Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤سلام بر آن مظلومِ بى یاور
🕯 بنویسید که جز خون
🖤خبری نیست که نیست
🕯به تن این همه سردار
🖤سری نیست که نیست...
🕯بنویسید که خورشید به
🖤گودال افتاد و پس ازشام غریبان
🕯سحری نیست که نیـــــست
🖤آتش از بال و پر سوخته
🕯جان می گیرد زیرخاکستر
🖤امابال و پری نیست که نیست
🕯شهادت سالار شهیدان
🖤و عاشورای حسینی تسلیت باد
@pandeshirin
🕯 بنویسید که جز خون
🖤خبری نیست که نیست
🕯به تن این همه سردار
🖤سری نیست که نیست...
🕯بنویسید که خورشید به
🖤گودال افتاد و پس ازشام غریبان
🕯سحری نیست که نیـــــست
🖤آتش از بال و پر سوخته
🕯جان می گیرد زیرخاکستر
🖤امابال و پری نیست که نیست
🕯شهادت سالار شهیدان
🖤و عاشورای حسینی تسلیت باد
@pandeshirin
#پارت17
نازان جیغی کشید.
ـ اونی که باید شر رو کم که، تویی داداشجون؛ وگرنه خواستگارای من کم نیستند.
عرفان، درحالیکه کاسهی آشی را برمیداشت، با شادی ساختگی گفت:
ـ جان من؟! عجب! خدا رو شکر نسل خلوچلها هنوز منقرض نشده. خب پس چرا نمیآن دم خونهمون؟
خنده از صورت دخترک پرید.
ـ بیان چیکار کنن؟ بهشون بگم مجبورم کار کنم تا چکهایی که بابت بابام کشیدم، پاس کنم؟
زانوهای آزاد تا شد. در یک آن، به همان بیابان برهوت بازگشت؛ درصورتیکه موجودی که در آسمان بود، با غرشی نزدیک میشد.
ـ مهدی! مهدی کجایی؟
مرد جوان، از جایی نزدیک آسمانِ پشت سرش گفت:
ـ دارم میرم.
ـ منم ببر. من از اینجا میترسم. منم ببر پیش خودت.
مهدی دور شد.
ـ نمیشه. هرکی جای خودش باید بره.
مرد التماس کرد:
ـ من میترسم. تو رو خدا منم ببر! اینجا خیلی وحشتناکه.
همهجا تاریک شد و دیگر اثری از مهدی نبود. صدایی که از جنس صوت نبود، در گوشش نشست.
ـ هرکس خودش جاشو درست کرده. تمام اینها نتیجهی اعمال خود آدمهاست. اینجا تجسم عینی کارهاییه که آدمها توی دنیای فانی انجام دادن. مهدی کاراش خوب بود و اون جایی رو که دیدی، برای خودش ساخت و اینجا، محصول کارهای خودته.
***
نازان که دیگر نمیتوانست سرپا بایستد، بالاجبار برای پاسخگویی به دو تن از شاگردان سمجش، بهزور سرپا ایستاد و خیلی سریع جوابشان را داد. پس از رفتن آنها، خسته خود را روی مبل چرمی دفتر انداخت. خانم طیبی که در آبدارخانه مشغول جمعوجورکردن وسایل برای فردا بود، با دیدن چهرهی زیبا، ولی خستهی او، آخرین لیوان چای را هم برایش ریخت.
ـ بیا خانم مفیدی، همین یه لیوان مونده.
نازان نیمخیز شد.
ـ بهبه! هیچی مثل چای خانم طیبی خستگی آدمو در نمیکنه. خانم طیبی تو این چایت چی میریزی اینقدر خوشطعمه؟
خانم طیبی خندهکنان گفت:
ـ اِی مادر! چای، همون چایه؛ شما خستهای بهت میچسبه. نوش جان!
ـ همه رفتند؟
ـ بله دیگه، این روزا چون هوا زودتر تاریک میشه، اولیا زود میآن دنیال بچههاشون.
نگاه نازان به اتاق مدیر افتاد.
ـ میگم، ندیدم آقای شایق بره بیرون!
خانم طیبی گفت:
ـ آره، منم ندیدم. همیشه موقع رفتن خداحافظی میکرد.
نازان چایش را نوشید و بعد، حسی عجیب، او را بهسمت در اتاق رئیسش کشاند. آرامآرام دستش را روی در نیمهباز گذاشت و آن را کامل باز کرد. با بازشدن در، اتاق تاریک، تا حدودی روشن شد.
خانم طیبی هم که نگران شده بود، همراه او وارد اتاق شد. مدیر سر به روی میز گذاشته بود و به نظر خواب میرسید.
نازان جیغی کشید.
ـ اونی که باید شر رو کم که، تویی داداشجون؛ وگرنه خواستگارای من کم نیستند.
عرفان، درحالیکه کاسهی آشی را برمیداشت، با شادی ساختگی گفت:
ـ جان من؟! عجب! خدا رو شکر نسل خلوچلها هنوز منقرض نشده. خب پس چرا نمیآن دم خونهمون؟
خنده از صورت دخترک پرید.
ـ بیان چیکار کنن؟ بهشون بگم مجبورم کار کنم تا چکهایی که بابت بابام کشیدم، پاس کنم؟
زانوهای آزاد تا شد. در یک آن، به همان بیابان برهوت بازگشت؛ درصورتیکه موجودی که در آسمان بود، با غرشی نزدیک میشد.
ـ مهدی! مهدی کجایی؟
مرد جوان، از جایی نزدیک آسمانِ پشت سرش گفت:
ـ دارم میرم.
ـ منم ببر. من از اینجا میترسم. منم ببر پیش خودت.
مهدی دور شد.
ـ نمیشه. هرکی جای خودش باید بره.
مرد التماس کرد:
ـ من میترسم. تو رو خدا منم ببر! اینجا خیلی وحشتناکه.
همهجا تاریک شد و دیگر اثری از مهدی نبود. صدایی که از جنس صوت نبود، در گوشش نشست.
ـ هرکس خودش جاشو درست کرده. تمام اینها نتیجهی اعمال خود آدمهاست. اینجا تجسم عینی کارهاییه که آدمها توی دنیای فانی انجام دادن. مهدی کاراش خوب بود و اون جایی رو که دیدی، برای خودش ساخت و اینجا، محصول کارهای خودته.
***
نازان که دیگر نمیتوانست سرپا بایستد، بالاجبار برای پاسخگویی به دو تن از شاگردان سمجش، بهزور سرپا ایستاد و خیلی سریع جوابشان را داد. پس از رفتن آنها، خسته خود را روی مبل چرمی دفتر انداخت. خانم طیبی که در آبدارخانه مشغول جمعوجورکردن وسایل برای فردا بود، با دیدن چهرهی زیبا، ولی خستهی او، آخرین لیوان چای را هم برایش ریخت.
ـ بیا خانم مفیدی، همین یه لیوان مونده.
نازان نیمخیز شد.
ـ بهبه! هیچی مثل چای خانم طیبی خستگی آدمو در نمیکنه. خانم طیبی تو این چایت چی میریزی اینقدر خوشطعمه؟
خانم طیبی خندهکنان گفت:
ـ اِی مادر! چای، همون چایه؛ شما خستهای بهت میچسبه. نوش جان!
ـ همه رفتند؟
ـ بله دیگه، این روزا چون هوا زودتر تاریک میشه، اولیا زود میآن دنیال بچههاشون.
نگاه نازان به اتاق مدیر افتاد.
ـ میگم، ندیدم آقای شایق بره بیرون!
خانم طیبی گفت:
ـ آره، منم ندیدم. همیشه موقع رفتن خداحافظی میکرد.
نازان چایش را نوشید و بعد، حسی عجیب، او را بهسمت در اتاق رئیسش کشاند. آرامآرام دستش را روی در نیمهباز گذاشت و آن را کامل باز کرد. با بازشدن در، اتاق تاریک، تا حدودی روشن شد.
خانم طیبی هم که نگران شده بود، همراه او وارد اتاق شد. مدیر سر به روی میز گذاشته بود و به نظر خواب میرسید.
#پارت18
خانم طیبی زمزمه کرد:
ـ آخی! بندهی خدا از خستگی خوابش برده. میگم چرا سروصداش نیست!
نازان جلوتر رفت.
ـ آقای شایق! آقای شایق!
خانم طیبی گفت:
ـ بندهی خدا از صبح کلهی سحر تا آخر، یکسره سرپاست. معلومه که خسته میشه.
ـ میگم خانم طیبی، به نظر شما خواب میآد؟ بیدار نمیشه هرچی صداش میکنیم.
خانم طیبی هم که نگران شده بود، جلوتر رفت و بلندتر از آن صدا کرد:
ـ آقا! آقای مدیر، پاشین.
نازان با چشمانی که از ترس اندازهی گردو شده بود، گفت:
ـ یعنی چی؟ چی شده یعنی؟
خانم طیبی هم با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
ـ خدا مرگم بده! چه بلایی سر جوون مردم اومده؟
نازان، زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و بعد آنها را گاز گرفت.
ـ نمیدونم والا. بذار من برم آقای بهبودی رو صدا کنم. شما هم یه لیوان آب بیار لطفاً.
در همان حین، شایق خرناسی کشید و بهبودی هم وارد شد. با دیدن او، خندهاش گرفت.
ـ نگران نباشید، آقای شایق خوابن؛ هیچیشون نیست.
ناگهان ترس نازان، تبدیل به خشم شدیدی شد.
