گفت و چای | فهیم عطار
40.9K subscribers
44 photos
32 links
‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم
Download Telegram
بعد از سال‌ها دوباره یک دوچرخه‌ گرفتم و با آن می‌روم دوچرخه‌سواری. تمام مسیر‌هایی را هم که انتخاب می‌کنم، سخت و صعب‌العبور است. طوری هستند که اگر با آن سرعت بخورم زمین، احتمالا فقط از روی بند کفش‌هایم قابل شناسایی خواهم بود. می‌ترسم؟ خیلی زیاد. اما خب مجبورم. آن‌قدر سطح هیجان زندگی‌ام پائین آمده است که به راحتی با هیجانات زندگی خزه‌های روی تنه‌ی درخت بلوط سرِ کوچه رقابت می‌کنم. ماهیت شغلم طوری است که با فرمول‌های ریاضی و عدد و رقم پیوند خورده است. هر روز صبح که بیدار می‌شوم مساحت دایره و بیضی از همان فرمول روز قبل پیروی می‌کند و دو خط موازی به هم نمی‌رسند و شتاب جاذبه کماکان 9.81 متر بر مجذور ثانیه است. همین بوده و همین خواهد بود. اما اگر به جای آن تصمیم می‌گرفتم بروم مثلا زیر پرچم داعش خدمت کنم، زندگی‌ام از این رو به آن رو می‌شد. دفتر خاطرات یک مهندس کجا و دفتر خاطرات جانِ جهادی کجا. آن‌جا اصلا لازم نیست تاریخ بالای صفحه‌‌هایش بزنند چرا که هر روز برای خودش روزی منحصر به فرد و قابل شناسایی است. تقویم و تاریخ را زندگی یکنواخت آدم‌ها خلق کرده که به نحوی دیروز و امروز و فردا را از هم تفکیک کنند.

زنگ زدم به رحیم فرخی و گفتم که دوچرخه خریده‌ام و همان حرف‌های پاراگراف بالا را برایش زدم. چهار پاراگراف جوابم داد که دارم ناشکری می‌کنم و بیا برو فلان جا زندگی کن تا هیجان را بفهمی و برو فلان جا که هر آینه ممکن است بمب جلوی راهت بپکد و با روح آلفرد نوبل محشور بشوی و بیا برو فلان جا که فلانت فلان می‌شود و الخ. به هر حال انتظار بیشتری از این مکالمه نمی‌رفت. من و رحیم فرخی جایی بزرگ شده‌ایم که همیشه باید پائین را نگاه کنیم و از خدا بابت این‌که آن‌جا نیستیم تشکر کنیم. اصولا نگاه رو به بالا فعلی لوکس محسوب می‌شود. سعی کردم برایش توضیح بدهم که این‌هایی که گفتی اسمش استرس است و نه هیجان و مرز واضحی بین این دو احساس وجود دارد. بین احساسِ دزدی که سعی می‌کند با ماشین از دست پلیس فرار کند و احساس شوماخر که با فِراری توی پیست با همان سرعت می‌راند، زمین تا آسمان فرق وجود دارد. فَراری کجا و فِراری کجا.

استرس که هست. روزمرگی هم به آن که اضافه بشود، می‌شود قوز بالای قوز. دقیقا مثل سنجاب‌های خانه‌ی ما. هر روز از بام تا شام برای پیدا کردن فندق و میوه‌ی بلوط از این ور به آن طرف می‌پلکند و زمین را بو می‌کنند و چال می‌کنند. از آن طرف هم دائم استرس این را دارند که نکند شاهین‌ها و مارها بیایند سر و وقت‌شان یا من با دمپایی بیفتم دنبالشان که چرا می‌خواهید شاه‌توت‌ها را گاز بزنید؟ روزمرگی به‌علاوه‌ی استرس ترکیب ملال‌آوری است. زندگی سنجابی. آخرش هم می‌افتند و می‌میرند و تنها ارث‌شان هزار گردوی چال شده در گوشه و کنار این خاک و بوم است.

خلاصه این‌که می‌خواهم ادویه‌ی هیجان را به اندازه‌ی وسعم اضافه کنم به ماجرا. حالا وسع جانِ جهادی این‌طور است که با تانک کورس بگذارد و تیک آف کند و وسع من به اندازه‌ی یک دوچرخه است و هفته‌ای دو ساعت تلاش برای سقوط نکردن از دره. مگر قد و قواره‌ی دل من و دل جانِ جهادی یک اندازه است که سقف هیجانات‌مان یک اندازه باشد؟ نه. اما مطمئنم که زندگی هر دو نفرمان به یک اندازه بالانس می‌شود. هیجان، به زندگی من ترسی کنترل‌شده اضافه می‌کند که باعث می‌شود چند ساعت استرس‌ و اضطراب و روزمرگی‌ را فراموش کنم. مثل بوسیدن لب‌های لیلی پشتِ سر بابای لیلی. طعم با لیلی بودن را چند برابر می‌کند. درست یا غلط، فعلا راه دیگری برای مبارزه با استرس و روزمرگی‌ها ندارم. با ترس به جنگ ترس می‌روم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
میوه‌ی مورد علاقه‌ی من سیب است و از بچگی دل در گروی آن داشتم. مخصوصا سیب‌های کوچک و زردی که پر از نقطه‌ی ریز هستند. همان‌هایی که با گاز اول، هم‌دردی‌ خودمان را با آدم و حوا اعلام می‌کنیم و شیرینی گناه را حاضریم به جان بخریم. این نوع سیب در شهر ما حکم تک‌شاخ را دارد و خیلی کم‌یاب است. اما جوینده یابنده است. دو هفته پیش تصادفا گذرم خورد به یک دکان درب و داغان که همه چیز می‌فروخت. از اگزوز وسپا تا سیب کوچکِ زردِ خالدارِ شیرین، مخصوص گناهکاران و خوارج. چشم بسته دو کیلو خریدم و گاز دادم تا خانه و انداختم توی سینک ظرف‌شویی و غسل کرونا دادم و ریختم توی سبد. ده تا سیب بودند. همان‌جا فهمیدم که سه تای آن‌ها نیمه‌کپک‌زده‌اند و از زردی رسیده‌اند به قهوه‌ای. حالا من مانده بودم و سه سیب کرمو و هفت سیب سالم و براق. درون من اهریمنی وجود دارد که اجازه‌ی خوردن سیب‌های سالم قبل از سیب‌های گندیده را نمی‌دهد. هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که اول یکی از سالم‌ها را بخورم، اهریمن درونم اجازه نداد و اصرار کرد که: «این خراب‌ها رو بخور اول... بعد می‌ریم سراغ خوب‌ها».

اهریمن پیروز شد. دو روز اول کرموها را با بدبختی خوردم. مزه‌ی روده‌ی کانگرو می‌دادند. حتی قابیل هم حاضر نمی‌شود بابت این مزه گناه کند. روز سوم رفتم سراغ سالم‌ها که دیدم حالا دو تای دیگرشان هم رو به زوالند. باز اهریمن و کپک و روده‌ی کانگرو و الخ. روز چهارم و پنجم و ششم هم بر همین منوال. هر ده تا را با همین شرایط اسف‌بار میل کردم. لعنت بر این اهریمن درونم که حالی‌اش نمی‌شود هر لذتی زمان انقضا دارد. هر چیزی را سر وقتش باید گاز زد.

تابستان‌ها از اهواز می‌کوبیدیم تا تهران. ده ساعت توی راه بودیم و وقتی می‌رسیدیم انگار از دستگاه سانتریفوژ (سلام محمدعلی جان) بیرون آمده باشیم. بعد هم می‌رفتیم شمال. تمام راه را تحمل می‌کردم فقط بابت تونل کندوان. واردش که می‌شدیم، پنجره را می‌دادم پائین و طوری عربده می‌زدم که انگار خدای نکرده عضوی لای انبر گیر کرده باشد. هیچ لذتی بالاتر از آن نبود که صدایم بخورد به دیوارهای سنگی تونل و چهار برابر بلندتر بشود و اعصاب همه را خرد کنم. امروز موقع رانندگی بعد از سال‌ها مجبور شدم از یک نیمچه‌تونل رد شوم. یاد تونل‌ کندوان افتادم. پنجره را هم دادم پائین. سرم را هم دادم بیرون اما به جای نعره، صدایی تولید کردم که فقط به درد بیدار کردن لیلی‌ می‌خورد جهت خوردن سحری. همان‌قدر نرم و لطیف. نعره زدن زمان خودش را می‌طلبیده. خدا را شکر می‌کنم که آن زمان اهریمن درونم هنوز متولد نشده بود و نگفت که: «حالا توی این تونل داد نزن. بذار وقتی برگشتیم اهواز، توی تونل‌های اهواز هر چی خواستی فریاد کن». اهواز که تونل ندارد حبیب من.

