دیروز مجبور شدم بروم ماموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچهی زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم میزند. لابد به هوای شفتالوی نیمهخوردهای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت ماموریت. تف به این شانسات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشرهای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید میرفتیم ماموریت. وسط اتوبان هم که نمیشد زد کنار. پس تمام نفسام را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوتاش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوهی ممنوعهای که کارش را به اینجا کشانده بود.
دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتشاش کنم بیرون. ندیدناش از دیدناش هم ترسناکتر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوتاش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطرافاش را نگاه میکرد. دویست کیلومتر از خانهاش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمیتواند طیاش کند. فقط شاخکهایش را تکان میداد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختماش توی آن و شب برگرداندماش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. شب هم با وجدانی آسوده خوابیدم.
امروز صبح بیدار شدم و دیدم یک لشکر مورچهی ریزِ سیاه روی کانتر آشپزخانه رژه میروند. دو میلیون مورچه که مثل لشکر سلم و تور در حال جابجایی خرده نان و برنج و کرفس بودند. لحظهای درنگ و تردید نکردم. یک بسته ژلِ سمِ مورچه آوردم و گذاشتم روی کانتر. حالا یک ساعت از این ماجرا گذشته است. کنار کانتر ایستادهام و به جسد دو میلیون مورچه نگاه میکنم. ژل کاملا تمام شده و لشکریان سلم و تور روی کانتر خشک شدهاند. انگار نه انگار روزی این مورچهها زنده بودهاند. من سلطان این خانهام و هیچ خرده نانی قرار نیست بدون اذن من در اینجا جابجا بشود. حتی از وجدانم هم سوال کردم که حالت چطور است و جاییات درد نمیکند؟ که خب ابراز آسودگی کرد و خیالم راحت شد.
نمیدانم دقیقا کجای کار میلنگد. همان وجدانی که دیروز مظفر عزیز را نجات داد، امروز از این نسلکشی هیچ شکایتی نکرد. حتی دیروز ماجرا را برای ده نفر تعریف کردم که چطور مثل سوپرمن، مظفرِ گمگشته را باز آوردم به خانه تا غم نخورد و قلب همه را رقیق کردم و اشک و آب دماغشان جاری شد. البته منطقم اجازه نداد تا ماجرای سلم و تور را هم به همان ده نفر بگویم. همان منطقی که نجات مظفر را واجب و نسلکشی را واجبتر میدانست. منطق عجیب و تباهی دارم. یک روز رانندهی آمبولانس است و یک روز خلبان بمبافکن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتشاش کنم بیرون. ندیدناش از دیدناش هم ترسناکتر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوتاش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطرافاش را نگاه میکرد. دویست کیلومتر از خانهاش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمیتواند طیاش کند. فقط شاخکهایش را تکان میداد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختماش توی آن و شب برگرداندماش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. شب هم با وجدانی آسوده خوابیدم.
امروز صبح بیدار شدم و دیدم یک لشکر مورچهی ریزِ سیاه روی کانتر آشپزخانه رژه میروند. دو میلیون مورچه که مثل لشکر سلم و تور در حال جابجایی خرده نان و برنج و کرفس بودند. لحظهای درنگ و تردید نکردم. یک بسته ژلِ سمِ مورچه آوردم و گذاشتم روی کانتر. حالا یک ساعت از این ماجرا گذشته است. کنار کانتر ایستادهام و به جسد دو میلیون مورچه نگاه میکنم. ژل کاملا تمام شده و لشکریان سلم و تور روی کانتر خشک شدهاند. انگار نه انگار روزی این مورچهها زنده بودهاند. من سلطان این خانهام و هیچ خرده نانی قرار نیست بدون اذن من در اینجا جابجا بشود. حتی از وجدانم هم سوال کردم که حالت چطور است و جاییات درد نمیکند؟ که خب ابراز آسودگی کرد و خیالم راحت شد.
نمیدانم دقیقا کجای کار میلنگد. همان وجدانی که دیروز مظفر عزیز را نجات داد، امروز از این نسلکشی هیچ شکایتی نکرد. حتی دیروز ماجرا را برای ده نفر تعریف کردم که چطور مثل سوپرمن، مظفرِ گمگشته را باز آوردم به خانه تا غم نخورد و قلب همه را رقیق کردم و اشک و آب دماغشان جاری شد. البته منطقم اجازه نداد تا ماجرای سلم و تور را هم به همان ده نفر بگویم. همان منطقی که نجات مظفر را واجب و نسلکشی را واجبتر میدانست. منطق عجیب و تباهی دارم. یک روز رانندهی آمبولانس است و یک روز خلبان بمبافکن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ما خانواده کوچک و همیشه مضطربی هستیم. رگ و پیمان را با نگرانی بنا کردهاند. احتمالا روزی که باریتعالی داشته گِل خانواده ما را میسرشته، دستاش خورده به پیمانهی استرس و تمام سهم استرس مردمان کشورهای اسکاندیناوی نصیب خاندان ما شده است. اگر یکنفرمان از خانه بیرون برود و بهش تلفن بزنیم و جواب ندهد، فکرمان تا لحد میرود و برمیگردد. اگر یک هواپیمای دو ملخه در اقیانوس اطلس نقصفنی پیدا کند، ما در خشکی از نگرانی پرپر میشویم. ما مستعد نگران شدن هستیم. بیدلیل و بادلیل. البته این سالهای اخیر، بیشتر بیدلیل نگران میشویم. در واقع همینطور نشستهایم دور هم و تخمه میشکنیم و فوتبال تماشا میکنیم و نگرانی میکشیم. چرا؟ نمیدانم. مدتها خودم را بستم به گلبابونه و شیر ولرم و نصایح دکتر هلاکویی و دُر و گهر دکتر سمیعی که شاید طوفان این دریای نگرانی تمام بشود. که خب، نشد.
دیروز با پدرم تلفنی حرف میزدم. حرفمان رسید به همین نگرانیها و اضطرابهای بیامان. آنها نگران من هستند. من نگران آنها هستم. خودشان نگران خودشان هستند. همهمان نگران هزار اتفاقی هستیم که نمیدانیم دقیقا چه هستند و کی قرار است اتفاق بیفتند و اصلا قرار است اتفاق بیفتند یا نه.
پانزدهسال پیش که بساطم را جمع کردم و آمدم اینور آب، صرفا دلیلام فرار از نگرانیهای بادلیل و بیدلیل بود. تصور میکردم که با مهاجرت کمر جبر جغرافیا را میشکنم و من هم میشوم مثل یکی از این مردمان که شعاع دایرهی نگرانیهایشان به اندازه طول یک دستهی کلنگ است و نه بیشتر. اما خب، بعدها فهمیدم جبر جغرافیا همان پیمانهای است که باریتعالی توی ملاتمان جا گذاشته است و هر جا برویم با ماست.
این روزها بهتر خودم و نگرانیهای خودم را درک میکنم. روال زندگیمان را که نگاه میکنم، به خودم و خانوادهام حق میدهم. ما بدون نگرانی، مثل ماشین پژو بدون نشان شیر غران روی پوزهاش هستیم. هویتام همین اضطراب بیوقفه است. اضطرابی که سالهاست، بادلیل به من تزریق شده است. من همیشه نگرانم و آماده برای رخ دادن اتفاقی که نمیدانم چیست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دیروز با پدرم تلفنی حرف میزدم. حرفمان رسید به همین نگرانیها و اضطرابهای بیامان. آنها نگران من هستند. من نگران آنها هستم. خودشان نگران خودشان هستند. همهمان نگران هزار اتفاقی هستیم که نمیدانیم دقیقا چه هستند و کی قرار است اتفاق بیفتند و اصلا قرار است اتفاق بیفتند یا نه.
پانزدهسال پیش که بساطم را جمع کردم و آمدم اینور آب، صرفا دلیلام فرار از نگرانیهای بادلیل و بیدلیل بود. تصور میکردم که با مهاجرت کمر جبر جغرافیا را میشکنم و من هم میشوم مثل یکی از این مردمان که شعاع دایرهی نگرانیهایشان به اندازه طول یک دستهی کلنگ است و نه بیشتر. اما خب، بعدها فهمیدم جبر جغرافیا همان پیمانهای است که باریتعالی توی ملاتمان جا گذاشته است و هر جا برویم با ماست.
این روزها بهتر خودم و نگرانیهای خودم را درک میکنم. روال زندگیمان را که نگاه میکنم، به خودم و خانوادهام حق میدهم. ما بدون نگرانی، مثل ماشین پژو بدون نشان شیر غران روی پوزهاش هستیم. هویتام همین اضطراب بیوقفه است. اضطرابی که سالهاست، بادلیل به من تزریق شده است. من همیشه نگرانم و آماده برای رخ دادن اتفاقی که نمیدانم چیست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو پاراگراف بنویسم در خصوص شگفتانگیز بودن دستها، بابت دل خودم. صد سال پیش از روی دوچرخه افتادم زمین و یکی از انگشتهایم را پکاندم. دو ماه مثل کرم ابریشم گذشتماش توی پیله. بعد هم به سفارش دکتر، رفتیم پیش فیزیوتراپ. من و انگشتم. فیزیوتراپی یک سالن بزرگ با کاشیهای سفید بود که آدم را یاد مردهشورخانهای میانداخت که «صفر کشکولی» آن را به باشگاه بوکس تغییر کاربری داده باشد. فیزیوتراپها هر کنج باشگاه مشغول لت و کوب کردن مریضها بودند. فضای سورآلی بود. مثل جهنمی که هر گوشهی آن گناهکاری مشغول شکنجه شدن باشد. خوف کردم. تصمیم گرفتم فرار کنم و تا آخر عمر دوچرخهسواری نکنم و با درد انگشت بسازم. که خب، فرصت نشد و «ماریا» یقهام را چسبید. همان فیزیوتراپی که قرار بود شکنجهام کند. بهش گفتم که پشم و پیلهام از ترس ریخته و من طاقت درد ندارم. حتی بهش پیشنهاد دادم که بهم بیهوشی عمومی بدهد و چند روز بعد که روز خوبی بود و انگشتم دیگر درد نمیکرد بیدارم کند. که البته ماریا خندید و من را برد گوشهی سالن و نشاند پشت میز و چیزی گفت که خلاصهاش این بود که «چقدر لوسی تو». بعد هم دستم را آرام گرفت توی دستاش و گفت «این انگشتته؟». بعد هم انگشتهایش را برد لای انگشتهایم. وجب به وجب دستم را آرام و با احتیاط مالاند. درست مثل کشاورزی که در مزرعهی زعفراناش به نرمی قدم بزند و مراقب باشد تا گُلی را لگد نکند.
