#پارت37
درختان سربهفلککشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگتر بودند. توصیفناپذیر و منحصربهفرد.
جوی آبی که از زیر آنها رد میشد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگهای سفید و آبی براقی را میدید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همهی رنگها را داشت. رنگهای خاص و متفاوت.
عطر گلها مدهوشش کرده بود. میخواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمیتوانست دیده از آنهمه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالیکه لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گلها آب داد. گلهای رنگارنگی که بالایشان پروانههایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گلها به دست مرد چهارشانه سیراب میشدند.
مرد بهطرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونهها و فکش بهطرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر میرسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، بهشدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقهی زیادی به گلوگیاه داشت. همیشه به گلهای باغچه در حیاط و گیاهان آپارتمانیاش هم بهخوبی رسیدگی میکرد. بهموقع آبیاری میکرد، بهموقع کود میداد و تکثیرشان میکرد. آنجا هم همان کار را میکرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقهی قبلیاش برگشته بود و گل آب میداد.
44
صدای خندههای شیرین مهدی، وقتی که بهطرف او میآمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظهای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه میزد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظرهی بیبدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه میبارید، تمام نمیشد. انگار تازیانهای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه میکوفت.
کنار پنجرهی اتاق رفت. از صدایی که میشنید، حدس زد که سیلاب میبارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قویتر به گوش رسید. دانههای درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدستهی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجادهی عنابیرنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.
درختان سربهفلککشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگتر بودند. توصیفناپذیر و منحصربهفرد.
جوی آبی که از زیر آنها رد میشد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگهای سفید و آبی براقی را میدید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همهی رنگها را داشت. رنگهای خاص و متفاوت.
عطر گلها مدهوشش کرده بود. میخواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمیتوانست دیده از آنهمه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالیکه لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گلها آب داد. گلهای رنگارنگی که بالایشان پروانههایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گلها به دست مرد چهارشانه سیراب میشدند.
مرد بهطرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونهها و فکش بهطرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر میرسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، بهشدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقهی زیادی به گلوگیاه داشت. همیشه به گلهای باغچه در حیاط و گیاهان آپارتمانیاش هم بهخوبی رسیدگی میکرد. بهموقع آبیاری میکرد، بهموقع کود میداد و تکثیرشان میکرد. آنجا هم همان کار را میکرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقهی قبلیاش برگشته بود و گل آب میداد.
44
صدای خندههای شیرین مهدی، وقتی که بهطرف او میآمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظهای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه میزد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظرهی بیبدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه میبارید، تمام نمیشد. انگار تازیانهای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه میکوفت.
کنار پنجرهی اتاق رفت. از صدایی که میشنید، حدس زد که سیلاب میبارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قویتر به گوش رسید. دانههای درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدستهی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجادهی عنابیرنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.
#پارت38
پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش میکرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشتهها در خواب ناز بود. طرهای از موهای خرماییرنگ فرخوردهاش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طرهی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لبهای غنچهای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب میدید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را میبیند. این بار دست گوشتآلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو میبینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، بهاجبار از او فاصله گرفت و باز بهسمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخههای درخت خرمالوی تناور را بهشدت تکان میداد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوههای نارنجی و گوجهایرنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان میچکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیاتها را راه میانداختند. همیشه این کارها را مهدی میکرد. صبر میکرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کمکم شهر بیدار میشد. باران، بهیکباره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیدهدم خاکستری با رگههای نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ میکرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیلبهدست از خانه بیرون زد. باران میدانست که مادرش به بهانهی خرید نان و شیر، میرود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نانخریدن صبحگاهی بهانهای بود تا زن میانسال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمتکشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربههای زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
میدانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه میشود. عرفان هم بهراه میافتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیانهای پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آنها شود، اما باران بهخاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. میدانست که این رفتوآمدهای بیشازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل میکند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگانلنگان پلهها را بالا آمد.
ـ
پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش میکرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشتهها در خواب ناز بود. طرهای از موهای خرماییرنگ فرخوردهاش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طرهی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لبهای غنچهای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب میدید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را میبیند. این بار دست گوشتآلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو میبینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، بهاجبار از او فاصله گرفت و باز بهسمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخههای درخت خرمالوی تناور را بهشدت تکان میداد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوههای نارنجی و گوجهایرنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان میچکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیاتها را راه میانداختند. همیشه این کارها را مهدی میکرد. صبر میکرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کمکم شهر بیدار میشد. باران، بهیکباره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیدهدم خاکستری با رگههای نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ میکرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیلبهدست از خانه بیرون زد. باران میدانست که مادرش به بهانهی خرید نان و شیر، میرود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نانخریدن صبحگاهی بهانهای بود تا زن میانسال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمتکشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربههای زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
میدانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه میشود. عرفان هم بهراه میافتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیانهای پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آنها شود، اما باران بهخاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. میدانست که این رفتوآمدهای بیشازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل میکند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگانلنگان پلهها را بالا آمد.
ـ
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤چقدر آخـر اين ماه
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است
🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است
@pandeshirin
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است
🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است
@pandeshirin
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤ما شیعه توایم و
▪️بر این ادعا خوشیم
🖤در روضه ها
▪️به گریه برای شما خوشیم
🖤گاهی به مشهدیم و
▪️زمانی به کربلا
🖤یکدم به یا حسین و
▪️دمی با رضا خوشیم
🖤شهادت
امام رضا(ع) تسلیت باد🏴
@pandeshirin
▪️بر این ادعا خوشیم
🖤در روضه ها
▪️به گریه برای شما خوشیم
🖤گاهی به مشهدیم و
▪️زمانی به کربلا
🖤یکدم به یا حسین و
▪️دمی با رضا خوشیم
🖤شهادت
امام رضا(ع) تسلیت باد🏴
@pandeshirin
سلام دوستان عزیزم روزتون به خیر 👋❤️
❌بنا به درخواست عده ای از شما که به کانال جدید نمی تونستین بیایین، کانال در پیامرسان ایتا هم تاسیس شد❌.🌹
بفرمایین اینجا درخدمتتون باشیم👇👇👇👇🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♂🏃♂🏃♂
https://eitaa.com/joinchat/3818717704Cf8e7831e31
❌بنا به درخواست عده ای از شما که به کانال جدید نمی تونستین بیایین، کانال در پیامرسان ایتا هم تاسیس شد❌.🌹
بفرمایین اینجا درخدمتتون باشیم👇👇👇👇🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♂🏃♂🏃♂
https://eitaa.com/joinchat/3818717704Cf8e7831e31
Eitaa
ایتا - Eitaa: Join Group Chat
پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa
فانوس ژاپنی 1 pinned «سلام دوستان عزیزم روزتون به خیر 👋❤️ ❌بنا به درخواست عده ای از شما که به کانال جدید نمی تونستین بیایین، کانال در پیامرسان ایتا هم تاسیس شد❌.🌹 بفرمایین اینجا درخدمتتون باشیم👇👇👇👇🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♂🏃♂🏃♂ https://eitaa.com/joinchat/3818717704Cf8e7831e31»
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
Forwarded from فانوس ژاپنی 1
سلام عزیزان🥰
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0
❌کانال فانوس ژاپنی منتقل شده
درصورت تمایل برای عضویت به کانال زیر تشریف بیارید❌
https://t.me/+S7tio25TB0NkMjI0