یک همکلاسی شیرازی داشتم که دن‌ژوان دانشگاه بود. سینه‌‌ی کفتری و موهای ‌اردکی. یقه‌ی کاپشن جین‌اش را بالا می‌داد و دل‌ها را اسیر خودش می‌کرد. سال آخر دانشگاه، با دوست‌دخترش رفتند مسافرت. وقتی برگشت چند عکس از سفرشان نشان‌مان داد. یکی‌شان مال گردنه‌ی حیران بود. خودش و دوست‌دختری لبه‌ی پرتگاه، فیگور تایتانیکی گرفته بودند و به یک افق مه‌آلود خیره شده بودند. همان شب با خودم تصمیم گرفتم که بروم باشگاه و پرس سینه بزنم و موهایم را گوجه‌ای کنم و دوست‌دختری برای خودم اختیار کنم و بروم گردنه‌ی حیران و با دوربین زنیطم عکس بگیرم از خودمان. اهریمن درون من همان وقت‌ها بود که به بلوغ رسیده بود و نشسته بود توی اتاق فرمان مغزم. اهریمن گفت: «نه عزیزم. الان نه. فارغ‌التحصیل بشو، یه شغل خوب پیدا بکن، کمی پول جمع کن، خونه بگیر، بعد هر غلطی خواستی بکن». گفتم چشم. همه‌ی دستوراتش را انجام دادم الا بخش «هر غلطی خواستی بکن». بعد از همه‌ی آن کارها، سیب‌های براق لک افتاده بودند و دیگر حیران همان حیران نبود دیگر و مو بر سرم نمانده بود.

خلاصه این اهریمن، روان‌ام را پریشان کرده است. اگر با همین وضعیت به سن 125 سالگی برسم، باز هم یک لیست طویل دارم از کارهایی که باید انجام بدهم اما اهریمن درون اصرار دارد که «فعلا پولات رو جمع کن و یه دست دندون مصنوعی از جنس عاج فیل بخر، بعد برو فلان کار را بکن». از آن طرف هم یک لیست طویل هم دارم از کارهایی که اهریمن درون در صد سال گذشته به فنا داده است. ای اهریمن لامروت! هر سیبی را باید سر وقتش گاز زد. به جای گاز زدن سیب تازه دائم در حال تماشای کپک زدن‌اش هستم. تف به روت.
#فهیم_عطار
@fahimattar
من خیلی سال پیش با هزار بدبختی دو میلیون تومان پول پس‌انداز کرده بودم. در ازای انجام چند پروژه‌ی نقشه‌برداری که بابت هر کدام‌شان تا دو سه باری با حضرت عزرائیل شاخ به شاخ شده بودم. پول‌ها را ریختم توی یک حساب بانکی که بعدا یک خاکی به سرشان بریزم. همان‌وقت بود که شرکت ایران‌خودرو می‌خواست پژو 206 پیش‌فروش کند. تنها چیزی که آن زمان لازم نداشتم، ماشین بود. مثل این‌ بود که آدم کرمان زندگی کند و چوب اسکی بخرد. اما خب، هر شب ایران‌خودرو لای برنامه‌های مفرح تلویزیون، آگهی بازرگانی پخش می‌کرد که فروش استثنایی پژو و بهره این‌قدر درصد و تحویل شش ماهه خودرو و این طور حرف‌ها. الحق و الانصاف تبلیغ‌ها را هم خیلی قشنگ درست می‌کردند. یک زن و مرد بلوند با چشم‌هایی به رنگ اقیانوس با بچه‌ای بلوند‌تر از خودشان که پشت ماشین خواب بود. لبخند می‌زدند و باد کولر ماشین زلف‌ِ آن‌ها و دل من را به باد می‌داد. آن‌قدر این تبلیغ‌ها را پخش کردند و آن‌قدر گفتند که ماشین بخر، ماشین بخر، که باورم شد ماشین خریدن در این برهه‌ی حساس زمانی بهترین تصمیمی است که می‌توانم برای آن دو میلیون تومان پول بگیرم. من یک کرمانی بودم که به من اثبات شده بود چوب اسکی نیاز مبرم من است. پول‌ها را ریختم توی دل ایران‌خودرو. ماشین را به موقع ندادند و بعد از یک سال نیم مجبور شدم پول‌ را بکشم بیرون. پولی که تورم، پیرش کرده بود. گولم زدند. در واقع گول نزدند. ذهنم را دست‌کاری کرده بودند و به جای من فکر کرده بودند. همان بلایی که در زبان انگلیسی به آن می‌گویند manipulate . به خیال خودم دست‌شان برایم رو شده بود اما در واقع نشده بود. شش ماه بعد همین بلا را سایپا سرم آورد. آن‌قدر ذهن و مغزم را دستکاری کردند تا بالاخره ثبت‌نام کردم برای پراید سفید. که خب آن را هم آن‌قدر تحویل ندادند که کلا بی‌خیال شدم و مهاجرت کردم.

یکی دو سال پیش، یک رئیس داشتم که در دستکاری ذهن آدم‌ها تبحر داشت. اصلا شرکت بابت همین تخصص‌اش بهش پول می‌داد. با کارفرما مذاکره می‌کرد و آن‌طور مغزشان را ماساژ می‌داد و در جهتی که می‌خواست ذهن‌شان را دستکاری می‌کرد که کارفرما با طیب ‌خاطر پروژه را می‌داد به او. با نیم ساعت جلسه، کارفرمای اخمو، می‌شد عروسک توی دست رئیس که داشت می‌خندید و به سازش می‌رقصید. متخصص دستکاری ذهن آدم‌ها بود. حتی اگر می‌خواست کسی را اخراج کند، با نیم‌ساعت حرف زدن طوری ذهن آن مفلوک را جهت می‌داد که خودش احساس زیادی بودن می‌کرد و جمع می‌کرد و می‌رفت.

من بعد از ماجرای ایران‌خودرو و سایپا و این رئیس ماکیاول، از این دستکاری می‌ترسم. به نظرم همان‌قدر ترسناک است که مثلا اصغر سگ‌دست، بدن آدم را توی شلوغی ایستگاه مترو جوان‌مرد قصاب، دست‌مالی کند. حتی از آن هم ترسناک‌تر است. این‌که کنترل ذهن آدم بیفتد دست یک کس دیگر. در واقع انگار که مغز آدم را هک کنند و خودِ آدم هم نفهمد. مثلا در آن برهه‌ی حساس زمانی که حساب و کتاب خریدن یک کیلو ماست ترش را هم باید نگه می‌داشتم، ایران‌خودرو طوری ذهن من را دستکاری کرد که همه‌ی پولم را ریختم توی حلق‌شان. ترسناک‌تر از این نیست.

خلاصه من از «کلام آدمی‌زاد» هراس دارم. این خاصیت دستکاری کردن و متقاعد کردن، خوف‌ناک‌ترین استعداد آدم است. مثل راننده تاکسی‌ای که می‌توانند ذهن مسافر خسته را طوری دستکاری کنند که باور کند بهترین راه برای رسیدن به هفت‌حوض، از آریاشهر می‌گذرد. یا سعید که هم‌زمان ذهن پنج تا دوست‌دخترش را طوری دستکاری کرد که هر کدام‌شان فکر می‌کرد تنها اتوبوس وارد شده به ترمینال قلب سعید است. خبر نداشتند که قلب سعید از ترمینال جنوب هم شلوغ‌تر است. این‌ها هیچ کدام‌شان دروغ‌گو نیستند. این‌ها دستکاری کننده ذهن هستند که هزار بار ترسناک‌تر از دروغ‌گوها هستند. یک کاری می‌کنند که آدم خودش با دست خودش تصمیمی را بگیرد که به نفع خودش نباشد. اصلا هم نمی‌فهمد که این تصمیم را خودش نگرفته است. وای از این استعداد ترسناک.
#فهیم_عطار
@fahimattar
امروز عصبانی شدم و موبایل‌ام را پرت کردم و کوباندم به دیوار. آن‌قدر محکم پرتش کردم که مثل گوشت چهار مرغ ابراهیم نبی، هر تکه‌اش افتاد یک جا و فقط اذن پروردگار می‌تواند جمع‌اش کند. تقصیر ایمیل‌های فراوانی بود که امروز گرفتم. بیشتر از صد تا. کلا از وقتی که دورکاری می‌کنم، بابت هر دست به آب‌رفتنی یک ایمیل می‌گیرم. بابت هر ایمیل هم، موبایلم یک دیلینگِ خفیف در می‌کند. قبلا عاشق همین دیلینگ بودم. اما حالا از آن منتنفرم. یک دیلینگِ قشنگِ منزجر کننده. تکراری اجباری که مرز باریک بین عشق و نفرت است.

