چهار خط بنویسم به یاد هدایت کاف. هفتهی پیش تهران بودم. خیابان جلفا را پیاده میآمدم پائین. روی علمک گاز خانهای، یک نفر برچسبی زده بود قدِ دو بند انگشت و رویش نوشته بود: «دُوسْتَتْ دارَمْ!». شش دانگ این دو کلمه را اعراب گذاری کرده بود. همین بود که یاد هدایت کاف افتادم. همیشه ایمیلهایش به شیدا را اینطور شروع میکرد که: «شِیدای مَنْ! دُوسْتَتْ دارَمْ». بعد هم سلام و احوالپرسی و الباقی روضهی روزانه. تکتک کلماتِ نامهاش اعرابگذاری داشت. بهش میخندیدیم و میگفتیم که هدایت کلماتش را خالکوبی میکند. حتی روی مردمک چشمِ کلمات را. نوشتن هر خط نامهاش به اندازهی نوشتن یک پاراگرافِ مفصل طول میکشید. بدون اغراق. اما شیدا نامهها را میخواند فقط بابت اعراب آنها. میدانست که وزنِ هر کلمهی نامهی هدایت کاف هزار بار بیشتر از وزن کلمات هر نامهی دیگری است که به هر مخاطب دیگری نوشته شده باشد. با آن همه اعرابی که نوشتنشان زمان برده است. با آن «دُوسْتَتْ دارَمِ» مقدم بر سلام. هر کلمه واقعا معنی همان کلمه را میدهد.
هدایت شلختهترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهمبندی و ماستمالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شبهای جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارمهای تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آنقدر لایهدارمیکرد که وزنِ زمان صرف شدهاش از خودِ آن چیز بیشتر میشد. جعبه توی یکی از اسبابکشیهایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.
خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت میگرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شرابهایی که گاه و بیگاه برای جشنهای دو نفرهشان میخرید، کهنه و زمانخورده بودند. مثل باغبان کارکشتهای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقتشان و هرس میکرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف میکرد بابت دوستت دارمهای مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را میداد.
همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانهام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را میکردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارمهایش را با دقت خرج کرده است.
برای جای خالی هدایت کاف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هدایت شلختهترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهمبندی و ماستمالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شبهای جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارمهای تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آنقدر لایهدارمیکرد که وزنِ زمان صرف شدهاش از خودِ آن چیز بیشتر میشد. جعبه توی یکی از اسبابکشیهایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.
خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت میگرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شرابهایی که گاه و بیگاه برای جشنهای دو نفرهشان میخرید، کهنه و زمانخورده بودند. مثل باغبان کارکشتهای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقتشان و هرس میکرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف میکرد بابت دوستت دارمهای مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را میداد.
همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانهام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را میکردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارمهایش را با دقت خرج کرده است.
برای جای خالی هدایت کاف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سوار هواپیما بودم برای آمدن به ایران. کنار من یک زن و شوهر نشسته بودند و چهار تا بچهی قد و نیم قد. آلمان زندگی میکردند و میخواستند برای تعطیلات کریسمس بیایند ایران جهت صله ارحام و این برنامهها. اسم پسر کوچکشان موسی بود. فوقاش چهار سالش بود. آلمانی را مثل بلبل حرف میزد و دائم به مهمانداران قشنگ میگفت «ایشلیبیدش». اما از شِکرِ فارسی فقط «بیناموس» را یاد گرفته بود. وسطهای راه حوصلهاش سر رفت و شروع کرد به ایراد گرفتن. پدرش دست کرد توی کیف و یک تبلت داد دستش تا باهاش بازی کند. صدای تبلت بلند بود و هر دو دقیقه موسی از تبلت رکب میخورد و میباخت و با هر بار باختن «بیناموس» بلندی فریاد میزد. از طرفی، هوا هم مساعد نبود و خلبان هیچ چالهی هوایی و تپهی ندیدهای را بینصیب نمیگذاشت و مثل سنگ توی فلاخن ما را میچرخاند و میلرزاند. همین لرزیدن هم باعث میشد دخترشان بترسد و یک ریز گریه کند.
موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کبابشان تمام شد. یکی از بچههای خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا کباب میخواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم میگفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتناش، میگفتم درد و کباب. اما خب، کبابها را گوشتخواران ردیفهای جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچهها یک ژلهی اضافه دادند. که البته موقع دست به دست شدن ژلهی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان میانداخت. شلوغ و پر سر و صدا. خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و میتاخت. پسر چهار سالهای که به زور مادرش غذا توی دهانش میچپاند و بابت هر چیزی یک بیناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما میداد. بچهی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاهخوار کرده بود و کبابگویان پاستا میخورد. مهماندارهای کلافهای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را میکوباندند به زانوی ما. ژلهی مالیده شده به شلوار. ماسکهای روی صورت که هوا از آنها رد نمیشد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.
کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی اینکه درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا اینکه خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ میداد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسمشان کرد. طوری که ببینمشان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.
بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن اینجا بیشتر هم شد. آنجایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب میافتد. بعد از ذکر مصیبتهای جاری، ذهنم یک چک آبدار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچهها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمیبینند آنوقت بچههایتان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمیتوانند تحمل کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت اینکه کلمه بیناموس را یاد موسی دادهاند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلیام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشمهایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.
اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. اینکه شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمیشود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کبابشان تمام شد. یکی از بچههای خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا کباب میخواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم میگفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتناش، میگفتم درد و کباب. اما خب، کبابها را گوشتخواران ردیفهای جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچهها یک ژلهی اضافه دادند. که البته موقع دست به دست شدن ژلهی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان میانداخت. شلوغ و پر سر و صدا. خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و میتاخت. پسر چهار سالهای که به زور مادرش غذا توی دهانش میچپاند و بابت هر چیزی یک بیناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما میداد. بچهی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاهخوار کرده بود و کبابگویان پاستا میخورد. مهماندارهای کلافهای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را میکوباندند به زانوی ما. ژلهی مالیده شده به شلوار. ماسکهای روی صورت که هوا از آنها رد نمیشد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.
کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی اینکه درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا اینکه خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ میداد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسمشان کرد. طوری که ببینمشان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.
بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن اینجا بیشتر هم شد. آنجایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب میافتد. بعد از ذکر مصیبتهای جاری، ذهنم یک چک آبدار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچهها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمیبینند آنوقت بچههایتان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمیتوانند تحمل کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت اینکه کلمه بیناموس را یاد موسی دادهاند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلیام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشمهایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.
اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. اینکه شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمیشود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال است که از خانه کار میکنم. از پشت پنجرهی اتاق کارم که به حیاط نگاه میکنم، یک درخت سرو میبینم. در واقع میدیدم. چون بریدیمش و وجودش را رهسپار عدم کردم. این درختِ سرو، چشم و چراغ حیاط بود. مصداق حرف حضرت مولانا و «ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما» بود. با برگهای سوزنی سبزی که از شال هر سیدی سبزتر بودند. اصلا زیادی سبز بود. از سمت شرق که خورشید طلوع میکرد، نصف درخت سرو حسابی آفتاب میگرفت. آن سمتش هم که رو به من نبود و نمیدیدمش. یک بار جلسه داشتم با رئیس الدنگ. صدایش را گذاشتم روی بلندگوی تلفن سرپا ایستادم کنار پنجره. رئیس در باب اهرمهای فشار و تازیانهی موجود جهت بالا بردن کارایی کارمندان حرف میزد و من هم چای دوغزال میخوردم و سروِ گلستانم را تماشا میکردم. بعد حس کردم که درخت خم شده به عقب. طوری که انگار میخواهد خورشید را نگاه کند تا عطسهاش بیاید. بعد از ظهر رفتم پای درخت. واقعا خم شده بود به عقب. چند تا ریشهی قدر هم از خاک زده بود بیرون. دور درخت طواف خوردم و دیدم که نیمهی غربیاش کاملا خشک است و چوبهایش شدهاند رنگِ سمنوی گندیده. همان نیمهای که از پنجرهام دیده نمیشود. زنگ زدم به کارلوس. درختبُر و درختشناس خانوادگیمان. آمد و نگاه کرد و چند تا نچ نچ کرد و یک تف گنده انداخت آنطرف و گفت باید بریده بشود. گفتم چرا عامو؟ چند تا درخت دیلاق پشت سر را نشان داد و گفت که اینها آنقدر سایه انداختهاند روی سر سرو که سمت غربش آفتاب نمیگیرد. خشک شده. الان نبُری، دو صباح دیگر میافتد توی کلهات و از فانی به باقی میشتابی. افتادم به التماس که دوایی، درمانی، کودی چیزی نیست بدهیم بهش؟ گفت فقط نور. گفتم درختهای پشت را هرس کنیم. گفت دیر فهمیدی و دیر شده. نهایتا اره برقیاش را مثل ذوالفقار کشید بیرون و با چهار حرکت قیقاجطور سرو چمان را خواباند زمین. گفت فردا با وانتش میآید تا جنازه را ببرد.