ـ خواب؟! پس چرا جواب نمیدن؟
آقای بهبودی نزدیکتر آمد و گفت:
ـ خب، برای اینکه خوابشون سنگینه دیگه. خیلی عمیقه. خوب شد روش آب نریختید ها؛ وگرنه سکته میکرد.
سپس شانههای مرد جوان را گرفت و از روی میز بلندش کرد. مرد جوان با لمس لیوان خنک کنار لبش، چشم گشود. اولین صحنهای که دید، نگاه خشمگین نازان بود.
با وجود عصبانیت نازان، مرد جوان احساس میکرد آبشاری باطراوت و بهاری درون سینهاش جاری شد. بیاختیار تبسمی کرد. از اینکه دختر جوان را در اتاق خود میدید، قلبش مملو از شادی شد.
خانم طیبی خندهکنان جلو آمد و گفت:
ـ وا آقا، خدا مرگم بده! چطور شد اینطوری خوابتون برد آخه؟ اگر خانم مفیدی اتاقتون نمیاومدن و ما همه میرفتیم، اینجا تا صبح یخ میزدید که!
نازان با فشردن دندان بر لبهایش، خندهی خود را سرکوب کرد. شایق روی صندلی جابهجا شد. دستی میان موهای سیاهش کشید و گفت:
ـ از بس خسته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. ببخشید که نگرانتون کردم.
نازان شانهای بالا انداخت و گفت:
ـ خواهش میکنم. من که نگران نشدم. داشتم میرفتم، دیدم در اتاق بازه و چراغ خاموشه. فقط تعجب کردم، همین.
خانم طیبی گفت:
ـ مادرجون، خوابتون اومد به من بگید، بعد اطلاع بدید و برید خونه استراحت کنید.
مرد جوان دوست داشت نازان را صدا کند و بگوید که بایستد تا او را به منزل برساند، ولی بهشدت از او میترسید.
خانم طیبی زمزمه کرد:
ـ آخی! بندهی خدا از خستگی خوابش برده. میگم چرا سروصداش نیست!
نازان جلوتر رفت.
ـ آقای شایق! آقای شایق!
خانم طیبی گفت:
ـ بندهی خدا از صبح کلهی سحر تا آخر، یکسره سرپاست. معلومه که خسته میشه.
ـ میگم خانم طیبی، به نظر شما خواب میآد؟ بیدار نمیشه هرچی صداش میکنیم.
خانم طیبی هم که نگران شده بود، جلوتر رفت و بلندتر از آن صدا کرد:
ـ آقا! آقای مدیر، پاشین.
نازان با چشمانی که از ترس اندازهی گردو شده بود، گفت:
ـ یعنی چی؟ چی شده یعنی؟
خانم طیبی هم با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
ـ خدا مرگم بده! چه بلایی سر جوون مردم اومده؟
نازان، زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و بعد آنها را گاز گرفت.
ـ نمیدونم والا. بذار من برم آقای بهبودی رو صدا کنم. شما هم یه لیوان آب بیار لطفاً.
در همان حین، شایق خرناسی کشید و بهبودی هم وارد شد. با دیدن او، خندهاش گرفت.
ـ نگران نباشید، آقای شایق خوابن؛ هیچیشون نیست.
ناگهان ترس نازان، تبدیل به خشم شدیدی شد.
ـ خواب؟! پس چرا جواب نمیدن؟
آقای بهبودی نزدیکتر آمد و گفت:
ـ خب، برای اینکه خوابشون سنگینه دیگه. خیلی عمیقه. خوب شد روش آب نریختید ها؛ وگرنه سکته میکرد.
سپس شانههای مرد جوان را گرفت و از روی میز بلندش کرد. مرد جوان با لمس لیوان خنک کنار لبش، چشم گشود. اولین صحنهای که دید، نگاه خشمگین نازان بود.
با وجود عصبانیت نازان، مرد جوان احساس میکرد آبشاری باطراوت و بهاری درون سینهاش جاری شد. بیاختیار تبسمی کرد. از اینکه دختر جوان را در اتاق خود میدید، قلبش مملو از شادی شد.
خانم طیبی خندهکنان جلو آمد و گفت:
ـ وا آقا، خدا مرگم بده! چطور شد اینطوری خوابتون برد آخه؟ اگر خانم مفیدی اتاقتون نمیاومدن و ما همه میرفتیم، اینجا تا صبح یخ میزدید که!
نازان با فشردن دندان بر لبهایش، خندهی خود را سرکوب کرد. شایق روی صندلی جابهجا شد. دستی میان موهای سیاهش کشید و گفت:
ـ از بس خسته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. ببخشید که نگرانتون کردم.
نازان شانهای بالا انداخت و گفت:
ـ خواهش میکنم. من که نگران نشدم. داشتم میرفتم، دیدم در اتاق بازه و چراغ خاموشه. فقط تعجب کردم، همین.
خانم طیبی گفت:
ـ مادرجون، خوابتون اومد به من بگید، بعد اطلاع بدید و برید خونه استراحت کنید.
مرد جوان دوست داشت نازان را صدا کند و بگوید که بایستد تا او را به منزل برساند، ولی بهشدت از او میترسید.
#پارت19
بهشدت از او میترسید؛ چرا که چموشیهای او را هنگام بحث با اولیا دیده بود. خیلی راحت افراد را میشست، میچلاند و از روی بند پهن میکرد.
کتش را از روی رختآویز برداشت. همگی خداحافظی کردند و رفتند. بهسمت در میرفت که صدای قهقههی نازان و خندهی آرام خانم طیبی به گوشش رسید. گوش بر در چسباند تا صدایشان را بشنود. نازان درحالیکه خندهاش بند نمیآمد، گفت:
ـ وای وای! خانم طیبی، خداییش فکر کردم غزل خداحافظی رو خونده. عین نعش افتاده بود روی میز. یهکاره!
خانم طیبی خندهاش را خورد و گفت:
ـ خدا نکنه جوون مردم! والا اونجور که اون خوابیده بود، هرکی بود همین فکر رو میکرد.
ـ البته فکر نکنی بدجنسم ها! اولش که فکر کردم ریغ رحمت رو سر کشیده، یهکم دلم سوخت؛ گفتم بیچاره زن و بچهش چی میشن.
خانم طیبی کیفش را برداشت و روی دوش انداخت و بازوی او را گرفت و بهسمت در هدایت کرد.
ـ زن و بچه کجا بود خانم مفیدی؟ آقای شایق یالغوز اوغلیه.
شایق سرش را بیشتر چسباند تا صدای نازان را هم بشنود که در عوض، صدای بستهشدن در را شنید. لبهایش با حرفهای آخر دختر، کش آمد. پس دلیل آن همه سرسختی، این بود او تصور میکرد متأهل است. خوب شد که خانم طیبی او را از اشتباه درآورد؛ پس شایق میتوانست امیدوار به جلب دلش باشد!
فکرش بر خاطرهها چرخید. یاد اولین روزی افتاد که دختر به دفتر او آمد. صحنهای مقابل چشمش به نمایش درآمد. آن روز، اصلاً حوصلهی هیچکسی را نداشت. عصبانی از اصرارهای همیشه خانواده، از خانه بیرون زده بود. همان موقع باران هم میبارید. یک روز بهاری و باطراوت بود. تازه در پشت میز قرار گرفته بود که دختری جوان، درحالیکه سرتاپا خیس شده بود، وارد اتاق شد.
بهار بود، باران ریز و لطیفی میبارید و رزهای رنگی داخل باغچه را میشست و عطرشان را در فضا میپراکند؛ اما دخترک درحالیکه مانتوی آبی آسمانی بر تنش خیس شده و شال سفیدش هم به کلهاش چسبیده بود، با سلامی وارد شد.
شایق برخلاف عصبانیتی که داشت، از دیدن او که چون موش آبکشیده شده بود، خندهاش گرفت. دختر هاجوواج نگاهش کرد و گفت:
ـ ببخشید، سلام عرض کردم ها!
نگاه شایق با این تذکر دختر، از او کنده شد و ب میز بلوطیاش افتاد. دستی میان موهایش کشید و گفت:
ـ سلام، بفرمایید. خیس شدین.
دختر که همچنان سرش بالا بود و هیچگونه احساس شرمی نمیکرد، سریع نشست و گفت:
ـ خب دیگه، بارون بهاره. آدم دلش نمیآد ازش بگذره. کل فصلها رو آدم منتظره بهار بشه و بره زیر بارون.
مرد در دل به تفکر خود خندید.
بهشدت از او میترسید؛ چرا که چموشیهای او را هنگام بحث با اولیا دیده بود. خیلی راحت افراد را میشست، میچلاند و از روی بند پهن میکرد.
کتش را از روی رختآویز برداشت. همگی خداحافظی کردند و رفتند. بهسمت در میرفت که صدای قهقههی نازان و خندهی آرام خانم طیبی به گوشش رسید. گوش بر در چسباند تا صدایشان را بشنود. نازان درحالیکه خندهاش بند نمیآمد، گفت:
ـ وای وای! خانم طیبی، خداییش فکر کردم غزل خداحافظی رو خونده. عین نعش افتاده بود روی میز. یهکاره!
خانم طیبی خندهاش را خورد و گفت:
ـ خدا نکنه جوون مردم! والا اونجور که اون خوابیده بود، هرکی بود همین فکر رو میکرد.
ـ البته فکر نکنی بدجنسم ها! اولش که فکر کردم ریغ رحمت رو سر کشیده، یهکم دلم سوخت؛ گفتم بیچاره زن و بچهش چی میشن.