سال‌ها پیش که تازه آمده بودم این‌ور آب، با پائولا آشنا شدم که کارش عکاسی بود. قیافه‌اش طوری بود که انگار آدم آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی را هم‌زمان و با هم می‌بیند. ترکیب جذابی بود. پیشنهاد کار داد که آخر هفته‌ها برویم از ورزش بچه‌های مدرسه‌ای عکس بگیریم. قراردادها را پائولا می‌بست و عکاسی‌اش را من می‌کردم. چی از این بهتر؟ هم پول می‌گرفتم، هم با آنجلینا + مهتاب می‌رفتم بیرون، هم از بچه‌ها -این گل‌های بهشتی- عکس می‌گرفتم و مهم‌تر از همه عکاسی می‌کردم که برای من عبادت بود. شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها ساعت پنج صبح می‌زدم بیرون، تا ورزشگاه می‌راندم، از بچه‌ها-این ‌گل‌های بهشتی- عکس می‌گرفتم، با آ+میم ناهار می‌خوردم و شب با یک چک بر‌می‌گشتم خانه. شش ماه، وضعیت همین بود. صبح زود. آ+میم.گل بهشتی. ناهار.چک. بالاخره خسته شدم. از ساعت پنج صبح متنفر شدم. از پائولا و آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی متنفر شدم. حتی از برد پیت هم بدم می‌آمد. بچه‌ها از حالت گل بهشت برایم تبدیل شده بودند به خار جهنم. به قیف پر از قیرِ مذاب غلمان. بدتر از همه دوربین‌ام بود که با دیدن‌اش کهیر می‌زدم. تکرارِ اجبار، مرزِ عشق و نفرت.

گمان کنم مواجهه‌ی من با تکرارهای اجباری همیشه همین بوده است. هر چیز زیبایی که بیفتد به دام تکرار و اجبار، مرز عشق را برایم رد می‌کند و شیرجه می‌زند به صف ارتش نفرت. سال‌ها پیش برای اولین بار مد شد که روی دنده عقب خاور، آهنگ «فور الیز» بتهوون را بگذارند. اولین بار توی کارگاه شیروان با آن مواجه شدم. بعد از این‌که جواد تیرچه‌بلوک‌ها را از پشت خاورش خالی کرد، دنده عقب گرفت که برود مشهد. در آن کارگاه مغشوش، ظریف‌ترین آهنگ‌، فریادِ اوس محمود بود سرِ شاگردش که: «هوی، چقدر ماسه می‌ریزی گاومیش؟». حالا در همان کارگاه آهنگی از بتهوون پخش می‌شد. چه ایده‌ی درخشانی. خاور دنده عقب بگیرد و از باخترش صدای بتهوون به گوش برسد. از فرط هیجان دلم می‌خواست جواد را از پشت فرمان بکشم پائین و بغلش کنم که البته هیبت و سبیل‌هایش مانع شد. اما خب، بعد از دو سال دیگر حالم از فورالیز به هم می‌خورد. همه چیز صدای فورالیز می‌داد. دنده عقب خاور و نیسان. ماشین پاکبانان محترم شهرداری منطقه پنج. پراید آقای رستمی همسایه‌ی ابوی که هر روز ساعت چهار صبح، تمام کوچه را دنده عقب می‌راند تا برود حلیم بخرد برای صبحانه. فرسایش عشق زیر بار تکرار و اجبار.

ماجرای این مدلی زیاد دارم. منطقی هم به نظر می‌آید. مثلا اگر قرار بود مجنون سر هر پیچ و دم هر چشمه‌ی آب و پای هر کوهی، لیلی را خفت کند و لب‌هایش را به مهمانی لب‌های او ببرد، همه چیز می‌ریخت به هم. خودِ مجنون ظرف‌اش را فرو می‌کرد توی حلق مرحوم گنجوی و هیچ وقت سروده نمی‌شد که: «اگر با ما نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی».

حالا من مانده‌ام و یک موبایل پریشان که نیمه‌ی شب تنها صدایی که از آن بیرون می‌آید دیلینگِ رسیدن ایمیل است: «امشب پروژه رو نمی‌رسیم تحویل بدیم. من می‌رم بخوابم». برو بخواب. اصلا برو بمیر.

این مرز باریک بین عشق نفرت. این تکرارِ اجباری مسخ کننده.


#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار جمله بنویسم برای دل خودم و بروم پی کارم. چند سال پیش یکی از توپولف‌های خسته‌ی ایران ایر تور سقوط کرد و مسافرانش در دم کشته شدند. فردا صبح‌اش چهار پاراگراف آه و ناله توی وبلاگم نوشتم در باب مزخرف بودن توپولف و هواپیماهای فرسوده و جان بی‌ارزش ما ایرانی‌ها. آه و ناله تنها کاری بود که از دستم برمی‌آمد. دو دقیقه بعد از این‌که آن نوشته را پست کردم، یکی به اسم آرش کامنت گذاشت که «تو که اون‌ور آبی، این چیزا به تو چه؟ تو برو دم ساحل ویسکی‌ات رو بزن». که خب متأسفانه شهر ما ساحل ندارد و ویسکی هم دوست ندارم. اما خب، با یک حرکت شمشیر ما را به دو نیمه‌ی این‌ور آب و آن ور آب تقسیم کرد.

امروز صبح هم یکی عکس خودش را با چشم گریان گذاشته بود توی توئیتر و پای عکس نوشته بود که: «با این‌که من ایران نیستم، اما دلم با خوزستان است و هم‌دردم باهاشون». بعد هم به سیاق فرهنگ غنی رایج در شبکه‌های اجتماعی، پای عکس دعوا شده بود و کلکسیونی از فحش‌های زیبای کاف‌دار و قاف‌دار به سینه‌ی‌هم الصاق کرده بودند. خلاصه‌ی دعوا سر این بود که کسانی که آنور آب هستند، دردشان مثل کسانی نیست که در خط مقدم مشکلات هستند. که خب، صاحب عکسِ با چشمان گریان و هم‌نظران‌اش می‌گفتند: «نخیرم، اصلا هم این‌طور نیست». بعد هم دوباره فحش و بزن بکوب.

یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بروم قاطی دعوا و مثل سفیر صلح دو طرف را جدا کنم. که خب، دوباره فحش‌های باردارکننده‌ی رد و بدل شده را مرور کردم و منصرف شدم.

کلا حرف زدن خیلی ترسناک شده است. هزار دسته‌ شدیم. حتی حرف زدن از نسیمِ بهاری‌ای که لای برگ‌های درخت زیتون می‌پیچد هم بی‌خطر نیست و ممکن است مخالفانی پیدا بشود و روح آدم را لجن‌مال کنند. درست مثل همین اتفاقی که پای این عکس افتاد. بین این‌وری‌ها و آن‌وری‌ها. منطقی که به ماجرا نگاه کنیم، هر دو طرف هم درست می‌گویند و هم غلط. آن‌هایی که آن‌طرف آب هستند (مثلا من) هیچ وقت رنج‌شان شبیه به کسی وسط ماجراست نمی‌شود. آدم با شعارِ این‌که من تا آخرین قطره‌ی خونم ایرانی‌ام چه هلند باشم چه ایذه، رنج‌‌اش به مساوات نمی‌رسد. از آن‌طرف هم بعضی‌ها که داخل‌اند، هر آه و فغانی که از خارج به گوش می‌رسد را می‌گذارند به حساب یک حرکت سانتیمانتال و خدای نکرده نگاه از بالا به پائین. سرِ هیچ دعوا می‌کنیم. مثل این‌که یک روز گلبول‌های قرمز و سفید با هم جنگ کنند که احتمالا تنها برنده‌ی این جنگ حضرت ملک‌الموت است. به همین تباهی.

بدبختی‌های ما (ما= این‌ور آبی‌ها و آن‌ور آبی‌ها) کم است که بخواهیم سر موضوعی به این بیهودگی هم دعوا کنیم؟ دلم می‌خواست من هم زیر عکس نظرم را بنویسم و بگویم که آن‌ور آبی‌ها هیچ وقت رنج‌شان شبیه به رنج این‌ور آبی‌ها نمی‌شود. حتی اگر تظاهر به آن کنند. فوق‌اش گریه کنند و فوق‌اش دلشان مثل یک پارک متروک در روزهای ابری زمستان برلینِ جنگ جهانی دوم بگیرد. اما این رنج، یک رنج سانتیمانتال و از نوع هم‌دردی نیست. خودشان صاحب این رنج هستند دردش مال خودشان است. رنج دخترِ تب‌کرده‌ی توی تخت و رنج مادر مستأصل بالای سر او، هر دو اصیل و واقعی است. هر دو نفر دردمندند و هر کدام به نحوی. به جای زور زدن برای متقاعد کردن همدیگر و دسته‌بندی کردن خودمان، اجازه بدهید لااقل «ما» باقی بمانیم. «ما» بودن تنها چیزی است که برای‌مان مانده است. 
#فهیم_عطار
@fahimattar
یاد چهار سال پیش افتادم که رفتم مشهد. رضا و زیبا هم از نیم‌کره‌ی جنوبی آمده بودند و بعد از دوازده سال همدیگر را دیدیم. این‌ها را قبلا تعریف کردم؟ حتما. من تکرار مکرراتم. یک روز دم غروب رفتیم کافه‌ی روزبه. فهیمه هم آنجا بود. کافه‌ی روزبه قدِ کف دست بود، با یک میز چوبی و به زحمت شش تا صندلی. آشپزخانه‌اش پله می‌خورد و با شیب هزار درصد می‌رفت پائین. آن روز عصر داخل و بیرون کافه پر بود از پسر و دخترهای مو بلند که مثل کوره‌های آجرپزی ورامین سیگار دود می‌کردند. روزبه بهمان گفت که همیشه کمی پول نقد توی جیب‌اش می‌گذارد بابت خوشحال کردن ماموران اماکن که به سیگار کشیدن این جوان‌های متکی به دود گیر ندهند. «متکی به دود» را روزبه گفت. ترکیب قشنگی بود.