این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف میزنم هیکل خوابیده روی زمیناش را میبینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده میشود. با این تفاوت که میدانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب. البته همهاش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد میزد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوختهام را ببینید، اینطور نمیشد. شاید آنطور جایش را عوض میکردم و میبردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زندهای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.
در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایهها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردنشان هموزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتیاش کشید. اثبات اینکه سرو گلستان ما یک نیمهی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجرهی اتاق من و چشم همسایهها رو به نیمهی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف میزنم هیکل خوابیده روی زمیناش را میبینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده میشود. با این تفاوت که میدانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب. البته همهاش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد میزد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوختهام را ببینید، اینطور نمیشد. شاید آنطور جایش را عوض میکردم و میبردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زندهای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.
در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایهها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردنشان هموزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتیاش کشید. اثبات اینکه سرو گلستان ما یک نیمهی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجرهی اتاق من و چشم همسایهها رو به نیمهی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
باز هم چهار خط بنویسم بابِ دلِ خودم جهت فراموش نشدن. این عکس را ماهِ پیش گرفتم که تهران بودم. یک روز سردِ ابریِ آلودهی تهران. چهار روز مانده بود به برگشتنم. همین یک خط بالا کافی است تا هر آدمی را محتاج به یک مشت قرص لیتیوم کند. خیابان ولیعصر را پیاده گز میکردم سمتِ پائین. بعد هم این مرد قشنگ را دیدم که نشسته روی نیمکت و ویولن میزند. آنقدر سوزناک و قشنگ میزد که انگار یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را ترجمه کرده بود به زبان موسیقی. ازش اجازه گرفتم و عکسش را گرفتم و بعد هم فرار کردم. چرا؟ چون تحمل شنیدناش را دیگر نداشتم. بعد هم دست به دامن خداوند و ائمهاطهار شدم که سر راهم دیگر هیچ ویولنزن قهاری بساط نکرده باشد. خدا را شکر که تعداد ویولونیستهای خیابانیِ خوب در تهران کماند.
چهار روز پیش عطیه نوشتهای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزیاش نوشته است. فقط یک داستاننویس میتواند روزانهاش را قصهوار بنویسد». نوشتهی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنجاش را آنقدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدناش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحتتر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم همدردش. انگار که رنجاش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خوانندهها.
این شد که شکرگزار خدا شدم که آدمها را طوری خلق نکرده که همهشان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که اینطوری نبود و همه مستعد بودند و میتوانستند رنجشان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنجشان را میتوانستند به شکل همهفهمی تصویر کنند، روحمان پاره و پوره میشد. زندگی میشد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانهاش قدِ یک شفتالو بود.
به هر حال رنج همهی آدمها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر میکند و شریکمان میکند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنجاش ترجمه نشده مثل نامهای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ میپیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را مینوشتم و روح همه را جر میدادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه را نخوانده به دستِ باد نسیان میسپارم.
https://t.me/fahimattar/550
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار روز پیش عطیه نوشتهای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزیاش نوشته است. فقط یک داستاننویس میتواند روزانهاش را قصهوار بنویسد». نوشتهی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنجاش را آنقدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدناش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحتتر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم همدردش. انگار که رنجاش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خوانندهها.
این شد که شکرگزار خدا شدم که آدمها را طوری خلق نکرده که همهشان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که اینطوری نبود و همه مستعد بودند و میتوانستند رنجشان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنجشان را میتوانستند به شکل همهفهمی تصویر کنند، روحمان پاره و پوره میشد. زندگی میشد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانهاش قدِ یک شفتالو بود.
به هر حال رنج همهی آدمها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر میکند و شریکمان میکند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنجاش ترجمه نشده مثل نامهای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ میپیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را مینوشتم و روح همه را جر میدادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه را نخوانده به دستِ باد نسیان میسپارم.
https://t.me/fahimattar/550
#فهیم_عطار
@fahimattar
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
الان که دارم این چند خط را مینویسم، آخرین ساعات کاری روزِ جمعه است. درِ اتاق کارم را بستهام و نشستهام روبروی کامپیوتر تا در باب اهمیت «دَرها» بنویسم. دلیل اصلی من که چهار سال پیش پیشنهاد کار کردن در این شرکت را قبول کردم، همین «دَرِ» چوبی اتاق بود. روز مصاحبه، ازم پرسیدند سوالی نداری؟ گفتم دو تا سوال دارم. اول اینکه دستشویی کجاست؟ که گفتند آنجا. سوال دوم این بود که اگر استخدامم کنید، کجای این ساختمان مستقر میشوم؟ دستم را گرفتند و بردند اتاقم را نشانم دادند. یک اتاق ده دوازده متری بود که «دَرِ» چوبی داشت. بیحرف اضافه قرارداد را امضا کردم و خلاص. من عاشق «دَر» هستم و بهشان ارادت قلبی دارم.
در اتاق را میتوانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون اینکه نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر میکنند که دارم حرف میزنم یا دچار حملهی آسمی شدهام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژیاش عود میکند و هر دوازده ثانیه با یک عطسهی خوفناک، روز رستاخیز را برایمان بازسازی میکند. در را میبندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا میگذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربهی بینوایش حرف بزند. همان وقتهایی که فقط نمیگوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومهی شمسی و تاریخچه اسهال گربهها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع میکند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا میشود. آن را زود میبندم و وارد جهان اختصاصی خودم میشوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.
قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقتها دو فرهنگ را از هم جدا میکنند. مثلا مرز بین آدمهای توی خیابان و آدمهای توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شدهاند. آدم از توی خیابان که پایش را میگذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش میبندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر میکند. جهانِ پیادهروهای گیشا کجا، جهان داخل خانههای امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آنها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آبهویج و شبکهی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهاردهدرصدِ دستساز و شبخیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته میشود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد میکنند و مسافرهایش رنگ عوض میکنند. بدون اینکه واقعا بپرد. عجیب نیست؟
کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمیتوانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم میکشم. اما وقتی که در بسته شد میتوانم نقابها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظهای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قلهی سبلان. لحظهی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همهی اتفاقات عجیب پشت درها رخ میدهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانهترین رفتارهای آدم. گریههای بیدغدغه. شیطنت راهبهها. رسیدنِ به خودِ خود.
آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.
#فهیم_عطار
@fahimattar
در اتاق را میتوانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون اینکه نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر میکنند که دارم حرف میزنم یا دچار حملهی آسمی شدهام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژیاش عود میکند و هر دوازده ثانیه با یک عطسهی خوفناک، روز رستاخیز را برایمان بازسازی میکند. در را میبندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا میگذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربهی بینوایش حرف بزند. همان وقتهایی که فقط نمیگوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومهی شمسی و تاریخچه اسهال گربهها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع میکند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا میشود. آن را زود میبندم و وارد جهان اختصاصی خودم میشوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.
قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقتها دو فرهنگ را از هم جدا میکنند. مثلا مرز بین آدمهای توی خیابان و آدمهای توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شدهاند. آدم از توی خیابان که پایش را میگذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش میبندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر میکند. جهانِ پیادهروهای گیشا کجا، جهان داخل خانههای امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آنها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آبهویج و شبکهی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهاردهدرصدِ دستساز و شبخیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته میشود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد میکنند و مسافرهایش رنگ عوض میکنند. بدون اینکه واقعا بپرد. عجیب نیست؟
کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمیتوانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم میکشم. اما وقتی که در بسته شد میتوانم نقابها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظهای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قلهی سبلان. لحظهی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همهی اتفاقات عجیب پشت درها رخ میدهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانهترین رفتارهای آدم. گریههای بیدغدغه. شیطنت راهبهها. رسیدنِ به خودِ خود.
آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.
