فانوس ژاپنی 1
1.15K subscribers
5 photos
14 links
بسم الله الرحمن الرحیم

#فانوس_ژاپنی
چهاردهمین اثر:
#شکوفه_شهبال
ژانر رمان :
#ماورایی_عاشقانه_اجتماعی
پارت گذاری:
دوپارت روزهای فرد غیر تعطیل
Download Telegram
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:

سلام نویسنده عزیز خیلی ممنون از رمان اخلاقی و تاثیر گذارتون.
مثه رمانای قبلی عالیه. من خودم خیلی تحت تاثیر قرار می گیرم.
خدا قوت قلمتون مانا. 👌🙏
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_Rr8D3msaL8vYK
سلام خواننده عزیزم خواهش می کنم شما لطف دارین. سلامت باشین❤️
#پارت23

ـ باشه، حتماً.
ـ ضمناً به این خانواده‌ی شوهرت هم حالی کن هر موقع می‌خواستن ترنم رو بیارن و ببرن، به خودم زنگ بزنن. خودم می‌برم بهشون می‌دم، خودم هم تحویل می‌گیرم. نبینم این پسره دم‌به‌ساعت بلند شه بیاد اینجا.
باران خنده‌ای کرد و گفت:
ـ باشه بابا، باشه می‌گم.
و بعد عرفان رو به چهره‌ی نازان کرد و گفت:
ـ و تو! هرکی در زد، فوری نپر درو باز کن!
ـ وا! چه ربطی داره؟
ـ ربطش همینه دیگه. ممکنه این باشه و نیشش تا بناگوش باز بشه. اون وقت بزنم فکشو بیارم پایین.
نازان شانه‌ای بالا انداخت.

ـ برو بابا دلت خوشه! فکشو بیارم پایین. خب بیار. به من چه؟
و همان وقت رفت برای ایجاد یک صفحه در فضای مجازی.

***
آزاد از ترس و وحشت، به خود می‌لرزید که ناگاه احساس کرد زمین از وسط باز شده است. خود را کنار کشید؛ آتش چون آب‌جوش غل‌غل‌کنان بالا می‌آمد. همین حفره در نقاط دیگر زمین هم به وجود آمده بود. از درون این حفره‌های ایجادشده، آتشی بلند زبانه می‌کشید و بیرون می‌آمد.
صدای فریاد گوش‌خراشی را شنید. درون تمام آن حفره‌ها، افرادی بودند که زجر می‌کشیدند و به ورطه‌ی نیستی فرومی‌رفتند و دوباره سر از آتش درمی‌آوردند. با ترس‌ولرز درحالی‌که صدایش، صدای خود نبود و اصلاً از دهانش خارج نمی‌شد، به آن‌ها گفت:
ـ شما کی هستید؟ چه‌تونه؟
تمام آن چهره‌های وحشتناک، سر از آتش برداشتند. ندایی به قلبش می‌رسید. ندایی که مطمئن بود از آن افراد درون آتش به گوشش می‌آید.
ـ اینجا خبری از رحمت خدا نیست. به خاطر همینه که ما این‌طوری هستیم.
آزاد فریاد زد:
ـ چرا؟ چرا رحمت خدا نیست؟ مگه ممکنه؟ خداوند رحمه للعالميه.
ندایی دیگر در گوشش شنید.
ـ این‌ها کسانی هستند که خدا، پیغمبر، امامان و روز قیامت رو انکار می‌کردند. اینجا، جاییه که خودشون خواسته بودند و بهش رسیدند. خدا رو نخواستند و قبول نکردند. با اینکه فطرتاً می‌دونستند که خدا هست، اما به فرمان شیطان درآمدند و خود رو از رحمت الهی دور کردند.
ـ پس چرا این‌قدر این‌ها ترسناکند؟
ـ به خاطر اینکه شکل واقعی خودشون همینه. کسانی که کافر باشند و ملحد، وقتی که گرمای ایمانی تو قلبشون نباشه، چهره‌هاشون شکل خود واقعیشون رو می‌گیره اینجا. تو اون دنیا هم این‌ها همین‌جوری ترسناک بودند؛ اما حجاب دنیا مانع این می‌شد که مردم صورت واقعیشون رو ببینند. این‌ها خودشون اینجا رو انتخاب کردند. بارها و بارها براشون مقدمه‌ی هدایت فراهم شد، اما نخواستند؛ نخواستند تمکین کنند. نخواستند در برابر حق، تسلیم بشن.
#پارت24