ساعت ده شب مشتری‌ها رفتند. ما ماندیم و آن شش تا صندلی. روزبه در کافه را از داخل قفل کرد و آهنگ گذاشت. یادم نیست باب دیلن بود یا هوشمند عقیلی اما هر کسی بود درست‌ترین آهنگ برای آن ساعت بود. روزبه از شیب آشپزخانه سر خورد پائین و کمی بعد با یک بشقاب پر از سوسیس بندری آمد بالا. آن‌جا و آن لحظه جان می‌داد برای این‌که سقف شکاف بخورد و نور بتابد به کف کافه و یکی از ما شش نفر به نبوت برسد. آن‌قدر ملکوتی و روحانی. در کافه‌ای که از داخل قفل شده بود. آهنگی که به راحتی روی دیوارهای کافه می‌نشست. یک بشقاب پر از سوسیس بندری که با سخاوت فلفل هندی روی آن ریخته شده بود. و البته تابلوی نئون قرمزی که بیرون کافه روی در آویزان بود و جار می‌زد که: «تعطیل». این ترکیب دقیقا همان «جهان شخصی» بود که محبوب می‌گفت. چند روز پیش با هم حرف می‌زدیم و افسارِ مکالمه‌مان رسید به چیزها و اتفاقات زیبایی که شخصی‌اند و درونی. «جهان شخصی». انگار که این ترکیب را برای این‌خاطره‌ی من ساخته‌اند.

آن شب و آن کافه، جهان شخصی ما بود. در قفل شده و تابلوی «تعطیل» قرمز. نه مامور اماکن بود نه سیگاری‌های متکی به دود. صدای بوق ماشین‌های لوکس بلوار سجاد هم نمی‌آمد. گدا هم نمی‌توانست بیاید داخل. به هر حال جهان خودمان بود. مثل ساحل‌هایی که صاحبان ویلا آن‌ها را برای خودشان خصوصی می‌کنند. صاحبان پولدار ویلا. که بتوانند لخت و پتی بروند توی آب. ما هم آن شب خیلی پول‌دار بودیم. آن‌قدر که یک جهان برای خودمان به طور خصوصی خریده بودیم تا در هوای آن لخت و پتی نفس بکشیم. یک قاچِ کوچک و قرمز از هندوانه‌‌ی زندگی.

باید پول‌هایم را جمع کنم و یک جهان برای خودم بخرم. یک جهان شخصی که هر وقت بخواهم بتوانم درش را از داخل قفل کنم. یک تابلوی بزرگ نئون هم می‌زنم پشت درش که داد بزند «تعطیل». باب دیلن یا عقیلی یا حتی چاووشی پخش کنم. تندترین سوسیس بندری ممکن را بار بگذارم. این جهان شخصی اولویت زندگی‌ام است. همان دودی است که سیگاری‌ها به آن متکی‌اند. سندش هم شش دانگ به نام خودم باشد. درست مثل همان ساحل‌های خصوصی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
صد سال پیش که روزها درخشان‌تر و شب‌ها آرام‌تر می‌گذشت، پدر و مادرم برای یک هفته رفتند سفر. دو نفری. وقتی برگشتند با خودشان کادو آوردند. سهم من شد یک آتاری با دویست تا بازیِ سرخود و دو تا دسته‌ی گوش‌کوبی. جعبه را که دادند دستم، انگار دویست حوری و غلمان را ضمیمه‌ی بهشت کرده‌اند و داده‌اند بهم. هر چه سیم داشت را فرو کردم توی سوراخ‌های تلویزیون و خیلی متعهدانه بیست و چهار ساعته مشغول بازی شدم و خاک این بهشت را به توبره کشیدم. بین این دویست حوری و غلمان، از بازی عمودپرواز بیشتر خوشم می‌آمد‌. بازی آسان شروع می‌شد و هواپیماهای دشمن یواش‌تر حمله می‌کردند و پمپ‌بنزین‌ها دم دست‌تر بودند. هر چه بیشتر جلو می‌رفتم، همه چیز سخت‌تر می‌شد. انگار آتاری لج می‌کرد و می‌خواست هر طور شده کلک‌ام را بکند. لامصب بازی ته نداشت. هر چقدر جاخالی می‌دادم، باز هم آتاری برگ جدیدی رو می‌کرد و شگفت‌زده‌ام می‌کرد تا بالاخره بپکم. آتاریِ بی‌شرف همیشه برنده بود.

حالا نه روزها آن‌قدر درخشان‌اند و نه شب‌ها آن‌قدر آرام‌اند و نه من حوصله دارم که داستان‌هایم را بچسبانم به یک نتیجه‌ی امید‌بخش و اخلاقی. لااقل امروز این انتظار را از من نباید داشت. امید؟ یک تابلوی زیبا است که به سینه‌ی دیوار اتاق آویزان کرده‌ام و هر از چندگاهی نگاه‌اش می‌کنم اما بهش دل نبسته‌ام و اولین سمساری که بیاید، می‌فروشم‌اش. چرا؟ چون الان من زندگی را دقیقا شبیه به همان بازی عمود‌پرواز می‌بینم. هر چقدر هم جاخالی بدهم، باز هم آتاری (به جای کلمه کثافت سیاست) برگ جدیدی رو می‌کند. سیاست مثل آتاری هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. اصلا من باورم نمی‌شود سیاستی غلط باشد. سیاست‌ها همه درستند و قرار است این‌طور باشند. سیاست غلط امریکا در برابر طالبان. سیاست غلط ایران برای مبارزه با بدبختی. سیاست غلط دولت فرانسه در برابر طبقه‌ی کارگر. سیاست غلط مساوی می‌شود با اخلاقیات. که خب سیاست و اخلاق دو قطب مختلف آهن‌ربا هستند.

این‌ها همه تکراری‌اند. همه می‌دانیم که وظیفه‌ی آتاری، کشتن من بود. امید داشته باشم که یک روز وضعیت عوض می‌شود؟ نچ! سیاست یک کیلو دنبه‌ی خالص است و الکی نباید در آن به دنبال گوشت گشت. مستاصلم؟ نه. من تا ته خط دسته‌ی گوشت‌کوبی‌ام را سفت می‌گیرم و بازی می‌کنم. من هم مثل نود و نه درصد مردم جهان قربانی آن یک درصد جمعیت جاه‌طلبم. تنها کاری که از دست من برمی‌آید (این نسخه‌ی من است و نه لزوما همه) باز کردن چشم‌هایم است. این‌که به موقع جاخالی بدهم. این‌که بفهمم آگاهی از نان شب برایم واجب‌تر است. این‌که بفهمم انسان هیچ یاری‌رسانی الا هم‌نوع خودش را ندارد. کثافت زدودنی نیست و فقط باید آن را قابل تحمل کرد. من یک بره هستم و هیچ گرگی من را صرفا بابت «معاشرت» انتخاب نمی‌کند. باید جاخالی داد از دندان تیز و در این جاخالی دادن باید دست دیگران را هم گرفت. این نسخه‌ی من است برای من. آگاهی.آگاهی. آگاهی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دیروز مجبور شدم بروم ماموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچه‌ی زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم می‌زند. لابد به هوای شفتالوی نیمه‌خورده‌ای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت ماموریت. تف به این شانس‌ات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشره‌ای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید می‌رفتیم ماموریت. وسط اتوبان هم که نمی‌شد زد کنار. پس تمام نفس‌ام را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوت‌اش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوه‌ی ممنوعه‌ای که کارش را به این‌جا کشانده بود.

دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتش‌اش کنم بیرون. ندیدن‌اش از دیدن‌اش هم ترسناک‌تر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوت‌اش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطراف‌اش را نگاه می‌کرد. دویست کیلومتر از خانه‌اش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمی‌تواند طی‌اش کند. فقط شاخک‌هایش را تکان می‌داد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختم‌اش توی آن و شب برگرداندم‌اش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. شب هم با وجدانی آسوده خوابیدم.

امروز صبح بیدار شدم و دیدم یک لشکر مورچه‌ی ریزِ سیاه روی کانتر آشپزخانه رژه می‌روند. دو میلیون مورچه که مثل لشکر سلم و تور در حال جابجایی خرده نان و برنج و کرفس بودند. لحظه‌ای درنگ و تردید نکردم. یک بسته ژلِ سمِ مورچه آوردم و گذاشتم روی کانتر. حالا یک ساعت از این ماجرا گذشته است. کنار کانتر ایستاده‌ام و به جسد دو میلیون مورچه نگاه می‌کنم. ژل کاملا تمام شده و لشکریان سلم و تور روی کانتر خشک شده‌اند. انگار نه انگار روزی این مورچه‌ها زنده بوده‌اند. من سلطان این خانه‌ام و هیچ خرده‌ نانی قرار نیست بدون اذن من در این‌جا جابجا بشود. حتی از وجدانم هم سوال کردم که حالت چطور است و جایی‌ات درد نمی‌کند؟ که خب ابراز آسودگی کرد و خیالم راحت شد.