#فهیم_عطار
@fahimattar
نیم پاراگراف خاطره بنویسم در باب آرزوهایم و بگیرم بخوابم. کلاس چهارم دبستان که بودم، تیلهبازِ قهاری بودم. به تیله میگفتیم فِنگ. ته خیابان غزنوی با هفت هشت نفر دیگر از گانگسترهای کمپلو، شرطی بازی میکردیم. سرِ فنگهای همدیگر. دو بند انگشت چاله میکندیم توی خاکِ خشک اهواز و زیر آفتابِ خرکیاش میافتادیم به بازی کردن. جر میزدیم. رگ گردنمان به قاعدهی لوله پولیکای چهار اینچ میزد بیرون. دعوا میکردیم. یقه پاره میکردیم. خشتکها را پرچم میکردیم و قسعلیهذه. آرزویمان بردن فنگهای گانگسترهای دیگر بود. بدبخت کسی بود که همهی فنگهایش را میباخت. یک آدم بیآرزو که دست از پا درازتر کنار دیوار زمین خاکی دو زانو مینشست و بازی آدمهایی که هنوز امید و آرزو داشتند را تماشا میکرد. به هر حال هر چه نباشد، نرسیدن به آرزوها شاید ملالآور باشد اما بیآرزو بودن قطعا دهشتناک است.
این از این ماجرا. چند وقت پیشتر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آنقدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش میگردد و آرزویش را هنوز یدک میکشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگیاش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کردهاند و وارد لیگ مردمان بیآرزو شدهاند. نیمکت نشینانِ خسته با دو کارت قرمز. البته قرار بود اینها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.
من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه میکنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستارهها خیز برنمیدارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگبازی کمپلو هستم. میدانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگهایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانهی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستارهها از تماشای آنها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعهها را مهار میکنند و آرزوهای محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق میکنند. اولین قدرت جهان. بزرگترین تولید کننده سگدستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیستساله. ترسیم ستارههایی پرنور در غیرقابلدسترسترین آسمانِ ما مردم عزیز.
الکی زدیم به جادهی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانهی ما، سرهنگ زندگی میکرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگهای ظریفش از زیر آن دیده میشد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفتهای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُباکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همهی ستارههای آسمان زندگیام را میکشید. هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبحها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصلهی دویست متری) حاضر میشدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یکهو منتقل میشوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار میشوی میبینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگشان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستارهی آسمانت نیست و رفته شده ستارهی آسمان شهر یک آدم دیگر. اینجاست که میبینی بیآرزویی، هزار بار دهشتناکتر از نرسیدن به آرزوست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این از این ماجرا. چند وقت پیشتر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آنقدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش میگردد و آرزویش را هنوز یدک میکشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگیاش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کردهاند و وارد لیگ مردمان بیآرزو شدهاند. نیمکت نشینانِ خسته با دو کارت قرمز. البته قرار بود اینها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.
من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه میکنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستارهها خیز برنمیدارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگبازی کمپلو هستم. میدانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگهایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانهی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستارهها از تماشای آنها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعهها را مهار میکنند و آرزوهای محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق میکنند. اولین قدرت جهان. بزرگترین تولید کننده سگدستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیستساله. ترسیم ستارههایی پرنور در غیرقابلدسترسترین آسمانِ ما مردم عزیز.
الکی زدیم به جادهی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانهی ما، سرهنگ زندگی میکرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگهای ظریفش از زیر آن دیده میشد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفتهای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُباکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همهی ستارههای آسمان زندگیام را میکشید. هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبحها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصلهی دویست متری) حاضر میشدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یکهو منتقل میشوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار میشوی میبینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگشان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستارهی آسمانت نیست و رفته شده ستارهی آسمان شهر یک آدم دیگر. اینجاست که میبینی بیآرزویی، هزار بار دهشتناکتر از نرسیدن به آرزوست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
عزیزم! بیا عاشقانهترین رویداد زندگیمان را بنویسم برای آیندگان. این عاشقانه از آن روزی شروع شد که تصمیم گرفتیم تا بانک بزنیم. البته منظورم تاسیس بانک نیست. چرا که ما آنقدر دزد نبودیم که بتوانیم بانک تاسیس کنیم. فوقش میتوانستیم بانک را سرقت کنیم. همان بانکی که پشتش را کرده بود به پشت خانهمان. برای رسیدن به آرزوهایمان، پول لازم داشتیم. آنهم پول زیاد. آرزویی که با پول کم برآورده شود، آرزو نیست، ویار است. رفتیم بازار سیداسماعیل تا تفنگ و جوراب بخریم و سرقت را مسلحانه انجام دهیم. معتقد بودیم مهم نیست آدم چه کار میخواهد بکند بلکه مهم این است که آن کار را به بهترین شکل انجام دهد. از بس که دکتر هلاکویی گوش میدادیم. حتی متصور شدیم که اگر دستگیرمان هم کنند، باز هم اسطوره و تیتر اول روزنامهها میشویم. «سرقت مسلحانهی بانک، توسط لیلی و مجنون». جوراب خریدیم اما پولمان به تفنگ نرسید. به تفنگفروش گفتیم که تفنگ را همینطوری بهمان بدهد و انشالله بانک را که زدیم، پولش را پرداخت میکنیم. حتی گفتیم که فشنگ هم نمیخواهیم. ما اهل ترسیدن و ترساندنیم اما اهل کشتن که نیستیم. مردکِ تفنگفروش قبول نکرد. برگشتیم خانه. باز هم دکتر هلاکویی گوش دادیم. فهمیدیم که عشقِ عمیق، دیوارهای ناامیدی را فرو میریزد و بالاخره خورشید -ولو شده از غرب- به دل پر تبمان میتابد. به فکرمان زد که از اتاق خواب خانه تونل بزنیم تا برسیم به صندوق بانک. پولها را برداریم و بزنیم به زخم آرزوهایمان. پشت بانک بودن خیلی خوب است. رفتیم سیداسماعیل و دو تا بیل دسته کوتاهِ خریدیم. فروشنده گفت برای چی میخواهید بیلها را؟ گفتی برای باغبانی. برای کاشتن گلهای آرزو. بیلفروش الدنگ خندید.
عزیزم! تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سختتر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا میکوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانهمان کهنه بود. اینورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمهی شب پنجری مردم را میگرفت. هر چقدر که پنچر شدن بیصداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید میکند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحبخانهمان هم گاهی وقتها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید میانداخت و میآمد بالای سرمان و میگفت که مثلا میشود کرایهی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحبخانهمان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاوها پول میخواستیم. یادت هست که ماه قبلتر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن میخواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امینتر از عشقمان؟ آقای بانک نمیفهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمیدهید مجبوریم از در پشت وارد شویم آقای بانک.
عزیزم! تا نیمهی راه را کنده بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو میگفت که عشق راه حل آسان کردن همهی ناملایمات است. آه عشقِ من. آنجا بهترین جا بود برای بوسیدن لبهایت. صاحبخانهی گاومان نبود که قفل لبهایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهودهی پنچرگیری هم نمیرسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمیتوانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجرهی شکسته هم خبری نبود. تونل تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمیتواند بینمان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آنقدر هم خستهایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط میتوانیم لبهایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگیمان در همان بوسیدن خلاصه میشود. ته این تونل روشن است.
عزیزم! هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض اینجا خوب است. بیدغدغه میتوانیم لبهایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
عزیزم! تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سختتر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا میکوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانهمان کهنه بود. اینورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمهی شب پنجری مردم را میگرفت. هر چقدر که پنچر شدن بیصداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید میکند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحبخانهمان هم گاهی وقتها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید میانداخت و میآمد بالای سرمان و میگفت که مثلا میشود کرایهی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحبخانهمان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاوها پول میخواستیم. یادت هست که ماه قبلتر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن میخواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امینتر از عشقمان؟ آقای بانک نمیفهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمیدهید مجبوریم از در پشت وارد شویم آقای بانک.
عزیزم! تا نیمهی راه را کنده بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو میگفت که عشق راه حل آسان کردن همهی ناملایمات است. آه عشقِ من. آنجا بهترین جا بود برای بوسیدن لبهایت. صاحبخانهی گاومان نبود که قفل لبهایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهودهی پنچرگیری هم نمیرسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمیتوانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجرهی شکسته هم خبری نبود. تونل تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمیتواند بینمان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آنقدر هم خستهایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط میتوانیم لبهایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگیمان در همان بوسیدن خلاصه میشود. ته این تونل روشن است.
عزیزم! هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض اینجا خوب است. بیدغدغه میتوانیم لبهایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این دو پاراگراف را بنویسم، دو لیوان چای پررنگ بخورم، دندانهایم را مسواک بزنم، نیمساعت توی دلم به تمام رهبران جهان شرق و غرب فحش بدهم و بعد بخوابم تا شاید خوابِ باغ زیتون ببینم. این روزها پیامبر من ژوزف ژوبر است که گفت: «هدفِ بحث نباید پیروزی، بلكه باید برنده شدن باشد». به خودم قول دادهام که اگر پولدار شدم، دو شمش طلا میخرم و آقای مظفریان را استخدام میکنم تا این جمله را با طلا برایم بنویسد تا بزنم به دیوار اتاقم، رو به قبله.