ماریا ماسک زده بود و فقط چشمهایش را میدیدم و پیشانی فراخاش. چهل و پنج دقیقهی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتلهای مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساختهای کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پسزمینهی عیش و عشرت من بود. البته من که نمیفهمیدم ماریا چه میگوید. بس که صدای دستهایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر میکردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل میشود به لذت. در خصوص لذت لمس دستها دو جملهی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دستها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگتر مالاند.
بعد از چهل و پنج دقیقه، دستاش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپهای کشکولیطور و جهان واقعیِ بیرون. بیانصاف.
حالا هم دارم فکر میکنم که یک موسسهی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دستهای انسان گرفتار در جهان مدرن. آدمهایی که از دوچرخه نیفتادهاند و دستشان درد نمیکند اما قلبشان چرا. دستهای مهربان و کار بلد اجاره میدهم بهشان. با کاربریهای مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لالهی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیههای هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونههای خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همینجوری. به زودی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ماریا ماسک زده بود و فقط چشمهایش را میدیدم و پیشانی فراخاش. چهل و پنج دقیقهی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتلهای مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساختهای کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پسزمینهی عیش و عشرت من بود. البته من که نمیفهمیدم ماریا چه میگوید. بس که صدای دستهایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر میکردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل میشود به لذت. در خصوص لذت لمس دستها دو جملهی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دستها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگتر مالاند.
بعد از چهل و پنج دقیقه، دستاش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپهای کشکولیطور و جهان واقعیِ بیرون. بیانصاف.
حالا هم دارم فکر میکنم که یک موسسهی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دستهای انسان گرفتار در جهان مدرن. آدمهایی که از دوچرخه نیفتادهاند و دستشان درد نمیکند اما قلبشان چرا. دستهای مهربان و کار بلد اجاره میدهم بهشان. با کاربریهای مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لالهی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیههای هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونههای خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همینجوری. به زودی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
حالا که دارم این چهار خط را مینویسم، تازه رسیدهام به میز کارم. با نیم ساعت تاخیر. چرا؟ چون حین رانندگی خیالپردازی میکردم و حواسم پرت شد و شرکت را رد کردم و رسیدم آن ور شهر. بعد هم سر خر را کج کردم و برگشتم. من معتاد خیالپردازی و ساختن فانتزیهای جورواجورم. بابت همین گاهی وقتها به جای شرق میروم غرب. به جای ماست، خیار میخرم و به جای گفتن «صبح عالی بخیر» به همکارم، میگویم: «چطوری عزیزم؟».
صبح زود از خانه زدم بیرون. قبل از آمدن پاسبانها و خورشید و خروسها. با ماشین رفتم دم کافهی سرِ راه تا قهوه بگیرم. از آینه، رانندهی ماشین پشت سرم را میدیدم. در واقع فقط چشمها و گونهی چپ و خرمن موهای پرکلاغیاش را. گمونم حمیرا بود. یا شبیه حمیرا. جوگیر شدم و نوبتم که رسید، به کافهچی گفتم که پول قهوهی ماشین عقبی را هم من حساب میکنم. پول خودم و حمیرا را دادم و گاز دادم و صحنه را ترک کردم. بعد هم شروع کردم به ساختن خیال و فانتزی با حضور حمیرا. همه جا رفتیم و همه کار کردیم (بله، همه کار). بعد نفهمیدم چطور شد که گذرمان خورد به بانک. حمیرا پشت دخل بود و من رفته بودم آنجا تا پول قبض گاز را پرداخت کنم. چهار نفر دیلاغ که صورتشان را با جوراب پوشانده بودند و یوزی دستشان بود پریدند توی بانک. چهار تا تیر هوایی زدند و چند تا فحش دادند و گفتند که همه بخوابید روی زمین و کیسهی خالی را انداختند جلوی حمیرا که پولهای بانک را بریزد توی آن. اما من سر پا ماندم. یکی از سارقان آمد و لولهی یوزی را گذاشت زیر گردنم و گفت بخواب وگرنه میزنم. میخواستم با خونسردی بگویم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». این دیالوگ محبوب من است. دیالوگی که خیلی وقتها سر تیتر خیالاتم میشود. در درگیری مسلحانه با اشرار. در شاخ به شاخ شدن با حضرت عزرائیل وسط صحرای سینا. مواجهه با رانندهی خطی آذری-آزادی که سر دویست تومان کرایه، عصایی کشیده و میخواهد بکوبد توی سرم. من خونسرد به همهشان میگفتم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». هر بار هم این جمله تاثیر بیبدیلی روی روحیهی ضارب/قاتل میگذاشت و قضیه ختم به خیر میشد و من مثل قهرمانی ساختهی دست اسپیلبرگ صحنه را ترک میکردم.
اما امروز صبح، مرد دیلاغ که لولهی یوزی را کرده بود توی حلقم، یک چشمم به نور آفتاب بود که از پنجرهی بانک افتاده بود روی سنگهای مرمر کف بانک و آن چشمم هم خیره بود به صورت نگران و زیبای حمیرا و لیوان قهوه که بخارش مثل روح از تن آن بیرون میزد. هر کاری کردم این دیالوگ جاری نشد. من چیزی برای باختن در آن خیال داشتم. حمیرا بود. قهوه بود. ممکن بود بعد از رفتن دیلاغها، خیالم را میسپردم به دست یک کارگردان بالیوودی تا اجازه بدهد من و حمیرا با آهنگ، دور ستونهای بلند مرمرِ بانک برقصیم. حتی لاکردار نخوردن آن لیوان قهوه هم یک جورهایی باختن بود. بعد با خودم فکر کردم آدم چه بلایی باید سرش بیاید که چیزی برای باختن نداشته باشد و بتواند این دیالوگ را جاری کند. دیالوگی که آدمها ممکن است زیر پتوی گرم هزار بار از سر غر غر بگویند. اما وقت نشانه رفتن لولهی سرد یوزی به سیبکشان چی؟
توی خیال من، خیلی چیزها برای باختن وجود دارد. آدم ممکن است در آیندهی نزدیک کسی را بخواهد ببوسد. پس نرسیدن بهش، چیزی است برای باختن. اصلا شاید آن جوراب آن دیلاغ از سرش بیفتد و ببینم که ای دل غافل، این دیلاغ نیست و یکی است به قشنگی فروغ. چیزی برای باختن ندارم؟ دارم. کیسه را خودم میدهم به حمیرا و مجبورش میکنم تا خرتناق پرش کند. بعد هم فروغ را میبوسم و پنج نفری بانک را ترک میکنیم.
خلاصه توی همین خیالها بودم که ساختمان شرکت را رد کردم. فهمیدم که دارم زر مفت میزنم که چیزی برای باختن ندارم. خیلی چیزها هست و ممکن است باز هم باشد. حمیرا و فروغ و یک کیسه پول و یک لیوان قهوه سرِ میز حمیرا و هزار چیز دیگر. هزار بوس و لیس نکرده و هزار وعدهی قرمهسبزی نخورده و هزار میوه و گل نچیده. هر چه میکشم از این امید است. امیدی که یک کیسه پر از چیزهایی دارد که نباید ببازمشان. پس فعلا شلیک نکن بیزحمت تا ته این کیسه را دربیاوریم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
صبح زود از خانه زدم بیرون. قبل از آمدن پاسبانها و خورشید و خروسها. با ماشین رفتم دم کافهی سرِ راه تا قهوه بگیرم. از آینه، رانندهی ماشین پشت سرم را میدیدم. در واقع فقط چشمها و گونهی چپ و خرمن موهای پرکلاغیاش را. گمونم حمیرا بود. یا شبیه حمیرا. جوگیر شدم و نوبتم که رسید، به کافهچی گفتم که پول قهوهی ماشین عقبی را هم من حساب میکنم. پول خودم و حمیرا را دادم و گاز دادم و صحنه را ترک کردم. بعد هم شروع کردم به ساختن خیال و فانتزی با حضور حمیرا. همه جا رفتیم و همه کار کردیم (بله، همه کار). بعد نفهمیدم چطور شد که گذرمان خورد به بانک. حمیرا پشت دخل بود و من رفته بودم آنجا تا پول قبض گاز را پرداخت کنم. چهار نفر دیلاغ که صورتشان را با جوراب پوشانده بودند و یوزی دستشان بود پریدند توی بانک. چهار تا تیر هوایی زدند و چند تا فحش دادند و گفتند که همه بخوابید روی زمین و کیسهی خالی را انداختند جلوی حمیرا که پولهای بانک را بریزد توی آن. اما من سر پا ماندم. یکی از سارقان آمد و لولهی یوزی را گذاشت زیر گردنم و گفت بخواب وگرنه میزنم. میخواستم با خونسردی بگویم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». این دیالوگ محبوب من است. دیالوگی که خیلی وقتها سر تیتر خیالاتم میشود. در درگیری مسلحانه با اشرار. در شاخ به شاخ شدن با حضرت عزرائیل وسط صحرای سینا. مواجهه با رانندهی خطی آذری-آزادی که سر دویست تومان کرایه، عصایی کشیده و میخواهد بکوبد توی سرم. من خونسرد به همهشان میگفتم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». هر بار هم این جمله تاثیر بیبدیلی روی روحیهی ضارب/قاتل میگذاشت و قضیه ختم به خیر میشد و من مثل قهرمانی ساختهی دست اسپیلبرگ صحنه را ترک میکردم.
