#پارت27
بچهم خستگی تو جونش میمونه. میدونم، میدونم خودش در عذابه، ولی همهش میخواد به ماها روحیه بده. سربهسر ما میذاره. ای خدا! خودت به داد بچههام برس. من برای خودم هیچی نمیخوام. هرچی پول و طلا داشتیم، از چنگ من و بچهها درآورد و رفت. که چی؟ برم پول طلبکارا رو بدم و برمیگردم و همه چیز رو سروسامون میدم. کو؟ زنگ زده که گیر افتاده. الهی عذاب ببینی نامرد که ما رو انداختی تو عذاب. خیر نبینی ایشاا...! معلوم نیست سرش تو کدوم آخور بنده. ایشاا... درد بکشی. ایشاا... زجر بکشی که این بچههای منو داری زجرکش میکنی.
صدای غرش مهیبی از آسمان آمد. یک لحظه به آسمان نگاه کرد؛ موجود وحشتناک، خرناسی کشید. آزاد خود را در همان صحرای مخوف دید. موجود بدشکل و وحشتناک میغرید و نفس داغش را بر تن او میریخت. با هر بادی که به او میرسید، داغ میشد، میسوخت و خاکستر میشد؛ اما توان ضجه نداشت. انگار دهانش را دوخته بودند.
شدیدتر از درد، وحشتش از آن موجود بود و شدیدتر از آن، احساس شرمندگی. نالههای زن تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته بود. میدانست که آنها را رها و ظلم کرده است، اما فکر نمیکرد فاجعه اینقدر عمیق باشد. به یاد باران مهربان و صبور، همسر به آن خوبی، به یاد نازان، تهتغاریاش که مجبور بود به قول ثریا صبح تا شب جان بکند تا قرضهای او را بدهد، و پسرش، تنها پسرش، عرفانش افتاد. چقدر دوستش داشت آن اوایل، اما مشکل از وقتی پیدا شد که عرفان به سن بلوغ رسید. کمکم به کارهای پدر دقیق میشد و از او دور میگشت. رابطهشان رفتهرفته رو به وخامت میگذاشت. آزاد او را مسبب بدخلقیهای ثریا میدانست و کلاً رهایش کرد. کاری به درس و دانشگاه و هیچ چیز او نداشت و حالا میشنید که او روی ماشین داماد بزرگش که میدانست لکنتهای بیش نیست، کار میکند و عرق میریزد و مقدار کمی بهره میبرد. خجالت این اوضاع، از تمام زجرها بدتر بود.
موجود بدشکل و وحشتناک، خرناسی دیگر کشید و او غش کرد. حواس پنجگانهای که در دنیا داشت، در آنجا قویتر از قبل عمل میکردند. حواسی که وابسته به جسم نبودند؛ چرا که جسمش مدهوش بر تخت آیسییو افتاده بود و کار نمیکرد. حواسی در درون جان و روحش بودند؛ و قویتر!
تمام مفاهیم مادی و ظاهری دنیا در مقابلش کوچک و بیارزش به نظر میرسیدند. جایی که قرار داشت، دنیای واقعیتها بود.
با صیحهای که کشید، کنار پدر و مادرش برگشت. صدای پدرش بیآنکه دهان بگشاید، به گوشش رسید.
ـ چشم دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی است، آن بینی.
بچهم خستگی تو جونش میمونه. میدونم، میدونم خودش در عذابه، ولی همهش میخواد به ماها روحیه بده. سربهسر ما میذاره. ای خدا! خودت به داد بچههام برس. من برای خودم هیچی نمیخوام. هرچی پول و طلا داشتیم، از چنگ من و بچهها درآورد و رفت. که چی؟ برم پول طلبکارا رو بدم و برمیگردم و همه چیز رو سروسامون میدم. کو؟ زنگ زده که گیر افتاده. الهی عذاب ببینی نامرد که ما رو انداختی تو عذاب. خیر نبینی ایشاا...! معلوم نیست سرش تو کدوم آخور بنده. ایشاا... درد بکشی. ایشاا... زجر بکشی که این بچههای منو داری زجرکش میکنی.
صدای غرش مهیبی از آسمان آمد. یک لحظه به آسمان نگاه کرد؛ موجود وحشتناک، خرناسی کشید. آزاد خود را در همان صحرای مخوف دید. موجود بدشکل و وحشتناک میغرید و نفس داغش را بر تن او میریخت. با هر بادی که به او میرسید، داغ میشد، میسوخت و خاکستر میشد؛ اما توان ضجه نداشت. انگار دهانش را دوخته بودند.
شدیدتر از درد، وحشتش از آن موجود بود و شدیدتر از آن، احساس شرمندگی. نالههای زن تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته بود. میدانست که آنها را رها و ظلم کرده است، اما فکر نمیکرد فاجعه اینقدر عمیق باشد. به یاد باران مهربان و صبور، همسر به آن خوبی، به یاد نازان، تهتغاریاش که مجبور بود به قول ثریا صبح تا شب جان بکند تا قرضهای او را بدهد، و پسرش، تنها پسرش، عرفانش افتاد. چقدر دوستش داشت آن اوایل، اما مشکل از وقتی پیدا شد که عرفان به سن بلوغ رسید. کمکم به کارهای پدر دقیق میشد و از او دور میگشت. رابطهشان رفتهرفته رو به وخامت میگذاشت. آزاد او را مسبب بدخلقیهای ثریا میدانست و کلاً رهایش کرد. کاری به درس و دانشگاه و هیچ چیز او نداشت و حالا میشنید که او روی ماشین داماد بزرگش که میدانست لکنتهای بیش نیست، کار میکند و عرق میریزد و مقدار کمی بهره میبرد. خجالت این اوضاع، از تمام زجرها بدتر بود.
موجود بدشکل و وحشتناک، خرناسی دیگر کشید و او غش کرد. حواس پنجگانهای که در دنیا داشت، در آنجا قویتر از قبل عمل میکردند. حواسی که وابسته به جسم نبودند؛ چرا که جسمش مدهوش بر تخت آیسییو افتاده بود و کار نمیکرد. حواسی در درون جان و روحش بودند؛ و قویتر!
تمام مفاهیم مادی و ظاهری دنیا در مقابلش کوچک و بیارزش به نظر میرسیدند. جایی که قرار داشت، دنیای واقعیتها بود.
با صیحهای که کشید، کنار پدر و مادرش برگشت. صدای پدرش بیآنکه دهان بگشاید، به گوشش رسید.
ـ چشم دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی است، آن بینی.
#پارت28
پدرش همیشه در حال زمزمهی آیههای قرآن یا شعری زیبا از شعرای باستان بود. این بیت شعر را هم قبلاً شنیده بود، اما در اینجا به کنه معنای شعر پی برد. کلمات، تجسمی عینیتر مییافتند.
تمام ذرات هستی، او را به شگفت آورده بودند؛ چرا که درون آنها را میدید. ذرات و جمادات، همه مفهومی ملکوتی پیدا کرده بودند و بیشتر و بیشتر او را متعجب میکردند. میدانست و مطمئن شد که تمامی موجودات، حتی آنهایی که جزو موجودات زنده نبودند، همگی شعور دارند. اشیا و جمادات، همه را دارای حس میدید.
به یاد روزی افتاد که پاکتی آجیل در دست گرفته بود و در مقابل تلویزیون نشسته و بههمراه خانواده، برنامهای علمی را تماشا میکرد. برنامهی جالبی بود. در آنجا نشان میدادند که فردی به نام باکستر، در تحقیقات خود، به دستگاهی رسید که ثابت میکرد گیاهان و نباتات، نه تنها حافظه دارند، بلکه نیات انسانها را هم میخوانند.
پس از آن، بهسوی گلوگیاهانی که ثریا در گوشهوکنار خانه گذاشته بود، نگاه کرده و پوزخندزنان گفته بود:
ـ نه ثریاخانم، خوشم اومد. مثل اینکه این سلامدادنهات و قربونصدقهی گلها رفتنهات الکی نبوده. میگه اینا نیتهای آدمها رو میخونند.
ثریا اخمکنان سینی چای را روی میز گذاشته و گفته بود:
ـ اینا تازه فهمیدند، ولی من میدونستم. میدونستم که گلهای من حرفهای منو میفهمند.
آزاد با خود فکر کرد شاید بعدها هم کسانی پیدا شوند که بتوانند حافظهی جمادات را هم اثبات کنند.
ناگهان درخت چناری مقابلش ظاهر شد. درختی که چون انسان، به او اخم میکرد و دور میشد. آزاد متعجب از این واقعه، نزدیکش رفت و درخت، در آسمان معلق شد و کنار رفت. غم قهر درخت از او، غصهای بر جانش نشاند. نمیدانست چرا! به درخت چنار پربرگوبار نگاه کرد و یاد صحنهای افتاد.