خانم طیبی کیفش را برداشت و روی دوش انداخت و بازوی او را گرفت و بهسمت در هدایت کرد.
ـ زن و بچه کجا بود خانم مفیدی؟ آقای شایق یالغوز اوغلیه.
شایق سرش را بیشتر چسباند تا صدای نازان را هم بشنود که در عوض، صدای بستهشدن در را شنید. لبهایش با حرفهای آخر دختر، کش آمد. پس دلیل آن همه سرسختی، این بود او تصور میکرد متأهل است. خوب شد که خانم طیبی او را از اشتباه درآورد؛ پس شایق میتوانست امیدوار به جلب دلش باشد!
فکرش بر خاطرهها چرخید. یاد اولین روزی افتاد که دختر به دفتر او آمد. صحنهای مقابل چشمش به نمایش درآمد. آن روز، اصلاً حوصلهی هیچکسی را نداشت. عصبانی از اصرارهای همیشه خانواده، از خانه بیرون زده بود. همان موقع باران هم میبارید. یک روز بهاری و باطراوت بود. تازه در پشت میز قرار گرفته بود که دختری جوان، درحالیکه سرتاپا خیس شده بود، وارد اتاق شد.
بهار بود، باران ریز و لطیفی میبارید و رزهای رنگی داخل باغچه را میشست و عطرشان را در فضا میپراکند؛ اما دخترک درحالیکه مانتوی آبی آسمانی بر تنش خیس شده و شال سفیدش هم به کلهاش چسبیده بود، با سلامی وارد شد.
شایق برخلاف عصبانیتی که داشت، از دیدن او که چون موش آبکشیده شده بود، خندهاش گرفت. دختر هاجوواج نگاهش کرد و گفت:
ـ ببخشید، سلام عرض کردم ها!
نگاه شایق با این تذکر دختر، از او کنده شد و ب میز بلوطیاش افتاد. دستی میان موهایش کشید و گفت:
ـ سلام، بفرمایید. خیس شدین.
دختر که همچنان سرش بالا بود و هیچگونه احساس شرمی نمیکرد، سریع نشست و گفت:
ـ خب دیگه، بارون بهاره. آدم دلش نمیآد ازش بگذره. کل فصلها رو آدم منتظره بهار بشه و بره زیر بارون.
مرد در دل به تفکر خود خندید.
#پارت20
فکر کرده بود که او بهخاطر نداشتن چتر خیس شده است؛ درحالیکه دختر فاز شاعرانه برداشته بود!
درحالیکه سعی میکرد خندهاش را مهار کند، گفت:
ـ خب، چه خدمتی ازم برمیآد؟
دختر سینهاش را صاف کرده بود.
ـ والا عرضم به خدمتتون که بنده، نیروی جدیدتونم. بفرمایید، اینم نامه از دفتر مرکزی. نازان مفیدی هستم.
مرد نگاهی به روی او انداخت و از مدل مبارزهطلبیاش سریع چشمش را پایین انداخت. چقدر هم که ناز داشت! انشاءا... که مفید هم بود.
ـ بله، خوشبختم. اتفاقاً از دفتر مرکزی تماس گرفته بودند. میگم شرح وظایفتون رو خانم منشی بیارن.
تا نازان خواست بلند شود، شایق با دستش مانع شد.
ـ اول بفرمایید یه فنجون قهوه میل کنید، بعد.
و بلافاصله زنگ را فشرده بود.
ـ بگید خانم طیبی دو فنجون قهوه بیارن.
دختر بیتوجه به تعارف او، از جا برخاست.
ـ ممنون، قهوهخور نیستم. با اجازه!
رفتار سرد و تا حدودی خشنش، مانع نزدیکشدن به او میشد. با اینکه چشمش نازان را گرفته بود، اما تصمیم گرفت تا سربهسر دختر نگذارد.
روزها و هفتهها گذشت و پی برد که زیر پوستهی سرسخت او، دخترکی بسیار شوخطبع و بذلهگو وجود دارد. این را در حین قدمزدن در راهرو از صدای خندهی شاگردان متوجه میشد. با وجود اینکه بسیار جدی بود، اما برای رفع خستگی شاگردان، گاهی مزهپرانیهایی میکرد که آنها قاهقاه میخندیدند. با یادآوری خندهی او، حجم دلتنگیهای مرد جوان چند برابر شد. باید فکری میکرد. بدون نازان نمیتوانست. باید هر طور بود، او را از آن خود میکرد.
نازان، خود را به خانهی جدید که در واقع طبقهی اول منزل خواهر وسطی بود، رساند. ثریاخانم بر روی قالیچهای که کنار حیاط انداخته بود، سفرهای بزرگی پهن کرده و کوهی از مرغ مقابلش ریخته بود که داشت آنها را پاک میکرد.
ـ سلام، اوه چه خبره اینهمه مرغ؟!
و خود را روی قالیچه انداخت. ثریاخانم با ابروانی در هم، غر زد:
ـ پاشو! پاشو برو لباس عوض کن، دستوروت رو بشور، بیا کمک.
نازان که اسم کمک را شنید، فنروار از جا بلند شد.
ـ مامان، از صبح تا حالا سرپام. باور کن له لهم.
ثریاخانم نگاه تیزی به روی او انداخت و نعلبکی را برداشت و کارد را محکم به پشت آن کشید تا تیز شود. نازان که از چشمغرهی مادر ترسیده بود، گفت:
ـ مامان، یهکم بخوابم بعد. باشه؟
ثریا جوابی نداد. نازان در حال رفتن، برگشت و گفت:
ـ مامان، نگفتی این مرغها چیان!
ثریا مرغ دیگری برداشت و از وسط با چاقو برید.
ـ سفارش خانم توکلیه. فردا مهمونی دارن، صد پرس غذا سفارش داده.
فکر کرده بود که او بهخاطر نداشتن چتر خیس شده است؛ درحالیکه دختر فاز شاعرانه برداشته بود!
درحالیکه سعی میکرد خندهاش را مهار کند، گفت:
ـ خب، چه خدمتی ازم برمیآد؟
دختر سینهاش را صاف کرده بود.
ـ والا عرضم به خدمتتون که بنده، نیروی جدیدتونم. بفرمایید، اینم نامه از دفتر مرکزی. نازان مفیدی هستم.
مرد نگاهی به روی او انداخت و از مدل مبارزهطلبیاش سریع چشمش را پایین انداخت. چقدر هم که ناز داشت! انشاءا... که مفید هم بود.
ـ بله، خوشبختم. اتفاقاً از دفتر مرکزی تماس گرفته بودند. میگم شرح وظایفتون رو خانم منشی بیارن.
تا نازان خواست بلند شود، شایق با دستش مانع شد.
ـ اول بفرمایید یه فنجون قهوه میل کنید، بعد.
و بلافاصله زنگ را فشرده بود.
ـ بگید خانم طیبی دو فنجون قهوه بیارن.
دختر بیتوجه به تعارف او، از جا برخاست.
ـ ممنون، قهوهخور نیستم. با اجازه!
رفتار سرد و تا حدودی خشنش، مانع نزدیکشدن به او میشد. با اینکه چشمش نازان را گرفته بود، اما تصمیم گرفت تا سربهسر دختر نگذارد.
روزها و هفتهها گذشت و پی برد که زیر پوستهی سرسخت او، دخترکی بسیار شوخطبع و بذلهگو وجود دارد. این را در حین قدمزدن در راهرو از صدای خندهی شاگردان متوجه میشد. با وجود اینکه بسیار جدی بود، اما برای رفع خستگی شاگردان، گاهی مزهپرانیهایی میکرد که آنها قاهقاه میخندیدند. با یادآوری خندهی او، حجم دلتنگیهای مرد جوان چند برابر شد. باید فکری میکرد. بدون نازان نمیتوانست. باید هر طور بود، او را از آن خود میکرد.
نازان، خود را به خانهی جدید که در واقع طبقهی اول منزل خواهر وسطی بود، رساند. ثریاخانم بر روی قالیچهای که کنار حیاط انداخته بود، سفرهای بزرگی پهن کرده و کوهی از مرغ مقابلش ریخته بود که داشت آنها را پاک میکرد.
ـ سلام، اوه چه خبره اینهمه مرغ؟!
و خود را روی قالیچه انداخت. ثریاخانم با ابروانی در هم، غر زد:
ـ پاشو! پاشو برو لباس عوض کن، دستوروت رو بشور، بیا کمک.
نازان که اسم کمک را شنید، فنروار از جا بلند شد.
ـ مامان، از صبح تا حالا سرپام. باور کن له لهم.
ثریاخانم نگاه تیزی به روی او انداخت و نعلبکی را برداشت و کارد را محکم به پشت آن کشید تا تیز شود. نازان که از چشمغرهی مادر ترسیده بود، گفت:
ـ مامان، یهکم بخوابم بعد. باشه؟
ثریا جوابی نداد. نازان در حال رفتن، برگشت و گفت:
ـ مامان، نگفتی این مرغها چیان!
ثریا مرغ دیگری برداشت و از وسط با چاقو برید.
ـ سفارش خانم توکلیه. فردا مهمونی دارن، صد پرس غذا سفارش داده.