اما امروز صبح، مرد دیلاغ که لولهی یوزی را کرده بود توی حلقم، یک چشمم به نور آفتاب بود که از پنجرهی بانک افتاده بود روی سنگهای مرمر کف بانک و آن چشمم هم خیره بود به صورت نگران و زیبای حمیرا و لیوان قهوه که بخارش مثل روح از تن آن بیرون میزد. هر کاری کردم این دیالوگ جاری نشد. من چیزی برای باختن در آن خیال داشتم. حمیرا بود. قهوه بود. ممکن بود بعد از رفتن دیلاغها، خیالم را میسپردم به دست یک کارگردان بالیوودی تا اجازه بدهد من و حمیرا با آهنگ، دور ستونهای بلند مرمرِ بانک برقصیم. حتی لاکردار نخوردن آن لیوان قهوه هم یک جورهایی باختن بود. بعد با خودم فکر کردم آدم چه بلایی باید سرش بیاید که چیزی برای باختن نداشته باشد و بتواند این دیالوگ را جاری کند. دیالوگی که آدمها ممکن است زیر پتوی گرم هزار بار از سر غر غر بگویند. اما وقت نشانه رفتن لولهی سرد یوزی به سیبکشان چی؟
توی خیال من، خیلی چیزها برای باختن وجود دارد. آدم ممکن است در آیندهی نزدیک کسی را بخواهد ببوسد. پس نرسیدن بهش، چیزی است برای باختن. اصلا شاید آن جوراب آن دیلاغ از سرش بیفتد و ببینم که ای دل غافل، این دیلاغ نیست و یکی است به قشنگی فروغ. چیزی برای باختن ندارم؟ دارم. کیسه را خودم میدهم به حمیرا و مجبورش میکنم تا خرتناق پرش کند. بعد هم فروغ را میبوسم و پنج نفری بانک را ترک میکنیم.
خلاصه توی همین خیالها بودم که ساختمان شرکت را رد کردم. فهمیدم که دارم زر مفت میزنم که چیزی برای باختن ندارم. خیلی چیزها هست و ممکن است باز هم باشد. حمیرا و فروغ و یک کیسه پول و یک لیوان قهوه سرِ میز حمیرا و هزار چیز دیگر. هزار بوس و لیس نکرده و هزار وعدهی قرمهسبزی نخورده و هزار میوه و گل نچیده. هر چه میکشم از این امید است. امیدی که یک کیسه پر از چیزهایی دارد که نباید ببازمشان. پس فعلا شلیک نکن بیزحمت تا ته این کیسه را دربیاوریم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
جانانم! بیا منصف باشیم و خاطرات خوانسار را شخم بزنیم. اردیبهشت بود و رفته بودیم دم دکان معین تا پوشال کولر بخریم. بس که هوا زود گرم شده بود. بهش گفتیم میخواهیم یک هفته فرار کنیم و برویم یک وری که خنکتر باشد. پرسید کدام ور؟ گفتیم نمیدانیم. گفت بروید خوانسار. همانجا زنگ زد به ابراهیم و گفت یک خانه برای دو نفر فراری دست و پا کند. آدرس داد و همان فردا رفتیم خوانسار. ابراهیم ما را برد دم خانه. ته شهر بود. این قدر ته که بنِ خانه چسبیده بود به کوه. یک اتاق داشت و یک کفِ دست حیاط و چهار تا درخت گیلاس. صدای آب میآمد. پرسیدی شیر آب باز است؟ ابراهیم جوی ته حیاط را نشان داد و گفت آب چشمه است. از کوه میآید. بعد هم گفت که اینجا همسایه ندارد. همین یک کلید را هم بیشتر ندارد که دست شماست. خودتان هستید و این چهار تا درخت گیلاس. و رفت.
تنبانمان را درآوردیم و نشستیم لب جوی و پاها را کردیم توی آب. ترش کردیم از سرما. اما زود عادت کردیم. بعد همانطور دراز کشیدیم روی موزائیکهای تا به تای حیاط. تاریک شده بود. آسمان خوانسار از همه جا بیشتر ستاره داشت. حتی از لای برگهای درخت گیلاس هم دیده میشدند. دستت را گرفتم و گفتم من اینجا خوشحالم، حیف که تمام میشود. بعد گفتی که بیا و تمامش نکنیم. زنگ زدیم به معین که میخواهیم یک باغ گیلاس بخریم و همینجا بمانیم. اینجا خوشحالیم. معین گفت خوشحالی که به جا نیست. بهش گفتیم: «زر نزن، برایمان باغ گیلاس پیدا کن.»
چهار روز بعد کدخدای یکی از دهات بالا را گذاشتیم توی ماشین و رفتیم باغ را دیدیم و قولنامه کردیم. باغی که قرار بود خوشحالیمان را مستدام کند. بیست اصله درخت گیلاس داشت. هشتاد تا هم خودمان کاشتیم. ما شدیم صاحب صد اصله درخت گیلاس. زیر آسمان پرستارهی خوانسار. ته مخفیگاهی که آب چشمه از حیاطش رد میشد و هیچ همسایهای هم نداشت. سر سال گیلاسها را جمع میکردیم و میفروختیم. جانمان میرفت برای درختها . رنج شبهایی که یک چکمه برف میآمد را میکشیدیم. یا روزهایی که باران نداشتیم و دیدن ستارهها آزارمان میداد. چرا یک لکه ابر توی آسمان نیست؟ اما خب، اولین دانهی گیلاس نوبر را که میگذاشتیم توی دهانمان، برق رضایتمندی میآمد توی چشمها.
جانانم! آن شب ازت پرسیدم خوشحالی؟ تنبانمان را درآورده بودیم و پاکرده بودیم توی جوی آب سرد. گفتی راضیام اما خوشحال نیستم. آخ! انگار یکهو لامپ را توی تاریکی روشن کردی برایم. ما راضی هستیم اما خوشحال نیستیم. همان سالی که باغ را خریدیم، تصمیم گرفتیم که از جادهی خاکیِ خوشحالی برویم به اتوبان رضایتمندی. همانجایی که خوشحالی را تبدیل کردیم به وظیفه. ما شدیم معدنچیان الماس. سختترین کار جهان را میکنیم تا گرانترین عنصر جهان را به دست بیاوریم و بنشانیم روی سینهی زنی زیبا، آن ورِ دنیا. به ما چه میرسد؟ رضایتمندی از این کار بزرگ و هراس از تصمیم آسمان برای باریدن یا نباریدن. اینجا همه چیز هست. صد اصله درخت گیلاس. جوی آب سرد. طعم ترش و شیرین گیلاس. اسم بزرگ من و تو. همه چیز الا خوشحالی. خوشحالی را فروختیم به رضایتمندی. حالا فقط مالک بخش کوچکی از آسمان پرستارهی این جهان هستیم. آسمانی که حتی دستمان بهش نمیرسد.
برویم صد اصله درختمان را بکنیم دویست اصله. اما دویست اصله کجا و چهار اصله کجا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
تنبانمان را درآوردیم و نشستیم لب جوی و پاها را کردیم توی آب. ترش کردیم از سرما. اما زود عادت کردیم. بعد همانطور دراز کشیدیم روی موزائیکهای تا به تای حیاط. تاریک شده بود. آسمان خوانسار از همه جا بیشتر ستاره داشت. حتی از لای برگهای درخت گیلاس هم دیده میشدند. دستت را گرفتم و گفتم من اینجا خوشحالم، حیف که تمام میشود. بعد گفتی که بیا و تمامش نکنیم. زنگ زدیم به معین که میخواهیم یک باغ گیلاس بخریم و همینجا بمانیم. اینجا خوشحالیم. معین گفت خوشحالی که به جا نیست. بهش گفتیم: «زر نزن، برایمان باغ گیلاس پیدا کن.»
چهار روز بعد کدخدای یکی از دهات بالا را گذاشتیم توی ماشین و رفتیم باغ را دیدیم و قولنامه کردیم. باغی که قرار بود خوشحالیمان را مستدام کند. بیست اصله درخت گیلاس داشت. هشتاد تا هم خودمان کاشتیم. ما شدیم صاحب صد اصله درخت گیلاس. زیر آسمان پرستارهی خوانسار. ته مخفیگاهی که آب چشمه از حیاطش رد میشد و هیچ همسایهای هم نداشت. سر سال گیلاسها را جمع میکردیم و میفروختیم. جانمان میرفت برای درختها . رنج شبهایی که یک چکمه برف میآمد را میکشیدیم. یا روزهایی که باران نداشتیم و دیدن ستارهها آزارمان میداد. چرا یک لکه ابر توی آسمان نیست؟ اما خب، اولین دانهی گیلاس نوبر را که میگذاشتیم توی دهانمان، برق رضایتمندی میآمد توی چشمها.
جانانم! آن شب ازت پرسیدم خوشحالی؟ تنبانمان را درآورده بودیم و پاکرده بودیم توی جوی آب سرد. گفتی راضیام اما خوشحال نیستم. آخ! انگار یکهو لامپ را توی تاریکی روشن کردی برایم. ما راضی هستیم اما خوشحال نیستیم. همان سالی که باغ را خریدیم، تصمیم گرفتیم که از جادهی خاکیِ خوشحالی برویم به اتوبان رضایتمندی. همانجایی که خوشحالی را تبدیل کردیم به وظیفه. ما شدیم معدنچیان الماس. سختترین کار جهان را میکنیم تا گرانترین عنصر جهان را به دست بیاوریم و بنشانیم روی سینهی زنی زیبا، آن ورِ دنیا. به ما چه میرسد؟ رضایتمندی از این کار بزرگ و هراس از تصمیم آسمان برای باریدن یا نباریدن. اینجا همه چیز هست. صد اصله درخت گیلاس. جوی آب سرد. طعم ترش و شیرین گیلاس. اسم بزرگ من و تو. همه چیز الا خوشحالی. خوشحالی را فروختیم به رضایتمندی. حالا فقط مالک بخش کوچکی از آسمان پرستارهی این جهان هستیم. آسمانی که حتی دستمان بهش نمیرسد.