در مقابل حیاط خانهشان، درخت چناری بود که رفتوآمد اتومبیل را به حیاط سخت میکرد. یک روز تبر برداشت و به جان درخت افتاد که مأمور شهرداری سریع خود را به او رسانده بود.
ـ چیکار میکنی مرد حسابی؟
ـ هیچی، دارم درخت رو قطع میکنم.
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه جلوی رفتوآمد رو گرفته.
ـ شما اشتباه میکنید آقا. شما اگر درختی رو بخواید قطع کنید، باید دیه بدید.
ـ دیه بدیم؟ مگه آدمه؟
ـ نمیدونستی؟ بله، قطع درختها دیه داره. بیخود و بیجهت درخت زنده و شادابی رو نباید اینجوری تبر به جونش زد.
با شنیدن نام دیه، تبر را برداشت و پوزخندزنان به خانه رفته بود؛ اما با دیدن قهر آن درخت، پی میبرد که چقدر درخت آن موقع زجر کشیده بود. با تجسم زجر او، صدای جیغ درخت را شنید.
درخت جیغ میکشید و او تبر میزد. درخت فریاد میکشید و کسی فریادش را نمیشنید.
پدرش همیشه در حال زمزمهی آیههای قرآن یا شعری زیبا از شعرای باستان بود. این بیت شعر را هم قبلاً شنیده بود، اما در اینجا به کنه معنای شعر پی برد. کلمات، تجسمی عینیتر مییافتند.
تمام ذرات هستی، او را به شگفت آورده بودند؛ چرا که درون آنها را میدید. ذرات و جمادات، همه مفهومی ملکوتی پیدا کرده بودند و بیشتر و بیشتر او را متعجب میکردند. میدانست و مطمئن شد که تمامی موجودات، حتی آنهایی که جزو موجودات زنده نبودند، همگی شعور دارند. اشیا و جمادات، همه را دارای حس میدید.
به یاد روزی افتاد که پاکتی آجیل در دست گرفته بود و در مقابل تلویزیون نشسته و بههمراه خانواده، برنامهای علمی را تماشا میکرد. برنامهی جالبی بود. در آنجا نشان میدادند که فردی به نام باکستر، در تحقیقات خود، به دستگاهی رسید که ثابت میکرد گیاهان و نباتات، نه تنها حافظه دارند، بلکه نیات انسانها را هم میخوانند.
پس از آن، بهسوی گلوگیاهانی که ثریا در گوشهوکنار خانه گذاشته بود، نگاه کرده و پوزخندزنان گفته بود:
ـ نه ثریاخانم، خوشم اومد. مثل اینکه این سلامدادنهات و قربونصدقهی گلها رفتنهات الکی نبوده. میگه اینا نیتهای آدمها رو میخونند.
ثریا اخمکنان سینی چای را روی میز گذاشته و گفته بود:
ـ اینا تازه فهمیدند، ولی من میدونستم. میدونستم که گلهای من حرفهای منو میفهمند.
آزاد با خود فکر کرد شاید بعدها هم کسانی پیدا شوند که بتوانند حافظهی جمادات را هم اثبات کنند.
ناگهان درخت چناری مقابلش ظاهر شد. درختی که چون انسان، به او اخم میکرد و دور میشد. آزاد متعجب از این واقعه، نزدیکش رفت و درخت، در آسمان معلق شد و کنار رفت. غم قهر درخت از او، غصهای بر جانش نشاند. نمیدانست چرا! به درخت چنار پربرگوبار نگاه کرد و یاد صحنهای افتاد.
در مقابل حیاط خانهشان، درخت چناری بود که رفتوآمد اتومبیل را به حیاط سخت میکرد. یک روز تبر برداشت و به جان درخت افتاد که مأمور شهرداری سریع خود را به او رسانده بود.
ـ چیکار میکنی مرد حسابی؟
ـ هیچی، دارم درخت رو قطع میکنم.
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه جلوی رفتوآمد رو گرفته.
ـ شما اشتباه میکنید آقا. شما اگر درختی رو بخواید قطع کنید، باید دیه بدید.
ـ دیه بدیم؟ مگه آدمه؟
ـ نمیدونستی؟ بله، قطع درختها دیه داره. بیخود و بیجهت درخت زنده و شادابی رو نباید اینجوری تبر به جونش زد.
با شنیدن نام دیه، تبر را برداشت و پوزخندزنان به خانه رفته بود؛ اما با دیدن قهر آن درخت، پی میبرد که چقدر درخت آن موقع زجر کشیده بود. با تجسم زجر او، صدای جیغ درخت را شنید.
درخت جیغ میکشید و او تبر میزد. درخت فریاد میکشید و کسی فریادش را نمیشنید.
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:
سلام شکوفه خانم عزیز صبحتون بخیر دستت طلا بانو قلمت مانا رمان بسیار زیبایی هست مثل بقیه رماناتون خسته نباشی عزیز
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_6mY2dKsgpkQbw
📩 پیغام جدید از *:
سلام شکوفه خانم عزیز صبحتون بخیر دستت طلا بانو قلمت مانا رمان بسیار زیبایی هست مثل بقیه رماناتون خسته نباشی عزیز
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_6mY2dKsgpkQbw
سلام عزیزم عاقبتت به خیر. سرتاپات طلا. زیباشمایی نازنین. سلامت باشی❤️
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️نه رواقی،
🕯نه گنبدی،
▪️حتی سنگ قبری
🕯 سرمزار تو نیست!
▪️غیر مشتی کبوتر خسته
🕯خادمی،
▪️زائری،
🕯کنار تو نیست!
🕯پیشاپیش شهادت امام
سجاد "عليه السلام" تسليت باد🏴
@pandeshirin
🕯نه گنبدی،
▪️حتی سنگ قبری
🕯 سرمزار تو نیست!
▪️غیر مشتی کبوتر خسته
🕯خادمی،
▪️زائری،
🕯کنار تو نیست!
🕯پیشاپیش شهادت امام
سجاد "عليه السلام" تسليت باد🏴
@pandeshirin
#پارت29
درخت داد میزد و کمک میخواست و او محکمتر میکوبید تا اینکه کارگر شهرداری که در فضای سبز مقابل، مشغول آبیاری گلها و درختان بود، انگار به دلش افتاده بود که صدای جیغ درختی را میشنود و فوری بهسوی او شتافته بود.
باورش نمیشد! همهی آنها را داشت در آنجا به عینه میدید. بارها و بارها این آیات قرآن را شنیده بود: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَهُ وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» .*
تمام آثاری را که در دنیا قابل مشاهده نبودند، در آنجا میدید؛ اما از همهی آنها بدتر، حقالناس بود. کاری بسیار دشوار! ناگهان سفری در زمان کرد و به دوران جوانیاش برگشت و صحنهای مقابل چشمانش آمد. با فردی درگیر شده بود؛ سر موضوعی که حتی تا پیش از آن، یادش هم نمیآمد؛ اما اینک برایش کاملاً آشکار و مشخص شد. دعوا سر حق تقدم بود. او حق تقدم را از آن خود میدانست و رانندهی کناری، از آن خود. با یکدیگر درگیر شدند و کارشان به فحش و فحشکاری رسید. عصبانی شده بود و اتومبیل را در جایی پارک کرده و محکم به کاپوت ماشین کناری کوبیده بود. مردی جوان به سنوسال خودش، از آن بیرون زده بود و با هم دستبهیقه شده بودند. مرد، ظاهری نحیف داشت و آزاد با مشت محکمش به دهان او کوبید. آزاد همهی اینها را میدید. خود را میان مرد و خودِ جوانش انداخت. میخواست جلوی وقوع واقعه را بگیرد، اما نمیتوانست. میخواست دستِ جوانیش را بگیرد، اما از او تبعیت نمیکرد.
محکم به دهان مرد کوبید و لبش پاره شد. خیلی سعی کرد مانع شود، اما نشد و آن اتفاق رخ داده بود. پس از آن هم مردم ریختند و آن دو را جدا کرده بودند. میدانست درد بدی در دهان آن مرد پیچیده بود، اما چون وقایع دیگر، آن را هم فراموش کرده بود. حال داشت میدید که آن مرد، با لبهای پاره به خانه رفته بود. لبهایش باید بخیه میشد، ولی مرد پولی نداشت که بابت بخیه بدهد؛ شاید هم فرصتی نداشت. در هر حال بخیه نزده بود و جای پارگی آن، شکل بدی در انحنای لب پایین به وجود آورده بود.
شرمندگی در اینجا، بیشتر از درد جسمانی عذابش داد. یاد روز دیگری افتاد. شریکش، همان که با هم سر یک سفره نان و نمک خورده بودند، همهچیز را برداشته و فرار کرده بود. او مانده بود و خیل عظیمی از طلبکارها. مجبور شده بود که خانه، اتومبیل و هرچه را که دارد، بفروشد و به پول تبدیل کند، اما نصف بدهیها هم پرداخت نشده بودند. غرغرهای ثریا که حق هم داشت، شماتت و عتاب دوست و آشنا او را بهشدت از کوره به در برد.