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام خانم شهبال مرسی بابت این رمان زیبا. فانوس ژاپنی خیلی خیلی خیلی قشنگه فقط کاش آخرش تلخ نباشه
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_ZwX9Lzh1YRdoA
📩 پیغام جدید از *:
سلام خانم شهبال مرسی بابت این رمان زیبا. فانوس ژاپنی خیلی خیلی خیلی قشنگه فقط کاش آخرش تلخ نباشه
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_ZwX9Lzh1YRdoA
سلام عزیزم زیبا شمایی قشنگ شمایی. نگران نباش رمانای من تلخ نیستن
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام نویسنده عزیز این رمان تون هم مثل رمان قبلی تون عالیه کاش بشه پارت های بیشتری بزراین🙏😘
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_XK9Z57c91Z0dj
📩 پیغام جدید از *:
سلام نویسنده عزیز این رمان تون هم مثل رمان قبلی تون عالیه کاش بشه پارت های بیشتری بزراین🙏😘
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_XK9Z57c91Z0dj
سلام عزیزم عالی شمایی.
راستش امکانش نیست متاسفانه چون آنلاین می نویسم. شرمنده گلم
راستش امکانش نیست متاسفانه چون آنلاین می نویسم. شرمنده گلم
#پارت21
نازان گفت:
ـ چی؟! صد پرس؟
ـ آره مادر، حموم زایمان دخترشه. صد پرس غذا میخواد.
ـ خیلی خب، پس من برم آماده شم بیام. خواب بیخواب؛ کار زیاده.
یک ربع بعد، با تیشرت و شلوار راحتی و چاقوبهدست برگشت. ثریا نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ دختر، موهاتم جمع کن نریزه!
نازان سرش را تکانتکان داد و گفت:
ـ مو کجا بود بابا؟ مو میبینی؟ تا زیر گوشم هم نمیآد.
ـ باشه مادر! همونم باید ببندی. ایناها، اون کلاه رو اونجا گذاشتم. بردار.
نازان کلاه را بر سرش گذاشت و کنار مادر مشغول به کار شد. همانطور که مرغها را پوست میکند، ناگهان زیر خنده زد. ثریا بسما...ی گفت و سر تکان داد و مشغول شد. همان موقع باران هم با چند آبکش وارد حیاط شد.
ـ چی شده دختر؟ به چی اینطوری میخندی؟
نازان هیچگاه از اتفاقات داخل آموزشگاه حرفی نمیزد؛ چرا که حوصلهی پندواندرزهای مادرش را نداشت. کافی بود چیزی برخلاف عقیدهاش را بشنود تا آن را محکم به سر دختر بکوبد و کلی برایش بالای منبر برود، اما این بار نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. باران هم همراه او خندید و ثریا سری تکان داد و گفت:
ـ دختره پاک خل شده رفته.
باران نشست و گفت:
ـ خب حالا، تعریف کن ببینیم چی شده.
نازان تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده بود. باران همراه او قهقه خندید. ثریا هم خندهاش گرفته بود و درحالیکه دوست داشت بلندبلند بخندد، لبش را گاز گرفت.
باران، مرغهای پاکشده را زیر شیر آب گرفت و گفت:
ـ خوش به حالش والا! من که پشه هم رد میشه، بیدار میشم.
نازان گفت:
ـ میگم مامان!
ـ ها!
ـ ها چیه ثریاخانم؟ بگو بله!
ثریا بیتوجه به او، مرغ بعدی را پوست کند.
ـ شما که دستپختت حرف نداره. میگم یه طرح جدید دارم.
ـ خب؟
ـ خب به جمالت. هیچی دیگه. همین کارایی که گاهگاهی انجام میدی، میخوام به چشم مردم بیاد و مشتریهات هم زیاد بشن.
ـ چهجوری؟
ـ تو فضای مجازی، برات صفحه میزنم.
ثریا نظرش جلب شد.
ـ صفحه میزنی؟
ـ ببین تو فضای مجازی هرکی یه صفحهای میزنه، کاراش با عکسشو میذاره رو اون و تعریف میکنه. همینطوری مشتری میآد و بیشتر میشه و وقتی که عکس کارات رو میبینن، بیشتر هم سفارش میدن. اون وقت دیگه خیلی عالی میشه.
باران، آبکش بعدی را برداشت و گفت:
ـ اتفاقاً فکر خوبیه. میگم مامان، من هم دورهی آشپزی دیدم ها! دورهی شیرینپزی هم دیدم. بیخودی مدرکش افتاده کشو. خب منم کار میکنم یادم نمیره. کمکخرجی هم میشه واسهم.
ثریا بلند شد و گفت:
ـ باشه، خیلی هم خوبه. من که از خدامه. صفحه رو بزن! من برم یه دوش بگیرم بیام.
نازان گفت:
ـ چی؟! صد پرس؟
ـ آره مادر، حموم زایمان دخترشه. صد پرس غذا میخواد.
ـ خیلی خب، پس من برم آماده شم بیام. خواب بیخواب؛ کار زیاده.
یک ربع بعد، با تیشرت و شلوار راحتی و چاقوبهدست برگشت. ثریا نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ دختر، موهاتم جمع کن نریزه!
نازان سرش را تکانتکان داد و گفت:
ـ مو کجا بود بابا؟ مو میبینی؟ تا زیر گوشم هم نمیآد.
ـ باشه مادر! همونم باید ببندی. ایناها، اون کلاه رو اونجا گذاشتم. بردار.
نازان کلاه را بر سرش گذاشت و کنار مادر مشغول به کار شد. همانطور که مرغها را پوست میکند، ناگهان زیر خنده زد. ثریا بسما...ی گفت و سر تکان داد و مشغول شد. همان موقع باران هم با چند آبکش وارد حیاط شد.
ـ چی شده دختر؟ به چی اینطوری میخندی؟
نازان هیچگاه از اتفاقات داخل آموزشگاه حرفی نمیزد؛ چرا که حوصلهی پندواندرزهای مادرش را نداشت. کافی بود چیزی برخلاف عقیدهاش را بشنود تا آن را محکم به سر دختر بکوبد و کلی برایش بالای منبر برود، اما این بار نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. باران هم همراه او خندید و ثریا سری تکان داد و گفت:
ـ دختره پاک خل شده رفته.
باران نشست و گفت:
ـ خب حالا، تعریف کن ببینیم چی شده.
نازان تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده بود. باران همراه او قهقه خندید. ثریا هم خندهاش گرفته بود و درحالیکه دوست داشت بلندبلند بخندد، لبش را گاز گرفت.
باران، مرغهای پاکشده را زیر شیر آب گرفت و گفت:
ـ خوش به حالش والا! من که پشه هم رد میشه، بیدار میشم.
نازان گفت:
ـ میگم مامان!
ـ ها!
ـ ها چیه ثریاخانم؟ بگو بله!
ثریا بیتوجه به او، مرغ بعدی را پوست کند.
ـ شما که دستپختت حرف نداره. میگم یه طرح جدید دارم.
ـ خب؟
ـ خب به جمالت. هیچی دیگه. همین کارایی که گاهگاهی انجام میدی، میخوام به چشم مردم بیاد و مشتریهات هم زیاد بشن.
ـ چهجوری؟
ـ تو فضای مجازی، برات صفحه میزنم.
ثریا نظرش جلب شد.
ـ صفحه میزنی؟
ـ ببین تو فضای مجازی هرکی یه صفحهای میزنه، کاراش با عکسشو میذاره رو اون و تعریف میکنه. همینطوری مشتری میآد و بیشتر میشه و وقتی که عکس کارات رو میبینن، بیشتر هم سفارش میدن. اون وقت دیگه خیلی عالی میشه.
باران، آبکش بعدی را برداشت و گفت:
ـ اتفاقاً فکر خوبیه. میگم مامان، من هم دورهی آشپزی دیدم ها! دورهی شیرینپزی هم دیدم. بیخودی مدرکش افتاده کشو. خب منم کار میکنم یادم نمیره. کمکخرجی هم میشه واسهم.
ثریا بلند شد و گفت:
ـ باشه، خیلی هم خوبه. من که از خدامه. صفحه رو بزن! من برم یه دوش بگیرم بیام.
#پارت22
نازان که دید مادرش خداحافظی کرد و رفت، فهمید که بقیهی کارها به عهدهی آنهاست. درحالیکه در شستوشوی آنها به باران کمک میکرد، گفت:
ـ جیگر خاله کو؟
لبخند از لبهای باران محو شد. گفت:
ـ آقارسول ظهر اومد برد خونهشون. بنا بود تا شب نشده بیاردش؛ ولی هنوزم که هنوزه نیومدن.
همان موقع صدای زنگ بلند شد. نازان دستش را آب کشید، چادر را از روی بند برداشت و به سر کشید و در را باز کرد.
مهیار ترنمبهبغل پشت در بود.
ـ سلام نازانخانم.
نازان اخمهایش را در هم کشید.
ـ علیک.
مرد جوان گفت:
ـ تعارف نمیکنی بیام تو؟
تا نازان بخواهد جواب درشتی به او بدهد، عرفان رسید و نگاه چپچپی به هر دو انداخت. مهیار هول شد و سلام داد. عرفان علیک سلامی گفت. مهیار که از اخم او ترسیده بود، ترنم را به آغوش او انداخت.
ـ بفرما آقاعرفان. سلام برسونید.
عرفان بوسهای بر سر دخترک زد و گفت:
ـ تو هم سلام برسون. فقط یادت باشه، مِنبعد اگر کاری داشتی، زنگ بزن خودم میآم. نمیخواد بلند شی خودت بیای زحمت بکشی.
رنگ از روی مهیار پرید.
ـ بله، حتماً.
و بعد رفت. باران به استقبال دخترش آمد.