برویم صد اصله درختمان را بکنیم دویست اصله. اما دویست اصله کجا و چهار اصله کجا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هفتهی پیش رفتم یک کنفرانس دو روزه. هزار و دویست مهندس خیابان و پل و فاضلاب و الخ دور هم جمع شده بودند تا دربارهی مهندسیِ خیابان و پل و فاضلاب و الخ حرف بزنند. دمخور بودن با هزار و دویست مهندس در یک روز اتفاق ناخوشایندی است. درست مثل سر کشیدن کاسه سوپ مرغی است که نه نمک دارد و نه فلفل و نه زردچوبه و نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری. یک کاسه سوپ ملالآور. شب اول بعد از سمینار ما را بردند به یک سالن بزرگ که ته آن یک گروه موسیقی مشغول جر دادن هر هفت سوراخ بدن خودشان و ما بودند. از بس که بلند و فالش میخواندند. هزار و دویست مهندس هم مثل زامبیهای مارگریتا خورده لای هم میلولیدند و دربارهی موضوعات مفرحی چون اتوبانهای در دست ساخت، برنده مسابقات بیسبال، بهترین رویکرد در طراحی لولهی مستراح و قسعلیهذا حرف میزدند. شرایط مشابه مانور آزمایشی روز محشر و رستاخیز بود. ساعت ده شب، رئیسم را لای جمعیت به عمد گم کردم، از گربهروی سالن خزیدم بیرون و تا هتل دویدم، رفتم داخل اتاقم و قفل و زنجیر در را انداختم و پرده را کشیدم و نشستم روی تخت. این مرد جان به لب رسیده که پناهگاهاش را پیدا کرده بود. اتاق شمارهی دویست و یک. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
کلا من از پناهگاه و مفر خوشم میآید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اولاش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همانقدر از آشپزی سردرمیآوردم که طوطیها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقتها پناه میبرم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را میبندم و صداها را خاموش میکنم تا یادم میآید که زندگی میتواند قشنگ هم باشد مصطفی.
خلاصه اینطور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب میانداختند و ما بابت هیچ میمردیم. یک روز مدیر مدرسهمان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لولهی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیلاش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که میزدند، کلاغپر میچپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله میایستاد تا قرمز بشود سفید. اینجا بود که لولهی فاضلاب میشد پناهگاه اوضاع وخیمتر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچهها و فشار به معدهشان باعث در رفتن پیاپی باد معدهشان میشد و ترس را تبدیل میکرد به خنده. تعریف دقیق پناهگاه.
تا صبح میتوانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برایمان سایز میلگرد طراحی میکند. از نظر یکنواختی، شغلاش همتراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آنهم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار میکند و خیلی هم راضی است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موشواره و صفحهی نمایش و رایانه (تبریک به پاسداری از قند پارسی).
جا دارد همینجا از همهی پناهگاههای عالم قدردانی کنم. از اتاقهای دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه میدهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همهی لولههای فاضلاب شهری که ما بچهها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میزها که آدم با پناه گرفتن پشت آنها میتواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور میکند گاهی وقتها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشتهای سنگین که آدم پشت آنها پناه میگیرد تا گذشتهی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتابها، بغلها، بوسها، آهنگها، یادها، هنرها، فیلمها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بیهوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدمهای زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناهگاه که در جهان هست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
کلا من از پناهگاه و مفر خوشم میآید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اولاش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همانقدر از آشپزی سردرمیآوردم که طوطیها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقتها پناه میبرم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را میبندم و صداها را خاموش میکنم تا یادم میآید که زندگی میتواند قشنگ هم باشد مصطفی.
خلاصه اینطور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب میانداختند و ما بابت هیچ میمردیم. یک روز مدیر مدرسهمان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لولهی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیلاش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که میزدند، کلاغپر میچپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله میایستاد تا قرمز بشود سفید. اینجا بود که لولهی فاضلاب میشد پناهگاه اوضاع وخیمتر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچهها و فشار به معدهشان باعث در رفتن پیاپی باد معدهشان میشد و ترس را تبدیل میکرد به خنده. تعریف دقیق پناهگاه.
تا صبح میتوانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برایمان سایز میلگرد طراحی میکند. از نظر یکنواختی، شغلاش همتراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آنهم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار میکند و خیلی هم راضی است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موشواره و صفحهی نمایش و رایانه (تبریک به پاسداری از قند پارسی).
جا دارد همینجا از همهی پناهگاههای عالم قدردانی کنم. از اتاقهای دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه میدهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همهی لولههای فاضلاب شهری که ما بچهها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میزها که آدم با پناه گرفتن پشت آنها میتواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور میکند گاهی وقتها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشتهای سنگین که آدم پشت آنها پناه میگیرد تا گذشتهی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتابها، بغلها، بوسها، آهنگها، یادها، هنرها، فیلمها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بیهوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدمهای زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناهگاه که در جهان هست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند وقت پیشتر یک لنز دوربین خریدم و فروشنده قرار شد آن را برایم پست کند. ده روز منتظر ماندم و بالاخره پست کرد. روزی که قرار بود برسد به دستم، ماندم خانه که پستچی را شخصا خفت کنم و بستهام را تحویل بگیرم. تنها اشکال کار این بود که یادم رفته بودم زنگ در خانه خراب است. دو سالی میشد که خراب بود. این سالهای اخیر خوردن زنگ در خانه امری لوکس محسوب میشود و خیلی نیازی به آن نیست. بابت همین هم زنگ را در عوض نکرده بودم. پستچی آمد، زنگ در را زد و طبعا زنگ به روی خودش نیاورد و پستچی یادداشت گذاشت که: «آمدیم، تشریف نداشتید. دو روز دیگر برمیگردم». این پیام مثل میخی نوکتیز به بادکنک ذوق و شوقام فرو رفت و آن را پکاند. همین شد که تصمیم گرفتم زنگ را عوض کنم.
یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا میداد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی میکند و فیلماش را میفرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پستچیای از زیر دستم نمیتواند فرار کند. نصباش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه است. فیلماش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغالها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین میشدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم ندیدیم. قدیم تنها وسیلهای که فیلم آدم را ضبط میکرد، همان دوربینهای پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده میکردند. همانهایی که فیلمبردار آن را مثل آرپیجی میانداخت روی دوشاش و میافتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آنجا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمیگرفت.
من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سالها آمد ایران با خودش یک هندیکم یاشیکا آورده بود که کف دست جا میشد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آنجا برای اولین بار خاندایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلولهکرده در اتاق پذیرایی خانهی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویهای که دیگران من را میبینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویهی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سالها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگآباد از پنجرهی بوئینگ.
یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگنویسی میکند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشتههایش. میگفت سلول به سلول پوستِ هدایت را میشناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیرهاش آشنا بوده است. تا اینکه نوشتهها را خواند و هدایت را از یک زاویهی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویهی بوئینگ بالای سر شلنگآباد. همیشه هم میگفت آدمهایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان میبینند.
از کجا رسیدیم به کجا. فقط میخواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگدانگ میکند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت میکند و به خودش نشان میدهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویهی جدید از خودم. از زندگیام. از آشغالهایی که جابجا میکنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگآباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا میداد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی میکند و فیلماش را میفرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پستچیای از زیر دستم نمیتواند فرار کند. نصباش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه است. فیلماش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغالها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین میشدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم ندیدیم. قدیم تنها وسیلهای که فیلم آدم را ضبط میکرد، همان دوربینهای پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده میکردند. همانهایی که فیلمبردار آن را مثل آرپیجی میانداخت روی دوشاش و میافتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آنجا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمیگرفت.
من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سالها آمد ایران با خودش یک هندیکم یاشیکا آورده بود که کف دست جا میشد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آنجا برای اولین بار خاندایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلولهکرده در اتاق پذیرایی خانهی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویهای که دیگران من را میبینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویهی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سالها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگآباد از پنجرهی بوئینگ.
یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگنویسی میکند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشتههایش. میگفت سلول به سلول پوستِ هدایت را میشناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیرهاش آشنا بوده است. تا اینکه نوشتهها را خواند و هدایت را از یک زاویهی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویهی بوئینگ بالای سر شلنگآباد. همیشه هم میگفت آدمهایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان میبینند.
از کجا رسیدیم به کجا. فقط میخواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگدانگ میکند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت میکند و به خودش نشان میدهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویهی جدید از خودم. از زندگیام. از آشغالهایی که جابجا میکنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگآباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالعام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر میشود هر پنجشنبه بچهاش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. میرفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته میداد و روغن سوختهی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمیآمد. از صدای جیغ قلمنی روی کاغذ گلاسه و از قیافهی لیقه و بوی دوات حالم به هم میخورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشقاش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورتاش خال داشت الا لباش. طوری که هیچ رقمه نمیشد دچارش شد. تا اینکه بعد از دو جلسه معلممان عوض شد و یک مرد عربِ کوتعبدالهی شد معلم خطاطیمان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف میزد. همه چیز را هم با طنز درسمان میداد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنزش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید میشدیم و نه آنقدر میخندیدیم که دستمان بلرزد و خطاطیمان به فنا برود. همهمان به اجبار دچار لبخند رضایت میشدیم و ته دلمان از خطاطی و کوتعبداله و روغن سوختهی سمبوسه خوشمان میآمد. از همه چیز مهمتر این بود که بهاره هم میخندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهرهاش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همهی اینچیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همهی اینها را مدیون طنازی آن مرد کوتعبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بکشد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بکشد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار خط بنویسم به یاد هدایت کاف. هفتهی پیش تهران بودم. خیابان جلفا را پیاده میآمدم پائین. روی علمک گاز خانهای، یک نفر برچسبی زده بود قدِ دو بند انگشت و رویش نوشته بود: «دُوسْتَتْ دارَمْ!». شش دانگ این دو کلمه را اعراب گذاری کرده بود. همین بود که یاد هدایت کاف افتادم. همیشه ایمیلهایش به شیدا را اینطور شروع میکرد که: «شِیدای مَنْ! دُوسْتَتْ دارَمْ». بعد هم سلام و احوالپرسی و الباقی روضهی روزانه. تکتک کلماتِ نامهاش اعرابگذاری داشت. بهش میخندیدیم و میگفتیم که هدایت کلماتش را خالکوبی میکند. حتی روی مردمک چشمِ کلمات را. نوشتن هر خط نامهاش به اندازهی نوشتن یک پاراگرافِ مفصل طول میکشید. بدون اغراق. اما شیدا نامهها را میخواند فقط بابت اعراب آنها. میدانست که وزنِ هر کلمهی نامهی هدایت کاف هزار بار بیشتر از وزن کلمات هر نامهی دیگری است که به هر مخاطب دیگری نوشته شده باشد. با آن همه اعرابی که نوشتنشان زمان برده است. با آن «دُوسْتَتْ دارَمِ» مقدم بر سلام. هر کلمه واقعا معنی همان کلمه را میدهد.