درخت داد میزد و کمک میخواست و او محکمتر میکوبید تا اینکه کارگر شهرداری که در فضای سبز مقابل، مشغول آبیاری گلها و درختان بود، انگار به دلش افتاده بود که صدای جیغ درختی را میشنود و فوری بهسوی او شتافته بود.
باورش نمیشد! همهی آنها را داشت در آنجا به عینه میدید. بارها و بارها این آیات قرآن را شنیده بود: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَهُ وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» .*
تمام آثاری را که در دنیا قابل مشاهده نبودند، در آنجا میدید؛ اما از همهی آنها بدتر، حقالناس بود. کاری بسیار دشوار! ناگهان سفری در زمان کرد و به دوران جوانیاش برگشت و صحنهای مقابل چشمانش آمد. با فردی درگیر شده بود؛ سر موضوعی که حتی تا پیش از آن، یادش هم نمیآمد؛ اما اینک برایش کاملاً آشکار و مشخص شد. دعوا سر حق تقدم بود. او حق تقدم را از آن خود میدانست و رانندهی کناری، از آن خود. با یکدیگر درگیر شدند و کارشان به فحش و فحشکاری رسید. عصبانی شده بود و اتومبیل را در جایی پارک کرده و محکم به کاپوت ماشین کناری کوبیده بود. مردی جوان به سنوسال خودش، از آن بیرون زده بود و با هم دستبهیقه شده بودند. مرد، ظاهری نحیف داشت و آزاد با مشت محکمش به دهان او کوبید. آزاد همهی اینها را میدید. خود را میان مرد و خودِ جوانش انداخت. میخواست جلوی وقوع واقعه را بگیرد، اما نمیتوانست. میخواست دستِ جوانیش را بگیرد، اما از او تبعیت نمیکرد.
محکم به دهان مرد کوبید و لبش پاره شد. خیلی سعی کرد مانع شود، اما نشد و آن اتفاق رخ داده بود. پس از آن هم مردم ریختند و آن دو را جدا کرده بودند. میدانست درد بدی در دهان آن مرد پیچیده بود، اما چون وقایع دیگر، آن را هم فراموش کرده بود. حال داشت میدید که آن مرد، با لبهای پاره به خانه رفته بود. لبهایش باید بخیه میشد، ولی مرد پولی نداشت که بابت بخیه بدهد؛ شاید هم فرصتی نداشت. در هر حال بخیه نزده بود و جای پارگی آن، شکل بدی در انحنای لب پایین به وجود آورده بود.
شرمندگی در اینجا، بیشتر از درد جسمانی عذابش داد. یاد روز دیگری افتاد. شریکش، همان که با هم سر یک سفره نان و نمک خورده بودند، همهچیز را برداشته و فرار کرده بود. او مانده بود و خیل عظیمی از طلبکارها. مجبور شده بود که خانه، اتومبیل و هرچه را که دارد، بفروشد و به پول تبدیل کند، اما نصف بدهیها هم پرداخت نشده بودند. غرغرهای ثریا که حق هم داشت، شماتت و عتاب دوست و آشنا او را بهشدت از کوره به در برد.
#پارت30
به جای آنکه به دنبال راه چاره درآید، به فکر فرار افتاد. آری، نمیتواست تحمل کند. احساس میکرد که اگر کمی دیگر بماند، منفجر خواهد شد. تصمیم گرفت بکند و برود و همهچیز را رها کند؛ و کرد! رها کرد. به دروغ، به باران گفته بود که معطل مقدار ناچیزی پول است تا بتواند سرمایهی هنگفتی را برگرداند و تمام پساندازهای دختر وسطیاش را گرفت. جیران را که میدانست چیزی ندارد؛ و نازان! با تدبیر و نقشه خود را به او نزدیک کرد و برایش دستهچک گرفت و از او خواست پای چکها را امضا کند تا به طلبکارها بدهد. خواسته بود به کسی چیزی نگوید. نازان، سادهلوحانه تمام برگهچکها را امضا کرده بود. هیچگاه فکر نمیکرد پدرش اینگونه سرش کلاه بگذارد.
* پس هركس به اندازۀ ذره اى كار نيك كرده باشد، آن را مى بيند و و هركس به اندازۀ ذره اى كار بد كرده باشد، آن را مى بيند
25
***
عرفان زیر لب طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
ـ هرچند کام من یکی هرگز شیرین نمیشه.
مادر درحالیکه حوله روی سرش میچرخاند تا موهای کوتاهش خشک شود، از داخل خانه صدایش زد:
ـ عرفان برو حموم، تا بیایی سفره رو انداختیم.
عرفان که از خدا میخواست به خلوتی پناه ببرد، از داخل اتاقش، حولهای برداشت و به حمام رفت. تن خستهاش را به نوازشهای آب گرم ریز دوش سپرد و بعد از شستوشویی سریع، بیرون آمد و خسته روی تخت افتاد.
دخترها حیاط را شسته بودند و مرغهای پاکشده را در یخچالی که در زیرزمین مخصوص برای چیزهای اضافه بود، گذاشتند.
نگاه عرفان به پوستر مقابلش افتاد؛ کار جیران بود! عکسی که هنگام ورود به دانشگاه، انداخته بود و جیران بعد از کلی قربانصدقه، آن را داده و پوستر کرده بود و حال عرفان به روبهروی تختش زده بود.
آهی کشید، نگاه از عکس خود گرفت و کلافه مشت بر پیشانیاش کوبید. عکس، او را به روزهای خوش دانشگاه برد. آن روزهایی که نمیدانست غم چیست، استیصال چیست و درماندگی یعنی چه. غصه، واژهی بیگانهای بود. عرفان میان سه خواهر، تکپسر بود و همگی ناز او را میکشیدند؛ هرچند نازان به حکم تهتغاریبودن، جایگاه ویژهی خود را داشت، اما در میان سه خواهر، بودن یک پسر یعنی تکیه بر اریکهی سلطنت! مادر را که نگو! مادر جدی و خشکش به او که میرسید، تا حدی نرمش نشان میداد. چه روزهایی بود!
پدر، مادر و بقیه، آن موقعها همه مهربان بودند. دلسیری، موفقیت، داشتن خانوادهای نجیب و بامحبت، اعتمادبهنفس او را بهشدت بالا برده بود؛ به علاوهی تیپ و قیافه و هیکلش که آن هم عامل مهمی در جذابیتش بود.
به جای آنکه به دنبال راه چاره درآید، به فکر فرار افتاد. آری، نمیتواست تحمل کند. احساس میکرد که اگر کمی دیگر بماند، منفجر خواهد شد. تصمیم گرفت بکند و برود و همهچیز را رها کند؛ و کرد! رها کرد. به دروغ، به باران گفته بود که معطل مقدار ناچیزی پول است تا بتواند سرمایهی هنگفتی را برگرداند و تمام پساندازهای دختر وسطیاش را گرفت. جیران را که میدانست چیزی ندارد؛ و نازان! با تدبیر و نقشه خود را به او نزدیک کرد و برایش دستهچک گرفت و از او خواست پای چکها را امضا کند تا به طلبکارها بدهد. خواسته بود به کسی چیزی نگوید. نازان، سادهلوحانه تمام برگهچکها را امضا کرده بود. هیچگاه فکر نمیکرد پدرش اینگونه سرش کلاه بگذارد.
* پس هركس به اندازۀ ذره اى كار نيك كرده باشد، آن را مى بيند و و هركس به اندازۀ ذره اى كار بد كرده باشد، آن را مى بيند
25
***
عرفان زیر لب طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
ـ هرچند کام من یکی هرگز شیرین نمیشه.
مادر درحالیکه حوله روی سرش میچرخاند تا موهای کوتاهش خشک شود، از داخل خانه صدایش زد:
ـ عرفان برو حموم، تا بیایی سفره رو انداختیم.
عرفان که از خدا میخواست به خلوتی پناه ببرد، از داخل اتاقش، حولهای برداشت و به حمام رفت. تن خستهاش را به نوازشهای آب گرم ریز دوش سپرد و بعد از شستوشویی سریع، بیرون آمد و خسته روی تخت افتاد.
دخترها حیاط را شسته بودند و مرغهای پاکشده را در یخچالی که در زیرزمین مخصوص برای چیزهای اضافه بود، گذاشتند.
نگاه عرفان به پوستر مقابلش افتاد؛ کار جیران بود! عکسی که هنگام ورود به دانشگاه، انداخته بود و جیران بعد از کلی قربانصدقه، آن را داده و پوستر کرده بود و حال عرفان به روبهروی تختش زده بود.