ـ سلام دخترم، کجا بودی؟
عرفان خواهرزادهاش را دوباره بوسید و به مادرش داد.
ـ چه خبره؟ اینا چیان؟
نازان گفت:
ـ سفارشهای مامانه.
عرفان روی پله نشست.
ـ مامان خودشو خسته میکنه بابا. بهش بگید نمیخواد. من دارم کار میکنم دیگه.
باران کنارش نشست.
ـ نه بابا، خسته نمیشه. ما هم میآییم کمکش. اتفاقاً اینجوری سرش گرم میشه. براش خوبه. کمتر غصه میخوره. تازه نازان میخواد تو فضای مجازی هم برامون تبلیغ کنه.
ابروهای عرفان بالا پرید.
ـ براتون؟!
باران، ترنم را به نازان که برای او آغوش گشوده بود، داد و گفت:
ـ بله، برامون؛ یعنی برای من و مامان. مامان غذاهای سنتی میپزه، منم شیرینی و کیک و از اینجور چیزا. عکسهاش هم میذاریم رو صفحه، سفارش میدن. این روزا خیلی طرفدار داره.
عرفان لبهایش را بالا کشید و گفت:
ـ آخه خسته نمیشید اینجوری؟ یکسره جلوی گاز و گرما!
باران گفت:
ـ نه بابا، خسته چیه؟ آدم از بیکاری بیشتر خسته میشه. وقتی یه چیز باشه که سرمون رو گرم کنه، حال خودمون هم بهتر میشه.
نازان خندهای کرد و گفت:
ـ آره، حال و اینا که بهتر میشه هیچی، از همه مهمتر بساط شیرینی و تنقلات هم همیشه تو خونه پهنه.
عرفان خندهای کرد و گفت:
ـ با اینم موافقم. خیلی هم عالی! بسم ا...! اگر کار دیگهای هم بود و از من برمیاومد، بهم بگید که کمکتون کنم.
ـ باشه، حتماً.
نازان که دید مادرش خداحافظی کرد و رفت، فهمید که بقیهی کارها به عهدهی آنهاست. درحالیکه در شستوشوی آنها به باران کمک میکرد، گفت:
ـ جیگر خاله کو؟
لبخند از لبهای باران محو شد. گفت:
ـ آقارسول ظهر اومد برد خونهشون. بنا بود تا شب نشده بیاردش؛ ولی هنوزم که هنوزه نیومدن.
همان موقع صدای زنگ بلند شد. نازان دستش را آب کشید، چادر را از روی بند برداشت و به سر کشید و در را باز کرد.
مهیار ترنمبهبغل پشت در بود.
ـ سلام نازانخانم.
نازان اخمهایش را در هم کشید.
ـ علیک.
مرد جوان گفت:
ـ تعارف نمیکنی بیام تو؟
تا نازان بخواهد جواب درشتی به او بدهد، عرفان رسید و نگاه چپچپی به هر دو انداخت. مهیار هول شد و سلام داد. عرفان علیک سلامی گفت. مهیار که از اخم او ترسیده بود، ترنم را به آغوش او انداخت.
ـ بفرما آقاعرفان. سلام برسونید.
عرفان بوسهای بر سر دخترک زد و گفت:
ـ تو هم سلام برسون. فقط یادت باشه، مِنبعد اگر کاری داشتی، زنگ بزن خودم میآم. نمیخواد بلند شی خودت بیای زحمت بکشی.
رنگ از روی مهیار پرید.
ـ بله، حتماً.
و بعد رفت. باران به استقبال دخترش آمد.
ـ سلام دخترم، کجا بودی؟
عرفان خواهرزادهاش را دوباره بوسید و به مادرش داد.
ـ چه خبره؟ اینا چیان؟
نازان گفت:
ـ سفارشهای مامانه.
عرفان روی پله نشست.
ـ مامان خودشو خسته میکنه بابا. بهش بگید نمیخواد. من دارم کار میکنم دیگه.
باران کنارش نشست.
ـ نه بابا، خسته نمیشه. ما هم میآییم کمکش. اتفاقاً اینجوری سرش گرم میشه. براش خوبه. کمتر غصه میخوره. تازه نازان میخواد تو فضای مجازی هم برامون تبلیغ کنه.
ابروهای عرفان بالا پرید.
ـ براتون؟!
باران، ترنم را به نازان که برای او آغوش گشوده بود، داد و گفت:
ـ بله، برامون؛ یعنی برای من و مامان. مامان غذاهای سنتی میپزه، منم شیرینی و کیک و از اینجور چیزا. عکسهاش هم میذاریم رو صفحه، سفارش میدن. این روزا خیلی طرفدار داره.
عرفان لبهایش را بالا کشید و گفت:
ـ آخه خسته نمیشید اینجوری؟ یکسره جلوی گاز و گرما!
باران گفت:
ـ نه بابا، خسته چیه؟ آدم از بیکاری بیشتر خسته میشه. وقتی یه چیز باشه که سرمون رو گرم کنه، حال خودمون هم بهتر میشه.
نازان خندهای کرد و گفت:
ـ آره، حال و اینا که بهتر میشه هیچی، از همه مهمتر بساط شیرینی و تنقلات هم همیشه تو خونه پهنه.
عرفان خندهای کرد و گفت:
ـ با اینم موافقم. خیلی هم عالی! بسم ا...! اگر کار دیگهای هم بود و از من برمیاومد، بهم بگید که کمکتون کنم.
ـ باشه، حتماً.
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام شکوفه خانم عزیز صبحتون بخیر
رمانتون بسیار زیبا مثل قبلی ها قلمت مانا بانو واقعا خسته نباشید
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_kPqwM0h6pMBJZ
📩 پیغام جدید از *:
سلام شکوفه خانم عزیز صبحتون بخیر
رمانتون بسیار زیبا مثل قبلی ها قلمت مانا بانو واقعا خسته نباشید
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_kPqwM0h6pMBJZ
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام نویسنده عزیز خیلی ممنون از رمان اخلاقی و تاثیر گذارتون.
مثه رمانای قبلی عالیه. من خودم خیلی تحت تاثیر قرار می گیرم.
خدا قوت قلمتون مانا. 👌🙏
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_Rr8D3msaL8vYK
📩 پیغام جدید از *:
سلام نویسنده عزیز خیلی ممنون از رمان اخلاقی و تاثیر گذارتون.
مثه رمانای قبلی عالیه. من خودم خیلی تحت تاثیر قرار می گیرم.
خدا قوت قلمتون مانا. 👌🙏
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_Rr8D3msaL8vYK
سلام خواننده عزیزم خواهش می کنم شما لطف دارین. سلامت باشین❤️
#پارت23
ـ باشه، حتماً.
ـ ضمناً به این خانوادهی شوهرت هم حالی کن هر موقع میخواستن ترنم رو بیارن و ببرن، به خودم زنگ بزنن. خودم میبرم بهشون میدم، خودم هم تحویل میگیرم. نبینم این پسره دمبهساعت بلند شه بیاد اینجا.
باران خندهای کرد و گفت:
ـ باشه بابا، باشه میگم.
و بعد عرفان رو به چهرهی نازان کرد و گفت:
ـ و تو! هرکی در زد، فوری نپر درو باز کن!
ـ وا! چه ربطی داره؟
ـ ربطش همینه دیگه. ممکنه این باشه و نیشش تا بناگوش باز بشه. اون وقت بزنم فکشو بیارم پایین.
نازان شانهای بالا انداخت.
ـ برو بابا دلت خوشه! فکشو بیارم پایین. خب بیار. به من چه؟
و همان وقت رفت برای ایجاد یک صفحه در فضای مجازی.
***
آزاد از ترس و وحشت، به خود میلرزید که ناگاه احساس کرد زمین از وسط باز شده است. خود را کنار کشید؛ آتش چون آبجوش غلغلکنان بالا میآمد. همین حفره در نقاط دیگر زمین هم به وجود آمده بود. از درون این حفرههای ایجادشده، آتشی بلند زبانه میکشید و بیرون میآمد.
صدای فریاد گوشخراشی را شنید. درون تمام آن حفرهها، افرادی بودند که زجر میکشیدند و به ورطهی نیستی فرومیرفتند و دوباره سر از آتش درمیآوردند. با ترسولرز درحالیکه صدایش، صدای خود نبود و اصلاً از دهانش خارج نمیشد، به آنها گفت:
ـ شما کی هستید؟ چهتونه؟
تمام آن چهرههای وحشتناک، سر از آتش برداشتند. ندایی به قلبش میرسید. ندایی که مطمئن بود از آن افراد درون آتش به گوشش میآید.
ـ اینجا خبری از رحمت خدا نیست. به خاطر همینه که ما اینطوری هستیم.
آزاد فریاد زد:
ـ چرا؟ چرا رحمت خدا نیست؟ مگه ممکنه؟ خداوند رحمه للعالميه.
ندایی دیگر در گوشش شنید.
ـ اینها کسانی هستند که خدا، پیغمبر، امامان و روز قیامت رو انکار میکردند. اینجا، جاییه که خودشون خواسته بودند و بهش رسیدند. خدا رو نخواستند و قبول نکردند. با اینکه فطرتاً میدونستند که خدا هست، اما به فرمان شیطان درآمدند و خود رو از رحمت الهی دور کردند.