هدایت شلختهترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهمبندی و ماستمالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شبهای جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارمهای تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آنقدر لایهدارمیکرد که وزنِ زمان صرف شدهاش از خودِ آن چیز بیشتر میشد. جعبه توی یکی از اسبابکشیهایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.
خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت میگرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شرابهایی که گاه و بیگاه برای جشنهای دو نفرهشان میخرید، کهنه و زمانخورده بودند. مثل باغبان کارکشتهای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقتشان و هرس میکرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف میکرد بابت دوستت دارمهای مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را میداد.
همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانهام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را میکردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارمهایش را با دقت خرج کرده است.
برای جای خالی هدایت کاف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هدایت شلختهترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهمبندی و ماستمالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شبهای جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارمهای تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آنقدر لایهدارمیکرد که وزنِ زمان صرف شدهاش از خودِ آن چیز بیشتر میشد. جعبه توی یکی از اسبابکشیهایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.
خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت میگرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شرابهایی که گاه و بیگاه برای جشنهای دو نفرهشان میخرید، کهنه و زمانخورده بودند. مثل باغبان کارکشتهای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقتشان و هرس میکرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف میکرد بابت دوستت دارمهای مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را میداد.
همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانهام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را میکردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارمهایش را با دقت خرج کرده است.
برای جای خالی هدایت کاف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سوار هواپیما بودم برای آمدن به ایران. کنار من یک زن و شوهر نشسته بودند و چهار تا بچهی قد و نیم قد. آلمان زندگی میکردند و میخواستند برای تعطیلات کریسمس بیایند ایران جهت صله ارحام و این برنامهها. اسم پسر کوچکشان موسی بود. فوقاش چهار سالش بود. آلمانی را مثل بلبل حرف میزد و دائم به مهمانداران قشنگ میگفت «ایشلیبیدش». اما از شِکرِ فارسی فقط «بیناموس» را یاد گرفته بود. وسطهای راه حوصلهاش سر رفت و شروع کرد به ایراد گرفتن. پدرش دست کرد توی کیف و یک تبلت داد دستش تا باهاش بازی کند. صدای تبلت بلند بود و هر دو دقیقه موسی از تبلت رکب میخورد و میباخت و با هر بار باختن «بیناموس» بلندی فریاد میزد. از طرفی، هوا هم مساعد نبود و خلبان هیچ چالهی هوایی و تپهی ندیدهای را بینصیب نمیگذاشت و مثل سنگ توی فلاخن ما را میچرخاند و میلرزاند. همین لرزیدن هم باعث میشد دخترشان بترسد و یک ریز گریه کند.
موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کبابشان تمام شد. یکی از بچههای خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا کباب میخواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم میگفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتناش، میگفتم درد و کباب. اما خب، کبابها را گوشتخواران ردیفهای جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچهها یک ژلهی اضافه دادند. که البته موقع دست به دست شدن ژلهی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان میانداخت. شلوغ و پر سر و صدا. خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و میتاخت. پسر چهار سالهای که به زور مادرش غذا توی دهانش میچپاند و بابت هر چیزی یک بیناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما میداد. بچهی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاهخوار کرده بود و کبابگویان پاستا میخورد. مهماندارهای کلافهای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را میکوباندند به زانوی ما. ژلهی مالیده شده به شلوار. ماسکهای روی صورت که هوا از آنها رد نمیشد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.
کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی اینکه درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا اینکه خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ میداد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسمشان کرد. طوری که ببینمشان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.
بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن اینجا بیشتر هم شد. آنجایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب میافتد. بعد از ذکر مصیبتهای جاری، ذهنم یک چک آبدار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچهها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمیبینند آنوقت بچههایتان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمیتوانند تحمل کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت اینکه کلمه بیناموس را یاد موسی دادهاند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلیام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشمهایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.
اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. اینکه شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمیشود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کبابشان تمام شد. یکی از بچههای خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا کباب میخواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم میگفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتناش، میگفتم درد و کباب. اما خب، کبابها را گوشتخواران ردیفهای جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچهها یک ژلهی اضافه دادند. که البته موقع دست به دست شدن ژلهی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان میانداخت. شلوغ و پر سر و صدا. خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و میتاخت. پسر چهار سالهای که به زور مادرش غذا توی دهانش میچپاند و بابت هر چیزی یک بیناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما میداد. بچهی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاهخوار کرده بود و کبابگویان پاستا میخورد. مهماندارهای کلافهای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را میکوباندند به زانوی ما. ژلهی مالیده شده به شلوار. ماسکهای روی صورت که هوا از آنها رد نمیشد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.
کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی اینکه درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا اینکه خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ میداد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسمشان کرد. طوری که ببینمشان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.
بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن اینجا بیشتر هم شد. آنجایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب میافتد. بعد از ذکر مصیبتهای جاری، ذهنم یک چک آبدار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچهها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمیبینند آنوقت بچههایتان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمیتوانند تحمل کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت اینکه کلمه بیناموس را یاد موسی دادهاند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلیام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشمهایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.
اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. اینکه شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمیشود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال است که از خانه کار میکنم. از پشت پنجرهی اتاق کارم که به حیاط نگاه میکنم، یک درخت سرو میبینم. در واقع میدیدم. چون بریدیمش و وجودش را رهسپار عدم کردم. این درختِ سرو، چشم و چراغ حیاط بود. مصداق حرف حضرت مولانا و «ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما» بود. با برگهای سوزنی سبزی که از شال هر سیدی سبزتر بودند. اصلا زیادی سبز بود. از سمت شرق که خورشید طلوع میکرد، نصف درخت سرو حسابی آفتاب میگرفت. آن سمتش هم که رو به من نبود و نمیدیدمش. یک بار جلسه داشتم با رئیس الدنگ. صدایش را گذاشتم روی بلندگوی تلفن سرپا ایستادم کنار پنجره. رئیس در باب اهرمهای فشار و تازیانهی موجود جهت بالا بردن کارایی کارمندان حرف میزد و من هم چای دوغزال میخوردم و سروِ گلستانم را تماشا میکردم. بعد حس کردم که درخت خم شده به عقب. طوری که انگار میخواهد خورشید را نگاه کند تا عطسهاش بیاید. بعد از ظهر رفتم پای درخت. واقعا خم شده بود به عقب. چند تا ریشهی قدر هم از خاک زده بود بیرون. دور درخت طواف خوردم و دیدم که نیمهی غربیاش کاملا خشک است و چوبهایش شدهاند رنگِ سمنوی گندیده. همان نیمهای که از پنجرهام دیده نمیشود. زنگ زدم به کارلوس. درختبُر و درختشناس خانوادگیمان. آمد و نگاه کرد و چند تا نچ نچ کرد و یک تف گنده انداخت آنطرف و گفت باید بریده بشود. گفتم چرا عامو؟ چند تا درخت دیلاق پشت سر را نشان داد و گفت که اینها آنقدر سایه انداختهاند روی سر سرو که سمت غربش آفتاب نمیگیرد. خشک شده. الان نبُری، دو صباح دیگر میافتد توی کلهات و از فانی به باقی میشتابی. افتادم به التماس که دوایی، درمانی، کودی چیزی نیست بدهیم بهش؟ گفت فقط نور. گفتم درختهای پشت را هرس کنیم. گفت دیر فهمیدی و دیر شده. نهایتا اره برقیاش را مثل ذوالفقار کشید بیرون و با چهار حرکت قیقاجطور سرو چمان را خواباند زمین. گفت فردا با وانتش میآید تا جنازه را ببرد.
این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف میزنم هیکل خوابیده روی زمیناش را میبینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده میشود. با این تفاوت که میدانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب. البته همهاش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد میزد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوختهام را ببینید، اینطور نمیشد. شاید آنطور جایش را عوض میکردم و میبردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زندهای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.
در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایهها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردنشان هموزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتیاش کشید. اثبات اینکه سرو گلستان ما یک نیمهی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجرهی اتاق من و چشم همسایهها رو به نیمهی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف میزنم هیکل خوابیده روی زمیناش را میبینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده میشود. با این تفاوت که میدانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب. البته همهاش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد میزد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوختهام را ببینید، اینطور نمیشد. شاید آنطور جایش را عوض میکردم و میبردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زندهای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.
در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایهها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردنشان هموزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتیاش کشید. اثبات اینکه سرو گلستان ما یک نیمهی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجرهی اتاق من و چشم همسایهها رو به نیمهی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
باز هم چهار خط بنویسم بابِ دلِ خودم جهت فراموش نشدن. این عکس را ماهِ پیش گرفتم که تهران بودم. یک روز سردِ ابریِ آلودهی تهران. چهار روز مانده بود به برگشتنم. همین یک خط بالا کافی است تا هر آدمی را محتاج به یک مشت قرص لیتیوم کند. خیابان ولیعصر را پیاده گز میکردم سمتِ پائین. بعد هم این مرد قشنگ را دیدم که نشسته روی نیمکت و ویولن میزند. آنقدر سوزناک و قشنگ میزد که انگار یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را ترجمه کرده بود به زبان موسیقی. ازش اجازه گرفتم و عکسش را گرفتم و بعد هم فرار کردم. چرا؟ چون تحمل شنیدناش را دیگر نداشتم. بعد هم دست به دامن خداوند و ائمهاطهار شدم که سر راهم دیگر هیچ ویولنزن قهاری بساط نکرده باشد. خدا را شکر که تعداد ویولونیستهای خیابانیِ خوب در تهران کماند.