همین موقع باد تندی وزید و او را از آن محل هولناک، به جایی دورتر پرتاب کرد. آزاد خود را بین شکاف باریک دو دیوار سخت دید. کسی که نمی‌دانست کیست، او را به جلو هل داد. محکم با تمام قوا خود را از بین شکاف گذراند. مردی از آن‌سو، دستش را گرفت.
فشار از روی گرده‌اش برداشته شد و مرد به او لبخند زد. بوی خوشی شامه‌اش را پر کرد. صدای بسیار زیبای پرندگان، گوشش را نواخت. از آن زیباتر، آبشار پرخروشی بود که در اطرافش درختان و گل‌ها و ریاحین زیبا، چشمش را می‌نواخت.
آزاد به مرد که بسیار آشنا به نظر می‌رسید، نگاهی کرد و گفت:
ـ تو کی هستی؟ چقدر آشنایی!
مرد لبخندبه‌لب گفت:
ـ منم؛ بهروز.
ـ بهروز؟ کدوم بهروز؟
لبخند بهروز عمق گرفت.
ـ بابا منم، بهروز؛ پسرداییت.
ـ آخ، تویی؟ چقدر عوض شدی! چاق شدی، نورانی شدی! تو همیشه لاغر و تکیده و زرد بودی. چه‌جوری شد که به این شکل دراومدی؟
مرد لبخندی زد.
ـ آره، درسته. مدت‌ها بدون کلیه زندگی کردم. زندگی نبود؛ عذاب بود. ذره‌ذره داشتم از بین می‌رفتم. خیلی عذاب کشیدم، اما الان راحتم. فشاری روم نیست. راحتِ راحتم. ببین! نه دردی دارم، نه غصه‌ای.
آزاد نزدیک شد.
ـ پسردایی، می‌تونم منم اینجا باشم؟
بهروز سری تکان داد.
ـ شرمنده‌ام. اینجا رو هرکی خودش تعیین می‌کنه. من نمی‌تونم. بعد هم اینجا با همه‌ی خوبی که می‌بینی، یه وقت‌هایی هم دچار زجر می‌شم.
ـ چرا زجر می‌شی؟ آخه چرا؟ تو که آدم خوبی بودی. تا جایی ک یادمه، هیچکی ازت ناراضی نبود. خونه، خونواده، فامیل، دوست و‌ آشنا کسی رو آزارواذیت نمی‌کردی. نماز و واجباتت هم که با اون مریضیت انجام می‌دادی.
بهروز ابرو در هم کشید و گفت:
ـ امان از حق‌الناس! امان از ظلم!
ـ ظلم؟! تو ظلم کردی؟!
ـ حق‌الناس تو گردن آدم باشه، یعنی که ظلم کرده. یعنی حقی رو از بین برده. خب اسم این می‌شه ظلم دیگه.
ـ باورم نمی‌شه که تو ظالم باشی.
ـ نه، عمدی نبوده. باور کن! یک بار اومدم برم خونه، همه‌ی پول‌هام رو داده بودم بابت دیالیز. چیزی تو جیبم نداشتم. همسرم گفته بود که داری می‌آی، حتماً یه مقدار خوراکی بخر بیار؛ تو خونه هیچی نیست. منم رفتم از سوپرمارکتی محل، نسیه چند تا تخم‌مرغ برداشتم. به این امید که بعداً پولش رو بهش بدم؛ اما بعد از اون، حالم بد شد. دیگه یادم رفت موضوع. دیگه به همسرم هم نگفتم این قضیه رو و این دین رو گردن منه. حالا گاهی به‌خاطر اون خیلی عذاب می‌بینم. برو پیش خانواده‌م. برو بهشون بگو پول اون سوپرمارکت رو حتماً بهشون بدن. دقیق بهشون بدن. بگو حتماً بدن؛ چون من اینجا در عذابم. حتماً قرض منو بدن.
ـ باشه بهروزجان، حتماً می‌گم.
دوباره کسی هلش داد. دوست نداشت از پیش پسردایی‌اش جای دیگری برود، اما وضع مهدی را هم خوب دیده بود. به این امید که پیش مهدی برود، چشمانش را بست و گشود.
#پارت25

نه، خبری از باغ و گلشن نبود. تا چشم کار می‌کرد، بیابان بود و تاریکی. نسیمی وزید و احساس کرد فضا روشن شده است. آرام چشمش را باز کرد. خود را در گوشه‌ای از سقف اتاقی در یک بیمارستان دید و جسمی که انواع و اقسام دستگاه‌ها به آن وصل بود، روی تخت مقابل افتاده بود. دقت کرد؛ شباهت زیادی به کالبد خودش داشت. پرستار مسنی که کارهای مریض کناری را انجام می‌داد، نیم‌نگاهی به جسم او انداخت و به پرستار جوان آن گوشه‌ی آی‌سی‌یو گفت:
ـ کس‌وکار این بنده‌ی خدا پیدا نشد؟
پرستار جوان‌تر نزدیک شد و گفت:
ـ نه متأسفانه، گوشیش که زیر دست‌وپای عابرها خرد شده بود. هیچ کارت و وسیله‌ی شناسایی دیگه‌ای هم همراهش نبود.
ـ می‌گم که آگهی بدیم تو روزنامه.
ـ فکر خوبیه، اما با این‌همه تورم و با این شکلی که پیدا کرده، احتمالاً کسی نشناسدش. یه مقدار بگذره بعد.
ـ به هر حال پلیس در جریانه دیگه. خودشون می‌دونن باید چی‌کار کنن.
یک‌باره در تاریکی مطلق فرورفت. خودش را دیده بود؛ جسمش را! همان جسم فانی‌اش را. همان جسمی که او را به جاهایی که نباید، برده بود. جسمی که روحش را دچار عذاب کرده بود و حال، امیدی به پیداکردن خانواده‌اش نبود؛ چرا که او، قید آن‌ها را زده بود.
فضا بی‌انتها و ظلمانی بود. از دور، نقطه‌ای قدر سر سوزن پیدا شد. نقطه، بزرگ و بزرگ‌تر شد و سوسو زد. آزاد به‌سمت نقطه رفت. هرچه می‌رفت، به کانون نور نمی‌رسید.
ناگهان افراد دیگری را در پشت سر و مقابل خود و طرفین دید که آن‌ها هم رو به نور می‌رفتند. نگاه نمی‌کرد، ولی حسشان می‌کرد. می‌دانست همه‌ی آن‌ها مرده‌اند، ولی انگار دردی حس نمی‌کردند.
بچه‌ای را نگاه کرد که به‌سوی نور می‌رفت. پسربچه‌ای هفت‌هشت‌ساله که در آتش سوخته و مرده بود. زن جوانی در اثر تصادف مرده بود و دیگری از بیماری؛ ولی همه بی‌درد به‌طرف نور می‌رفتند.
ادراکش کروی شده بود. انگار در پشت و طرفین سرش هم چشم داشت. همه جا را می‌دید؛ فقط کافی بود بخواهد که توجه کند. سیصدوشصت‌ درجه به محیط اشراف داشت. به نوعی نگاه گوی‌واره‌ای پیدا کرده بود.
صدایی شنید و رو برگرداند؛ صدای مادرش بود! زن مؤمنی که سالیان سال پیش، به رحمت خدا رفته بود. در یک چشم‌برهم‌زدن، خود را در مکان دیگری دید. مادرش بود؛ اما بسیار جوان‌تر و زیباتر از زمان مرگش. چادر نماز سفید گل‌داری بر سر داشت، اما همان چادر نخی همیشگی نبود؛ انگار جنس چادرش از حریر و ابریشم بود. گویی پوست مادرش، پوست یک نوزاد بود؛ بی‌نهایت زیبا!
به آغوش مادرش می‌رفت که مادر رو برگرداند. آزاد هرچه خواست جلوتر برود، اما انگار نیرویی مقابلش بود و اجازه‌ی پیشروی نمی‌داد.
#پارت26