ـ پس چرا اینقدر اینها ترسناکند؟
ـ به خاطر اینکه شکل واقعی خودشون همینه. کسانی که کافر باشند و ملحد، وقتی که گرمای ایمانی تو قلبشون نباشه، چهرههاشون شکل خود واقعیشون رو میگیره اینجا. تو اون دنیا هم اینها همینجوری ترسناک بودند؛ اما حجاب دنیا مانع این میشد که مردم صورت واقعیشون رو ببینند. اینها خودشون اینجا رو انتخاب کردند. بارها و بارها براشون مقدمهی هدایت فراهم شد، اما نخواستند؛ نخواستند تمکین کنند. نخواستند در برابر حق، تسلیم بشن.
ـ باشه، حتماً.
ـ ضمناً به این خانوادهی شوهرت هم حالی کن هر موقع میخواستن ترنم رو بیارن و ببرن، به خودم زنگ بزنن. خودم میبرم بهشون میدم، خودم هم تحویل میگیرم. نبینم این پسره دمبهساعت بلند شه بیاد اینجا.
باران خندهای کرد و گفت:
ـ باشه بابا، باشه میگم.
و بعد عرفان رو به چهرهی نازان کرد و گفت:
ـ و تو! هرکی در زد، فوری نپر درو باز کن!
ـ وا! چه ربطی داره؟
ـ ربطش همینه دیگه. ممکنه این باشه و نیشش تا بناگوش باز بشه. اون وقت بزنم فکشو بیارم پایین.
نازان شانهای بالا انداخت.
ـ برو بابا دلت خوشه! فکشو بیارم پایین. خب بیار. به من چه؟
و همان وقت رفت برای ایجاد یک صفحه در فضای مجازی.
***
آزاد از ترس و وحشت، به خود میلرزید که ناگاه احساس کرد زمین از وسط باز شده است. خود را کنار کشید؛ آتش چون آبجوش غلغلکنان بالا میآمد. همین حفره در نقاط دیگر زمین هم به وجود آمده بود. از درون این حفرههای ایجادشده، آتشی بلند زبانه میکشید و بیرون میآمد.
صدای فریاد گوشخراشی را شنید. درون تمام آن حفرهها، افرادی بودند که زجر میکشیدند و به ورطهی نیستی فرومیرفتند و دوباره سر از آتش درمیآوردند. با ترسولرز درحالیکه صدایش، صدای خود نبود و اصلاً از دهانش خارج نمیشد، به آنها گفت:
ـ شما کی هستید؟ چهتونه؟
تمام آن چهرههای وحشتناک، سر از آتش برداشتند. ندایی به قلبش میرسید. ندایی که مطمئن بود از آن افراد درون آتش به گوشش میآید.
ـ اینجا خبری از رحمت خدا نیست. به خاطر همینه که ما اینطوری هستیم.
آزاد فریاد زد:
ـ چرا؟ چرا رحمت خدا نیست؟ مگه ممکنه؟ خداوند رحمه للعالميه.
ندایی دیگر در گوشش شنید.
ـ اینها کسانی هستند که خدا، پیغمبر، امامان و روز قیامت رو انکار میکردند. اینجا، جاییه که خودشون خواسته بودند و بهش رسیدند. خدا رو نخواستند و قبول نکردند. با اینکه فطرتاً میدونستند که خدا هست، اما به فرمان شیطان درآمدند و خود رو از رحمت الهی دور کردند.
ـ پس چرا اینقدر اینها ترسناکند؟
ـ به خاطر اینکه شکل واقعی خودشون همینه. کسانی که کافر باشند و ملحد، وقتی که گرمای ایمانی تو قلبشون نباشه، چهرههاشون شکل خود واقعیشون رو میگیره اینجا. تو اون دنیا هم اینها همینجوری ترسناک بودند؛ اما حجاب دنیا مانع این میشد که مردم صورت واقعیشون رو ببینند. اینها خودشون اینجا رو انتخاب کردند. بارها و بارها براشون مقدمهی هدایت فراهم شد، اما نخواستند؛ نخواستند تمکین کنند. نخواستند در برابر حق، تسلیم بشن.
#پارت24
همین موقع باد تندی وزید و او را از آن محل هولناک، به جایی دورتر پرتاب کرد. آزاد خود را بین شکاف باریک دو دیوار سخت دید. کسی که نمیدانست کیست، او را به جلو هل داد. محکم با تمام قوا خود را از بین شکاف گذراند. مردی از آنسو، دستش را گرفت.
فشار از روی گردهاش برداشته شد و مرد به او لبخند زد. بوی خوشی شامهاش را پر کرد. صدای بسیار زیبای پرندگان، گوشش را نواخت. از آن زیباتر، آبشار پرخروشی بود که در اطرافش درختان و گلها و ریاحین زیبا، چشمش را مینواخت.
آزاد به مرد که بسیار آشنا به نظر میرسید، نگاهی کرد و گفت:
ـ تو کی هستی؟ چقدر آشنایی!
مرد لبخندبهلب گفت:
ـ منم؛ بهروز.
ـ بهروز؟ کدوم بهروز؟
لبخند بهروز عمق گرفت.
ـ بابا منم، بهروز؛ پسرداییت.
ـ آخ، تویی؟ چقدر عوض شدی! چاق شدی، نورانی شدی! تو همیشه لاغر و تکیده و زرد بودی. چهجوری شد که به این شکل دراومدی؟
مرد لبخندی زد.
ـ آره، درسته. مدتها بدون کلیه زندگی کردم. زندگی نبود؛ عذاب بود. ذرهذره داشتم از بین میرفتم. خیلی عذاب کشیدم، اما الان راحتم. فشاری روم نیست. راحتِ راحتم. ببین! نه دردی دارم، نه غصهای.
آزاد نزدیک شد.
ـ پسردایی، میتونم منم اینجا باشم؟
بهروز سری تکان داد.
ـ شرمندهام. اینجا رو هرکی خودش تعیین میکنه. من نمیتونم. بعد هم اینجا با همهی خوبی که میبینی، یه وقتهایی هم دچار زجر میشم.
ـ چرا زجر میشی؟ آخه چرا؟ تو که آدم خوبی بودی. تا جایی ک یادمه، هیچکی ازت ناراضی نبود. خونه، خونواده، فامیل، دوست و آشنا کسی رو آزارواذیت نمیکردی. نماز و واجباتت هم که با اون مریضیت انجام میدادی.
بهروز ابرو در هم کشید و گفت:
ـ امان از حقالناس! امان از ظلم!
ـ ظلم؟! تو ظلم کردی؟!
ـ حقالناس تو گردن آدم باشه، یعنی که ظلم کرده. یعنی حقی رو از بین برده. خب اسم این میشه ظلم دیگه.
ـ باورم نمیشه که تو ظالم باشی.
ـ نه، عمدی نبوده. باور کن! یک بار اومدم برم خونه، همهی پولهام رو داده بودم بابت دیالیز. چیزی تو جیبم نداشتم. همسرم گفته بود که داری میآی، حتماً یه مقدار خوراکی بخر بیار؛ تو خونه هیچی نیست. منم رفتم از سوپرمارکتی محل، نسیه چند تا تخممرغ برداشتم. به این امید که بعداً پولش رو بهش بدم؛ اما بعد از اون، حالم بد شد. دیگه یادم رفت موضوع. دیگه به همسرم هم نگفتم این قضیه رو و این دین رو گردن منه. حالا گاهی بهخاطر اون خیلی عذاب میبینم. برو پیش خانوادهم. برو بهشون بگو پول اون سوپرمارکت رو حتماً بهشون بدن. دقیق بهشون بدن. بگو حتماً بدن؛ چون من اینجا در عذابم. حتماً قرض منو بدن.
ـ باشه بهروزجان، حتماً میگم.
دوباره کسی هلش داد. دوست نداشت از پیش پسرداییاش جای دیگری برود، اما وضع مهدی را هم خوب دیده بود. به این امید که پیش مهدی برود، چشمانش را بست و گشود.
همین موقع باد تندی وزید و او را از آن محل هولناک، به جایی دورتر پرتاب کرد. آزاد خود را بین شکاف باریک دو دیوار سخت دید. کسی که نمیدانست کیست، او را به جلو هل داد. محکم با تمام قوا خود را از بین شکاف گذراند. مردی از آنسو، دستش را گرفت.
فشار از روی گردهاش برداشته شد و مرد به او لبخند زد. بوی خوشی شامهاش را پر کرد. صدای بسیار زیبای پرندگان، گوشش را نواخت. از آن زیباتر، آبشار پرخروشی بود که در اطرافش درختان و گلها و ریاحین زیبا، چشمش را مینواخت.
آزاد به مرد که بسیار آشنا به نظر میرسید، نگاهی کرد و گفت:
ـ تو کی هستی؟ چقدر آشنایی!
مرد لبخندبهلب گفت:
ـ منم؛ بهروز.
ـ بهروز؟ کدوم بهروز؟
لبخند بهروز عمق گرفت.
ـ بابا منم، بهروز؛ پسرداییت.
ـ آخ، تویی؟ چقدر عوض شدی! چاق شدی، نورانی شدی! تو همیشه لاغر و تکیده و زرد بودی. چهجوری شد که به این شکل دراومدی؟
مرد لبخندی زد.
ـ آره، درسته. مدتها بدون کلیه زندگی کردم. زندگی نبود؛ عذاب بود. ذرهذره داشتم از بین میرفتم. خیلی عذاب کشیدم، اما الان راحتم. فشاری روم نیست. راحتِ راحتم. ببین! نه دردی دارم، نه غصهای.
آزاد نزدیک شد.
ـ پسردایی، میتونم منم اینجا باشم؟
بهروز سری تکان داد.