نمی‌دانم دقیقا کجای کار می‌لنگد. همان وجدانی که دیروز مظفر عزیز را نجات داد، امروز از این نسل‌کشی هیچ شکایتی نکرد. حتی دیروز ماجرا را برای ده نفر تعریف کردم که چطور مثل سوپرمن، مظفرِ گم‌گشته را باز آوردم به خانه تا غم نخورد و قلب همه را رقیق کردم و اشک و آب دماغ‌شان جاری شد. البته منطقم اجازه نداد تا ماجرای سلم و تور را هم به همان ده نفر بگویم. همان منطقی که نجات مظفر را واجب و نسل‌کشی را واجب‌تر می‌دانست. منطق عجیب و تباهی دارم. یک روز راننده‌ی آمبولانس است و یک روز خلبان بمب‌افکن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ما خانواده کوچک و همیشه مضطربی هستیم. رگ و پی‌مان را با نگرانی بنا کرده‌اند. احتمالا روزی که باریتعالی داشته گِل خانواده ما را می‌سرشته، دست‌اش خورده به پیمانه‌ی استرس و تمام سهم استرس مردمان کشورهای اسکاندیناوی نصیب خاندان ما شده است. اگر یک‌نفرمان از خانه بیرون برود و بهش تلفن بزنیم و جواب ندهد، فکرمان تا لحد می‌رود و برمی‌گردد. اگر یک هواپیمای دو ملخه در اقیانوس اطلس نقص‌فنی پیدا کند، ما در خشکی از نگرانی پرپر می‌شویم. ما مستعد نگران شدن هستیم. بی‌دلیل و بادلیل. البته این سال‌های اخیر، بیشتر بی‌دلیل نگران می‌شویم. در واقع همین‌طور نشسته‌ایم دور هم و تخمه می‌شکنیم و فوتبال تماشا می‌کنیم و نگرانی می‌کشیم. چرا؟ نمی‌دانم. مدت‌ها خودم را بستم به گل‌بابونه و شیر ولرم و نصایح دکتر هلاکویی و دُر و گهر دکتر سمیعی که شاید طوفان این دریای نگرانی تمام بشود. که خب، نشد.

دیروز با پدرم تلفنی حرف می‌زدم. حرف‌مان رسید به همین نگرانی‌ها و اضطراب‌های بی‌امان. آن‌ها نگران من هستند. من نگران آنها هستم. خودشان نگران خودشان هستند. همه‌مان نگران هزار اتفاقی هستیم که نمی‌دانیم دقیقا چه هستند و کی قرار است اتفاق بیفتند و اصلا قرار است اتفاق بیفتند یا نه.

پانزده‌سال پیش که بساطم را جمع کردم و آمدم این‌ور آب، صرفا دلیل‌ام فرار از نگرانی‌های بادلیل و بی‌دلیل بود. تصور می‌کردم که با مهاجرت کمر جبر جغرافیا را می‌شکنم و من هم می‌شوم مثل یکی از این مردمان که شعاع دایره‌ی نگرانی‌هایشان به اندازه طول یک دسته‌ی کلنگ است و نه بیشتر. اما خب، بعدها فهمیدم جبر جغرافیا همان پیمانه‌ای است که باریتعالی توی ملات‌مان جا گذاشته است و هر جا برویم با ماست.

این روزها بهتر خودم و نگرانی‌های خودم را درک می‌کنم. روال زندگی‌مان را که نگاه می‌کنم، به خودم و خانواده‌ام حق می‌دهم. ما بدون نگرانی، مثل ماشین پژو بدون نشان شیر غران روی پوزه‌اش هستیم. هویت‌ام همین اضطراب بی‌وقفه است. اضطرابی که سالهاست، بادلیل به من تزریق شده است. من همیشه نگرانم و آماده برای رخ دادن اتفاقی که نمی‌دانم چیست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو پاراگراف بنویسم  در خصوص شگفت‌انگیز بودن دست‌ها، بابت دل خودم. صد سال پیش از روی دوچرخه افتادم زمین و یکی از انگشت‌هایم را پکاندم. دو ماه مثل کرم ابریشم گذشتم‌اش توی پیله. بعد هم به سفارش دکتر، رفتیم پیش فیزیوتراپ. من و انگشتم. فیزیوتراپی یک سالن بزرگ با کاشی‌های سفید بود که آدم را یاد مرده‌شور‌خانه‌ای می‌انداخت که «صفر کشکولی» آن را به باشگاه بوکس تغییر کاربری داده باشد. فیزیوتراپ‌ها هر کنج باشگاه مشغول لت و کوب کردن مریض‌ها بودند. فضای سورآلی بود. مثل جهنمی که هر گوشه‌ی آن گناهکاری مشغول شکنجه شدن باشد. خوف کردم. تصمیم گرفتم فرار کنم و تا آخر عمر دوچرخه‌سواری نکنم و با درد انگشت بسازم. که خب، فرصت نشد و «ماریا» یقه‌ام را چسبید. همان فیزیوتراپی که قرار بود شکنجه‌ام کند. بهش گفتم که پشم و پیله‌ام از ترس ریخته و من طاقت درد ندارم. حتی بهش پیشنهاد دادم که بهم بی‌هوشی عمومی بدهد و چند روز بعد که روز خوبی بود و انگشتم دیگر درد نمی‌کرد بیدارم کند. که البته ماریا خندید و من را برد گوشه‌ی سالن و نشاند پشت میز و چیزی گفت که خلاصه‌اش این بود که «چقدر لوسی تو».  بعد هم دستم را آرام گرفت توی دست‌اش و گفت «این انگشتته؟». بعد هم انگشت‌هایش را برد لای انگشت‌هایم. وجب به وجب دستم  را آرام و با احتیاط مالاند. درست مثل کشاورزی که در مزرعه‌ی زعفران‌اش به نرمی قدم بزند و مراقب باشد تا گُلی را لگد نکند.

ماریا ماسک زده بود و فقط چشم‌هایش را می‌دیدم و پیشانی فراخ‌اش. چهل و پنج دقیقه‌ی تمام دستم را ماساژ داد و حرف زد. از خرابی لایه ازن بگیر تا کارتل‌های مخوف مواد مخدر کلمبیا و وضعیت زیر ساخت‌های کشور. صدای آخ و اوخ مردم هم پس‌زمینه‌ی عیش و عشرت من بود. البته من که نمی‌فهمیدم ماریا چه می‌گوید.  بس که صدای دست‌هایش بلند بود. یک بهشت برین برایم ساخته بود، وسطِ جهنم کشکولی. با خودم فکر می‌کردم که اگر فشار دستش را بیشتر کند و درد بکشم، باز هم خیالی نیست. درد و رنج هم اگر منبع درستی داشته باشد، تبدیل می‌شود به لذت. در خصوص لذت لمس دست‌ها دو جمله‌ی مختصر بهش گفتم. دور انگشتم را مالاند و گفت که دست‌ها زبان آدم هستند و بدون آن لال هستیم. یا یک چیزی شبیه به این. بعد هم قشنگ‌تر مالاند.

بعد از چهل و پنج دقیقه، دست‌اش را ول کرد و گفت تمام. در واقع در بهشت را باز کرد و پرتم کرد بیرون. دوباره صدای آخ و اوخ و فیزیوتراپ‌های کشکولی‌طور و جهان واقعیِ بیرون.  بی‌انصاف.

حالا هم دارم فکر می‌کنم که یک موسسه‌ی فرهنگی-مالشی بزنم با محوریت مالاندن دست‌های انسان گرفتار در جهان مدرن. آدم‌هایی که از دوچرخه نیفتاده‌اند و دست‌شان درد نمی‌کند اما قلب‌شان چرا. دست‌های مهربان و کار بلد اجاره می‌دهم بهشان. با کاربری‌های مختلف. دست برای گرفتن و قدم زدن از میدان ونک تا تجریش. دست برای گرفتن در رستوران مسلم. دست برای لمس لاله‌ی گوش در زمان نوشیدن شراب. دست برای گرفتن در ثانیه‌های هراس از تصادف. دست برای مراقبت از گردن در برابر سوز زمستان نابکار. دست برای پاک کردن اشک غلطان از روی گونه‌های خسته از بارش. دست برای گرفتنِ همین‌جوری. به زودی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، تازه رسیده‌ام به میز کارم. با نیم ساعت تاخیر. چرا؟ چون حین رانندگی خیال‌پردازی می‌کردم و حواسم پرت شد و شرکت را رد کردم و رسیدم آن ور شهر. بعد هم سر خر را کج کردم و برگشتم. من معتاد خیال‌پردازی و ساختن فانتزی‌های جورواجورم. بابت همین گاهی وقت‌ها به جای شرق می‌روم غرب. به جای ماست، خیار می‌خرم و به جای گفتن «صبح عالی بخیر» به همکارم، می‌گویم: «چطوری عزیزم؟».