آهی کشید، نگاه از عکس خود گرفت و کلافه مشت بر پیشانیاش کوبید. عکس، او را به روزهای خوش دانشگاه برد. آن روزهایی که نمیدانست غم چیست، استیصال چیست و درماندگی یعنی چه. غصه، واژهی بیگانهای بود. عرفان میان سه خواهر، تکپسر بود و همگی ناز او را میکشیدند؛ هرچند نازان به حکم تهتغاریبودن، جایگاه ویژهی خود را داشت، اما در میان سه خواهر، بودن یک پسر یعنی تکیه بر اریکهی سلطنت! مادر را که نگو! مادر جدی و خشکش به او که میرسید، تا حدی نرمش نشان میداد. چه روزهایی بود!
پدر، مادر و بقیه، آن موقعها همه مهربان بودند. دلسیری، موفقیت، داشتن خانوادهای نجیب و بامحبت، اعتمادبهنفس او را بهشدت بالا برده بود؛ به علاوهی تیپ و قیافه و هیکلش که آن هم عامل مهمی در جذابیتش بود.
#پارت31
بیشتر دختران دانشکدهی فنی، به بهانهی درس و جزوه، همان بهانهی کلیشهای همیشگی، خود را به او نزدیک میکردند.
هرچه به آن روزها فکر میکرد، لبخندش عمیقتر میشد و عمق میگرفت. میان آنهمه دختر، فقط یک نفر توجه او را جلب کرد؛ شراره ضیایی. از همان سال اول با هم بودند. واحدها را با هم پاس میکردند. در تمام ترمها با هم کلاس برمیداشتند؛ بیآنکه هیچکدام برای نزدیکشدن پیشقدم شوند.
شراره نه بهخاطر ظاهرش، که آنچنان زیبا هم نبود، اما بهخاطر وقار و متانتی که داشت، نظرها را معطوف خود میکرد. عرفان تحتتأثیر شخصیت متین او، بارها خواسته بود به بهانههای واهی به او نزدیک شود، اما نیرویی بازدارنده که از غرورش سرچشمه میگرفت، مانع قرب او به دختر میشد.
عرفان در اوقات فراغت خارج از دانشگاه، در باشگاه ورزشی فعالیت میکرد. هنگام کار با دستگاهها به رفتارهای شراره فکر میکرد و دنبال راه چارهای بود، اما افسوس هیچچیزی به فکرش نمیرسید.
دانشگاه که بودند، زیرچشمی به دختر دقیق میشد. هیچچیز مشکوکی از او ندیده بود. شراره همیشه سرش در لاک خود بود و مشغول درس. گاهی از آنهمه سردی او، عصبی میشد؛ چرا که بقیهی دخترها برای بهدستآوردن دل او، سخاوتمندانه پا پیش میگذاشتند، اما ضیایی بیتوجه به او و دیگران، فقط و فقط دنبال درس بود. پوششش ساده و منحصر به یک مانتوی سرمهای و مقنعهای همرنگ آن بود. با وجود اینکه قد بلندی نداشت، اما کفشهایش راحتی و پاشنهکوتاه بودند.
یک روز، باران تندی میآمد. از آن بارانهای پاییزی. عرفان باید بهموقع خود را به خانه میرساند؛ بنابراین سریع از دانشگاه خارج شد. هیچ تاکسیای نبود. ماشینهای سواری هم از کنارش بیتوجه رد میشدند، تا اینکه اتومبیلی سفیدرنگ مقابلش ایستاد و صدایی دخترانه او را خواند.
ـ آقای مفیدی، آقای مفیدی!
پسر جوان ناباورانه، نگاهش کرد. شراره بود؛ پشت فرمان و خم شده بود تا او را بهتر ببیند.
ـ بفرمایید. بارون تنده.
عرفان، جای هیچ تعارفی ندید. بله، باران تند بود، ولی بهانهی خوبی بود که دقایقی را در کنار او باشد. به همین بهانه، بیتعارف سریع در اتومبیل را گشود و روی صندلی نشست.
ـ ببخشید، صندلیتون خیس میشه.
شراره گفت:
ـ مهم نیست؛ بخاری روشنه. نگران نباشید.
و سکوت کرد. سکوتشان کش آمد. هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند. عرفان دنبال حرف میگشت تا شیشهی سکوت را بشکند، اما هیچچیزی پیدا نمیکرد. نمیدانست راجع به چه صحبت کند. باران، پاییز، فصل، آبوهوا؟ نه، همهی اینها تکراری و کلیشهای بودند.
بیشتر دختران دانشکدهی فنی، به بهانهی درس و جزوه، همان بهانهی کلیشهای همیشگی، خود را به او نزدیک میکردند.
هرچه به آن روزها فکر میکرد، لبخندش عمیقتر میشد و عمق میگرفت. میان آنهمه دختر، فقط یک نفر توجه او را جلب کرد؛ شراره ضیایی. از همان سال اول با هم بودند. واحدها را با هم پاس میکردند. در تمام ترمها با هم کلاس برمیداشتند؛ بیآنکه هیچکدام برای نزدیکشدن پیشقدم شوند.
شراره نه بهخاطر ظاهرش، که آنچنان زیبا هم نبود، اما بهخاطر وقار و متانتی که داشت، نظرها را معطوف خود میکرد. عرفان تحتتأثیر شخصیت متین او، بارها خواسته بود به بهانههای واهی به او نزدیک شود، اما نیرویی بازدارنده که از غرورش سرچشمه میگرفت، مانع قرب او به دختر میشد.
عرفان در اوقات فراغت خارج از دانشگاه، در باشگاه ورزشی فعالیت میکرد. هنگام کار با دستگاهها به رفتارهای شراره فکر میکرد و دنبال راه چارهای بود، اما افسوس هیچچیزی به فکرش نمیرسید.
دانشگاه که بودند، زیرچشمی به دختر دقیق میشد. هیچچیز مشکوکی از او ندیده بود. شراره همیشه سرش در لاک خود بود و مشغول درس. گاهی از آنهمه سردی او، عصبی میشد؛ چرا که بقیهی دخترها برای بهدستآوردن دل او، سخاوتمندانه پا پیش میگذاشتند، اما ضیایی بیتوجه به او و دیگران، فقط و فقط دنبال درس بود. پوششش ساده و منحصر به یک مانتوی سرمهای و مقنعهای همرنگ آن بود. با وجود اینکه قد بلندی نداشت، اما کفشهایش راحتی و پاشنهکوتاه بودند.
یک روز، باران تندی میآمد. از آن بارانهای پاییزی. عرفان باید بهموقع خود را به خانه میرساند؛ بنابراین سریع از دانشگاه خارج شد. هیچ تاکسیای نبود. ماشینهای سواری هم از کنارش بیتوجه رد میشدند، تا اینکه اتومبیلی سفیدرنگ مقابلش ایستاد و صدایی دخترانه او را خواند.
ـ آقای مفیدی، آقای مفیدی!
پسر جوان ناباورانه، نگاهش کرد. شراره بود؛ پشت فرمان و خم شده بود تا او را بهتر ببیند.
ـ بفرمایید. بارون تنده.
عرفان، جای هیچ تعارفی ندید. بله، باران تند بود، ولی بهانهی خوبی بود که دقایقی را در کنار او باشد. به همین بهانه، بیتعارف سریع در اتومبیل را گشود و روی صندلی نشست.
ـ ببخشید، صندلیتون خیس میشه.
شراره گفت:
ـ مهم نیست؛ بخاری روشنه. نگران نباشید.
و سکوت کرد. سکوتشان کش آمد. هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند. عرفان دنبال حرف میگشت تا شیشهی سکوت را بشکند، اما هیچچیزی پیدا نمیکرد. نمیدانست راجع به چه صحبت کند. باران، پاییز، فصل، آبوهوا؟ نه، همهی اینها تکراری و کلیشهای بودند.
#پارت32
باید حرف جالبی میزد. حرفی که شراره را نسبت به او متمایل کند؛ اما واژهها از ذهنش فرار کرده بودند. جملات پادرهوا معلق میزدند و کنار هم جمع نمیشدند. انگار که شراره هم همین حس را داشت؛ چرا که فوری ضبط اتومبیل را روشن کرد و ترانهی زیبایی دربارهی باران پخش شد.
«پیش از خداحافظی ات چتری به دستت میدهم
آهی به راهت می کشم شاید که برگردی
به جای هر حرفی فقط خطی ز چشم خیس خود
طاق نگاهت می کشم شاید که برگردی
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان
ترانه، حالوهوای زیبایی داشت. سرانجام دقایقی بعد، مقابل ایستگاه اتوبوس، عرفان به حرف آمد.
ـ ممنون خانم ضیایی، من همین جا زحمت رو کم میکنم.
شراره نیمنگاهی انداخت و آرام راهنما زد و بهسمت راست پیچید و نزدیک ایستگاه اتوبوس توقف کرد.
ـ آقای مفیدی، من تا فرمانیه میرم. اگر مسیرتون میخوره، پیاده نشید.
لبهای عرفان کش آمد.
ـ نه خانم ضیایی، مسیر ما جنوب تهرانه. لطف کردید. همین جا با اتوبوس میرم. ممنون.