ـ شرمندهام. اینجا رو هرکی خودش تعیین میکنه. من نمیتونم. بعد هم اینجا با همهی خوبی که میبینی، یه وقتهایی هم دچار زجر میشم.
ـ چرا زجر میشی؟ آخه چرا؟ تو که آدم خوبی بودی. تا جایی ک یادمه، هیچکی ازت ناراضی نبود. خونه، خونواده، فامیل، دوست و آشنا کسی رو آزارواذیت نمیکردی. نماز و واجباتت هم که با اون مریضیت انجام میدادی.
بهروز ابرو در هم کشید و گفت:
ـ امان از حقالناس! امان از ظلم!
ـ ظلم؟! تو ظلم کردی؟!
ـ حقالناس تو گردن آدم باشه، یعنی که ظلم کرده. یعنی حقی رو از بین برده. خب اسم این میشه ظلم دیگه.
ـ باورم نمیشه که تو ظالم باشی.
ـ نه، عمدی نبوده. باور کن! یک بار اومدم برم خونه، همهی پولهام رو داده بودم بابت دیالیز. چیزی تو جیبم نداشتم. همسرم گفته بود که داری میآی، حتماً یه مقدار خوراکی بخر بیار؛ تو خونه هیچی نیست. منم رفتم از سوپرمارکتی محل، نسیه چند تا تخممرغ برداشتم. به این امید که بعداً پولش رو بهش بدم؛ اما بعد از اون، حالم بد شد. دیگه یادم رفت موضوع. دیگه به همسرم هم نگفتم این قضیه رو و این دین رو گردن منه. حالا گاهی بهخاطر اون خیلی عذاب میبینم. برو پیش خانوادهم. برو بهشون بگو پول اون سوپرمارکت رو حتماً بهشون بدن. دقیق بهشون بدن. بگو حتماً بدن؛ چون من اینجا در عذابم. حتماً قرض منو بدن.
ـ باشه بهروزجان، حتماً میگم.
دوباره کسی هلش داد. دوست نداشت از پیش پسرداییاش جای دیگری برود، اما وضع مهدی را هم خوب دیده بود. به این امید که پیش مهدی برود، چشمانش را بست و گشود.
#پارت25
نه، خبری از باغ و گلشن نبود. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و تاریکی. نسیمی وزید و احساس کرد فضا روشن شده است. آرام چشمش را باز کرد. خود را در گوشهای از سقف اتاقی در یک بیمارستان دید و جسمی که انواع و اقسام دستگاهها به آن وصل بود، روی تخت مقابل افتاده بود. دقت کرد؛ شباهت زیادی به کالبد خودش داشت. پرستار مسنی که کارهای مریض کناری را انجام میداد، نیمنگاهی به جسم او انداخت و به پرستار جوان آن گوشهی آیسییو گفت:
ـ کسوکار این بندهی خدا پیدا نشد؟
پرستار جوانتر نزدیک شد و گفت:
ـ نه متأسفانه، گوشیش که زیر دستوپای عابرها خرد شده بود. هیچ کارت و وسیلهی شناسایی دیگهای هم همراهش نبود.
ـ میگم که آگهی بدیم تو روزنامه.
ـ فکر خوبیه، اما با اینهمه تورم و با این شکلی که پیدا کرده، احتمالاً کسی نشناسدش. یه مقدار بگذره بعد.
ـ به هر حال پلیس در جریانه دیگه. خودشون میدونن باید چیکار کنن.
یکباره در تاریکی مطلق فرورفت. خودش را دیده بود؛ جسمش را! همان جسم فانیاش را. همان جسمی که او را به جاهایی که نباید، برده بود. جسمی که روحش را دچار عذاب کرده بود و حال، امیدی به پیداکردن خانوادهاش نبود؛ چرا که او، قید آنها را زده بود.
فضا بیانتها و ظلمانی بود. از دور، نقطهای قدر سر سوزن پیدا شد. نقطه، بزرگ و بزرگتر شد و سوسو زد. آزاد بهسمت نقطه رفت. هرچه میرفت، به کانون نور نمیرسید.
ناگهان افراد دیگری را در پشت سر و مقابل خود و طرفین دید که آنها هم رو به نور میرفتند. نگاه نمیکرد، ولی حسشان میکرد. میدانست همهی آنها مردهاند، ولی انگار دردی حس نمیکردند.
بچهای را نگاه کرد که بهسوی نور میرفت. پسربچهای هفتهشتساله که در آتش سوخته و مرده بود. زن جوانی در اثر تصادف مرده بود و دیگری از بیماری؛ ولی همه بیدرد بهطرف نور میرفتند.
ادراکش کروی شده بود. انگار در پشت و طرفین سرش هم چشم داشت. همه جا را میدید؛ فقط کافی بود بخواهد که توجه کند. سیصدوشصت درجه به محیط اشراف داشت. به نوعی نگاه گویوارهای پیدا کرده بود.
صدایی شنید و رو برگرداند؛ صدای مادرش بود! زن مؤمنی که سالیان سال پیش، به رحمت خدا رفته بود. در یک چشمبرهمزدن، خود را در مکان دیگری دید. مادرش بود؛ اما بسیار جوانتر و زیباتر از زمان مرگش. چادر نماز سفید گلداری بر سر داشت، اما همان چادر نخی همیشگی نبود؛ انگار جنس چادرش از حریر و ابریشم بود. گویی پوست مادرش، پوست یک نوزاد بود؛ بینهایت زیبا!
به آغوش مادرش میرفت که مادر رو برگرداند. آزاد هرچه خواست جلوتر برود، اما انگار نیرویی مقابلش بود و اجازهی پیشروی نمیداد.
نه، خبری از باغ و گلشن نبود. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و تاریکی. نسیمی وزید و احساس کرد فضا روشن شده است. آرام چشمش را باز کرد. خود را در گوشهای از سقف اتاقی در یک بیمارستان دید و جسمی که انواع و اقسام دستگاهها به آن وصل بود، روی تخت مقابل افتاده بود. دقت کرد؛ شباهت زیادی به کالبد خودش داشت. پرستار مسنی که کارهای مریض کناری را انجام میداد، نیمنگاهی به جسم او انداخت و به پرستار جوان آن گوشهی آیسییو گفت:
ـ کسوکار این بندهی خدا پیدا نشد؟
پرستار جوانتر نزدیک شد و گفت:
ـ نه متأسفانه، گوشیش که زیر دستوپای عابرها خرد شده بود. هیچ کارت و وسیلهی شناسایی دیگهای هم همراهش نبود.
ـ میگم که آگهی بدیم تو روزنامه.
ـ فکر خوبیه، اما با اینهمه تورم و با این شکلی که پیدا کرده، احتمالاً کسی نشناسدش. یه مقدار بگذره بعد.
ـ به هر حال پلیس در جریانه دیگه. خودشون میدونن باید چیکار کنن.
یکباره در تاریکی مطلق فرورفت. خودش را دیده بود؛ جسمش را! همان جسم فانیاش را. همان جسمی که او را به جاهایی که نباید، برده بود. جسمی که روحش را دچار عذاب کرده بود و حال، امیدی به پیداکردن خانوادهاش نبود؛ چرا که او، قید آنها را زده بود.
فضا بیانتها و ظلمانی بود. از دور، نقطهای قدر سر سوزن پیدا شد. نقطه، بزرگ و بزرگتر شد و سوسو زد. آزاد بهسمت نقطه رفت. هرچه میرفت، به کانون نور نمیرسید.
ناگهان افراد دیگری را در پشت سر و مقابل خود و طرفین دید که آنها هم رو به نور میرفتند. نگاه نمیکرد، ولی حسشان میکرد. میدانست همهی آنها مردهاند، ولی انگار دردی حس نمیکردند.
بچهای را نگاه کرد که بهسوی نور میرفت. پسربچهای هفتهشتساله که در آتش سوخته و مرده بود. زن جوانی در اثر تصادف مرده بود و دیگری از بیماری؛ ولی همه بیدرد بهطرف نور میرفتند.
ادراکش کروی شده بود. انگار در پشت و طرفین سرش هم چشم داشت. همه جا را میدید؛ فقط کافی بود بخواهد که توجه کند. سیصدوشصت درجه به محیط اشراف داشت. به نوعی نگاه گویوارهای پیدا کرده بود.
صدایی شنید و رو برگرداند؛ صدای مادرش بود! زن مؤمنی که سالیان سال پیش، به رحمت خدا رفته بود. در یک چشمبرهمزدن، خود را در مکان دیگری دید. مادرش بود؛ اما بسیار جوانتر و زیباتر از زمان مرگش. چادر نماز سفید گلداری بر سر داشت، اما همان چادر نخی همیشگی نبود؛ انگار جنس چادرش از حریر و ابریشم بود. گویی پوست مادرش، پوست یک نوزاد بود؛ بینهایت زیبا!
به آغوش مادرش میرفت که مادر رو برگرداند. آزاد هرچه خواست جلوتر برود، اما انگار نیرویی مقابلش بود و اجازهی پیشروی نمیداد.
#پارت26
با اینکه دلش بهشدت برای مادرش تنگ بود و دوست داشت او را پس از سالیان سال در آغوش بکشد، اما دافعهای شدید، او را بهعقب هل میداد.
پدرش هم آمد. او هم چون مادرش، جوانتر و شادابتر شده بود. دیگر از آن محاسن سفید خبری نبود و قد خمیدهاش، راست شده بود. بهطرف او دوید.
ـ آقاجون، قربونتون برم.