با اینکه دلش به‌شدت برای مادرش تنگ بود و دوست داشت او را پس از سالیان سال در آغوش بکشد، اما دافعه‌ای شدید، او را به‌عقب هل می‌داد.
پدرش هم آمد. او هم چون مادرش، جوان‌تر و شاداب‌تر شده بود. دیگر از آن محاسن سفید خبری نبود و قد خمیده‌اش، راست شده بود. به‌طرف او دوید.
ـ آقاجون، قربونتون برم.
نیروی دافعه به‌شدت او را لرزاند. انگار که به او هشدار می‌دادند که از جایش تکان نخورد. پدر همچون مادر، از او روی گرداند.
ـ چی شده قربونتون برم؟ آخه چرا از من ناراحتید؟ می‌دونید چقدر براتون گریه کردم؟‌ می‌دونید چقدر براتون خیرات دادم؟ حالا چی‌کار کردم که از من رنجیدید؟
مادر بی‌هیچ گفت‌وگویی، به دریچه‌ای اشاره کرد. آزاد سمت دریچه رفت. دیگر از نیروی دافعه خبری نبود. به دریچه نگاه کرد و خودش را در اتاقی تاریک یافت. همسرش در اتاقی، تک‌وتنها روی تشک نشسته بود و درحالی‌که به کتف و دست‌های دردناکش پماد مسکن می‌زد، آرام‌آرام اشک می‌ریخت و مویه می‌کرد.
ـ ای خدا! چی‌کار کنم؟ غصه‌ی کدومشون رو بخورم؟ اون از باران، بچه‌م! خوشحال بودیم گفتیم شوهر خوبی گیرش اومده. چقدر خوشحالن، چقدر خوشبختن. چیزی کم نداشت؛ ولی یه دفعه‌ای همسر جوونش رفت. عین یه دسته‌گل پرپر شد و رفت. نور به قبرت بباره مهدی‌جان که جات بهشته؛ می‌دونم. زن و بچه‌ت رو بعد مرگت هم فراموش نکردی؛ اما دلتنگی بچه‌م هیچ‌جوره رفع نمی‌شه. هرچقدر که تو خوب بودی، اون آزاد گوربه‌گورشده، ما رو به خاک سیاه نشوند.
زن، آستینش را پایین داد و این بار، شلوارش را بالا زد. تیوپ پماد را روی پاهای متورمش خالی کرد و با همان دست‌های دردناک، آرام‌آرام به ماساژ آن‌ها پرداخت.

ـ بچه‌م عرفان رو بگو. هرچی می‌دوه، هیچی به هیچی. داشت مهندسیش رو می‌گرفت ها! چه می‌دونم؛ ده واحد مونده بود، بیست واحد می‌گن. نمی‌دونم که. به یک سال هم نمی‌کشید. درسش رو بوسید گذاشت کنار. داره روی ماشین کار می‌کنه؛ اما چه کاری آخه؟ بیچاره تو سرما، تو گرما، می‌دوه، عرق می‌ریزه. هرچی درمی‌آره، می‌ره بابت خرج ماشین آقاالیاس. اون بنده‌ی خدا هم تقصیری نداره که. همین از دستش برمی‌اومد. خودش تو شش‌و بش زندگیش مونده طفلک. اینم از سر لطفش بود؛ ولی خب چی‌کار می‌شه کرد؟‌ بچه‌م فردا زن می‌خواد، زندگی می‌خواد. چی‌کار کنم ای خدا؟
و هق‌هق ثریا بلند شد. آرام از ترس اینکه کسی نشنود، دهانش را زیر یقه‌اش برد تا صدا بیرون نرود.
ـ اون یکی بچه‌م نازان! هرچی درمی‌آره، باید بده به طلبکارهای اون مردیکه‌ی گوربه‌گوری. بچه‌م خستگی تو جونش می‌مونه.
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:

سلام به شکوفه عزیز
خداروشکر که کارکترهای داستان  طبق روال نویسنده ها بشدت پول دار و زندگی لاکچری ندارند .مثل اکثر مردم در تنگناهای زندگی قرار دارند اگر عشقی هست و یا نفرتی خیلی عادی و خالی از اغراق هست .مرد داستان شرکت نداره و ماشین شاستی بلند و بره بازار خروار خرید لوازم کنه ومشکل مالی نداره
در ضمن  مالکیت عجیب و غریب روی شخصیت زن داستان نداره
نشون دادین همین ابتدای داستان که عشق الزاما مال اون افراد نیست یه کارمند ساده میتونه عاشق بشه .
ذختر داستان هم دایم فکر ست لباس و ارایش نیست .به چیزهای مهمتری هم در زمدگی فکر میکنه
خداروشکر قلمتون پاک هست و اعتقاد به خدا هم در داستان دیده میشه .وانکار خدا واین که من چون بلا سرم امد خدارو گذاشتم کنار در داستانتون نیست اخه این هم بشدت باب شده که من فلان مصیبت و بلا رو دیدم خدا کجا بود ....هیچی پس خدارو میزارم کنار...تفکر یک عده مثلا  نویسنده  بی اطلاع و بی سواد
امیدوارم موفق باشین .براتون ارزوی پیشرفت دارم
اگر امکان داره لینک کانال رو بزارید تا دوستانم رو دعوت بدم .موفق باشین
در پناه خدا
#نازنین_سماواتی_شاعر
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_BY0lYyCD9xW5l
سلام عزیزم ممنون از لطفتون.
کلی برام انرژی مثبت فرستادین.
امیدوارم لایق این تعاریف باشم. برام افتخار بزرگیه که یک بانوی شاعر این طور تحسینم می کنه. باز هم تشکر نازنین جانم❤️
#پارت27

بچه‌م خستگی تو جونش می‌مونه. می‌دونم، می‌دونم خودش در عذابه، ولی همه‌ش می‌خواد به ماها روحیه بده. سربه‌سر ما می‌ذاره. ای خدا! خودت به داد بچه‌هام برس. من برای خودم هیچی نمی‌خوام. هرچی پول و طلا داشتیم، از چنگ من و بچه‌ها درآورد و رفت. که چی؟ برم پول طلبکارا رو بدم و برمی‌گردم و همه چیز رو سروسامون می‌دم. کو؟ زنگ زده که گیر افتاده. الهی عذاب ببینی نامرد که ما رو انداختی تو عذاب. خیر نبینی ایشاا...! معلوم نیست سرش تو کدوم آخور بنده. ایشاا... درد بکشی. ایشاا... زجر بکشی که این بچه‌های منو داری زجرکش می‌کنی.
صدای غرش مهیبی از آسمان آمد. یک لحظه به آسمان نگاه کرد؛ موجود وحشتناک، خرناسی کشید. آزاد خود را در همان صحرای مخوف دید. موجود بدشکل و وحشتناک می‌غرید و نفس داغش را بر تن او می‌ریخت. با هر بادی که به او می‌رسید، داغ می‌شد، می‌سوخت و خاکستر می‌شد؛ اما توان ضجه نداشت. انگار دهانش را دوخته بودند.
شدیدتر از درد، وحشتش از آن موجود بود و شدیدتر از آن، احساس شرمندگی. ناله‌های زن تمام معادلات ذهنی‌اش را به هم ریخته بود. می‌دانست که آن‌ها را رها و ظلم کرده است، اما فکر نمی‌کرد فاجعه این‌قدر عمیق باشد. به یاد باران مهربان و صبور، همسر به آن خوبی، به یاد نازان، ته‌تغاری‌اش که مجبور بود به قول ثریا صبح تا شب جان بکند تا قرض‌های او را بدهد، و پسرش، تنها پسرش، عرفانش افتاد. چقدر دوستش داشت آن اوایل، اما مشکل از وقتی پیدا شد که عرفان به سن بلوغ رسید. کم‌کم به کارهای پدر دقیق می‌شد و از او دور می‌گشت. رابطه‌شان رفته‌رفته رو به وخامت می‌گذاشت. آزاد او را مسبب بدخلقی‌های ثریا می‌دانست و کلاً رهایش کرد. کاری به درس و دانشگاه و هیچ چیز او نداشت و حالا می‌شنید که او روی ماشین داماد بزرگش که می‌دانست لکنته‌ای بیش نیست، کار می‌کند و عرق می‌ریزد و مقدار کمی بهره می‌برد. خجالت این اوضاع، از تمام زجرها بدتر بود.
موجود بدشکل و وحشتناک، خرناسی دیگر کشید و او غش کرد. حواس پنجگانه‌ای که در دنیا داشت، در آنجا قوی‌تر از قبل عمل می‌کردند. حواسی که وابسته به جسم نبودند؛ چرا که جسمش مدهوش بر تخت آی‌سی‌یو افتاده بود و کار نمی‌کرد. حواسی در درون جان و روحش بودند؛ و قوی‌تر!
تمام مفاهیم مادی و ظاهری دنیا در مقابلش کوچک و بی‌ارزش به نظر می‌رسیدند. جایی که قرار داشت، دنیای واقعیت‌ها بود.
با صیحه‌ای که کشید، کنار پدر و مادرش برگشت. صدای پدرش بی‌آنکه دهان بگشاید، به گوشش رسید.
ـ چشم دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی است، آن بینی.
#پارت28

