#پارت32
باید حرف جالبی میزد. حرفی که شراره را نسبت به او متمایل کند؛ اما واژهها از ذهنش فرار کرده بودند. جملات پادرهوا معلق میزدند و کنار هم جمع نمیشدند. انگار که شراره هم همین حس را داشت؛ چرا که فوری ضبط اتومبیل را روشن کرد و ترانهی زیبایی دربارهی باران پخش شد.
«پیش از خداحافظی ات چتری به دستت میدهم
آهی به راهت می کشم شاید که برگردی
به جای هر حرفی فقط خطی ز چشم خیس خود
طاق نگاهت می کشم شاید که برگردی
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان
ترانه، حالوهوای زیبایی داشت. سرانجام دقایقی بعد، مقابل ایستگاه اتوبوس، عرفان به حرف آمد.
ـ ممنون خانم ضیایی، من همین جا زحمت رو کم میکنم.
شراره نیمنگاهی انداخت و آرام راهنما زد و بهسمت راست پیچید و نزدیک ایستگاه اتوبوس توقف کرد.
ـ آقای مفیدی، من تا فرمانیه میرم. اگر مسیرتون میخوره، پیاده نشید.
لبهای عرفان کش آمد.
ـ نه خانم ضیایی، مسیر ما جنوب تهرانه. لطف کردید. همین جا با اتوبوس میرم. ممنون.
کل صحبتهایشان همین چند جمله بود. در طی این سه سال، تنها این مدت بود که با یکدیگر حرف زدند؛ اما از آن به بعد، زبان صورت ساکت بود و بیحرکت؛ ولی چشمانشان غوغا میکرد. با چشمانشان با همدیگر حرف میزدند. برق نگاه عرفان، شراره را بد گرفته بود، ولی دریغ از کوچکترین کار و اقدامی جهت آشنایی بیشتر.
روزها و ماهها میگذشت و عرفان در برزخ مانده بود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه روزبه به او اطلاع داد که از طریق نازیلا دوستش، متوجه شده است که شراره، خواستگار سمجی دارد. گفته بود که اگر علاقهای هست، با شراره صحبت کند. عرفان دستی به میان موهایش کشیده بود.
ـ آخه روزبهجان، الان وقت ازدواج و این حرفا نیست که. مگه چند سالمه من؟
روزبه هم به شانهاش زده بود.
ـ کی گفت ازدواج کنی اصلاً؟ فعلاً نذار ببرنش. اینطور که از شواهد برمیآد، اون هم به تو علاقهمنده؛ فقط با همدیگه دوست بشید، حالا نامزد بشید، یه چند سال بعد که موقعیتت فراهم شد، خدا بزرگه. فعلاً بجنب که اگر نجنبی مرغ از قفس میپره.
باید حرف جالبی میزد. حرفی که شراره را نسبت به او متمایل کند؛ اما واژهها از ذهنش فرار کرده بودند. جملات پادرهوا معلق میزدند و کنار هم جمع نمیشدند. انگار که شراره هم همین حس را داشت؛ چرا که فوری ضبط اتومبیل را روشن کرد و ترانهی زیبایی دربارهی باران پخش شد.
«پیش از خداحافظی ات چتری به دستت میدهم
آهی به راهت می کشم شاید که برگردی
به جای هر حرفی فقط خطی ز چشم خیس خود
طاق نگاهت می کشم شاید که برگردی
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان
ترانه، حالوهوای زیبایی داشت. سرانجام دقایقی بعد، مقابل ایستگاه اتوبوس، عرفان به حرف آمد.
ـ ممنون خانم ضیایی، من همین جا زحمت رو کم میکنم.
شراره نیمنگاهی انداخت و آرام راهنما زد و بهسمت راست پیچید و نزدیک ایستگاه اتوبوس توقف کرد.
ـ آقای مفیدی، من تا فرمانیه میرم. اگر مسیرتون میخوره، پیاده نشید.
لبهای عرفان کش آمد.
ـ نه خانم ضیایی، مسیر ما جنوب تهرانه. لطف کردید. همین جا با اتوبوس میرم. ممنون.
کل صحبتهایشان همین چند جمله بود. در طی این سه سال، تنها این مدت بود که با یکدیگر حرف زدند؛ اما از آن به بعد، زبان صورت ساکت بود و بیحرکت؛ ولی چشمانشان غوغا میکرد. با چشمانشان با همدیگر حرف میزدند. برق نگاه عرفان، شراره را بد گرفته بود، ولی دریغ از کوچکترین کار و اقدامی جهت آشنایی بیشتر.
روزها و ماهها میگذشت و عرفان در برزخ مانده بود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه روزبه به او اطلاع داد که از طریق نازیلا دوستش، متوجه شده است که شراره، خواستگار سمجی دارد. گفته بود که اگر علاقهای هست، با شراره صحبت کند. عرفان دستی به میان موهایش کشیده بود.
ـ آخه روزبهجان، الان وقت ازدواج و این حرفا نیست که. مگه چند سالمه من؟
روزبه هم به شانهاش زده بود.
ـ کی گفت ازدواج کنی اصلاً؟ فعلاً نذار ببرنش. اینطور که از شواهد برمیآد، اون هم به تو علاقهمنده؛ فقط با همدیگه دوست بشید، حالا نامزد بشید، یه چند سال بعد که موقعیتت فراهم شد، خدا بزرگه. فعلاً بجنب که اگر نجنبی مرغ از قفس میپره.