نیروی دافعه بهشدت او را لرزاند. انگار که به او هشدار میدادند که از جایش تکان نخورد. پدر همچون مادر، از او روی گرداند.
ـ چی شده قربونتون برم؟ آخه چرا از من ناراحتید؟ میدونید چقدر براتون گریه کردم؟ میدونید چقدر براتون خیرات دادم؟ حالا چیکار کردم که از من رنجیدید؟
مادر بیهیچ گفتوگویی، به دریچهای اشاره کرد. آزاد سمت دریچه رفت. دیگر از نیروی دافعه خبری نبود. به دریچه نگاه کرد و خودش را در اتاقی تاریک یافت. همسرش در اتاقی، تکوتنها روی تشک نشسته بود و درحالیکه به کتف و دستهای دردناکش پماد مسکن میزد، آرامآرام اشک میریخت و مویه میکرد.
ـ ای خدا! چیکار کنم؟ غصهی کدومشون رو بخورم؟ اون از باران، بچهم! خوشحال بودیم گفتیم شوهر خوبی گیرش اومده. چقدر خوشحالن، چقدر خوشبختن. چیزی کم نداشت؛ ولی یه دفعهای همسر جوونش رفت. عین یه دستهگل پرپر شد و رفت. نور به قبرت بباره مهدیجان که جات بهشته؛ میدونم. زن و بچهت رو بعد مرگت هم فراموش نکردی؛ اما دلتنگی بچهم هیچجوره رفع نمیشه. هرچقدر که تو خوب بودی، اون آزاد گوربهگورشده، ما رو به خاک سیاه نشوند.
زن، آستینش را پایین داد و این بار، شلوارش را بالا زد. تیوپ پماد را روی پاهای متورمش خالی کرد و با همان دستهای دردناک، آرامآرام به ماساژ آنها پرداخت.
ـ بچهم عرفان رو بگو. هرچی میدوه، هیچی به هیچی. داشت مهندسیش رو میگرفت ها! چه میدونم؛ ده واحد مونده بود، بیست واحد میگن. نمیدونم که. به یک سال هم نمیکشید. درسش رو بوسید گذاشت کنار. داره روی ماشین کار میکنه؛ اما چه کاری آخه؟ بیچاره تو سرما، تو گرما، میدوه، عرق میریزه. هرچی درمیآره، میره بابت خرج ماشین آقاالیاس. اون بندهی خدا هم تقصیری نداره که. همین از دستش برمیاومد. خودش تو ششو بش زندگیش مونده طفلک. اینم از سر لطفش بود؛ ولی خب چیکار میشه کرد؟ بچهم فردا زن میخواد، زندگی میخواد. چیکار کنم ای خدا؟
و هقهق ثریا بلند شد. آرام از ترس اینکه کسی نشنود، دهانش را زیر یقهاش برد تا صدا بیرون نرود.
ـ اون یکی بچهم نازان! هرچی درمیآره، باید بده به طلبکارهای اون مردیکهی گوربهگوری. بچهم خستگی تو جونش میمونه.
با اینکه دلش بهشدت برای مادرش تنگ بود و دوست داشت او را پس از سالیان سال در آغوش بکشد، اما دافعهای شدید، او را بهعقب هل میداد.
پدرش هم آمد. او هم چون مادرش، جوانتر و شادابتر شده بود. دیگر از آن محاسن سفید خبری نبود و قد خمیدهاش، راست شده بود. بهطرف او دوید.
ـ آقاجون، قربونتون برم.
نیروی دافعه بهشدت او را لرزاند. انگار که به او هشدار میدادند که از جایش تکان نخورد. پدر همچون مادر، از او روی گرداند.
ـ چی شده قربونتون برم؟ آخه چرا از من ناراحتید؟ میدونید چقدر براتون گریه کردم؟ میدونید چقدر براتون خیرات دادم؟ حالا چیکار کردم که از من رنجیدید؟
مادر بیهیچ گفتوگویی، به دریچهای اشاره کرد. آزاد سمت دریچه رفت. دیگر از نیروی دافعه خبری نبود. به دریچه نگاه کرد و خودش را در اتاقی تاریک یافت. همسرش در اتاقی، تکوتنها روی تشک نشسته بود و درحالیکه به کتف و دستهای دردناکش پماد مسکن میزد، آرامآرام اشک میریخت و مویه میکرد.
ـ ای خدا! چیکار کنم؟ غصهی کدومشون رو بخورم؟ اون از باران، بچهم! خوشحال بودیم گفتیم شوهر خوبی گیرش اومده. چقدر خوشحالن، چقدر خوشبختن. چیزی کم نداشت؛ ولی یه دفعهای همسر جوونش رفت. عین یه دستهگل پرپر شد و رفت. نور به قبرت بباره مهدیجان که جات بهشته؛ میدونم. زن و بچهت رو بعد مرگت هم فراموش نکردی؛ اما دلتنگی بچهم هیچجوره رفع نمیشه. هرچقدر که تو خوب بودی، اون آزاد گوربهگورشده، ما رو به خاک سیاه نشوند.
زن، آستینش را پایین داد و این بار، شلوارش را بالا زد. تیوپ پماد را روی پاهای متورمش خالی کرد و با همان دستهای دردناک، آرامآرام به ماساژ آنها پرداخت.
ـ بچهم عرفان رو بگو. هرچی میدوه، هیچی به هیچی. داشت مهندسیش رو میگرفت ها! چه میدونم؛ ده واحد مونده بود، بیست واحد میگن. نمیدونم که. به یک سال هم نمیکشید. درسش رو بوسید گذاشت کنار. داره روی ماشین کار میکنه؛ اما چه کاری آخه؟ بیچاره تو سرما، تو گرما، میدوه، عرق میریزه. هرچی درمیآره، میره بابت خرج ماشین آقاالیاس. اون بندهی خدا هم تقصیری نداره که. همین از دستش برمیاومد. خودش تو ششو بش زندگیش مونده طفلک. اینم از سر لطفش بود؛ ولی خب چیکار میشه کرد؟ بچهم فردا زن میخواد، زندگی میخواد. چیکار کنم ای خدا؟
و هقهق ثریا بلند شد. آرام از ترس اینکه کسی نشنود، دهانش را زیر یقهاش برد تا صدا بیرون نرود.
ـ اون یکی بچهم نازان! هرچی درمیآره، باید بده به طلبکارهای اون مردیکهی گوربهگوری. بچهم خستگی تو جونش میمونه.
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام به شکوفه عزیز
خداروشکر که کارکترهای داستان طبق روال نویسنده ها بشدت پول دار و زندگی لاکچری ندارند .مثل اکثر مردم در تنگناهای زندگی قرار دارند اگر عشقی هست و یا نفرتی خیلی عادی و خالی از اغراق هست .مرد داستان شرکت نداره و ماشین شاستی بلند و بره بازار خروار خرید لوازم کنه ومشکل مالی نداره
در ضمن مالکیت عجیب و غریب روی شخصیت زن داستان نداره
نشون دادین همین ابتدای داستان که عشق الزاما مال اون افراد نیست یه کارمند ساده میتونه عاشق بشه .
ذختر داستان هم دایم فکر ست لباس و ارایش نیست .به چیزهای مهمتری هم در زمدگی فکر میکنه
خداروشکر قلمتون پاک هست و اعتقاد به خدا هم در داستان دیده میشه .وانکار خدا واین که من چون بلا سرم امد خدارو گذاشتم کنار در داستانتون نیست اخه این هم بشدت باب شده که من فلان مصیبت و بلا رو دیدم خدا کجا بود ....هیچی پس خدارو میزارم کنار...تفکر یک عده مثلا نویسنده بی اطلاع و بی سواد
امیدوارم موفق باشین .براتون ارزوی پیشرفت دارم
اگر امکان داره لینک کانال رو بزارید تا دوستانم رو دعوت بدم .موفق باشین
در پناه خدا
#نازنین_سماواتی_شاعر
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_BY0lYyCD9xW5l
📩 پیغام جدید از *:
سلام به شکوفه عزیز
خداروشکر که کارکترهای داستان طبق روال نویسنده ها بشدت پول دار و زندگی لاکچری ندارند .مثل اکثر مردم در تنگناهای زندگی قرار دارند اگر عشقی هست و یا نفرتی خیلی عادی و خالی از اغراق هست .مرد داستان شرکت نداره و ماشین شاستی بلند و بره بازار خروار خرید لوازم کنه ومشکل مالی نداره
در ضمن مالکیت عجیب و غریب روی شخصیت زن داستان نداره
نشون دادین همین ابتدای داستان که عشق الزاما مال اون افراد نیست یه کارمند ساده میتونه عاشق بشه .
ذختر داستان هم دایم فکر ست لباس و ارایش نیست .به چیزهای مهمتری هم در زمدگی فکر میکنه
خداروشکر قلمتون پاک هست و اعتقاد به خدا هم در داستان دیده میشه .وانکار خدا واین که من چون بلا سرم امد خدارو گذاشتم کنار در داستانتون نیست اخه این هم بشدت باب شده که من فلان مصیبت و بلا رو دیدم خدا کجا بود ....هیچی پس خدارو میزارم کنار...تفکر یک عده مثلا نویسنده بی اطلاع و بی سواد
امیدوارم موفق باشین .براتون ارزوی پیشرفت دارم
اگر امکان داره لینک کانال رو بزارید تا دوستانم رو دعوت بدم .موفق باشین
در پناه خدا
#نازنین_سماواتی_شاعر
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_BY0lYyCD9xW5l