پدرش همیشه در حال زمزمه‌ی آیه‌ها‌ی قرآن یا شعری زیبا از شعرای باستان بود. این بیت شعر را هم قبلاً شنیده بود، اما در اینجا به کنه معنای شعر پی برد. کلمات، تجسمی عینی‌تر می‌یافتند.
تمام ذرات هستی، او را به شگفت آورده بودند؛ چرا که درون آن‌ها را می‌دید. ذرات و جمادات، همه مفهومی ملکوتی پیدا کرده بودند و بیشتر و بیشتر او را متعجب می‌کردند. می‌دانست و مطمئن شد که تمامی موجودات، حتی آن‌هایی که جزو موجودات زنده نبودند، همگی شعور دارند. اشیا و جمادات، همه را دارای حس می‌دید.
به یاد روزی افتاد که پاکتی آجیل در دست گرفته بود و در مقابل تلویزیون نشسته و به‌همراه خانواده، برنامه‌ای علمی را تماشا می‌کرد. برنامه‌ی جالبی بود. در آنجا نشان می‌دادند که فردی به نام باکستر، در تحقیقات خود، به دستگاهی رسید که ثابت می‌کرد گیاهان و نباتات، نه تنها حافظه دارند، بلکه نیات انسان‌ها را هم می‌خوانند.
پس از آن، به‌سوی گل‌وگیاهانی که ثریا در گوشه‌وکنار خانه گذاشته بود، نگاه کرده و پوزخندزنان گفته بود:
ـ نه ثریاخانم، خوشم اومد. مثل اینکه این سلام‌دادن‌هات و قربون‌صدقه‌ی گل‌ها رفتن‌هات الکی نبوده. می‌گه اینا نیت‌های آدم‌ها رو می‌خونند.
ثریا اخم‌کنان سینی چای را روی میز گذاشته و گفته بود:
ـ اینا تازه فهمیدند، ولی من می‌دونستم. می‌دونستم که گل‌های من حرف‌های منو می‌فهمند.
آزاد با خود فکر کرد شاید بعدها هم کسانی پیدا شوند که بتوانند حافظه‌ی جمادات را هم اثبات کنند.

ناگهان درخت چناری مقابلش ظاهر شد. درختی که چون انسان، به او اخم می‌کرد و دور می‌شد. آزاد متعجب از این واقعه، نزدیکش رفت و درخت، در آسمان معلق شد و کنار رفت. غم قهر درخت از او، غصه‌ای بر جانش نشاند. نمی‌دانست چرا! به درخت چنار پربرگ‌وبار نگاه کرد و یاد صحنه‌ای افتاد.
در مقابل حیاط خانه‌شان، درخت چناری بود که رفت‌وآمد اتومبیل را به حیاط سخت می‌کرد. یک روز تبر برداشت و به جان درخت افتاد که مأمور شهرداری سریع خود را به او رسانده بود.
ـ چی‌کار می‌کنی مرد حسابی؟
ـ هیچی، دارم درخت رو قطع می‌کنم.
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه جلوی رفت‌وآمد رو گرفته.
ـ شما اشتباه می‌کنید آقا. شما اگر درختی رو بخواید قطع کنید، باید دیه بدید.
ـ دیه بدیم؟ مگه آدمه؟
ـ نمی‌دونستی؟ بله، قطع درخت‌ها دیه داره. بیخود و بی‌جهت درخت زنده و شادابی رو نباید این‌جوری تبر به جونش زد.
با شنیدن نام دیه، تبر را برداشت و پوزخندزنان به خانه رفته بود؛ اما با دیدن قهر آن درخت، پی می‌برد که چقدر درخت آن موقع زجر کشیده بود. با تجسم زجر او، صدای جیغ درخت را شنید.
درخت جیغ می‌کشید و او تبر می‌زد. درخت فریاد می‌کشید و کسی فریادش را نمی‌شنید.
Forwarded from در۲دل
سلام, Shokoofeh هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.

👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Shokoofeh 💌

خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
https://telegram.me/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:

سلام شکوفه  خانم عزیز  صبحتون بخیر   دستت  طلا  بانو  قلمت  مانا  رمان  بسیار زیبایی  هست مثل بقیه رماناتون  خسته نباشی  عزیز
@dar2delkon
--------------------
↩️ جواب بده: /reply_6mY2dKsgpkQbw
سلام عزیزم عاقبتت به خیر. سرتاپات طلا. زیباشمایی نازنین. سلامت باشی❤️
Forwarded from زیرگنبدکبود (Shokoofeh Shahbal)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️نه رواقی،
🕯نه گنبدی،
▪️حتی سنگ قبری
🕯 سرمزار تو نیست!

▪️غیر مشتی کبوتر خسته
🕯خادمی،
▪️زائری،
🕯کنار تو نیست!