کل صحبتهایشان همین چند جمله بود. در طی این سه سال، تنها این مدت بود که با یکدیگر حرف زدند؛ اما از آن به بعد، زبان صورت ساکت بود و بیحرکت؛ ولی چشمانشان غوغا میکرد. با چشمانشان با همدیگر حرف میزدند. برق نگاه عرفان، شراره را بد گرفته بود، ولی دریغ از کوچکترین کار و اقدامی جهت آشنایی بیشتر.
روزها و ماهها میگذشت و عرفان در برزخ مانده بود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه روزبه به او اطلاع داد که از طریق نازیلا دوستش، متوجه شده است که شراره، خواستگار سمجی دارد. گفته بود که اگر علاقهای هست، با شراره صحبت کند. عرفان دستی به میان موهایش کشیده بود.
ـ آخه روزبهجان، الان وقت ازدواج و این حرفا نیست که. مگه چند سالمه من؟
روزبه هم به شانهاش زده بود.
ـ کی گفت ازدواج کنی اصلاً؟ فعلاً نذار ببرنش. اینطور که از شواهد برمیآد، اون هم به تو علاقهمنده؛ فقط با همدیگه دوست بشید، حالا نامزد بشید، یه چند سال بعد که موقعیتت فراهم شد، خدا بزرگه. فعلاً بجنب که اگر نجنبی مرغ از قفس میپره.
باید حرف جالبی میزد. حرفی که شراره را نسبت به او متمایل کند؛ اما واژهها از ذهنش فرار کرده بودند. جملات پادرهوا معلق میزدند و کنار هم جمع نمیشدند. انگار که شراره هم همین حس را داشت؛ چرا که فوری ضبط اتومبیل را روشن کرد و ترانهی زیبایی دربارهی باران پخش شد.
«پیش از خداحافظی ات چتری به دستت میدهم
آهی به راهت می کشم شاید که برگردی
به جای هر حرفی فقط خطی ز چشم خیس خود
طاق نگاهت می کشم شاید که برگردی
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد
باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان
ترانه، حالوهوای زیبایی داشت. سرانجام دقایقی بعد، مقابل ایستگاه اتوبوس، عرفان به حرف آمد.
ـ ممنون خانم ضیایی، من همین جا زحمت رو کم میکنم.
شراره نیمنگاهی انداخت و آرام راهنما زد و بهسمت راست پیچید و نزدیک ایستگاه اتوبوس توقف کرد.
ـ آقای مفیدی، من تا فرمانیه میرم. اگر مسیرتون میخوره، پیاده نشید.
لبهای عرفان کش آمد.
ـ نه خانم ضیایی، مسیر ما جنوب تهرانه. لطف کردید. همین جا با اتوبوس میرم. ممنون.
کل صحبتهایشان همین چند جمله بود. در طی این سه سال، تنها این مدت بود که با یکدیگر حرف زدند؛ اما از آن به بعد، زبان صورت ساکت بود و بیحرکت؛ ولی چشمانشان غوغا میکرد. با چشمانشان با همدیگر حرف میزدند. برق نگاه عرفان، شراره را بد گرفته بود، ولی دریغ از کوچکترین کار و اقدامی جهت آشنایی بیشتر.
روزها و ماهها میگذشت و عرفان در برزخ مانده بود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه روزبه به او اطلاع داد که از طریق نازیلا دوستش، متوجه شده است که شراره، خواستگار سمجی دارد. گفته بود که اگر علاقهای هست، با شراره صحبت کند. عرفان دستی به میان موهایش کشیده بود.
ـ آخه روزبهجان، الان وقت ازدواج و این حرفا نیست که. مگه چند سالمه من؟
روزبه هم به شانهاش زده بود.
ـ کی گفت ازدواج کنی اصلاً؟ فعلاً نذار ببرنش. اینطور که از شواهد برمیآد، اون هم به تو علاقهمنده؛ فقط با همدیگه دوست بشید، حالا نامزد بشید، یه چند سال بعد که موقعیتت فراهم شد، خدا بزرگه. فعلاً بجنب که اگر نجنبی مرغ از قفس میپره.
#پارت33
پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست میداد. هرطورشده باید او را به دست میآورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همهی آنها فرق داشت. متین، سنگین، درسخوان، اما سروگوش خیلیها میجنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور میکرد و حالا در مقابلش، شراره را میدید؛ پس نباید اجازه میداد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزشهای سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافیشاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلامعلیکی کرد و درحالیکه زیرچشمی اطراف را میپایید، جزوهای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که دربارهی درس حرف میزنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شرارهخانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان میشناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارشهایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شرارهخانم، راستش خیلی وقته که من میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چهجوری بگم... روم نمیشد!
شراره لبخندی کمرنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمیآد، کمروییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی اینقدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطهی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبهنفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شرارهخانم... میتونم بگم شرارهخانم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ راستش، چهجوری بگم؟ من به شما که میرسم، به تتهپته میافتم. نگاه نکنید تو کنفرانسها و اینا بلبل میشم، اما نمیدونم شما چهجوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدتهاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کجشده روی شانهی او، خندهاش گرفته بود. دست مشتشدهاش را بهطرف دهان برده بود تا جلوی خندهی خود را بگیرد.
صدای جیغجیغوی نازان، رشتهی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم میگه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!
پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست میداد. هرطورشده باید او را به دست میآورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همهی آنها فرق داشت. متین، سنگین، درسخوان، اما سروگوش خیلیها میجنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور میکرد و حالا در مقابلش، شراره را میدید؛ پس نباید اجازه میداد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزشهای سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمیدانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافیشاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلامعلیکی کرد و درحالیکه زیرچشمی اطراف را میپایید، جزوهای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که دربارهی درس حرف میزنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شرارهخانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان میشناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارشهایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شرارهخانم، راستش خیلی وقته که من میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چهجوری بگم... روم نمیشد!
شراره لبخندی کمرنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمیآد، کمروییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی اینقدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطهی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبهنفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شرارهخانم... میتونم بگم شرارهخانم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ راستش، چهجوری بگم؟ من به شما که میرسم، به تتهپته میافتم. نگاه نکنید تو کنفرانسها و اینا بلبل میشم، اما نمیدونم شما چهجوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدتهاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کجشده روی شانهی او، خندهاش گرفته بود. دست مشتشدهاش را بهطرف دهان برده بود تا جلوی خندهی خود را بگیرد.
صدای جیغجیغوی نازان، رشتهی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم میگه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!
#پارت34
چشمانش را باز کرد. هنوز حولهی حمام به تن داشت. از داخل کشوی دراور، تیشرت و شلوار راحتی برداشت و پوشید. موج نومیدی او را در بر گرفته بود. هیچ آیندهی روشنی برای خود نمیدید و قلبش فشرده شد.
یاد صحبتهای آخر مهدی افتاد. مرد جوان، که میدانست شعلهی شمع زندگیاش، رو به خاموشی است، خواسته بود با او تنها صحبت کند و در آن دیدار، زنوبچهی خود را به بهانهای بیرون فرستاده بود.
ـ عرفانجان، میدونم حال روحیت خیلی بده، اما چه کنم که فقط تو رو دارم. ازت خواهش میکنم مراقب باران و ترنم باش. ای کاش آقاآزاد اینجوری ول نمیکرد بره. اون موقع خیال منم راحتتر بود، اما تو ثابت کردی که میشه بهت تکیه کرد. تو مرد محکمی هستی. یه کاری کن همیشه زنوبچهی من شاد باشن. همینطوری بمون؛ شوخ و شاد. نذار سیل مشکلات، تو رو از جا بکنه. عرفان! جون تو و جون باران و ترنم. نذار غصه بخورن. قول میدی؟
عرفان با چشمانی که اشک میبارید، بیاختیار سرش را تکان داد. مهدی نالیده بود:
ـ نه، با زبونت بگو!
و دست استخوانیاش را بهطرف او دراز کرده بود. عرفان با هر دو دست، دستهای ضعیف شوهرخواهرش را گرفت و لب گشود:
ـ آره مهدیجان، خیالت راحت باشه. من مراقبشونم. نمیذارم آسیب ببینن. بهت قول میدم.
ـ عرفان، تو بالاخره صاحبت زنوفرزند میشی، میدونم. آدم وقتی صاحب خونه و زندگی میشه، بالاخره دیگران در نظرش کمرنگ میشن، اما قول بده.
عرفان سریع گفته بود:
ـ قول میدم داداش؛ خیالت راحت. زنوبچه چیه؟ من نوکر باران و ترنم هم هستم. خیالت راحت.
و خیال مهدی را راحت کرده بود.
باران این بار صدا زد:
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟
نفسی عمیق کشید. خواهر معصومش، خواهری که در جوانی بیوه شده بود! سعی کرد در قالب شوخوشنگ همیشگی خود فروبرود. سفره، توی بالکن پهن بود.