چهار روز پیش عطیه نوشتهای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزیاش نوشته است. فقط یک داستاننویس میتواند روزانهاش را قصهوار بنویسد». نوشتهی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنجاش را آنقدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدناش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحتتر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم همدردش. انگار که رنجاش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خوانندهها.
این شد که شکرگزار خدا شدم که آدمها را طوری خلق نکرده که همهشان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که اینطوری نبود و همه مستعد بودند و میتوانستند رنجشان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنجشان را میتوانستند به شکل همهفهمی تصویر کنند، روحمان پاره و پوره میشد. زندگی میشد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانهاش قدِ یک شفتالو بود.
به هر حال رنج همهی آدمها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر میکند و شریکمان میکند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنجاش ترجمه نشده مثل نامهای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ میپیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را مینوشتم و روح همه را جر میدادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه را نخوانده به دستِ باد نسیان میسپارم.
https://t.me/fahimattar/550
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار روز پیش عطیه نوشتهای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزیاش نوشته است. فقط یک داستاننویس میتواند روزانهاش را قصهوار بنویسد». نوشتهی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنجاش را آنقدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدناش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحتتر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم همدردش. انگار که رنجاش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خوانندهها.
این شد که شکرگزار خدا شدم که آدمها را طوری خلق نکرده که همهشان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که اینطوری نبود و همه مستعد بودند و میتوانستند رنجشان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنجشان را میتوانستند به شکل همهفهمی تصویر کنند، روحمان پاره و پوره میشد. زندگی میشد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانهاش قدِ یک شفتالو بود.
به هر حال رنج همهی آدمها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر میکند و شریکمان میکند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنجاش ترجمه نشده مثل نامهای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ میپیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلودهی تهران آنهم چهار روز مانده به برگشتن را مینوشتم و روح همه را جر میدادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه را نخوانده به دستِ باد نسیان میسپارم.
https://t.me/fahimattar/550
#فهیم_عطار
@fahimattar
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
الان که دارم این چند خط را مینویسم، آخرین ساعات کاری روزِ جمعه است. درِ اتاق کارم را بستهام و نشستهام روبروی کامپیوتر تا در باب اهمیت «دَرها» بنویسم. دلیل اصلی من که چهار سال پیش پیشنهاد کار کردن در این شرکت را قبول کردم، همین «دَرِ» چوبی اتاق بود. روز مصاحبه، ازم پرسیدند سوالی نداری؟ گفتم دو تا سوال دارم. اول اینکه دستشویی کجاست؟ که گفتند آنجا. سوال دوم این بود که اگر استخدامم کنید، کجای این ساختمان مستقر میشوم؟ دستم را گرفتند و بردند اتاقم را نشانم دادند. یک اتاق ده دوازده متری بود که «دَرِ» چوبی داشت. بیحرف اضافه قرارداد را امضا کردم و خلاص. من عاشق «دَر» هستم و بهشان ارادت قلبی دارم.
در اتاق را میتوانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون اینکه نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر میکنند که دارم حرف میزنم یا دچار حملهی آسمی شدهام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژیاش عود میکند و هر دوازده ثانیه با یک عطسهی خوفناک، روز رستاخیز را برایمان بازسازی میکند. در را میبندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا میگذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربهی بینوایش حرف بزند. همان وقتهایی که فقط نمیگوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومهی شمسی و تاریخچه اسهال گربهها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع میکند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا میشود. آن را زود میبندم و وارد جهان اختصاصی خودم میشوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.
قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقتها دو فرهنگ را از هم جدا میکنند. مثلا مرز بین آدمهای توی خیابان و آدمهای توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شدهاند. آدم از توی خیابان که پایش را میگذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش میبندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر میکند. جهانِ پیادهروهای گیشا کجا، جهان داخل خانههای امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آنها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آبهویج و شبکهی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهاردهدرصدِ دستساز و شبخیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته میشود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد میکنند و مسافرهایش رنگ عوض میکنند. بدون اینکه واقعا بپرد. عجیب نیست؟
کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمیتوانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم میکشم. اما وقتی که در بسته شد میتوانم نقابها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظهای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قلهی سبلان. لحظهی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همهی اتفاقات عجیب پشت درها رخ میدهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانهترین رفتارهای آدم. گریههای بیدغدغه. شیطنت راهبهها. رسیدنِ به خودِ خود.
آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.
#فهیم_عطار
@fahimattar
در اتاق را میتوانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون اینکه نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر میکنند که دارم حرف میزنم یا دچار حملهی آسمی شدهام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژیاش عود میکند و هر دوازده ثانیه با یک عطسهی خوفناک، روز رستاخیز را برایمان بازسازی میکند. در را میبندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا میگذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربهی بینوایش حرف بزند. همان وقتهایی که فقط نمیگوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومهی شمسی و تاریخچه اسهال گربهها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع میکند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا میشود. آن را زود میبندم و وارد جهان اختصاصی خودم میشوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.
قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقتها دو فرهنگ را از هم جدا میکنند. مثلا مرز بین آدمهای توی خیابان و آدمهای توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شدهاند. آدم از توی خیابان که پایش را میگذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش میبندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر میکند. جهانِ پیادهروهای گیشا کجا، جهان داخل خانههای امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آنها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آبهویج و شبکهی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهاردهدرصدِ دستساز و شبخیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته میشود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد میکنند و مسافرهایش رنگ عوض میکنند. بدون اینکه واقعا بپرد. عجیب نیست؟
کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمیتوانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم میکشم. اما وقتی که در بسته شد میتوانم نقابها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظهای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قلهی سبلان. لحظهی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همهی اتفاقات عجیب پشت درها رخ میدهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانهترین رفتارهای آدم. گریههای بیدغدغه. شیطنت راهبهها. رسیدنِ به خودِ خود.
آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.
#فهیم_عطار
@fahimattar
نیم پاراگراف خاطره بنویسم در باب آرزوهایم و بگیرم بخوابم. کلاس چهارم دبستان که بودم، تیلهبازِ قهاری بودم. به تیله میگفتیم فِنگ. ته خیابان غزنوی با هفت هشت نفر دیگر از گانگسترهای کمپلو، شرطی بازی میکردیم. سرِ فنگهای همدیگر. دو بند انگشت چاله میکندیم توی خاکِ خشک اهواز و زیر آفتابِ خرکیاش میافتادیم به بازی کردن. جر میزدیم. رگ گردنمان به قاعدهی لوله پولیکای چهار اینچ میزد بیرون. دعوا میکردیم. یقه پاره میکردیم. خشتکها را پرچم میکردیم و قسعلیهذه. آرزویمان بردن فنگهای گانگسترهای دیگر بود. بدبخت کسی بود که همهی فنگهایش را میباخت. یک آدم بیآرزو که دست از پا درازتر کنار دیوار زمین خاکی دو زانو مینشست و بازی آدمهایی که هنوز امید و آرزو داشتند را تماشا میکرد. به هر حال هر چه نباشد، نرسیدن به آرزوها شاید ملالآور باشد اما بیآرزو بودن قطعا دهشتناک است.
این از این ماجرا. چند وقت پیشتر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آنقدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش میگردد و آرزویش را هنوز یدک میکشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگیاش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کردهاند و وارد لیگ مردمان بیآرزو شدهاند. نیمکت نشینانِ خسته با دو کارت قرمز. البته قرار بود اینها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.
من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه میکنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستارهها خیز برنمیدارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگبازی کمپلو هستم. میدانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگهایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانهی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستارهها از تماشای آنها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعهها را مهار میکنند و آرزوهای محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق میکنند. اولین قدرت جهان. بزرگترین تولید کننده سگدستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیستساله. ترسیم ستارههایی پرنور در غیرقابلدسترسترین آسمانِ ما مردم عزیز.
الکی زدیم به جادهی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانهی ما، سرهنگ زندگی میکرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگهای ظریفش از زیر آن دیده میشد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفتهای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُباکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همهی ستارههای آسمان زندگیام را میکشید. هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبحها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصلهی دویست متری) حاضر میشدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یکهو منتقل میشوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار میشوی میبینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگشان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستارهی آسمانت نیست و رفته شده ستارهی آسمان شهر یک آدم دیگر. اینجاست که میبینی بیآرزویی، هزار بار دهشتناکتر از نرسیدن به آرزوست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این از این ماجرا. چند وقت پیشتر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آنقدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش میگردد و آرزویش را هنوز یدک میکشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگیاش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کردهاند و وارد لیگ مردمان بیآرزو شدهاند. نیمکت نشینانِ خسته با دو کارت قرمز. البته قرار بود اینها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.
من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه میکنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستارهها خیز برنمیدارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگبازی کمپلو هستم. میدانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگهایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانهی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستارهها از تماشای آنها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعهها را مهار میکنند و آرزوهای محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق میکنند. اولین قدرت جهان. بزرگترین تولید کننده سگدستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیستساله. ترسیم ستارههایی پرنور در غیرقابلدسترسترین آسمانِ ما مردم عزیز.