ایرانیهای شهر ما هر هفته یک جا جمع میشوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته میشوند و یارکشی میکنند و میافتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قویهیکل داریم که هر هفته میآید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را میپوشد، بند کفشهایش را میبندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگیاش را به عهده گرفته باشد میافتد توی زمین. بیملاحظه و بیپروا. به هیچ کس رحم نمیکند. ساق پا خرد میکند. کفگرگی میزند. با تیم مقابل لفظی آمیزش میکند. انصافا هم خوب بازی میکند و همیشه هم گل میزند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.
این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداختهاند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر میکنم میبینم که هیچ کدام از جنگها برنده و بازنده نداشتهاند. جنگها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع میکند و ماکیاولیطور به خواستهاش میرسد. بازنده هم که همیشه آدمهایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.
خلاصه که اینطور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند میکشد. خوب که فکر میکنم شاید عمدهی مردم جهان میافتند توی دستهی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم میافتند توی گروه پیروزمندانِ بیاخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم میرانند. مثل شهروز سوار تانک میشوند و تکتک سرزمینها و کرسیها و میزها و تریبونها را اشغال میکنند. بیملاحظه و بیپروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه میکند. حالا میخواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.
رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها میکند. یک تارک طلایی به آدم هدیه میدهد که پای هیچ برنده و بازندهای به آنجا نمیرسد. مگر پیروزمند دیگری آنجا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برندهشدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدمها انتخاب میکنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمونشان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.
کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمیشود. آدمهای باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه میدهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمیآورند. میراثداران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرفها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید اینکه باغ زیتون به خوابم بیاید. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ایرانیهای شهر ما هر هفته یک جا جمع میشوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته میشوند و یارکشی میکنند و میافتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قویهیکل داریم که هر هفته میآید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را میپوشد، بند کفشهایش را میبندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگیاش را به عهده گرفته باشد میافتد توی زمین. بیملاحظه و بیپروا. به هیچ کس رحم نمیکند. ساق پا خرد میکند. کفگرگی میزند. با تیم مقابل لفظی آمیزش میکند. انصافا هم خوب بازی میکند و همیشه هم گل میزند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.
این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداختهاند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر میکنم میبینم که هیچ کدام از جنگها برنده و بازنده نداشتهاند. جنگها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع میکند و ماکیاولیطور به خواستهاش میرسد. بازنده هم که همیشه آدمهایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.
خلاصه که اینطور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند میکشد. خوب که فکر میکنم شاید عمدهی مردم جهان میافتند توی دستهی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم میافتند توی گروه پیروزمندانِ بیاخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم میرانند. مثل شهروز سوار تانک میشوند و تکتک سرزمینها و کرسیها و میزها و تریبونها را اشغال میکنند. بیملاحظه و بیپروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه میکند. حالا میخواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.
رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها میکند. یک تارک طلایی به آدم هدیه میدهد که پای هیچ برنده و بازندهای به آنجا نمیرسد. مگر پیروزمند دیگری آنجا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برندهشدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدمها انتخاب میکنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمونشان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.
کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمیشود. آدمهای باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه میدهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمیآورند. میراثداران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرفها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید اینکه باغ زیتون به خوابم بیاید. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمهای وموهای بستهشده و چشمهای کمفروغ اما قشنگ. صندلیمان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که میافتاد، من و مهماندار گره میخوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیتنامه برایمان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید اینکار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آنکار را کنیم و از این قبیل پیامهای دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیههایی که نیمی از مسافران را دچار بیرونروی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمیآید کجا بود) میزند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچهتان سفر میکنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچهتان را. این جمله با روحیهی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقیها اول عزیزانمان بعد خودمان. آش و شلهزرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میدهد برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میدهد برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
فردا سال جدید شروع میشود. تبریک سال جدید گفتنی نیست. باید به آن عمل کرد. با ماچ و بوس و لیس و بغل و غیره. از فرق سر تا هر جایی که خودتان صلاح میدانید. این کارها را حتما جلوی بچههایتان انجام بدهید (به غیر از بخشِ غیره) تا آموزش ببینند. همانطور که فحش و خشونت را به خوبی یادشان میدهیم. پس جلوی آنها ببوسید و بغل کنید تا اِبراز دوست داشتن را یاد بگیرند. شکر و کالباس و سوسیس کم بخورید. به غریبهها لبخند بزنید و از لبخندِ غریبهها نرمید. متاسفانه کلیشهایترین حرفها هنوز تنها نسخهی خرسندی و شادی است: خوبی کنیم به همدیگر. یادی هم کنیم از مرحوم حسین منزوی که میگفت پنجاه سال دیگر کسی خودمان را به یاد نمیآورد و فقط شعرهایمان است که در خاطر میماند. حرف حسین آقا را تعمیم بدهیم به اینکه فقط خوبی و لبخند است که از ما به یاد میماند. مثل من که هنوز آن دختر زیبایی را که بیست و هفت سال پیش در ترمینال جنوب به من لبخند زد، در خاطر دارم. چهرهی او و راننده لوانتور و بلیتفروش فراموشم شده اما لبخند دختر مثل روز اول جلوی چشمم است. بابت همین هم از او به عنوان دختر زیبا یاد میکنم. پس من امسال را قبل از اینکه کسی اسمی روی آن بگذارد، سال لبخند و بوس و لیس و بغل نامگذاری میکنم. هر کس اسم امسال را عوض کند، از ما نیست. سال نو مبارک. بوس به روی ماه تکتک شما. بغل سفت و محکم. امیدوارم همینها را شما به نفر کناری منتقل کنید. 🥂
#فهیم_عطار
@fahimattar
#فهیم_عطار
@fahimattar
بعد از ماهها جان کندن، پروژهی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سالها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گندهی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک. خلاصهی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشهی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آنها دیده نمیشود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیدهام که اینها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگیشان فکر میکنم. تصور میکنم که همه چیز در خانهشان مثل یک برکهی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زندهای از آن طرفها رد نمیشود. حتی یک نخود هم توی آب نمیافتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشهی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی میکردند چه میشد؟ لیلا سرسام میگرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیقتر فرو میبرد و یوسف از فرط ملالزدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت میکرد پائین.
یک فامیل دور داریم که خیلی حوصلهسربر است. همیشه پیراهن چهارخانه میپوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل میگذارد و سایز سبیلهایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزهای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانهاش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش میزند و فرو میکند توی ترک گوشهی دیوار که چهار سال است آنجاست و پرش نکرده است. مکالمههایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود میگوید: «دیگه چه خبر؟»
دیشب قبل از فرستادن نقشهها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را میفهمد وگرنه از دید انسانهای شاد جهان، همهشان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشانشان دادیم. ای بابا! خیلی دلم میخواست گوشهی صفحهها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریکها کاری کنم که وقتی نقشه را باز میکنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمیآید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقیهای پارک ارم کنیم. نمیشود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا میکنند چطوری میشود؟ لابد دهنشان موقع فریاد زدن آنقدر باز میشود که بشود یک نی باریک لای لبشان گذاشت. نه؟
من کافهای را این دور و بر میشناسم که همه چیز دارد. یکی گوشهاش شراب سرو میکنند. آن سمتش قهوه و چای و گلگاوزبان میدهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکسباکس گذاشتهاند جهت فوتبال بازی کردن. مدینهی فاضله است. همهی ابعاد انسان را جا داده آنجا. آنوقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی میکند و یک بعدِ گلگاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارتآپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسانهای تکبعدی. اول هم از خودم شروع میکنم. استارتآپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوهی ترسویش میزند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارتآپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خطخطی بهتر است از یک بستهی پانصدتایی کاغذ سفید.
ملال، ملالانگیز است. سکوت. چهخبر؟ دیگه چهخبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بیابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یکبعدی بودن. بیهیجان بودن. ملال و ملال و ملال.
یک فامیل دور داریم که خیلی حوصلهسربر است. همیشه پیراهن چهارخانه میپوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل میگذارد و سایز سبیلهایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزهای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانهاش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش میزند و فرو میکند توی ترک گوشهی دیوار که چهار سال است آنجاست و پرش نکرده است. مکالمههایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود میگوید: «دیگه چه خبر؟»
دیشب قبل از فرستادن نقشهها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را میفهمد وگرنه از دید انسانهای شاد جهان، همهشان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشانشان دادیم. ای بابا! خیلی دلم میخواست گوشهی صفحهها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریکها کاری کنم که وقتی نقشه را باز میکنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمیآید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقیهای پارک ارم کنیم. نمیشود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا میکنند چطوری میشود؟ لابد دهنشان موقع فریاد زدن آنقدر باز میشود که بشود یک نی باریک لای لبشان گذاشت. نه؟
من کافهای را این دور و بر میشناسم که همه چیز دارد. یکی گوشهاش شراب سرو میکنند. آن سمتش قهوه و چای و گلگاوزبان میدهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکسباکس گذاشتهاند جهت فوتبال بازی کردن. مدینهی فاضله است. همهی ابعاد انسان را جا داده آنجا. آنوقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی میکند و یک بعدِ گلگاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارتآپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسانهای تکبعدی. اول هم از خودم شروع میکنم. استارتآپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوهی ترسویش میزند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارتآپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خطخطی بهتر است از یک بستهی پانصدتایی کاغذ سفید.