ـ بهبه! بهبه! میبینم که سنگ تموم گذاشتید! بابا چرا اینقدر زحمت کشیدید؟
و کنار مادر نشست و تکیه به پشتی داد.
ـ اِاِاِ! کوکوسیبزمینی داریم؟ ای بابا. خیلی دیگه زحمت کشیدید. میگم اصلاً خود سیبزمینی رو همینجوری میپختید، میآورید با نمک میخوردیم. چه کاریه اینهمه پختید و کوکو کردید و سرپا وایستادید و... ای بابا! زحمت دادیم.
باران خندید. خندهی باران دل همه را روشن میکرد. پس از آنهمه گریه و بیقراری و بیتابی، وقتی که میخندید، انگار غنچهی گل شکفته میشد؛ دل همه باز میشد. لبخند زد و گفت:
ـ داداشی، مامان کار داشت؛ کلی سفارش داشت. گفتم شام رو من درست میکنم. اومدم دیگه کوکوسیبزمینی درست کردم. اصلاً یادم نبود که دوست نداری.
چشمانش را باز کرد. هنوز حولهی حمام به تن داشت. از داخل کشوی دراور، تیشرت و شلوار راحتی برداشت و پوشید. موج نومیدی او را در بر گرفته بود. هیچ آیندهی روشنی برای خود نمیدید و قلبش فشرده شد.
یاد صحبتهای آخر مهدی افتاد. مرد جوان، که میدانست شعلهی شمع زندگیاش، رو به خاموشی است، خواسته بود با او تنها صحبت کند و در آن دیدار، زنوبچهی خود را به بهانهای بیرون فرستاده بود.
ـ عرفانجان، میدونم حال روحیت خیلی بده، اما چه کنم که فقط تو رو دارم. ازت خواهش میکنم مراقب باران و ترنم باش. ای کاش آقاآزاد اینجوری ول نمیکرد بره. اون موقع خیال منم راحتتر بود، اما تو ثابت کردی که میشه بهت تکیه کرد. تو مرد محکمی هستی. یه کاری کن همیشه زنوبچهی من شاد باشن. همینطوری بمون؛ شوخ و شاد. نذار سیل مشکلات، تو رو از جا بکنه. عرفان! جون تو و جون باران و ترنم. نذار غصه بخورن. قول میدی؟
عرفان با چشمانی که اشک میبارید، بیاختیار سرش را تکان داد. مهدی نالیده بود:
ـ نه، با زبونت بگو!
و دست استخوانیاش را بهطرف او دراز کرده بود. عرفان با هر دو دست، دستهای ضعیف شوهرخواهرش را گرفت و لب گشود:
ـ آره مهدیجان، خیالت راحت باشه. من مراقبشونم. نمیذارم آسیب ببینن. بهت قول میدم.
ـ عرفان، تو بالاخره صاحبت زنوفرزند میشی، میدونم. آدم وقتی صاحب خونه و زندگی میشه، بالاخره دیگران در نظرش کمرنگ میشن، اما قول بده.
عرفان سریع گفته بود:
ـ قول میدم داداش؛ خیالت راحت. زنوبچه چیه؟ من نوکر باران و ترنم هم هستم. خیالت راحت.
و خیال مهدی را راحت کرده بود.
باران این بار صدا زد:
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟
نفسی عمیق کشید. خواهر معصومش، خواهری که در جوانی بیوه شده بود! سعی کرد در قالب شوخوشنگ همیشگی خود فروبرود. سفره، توی بالکن پهن بود.
ـ بهبه! بهبه! میبینم که سنگ تموم گذاشتید! بابا چرا اینقدر زحمت کشیدید؟
و کنار مادر نشست و تکیه به پشتی داد.
ـ اِاِاِ! کوکوسیبزمینی داریم؟ ای بابا. خیلی دیگه زحمت کشیدید. میگم اصلاً خود سیبزمینی رو همینجوری میپختید، میآورید با نمک میخوردیم. چه کاریه اینهمه پختید و کوکو کردید و سرپا وایستادید و... ای بابا! زحمت دادیم.
باران خندید. خندهی باران دل همه را روشن میکرد. پس از آنهمه گریه و بیقراری و بیتابی، وقتی که میخندید، انگار غنچهی گل شکفته میشد؛ دل همه باز میشد. لبخند زد و گفت:
ـ داداشی، مامان کار داشت؛ کلی سفارش داشت. گفتم شام رو من درست میکنم. اومدم دیگه کوکوسیبزمینی درست کردم. اصلاً یادم نبود که دوست نداری.
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
#پارت35
مادر سبد سبزیخوردن و ترسی هفتهبیجار را نزدیک عرفان گذاشت.
ـ با اینا بخور!
عرفان لب گزید.
ـ نه بابا، من نوکر تو و شامپختنت هم هستم. خیلی هم عالیه. شوخی کردم. من با ثریاخانم خیلی شوخی دارم. مگه نه ثریاخانم؟
ثریا لاالهالااللهی گفت و لقمهای کوچک برای ترنم گرفت. عرفان کوکوسیبزمینی را همراه با سبزیخوردن گاز زد و خورد.
ـ اوم، عالیه! نازان یاد بگیر. همینجوری درست کن. ببین چقدر ترد و پوکه! آخه میدونی چیه؟ وقتی که نازان درست میکنه، بهجای کوکو، خمیر تحویل میده. منم فکر کردم که مثل همونه.
نازان برخلاف همیشه که عصبانی میشد، این بار بیخیال گفت:
ـ راست میگه! خیلی عالی شده. من که داشتم از گشنگی میمردم. دست گلت درد نکنه.
ثریا گفت:
ـ خب ببین، آدم باسلیقه و هنرمند همینه دیگه. با دو تا دونه سیبزمینی و تخممرغ یه غذای عالی درست میکنه. اون وقت زن شلخته رو بهش بهترین گوشت و برنج و روغن هم بدی ها، آبزیپو تحویلت میده.
عرفان با لذتی واقعی غذا را میخورد و بهبه و چهچه میکرد. نازان گفت:
ـ تازه خبر نداری! بنا شد که اینجا یه کترینگ درست کنیم.
عرفان با دهانی پر گفت:
ـ چی؟ کتری درست کنی؟
ـ باباجان، کترینگ! نشنیدی؟
ـ ها! همونایی که غذا درست میکنند و اینا.
ـ آره آره، همونا. مامان که مشتریهای خودشو داره. بنا شد که...
ـ آره بابا، میدونم. بنا شد که شیرینی و اینجور چیزا رو هم باران درست کنه. چه شود! بهبهبه. اینش خوبه ها! عالیه. موافقم. هر کاری هم باشه، در خدمتتونم. خود تو هم نازانخانم، آستین بالا بزن یاد بگیر. فردا پسفردا رفتی خونهی شوهر، بتونی یه غذا درست کنی بذاری جلوی مردم
50
***
میانههای پاییز بود. برگهای رنگپریده، زرد شده بودند و میرفتند که نارنجی، قرمز و قهوهای شوند و از درخت بیفتند. باران میبارید. جنس باران خزان، برخلاف بهار، از غم بود. باران بهاری با خود طراوت میآورد و شادابی، اما باران خزان، انگار دل باران قصه بود؛ پر از غصه و اندوه.
ترنمکوچولو با انگشت تپلش به قاب عکس کنار پاتختی اشاره کرد و «بابا بابا» گفت. بچهی بینوا دلش برای پدر تنگ شده بود، ولی هنوز زبان باز نکرده بود تا قصهی دلتنگیاش را بیان کند.
باران پس از کلی شعرخواندن و قصهگفتن، دخترکش را خواباند و روی تخت گذاشت. بعد کنار آینه نشست و بافت موهای بلندش را باز کرد. حوصله نداشت آن را مرتب کند. همینطور صبحبهصبح میبافت و به عقب میانداخت. برس را برداشت و به موهایش کشید.
مادر سبد سبزیخوردن و ترسی هفتهبیجار را نزدیک عرفان گذاشت.
ـ با اینا بخور!
عرفان لب گزید.
ـ نه بابا، من نوکر تو و شامپختنت هم هستم. خیلی هم عالیه. شوخی کردم. من با ثریاخانم خیلی شوخی دارم. مگه نه ثریاخانم؟
ثریا لاالهالااللهی گفت و لقمهای کوچک برای ترنم گرفت. عرفان کوکوسیبزمینی را همراه با سبزیخوردن گاز زد و خورد.
ـ اوم، عالیه! نازان یاد بگیر. همینجوری درست کن. ببین چقدر ترد و پوکه! آخه میدونی چیه؟ وقتی که نازان درست میکنه، بهجای کوکو، خمیر تحویل میده. منم فکر کردم که مثل همونه.
نازان برخلاف همیشه که عصبانی میشد، این بار بیخیال گفت:
ـ راست میگه! خیلی عالی شده. من که داشتم از گشنگی میمردم. دست گلت درد نکنه.