الکی زدیم به جادهی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانهی ما، سرهنگ زندگی میکرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگهای ظریفش از زیر آن دیده میشد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفتهای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُباکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همهی ستارههای آسمان زندگیام را میکشید. هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبحها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصلهی دویست متری) حاضر میشدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یکهو منتقل میشوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار میشوی میبینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگشان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستارهی آسمانت نیست و رفته شده ستارهی آسمان شهر یک آدم دیگر. اینجاست که میبینی بیآرزویی، هزار بار دهشتناکتر از نرسیدن به آرزوست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
عزیزم! بیا عاشقانهترین رویداد زندگیمان را بنویسم برای آیندگان. این عاشقانه از آن روزی شروع شد که تصمیم گرفتیم تا بانک بزنیم. البته منظورم تاسیس بانک نیست. چرا که ما آنقدر دزد نبودیم که بتوانیم بانک تاسیس کنیم. فوقش میتوانستیم بانک را سرقت کنیم. همان بانکی که پشتش را کرده بود به پشت خانهمان. برای رسیدن به آرزوهایمان، پول لازم داشتیم. آنهم پول زیاد. آرزویی که با پول کم برآورده شود، آرزو نیست، ویار است. رفتیم بازار سیداسماعیل تا تفنگ و جوراب بخریم و سرقت را مسلحانه انجام دهیم. معتقد بودیم مهم نیست آدم چه کار میخواهد بکند بلکه مهم این است که آن کار را به بهترین شکل انجام دهد. از بس که دکتر هلاکویی گوش میدادیم. حتی متصور شدیم که اگر دستگیرمان هم کنند، باز هم اسطوره و تیتر اول روزنامهها میشویم. «سرقت مسلحانهی بانک، توسط لیلی و مجنون». جوراب خریدیم اما پولمان به تفنگ نرسید. به تفنگفروش گفتیم که تفنگ را همینطوری بهمان بدهد و انشالله بانک را که زدیم، پولش را پرداخت میکنیم. حتی گفتیم که فشنگ هم نمیخواهیم. ما اهل ترسیدن و ترساندنیم اما اهل کشتن که نیستیم. مردکِ تفنگفروش قبول نکرد. برگشتیم خانه. باز هم دکتر هلاکویی گوش دادیم. فهمیدیم که عشقِ عمیق، دیوارهای ناامیدی را فرو میریزد و بالاخره خورشید -ولو شده از غرب- به دل پر تبمان میتابد. به فکرمان زد که از اتاق خواب خانه تونل بزنیم تا برسیم به صندوق بانک. پولها را برداریم و بزنیم به زخم آرزوهایمان. پشت بانک بودن خیلی خوب است. رفتیم سیداسماعیل و دو تا بیل دسته کوتاهِ خریدیم. فروشنده گفت برای چی میخواهید بیلها را؟ گفتی برای باغبانی. برای کاشتن گلهای آرزو. بیلفروش الدنگ خندید.
عزیزم! تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سختتر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا میکوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانهمان کهنه بود. اینورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمهی شب پنجری مردم را میگرفت. هر چقدر که پنچر شدن بیصداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید میکند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحبخانهمان هم گاهی وقتها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید میانداخت و میآمد بالای سرمان و میگفت که مثلا میشود کرایهی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحبخانهمان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاوها پول میخواستیم. یادت هست که ماه قبلتر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن میخواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امینتر از عشقمان؟ آقای بانک نمیفهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمیدهید مجبوریم از در پشت وارد شویم آقای بانک.
عزیزم! تا نیمهی راه را کنده بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو میگفت که عشق راه حل آسان کردن همهی ناملایمات است. آه عشقِ من. آنجا بهترین جا بود برای بوسیدن لبهایت. صاحبخانهی گاومان نبود که قفل لبهایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهودهی پنچرگیری هم نمیرسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمیتوانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجرهی شکسته هم خبری نبود. تونل تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمیتواند بینمان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آنقدر هم خستهایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط میتوانیم لبهایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگیمان در همان بوسیدن خلاصه میشود. ته این تونل روشن است.
عزیزم! هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض اینجا خوب است. بیدغدغه میتوانیم لبهایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
عزیزم! تونل کندن سخت است. زمینِ زیر پای شهر سختتر. هر روز از بام تا شام آن همه آدم پا میکوبند روی این زمین تا بالاتر بروند. حق دارد این زمین که سخت شود. اما من و تو دست به کاری زدیم که شاید غصه سرآید. من و تو و دو قبضه بیل. دکتر را هم گذاشتیم توی رادیو و با خودمان بردیم زیر زمین تا وقتِ حفاری برایمان حرف بزند. زیرِ زمین بودن حس عجیبی دارد. تاریک و ساکت. چیزی که هیچ وقت توی اتاق خوابمان نداشتیم. خب، خانهمان کهنه بود. اینورمان دکان پنجرگیری بود که تا نیمهی شب پنجری مردم را میگرفت. هر چقدر که پنچر شدن بیصداست، پنجری گرفتن صدا دارد. پمپی که آن همه صدا تولید میکند برای تولید بادِ هوا. هیاهوی بیهوده. صاحب دکانِ پنچرگیری گاو بود. صاحبخانهمان هم گاهی وقتها وقتِ بوسیدن، یاالله نگفته کلید میانداخت و میآمد بالای سرمان و میگفت که مثلا میشود کرایهی این ماه را دو روز زودتر پرداخت کنید. صاحبخانهمان گاوتر بود. به همان نفهمی. برای رها شدن از دست گاوها پول میخواستیم. یادت هست که ماه قبلتر از در جلو رفتیم توی بانک؟ رفتیم مودبانه گفتیم که ما لیلی و مجنونیم و کسب و کارمان عشق است و برای عاشق ماندن، پول لازم داریم. بهمان پول ندادند. گفتند ضامن میخواهیم. چه ضامنی معتبرتر و امینتر از عشقمان؟ آقای بانک نمیفهمید عشق چیست. همین شد که حالا توی تونلیم. وقتی از در جلو راه نمیدهید مجبوریم از در پشت وارد شویم آقای بانک.
عزیزم! تا نیمهی راه را کنده بودیم. تاریک و ساکت. صدای دکتر از رادیو میگفت که عشق راه حل آسان کردن همهی ناملایمات است. آه عشقِ من. آنجا بهترین جا بود برای بوسیدن لبهایت. صاحبخانهی گاومان نبود که قفل لبهایمان را به زور باز کند. هیاهوی بیهودهی پنچرگیری هم نمیرسید بهمان. حتی نور خورشید هم نمیتوانست از لای پارگی پرده بتابد داخل. از سوزِ سرما و پنجرهی شکسته هم خبری نبود. تونل تنگ بود. فقط جای یک لیلی و مجنون چسبیده به هم را داشت. خوبی تونل تنگ همین است که هیچ گاوی نمیتواند بینمان قرار بگیرد. تنها مشکل این است که راه برگشت نداریم. آنقدر هم خستهایم که نای جلو رفتن هم نیست. باطری دکتر هم که تمام شده و صدا ندارد. فقط میتوانیم لبهایمان را تکان بدهیم. چیزی بیشتر از این هم لازم نیست. زندگیمان در همان بوسیدن خلاصه میشود. ته این تونل روشن است.
عزیزم! هوا کم است. نور کم است. گاوها زیادند. زمین سخت است. دکتر باطری ندارد. آقای بانک آرزوهای ما را دوست ندارد. حتی بازار سیداسماعیل هم بهمان اعتماد ندارد. در عوض اینجا خوب است. بیدغدغه میتوانیم لبهایمان را به هم بفشریم و بخوابیم. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این دو پاراگراف را بنویسم، دو لیوان چای پررنگ بخورم، دندانهایم را مسواک بزنم، نیمساعت توی دلم به تمام رهبران جهان شرق و غرب فحش بدهم و بعد بخوابم تا شاید خوابِ باغ زیتون ببینم. این روزها پیامبر من ژوزف ژوبر است که گفت: «هدفِ بحث نباید پیروزی، بلكه باید برنده شدن باشد». به خودم قول دادهام که اگر پولدار شدم، دو شمش طلا میخرم و آقای مظفریان را استخدام میکنم تا این جمله را با طلا برایم بنویسد تا بزنم به دیوار اتاقم، رو به قبله.
ایرانیهای شهر ما هر هفته یک جا جمع میشوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته میشوند و یارکشی میکنند و میافتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قویهیکل داریم که هر هفته میآید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را میپوشد، بند کفشهایش را میبندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگیاش را به عهده گرفته باشد میافتد توی زمین. بیملاحظه و بیپروا. به هیچ کس رحم نمیکند. ساق پا خرد میکند. کفگرگی میزند. با تیم مقابل لفظی آمیزش میکند. انصافا هم خوب بازی میکند و همیشه هم گل میزند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.
این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداختهاند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر میکنم میبینم که هیچ کدام از جنگها برنده و بازنده نداشتهاند. جنگها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع میکند و ماکیاولیطور به خواستهاش میرسد. بازنده هم که همیشه آدمهایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.
خلاصه که اینطور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند میکشد. خوب که فکر میکنم شاید عمدهی مردم جهان میافتند توی دستهی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم میافتند توی گروه پیروزمندانِ بیاخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم میرانند. مثل شهروز سوار تانک میشوند و تکتک سرزمینها و کرسیها و میزها و تریبونها را اشغال میکنند. بیملاحظه و بیپروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه میکند. حالا میخواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.
رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها میکند. یک تارک طلایی به آدم هدیه میدهد که پای هیچ برنده و بازندهای به آنجا نمیرسد. مگر پیروزمند دیگری آنجا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برندهشدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدمها انتخاب میکنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمونشان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.
کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمیشود. آدمهای باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه میدهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمیآورند. میراثداران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرفها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید اینکه باغ زیتون به خوابم بیاید. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ایرانیهای شهر ما هر هفته یک جا جمع میشوند تا فوتبال بازی کنند. دو دسته میشوند و یارکشی میکنند و میافتند دنبال توپ. سرِ خنده و تفریح و نسیان. این وسط یک شهروزِ قویهیکل داریم که هر هفته میآید تا گل بزند و پیروز از میدان برود بیرون. شرتش را میپوشد، بند کفشهایش را میبندد و مثل تانکی که یک میمون رانندگیاش را به عهده گرفته باشد میافتد توی زمین. بیملاحظه و بیپروا. به هیچ کس رحم نمیکند. ساق پا خرد میکند. کفگرگی میزند. با تیم مقابل لفظی آمیزش میکند. انصافا هم خوب بازی میکند و همیشه هم گل میزند. برای من شهروز، پیروز میدان است ولی برنده نیست. انگار که پیروزی چندان به اخلاقیات کاری ندارد و تنها فرقش با برنده شدن همین است.