🕯پیشاپیش شهادت امام
سجاد "عليه السلام" تسليت باد🏴


@pandeshirin
#پارت29

درخت داد می‌زد و کمک می‌خواست و او محکم‌تر می‌کوبید تا اینکه کارگر شهرداری که در فضای سبز مقابل، مشغول آبیاری گل‌ها و درختان بود، انگار به دلش افتاده بود که صدای جیغ درختی را می‌شنود و فوری به‌سوی او شتافته بود.
باورش نمی‌شد! همه‌ی آن‌ها را داشت در آنجا به عینه می‌دید. بارها و بارها این آیات قرآن را شنیده بود: «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ خَیْرًا یَرَهُ وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» .*
تمام آثاری را که در دنیا قابل مشاهده نبودند، در آنجا می‌دید؛ اما از همه‌ی آن‌ها بدتر، حق‌الناس بود. کاری بسیار دشوار! ناگهان سفری در زمان کرد و به دوران جوانی‌اش برگشت و صحنه‌ای مقابل چشمانش آمد. با فردی درگیر شده بود؛ سر موضوعی که حتی تا پیش از آن، یادش هم نمی‌آمد؛ اما اینک برایش کاملاً آشکار و مشخص ‌شد. دعوا سر حق تقدم بود. او حق تقدم را از آن خود می‌دانست و راننده‌ی کناری، از آن خود. با یکدیگر درگیر شدند و کارشان به فحش و فحش‌کاری رسید. عصبانی شده بود و اتومبیل را در جایی پارک کرده و محکم به کاپوت ماشین کناری کوبیده بود. مردی جوان به سن‌وسال خودش، از آن بیرون زده بود و با هم دست‌به‌یقه شده بودند. مرد، ظاهری نحیف داشت و آزاد با مشت محکمش به دهان او کوبید. آزاد همه‌ی این‌ها را می‌دید. خود را میان مرد و خودِ جوانش ‌انداخت. می‌خواست جلوی وقوع واقعه را بگیرد، اما نمی‌توانست. می‌خواست دستِ جوانی‌ش را بگیرد، اما از او تبعیت نمی‌کرد.
محکم به دهان مرد کوبید و لبش پاره شد. خیلی سعی کرد مانع شود، اما نشد و آن اتفاق رخ داده بود. پس از آن هم مردم ریختند و آن دو را جدا کرده بودند. می‌دانست درد بدی در دهان آن مرد پیچیده بود، اما چون وقایع دیگر، آن را هم فراموش کرده بود. حال داشت می‌دید که آن مرد، با لب‌های پاره به خانه رفته بود. لب‌هایش باید بخیه می‌شد، ولی مرد پولی نداشت که بابت بخیه بدهد؛ شاید هم فرصتی نداشت. در هر حال بخیه نزده بود و جای پارگی آن، شکل بدی در انحنای لب پایین به وجود آورده بود.
شرمندگی در اینجا، بیشتر از درد جسمانی عذابش داد. یاد روز دیگری افتاد. شریکش، همان که با هم سر یک سفره نان و نمک خورده بودند، همه‌چیز را برداشته و فرار کرده بود. او مانده بود و خیل عظیمی از طلبکارها. مجبور شده بود که خانه، اتومبیل و هرچه را که دارد، بفروشد و به پول تبدیل کند، اما نصف بدهی‌ها هم پرداخت نشده بودند. غرغرهای ثریا که حق هم داشت، شماتت و عتاب دوست و آشنا او را به‌شدت از کوره به در برد.
#پارت30

به جای آنکه به دنبال راه چاره درآید، به فکر فرار افتاد. آری، نمی‌تواست تحمل کند. احساس می‌کرد که اگر کمی دیگر بماند، منفجر خواهد شد. تصمیم گرفت بکند و برود و همه‌چیز را رها کند؛ و کرد! رها کرد. به دروغ، به باران گفته بود که معطل مقدار ناچیزی پول است تا بتواند سرمایه‌ی هنگفتی را برگرداند و تمام پس‌اندازهای دختر وسطی‌اش را گرفت. جیران را که می‌دانست چیزی ندارد؛ و نازان! با تدبیر و نقشه خود را به او نزدیک کرد و برایش دسته‌چک گرفت و از او خواست پای چک‌ها را امضا کند تا به طلبکارها بدهد. خواسته بود به کسی چیزی نگوید. نازان، ساده‌لوحانه تمام برگه‌چک‌ها را امضا کرده بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد پدرش این‌گونه سرش کلاه بگذارد.

* پس هركس به اندازۀ ذره اى كار نيك كرده باشد، آن را مى بيند و و هركس به اندازۀ ذره اى كار بد كرده باشد، آن را مى بيند

25
***
عرفان زیر لب طوری که فقط خودش بشنود، گفت:
ـ هرچند کام من یکی هرگز شیرین نمی‌شه.
مادر درحالی‌که حوله روی سرش می‌چرخاند تا موهای کوتاهش خشک شود، از داخل خانه صدایش زد:
ـ عرفان برو حموم، تا بیایی سفره رو انداختیم.
عرفان که از خدا می‌خواست به خلوتی پناه ببرد، از داخل اتاقش، حوله‌ای برداشت و به حمام رفت. تن خسته‌اش را به نوازش‌های آب گرم ریز دوش سپرد و بعد از شست‌وشویی سریع، بیرون آمد و خسته روی تخت افتاد.
دخترها حیاط را شسته بودند و مرغ‌های پاک‌شده را در یخچالی که در زیرزمین مخصوص برای چیزهای اضافه بود، گذاشتند.
نگاه عرفان به پوستر مقابلش افتاد؛ کار جیران بود! عکسی که هنگام ورود به دانشگاه، انداخته بود و جیران بعد از کلی قربان‌صدقه، آن را داده و پوستر کرده بود و حال عرفان به روبه‌روی تختش زده بود.
آهی کشید، نگاه از عکس خود گرفت و کلافه مشت بر پیشانی‌اش کوبید. عکس، او را به روزهای خوش دانشگاه برد. آن روزهایی که نمی‌دانست غم چیست، استیصال چیست و درماندگی یعنی چه. غصه، واژه‌ی بیگانه‌ای بود. عرفان میان سه خواهر، تک‌پسر بود و همگی ناز او را می‌کشیدند؛ هرچند نازان به حکم ته‌تغاری‌بودن، جایگاه ویژه‌ی خود را داشت، اما در میان سه خواهر، بودن یک پسر یعنی تکیه بر اریکه‌ی سلطنت! مادر را که نگو! مادر جدی و خشکش به او که می‌رسید، تا حدی نرمش نشان می‌داد. چه روزهایی بود!
پدر، مادر و بقیه، آن موقع‌ها همه مهربان بودند. دل‌سیری، موفقیت، داشتن خانواده‌ای نجیب و بامحبت، اعتمادبه‌نفس او را به‌شدت بالا برده بود؛ به علاوه‌ی تیپ و قیافه‌ و هیکلش که آن هم عامل مهمی در جذابیتش بود.
#پارت31

بیشتر دختران دانشکده‌ی فنی، به بهانه‌ی درس و جزوه، همان بهانه‌ی کلیشه‌ای همیشگی، خود را به او نزدیک می‌کردند.
هرچه به آن روزها فکر می‌کرد، لبخندش عمیق‌تر می‌شد و عمق می‌گرفت. میان آن‌همه دختر، فقط یک نفر توجه او را جلب کرد؛ شراره ضیایی. از همان سال اول با هم بودند. واحدها را با هم پاس می‌کردند. در تمام ترم‌ها با هم کلاس برمی‌داشتند؛ بی‌آنکه هیچ‌کدام برای نزدیک‌شدن پیش‌قدم شوند.
شراره نه به‌خاطر ظاهرش، که آنچنان زیبا هم نبود، اما به‌خاطر وقار و متانتی که داشت، نظرها را معطوف خود می‌کرد. عرفان تحت‌تأثیر شخصیت متین او، بارها خواسته بود به بهانه‌های واهی به او نزدیک شود، اما نیرویی بازدارنده که از غرورش سرچشمه می‌گرفت، مانع قرب او به دختر می‌شد.
عرفان در اوقات فراغت خارج از دانشگاه، در باشگاه ورزشی فعالیت می‌کرد. هنگام کار با دستگاه‌ها به رفتارهای شراره فکر می‌کرد و دنبال راه چاره‌ای بود، اما افسوس هیچ‌چیزی به فکرش نمی‌رسید.
دانشگاه که بودند، زیرچشمی به دختر دقیق می‌شد. هیچ‌چیز مشکوکی از او ندیده بود. شراره همیشه سرش در لاک خود بود و مشغول درس. گاهی از آن‌همه سردی او، عصبی می‌شد؛ چرا که بقیه‌ی دخترها برای به‌دست‌آوردن دل او، سخاوت‌مندانه پا پیش می‌گذاشتند، اما ضیایی بی‌توجه به او و دیگران، فقط و فقط دنبال درس بود. پوششش ساده و منحصر به یک مانتوی سرمه‌ای و مقنعه‌ای هم‌رنگ آن بود. با وجود اینکه قد بلندی نداشت، اما کفش‌هایش راحتی و پاشنه‌کوتاه بودند.
یک روز، باران تندی می‌آمد. از آن باران‌های پاییزی. عرفان باید به‌موقع خود را به خانه می‌رساند؛ بنابراین سریع از دانشگاه خارج شد. هیچ تاکسی‌ای نبود. ماشین‌های سواری هم از کنارش بی‌توجه رد می‌شدند، تا اینکه اتومبیلی سفیدرنگ مقابلش ایستاد و صدایی دخترانه او را خواند.
ـ آقای مفیدی، آقای مفیدی!
پسر جوان ناباورانه، نگاهش کرد. شراره بود؛ پشت فرمان و خم شده بود تا او را بهتر ببیند.
ـ بفرمایید. بارون تنده.
عرفان، جای هیچ تعارفی ندید. بله، باران تند بود، ولی بهانه‌ی خوبی بود که دقایقی را در کنار او باشد. به همین بهانه، بی‌تعارف سریع در اتومبیل را گشود و روی صندلی نشست.
ـ ببخشید، صندلیتون خیس می‌شه.
شراره گفت:
ـ مهم نیست؛ بخاری روشنه. نگران نباشید.
و سکوت کرد. سکوتشان کش آمد. هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتند. عرفان دنبال حرف می‌گشت تا شیشه‌ی سکوت را بشکند، اما هیچ‌چیزی پیدا نمی‌کرد. نمی‌دانست راجع به چه صحبت کند. باران، پاییز، فصل، آب‌وهوا؟ نه، همه‌ی این‌ها تکراری و کلیشه‌ای بودند.
#پارت32

باید حرف جالبی می‌زد. حرفی که شراره را نسبت به او متمایل کند؛ اما واژه‌ها از ذهنش فرار کرده بودند. جملات پادرهوا معلق می‌زدند و کنار هم جمع نمی‌شدند. انگار که شراره هم همین حس را داشت؛ چرا که فوری ضبط اتومبیل را روشن کرد و ترانه‌ی زیبایی درباره‌ی باران پخش شد.

‌‌ «پیش از خداحافظی ات چتری به دستت میدهم

آهی به راهت می کشم شاید که برگردی
به جای هر حرفی فقط خطی ز چشم خیس خود
طاق نگاهت می کشم شاید که برگردی
باران ببارد میروی باران نبارد میروی

این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا
گفتم خداحافظ ولی در دل چه آهی دارم ای عشق
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق
بعد از تو این باران تورا هر بار به یادم خواهد آورد
چیزی نیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد

باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان

ترانه، حال‌وهوای زیبایی داشت. سرانجام دقایقی بعد، مقابل ایستگاه اتوبوس، عرفان به حرف آمد.
ـ ممنون خانم ضیایی، من همین جا زحمت رو کم می‌کنم.
شراره نیم‌نگاهی انداخت و آرام راهنما زد و به‌سمت راست پیچید و نزدیک ایستگاه اتوبوس توقف کرد.