صبح زود از خانه زدم بیرون. قبل از آمدن پاسبان‌ها و خورشید و خروس‌ها. با ماشین رفتم دم کافه‌ی سرِ راه تا قهوه بگیرم. از آینه، راننده‌ی ماشین پشت سرم را می‌دیدم. در واقع فقط چشم‌ها و گونه‌ی چپ و خرمن موهای پر‌کلاغی‌اش را. گمونم حمیرا بود. یا شبیه حمیرا. جوگیر شدم و نوبتم که رسید، به کافه‌چی گفتم که پول قهوه‌ی ماشین عقبی را هم من حساب می‌کنم. پول خودم و حمیرا را دادم و گاز دادم و صحنه را ترک کردم. بعد هم شروع کردم به ساختن خیال و فانتزی با حضور حمیرا. همه جا رفتیم و همه کار کردیم (بله، همه کار). بعد نفهمیدم چطور شد که گذرمان خورد به بانک. حمیرا پشت دخل بود و من رفته بودم آن‌جا تا پول قبض گاز را پرداخت کنم. چهار نفر دیلاغ که صورت‌شان را با جوراب پوشانده بودند و یوزی دست‌شان بود پریدند توی بانک. چهار تا تیر هوایی زدند و چند تا فحش دادند و گفتند که همه بخوابید روی زمین و کیسه‌ی خالی را انداختند جلوی حمیرا که پول‌های بانک را بریزد توی آن. اما من سر پا ماندم. یکی از سارقان آمد و لوله‌ی یوزی را گذاشت زیر گردنم و گفت بخواب وگرنه می‌زنم. می‌خواستم با خونسردی بگویم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». این دیالوگ محبوب من است. دیالوگی که خیلی وقت‌ها سر تیتر خیالاتم می‌شود. در درگیری مسلحانه با اشرار. در شاخ به شاخ شدن با حضرت عزرائیل وسط صحرای سینا. مواجهه با راننده‌ی خطی آذری-آزادی که سر دویست تومان کرایه، عصایی کشیده و می‌خواهد بکوبد توی سرم. من خونسرد به همه‌شان می‌گفتم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». هر بار هم این جمله تاثیر بی‌بدیلی روی روحیه‌ی ضارب/قاتل می‌گذاشت و قضیه ختم به خیر می‌شد و من مثل قهرمانی ساخته‌ی دست اسپیلبرگ صحنه را ترک می‌کردم.

اما امروز صبح، مرد دیلاغ که لوله‌ی یوزی را کرده بود توی حلقم، یک چشمم به نور آفتاب بود که از پنجره‌ی بانک افتاده بود روی سنگ‌های مرمر کف بانک و آن چشمم هم خیره بود به صورت نگران و زیبای حمیرا و لیوان قهوه‌‌ که بخارش مثل روح از تن آن بیرون می‌زد. هر کاری کردم این دیالوگ جاری نشد. من چیزی برای باختن در آن خیال داشتم. حمیرا بود. قهوه بود. ممکن بود بعد از رفتن دیلاغ‌ها، خیالم را می‌سپردم به دست یک کارگردان بالیوودی تا اجازه بدهد من و حمیرا با آهنگ، دور ستون‌های بلند مرمرِ بانک برقصیم. حتی لاکردار نخوردن آن لیوان قهوه هم یک جورهایی باختن بود. بعد با خودم فکر کردم آدم چه بلایی باید سرش بیاید که چیزی برای باختن نداشته باشد و بتواند این دیالوگ را جاری کند. دیالوگی که آدم‌ها ممکن است زیر پتوی گرم هزار بار از سر غر غر بگویند. اما وقت نشانه رفتن لوله‌ی سرد یوزی به سیبک‌شان چی؟

توی خیال من، خیلی چیزها برای باختن وجود دارد. آدم ممکن است در آینده‌ی نزدیک کسی را بخواهد ببوسد. پس نرسیدن بهش، چیزی است برای باختن. اصلا شاید آن جوراب آن دیلاغ از سرش بیفتد و ببینم که ای دل غافل، این دیلاغ نیست و یکی است به قشنگی فروغ. چیزی برای باختن ندارم؟ دارم. کیسه‌ را خودم می‌دهم به حمیرا و مجبورش می‌کنم تا خرتناق پرش کند. بعد هم فروغ را می‌بوسم و پنج نفری بانک را ترک می‌کنیم.

خلاصه توی همین خیال‌ها بودم که ساختمان شرکت را رد کردم. فهمیدم که دارم زر مفت می‌زنم که چیزی برای باختن ندارم. خیلی چیزها هست و ممکن است باز هم باشد. حمیرا و فروغ و یک کیسه پول و یک لیوان قهوه سرِ میز حمیرا و هزار چیز دیگر. هزار بوس و لیس نکرده و هزار وعده‌ی قرمه‌سبزی نخورده و هزار میوه و گل نچیده. هر چه می‌کشم از این امید است. امیدی که یک کیسه پر از چیزهایی دارد که نباید ببازم‌شان. پس فعلا شلیک نکن بی‌زحمت تا ته این کیسه را دربیاوریم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
جانانم! بیا منصف باشیم و خاطرات خوانسار را شخم بزنیم. اردیبهشت بود و رفته بودیم دم دکان معین تا پوشال کولر بخریم. بس که هوا زود گرم شده بود. بهش گفتیم می‌خواهیم یک هفته فرار کنیم و برویم یک وری که خنک‌تر باشد. پرسید کدام ور؟ گفتیم نمی‌دانیم. گفت بروید خوانسار. همان‌جا زنگ زد به ابراهیم و گفت یک خانه برای دو نفر فراری دست و پا کند. آدرس داد و همان فردا رفتیم خوانسار. ابراهیم ما را برد دم خانه. ته شهر بود. این قدر ته که بنِ خانه چسبیده بود به کوه. یک اتاق داشت و یک کفِ دست حیاط و چهار تا درخت گیلاس. صدای آب می‌آمد. پرسیدی شیر آب باز است؟ ابراهیم جوی ته حیاط را نشان داد و گفت آب چشمه است. از کوه می‌آید. بعد هم گفت که این‌جا همسایه ندارد. همین یک کلید را هم بیشتر ندارد که دست شماست. خودتان هستید و این چهار تا درخت گیلاس. و رفت.

تنبان‌مان را درآوردیم و نشستیم لب جوی و پاها را کردیم توی آب. ترش کردیم از سرما. اما زود عادت کردیم. بعد همان‌طور دراز کشیدیم روی موزائیک‌های تا به تای حیاط. تاریک شده بود. آسمان خوانسار از همه جا بیش‌تر ستاره داشت. حتی از لای برگ‌‌های درخت گیلاس هم دیده می‌شدند. دستت را گرفتم و گفتم من این‌جا خوشحالم، حیف که تمام می‌شود. بعد گفتی که بیا و تمامش نکنیم. زنگ زدیم به معین که می‌خواهیم یک باغ گیلاس بخریم و همین‌جا بمانیم. این‌جا خوشحالیم. معین گفت خوشحالی که به جا نیست. بهش گفتیم: «زر نزن، برایمان باغ گیلاس پیدا کن.»

چهار روز بعد کدخدای یکی از دهات بالا را گذاشتیم توی ماشین و رفتیم باغ را دیدیم و قول‌نامه کردیم. باغی که قرار بود خوشحالی‌مان را مستدام کند. بیست اصله درخت گیلاس داشت. هشتاد تا هم خودمان کاشتیم. ما شدیم صاحب صد اصله درخت گیلاس. زیر آسمان پرستاره‌ی خوانسار. ته مخفی‌گاهی که آب چشمه از حیاطش رد می‌شد و هیچ همسایه‌ای هم نداشت. سر سال گیلاس‌ها را جمع می‌کردیم و می‌فروختیم. جان‌مان می‌رفت برای درخت‌ها . رنج شب‌هایی که یک چکمه برف می‌آمد را می‌کشیدیم. یا روزهایی که باران نداشتیم و دیدن ستاره‌ها آزارمان می‌داد. چرا یک لکه ابر توی آسمان نیست؟ اما خب، اولین دانه‌ی گیلاس نوبر را که می‌گذاشتیم توی دهان‌مان، برق رضایت‌مندی می‌آمد توی چشم‌ها.

جانانم! آن شب ازت پرسیدم خوشحالی؟ تنبان‌مان را درآورده بودیم و پاکرده بودیم توی جوی آب سرد. گفتی راضی‌ام اما خوشحال نیستم. آخ! انگار یک‌هو لامپ را توی تاریکی روشن کردی برایم. ما راضی هستیم اما خوشحال نیستیم. همان سالی که باغ را خریدیم، تصمیم گرفتیم که از جاده‌ی خاکیِ خوشحالی برویم به اتوبان رضایت‌مندی. همان‌جایی که خوشحالی را تبدیل کردیم به وظیفه. ما شدیم معدن‌چیان الماس. سخت‌ترین کار جهان را می‌کنیم تا گران‌ترین عنصر جهان را به دست بیاوریم و بنشانیم روی سینه‌ی زنی زیبا، آن ورِ دنیا. به ما چه می‌رسد؟ رضایت‌مندی از این کار بزرگ و هراس از تصمیم آسمان برای باریدن یا نباریدن. این‌جا همه چیز هست. صد اصله درخت گیلاس. جوی آب سرد. طعم ترش و شیرین گیلاس. اسم بزرگ من و تو. همه چیز الا خوشحالی. خوشحالی را فروختیم به رضایت‌مندی. حالا فقط مالک بخش کوچکی از آسمان پرستاره‌ی این جهان هستیم. آسمانی که حتی دست‌مان بهش نمی‌رسد.