ملال، ملالانگیز است. سکوت. چهخبر؟ دیگه چهخبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بیابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یکبعدی بودن. بیهیجان بودن. ملال و ملال و ملال.
امروز بعد از ماهها فوتبال بازی کردم. رفته بودیم پیکنیک کنیم و دست بر قضا کنار میزمان، دو تا دروازهی توردار و بیصاحب افتاده بود و پنجاه متر زمین با چمن تُنُک. من دروازه که میبینیم، میشوم مثل آدمی که وحی بهش نازل شده و باید فوتبال بازی کند. پیامبری که اصلا فوتبال بلد نیست و شوتهایش در بهترین حالت از چهل متری دروازه، عابرها را نشانه میگیرد و از داشتن بچه محرومشان میکند. به هر حال امر، امر پروردگار بود و ریختیم توی زمین و یارکشی کردیم و دو تا تیم هفت هشت نفری دست و پا کردیم و افتادیم به جان همدیگر. آفتاب و خاک و شوتهای بیثمر و بدتر از همه کفشهایی که با آن هر کاری میشد کرد الا فوتبال. حتی میشد با آنها کاهگل لگد کرد. یک ساعت بازی کردیم و نفس برید و دوازده تا گل خوردیم و هیچی نزدیم. بعد فهمیدم انگشت پایم زق زق میکند. بعد هم درد. آنچنان دردی که دلم میخواست دروازههای وحی را گاز بگیرم.
رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از همتیمیها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرمخوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک میکند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.
یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهرهام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپهای که سه خانم محترم آنجا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلابمان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادتهایم میگفتم و انسیه میگفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق میکرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط میفهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک نالهی دور بود که به آنها ربطی نداشت.
یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان میکرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آنها حکم پیچ خوردن پای یک آدمفضایی را داشت که در سیارهای خارج از کهکشان راه شیری بود. آنقدر دور که در قبال آن در بهترین حالت میگفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمرهشان ادامه میدادند.
خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زقزقاش را هیچ کس نمیفهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از اینجا درد مادری را که بچهاش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای همدردی دربیاورم که آنهم الکی است. اصلا شما میدانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
رفتیم دور میز و چیپس و پفک و گلابی خوردیم. با یکی از همتیمیها از درد انگشتم حرف زدم. کلی آسمان ریسمان بافتم و تا جایی که جا داشت ماجرا را آگراندیسمان کردم تا عمق درد را به مخاطبم منتقل کنم. که نشد. بعد خوب که فکر کردم دیدم درد انگشت پای من خیلی از مخاطبم دور است. هر چقدر دورتر، ناپدیدتر. درست مثل کرمخوردگی دندان که فقط زبان خود آدم عمق و سیاهی و دردش را درک میکند. درد فقط برای من که صاحبش بودم، بزرگ بود وگرنه برای دیگر چیزی نامفهوم و غیر قابل ترجمه.
یادم آمد که سال اول دانشگاه بودم. بلیط قطار گرفتم تا نوروز بروم اهواز پیش خانواده. بلیط کم بود و رئیس قطار با توجه به معصومیت چهرهام (به تصور خودم البته) من را انداخت توی کوپهای که سه خانم محترم آنجا بودند. مادربزرگ و مادر و دختری که اسمش انسیه بود. قطار به قم نرسیده بود که عاشق انسیه شدم و قلابمان به هم گیر کرد و تا صبح توی راهروی کوپه با هم گپ زدیم. من از رشادتهایم میگفتم و انسیه میگفت اوف، آفرین آقای مهندس. صبح رسیدیم اهواز. موبایل هم وجود نداشت تا شماره بدهم. شماره خوابگاه هم که دادنی نبود. انسیه در ایستگاه قطار اهواز از من جدا رفت. من ماندم و قلبم که مثل انگشت پایم زق زق میکرد از درد. رفتم خانه. تمام سیزده روز سعی کردم دردم را ترجمه کنم و به اطرافیانم منتقل کنم. که نشد. درد را من فقط میفهمیدم که صاحبش بودم. از دید بقیه این فقط یک نالهی دور بود که به آنها ربطی نداشت.
یا مثلا آن وقتی که درد زدن هواپیمای اوکراینی داشت جرواجرمان میکرد. صاحب درد ما بودیم اما هیچ وقت نتوانستم آن را درست برای کسانی که دور بودند ترجمه کنم. این درد برای آنها حکم پیچ خوردن پای یک آدمفضایی را داشت که در سیارهای خارج از کهکشان راه شیری بود. آنقدر دور که در قبال آن در بهترین حالت میگفتند: «آخی». بعد هم به زندگی روزمرهشان ادامه میدادند.
خلاصه درد انگشت مال من است. صاحبش منم. صدای زقزقاش را هیچ کس نمیفهمد. درد بیخ ریش صاحبش است. فوقش حس ترحم به خودمان بگیریم. آخی. طفلکی. بهتری؟ وگرنه ما از اینجا درد مادری را که بچهاش زیر لگد سربازی مرده است، چه شکلی ترجمه کنیم؟ من دورم. صاحب درد هم نیستم. فوقش ادای همدردی دربیاورم که آنهم الکی است. اصلا شما میدانید انگشت پای من چقدر درد میکند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
هفت هشت سال پیش، سه چهار نفری یک ماشینِ آبی اجاره کردیم و زدیم به جاده. جهت سیر و سفر درون و برون. دو سه بار با راهزنها دست به یقه شدیم. یکی دو نفرمان در طول سفر عاشق شدند. یک بار هم پرِ طوفان به پرمان گرفت و نزدیک بود از این جهان فانی ما را مستقیم ببرد به آن دیار باقی. یک روز بعد از ظهر رسیدیم به یک شهر ساحلی که بوی بندرانزلی میداد. رفتیم رستوران و قزلآلا خوردیم. خام و نپخته. مزهی کفش بلا میداد. تا ته ظرف را خوردیم و همزمان به آشپز فحش دادیم. بعد گفتیم چهار قدم راه برویم تا هضمش کنیم و جا باز کنیم برای وعدهی قزلآلای بعد. یک کوچه مانده بود به ساحل که رسیدیم به ساختمان آجری نه چندان بزرگی با یک پنجره بزرگ و یک در کوچک که آدم به زحمت از آن رد میشد. کارگاه نجاری بود گویا. پشت پنجرهی کارگاه یک قایق واقعی گذاشته بودند همقد فیل. قزلآلای نپخته توی دلمان حالا انگار زنده شده بود و میخواست معدهمان را بپکاند. یک نفرمان دو بار دور ساختمان طواف کرد تا شاید دستشویی پیدا کند. برگشت و گفت نیست. بعد گفت این قایق را چطور قرار است ببرند بیرون؟ راست میگفت. کلِ ساختمان یک در داشت که روی آن هم پیچک پیچیده بود. اصلا قایق از آن رد نمیشد. این عجیبترین بخش سفر بود. یک قایق بزرگِ گرفتار شده در یک کارگاه نجاری. آنهم فقط یک کوچه بالاتر از ساحل. فشار قزلآلا زده بود بالا و افتاده بودیم به تئوریپردازی. اول قایق بوده و بعد اتاق را دورش ساختهاند. سازندهی قایق مصرفکنندهی دائمی علف است. یکی هم ماجرای ساختن گنبد مسجدی را گفت که پیمانکار شوخطبع یادش رفته بود تا جرثقیل را بیرون بیاورد. گنبد تمام شده بود و گردن جرثقیل از بالای آن زده بود بیرون. مثل زرافهای محبوس در کوزه.
بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزلآلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا اینکه یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شدهاش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر میرفت دم ساحل و قایق میساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل میزد به دل دریا و میرفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را میکرد.