ثریا گفت:
ـ خب ببین، آدم باسلیقه و هنرمند همینه دیگه. با دو تا دونه سیبزمینی و تخممرغ یه غذای عالی درست میکنه. اون وقت زن شلخته رو بهش بهترین گوشت و برنج و روغن هم بدی ها، آبزیپو تحویلت میده.
عرفان با لذتی واقعی غذا را میخورد و بهبه و چهچه میکرد. نازان گفت:
ـ تازه خبر نداری! بنا شد که اینجا یه کترینگ درست کنیم.
عرفان با دهانی پر گفت:
ـ چی؟ کتری درست کنی؟
ـ باباجان، کترینگ! نشنیدی؟
ـ ها! همونایی که غذا درست میکنند و اینا.
ـ آره آره، همونا. مامان که مشتریهای خودشو داره. بنا شد که...
ـ آره بابا، میدونم. بنا شد که شیرینی و اینجور چیزا رو هم باران درست کنه. چه شود! بهبهبه. اینش خوبه ها! عالیه. موافقم. هر کاری هم باشه، در خدمتتونم. خود تو هم نازانخانم، آستین بالا بزن یاد بگیر. فردا پسفردا رفتی خونهی شوهر، بتونی یه غذا درست کنی بذاری جلوی مردم
50
***
میانههای پاییز بود. برگهای رنگپریده، زرد شده بودند و میرفتند که نارنجی، قرمز و قهوهای شوند و از درخت بیفتند. باران میبارید. جنس باران خزان، برخلاف بهار، از غم بود. باران بهاری با خود طراوت میآورد و شادابی، اما باران خزان، انگار دل باران قصه بود؛ پر از غصه و اندوه.
ترنمکوچولو با انگشت تپلش به قاب عکس کنار پاتختی اشاره کرد و «بابا بابا» گفت. بچهی بینوا دلش برای پدر تنگ شده بود، ولی هنوز زبان باز نکرده بود تا قصهی دلتنگیاش را بیان کند.
باران پس از کلی شعرخواندن و قصهگفتن، دخترکش را خواباند و روی تخت گذاشت. بعد کنار آینه نشست و بافت موهای بلندش را باز کرد. حوصله نداشت آن را مرتب کند. همینطور صبحبهصبح میبافت و به عقب میانداخت. برس را برداشت و به موهایش کشید.
#پارت36
یادش آمد هرگاه که شانه بر خرمن گیسوانش را میزد، مهدی از راه میرسید و برس از دست او میگرفت و خودش شانه به سر او میکشید و هرگاه میخواست موهایش را کوتاه کند، با مخالفت او روبهرو میشد.
ـ تا من زندهام دست به این موهات نزن.
ـ ای بابا! نمیدونی که چقدر دردسر داره.
ـ عیب نداره. هر موقع سختت بود، بگو من بیام برات بشورم؛ اما خواهش میکنم دست نزن.
و بعد با هر دو دستش، گیسوان او را میگرفت و نوازش میکرد.
نگاه باران بهسمت قاب عکس خندان مهدی رفت. تبسم بر لبش، با اشک جمعشدهای در چشمان، هارمونی معصومی را ایجاد کرده بود.
ـ بچهم دلش برات تنگ شده. مهدی، چطور دلت اومد ما رو بذاری بری؟
سیل اشکِ پشت سد بغضی که تمام وجودش را گرفته بود، شکست. سد بغضش را شکست و او را به مغاک اندوه انداخت. کار هر روزش بود. گریههایش را در طول روز، در گلو خفه میکرد. تا میتوانست با دخترک بازی میکرد و او را میخنداند. پس از آنکه بچه میخوابید، اجازهی بارش به ابر آسمان دلش میداد. با عکس مهدی حرف میزد و گلایه میکرد.
با وجود اندوه بیپایانی که داشت، بهخاطر دخترکش بارقههای زندگی هنوز در وجود او موج میزد. دنیایش سیاه شده بود، ولی لبخند و حرکات بچگانهی ترنم، آن سیاهی را به چالش میکشید. دخترک، شیرینترین و زیباترین هدیهی خداوند به او و مهدی بود. حال که مهدی نبود، باید از یادگاری او مانند تخم چشمانش مراقبت میکرد. مهدی در بستر بیماری فقط توصیه کرده بود که مراقب غنچهی گلشن و زندگیشان باشد تا مبادا به دست خزان غصه، پژمرده شود.
وقتی مهدی این چیزها را میگفت، باران سر تکان میداد و گریه میکرد.
ـ نه مهدی، نه، من نمیتونم. من خودم بدون تو میمیرم. تو نباید بری! نباید ما رو تنها بذاری. داری میگی مراقب ترنم باشم؟ کی مراقب من باشه؟
مهدی تلخندی میزد و میگفت:
ـ جفتتون رو به خدا میسپارم؛ خدا مراقبتونه. دست خودم نیست؛ پیمانه پر شده. دارم احساس میکنم، ولی مطمئن باش تو اون دنیا هم که برم، دلم با شماست.
باران اشکها را پاک کرد و لبخندش جمع شد.
ـ اینطوری اونجا حواست هست؟ مگه قول نداده بودی بعد از رفتنت هم حواست به ما باشه؟ پس کو؟ تو این دو ماهی که رفتی، همه خوابت رو دیدن، بهجز من. آخه چرا؟
و هقهقش بلند شد. سر بر روی دو آرنجش گذاشت که صدای گریه را خفه کند تا ترنم بیدار نشود. نفهمید کی خوابش برد. چشمهایش را باز کرد. در مکانی بینهایت زیبا قرار داشت.
یادش آمد هرگاه که شانه بر خرمن گیسوانش را میزد، مهدی از راه میرسید و برس از دست او میگرفت و خودش شانه به سر او میکشید و هرگاه میخواست موهایش را کوتاه کند، با مخالفت او روبهرو میشد.
ـ تا من زندهام دست به این موهات نزن.
ـ ای بابا! نمیدونی که چقدر دردسر داره.
ـ عیب نداره. هر موقع سختت بود، بگو من بیام برات بشورم؛ اما خواهش میکنم دست نزن.
و بعد با هر دو دستش، گیسوان او را میگرفت و نوازش میکرد.
نگاه باران بهسمت قاب عکس خندان مهدی رفت. تبسم بر لبش، با اشک جمعشدهای در چشمان، هارمونی معصومی را ایجاد کرده بود.
ـ بچهم دلش برات تنگ شده. مهدی، چطور دلت اومد ما رو بذاری بری؟
سیل اشکِ پشت سد بغضی که تمام وجودش را گرفته بود، شکست. سد بغضش را شکست و او را به مغاک اندوه انداخت. کار هر روزش بود. گریههایش را در طول روز، در گلو خفه میکرد. تا میتوانست با دخترک بازی میکرد و او را میخنداند. پس از آنکه بچه میخوابید، اجازهی بارش به ابر آسمان دلش میداد. با عکس مهدی حرف میزد و گلایه میکرد.
با وجود اندوه بیپایانی که داشت، بهخاطر دخترکش بارقههای زندگی هنوز در وجود او موج میزد. دنیایش سیاه شده بود، ولی لبخند و حرکات بچگانهی ترنم، آن سیاهی را به چالش میکشید. دخترک، شیرینترین و زیباترین هدیهی خداوند به او و مهدی بود. حال که مهدی نبود، باید از یادگاری او مانند تخم چشمانش مراقبت میکرد. مهدی در بستر بیماری فقط توصیه کرده بود که مراقب غنچهی گلشن و زندگیشان باشد تا مبادا به دست خزان غصه، پژمرده شود.
وقتی مهدی این چیزها را میگفت، باران سر تکان میداد و گریه میکرد.
ـ نه مهدی، نه، من نمیتونم. من خودم بدون تو میمیرم. تو نباید بری! نباید ما رو تنها بذاری. داری میگی مراقب ترنم باشم؟ کی مراقب من باشه؟
مهدی تلخندی میزد و میگفت:
ـ جفتتون رو به خدا میسپارم؛ خدا مراقبتونه. دست خودم نیست؛ پیمانه پر شده. دارم احساس میکنم، ولی مطمئن باش تو اون دنیا هم که برم، دلم با شماست.
باران اشکها را پاک کرد و لبخندش جمع شد.
ـ اینطوری اونجا حواست هست؟ مگه قول نداده بودی بعد از رفتنت هم حواست به ما باشه؟ پس کو؟ تو این دو ماهی که رفتی، همه خوابت رو دیدن، بهجز من. آخه چرا؟
و هقهقش بلند شد. سر بر روی دو آرنجش گذاشت که صدای گریه را خفه کند تا ترنم بیدار نشود. نفهمید کی خوابش برد. چشمهایش را باز کرد. در مکانی بینهایت زیبا قرار داشت.
#پارت37
درختان سربهفلککشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگتر بودند. توصیفناپذیر و منحصربهفرد.
جوی آبی که از زیر آنها رد میشد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگهای سفید و آبی براقی را میدید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همهی رنگها را داشت. رنگهای خاص و متفاوت.
عطر گلها مدهوشش کرده بود. میخواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمیتوانست دیده از آنهمه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالیکه لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گلها آب داد. گلهای رنگارنگی که بالایشان پروانههایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گلها به دست مرد چهارشانه سیراب میشدند.
مرد بهطرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونهها و فکش بهطرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر میرسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، بهشدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقهی زیادی به گلوگیاه داشت. همیشه به گلهای باغچه در حیاط و گیاهان آپارتمانیاش هم بهخوبی رسیدگی میکرد. بهموقع آبیاری میکرد، بهموقع کود میداد و تکثیرشان میکرد. آنجا هم همان کار را میکرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقهی قبلیاش برگشته بود و گل آب میداد.
44
صدای خندههای شیرین مهدی، وقتی که بهطرف او میآمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظهای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه میزد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظرهی بیبدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه میبارید، تمام نمیشد. انگار تازیانهای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه میکوفت.
کنار پنجرهی اتاق رفت. از صدایی که میشنید، حدس زد که سیلاب میبارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قویتر به گوش رسید. دانههای درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدستهی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجادهی عنابیرنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.
درختان سربهفلککشیده، از تمام اشجار این دنیا قشنگتر بودند. توصیفناپذیر و منحصربهفرد.
جوی آبی که از زیر آنها رد میشد، زلال و شفاف بود. در کف جوی، سنگهای سفید و آبی براقی را میدید. همه جا نور بود و نور؛ نوری که ترکیب همهی رنگها را داشت. رنگهای خاص و متفاوت.
عطر گلها مدهوشش کرده بود. میخواست چشم ببند و نفسی عمیقی بکشد، اما نمیتوانست دیده از آنهمه زیبایی بردارد.
ناگهان مردی چهارشانه، درحالیکه لباس بلند سفیدی به تن داشت، به گلها آب داد. گلهای رنگارنگی که بالایشان پروانههایی بسیار زیبا در پرواز بودند. گلها به دست مرد چهارشانه سیراب میشدند.
مرد بهطرف او برگشت و لبخند زد. شباهت زیادی به مهدی داشت، ولی مهدی زار بود و نحیف. زرد شده بود و لاغر. زیر چشمانش گود افتاده بود و اسکلت گونهها و فکش بهطرز بدی بیرون زده بود. آن مرد، قوی و پر از عضله به نظر میرسید، اما چشمانش همان بود.
مرد جوان، بهشدت جذاب بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. باران خواست دهان بگشاید و حرف بزند، اما قبل از او مهدی به حرف آمد.
ـ باران! خدا عشق و نور و زیباییه. ببین؛ همه جا خداست. همه جا خداست!
باران به یادش آمد که مهدی علاقهی زیادی به گلوگیاه داشت. همیشه به گلهای باغچه در حیاط و گیاهان آپارتمانیاش هم بهخوبی رسیدگی میکرد. بهموقع آبیاری میکرد، بهموقع کود میداد و تکثیرشان میکرد. آنجا هم همان کار را میکرد؛ انگار که در آن دنیا هم به همان علاقهی قبلیاش برگشته بود و گل آب میداد.
44
صدای خندههای شیرین مهدی، وقتی که بهطرف او میآمد، ناگهان دور و دورتر شد. باران خواست دنبالش برود، اما اثری از او ندید. برای لحظهای زمان و مکان را گم کرد.
باران محکم به شیشه میزد. زن جوان، با صدای باران از خواب بیدار شد. نه خبری از آن منظرهی بیبدیل بود و نه از مهدی. آسمان چون دل او، پر بود از ابرهای غم. هرچه میبارید، تمام نمیشد. انگار تازیانهای برداشته بود و رگبار باران را بر شیشه میکوفت.
کنار پنجرهی اتاق رفت. از صدایی که میشنید، حدس زد که سیلاب میبارد. همه چیز از پشت شیشه، تار و مات بود. اندکی پنجره را گشود؛ باد سردی داخل آمد و شرشر باران، قویتر به گوش رسید. دانههای درشت باران، به درون پاشید و به صورتش خورد.
همان موقع صدای اذان از گلدستهی مسجد سر خیابان به گوشش رسید. بعد از دیدن مهدی در آن بهشت جادویی، حال خوشی پیدا کرده بود. پنجره را بست و مقابل آینه نشست. موهایش را بافت و جمع کرد. وضو گرفت، سجادهی عنابیرنگش را رو به قبله پهن کرد و به نماز ایستاد.
#پارت38
پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش میکرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشتهها در خواب ناز بود. طرهای از موهای خرماییرنگ فرخوردهاش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طرهی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لبهای غنچهای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب میدید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را میبیند. این بار دست گوشتآلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو میبینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، بهاجبار از او فاصله گرفت و باز بهسمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخههای درخت خرمالوی تناور را بهشدت تکان میداد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوههای نارنجی و گوجهایرنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان میچکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیاتها را راه میانداختند. همیشه این کارها را مهدی میکرد. صبر میکرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کمکم شهر بیدار میشد. باران، بهیکباره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیدهدم خاکستری با رگههای نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ میکرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیلبهدست از خانه بیرون زد. باران میدانست که مادرش به بهانهی خرید نان و شیر، میرود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نانخریدن صبحگاهی بهانهای بود تا زن میانسال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمتکشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربههای زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
میدانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه میشود. عرفان هم بهراه میافتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیانهای پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آنها شود، اما باران بهخاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. میدانست که این رفتوآمدهای بیشازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل میکند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگانلنگان پلهها را بالا آمد.
ـ
پس از رازونیاز و مناجات با خدا، که او را غرق آرامش میکرد، سری به ترنم زد. کودک مانند فرشتهها در خواب ناز بود. طرهای از موهای خرماییرنگ فرخوردهاش، بر روی چشم افتاده بود. باران، طرهی گیسوی کوتاه، ولی پرپشت او را کنار زد و پیشانی سفیدش را بوسید.
لبهای غنچهای ترنم به لبخندی گشوده شد. خواب میدید. زن جوان، حدس زد که خواب مهدی را میبیند. این بار دست گوشتآلودش را به لب برد و بوسید و بالاتر آمد؛ به مچش رسید. مچ را هم بوسید و به آرنج رسید.
ـ کوچولوی من! تو هم داری خواب باباتو میبینی؟ ببین عشقم.
و ترسید که با آن ابراز احساسات، کودک را بیدار کند، بهاجبار از او فاصله گرفت و باز بهسمت پنجره رفت. کوچه خلوت بود و مردم هنوز برای کار از خانه بیرون نزده بودند.
به حیاطشان نگاه کرد. باد، شاخههای درخت خرمالوی تناور را بهشدت تکان میداد. با اینکه برگ چندانی روی درخت نبود، میوههای نارنجی و گوجهایرنگ، محکم به شاخه چسبیده بودند و آب از سرورویشان میچکید.
سردش شد. هنوز شوفاژ را روشن نکرده بودند. پنجره را بست. باید رادیاتها را راه میانداختند. همیشه این کارها را مهدی میکرد. صبر میکرد که به عرفان بگوید تا این بار او انجام دهد.
کمکم شهر بیدار میشد. باران، بهیکباره بند آمد. تمام غبارها را شسته و تمیز کرده بود. سپیدهدم خاکستری با رگههای نازک نارنجی و ارغوانی، آرام به دل آسمان نفوذ میکرد.
همان موقع بود که ثریاخانم، زنبیلبهدست از خانه بیرون زد. باران میدانست که مادرش به بهانهی خرید نان و شیر، میرود تا رخوت از تن بزداید. شیر و نانخریدن صبحگاهی بهانهای بود تا زن میانسال در هوای پاک صبحگاهی قدم بزند.
مادرش زن زحمتکشی بود. تا آنجا که باران به یاد داشت، همیشه در حال تلاش بود. هرچند از همان ابتدای جوانی و زندگی مشترکش با آزاد، ضربههای زیادی از او خورده بود، امابه حکم قدرت مادری، همچنان قوی و سرپا بود.
میدانست که تا ساعتی دیگر بساط صبحانه آماده است و نازان هم راهی آموزشگاه میشود. عرفان هم بهراه میافتاد. همه مشغول کار بودند تا ضرر و زیانهای پدر را جبران کنند.
در آشپزخانه چای گذاشت. مادرش بارها گفته بود که صبحانه برود پایین و همراه آنها شود، اما باران بهخاطر ترنم، مصرانه بر سر استقلالشان ایستاده بود. میدانست که این رفتوآمدهای بیشازحد، دلبستگی را به وابستگی تبدیل میکند؛ برای همین هرازگاهی با هم بودند.
چای را دم کرد که مادر لنگانلنگان پلهها را بالا آمد.
ـ
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🖤چقدر آخـر اين ماه
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است
🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است
@pandeshirin
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است
🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است
@pandeshirin