برویم صد اصله درخت‌مان را بکنیم دویست اصله. اما دویست اصله کجا و چهار اصله کجا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هفته‌ی پیش رفتم یک کنفرانس دو روزه. هزار و دویست مهندس خیابان و پل و فاضلاب و الخ دور هم جمع شده بودند تا درباره‌ی مهندسیِ خیابان و پل و فاضلاب و الخ حرف بزنند. دم‌خور بودن با هزار و دویست مهندس در یک روز اتفاق ناخوشایندی است. درست مثل سر کشیدن کاسه سوپ مرغی است که نه نمک دارد و نه فلفل و نه زردچوبه و نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری. یک کاسه سوپ ملال‌آور. شب اول بعد از سمینار ما را بردند به یک سالن بزرگ که ته آن یک گروه موسیقی مشغول جر دادن هر هفت سوراخ بدن‌ خودشان و ما بودند. از بس که بلند و فالش می‌خواندند. هزار و دویست مهندس هم مثل زامبی‌های مارگریتا خورده لای هم می‌لولیدند و درباره‌ی موضوعات مفرحی چون اتوبان‌های در دست ساخت، برنده مسابقات بیس‌بال، بهترین رویکرد در طراحی لوله‌ی مستراح و قس‌علی‌هذا حرف می‌زدند. شرایط مشابه مانور آزمایشی روز محشر و رستاخیز بود. ساعت ده شب، رئیسم را لای جمعیت به عمد گم کردم، از گربه‌روی سالن خزیدم بیرون و تا هتل دویدم، رفتم داخل اتاقم و قفل و زنجیر در را انداختم و پرده را کشیدم و نشستم روی تخت. این مرد جان به لب رسیده که پناهگاه‌اش را پیدا کرده بود. اتاق شماره‌ی دویست و یک. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

کلا من از پناهگاه و مفر خوشم می‌آید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اول‌اش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همان‌قدر از آشپزی سردرمی‌آوردم که طوطی‌ها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقت‌ها پناه‌ می‌برم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را می‌بندم و صداها را خاموش می‌کنم تا یادم می‌آید که زندگی می‌تواند قشنگ هم باشد مصطفی.

خلاصه این‌طور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب می‌انداختند و ما بابت هیچ می‌مردیم. یک روز مدیر مدرسه‌مان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لوله‌ی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیل‌اش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که می‌زدند، کلاغ‌پر می‌چپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله می‌ایستاد تا قرمز بشود سفید. این‌جا بود که لوله‌ی فاضلاب می‌شد پناه‌گاه اوضاع وخیم‌تر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچه‌ها و فشار به معده‌شان باعث در رفتن پیاپی باد معده‌شان می‌شد و ترس را تبدیل می‌کرد به خنده. تعریف دقیق پناه‌گاه.

تا صبح می‌توانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برای‌مان سایز میل‌گرد طراحی می‌کند. از نظر یک‌نواختی، شغل‌اش هم‌تراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آن‌هم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار می‌کند و خیلی هم راضی‌ است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موش‌واره و صفحه‌ی نمایش و رایانه (تبریک به پاس‌داری از قند پارسی).

جا دارد همین‌جا از همه‌ی پناه‌گاه‌های عالم قدردانی کنم. از اتاق‌های دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه می‌دهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همه‌ی لوله‌های فاضلاب شهری که ما بچه‌ها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میز‌ها که آدم با پناه گرفتن پشت آن‌ها می‌تواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور می‌کند گاهی وقت‌ها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشت‌های سنگین که آدم پشت آن‌ها پناه می‌گیرد تا گذشته‌ی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتاب‌ها، بغل‌ها، بوس‌ها، آهنگ‌ها، یادها، هنرها، فیلم‌ها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بی‌هوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدم‌های زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناه‌گاه که در جهان هست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند وقت پیش‌تر یک لنز دوربین خریدم و فروشنده‌ قرار شد آن را برایم پست کند. ده روز منتظر ماندم و بالاخره پست کرد. روزی که قرار بود برسد به دستم، ماندم خانه که پست‌چی را شخصا خفت کنم و بسته‌ام را تحویل بگیرم. تنها اشکال کار این بود که یادم رفته بودم زنگ در خانه خراب است. دو سالی می‌شد که خراب بود. این سال‌های اخیر خوردن زنگ در خانه امری لوکس محسوب می‌شود و خیلی نیازی به آن نیست. بابت همین هم زنگ را در عوض نکرده بودم. پست‌چی آمد، زنگ در را زد و طبعا زنگ به روی خودش نیاورد و پست‌چی یادداشت گذاشت که: «آمدیم، تشریف نداشتید. دو روز دیگر بر‌می‌گردم». این پیام مثل میخی نوک‌تیز به بادکنک ذوق و شوق‌ام فرو رفت و آن را پکاند. همین شد که تصمیم گرفتم زنگ را عوض کنم.

یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا می‌داد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی می‌کند و فیلم‌اش را می‌فرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پست‌چی‌ای از زیر دستم نمی‌تواند فرار کند. نصب‌اش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه‌ است. فیلم‌اش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغال‌ها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین می‌شدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم‌ ندیدیم. قدیم تنها وسیله‌ای که فیلم آدم را ضبط می‌کرد، همان دوربین‌های پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده می‌کردند. همان‌هایی که فیلم‌بردار آن را مثل آرپی‌جی می‌انداخت روی دوش‌اش و می‌افتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آن‌جا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمی‌گرفت.

من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سال‌ها آمد ایران با خودش یک هندی‌کم یاشیکا آورده بود که کف دست جا می‌شد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آن‌جا برای اولین بار خان‌دایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلوله‌کرده در اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویه‌ای که دیگران من را می‌بینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویه‌ی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگ‌آباد از پنجره‌ی بوئینگ.

یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگ‌نویسی می‌کند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشته‌هایش. می‌گفت سلول به سلول پوستِ هدایت را می‌شناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیره‌اش آشنا بوده است. تا این‌که نوشته‌ها را خواند و هدایت را از یک زاویه‌ی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویه‌ی بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. همیشه هم می‌گفت آدم‌هایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان می‌بینند.

از کجا رسیدیم به کجا. فقط می‌خواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگ‌دانگ می‌کند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت می‌کند و به خودش نشان می‌دهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویه‌ی جدید از خودم. از زندگی‌ام. از آشغال‌هایی که جابجا می‌کنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالع‌ام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر می‌شود هر پنج‌شنبه بچه‌اش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. می‌رفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته می‌داد و روغن سوخته‌ی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمی‌آمد. از صدای جیغ قلم‌نی روی کاغذ گلاسه و از قیافه‌ی لیقه‌ و بوی دوات حالم به هم می‌خورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشق‌اش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورت‌اش خال داشت الا لب‌اش. طوری که هیچ رقمه نمی‌شد دچارش شد. تا این‌که بعد از دو جلسه معلم‌مان عوض شد و یک مرد عربِ کوت‌عبداله‌ی شد معلم‌ خطاطی‌مان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف می‌زد. همه چیز را هم با طنز درس‌مان می‌داد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنز‌ش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید می‌شدیم و نه آن‌قدر می‌خندیدیم که دست‌مان بلرزد و خطاطی‌مان به فنا برود. همه‌مان به اجبار دچار لبخند رضایت می‌شدیم و ته دل‌مان از خطاطی و کوت‌عبداله و روغن سوخته‌ی سمبوسه خوش‌مان می‌آمد. از همه چیز مهم‌تر این بود که بهاره هم می‌خندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهره‌اش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همه‌ی این‌چیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همه‌ی این‌ها را مدیون طنازی آن مرد کوت‌عبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.

این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامه‌ای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقه‌ی عجیبی به دستکاری عکس‌ها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در می‌آوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحه‌ای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علم‌ام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایه‌های «آموزش فوتوشاپ برای احمق‌ها». آن‌هم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمی‌گشتم از کتاب‌فروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسنده‌اش یادم نیست. مسعودِ نمی‌دانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزش‌ها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد می‌گرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر می‌افتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.

این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس می‌داد. ساعت یک بعد‌از ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلف‌سرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضه‌ی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخه‌های پائیززده‌ی چنار می‌تابید توی کلاس و می‌نشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بی‌هوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب می‌گفت و قبل از ناک‌اوت شدن ما، جمله‌ی‌ سوم را با طنز تفت می‌داد و همه بیدار می‌شدند. آنقدر نمره‌ی آخر ترم‌مان در این درس خوب شد که از فاجعه‌ی مشروطی نجات‌مان بدهد و جور باقی درس‌ها را بکشد. در ستایش طنز خوب.

خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. این‌قدر مهجور که دیگر طعم‌اش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدی‌ام بشوم رئیس‌جمهور یک کشور. بعد بخش‌نامه بزنم به همه‌ی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتاب‌های درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژی‌ام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم می‌دهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام می‌کنم تا متن‌های سخن‌رانی‌ام را طوری بنویسند که تمام بهاره‌ها بشوند لیلی و تمام جواد‌ها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار خط بنویسم به یاد هدایت کاف. هفته‌ی پیش تهران بودم. خیابان جلفا را پیاده می‌آمدم پائین. روی علمک گاز خانه‌ای، یک نفر برچسبی زده بود قدِ دو بند انگشت و رویش نوشته بود: «دُوسْتَتْ دارَمْ!». شش دانگ‌ این دو کلمه را اعراب گذاری کرده بود. همین بود که یاد هدایت کاف افتادم. همیشه ایمیل‌هایش به شیدا را این‌طور شروع می‌کرد که: «شِیدای مَنْ! دُوسْتَتْ دارَمْ». بعد هم سلام و احوال‌پرسی و الباقی روضه‌‌ی روزانه. تک‌تک کلماتِ نامه‌اش اعراب‌گذاری داشت. بهش می‌خندیدیم و می‌گفتیم که هدایت کلماتش را خالکوبی می‌کند. حتی روی مردمک چشم‌ِ کلمات را. نوشتن هر خط نامه‌اش به اندازه‌ی نوشتن یک پاراگرافِ مفصل طول می‌کشید. بدون اغراق. اما شیدا نامه‌ها را می‌خواند فقط بابت اعراب آن‌ها. می‌دانست که وزنِ هر کلمه‌ی نامه‌ی هدایت کاف هزار بار بیشتر از وزن کلمات هر نامه‌ی دیگری است که به هر مخاطب دیگری نوشته شده باشد. با آن همه اعرابی که نوشتن‌شان زمان برده است. با آن «دُوسْتَتْ دارَمِ» مقدم بر سلام. هر کلمه واقعا معنی همان کلمه را می‌دهد.

هدایت شلخته‌ترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهم‌بندی و ماست‌مالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شب‌های جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارم‌های تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آن‌قدر لایه‌دارمی‌کرد که وزنِ زمان صرف شده‌اش از خودِ آن چیز بیشتر می‌شد. جعبه توی یکی از اسباب‌کشی‌هایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.

خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت می‌گرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شراب‌هایی که گاه و بیگاه برای جشن‌های دو نفره‌شان می‌خرید، کهنه و زمان‌خورده بودند. مثل باغبان کارکشته‌ای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقت‌شان و هرس می‌کرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف می‌کرد بابت دوستت دارم‌های مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را می‌داد.

همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانه‌ام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را می‌کردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارم‌هایش را با دقت خرج کرده است.
برای جای خالی هدایت کاف.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سوار هواپیما بودم برای آمدن به ایران. کنار من یک زن و شوهر نشسته بودند و چهار تا بچه‌ی قد و نیم قد. آلمان زندگی می‌کردند و می‌خواستند برای تعطیلات کریسمس بیایند ایران جهت صله ارحام و این برنامه‌ها. اسم پسر کوچک‌شان موسی بود. فوق‌اش چهار سالش بود. آلمانی را مثل بلبل حرف می‌زد و دائم به مهمانداران قشنگ می‌گفت «ایش‌لیبی‌دش». اما از شِکرِ فارسی فقط «بی‌ناموس» را یاد گرفته بود. وسط‌های راه حوصله‌اش سر رفت و شروع کرد به ایراد گرفتن. پدرش دست کرد توی کیف و یک تبلت داد دستش تا باهاش بازی کند. صدای تبلت بلند بود و هر دو دقیقه موسی از تبلت رکب می‌خورد و می‌باخت و با هر بار باختن «بی‌ناموس» بلندی فریاد می‌زد. از طرفی، هوا هم مساعد نبود و خلبان هیچ چاله‌ی هوایی و تپه‌ی ندیده‌ای را بی‌نصیب نمی‌گذاشت و مثل سنگ توی فلاخن ما را می‌چرخاند و می‌لرزاند. همین لرزیدن هم باعث می‌شد دخترشان بترسد و یک ریز گریه کند.

موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کباب‌شان تمام شد. یکی از بچه‌های خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا کباب می‌خواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم می‌گفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتن‌اش، می‌گفتم درد و کباب. اما خب، کباب‌ها را گوشتخواران ردیف‌های جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچه‌ها یک ژله‌ی اضافه دادند. که البته موقع دست به دست شدن ژله‌ی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان می‌انداخت. شلوغ و پر سر و صدا. خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و می‌تاخت. پسر چهار ساله‌ای که به زور مادرش غذا توی دهانش می‌چپاند و بابت هر چیزی یک بی‌ناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما می‌داد. بچه‌ی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاه‌خوار کرده بود و کباب‌گویان پاستا می‌خورد. مهماندارهای کلافه‌ای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را می‌کوباندند به زانوی ما. ژله‌ی مالیده شده به شلوار. ماسک‌های روی صورت که هوا از آن‌ها رد نمی‌شد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.

کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی این‌که درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا این‌که خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین‌ اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ می‌داد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسم‌شان کرد. طوری که ببینم‌شان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.

بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن این‌جا بیشتر هم شد. آن‌جایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب می‌افتد. بعد از ذکر مصیبت‌های جاری، ذهنم یک چک آب‌دار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچه‌ها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمی‌بینند آن‌وقت بچه‌های‌تان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمی‌توانند تحمل ‌کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت این‌که کلمه بی‌ناموس را یاد موسی داده‌اند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلی‌ام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشم‌هایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.

اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. این‌که شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمی‌شود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال است که از خانه کار می‌کنم. از پشت پنجره‌ی اتاق کارم که به حیاط نگاه می‌کنم، یک درخت سرو می‌بینم. در واقع می‌دیدم. چون بریدیمش و وجودش را رهسپار عدم کردم. این درختِ سرو، چشم و چراغ حیاط بود. مصداق حرف حضرت مولانا و «ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما» بود. با برگ‌های سوزنی سبزی که از شال هر سیدی سبزتر بودند. اصلا زیادی سبز بود. از سمت شرق که خورشید طلوع می‌کرد، نصف درخت سرو حسابی آفتاب می‌گرفت. آن سمتش هم که رو به من نبود و نمی‌دیدمش. یک بار جلسه داشتم با رئیس الدنگ. صدایش را گذاشتم روی بلندگوی تلفن سرپا ایستادم کنار پنجره. رئیس در باب اهرم‌های فشار و تازیانه‌ی موجود جهت بالا بردن کارایی کارمندان حرف می‌زد و من هم چای دوغزال می‌خوردم و سروِ گلستانم را تماشا می‌کردم. بعد حس کردم که درخت خم شده به عقب. طوری که انگار می‌خواهد خورشید را نگاه کند تا عطسه‌اش بیاید. بعد از ظهر رفتم پای درخت. واقعا خم شده بود به عقب. چند تا ریشه‌ی قدر هم از خاک زده بود بیرون. دور درخت طواف خوردم و دیدم که نیمه‌ی غربی‌اش کاملا خشک است و چوب‌هایش شده‌اند رنگِ سمنوی گندیده. همان نیمه‌ای که از پنجره‌ام دیده نمی‌شود. زنگ زدم به کارلوس. درخت‌بُر و درخت‌شناس خانوادگی‌مان. آمد و نگاه کرد و چند تا نچ نچ کرد و یک تف گنده انداخت آن‌طرف و گفت باید بریده بشود. گفتم چرا عامو؟ چند تا درخت دیلاق پشت سر را نشان داد و گفت که این‌ها آنقدر سایه انداخته‌اند روی سر سرو که سمت غربش آفتاب نمی‌گیرد. خشک شده. الان نبُری، دو صباح دیگر می‌افتد توی کله‌ات و از فانی به باقی می‌شتابی. افتادم به التماس که دوایی، درمانی، کودی چیزی نیست بدهیم بهش؟ گفت فقط نور. گفتم درخت‌های پشت را هرس کنیم. گفت دیر فهمیدی و دیر شده. نهایتا اره برقی‌اش را مثل ذوالفقار کشید بیرون و با چهار حرکت قیقاج‌طور سرو چمان را خواباند زمین. گفت فردا با وانتش می‌آید تا جنازه را ببرد.

این شد که درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف می‌زنم هیکل خوابیده روی زمین‌اش را می‌بینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده می‌شود. با این تفاوت که می‌دانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب. البته همه‌اش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد می‌زد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوخته‌ام را ببینید، این‌طور نمی‌شد. شاید آن‌طور جایش را عوض می‌کردم و می‌بردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زنده‌ای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.

در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایه‌ها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردن‌شان هم‌وزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتی‌اش کشید. اثبات این‌که سرو گلستان ما یک نیمه‌ی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجره‌ی اتاق من و چشم همسایه‌ها رو به نیمه‌ی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.
#فهیم_عطار
@fahimattar