البته تئوریهای جانبی هم بود. مثلا اینکه نوح عمدا قایق را اینجا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمیاندازد و آب را زیر قایق میاندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد میشود و آرزوی فلانش را محقق میکند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائینتر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزلآلاهایش را درست نمیپزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسفبار قزلآلا و دستشوییها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آنجا، ته و توی ماجرا را درمیآورم. اما تا آنوقت لعنت به هر چه دیوار است.
https://t.me/fahimattar/563
#فهیم_عطار
@fahimattar
بالاخره دستشویی پیدا کردیم و راحت شدیم. هم ما و هم قزلآلا. اما فکرمان مانده بود پیش قایق. بالاخره به اجماع رسیدیم که لابد یک نجار بوده که آرزوهای بزرگ توی سرش داشته است. مثلا اینکه یک قایق درست کند. مثل حضرت نوح. سوارش بشود و برود مثلا سواحل فلان جا و فلان کار را بکند. روز و شبش را گذاشته پای تحقق این آرزو. روزی که آخرین میخ را کوبیده، دو قدم رفته عقب و با رضایت به آرزوی محقق شدهاش نگاه کرده است. بعد دور و برش را نگاه کرده و دیده که کارگاهش فقط دیوار دارد و در نداره و آرزویش حبس شده این جا. فیل محبوس در کوزه. بعد هم چند تا فحش آبدار داده و رفته است. به ما چه؟ تقصیر خودش بوده که آرزویش را در جای اشتباهی محقق کرده است. اگر میرفت دم ساحل و قایق میساخت مشکلی نداشت. فقط با یک هل میزد به دل دریا و میرفت به سواحل فلان و یک دل سیر فلان کار را میکرد.
البته تئوریهای جانبی هم بود. مثلا اینکه نوح عمدا قایق را اینجا ساخته است و منتظر بوده که یک روز طوفان بیاید و دیوارها را خراب کند. در واقع قایق را به آب نمیاندازد و آب را زیر قایق میاندازد. به هر حال هر کسی از یک دری وارد میشود و آرزوی فلانش را محقق میکند. نهایتا این راز برای ما حل نشده باقی ماند. یک قایق گرفتار در اتاقِ بدون در. دریایی که یک کوچه پائینتر بود با هزار قایق آزاد. شهری که قزلآلاهایش را درست نمیپزند. دستشویی هم زیاد ندارد. اصلا همین وضعیت اسفبار قزلآلا و دستشوییها لابد باعث شده که نوحِ نجار به فکر ساختن قایق و فرار کردن بیفتد. بار بعد که گذرم بخورد به آنجا، ته و توی ماجرا را درمیآورم. اما تا آنوقت لعنت به هر چه دیوار است.
https://t.me/fahimattar/563
#فهیم_عطار
@fahimattar
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
پیدا کردن پارکینگ در شهر ما کار حضرت فیل است. خیلی هم گران است. وقتی پول پارکینگ را میدهیم، انگار قرار است سه دانگ آنجا را به ناممان بزنند. چهار سال پیش شرکتمان یک پارکینگ پیدا کرد و رفت با صاحبش -جیمی- چانه زد و قرارداد بست و خلاص. یک پارکینگ پنج طبقه که مثل کندوی زنبور پیچ میخورد و میرفت بالا. بعد از پارک کردن و موقع پیاده شدن، در ماشین دو سانت بیشتر باز نمیشود. بس که جای پارک تنگ است. مثل دزدی که بخواهد الماس کوه نور را بدزد، از لای در باید بخزم بیرون. در عوض پارکینگ سقفدار داشتم و ماشینم زیر باران برف نمیماند. دم در هم یک کیوسک فزرتی گذاشته بود که گماشتهی جیمی آنجا بود. هر روز صبح حال و احوال میکردیم و قبض میداد و حالِ خانموالدهپرسان از هم جدا میشدیم. همه راضی. ما راضی. شرکت راضی. جیمی راضی. گماشته راضی. خانم والده راضی.
دو سال پیش کارِ جیمی گرفت. بس که پارکینگ گران است. زمین کنارش را هم خرید و اضافه کرد به عمارتش. شرکت پارکینگداری زد و یک کرور آدم استخدام کرد. بعد هم شروع کرد به بدقلقی و قیمت پارکینگ را برد بالا. مثلا سه برابر. منشیمان زنگ زد به جیمی. که خب به جای خودش، منشی گذاشته بود. هر چی چانه زدیم راضی نشد. دستآخر شرکت ما راضی شد. دو ماه بعد باز هم قیمت را برد بالا. ماه بعدتر هم همینطور. کلا جیمی کمربندش را باز کرده بود و خلاص. ما هم که گرفتار در بنبستِ تنگِ فقدانِ پارکینگ.
حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، خدا میداند قیمت پارکینگ چند برابر شده است. کیوسک جلوی در را کندهاند و گماشته هم نیست. به جایش یک گیت اتوماتیک کاشتهاند. موبایل را جلوی سنسورش میگذاریم و گیت باز میشود و میرویم داخل. اوایل که گیت را گذاشته بودند، صدای ظریف و خشدار یک خانم محترم میگفت «صبحبخیر و خوشآمدید» و دسته میرفت بالا و ما میراندیم داخل. حالا دیگر صبح بخیر هم نمیگوید. لاکردار جای پارکینگها را تنگتر هم کرده و گاهی وقتها فکر میکنم خارج شدن از صندوق عقب ماشین راحتتر است تا از در.
دستمان هم به هیچ جای بند نیست. اینقدر دم و دستگاه جیمی عریض شده که شتر با بارش در آن گم میشود. اول کار میدانستیم با کی طرفیم. با جیمی و گماشتهاش. میدانستیم حال خانم والدهی چه کسی را باید جویا شویم. با کی چانه بزنیم. به کی توی دلمان فحش بدهیم. اما الان با یک نظام پارکینگ طبقاتی روبرو هستیم که ما و ماشینهایمان لای خرج دندههایش دارد خرد میشود. جیمی هم که کلا نیست.
احتمالا خودش را بازنشسته کرده و الان کنار یکی از سواحل اسپانیا لم داده زیر چتر و به افقی که عمود بر افق ماست خیره شده است. تنها کسی که با ما حرف میزد همان خانمِ محترم توی دستهی گیت بود که او هم دیگر نیست و خفه شده است.
کمکم همکارهایم تصمیم گرفتهاند دیگر آنجا پارک نکنند. صبحها زودتر میآیند و کنار خیابان جا پیدا میکنند. زیر باران و برف و آفتاب. ماشین هم میشود سفرهی ضیافت پرندههای دچارِ بیرونروی. گاهی وقتها هم بیخانمانها با لگد شیشه را میشکانند تا بلکه اسکناس مچاله شدهای زیر صندلی پیدا کنند و بزنند به زخمشان. که خب اشکال ندارد. دله دزدی آنها بهتر از دزدی سیستماتیک جیمی است. کلا دعوا با یک سرباز پیاده خیلی راحتتر از جنگیدن با یک تانک است که نه در آن معلوم است و نه رانندهاش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال پیش کارِ جیمی گرفت. بس که پارکینگ گران است. زمین کنارش را هم خرید و اضافه کرد به عمارتش. شرکت پارکینگداری زد و یک کرور آدم استخدام کرد. بعد هم شروع کرد به بدقلقی و قیمت پارکینگ را برد بالا. مثلا سه برابر. منشیمان زنگ زد به جیمی. که خب به جای خودش، منشی گذاشته بود. هر چی چانه زدیم راضی نشد. دستآخر شرکت ما راضی شد. دو ماه بعد باز هم قیمت را برد بالا. ماه بعدتر هم همینطور. کلا جیمی کمربندش را باز کرده بود و خلاص. ما هم که گرفتار در بنبستِ تنگِ فقدانِ پارکینگ.
حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، خدا میداند قیمت پارکینگ چند برابر شده است. کیوسک جلوی در را کندهاند و گماشته هم نیست. به جایش یک گیت اتوماتیک کاشتهاند. موبایل را جلوی سنسورش میگذاریم و گیت باز میشود و میرویم داخل. اوایل که گیت را گذاشته بودند، صدای ظریف و خشدار یک خانم محترم میگفت «صبحبخیر و خوشآمدید» و دسته میرفت بالا و ما میراندیم داخل. حالا دیگر صبح بخیر هم نمیگوید. لاکردار جای پارکینگها را تنگتر هم کرده و گاهی وقتها فکر میکنم خارج شدن از صندوق عقب ماشین راحتتر است تا از در.
دستمان هم به هیچ جای بند نیست. اینقدر دم و دستگاه جیمی عریض شده که شتر با بارش در آن گم میشود. اول کار میدانستیم با کی طرفیم. با جیمی و گماشتهاش. میدانستیم حال خانم والدهی چه کسی را باید جویا شویم. با کی چانه بزنیم. به کی توی دلمان فحش بدهیم. اما الان با یک نظام پارکینگ طبقاتی روبرو هستیم که ما و ماشینهایمان لای خرج دندههایش دارد خرد میشود. جیمی هم که کلا نیست.
