینیِ چاي به دست کنارش نشست ... چرا انقدر جوون بود؟:
- خب پسربچه اس ... انتظار نداري که بشینه عروسک بازي کنه ... شیطنت کرده ...
صدايِ خندونِ بچه پیچید ... سرم رو کج کردم ...
آه کوتاهی کشیدم و جلو رفتم ... بی بی از تويِ آشپزخونه داد می زد که شام کوکو سیب زمینیِ ...
آب دهن فرو بردم ... سرگردوندم ... رويِ دیوار عکسِ سه نفره مون بود ... من، بی بی، عزیز!
چه قدر تنها بودم ... چه قدر دور بودم ازشون ... تلخندي زدم ...
بويِ عطرِ گلِ محمدي بود ... عطرِ بی بی! عطرِ عزیز ... چه قدر شبیه هم بودن ... چه قدر عزیز بودن!
دست کشیدم رويِ صورتشون ... موهاشون هنوز سیاه بود ... من هنوز حتی مدرسه نمی رفتم!
آروم زمزمه کردم:
- دلتون اومد تنهام بذارین؟ دلتون اومد اینطوري سرگردونم کنین؟ چرا هر دفعه باید یه چیزي بشنوم ... چرا یه
بار همه چیز رو بهم نگفتین؟ پریشون دیدنم راضی تون می کنه؟
دستی به ریشی کشیدم که چند روزِ دیگه کوتاه می شد ... وقتی چهل بی بی می گذشت ...
چهل روز؟ چرا انقدر زمان سرِ لج داشت؟ چرا انقدر سرعت داشت تو دور شدن از روزي که باید تا ابد ثبت می
شد تويِ ذهنم؟
دو تا دست هام رو حلقه کردم دورِ گردنم، پنچه هام تويِ هم قفل شدن ... خیره شدم به سالنی که تابستونا،
جایگاه خوابمون بود ... فرق نداشت چه سنی، چه سالی ... تا آخرین سالهايِ حضورم هم کنارِ بی بی شب هايِ
تابستون رو صبح می کردم ...
بغض به گلوم نشست ... آروم گفتم:
- دیگه چی رو بهم نگفتین؟ چی رو؟ دیگه چه چیزایی هست که باید بدونم؟ دیگه چه چیزایی هست که نمی
دونم؟ دیگه کی باید از یه جایی پیداش بشه و بهم بگه یه چیزي هست که نمی دونی؟
صدايِ حسین تويِ سرم اکو می شد:
- مردي که مادرت رو دوست داشت چند سالیِ مرده ... اما ... اما پدرت، قبل از نازي ... یه بار ازدواج کرده بود
... همسرش رو دو ماه بعد از ازدواج با نازي طلاق می ده ... اون زن یه پسر داشته ...
نفس نفس زنان رويِ زانوهام نشستم ... دست بی بی شونه ام رو نوازش می کرد ... صدايِ ظریف و مهربونِ
عزیز تويِ گوشم می پیچید:
- عیبی نداره ننه ... عیبی نداره ...
کف دست هام رو رويِ فرش کشیدم ... عیبی نداشت؟ عیبی نداشت که هر روز یک چیزِ جدید فاش می شد؟!
دوباره حسین بود که داشت تويِ فکرم جولان می داد:
- یه جوري تونستم پزشک معالجِ نازي رو پیدا کنم ... نشد ازش حرف بکشم ... مجبور شدم یه شبیخون به
بایگانی اون بیمارستان بزنم ... مادرت پنج ماه بستري بوده ... ماه هايِ اول مجبور بودن به تخت ببندنش ...
حاضر نبود هیچکس رو ببینه ... حتی علیرضا رو ... یه چیزي این وسط عجیبِ ... اون روزا خبري از تو تو خونه
نبوده ... هیچ جا! زنِ سرایدارِ سابقتون می گفت ... قبل از اینکه تو یه سالت بشه عذرش رو خواستن ...
داشتم می شکستم ... داشتم خرد می شدم! چه خبر بود تويِ گذشته ام؟ کی به کی بود؟
- می دونستم دیر یا زود میاي ... ولی چرا؟!
سرم رو به شدت بلند کردم ... قامتش رو می شناختم ... سی سال پدرم بود و نبود ...
اخم کردم ... این مرد می دونست ... این مرد باید حرف می زد ... صدام می لرزید:
- چرا نباید بیام؟ مگه خونه ام نیست؟ خونه ي پدري ام؟
دست هاش رو تويِ جیبِ شلوارش فرو برد ... رويِ مبل نشست ... مبلی که پارچه ي سفید شده بود روکشش:
- داشتم می رفتم بیرون ... دیدمت که اومدي سمت خونه ي بی بی ... دلت تنگ شده براش؟
دست هام رو رويِ پام مشت کردم:
- با توام ... مگه اینجا خونه ي پدري ام نیست؟ چرا جواب نمیدي؟
نگاهش رو به نگاهم دوخت ... چه قدر رنگش روشن بود ... لبخند زد ... کمرنگ، بی رمق:
- نمی دونم ... نازي نیست ... الان خونه نیست ... خونه ي پدري؟
خم شد، دست هاش رو تويِ هم گره کرد:
- به نظرت هست؟!

🕰 رمان جدید و جذاب #برای_من_بمان را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.

@Just4awareness
خوش برآمد آن گلِ صدبرگ من
سبزتر شـد سبزه زارم انـدکی...
صبحدم آن صبحِ من زد یک نفس
زان نفس مـن بـرقرارم انـدکی...
               #مولانا
     ســـلام صبحتـون عــالـی
     امروزتون پر از امـیـد و مـهـر❤️

@fara_bavar
تصویری بسیار زیبا از تخت جمشید سال 1351

چقدر تغییر کرده !!!


@fara_bavar
این مار بی رنگ و شفاف از عجیب ترین مخلوقات دریایی است !

مکان زندگی این مار دریای شفاف اندونزی است و در قعر دریا زندگی می کند.

@fara_bavar