ـ آقای مفیدی، من تا فرمانیه می‌رم. اگر مسیرتون می‌خوره، پیاده نشید.
لب‌های عرفان کش آمد.
ـ نه خانم ضیایی، مسیر ما جنوب تهرانه. لطف کردید. همین جا با اتوبوس می‌رم. ممنون.
کل صحبت‌هایشان همین چند جمله بود. در طی این سه سال، تنها این مدت بود که با یکدیگر حرف زدند؛ اما از آن به بعد، زبان صورت ساکت بود و بی‌حرکت؛ ولی چشمانشان غوغا می‌کرد. با چشمانشان با همدیگر حرف می‌زدند. برق نگاه عرفان، شراره را بد گرفته بود، ولی دریغ از کوچک‌ترین کار و اقدامی جهت آشنایی بیشتر.
روزها و ماه‌ها می‌گذشت و عرفان در برزخ مانده بود. نمی‌دانست چه کند؛ تا اینکه روزبه به او اطلاع داد که از طریق نازیلا دوستش، متوجه شده است که شراره، خواستگار سمجی دارد. گفته بود که اگر علاقه‌ای هست، با شراره صحبت کند. عرفان دستی به میان موهایش کشیده بود.
ـ آخه روزبه‌جان، الان وقت ازدواج و این حرفا نیست که. مگه چند سالمه من؟
روزبه هم به شانه‌اش زده بود.
ـ کی گفت ازدواج کنی اصلاً؟ فعلاً نذار ببرنش. این‌طور که از شواهد برمی‌آد، اون هم به تو علاقه‌منده؛ فقط با همدیگه دوست بشید، حالا نامزد بشید، یه چند سال بعد که موقعیتت فراهم شد، خدا بزرگه. فعلاً بجنب که اگر نجنبی مرغ از قفس می‌پره.
#پارت33

پسر جوان از تصور ازدواج شراره با مردی دیگر، ابرو در هم کشید. نه، به هیچ قیمتی نباید آن دختر را از دست می‌داد. هرطورشده باید او را به دست می‌آورد.
بارها به رفتارهای دختران دقیق شده بود. شراره با همه‌ی آن‌ها فرق داشت. متین، سنگین، درس‌خوان، اما سروگوش خیلی‌ها می‌جنبید. او همیشه در تخیلاتش، زنی متین و باوقار را تصور می‌کرد و حالا در مقابلش، شراره را می‌دید؛ پس نباید اجازه می‌داد که کسی به او نزدیک شود.
راهی باشگاه شد و تنش را با ورزش‌های سخت خسته کرد تا روحش آرام یابد، ولی آرامشی در کار نبود. نمی‌دانست چه کند؛ تا اینکه در یک تصمیم آنی، قرار شد از شراره برای صرف بستنی یا ناهار، به کافی‌شاپ یا رستورانی دعوت کند. مردد بود که به کدام بروند.
روز بعد به خود شراره نزدیک شد. سلام‌علیکی کرد و درحالی‌که زیرچشمی اطراف را می‌پایید، جزوه‌ای را مقابل چشمان هر دو گرفت تا دیگران تصور کنند که درباره‌ی درس حرف می‌زنند.
روی جزوه نوشته بود: «سلام شراره‌خانم، لطفاً بگید چه روزی فرصت دارید ناهار در خدمتتون باشم. باهاتون حرف دارم.»
شراره هم که انگار منتظر همین فرصت بود، سری تکان داد و قبول کرد. قرار شد روز بعد، به رستوران معروفی که عرفان می‌شناخت، بروند.
موعد مقرر رسید. سر میز نشسته بودند تا اینکه گارسون برای گرفتن سفارش‌هایشان آمد. هر دو از روی منو، غذای خود را انتخاب کرده بود. بعد از اینکه گارسون رفت، عرفان سریع رفت سراغ اصل مطلب.
ـ اوم، شراره‌خانم، راستش خیلی وقته که من می‌خوام باهاتون صحبت کنم، ولی خب چه‌جوری بگم... روم نمی‌شد!
شراره لبخندی کم‌رنگ زده بود.
ـ آقای مفیدی، تنها چیزی که به شما نمی‌آد، کم‌روییه.
عرفان سرخ شده بود.
ـ آخ! یعنی این‌قدر وضعم خرابه؟
شراره گفته بود:
ـ نه نه، اتفاقاً نقطه‌ی قوته. اینکه آدم بتونه با اعتمادبه‌نفس برخورد کنه، خیلی خوبه.
ـ ولی... اِم... شراره‌خانم... می‌تونم بگم شراره‌خانم؟
ـ خواهش می‌کنم.
ـ راستش، چه‌جوری بگم؟ من به شما که می‌رسم، به تته‌پته می‌افتم. نگاه نکنید تو کنفرانس‌ها و اینا بلبل می‌شم، اما نمی‌دونم شما چه‌جوری هستید که راستش... خب، حقیقتش رو بگم دیگه. من الان مدت‌هاست به شما علاقه دارم.
و سپس نفسی راحت کشیده و خود را روی صندلی انداخته بود. شراره با دیدن گردن کج‌شده روی شانه‌ی او، خنده‌اش گرفته بود. دست مشت‌شده‌اش را به‌طرف دهان برده بود تا جلوی خنده‌ی خود را بگیرد.
صدای جیغ‌جیغوی نازان، رشته‌ی افکار برادرش را پاره کرد.
ـ عرفان، بیا دیگه. کجا موندی پس؟ سفره رو پهن کردیم. مامان هم می‌گه الاوبلا تا عرفان نیاد، کسی حق نداره دست به غذا بزنه. بیا دیگه، مردیم از گرسنگی!