این دو لیوان چای کار دستم داده است و خواب را از سرم پرانده است. شاید هم تقصیر جنگی باشد که راه انداختهاند. البته جنگ که چیز جدیدی نیست. همیشه بوده و خواهد بود. سگ هار، همیشه هار است تا بمیرد. خوب که فکر میکنم میبینم که هیچ کدام از جنگها برنده و بازنده نداشتهاند. جنگها پیروز و بازنده دارند. پیروز کسی است که جنگ را شروع میکند و ماکیاولیطور به خواستهاش میرسد. بازنده هم که همیشه آدمهایی هستند که هیچ وقت جنگ را تقدیس نکردند. یا دفاع کردند یا رانده شدند. جهان جای جنگ میان پیروزمندان و بازندگان است. ماکیاولی همیشه پیروز است.
خلاصه که اینطور. رفتم سراغ لیوان سوم چای. گور بابای خواب. جنگِ بین خواب و بیداریِ امشب من با پیروزی بیداری به ضرب و زور کافئین انجامید. حالا بماند که همین پیروزیِ بیداری، فردا صبحِ من را به گند میکشد. خوب که فکر میکنم شاید عمدهی مردم جهان میافتند توی دستهی برندگان و بازندگان. یک گروه قلیل هم میافتند توی گروه پیروزمندانِ بیاخلاق. این گروه قلیل بر جهان حکم میرانند. مثل شهروز سوار تانک میشوند و تکتک سرزمینها و کرسیها و میزها و تریبونها را اشغال میکنند. بیملاحظه و بیپروا. هدف، وسیله را برایشان توجیه میکند. حالا میخواهد زور باشد یا التماس یا دروغ یا خیانت. فقط باید به پیروزی برسند.
رسیدم به لیوان چهارم چای. پیروزمندان، تنها هستند. کلا پیروزی آدم را تنها میکند. یک تارک طلایی به آدم هدیه میدهد که پای هیچ برنده و بازندهای به آنجا نمیرسد. مگر پیروزمند دیگری آنجا را اشغال کند و پیروزمرد قبلی را محو کند. بین پیروزی و برندهشدن مرز فراخی وجود دارد و امکان ندارد آدم اشتباها از یکی به دیگری دخول کند. آدمها انتخاب میکنند که برای پیروزی تلاش کنند یا برای برنده شدن. پیاده به دنبال توپ بدوند یا میمونشان را سوار تانک کنند و پیِ توپ روانه کنند. این انتخاب آدم است که کجای تاریخ بایستد. جای درست تاریخ یا جای اشتباه تاریخ.
کتری را خاموش کردم. یک چیز بگویم و بعد خودم را بزنم به خواب. جنگ کریه است. شروع کننده و طرفدار جنگ کریه است. جنگ که شروع شد، دیگر تمام نمیشود. آدمهای باقیمانده از جنگ، جنگ را توی سرشان ادامه میدهند. پیروزمندان جدیدی سر از خاک برمیآورند. میراثداران خون بازندگان و برندگان.
اما این حرفها چه فایده دارد؟ پیروزمندان سواد خواندن ندارند. جنگ، قوت غالب پیروزمردان است. پس بخوابم به امید اینکه باغ زیتون به خوابم بیاید. شببخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمهای وموهای بستهشده و چشمهای کمفروغ اما قشنگ. صندلیمان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که میافتاد، من و مهماندار گره میخوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیتنامه برایمان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید اینکار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آنکار را کنیم و از این قبیل پیامهای دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیههایی که نیمی از مسافران را دچار بیرونروی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمیآید کجا بود) میزند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچهتان سفر میکنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچهتان را. این جمله با روحیهی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقیها اول عزیزانمان بعد خودمان. آش و شلهزرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میدهد برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میدهد برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
فردا سال جدید شروع میشود. تبریک سال جدید گفتنی نیست. باید به آن عمل کرد. با ماچ و بوس و لیس و بغل و غیره. از فرق سر تا هر جایی که خودتان صلاح میدانید. این کارها را حتما جلوی بچههایتان انجام بدهید (به غیر از بخشِ غیره) تا آموزش ببینند. همانطور که فحش و خشونت را به خوبی یادشان میدهیم. پس جلوی آنها ببوسید و بغل کنید تا اِبراز دوست داشتن را یاد بگیرند. شکر و کالباس و سوسیس کم بخورید. به غریبهها لبخند بزنید و از لبخندِ غریبهها نرمید. متاسفانه کلیشهایترین حرفها هنوز تنها نسخهی خرسندی و شادی است: خوبی کنیم به همدیگر. یادی هم کنیم از مرحوم حسین منزوی که میگفت پنجاه سال دیگر کسی خودمان را به یاد نمیآورد و فقط شعرهایمان است که در خاطر میماند. حرف حسین آقا را تعمیم بدهیم به اینکه فقط خوبی و لبخند است که از ما به یاد میماند. مثل من که هنوز آن دختر زیبایی را که بیست و هفت سال پیش در ترمینال جنوب به من لبخند زد، در خاطر دارم. چهرهی او و راننده لوانتور و بلیتفروش فراموشم شده اما لبخند دختر مثل روز اول جلوی چشمم است. بابت همین هم از او به عنوان دختر زیبا یاد میکنم. پس من امسال را قبل از اینکه کسی اسمی روی آن بگذارد، سال لبخند و بوس و لیس و بغل نامگذاری میکنم. هر کس اسم امسال را عوض کند، از ما نیست. سال نو مبارک. بوس به روی ماه تکتک شما. بغل سفت و محکم. امیدوارم همینها را شما به نفر کناری منتقل کنید. 🥂
#فهیم_عطار
@fahimattar
#فهیم_عطار
@fahimattar
بعد از ماهها جان کندن، پروژهی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سالها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گندهی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک. خلاصهی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشهی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آنها دیده نمیشود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیدهام که اینها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگیشان فکر میکنم. تصور میکنم که همه چیز در خانهشان مثل یک برکهی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زندهای از آن طرفها رد نمیشود. حتی یک نخود هم توی آب نمیافتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشهی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی میکردند چه میشد؟ لیلا سرسام میگرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیقتر فرو میبرد و یوسف از فرط ملالزدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت میکرد پائین.
یک فامیل دور داریم که خیلی حوصلهسربر است. همیشه پیراهن چهارخانه میپوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل میگذارد و سایز سبیلهایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزهای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانهاش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش میزند و فرو میکند توی ترک گوشهی دیوار که چهار سال است آنجاست و پرش نکرده است. مکالمههایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود میگوید: «دیگه چه خبر؟»
دیشب قبل از فرستادن نقشهها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را میفهمد وگرنه از دید انسانهای شاد جهان، همهشان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشانشان دادیم. ای بابا! خیلی دلم میخواست گوشهی صفحهها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریکها کاری کنم که وقتی نقشه را باز میکنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمیآید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقیهای پارک ارم کنیم. نمیشود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا میکنند چطوری میشود؟ لابد دهنشان موقع فریاد زدن آنقدر باز میشود که بشود یک نی باریک لای لبشان گذاشت. نه؟
من کافهای را این دور و بر میشناسم که همه چیز دارد. یکی گوشهاش شراب سرو میکنند. آن سمتش قهوه و چای و گلگاوزبان میدهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکسباکس گذاشتهاند جهت فوتبال بازی کردن. مدینهی فاضله است. همهی ابعاد انسان را جا داده آنجا. آنوقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی میکند و یک بعدِ گلگاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارتآپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسانهای تکبعدی. اول هم از خودم شروع میکنم. استارتآپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوهی ترسویش میزند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارتآپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خطخطی بهتر است از یک بستهی پانصدتایی کاغذ سفید.
ملال، ملالانگیز است. سکوت. چهخبر؟ دیگه چهخبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بیابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یکبعدی بودن. بیهیجان بودن. ملال و ملال و ملال.
یک فامیل دور داریم که خیلی حوصلهسربر است. همیشه پیراهن چهارخانه میپوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل میگذارد و سایز سبیلهایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزهای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانهاش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش میزند و فرو میکند توی ترک گوشهی دیوار که چهار سال است آنجاست و پرش نکرده است. مکالمههایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود میگوید: «دیگه چه خبر؟»
دیشب قبل از فرستادن نقشهها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را میفهمد وگرنه از دید انسانهای شاد جهان، همهشان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشانشان دادیم. ای بابا! خیلی دلم میخواست گوشهی صفحهها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریکها کاری کنم که وقتی نقشه را باز میکنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمیآید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقیهای پارک ارم کنیم. نمیشود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا میکنند چطوری میشود؟ لابد دهنشان موقع فریاد زدن آنقدر باز میشود که بشود یک نی باریک لای لبشان گذاشت. نه؟
من کافهای را این دور و بر میشناسم که همه چیز دارد. یکی گوشهاش شراب سرو میکنند. آن سمتش قهوه و چای و گلگاوزبان میدهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکسباکس گذاشتهاند جهت فوتبال بازی کردن. مدینهی فاضله است. همهی ابعاد انسان را جا داده آنجا. آنوقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی میکند و یک بعدِ گلگاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارتآپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسانهای تکبعدی. اول هم از خودم شروع میکنم. استارتآپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوهی ترسویش میزند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارتآپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خطخطی بهتر است از یک بستهی پانصدتایی کاغذ سفید.
ملال، ملالانگیز است. سکوت. چهخبر؟ دیگه چهخبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بیابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یکبعدی بودن. بیهیجان بودن. ملال و ملال و ملال.