احتمالا خودش را بازنشسته کرده و الان کنار یکی از سواحل اسپانیا لم داده زیر چتر و به افقی که عمود بر افق ماست خیره شده است. تنها کسی که با ما حرف میزد همان خانمِ محترم توی دستهی گیت بود که او هم دیگر نیست و خفه شده است.
کمکم همکارهایم تصمیم گرفتهاند دیگر آنجا پارک نکنند. صبحها زودتر میآیند و کنار خیابان جا پیدا میکنند. زیر باران و برف و آفتاب. ماشین هم میشود سفرهی ضیافت پرندههای دچارِ بیرونروی. گاهی وقتها هم بیخانمانها با لگد شیشه را میشکانند تا بلکه اسکناس مچاله شدهای زیر صندلی پیدا کنند و بزنند به زخمشان. که خب اشکال ندارد. دله دزدی آنها بهتر از دزدی سیستماتیک جیمی است. کلا دعوا با یک سرباز پیاده خیلی راحتتر از جنگیدن با یک تانک است که نه در آن معلوم است و نه رانندهاش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک خاطرهی بیربط بگویم، بابت هیچ. اهواز زندگی میکردیم که وارد سن بلوغ شدم. یک خش ناجور افتاده بود به صدایم. وقتی حرف میزدم انگار دو شاخه تیرآهن نمرهی بیست را روی آسفالت میکشند. صد تا جوش هم صورتم را مثل ماشین عروس تزئین کرده بود. کل سوخت و ساز بدنم هم متمرکز شده بود روی دماغم و سرعت رشدش سه برابر جاهای دیگری بود که باید رشد میکرد. اما بدترین قسمت ماجرا این بود که یک شرارت خاصی درونم مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده بود. از آسیب رساندن و شیطنت کردن لذت میبردم. انگار یک چیزی درونم ارضا میشد. من هم تنها نبودم. پژمان هم بود. بندهی هیچ خداوندی نبودیم و خودمان را سلطان کوچه میدیدیم. دو بار فیلم ترمیناتور را دیده بودیم و حس میکردیم قطر بازوهایمان هم اندازهی دور کمر آرنولد است. که البته برعکس بود ماجرا.
چهارده ساله بودیم که آقای پهلوان خانهی روبروی ما را خرید. اما اسبابکشی نکرد و خانه خالی مانده بود. دو هفتهی تمام تفریح من و پژمان این بود که با سنگ شیشههای خانهی آقای پهلوان را بشکنیم. ماشالله، شیشه زیاد داشت و هر چی میشکستیم تمام نمیشد. سنگ برمیداشتیم و از این سمت دیوار پرت میکردیم توی خانه. برای چند ثانیه چشمهایمان را میبستیم تا صدای شکستن شیشه بیاید. لذتی که در صدای شکسته شدن شیشه وجود داشت را هیچ شیشهبُری نمیتوانست تولید کند. آن هم صدای ریختن شیشهی خانهای خالی که هیچ کس در آن زندگی نمیکرد تا در را باز کند و خِرمان را بگیرد.
دو ماه بعدتر آقای پهلوان آمد سر بزند به خانه. در را که باز کرد، نزدیک بود ضعف کند. ما دو تا آرنولد هم توی کوچه «یهشوت، یهضرب» بازی میکردیم. کف حیاط پر بود شیشه و سنگ. انگار که رمیجمرات بود. پهلوان از ما پرسید که میدانید کی شیشهها را شکسته است؟ گفتیم نه. از قبل هم با پژمان قرار گذاشته بودیم که اگر یک روز پهلوان آمد و یقهمان را چسبید، همه چیز را انکار میکنیم. اصلا فرار میکنیم. پهلوان که نمیدانست خانه ما کجاست. در میرفتیم و شب که میشد، از دیوار پشت برمیگشتیم خانه. کلا اهل عذرخواهی نبودیم. عذرخواهی مال کسی بود که اشتباهی مرتکب شود. ولی ما اشتباهی نکرده بودیم. اتفاقا خیلی هم درست زده بودیم وسط خال. یک شیشهی سالم نگذاشته بودیم و تپهی ندیده باقی نگذاشته بودیم. ما دو آرنولد محله بودیم که هدف غائیمان تخریب بود. نه عذرخواهی میکردیم و نه به فکر جبران بودیم.
تنها کاری که کردیم این بود که با آقای پهلوان همدردی کنیم. بهش گفتیم چند روز پیش دو نفر با موتور آمدند و شیشهها را شکستند و رفتند. احتمالا با شما خصومت شخصی داشتند. خدا آن دو موتور سوار را لعنت کند. آنقدر هم جدی این ماجرا را تعریف کردیم که خودمان هم باورمان شد. حتی میتوانستیم چهرهشان را تصور کنیم. بعد هم رفتیم از خانه یک جارو رشتی آوردیم و دادیم به پهلوان که کثافتکاری آن دو موتورسوار را جمع کند. کمکش هم نکردیم. باید میرفتیم سر کوچه از دکان قائمی بستنی میخریدیم. به هر حال فرق بزرگی وجود دارد بین آدمی که با سنگ شیشه را میشکاند و آن کسی که توپش اشتباهی به شیشه میخورد. یکی به هدف زده و میرود بستنی بخورد، آن یکی هم اشتباه کرده و شجاعت دارد و پای اشتباهش میایستد. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهارده ساله بودیم که آقای پهلوان خانهی روبروی ما را خرید. اما اسبابکشی نکرد و خانه خالی مانده بود. دو هفتهی تمام تفریح من و پژمان این بود که با سنگ شیشههای خانهی آقای پهلوان را بشکنیم. ماشالله، شیشه زیاد داشت و هر چی میشکستیم تمام نمیشد. سنگ برمیداشتیم و از این سمت دیوار پرت میکردیم توی خانه. برای چند ثانیه چشمهایمان را میبستیم تا صدای شکستن شیشه بیاید. لذتی که در صدای شکسته شدن شیشه وجود داشت را هیچ شیشهبُری نمیتوانست تولید کند. آن هم صدای ریختن شیشهی خانهای خالی که هیچ کس در آن زندگی نمیکرد تا در را باز کند و خِرمان را بگیرد.
دو ماه بعدتر آقای پهلوان آمد سر بزند به خانه. در را که باز کرد، نزدیک بود ضعف کند. ما دو تا آرنولد هم توی کوچه «یهشوت، یهضرب» بازی میکردیم. کف حیاط پر بود شیشه و سنگ. انگار که رمیجمرات بود. پهلوان از ما پرسید که میدانید کی شیشهها را شکسته است؟ گفتیم نه. از قبل هم با پژمان قرار گذاشته بودیم که اگر یک روز پهلوان آمد و یقهمان را چسبید، همه چیز را انکار میکنیم. اصلا فرار میکنیم. پهلوان که نمیدانست خانه ما کجاست. در میرفتیم و شب که میشد، از دیوار پشت برمیگشتیم خانه. کلا اهل عذرخواهی نبودیم. عذرخواهی مال کسی بود که اشتباهی مرتکب شود. ولی ما اشتباهی نکرده بودیم. اتفاقا خیلی هم درست زده بودیم وسط خال. یک شیشهی سالم نگذاشته بودیم و تپهی ندیده باقی نگذاشته بودیم. ما دو آرنولد محله بودیم که هدف غائیمان تخریب بود. نه عذرخواهی میکردیم و نه به فکر جبران بودیم.
تنها کاری که کردیم این بود که با آقای پهلوان همدردی کنیم. بهش گفتیم چند روز پیش دو نفر با موتور آمدند و شیشهها را شکستند و رفتند. احتمالا با شما خصومت شخصی داشتند. خدا آن دو موتور سوار را لعنت کند. آنقدر هم جدی این ماجرا را تعریف کردیم که خودمان هم باورمان شد. حتی میتوانستیم چهرهشان را تصور کنیم. بعد هم رفتیم از خانه یک جارو رشتی آوردیم و دادیم به پهلوان که کثافتکاری آن دو موتورسوار را جمع کند. کمکش هم نکردیم. باید میرفتیم سر کوچه از دکان قائمی بستنی میخریدیم. به هر حال فرق بزرگی وجود دارد بین آدمی که با سنگ شیشه را میشکاند و آن کسی که توپش اشتباهی به شیشه میخورد. یکی به هدف زده و میرود بستنی بخورد، آن یکی هم اشتباه کرده و شجاعت دارد و پای اشتباهش میایستد. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستارهها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آنها را ثبت کرده و فلان و اینها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویهی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشتهاند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیدهاند و چیزی برای من باقی نگذاشتهاند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسهی ماست برای من باقی میگذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقبترم. از درست کردن اکانت فیسبوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.
خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشتهی ما گرفته باشند. گذشتهای که برای ما گذشته اما برای آنها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بیفایده است. لااقل برای ما بیفایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاریاش هم نمیشود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستندهاش از سیارهی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شدهاید و اینها. یا مثلا این عکس چهل سال قبلتان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان میخورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیارهی دورتری بیاید و عکس آیندهمان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان میخورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.
افتادهام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوهی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار میشود. تمام میشود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشتهی من پاک نمیشود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.
به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوهام هم سرد شده. گرفتاریهایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمیخورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینهی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمیآید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشتهی ما گرفته باشند. گذشتهای که برای ما گذشته اما برای آنها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بیفایده است. لااقل برای ما بیفایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاریاش هم نمیشود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستندهاش از سیارهی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شدهاید و اینها. یا مثلا این عکس چهل سال قبلتان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان میخورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیارهی دورتری بیاید و عکس آیندهمان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان میخورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.
افتادهام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوهی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار میشود. تمام میشود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشتهی من پاک نمیشود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.
به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوهام هم سرد شده. گرفتاریهایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمیخورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینهی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمیآید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یکی از لذتهای زندگی من عکس گرفتن از آدمهایی است که وسط خیابان همدیگر را بغل میکنند. آدمهایی که شل همدیگر را بغل میکنند؛ مثل ماست. یا آدمهایی که آنطور سفت و خشن همدیگر را بغل میکنند که فکر میکنی همین الان است که دوبندههایشان را بپوشند و کشتی بگیرند. یا آدمهایی مثل این دو نفر که عکسشان را گرفتم. همین آدمهایی که با رعایت تمام ظرائف همدیگر را بغل میکنند. مثل پیچیدن پیچک دور نهال لاغر گیلاس و این برنامهها. از بین همهی اینها، من همین دستهی آخر را ستایش میکنم. آدمهایی که ظرافت رفتاری دارند.
من بندهی آدمهای ظریف هستم (به غیر از جواد). ظرافت که فقط در بغل کردن و بوسیدن نیست. همه جا هست. همین سفر آخرم به تهران. از کریمخان میخواستم برگردم آریاشهر. دمِ غروبِ پرترافیکِ تهران که تاکسی گیر نمیآید. بالاخره خودم را تقریبا انداختم جلوی یک پرایدِ پا به سن گذاشته و رانندهی جوانش را قانع کردم که من را برساند آریاشهر. گفت بپر بالا. من هم پریدم بالا. دنیای داخل پراید خیلی با آن غروب پرترافیک فرق داشت. تمیز بود. راننده موهایش را دم اسبی بسته بود و یک سبیل زورویی منظم هم برای خودش تراشیده بود. راه که افتاد از توی آینه نگاه کرد و گفت: «اجازه دارم آهنگ روشن کنم یا با کَسَت نیست سر گفت و شنود ای ساقی؟». اصلا طوری گفت که انگار خودِ آقا هوشنگ ابتهاج پشت فرمان است. بعد هم طوری رانندگی کرد که انگار یک قدح شربت زعفران بغل کردم و میترسد بریزد. بهش گفتم که اگر دلش خواست مسافر هم بزند. گفت اگر آدم مستاصل دید، حتما. که یک نفر را دید و سوار کرد و پول هم نگرفت ازش. آدم این قدر ظریف و محتاط؟
یک معلم ادبیات داشتیم اهواز که ناظممان هم بود. قشنگیاش این بود که تکتک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب میکرد و میزد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله میکشید روی لبش. انگار بین دو نیمهی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمهی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت میداد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ میکرد. حتی وقتیهایی که از دست شیبانی روانش رنده میشد و میخواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا میگفت «پستانگزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش میداد.
هدایت کاف خودش استاد ظرایف بود. یک بار پیام فرستاد و غیبت شیدا را کرد. گفت بوسه و بغل و دوستت دارم بیهوا، نفسِ رابطه است که شیدا هیچ وقت رعایت این ظرایف را نمیکند. آن هم شیدایی که شیدای هدایت کاف بود. گفتم به خودِ شیدا چرا نمیگویی؟ بگو که دوست داری بیهوا مثل سنجاب از بالا بپرد روی شانهات و بپیچد بهت و بگوید دوستت دارد و الخ؟ جواب هدایت خیلی خلاصه بود. ظرائف باید داوطلبانه اجرا بشوند. بوسهی امری که بوسه نیست. من نیت آن بوسیدن را دوست دارم و نه خود آن بوسیدن را. آخ هدایت کاف!
گفتم که هدایت کاف خودش استاد مسلم ظرائف بود. از کنار هیچ لبخند و اخمی بیتفاوت رد نمیشد. همین بود که انسان خوبی بود. انگار که ظریف بودن خاک اعلای باغِ انسانِ خوب بودنش باشد. همین ظریف بودنش بود که قدرت دریافتش از این جهان را برده بود بالا. مثل رادارهای ناوهای جنگی. همه چیز را مشاهده میکرد و عکسالعمل بهشان نشان میداد. عکسالعملهای درست. تهش چی شد؟ خسته شد و و خودش را کشت. به هر حال همزیستی باغبان باغ نسترنها با گوسفندان بیحواس کار راحتی نیست.
https://t.me/fahimattar/570
#فهیم_عطار
@fahimattar
من بندهی آدمهای ظریف هستم (به غیر از جواد). ظرافت که فقط در بغل کردن و بوسیدن نیست. همه جا هست. همین سفر آخرم به تهران. از کریمخان میخواستم برگردم آریاشهر. دمِ غروبِ پرترافیکِ تهران که تاکسی گیر نمیآید. بالاخره خودم را تقریبا انداختم جلوی یک پرایدِ پا به سن گذاشته و رانندهی جوانش را قانع کردم که من را برساند آریاشهر. گفت بپر بالا. من هم پریدم بالا. دنیای داخل پراید خیلی با آن غروب پرترافیک فرق داشت. تمیز بود. راننده موهایش را دم اسبی بسته بود و یک سبیل زورویی منظم هم برای خودش تراشیده بود. راه که افتاد از توی آینه نگاه کرد و گفت: «اجازه دارم آهنگ روشن کنم یا با کَسَت نیست سر گفت و شنود ای ساقی؟». اصلا طوری گفت که انگار خودِ آقا هوشنگ ابتهاج پشت فرمان است. بعد هم طوری رانندگی کرد که انگار یک قدح شربت زعفران بغل کردم و میترسد بریزد. بهش گفتم که اگر دلش خواست مسافر هم بزند. گفت اگر آدم مستاصل دید، حتما. که یک نفر را دید و سوار کرد و پول هم نگرفت ازش. آدم این قدر ظریف و محتاط؟
یک معلم ادبیات داشتیم اهواز که ناظممان هم بود. قشنگیاش این بود که تکتک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب میکرد و میزد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله میکشید روی لبش. انگار بین دو نیمهی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمهی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت میداد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ میکرد. حتی وقتیهایی که از دست شیبانی روانش رنده میشد و میخواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا میگفت «پستانگزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش میداد.
هدایت کاف خودش استاد ظرایف بود. یک بار پیام فرستاد و غیبت شیدا را کرد. گفت بوسه و بغل و دوستت دارم بیهوا، نفسِ رابطه است که شیدا هیچ وقت رعایت این ظرایف را نمیکند. آن هم شیدایی که شیدای هدایت کاف بود. گفتم به خودِ شیدا چرا نمیگویی؟ بگو که دوست داری بیهوا مثل سنجاب از بالا بپرد روی شانهات و بپیچد بهت و بگوید دوستت دارد و الخ؟ جواب هدایت خیلی خلاصه بود. ظرائف باید داوطلبانه اجرا بشوند. بوسهی امری که بوسه نیست. من نیت آن بوسیدن را دوست دارم و نه خود آن بوسیدن را. آخ هدایت کاف!
گفتم که هدایت کاف خودش استاد مسلم ظرائف بود. از کنار هیچ لبخند و اخمی بیتفاوت رد نمیشد. همین بود که انسان خوبی بود. انگار که ظریف بودن خاک اعلای باغِ انسانِ خوب بودنش باشد. همین ظریف بودنش بود که قدرت دریافتش از این جهان را برده بود بالا. مثل رادارهای ناوهای جنگی. همه چیز را مشاهده میکرد و عکسالعمل بهشان نشان میداد. عکسالعملهای درست. تهش چی شد؟ خسته شد و و خودش را کشت. به هر حال همزیستی باغبان باغ نسترنها با گوسفندان بیحواس کار راحتی نیست.
https://t.me/fahimattar/570
#فهیم_عطار
@fahimattar
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار