امروز صبح زود یک وانت سبز با پرچم بزرگی به شکل شبدر لنگر انداخت جلوی ساختمان شرکت. راننده پشت وانت موکت سبز پهن کرد و بساط آبجوفروشی راه انداخت. با خودم فکر میکردم کدام ابلهی ساعت نه صبح عرق میخورد؟ شب زمان فسق است و نه صبح زود. اما خب، ده دقیقه بعد یک صف چهل متری پشت وانت ریسه شد. چهار دقیقه بعد هم صدای قهقهی الکی فاسقان بلند شد. دو دقیقه بعد هم آماندا پرتاب شد توی اتاقم تا از پنجره تماشا کند. پنجرهی اتاق من به مثابه برج کنترل بارگاه ملکوتی. آماندا پرحرف است. خیلی پرحرف . شروع کرد به توضیح تاریخچهی الکل از عصر مفرغ به این ور. خیلی طول کشید تا رسید به ماجرای وانت. اما بالاخره رسید. آخرش هم گفت عرقخوری انتقام شیرین این آدمهاست از روزگار تنهایی. این فراز حرفهای آماندا بود از مفرغ به اینور. انتقام شیرین.
هفتهی پیش رفته بودم یک جایی وسط ناکجا که هیچ اثری از تمدن نبود. حس آرمسترانگ را داشتم که مثل کانگرو روی سطح خالی از سکنهی کرهی ماه میپرد. یکهو رسیدم به یک خانهی متروک. من فتیش رفتن به داخل خانههای متروک را دارم. پیاده شدم و از در پشتی خانه مثل دزد خزیدم داخل. روی همه اسباب خانه به اندازهی دو بند انگشتِ یک مرد دراز خاک نشسته بود. پیچکها و علفها از بیرون مثل اختاپوس پیچیده بودند دور خانه و داشتند میبلعیدندش. خانههای متروک از معدود مواقعی هستند که طبیعت به شکل مدنی و گاندیطور بر آدمیزاد غلبه میکند و چیزهایی را که انسان روزی از دل مادر طبیعت کشیده بیرون را برمیگرداند به شکم خودش. انتقام شیرین طبیعت از بشر.
فکر من را کرم خورده است. دیگر اصلا فکر نمیکنم که گذشت از انتقام شیرینتر است. این شعار برمیگردد به دوران پوریای ولی و همان عصر مفرغ. آنوقتهایی که درجهی خباثت روزگار و آدمها در حد پیچیدگیهای زندگی آقای هاشمی بود که میخواست از کازرون برود به نیشابور. آن کارمند شریف ادارهی پست (به ضمهی پ و نه فتحه). اما الان انتقام شبیه به سوهان عسلی است. سخت و شیرین. انتقام یک باید شده است و هر کسی منتظر است تا نوبتش برسد. مهم هم نیست که از کی داریم انتقام میگیریم. مثل آدمهایی که انتقام تنهاییشان را از کبدشان میگیرند. مهم لذتی است که از انتقام گرفتن میبرند. خنکی پوست خیار است روی جای سوختگی.
هنوز وانت سبز جلوی ساختمان است. صف چهل متری شده ده متر. الباقی سی متر پخش شدهاند گوشه و کنار خیابان و حرف میزنند و لودگی میکنند. بیشترشان مردهای میانسالی هستند که شلوار کتانی پوشیدهاند با پیراهن چهارخانه و کفشهای قهوهای. کارمندان شریف ساعت هشت تا پنج عصر که در حال گذراندن عمیقترین تجربهی زندگیشان هستند: عرقخوری در صبح ابری جمعه. آماندا هنوز ورِ دل من است. از زمان حال زده جلو و حالا دارد در مورد آیندهی صنعت الکل در هزارهی سوم صحبت میکند. باورم نمیشود که پنج هزار سال است که دارد برایم حرف میزند. آماندا تنهاست و انتقام تنهاییاش را دارد از من میگیرد. آماندا دو گربهی چاق دارد. صاحب آن خانهی متروک هم گربه داشته است. از کجا میدانم؟ از عکس صاحبخانه با گربههایش. یک ویلچیر هم جلوی خانه پارک شده بود که پیچکهای خشک دورش پیچیده بودند. یک زن تنها و معلول در جایی که از نظر دورافتادگی شبیه به کرهی ماه است. بعد هم مرده است. مرگ ، این انتقام شیرین از روزگار تنهایی. همان که آماندا میگفت.
همیشه ته نوشتههایم اینطور ملالزده میشود. شدهام مثل آشپز بیتجربهای که همیشه برنجش شفته است. قرار بود فقط گزارش وانت سبز را بدهم و آدمهایی که به مدد تخمیر شدن خوشههای جو حالا میخندند. تقصیر آماندا شد. اگر نشسته بود پشت میزش و همان سایزهای میلگرد را حساب میکرد کار به اینجا نمیکشید. اما حالا چی؟ آماندا انتقام تنهاییاش را از من گرفت. من هم درحال گرفتن انتقام از شما هستم. انتقامِ آماندا. انتقام ابرهای تاریک. انتقام دیوارنوشتهای توی مغزم که زبانشان میخی است و بلد نیستم مثل آدمیزاد ترجمهشان کنم. این هم میشود نتیجهاش. مثل آدمی که در کودکی تروماهایی بزرگتر از روحش را تجربه کرده و در بزرگسالی مشغول انتقامگیری از در و دیوار است. مثل رانندهی وانت که انتقام جیب خالیاش را از مردان میانسالِ تنها گرفت و جیبش را پر کرد. حالا دارد سر و ته میکند و برمیگردد خانه تا زنش را ببوسد. از کجا میدانم؟ میدانم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هفتهی پیش رفته بودم یک جایی وسط ناکجا که هیچ اثری از تمدن نبود. حس آرمسترانگ را داشتم که مثل کانگرو روی سطح خالی از سکنهی کرهی ماه میپرد. یکهو رسیدم به یک خانهی متروک. من فتیش رفتن به داخل خانههای متروک را دارم. پیاده شدم و از در پشتی خانه مثل دزد خزیدم داخل. روی همه اسباب خانه به اندازهی دو بند انگشتِ یک مرد دراز خاک نشسته بود. پیچکها و علفها از بیرون مثل اختاپوس پیچیده بودند دور خانه و داشتند میبلعیدندش. خانههای متروک از معدود مواقعی هستند که طبیعت به شکل مدنی و گاندیطور بر آدمیزاد غلبه میکند و چیزهایی را که انسان روزی از دل مادر طبیعت کشیده بیرون را برمیگرداند به شکم خودش. انتقام شیرین طبیعت از بشر.
فکر من را کرم خورده است. دیگر اصلا فکر نمیکنم که گذشت از انتقام شیرینتر است. این شعار برمیگردد به دوران پوریای ولی و همان عصر مفرغ. آنوقتهایی که درجهی خباثت روزگار و آدمها در حد پیچیدگیهای زندگی آقای هاشمی بود که میخواست از کازرون برود به نیشابور. آن کارمند شریف ادارهی پست (به ضمهی پ و نه فتحه). اما الان انتقام شبیه به سوهان عسلی است. سخت و شیرین. انتقام یک باید شده است و هر کسی منتظر است تا نوبتش برسد. مهم هم نیست که از کی داریم انتقام میگیریم. مثل آدمهایی که انتقام تنهاییشان را از کبدشان میگیرند. مهم لذتی است که از انتقام گرفتن میبرند. خنکی پوست خیار است روی جای سوختگی.
هنوز وانت سبز جلوی ساختمان است. صف چهل متری شده ده متر. الباقی سی متر پخش شدهاند گوشه و کنار خیابان و حرف میزنند و لودگی میکنند. بیشترشان مردهای میانسالی هستند که شلوار کتانی پوشیدهاند با پیراهن چهارخانه و کفشهای قهوهای. کارمندان شریف ساعت هشت تا پنج عصر که در حال گذراندن عمیقترین تجربهی زندگیشان هستند: عرقخوری در صبح ابری جمعه. آماندا هنوز ورِ دل من است. از زمان حال زده جلو و حالا دارد در مورد آیندهی صنعت الکل در هزارهی سوم صحبت میکند. باورم نمیشود که پنج هزار سال است که دارد برایم حرف میزند. آماندا تنهاست و انتقام تنهاییاش را دارد از من میگیرد. آماندا دو گربهی چاق دارد. صاحب آن خانهی متروک هم گربه داشته است. از کجا میدانم؟ از عکس صاحبخانه با گربههایش. یک ویلچیر هم جلوی خانه پارک شده بود که پیچکهای خشک دورش پیچیده بودند. یک زن تنها و معلول در جایی که از نظر دورافتادگی شبیه به کرهی ماه است. بعد هم مرده است. مرگ ، این انتقام شیرین از روزگار تنهایی. همان که آماندا میگفت.
همیشه ته نوشتههایم اینطور ملالزده میشود. شدهام مثل آشپز بیتجربهای که همیشه برنجش شفته است. قرار بود فقط گزارش وانت سبز را بدهم و آدمهایی که به مدد تخمیر شدن خوشههای جو حالا میخندند. تقصیر آماندا شد. اگر نشسته بود پشت میزش و همان سایزهای میلگرد را حساب میکرد کار به اینجا نمیکشید. اما حالا چی؟ آماندا انتقام تنهاییاش را از من گرفت. من هم درحال گرفتن انتقام از شما هستم. انتقامِ آماندا. انتقام ابرهای تاریک. انتقام دیوارنوشتهای توی مغزم که زبانشان میخی است و بلد نیستم مثل آدمیزاد ترجمهشان کنم. این هم میشود نتیجهاش. مثل آدمی که در کودکی تروماهایی بزرگتر از روحش را تجربه کرده و در بزرگسالی مشغول انتقامگیری از در و دیوار است. مثل رانندهی وانت که انتقام جیب خالیاش را از مردان میانسالِ تنها گرفت و جیبش را پر کرد. حالا دارد سر و ته میکند و برمیگردد خانه تا زنش را ببوسد. از کجا میدانم؟ میدانم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
فردا سال، نو می شود. تا پارسال همیشه دو پاراگراف در فضیلت سال نو ریسه میکردم و تهش هم مینوشتم سال نو مبارک. اما امسال تبریک نمیگویم. هفتسین میچینم اما تبریک نمیگویم. به خاطر خودم و آنهایی که دیگر بینمان نیستند. به هر حال. تدارکات سفره را چیدهایم. همهی سینهای مورد نظر را پیدا کردیم و خیلی منظم و منزه چیدیم روی سفره. مانده بود ماهی گلی. این حیوان هراسان و قشنگ و دوستداشتنی. و "امر شوری بینهم" کردیم که بخریم یا نه. حیات سفره به ماهی است و همان وول خوردنش جان میدهد به سینهای حاضر در مجلس. اما حیات خودِ ماهی چی؟ شیر یا خط کردیم و تصمیم شد به خریدن ماهی. این روزها تصمیمات حیاتی و مماتی به همین دقت گرفته میشوند.
رفتم دکان ماهیفروشی. تنوع ماهیهایش تنه میزد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی میخواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانههای نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دستهایم را گشادتر میگرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدنشان در هر روز. میزان باکتریها در هر اینچ مکعب آب. ذاتالریه گرفتنشان. بحرانهای روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهرهی زمخت من و الخ.
قیافهاش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف میزد. مغزم مثل بچهی کوتاهقدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگدرازش باید بدود، دنبالش میدوید. یکی درمیان حرفهایش را میفهمیدم. البته همیشه اسفند که میآید، چهل درصد مغزم میرود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج میشود. میماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرفهای هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهیهای آریاشهر را میریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. میگفتم آن چهار تا را بده و کریم با تور میافتاد دنبالشان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آنهم وسط شلوغیهای روز شنبه. بالاخره گیرشان میانداخت و میچپاندشان توی نایلون و گره میزد و میداد دستم.
هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت اینکه دمای آب باید چقدر باشد و اینکه دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. اینکه نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهیهای توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه میکردند که حس میکردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کداممان به هیچ کجایمان نبود که باکتری و ذاتالریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا میخرید و میبرد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.
کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بیارزش ماهی گلی. خلاصه بیماهی برگشتم خانه.
فردا سال، نو میشود. دور از پدر و مادر هستم و نمیتوانم بروم خانهشان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانهشان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوهخوری یا شیرینیخوریای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راستهی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز میکند؟ فرشتهی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمیدانم چیخوری خریدم. فرشتهی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامهها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بیتبریک.
سبزهها قد میکشند. سفرهی هفتسین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملالآور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوستداشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کترهای. سال نجات ماهیهای توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
رفتم دکان ماهیفروشی. تنوع ماهیهایش تنه میزد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی میخواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانههای نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دستهایم را گشادتر میگرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدنشان در هر روز. میزان باکتریها در هر اینچ مکعب آب. ذاتالریه گرفتنشان. بحرانهای روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهرهی زمخت من و الخ.
قیافهاش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف میزد. مغزم مثل بچهی کوتاهقدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگدرازش باید بدود، دنبالش میدوید. یکی درمیان حرفهایش را میفهمیدم. البته همیشه اسفند که میآید، چهل درصد مغزم میرود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج میشود. میماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرفهای هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهیهای آریاشهر را میریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. میگفتم آن چهار تا را بده و کریم با تور میافتاد دنبالشان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آنهم وسط شلوغیهای روز شنبه. بالاخره گیرشان میانداخت و میچپاندشان توی نایلون و گره میزد و میداد دستم.
هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت اینکه دمای آب باید چقدر باشد و اینکه دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. اینکه نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهیهای توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه میکردند که حس میکردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کداممان به هیچ کجایمان نبود که باکتری و ذاتالریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا میخرید و میبرد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.
کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بیارزش ماهی گلی. خلاصه بیماهی برگشتم خانه.
فردا سال، نو میشود. دور از پدر و مادر هستم و نمیتوانم بروم خانهشان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانهشان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوهخوری یا شیرینیخوریای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راستهی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز میکند؟ فرشتهی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمیدانم چیخوری خریدم. فرشتهی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامهها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بیتبریک.
سبزهها قد میکشند. سفرهی هفتسین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملالآور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوستداشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کترهای. سال نجات ماهیهای توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
از دیشب باران شروع شده و ول کن ماجرا هم نیست. کمکم باید درخت گردوی پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. آنقدر باران آمده که اتوبان هفتاد و پنج را آب گرفته است. مسیر روزانهام همین اتوبان است. وقتهایی که باران میبارد، صبح زود از خانه میزنم بیرون تا گرفتار ترافیک نشوم و کامروا شوم. اما امروز چهار نفر از من سحرخیزتر و کامرواتر شده بودند و زودتر زده بودند به دل جاده و وسط اتوبان هفتاد و پنج به عجیبترین شکل ممکن با هم تصادف کرده بودند و همدیگر را جر داده بودند. بالتبع عرض تمام اتوبان را بسته بودند و گرفتار ترافیک شدم. ترافیکی که درختها از ماشینها سبقت میگرفتند. دلشورهی کار را داشتم. نگران گرداندن چرخهای اقتصاد مملکت. هر چه سعی کردم با بیشعوری کار خودم را پیش ببرم و از لای ماشینها راهی پیدا کنم، نشد. نهایتا دست از تقلا برداشتم و ماشین را خاموش کردم. باران به هدف سیل میبارید. یک میلیون ماشین خاموش توی اتوبان، کنار هم ساکت ایستاده بودند. توی ماشین یک لیوان نیمهگرم قهوه داشتم و یک کیک قد کف دست و یک قسمت از پادکستِ نیمه گوشداده. ترکیب خوبی بود. یک ساعت زندگی ایستاد. هیچوقت توی اتوبان هفتاد و پنج، زیر باران، کیک و قهوه نخورده بودم. تبدیل تهدید به فرصت به معنای کلمه. زدن کف دستها به دیوار زندگی و توکل بر پروردگار و لذت بردن از حادثهای که رخ داده بود.
یک همکار دارم که اهل برمه است. یک بار مجبور بودیم با هم برویم جلسه. چون فوبیای سکوت دارم، توی راه الکی ازش پرسیدم که چطور با همسرت آشنا شدی؟ انگار خبر داشت میخواهم این سوال را بپرسم و متن سخنرانیاش را آماده کرده بود. شروع کرد مثل باران امروز ماجرای آشناییشان را تعریف کرد. راست و دروغش گردن خودش. میگفت هشت سال پیش رفته یک ادارهای برای فلان کار. سوار آسانسور شده. چند تا زن و مرد دیگر هم پریدهاند بالا. آسانسور یکهو تصمیم گرفته بین دو طبقه بایستد. تا آتشنشانها بیاید و نجاتشان بدهد، یک ساعت طول کشیده است. توی همین یک ساعت همکارم از فرصت استفاده کرده و لیلای زندگیاش را بین همان چند نفر پیدا کرده و عاشق شده و شماره تلفن رد و بدل کرده است. در عوض یک مرد دراز هم بوده که از فرط هول کردن، فرصت را از دست داده و همانجا غش کرده است. آسانسورِ وسط راه ایستاده بهترین مکان برای عاشق شدن و الباقی کارهای نکرده و راههای نرفته است.
هنوز هم ترافیک است. حیاط ما خرگوش دارد. خرگوشهایی که همیشه نگرانند که نکند شاهینها شکارشان کنند. زندگیشان فقط خوردن است و نگران بودن. فوقش هر فروردین به فروردین میافتند روی هم تا چهار تا بچه خرگوشِ نگرانتر از خودشان تحویل جامعه بدهند. اتفاقا موقع آن کار هم یک چشمشان رو به آسمان است که نکند حین گشنی کردن دریده شوند. حق هم دارند. با این اوصاف دو روز پیش یک خرگوشِ گرد آمده بود تا دو برگ کاهو را که انداخته بودم توی حیاط بخورد. خرگوش بینوا انگار که نسل شاهینها منقرض شده باشد، بیخیال و مثل شیربرنج وا رفته، افتاد به جان کاهوها. هیچ نگاهی نیانداخت به آسمان. همانجا جلوی چشم خودم یک شاهین مثل دارت از بالا شلیک شد روی سرش و خفتش کرد و خلاص. مرحوم هیچ وقت نفهمید که چه موقع باید از زندگی لذت ببرد و چه وقت باید بدود و تعلل نکند.
مسعود بهنود درونم باز بیدار شده و دلم میخواهد تا صبح خاطره تعریف کنم. اما خب. ترافیک تمام شده و راه افتادیم. ترافیک لذت بخشی بود. انگار کائنات هم حوصلهاش از من سر رفته باشد و ابر و باد و مه و غیره را بسیج کرده باشد برای یک ساعت نگه داشتن. من خودم هم دوست دارم که گاهی وقتها بزنم کنار و اطراف را تماشا کنم. اما خب میترسم. انگار یک مرز نازکی باشد بین لذت بردن و تعلل کردن. نمیفهمم کدام به کدام است. نمیفهمم دارم فرصتسوزی میکنم یا مثل نهنگ آمدهام روی آب تا نفس بکشم. نمیدانم در آن لحظه باید زندگی کنم یا باید بدوم تا زنده بمانم. بس که دنبالمان کردهاند و دویدهایم. لامصب.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک همکار دارم که اهل برمه است. یک بار مجبور بودیم با هم برویم جلسه. چون فوبیای سکوت دارم، توی راه الکی ازش پرسیدم که چطور با همسرت آشنا شدی؟ انگار خبر داشت میخواهم این سوال را بپرسم و متن سخنرانیاش را آماده کرده بود. شروع کرد مثل باران امروز ماجرای آشناییشان را تعریف کرد. راست و دروغش گردن خودش. میگفت هشت سال پیش رفته یک ادارهای برای فلان کار. سوار آسانسور شده. چند تا زن و مرد دیگر هم پریدهاند بالا. آسانسور یکهو تصمیم گرفته بین دو طبقه بایستد. تا آتشنشانها بیاید و نجاتشان بدهد، یک ساعت طول کشیده است. توی همین یک ساعت همکارم از فرصت استفاده کرده و لیلای زندگیاش را بین همان چند نفر پیدا کرده و عاشق شده و شماره تلفن رد و بدل کرده است. در عوض یک مرد دراز هم بوده که از فرط هول کردن، فرصت را از دست داده و همانجا غش کرده است. آسانسورِ وسط راه ایستاده بهترین مکان برای عاشق شدن و الباقی کارهای نکرده و راههای نرفته است.
هنوز هم ترافیک است. حیاط ما خرگوش دارد. خرگوشهایی که همیشه نگرانند که نکند شاهینها شکارشان کنند. زندگیشان فقط خوردن است و نگران بودن. فوقش هر فروردین به فروردین میافتند روی هم تا چهار تا بچه خرگوشِ نگرانتر از خودشان تحویل جامعه بدهند. اتفاقا موقع آن کار هم یک چشمشان رو به آسمان است که نکند حین گشنی کردن دریده شوند. حق هم دارند. با این اوصاف دو روز پیش یک خرگوشِ گرد آمده بود تا دو برگ کاهو را که انداخته بودم توی حیاط بخورد. خرگوش بینوا انگار که نسل شاهینها منقرض شده باشد، بیخیال و مثل شیربرنج وا رفته، افتاد به جان کاهوها. هیچ نگاهی نیانداخت به آسمان. همانجا جلوی چشم خودم یک شاهین مثل دارت از بالا شلیک شد روی سرش و خفتش کرد و خلاص. مرحوم هیچ وقت نفهمید که چه موقع باید از زندگی لذت ببرد و چه وقت باید بدود و تعلل نکند.
مسعود بهنود درونم باز بیدار شده و دلم میخواهد تا صبح خاطره تعریف کنم. اما خب. ترافیک تمام شده و راه افتادیم. ترافیک لذت بخشی بود. انگار کائنات هم حوصلهاش از من سر رفته باشد و ابر و باد و مه و غیره را بسیج کرده باشد برای یک ساعت نگه داشتن. من خودم هم دوست دارم که گاهی وقتها بزنم کنار و اطراف را تماشا کنم. اما خب میترسم. انگار یک مرز نازکی باشد بین لذت بردن و تعلل کردن. نمیفهمم کدام به کدام است. نمیفهمم دارم فرصتسوزی میکنم یا مثل نهنگ آمدهام روی آب تا نفس بکشم. نمیدانم در آن لحظه باید زندگی کنم یا باید بدوم تا زنده بمانم. بس که دنبالمان کردهاند و دویدهایم. لامصب.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خاطرات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیادهروی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمیشناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنهی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پلهها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک». من از دندانپزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همانجا دم در باید تصمیم میگرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشهی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پلهها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.
از پلهها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینهی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمیدانم.
شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندانپزشک اسبهاست تا آدمها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفتهاند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کردهاند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهایمان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش میکرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بیحسی ندارد و تا آخر هفته هم نمیآید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف میکند اما لامروت بدون بیحس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشمهای پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آنچه که شاعر تمنا کرده بود. میخواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.
خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. آنقدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینهی دندانهای حوریها و غلمانهاست. اما تا امروز به جز این خاطرهی کمرنگ، یک دندان پرشده هم با من تا اینجا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را میدادم دست اگزوزسازهای فلکهی چهارشیر، نتیجهی بهتری میگرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمبادهی نمرهی چهار است. تا حالا چهار دندانپزشک متخصص آن را دیدهاند. اما هیچ کدامشان راهی جز کشیدنش به ذهنشان نرسیده است. حتی یکیشان توصیهای کرد که ترجمهاش میشود «توبه نمیکند اثر، مرگ مگر اثر کند».
حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجهی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همانجا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجهی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه میدانستم که تصمیمها اینقدر پیگیر هستند و تا آخرت با آدم میآیند. هزار سال بعد هم که باستانشناسها میرسند به جمجمهی من و میخواهند از روی دندانهایم بفهمند مردمان عصر ما چه کردهاند و چه بودهاند، همین یک دستهگل کریم میتواند مسیر تحقیقاتشان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
از پلهها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینهی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمیدانم.
شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندانپزشک اسبهاست تا آدمها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفتهاند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کردهاند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهایمان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش میکرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بیحسی ندارد و تا آخر هفته هم نمیآید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف میکند اما لامروت بدون بیحس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشمهای پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آنچه که شاعر تمنا کرده بود. میخواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.
خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. آنقدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینهی دندانهای حوریها و غلمانهاست. اما تا امروز به جز این خاطرهی کمرنگ، یک دندان پرشده هم با من تا اینجا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را میدادم دست اگزوزسازهای فلکهی چهارشیر، نتیجهی بهتری میگرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمبادهی نمرهی چهار است. تا حالا چهار دندانپزشک متخصص آن را دیدهاند. اما هیچ کدامشان راهی جز کشیدنش به ذهنشان نرسیده است. حتی یکیشان توصیهای کرد که ترجمهاش میشود «توبه نمیکند اثر، مرگ مگر اثر کند».
حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجهی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همانجا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجهی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه میدانستم که تصمیمها اینقدر پیگیر هستند و تا آخرت با آدم میآیند. هزار سال بعد هم که باستانشناسها میرسند به جمجمهی من و میخواهند از روی دندانهایم بفهمند مردمان عصر ما چه کردهاند و چه بودهاند، همین یک دستهگل کریم میتواند مسیر تحقیقاتشان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش رفته بودم یک جایی تا رفیق عزیزتر از جانم را ببینم و با هم اختلاط کنیم. شام خوردیم. بعد هوس بستنی کردیم. پس رفتیم بستنیفروشی. دکان بستنیفروشی مثل غار علیصدر تاریک بود. منو هم نداشت. یعنی نمیشد گفت: «قربون دستت، یه شاتوت-طالبی بده بیاد». درعوض اینطور بود که صاحب دکان میآمد بالای سر آدم و حال دلش را میپرسید و بر اساس همان حال دل، یک بستنی ردیف میکرد و میداد دست آدم. انگار که یک روانشناس زده باشد توی کار بستنیفروشی. حال دل من آن روز چطور بود؟ یک اندوه سنگین و ناشناس ته دلم مثل نهنگ شنا میکرد و آسمان قلبم مثل دکان بستنیفروشی تاریک و ابری بود. همینها را بهش گفتم. بزرگوار یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و سرش را تند تند تکان میداد که یعنی تا ته دلم را خوانده است. رفت و ده دقیقه بعد با بستنی برگشت. که البته بیشتر به کار دل یک تازه داماد میخورد که فردای روز عروسی رفته باشد بالای پشتبام تا اولین آنتن زندگی مشترکشان را تنظیم کند. همینقدر بیربط به حال دل من. عزیزتر از جان گفت که تقصیر خودم است. درست حال دلم را توصیف نکردهام برایش. اگر بستنی جواب این غم باشد، من سوالم را که توصیف غم بود، درست برایش ریسه نکردهام.
محبوب، سالها پیش از یکی برایم نقل قول کرد که سوالِ درست از جوابِ درست مهمتر است. اینکه چه میخواهم. راست میگفت. آخر هفته رفتم توی حیاط تا گلهای آزالیا را هرس کنم. شاخههای پریشانشان به هزار سمت رفته بودند. مثل هزار آدمی که بخواهند از دست اژدها فرار کنند. افتادم به جان شاخهها. آنقدر کج و راست شدم که بالاخره یکی از عضلههای کمرم گرفت و مجبور شدم عملیات منزهسازی را متوقف کنم. کج کج رفتم داخل و دراز کشیدم رو زمین. شب دردش بیشتر شد. شنیده بودم که یک سایت هوش مصنوعی وجود دارد که جواب همهی سوالها را بلد است. رفتم سراغش. البته از وجود آن عضله تا امروز خودم هم خبر نداشتم. به هر حال سوالم را پرسیدم. جواب چیزی بود در حد طرز پخت حلوا برای تازه درگذشتهای در اثر کمر درد. که احتمالا جواب درستی نبود. جور دیگر سوال را مطرح کردم. یک جواب پرت دیگر ازش گرفتم. بیست بار سوالم را به شکلهای مختلف پرسیدم تا بالاخره جواب درست را گرفتم. حولهی گرم و خیس روی عضله. و جواب داد و نیمساعت بعد مثل بچهآهویی که ولش کرده باشند در دشت گلهای بابونه، میتوانستم جست و خیز کنم. آنچه مهم بود، جواب درست کامپیوتر نبود، بلکه سوال درست من بود. آفرین به من.
این را هم اضافه کنم و بروم پی کارم. یک همدانشگاهی بروجنی (مثلا اسمش جمال بود) داشتم که عاشق سما شین شده بود. عشق در حد جنون و مجنون. حس ازدواج شدیدی مثل نیلوفر پیچیده بود دور جمال و رسانده بودش به مرز خفگی. بالاخره بعد از چهار ماه تصمیم گرفت برود ماجرا را برای شین تعریف کند. خواستهاش را بگوید و سوالش را مطرح کند. یک روز پاییزی که آفتاب از لای برگهای چنار روبروی دانشگاه کج میتابید روی زمین و چهرهی عشق را روی پیادهرو نقاشی میکرد و یک نم باران هم آمده بود، رفت جلوی شین و خواسته و سوال بزرگش را مطرح کرد. اصلا هوا هوای ازدواج بود. ما از دور ماجرا را میپائیدیم که اگر جمال جواب بله را گرفت، همانجا خفتش کنیم و برویم شیرینیفروشی ساختمان اسکان و ازش شیتیل بگیریم. اما نشد. از دور دیدیم که شین حالت تدافعی گرفت و کیفش را برد بالا و گارد گرفت و جمال شلیک شد به سمت ما. هیچ. جمال به سما نرسید و ما هم به شیرینی. سالها بعد از یک دوست مشترک فهمیدم که عشق جمال قربانی یک سوتفاهم بزرگ شده و طوری جمال سوالش را پرسیده که انگار میخواهد همان روز پاییزی با هم جفتگیری کنند و اسم بچهشان را هم بگذارند فریبرز. اینقدر بیربط به اصل ماجرا.
خلاصه بدین شکل. همانطور که ازدواج نیمی از دین است، سوال خوب هم نیمی از جواب درست است. فلذا میخواهم یک استارآپ بزنم جهت تولید سوالِ درست. یک وبسایت راه میاندازم که به جای جواب، سوال درست تولید کند. آدمها بروند آنجا و سوال درست زندگیشان را پیدا کنند. بعد بروند پیش این و آن بابت پیدا کردن جوابشان. کلا داوطلب برای جواب دادن خیلی زیاد است. حیف است غم و دغدغه و خواستههای بزرگ آدمها قربانی ترجمهی غلط بشود و بزرگیشان زیر سایهی سوال و خواستهی غلط، کمرنگ بشود. خدا را چه دیدید، شاید سر همین ماجرا پولدارترین مرد جهان شدم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
محبوب، سالها پیش از یکی برایم نقل قول کرد که سوالِ درست از جوابِ درست مهمتر است. اینکه چه میخواهم. راست میگفت. آخر هفته رفتم توی حیاط تا گلهای آزالیا را هرس کنم. شاخههای پریشانشان به هزار سمت رفته بودند. مثل هزار آدمی که بخواهند از دست اژدها فرار کنند. افتادم به جان شاخهها. آنقدر کج و راست شدم که بالاخره یکی از عضلههای کمرم گرفت و مجبور شدم عملیات منزهسازی را متوقف کنم. کج کج رفتم داخل و دراز کشیدم رو زمین. شب دردش بیشتر شد. شنیده بودم که یک سایت هوش مصنوعی وجود دارد که جواب همهی سوالها را بلد است. رفتم سراغش. البته از وجود آن عضله تا امروز خودم هم خبر نداشتم. به هر حال سوالم را پرسیدم. جواب چیزی بود در حد طرز پخت حلوا برای تازه درگذشتهای در اثر کمر درد. که احتمالا جواب درستی نبود. جور دیگر سوال را مطرح کردم. یک جواب پرت دیگر ازش گرفتم. بیست بار سوالم را به شکلهای مختلف پرسیدم تا بالاخره جواب درست را گرفتم. حولهی گرم و خیس روی عضله. و جواب داد و نیمساعت بعد مثل بچهآهویی که ولش کرده باشند در دشت گلهای بابونه، میتوانستم جست و خیز کنم. آنچه مهم بود، جواب درست کامپیوتر نبود، بلکه سوال درست من بود. آفرین به من.
این را هم اضافه کنم و بروم پی کارم. یک همدانشگاهی بروجنی (مثلا اسمش جمال بود) داشتم که عاشق سما شین شده بود. عشق در حد جنون و مجنون. حس ازدواج شدیدی مثل نیلوفر پیچیده بود دور جمال و رسانده بودش به مرز خفگی. بالاخره بعد از چهار ماه تصمیم گرفت برود ماجرا را برای شین تعریف کند. خواستهاش را بگوید و سوالش را مطرح کند. یک روز پاییزی که آفتاب از لای برگهای چنار روبروی دانشگاه کج میتابید روی زمین و چهرهی عشق را روی پیادهرو نقاشی میکرد و یک نم باران هم آمده بود، رفت جلوی شین و خواسته و سوال بزرگش را مطرح کرد. اصلا هوا هوای ازدواج بود. ما از دور ماجرا را میپائیدیم که اگر جمال جواب بله را گرفت، همانجا خفتش کنیم و برویم شیرینیفروشی ساختمان اسکان و ازش شیتیل بگیریم. اما نشد. از دور دیدیم که شین حالت تدافعی گرفت و کیفش را برد بالا و گارد گرفت و جمال شلیک شد به سمت ما. هیچ. جمال به سما نرسید و ما هم به شیرینی. سالها بعد از یک دوست مشترک فهمیدم که عشق جمال قربانی یک سوتفاهم بزرگ شده و طوری جمال سوالش را پرسیده که انگار میخواهد همان روز پاییزی با هم جفتگیری کنند و اسم بچهشان را هم بگذارند فریبرز. اینقدر بیربط به اصل ماجرا.
خلاصه بدین شکل. همانطور که ازدواج نیمی از دین است، سوال خوب هم نیمی از جواب درست است. فلذا میخواهم یک استارآپ بزنم جهت تولید سوالِ درست. یک وبسایت راه میاندازم که به جای جواب، سوال درست تولید کند. آدمها بروند آنجا و سوال درست زندگیشان را پیدا کنند. بعد بروند پیش این و آن بابت پیدا کردن جوابشان. کلا داوطلب برای جواب دادن خیلی زیاد است. حیف است غم و دغدغه و خواستههای بزرگ آدمها قربانی ترجمهی غلط بشود و بزرگیشان زیر سایهی سوال و خواستهی غلط، کمرنگ بشود. خدا را چه دیدید، شاید سر همین ماجرا پولدارترین مرد جهان شدم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
من یک همکلاسی از دوران دانشگاه دارم که حالا کارمند ناسا است و به معنای کلمه موشک میفرستد به کرهی ماه. همین یک خط را اگر به رزومهام اضافه کنم، دیگر سر پل صراط، هیچ شفیعی لازم ندارم و یک راست میشوم خلد آشیان. روز شنبه زنگ زد که دارد میآید شهر ما و قرار شد همدیگر را ببینیم. رفتم سر کمد تا لباس بپوشم. خواستم یک لباس متفاوت بپوشم، درخور دیدن یک فضانورد. که خب، نداشتم. ده بار مثل شب امتحان تک تک لباسهایم را ورق زدم تا شاید یکیشان کمی فرق کند. همه یک شکل بودند. خوب که فکر کردم فهمیدم از روز ازل، یک طور لباس خریدهام. پیراهنهای چهارخانه. یا فوقش پیراهن سادهی آبیرنگ. شلوار هم که فقط سورمهای و سیاه. خلاص. ملالآور و نگران کننده.
پانصد سال پیش که میخواستم مهاجرت کنم، همهی وسایلم را فروختم به جز دو چمدان که تا خرتلاق پرشان کرده بودم از پیراهنهای آبی و چهارخانه و شلوارهای سیاه و سورمهای. انگار که سلیقهام را گذاشته باشم توی چمدان تا با خودم ببرم آن سر دنیا. گاهی وقتها با خودم آرزو میکنم که کاش همان پانصد سال پیش، چمدانهایم اشتباهی میرفتند ساحل عاج و گمشان میکردم. آنطور مجبور میشدم از اول دوباره لباس بخرم. اما چه فایده؟ من آهنربا و پیراهنهای چهارخانه و آبی، برادههای آهن زندگی من. لابد میرفتم و تمام چهارخانههای فروشگاه را درو میکردم. در عوض همکارم امروز یک کفش پوشیده که رنگش مثل نفت ریخته شده روی آب بود. یک چراغ قرمز -قدِ نخود- هم پشت کفش روشن و خاموش میشود. از دور انگار کفشش دارد سیگار میکشد. چهارچوب ذهنی من اجازهی پوشیدن کفش سیگاری به من میدهد؟ هزار سال.
کلا حس میکنم مغزم جامد شده است. خیلی از رنگها و طرحها را نمیبیند. به خیلی از بوها توجه نمیکند. کلا سلیقهاش شده شبیه به یک سنگ نیمکیلویی که افتاده ته چاه. خانهی پدربزرگ من یک حیاط دراز داشت که وسطش یک حوض آبیرنگ درازتر بود. تا سر زانو هم بیشتر عمقش نبود. تابستانها شانزده ساعت توی آب بودیم. آنقدر که شُشهایمان غریبی میکردند با ما. بعد از تابستان هم حوض میماند به حال خودش. تا بهار بعد هم پر میشد خاک و خزه و کثافت. قبل از اولین شنای سال، با جارو و بیل و شلنگ و شلاق میافتادیم به جان حوض و مثل روز اول تمیزش میکردیم. دم غروب شلنگ را ول میکردیم توی حوض که تا صبح حوض پر شود. آب تمیز و تازه و شفاف. کاش لااقل یک وسیلهای اختراع میشد که همین کار را برای مغز من میکرد. دستگاه پاکسازی قیود ذهنی در یک روز. مثلا میشد رفت مطب دکتر و چهار تا سیم به سر و پیشانی و جاهای مهم دیگر وصل کرد و یک روز بعد مغز آدم تمیز میشد مثل روز اول. البته دکتر فقط تمیز کند ولی شلنگش را توی مغزم فرو نکند تا با قید و بندهای دلخواهش پر شود. مثلا از فردای روز پاکسازی فقط پیراهن رکابی زرشکی بپوشم و کروات زرد راه راه. اجازه بدهد خودم شلنگ را باز کنم تا آرام آرام ببینم و مغزم را به شکل معقولی پر کنم.
میبینید چقدر خوب است که آدم حوضش را هر سال بهار خالی کند و تمیز کند؟ اما حیف که فعلا هیچ مخترعی حوصلهاش نکشیده تا اختراعی جهت پاک کردن قیود را ثبت کند. حتی اگر سوار موشک رفیقم بشوم و بروم کرهی ماه، باز هم آن دو چمدان لباسِ توی مغزم با من میآیند. آنجا هم چهارخانهترین و آبیترین لباسهای کرهی ماه را میپوشم. بالاخره یک جایی باید این دو چمدان را پشت سرم بگذارم و ازشان فرار کنم. زندگی بدون این دو چمدان حتما قشنگتر است. هم برای خودم هم برای کسانی که با من همزیستی میکنند. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
پانصد سال پیش که میخواستم مهاجرت کنم، همهی وسایلم را فروختم به جز دو چمدان که تا خرتلاق پرشان کرده بودم از پیراهنهای آبی و چهارخانه و شلوارهای سیاه و سورمهای. انگار که سلیقهام را گذاشته باشم توی چمدان تا با خودم ببرم آن سر دنیا. گاهی وقتها با خودم آرزو میکنم که کاش همان پانصد سال پیش، چمدانهایم اشتباهی میرفتند ساحل عاج و گمشان میکردم. آنطور مجبور میشدم از اول دوباره لباس بخرم. اما چه فایده؟ من آهنربا و پیراهنهای چهارخانه و آبی، برادههای آهن زندگی من. لابد میرفتم و تمام چهارخانههای فروشگاه را درو میکردم. در عوض همکارم امروز یک کفش پوشیده که رنگش مثل نفت ریخته شده روی آب بود. یک چراغ قرمز -قدِ نخود- هم پشت کفش روشن و خاموش میشود. از دور انگار کفشش دارد سیگار میکشد. چهارچوب ذهنی من اجازهی پوشیدن کفش سیگاری به من میدهد؟ هزار سال.
کلا حس میکنم مغزم جامد شده است. خیلی از رنگها و طرحها را نمیبیند. به خیلی از بوها توجه نمیکند. کلا سلیقهاش شده شبیه به یک سنگ نیمکیلویی که افتاده ته چاه. خانهی پدربزرگ من یک حیاط دراز داشت که وسطش یک حوض آبیرنگ درازتر بود. تا سر زانو هم بیشتر عمقش نبود. تابستانها شانزده ساعت توی آب بودیم. آنقدر که شُشهایمان غریبی میکردند با ما. بعد از تابستان هم حوض میماند به حال خودش. تا بهار بعد هم پر میشد خاک و خزه و کثافت. قبل از اولین شنای سال، با جارو و بیل و شلنگ و شلاق میافتادیم به جان حوض و مثل روز اول تمیزش میکردیم. دم غروب شلنگ را ول میکردیم توی حوض که تا صبح حوض پر شود. آب تمیز و تازه و شفاف. کاش لااقل یک وسیلهای اختراع میشد که همین کار را برای مغز من میکرد. دستگاه پاکسازی قیود ذهنی در یک روز. مثلا میشد رفت مطب دکتر و چهار تا سیم به سر و پیشانی و جاهای مهم دیگر وصل کرد و یک روز بعد مغز آدم تمیز میشد مثل روز اول. البته دکتر فقط تمیز کند ولی شلنگش را توی مغزم فرو نکند تا با قید و بندهای دلخواهش پر شود. مثلا از فردای روز پاکسازی فقط پیراهن رکابی زرشکی بپوشم و کروات زرد راه راه. اجازه بدهد خودم شلنگ را باز کنم تا آرام آرام ببینم و مغزم را به شکل معقولی پر کنم.
میبینید چقدر خوب است که آدم حوضش را هر سال بهار خالی کند و تمیز کند؟ اما حیف که فعلا هیچ مخترعی حوصلهاش نکشیده تا اختراعی جهت پاک کردن قیود را ثبت کند. حتی اگر سوار موشک رفیقم بشوم و بروم کرهی ماه، باز هم آن دو چمدان لباسِ توی مغزم با من میآیند. آنجا هم چهارخانهترین و آبیترین لباسهای کرهی ماه را میپوشم. بالاخره یک جایی باید این دو چمدان را پشت سرم بگذارم و ازشان فرار کنم. زندگی بدون این دو چمدان حتما قشنگتر است. هم برای خودم هم برای کسانی که با من همزیستی میکنند. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دیگر توان دنبال کردن خبرها را ندارم. تمام آدمهای دنیا پیچیدهاند به پر و پاچهی همدیگر. از رئیسجمهورهای خل مزاج بگیر تا رانندههای عصبی خیابان چهاردهم که سر هر نسیمی، دعوا راه میاندازند و با خانوادهی همدیگر جفتگیری میکنند. همه در حال گزیدن همدیگرند. البته احتمالا این عادت همیشه بین آدمها رایج بوده. از روزی که قابیل با کلنگ افتاده دنبال هابیل تا امروز. فقط قبلا سرعت انتقال خبر به اندازهی سرعت دویدن خر و اسب بوده اما حالا سه برابر سرعت نور. من که واقعا خسته شدم. فرسوده و خسته. برای همین است که پناه میبرم به نوشتن از شر انسان رجیم.
جمعه عصر از چی بنویسم؟ از رنوی سفید بابا. پلاکش اهواز بود. هزار جا باهاش سفر رفتیم. وقتی که توی جاده بودیم من پادشاهِ صندلی عقب بودم. پرتقال میخوردم و به رانندههایی که از ما سبقت میگرفتند، فحش میدادم. به نظرم هر کس از ما سبقت میگرفت، مستوجب عذاب الهی بود. شوخی هم نداشتم. آرزو میکردم تسمه پروانه پاره کنند، پنچر شوند یا حتی سگدستشان به حق علی بشکند. قسمت عجیب ماجرا این بود که با رنوهای سفید کاری نداشتم. اصلا احساس مودت میکردم با آنها. اگر پلاکشان اهواز بود که دیگر میگذاشتمشان روی تخم چشمم. حتی اگر مثل گاو رانندگی میکردند. انگار عواطفم با یک نخ نامرئی کلفت وصل شده باشد به سپرشان. رنوهای پلاک اهواز، این فصل مشترک.
این از این. هفتهی پیش رفتم یک جای پرت و پلا برای دوچرخهسواری. مسیر دوچرخه آنقدر دستانداز داشت که گاهی وقتها لوزهی آدم هم، زین دوچرخه را حس میکرد. کلا مسیر طوری بود که انگار یک نفر به عمد آنجا را ساخته باشد برای انقراض نسل راکبین دوچرخه. اما قسمت خوب ماجرا این بود که همین راکبین، حین دوچرخهسواری هوای همدیگر را داشتند. اگر یکی پنجر میشد کمکش میکردند. اگر یکی از شدت دستاندازها، چلوکباب هفتهی پیش را باز تولید میکرد، به فریادش میرسیدند. این آدمها وقتی در خیابان چهاردهم با ماشین قیقاج میدهند، حاضرند خرخرهی همدیگر را بجوند و روی جسد دیگران رفت و آمد کنند. اما وقتی روی زین باشند، انگار دلیل مشترکی دارند برای زنده رسیدن به ته مسیر. دوچرخه، فصل مشترک عواطف انسانی بود.
حالا که چی؟ هیچ. این لجنزار زیبایی که ما انسانهای شریف خلق کردیم، نیاز مبرمی دارد به یک فصل مشترک. یک چیزی که وصلمان کند به هم. نمیدانم چرا هلاکویی، شریعتی یا سمیعی هیچ راهکاری برای این ماجرا پیشنهاد ندادهاند. مگر نه اینکه ما آدمها از رنج مشترکی که میکشیم به هم نزدیک میشویم؟ مثلا رنوهای سفیدی که به زحمت از گردنهی تنگه فنی بالا میکشند، قلبهایشان به هم نزدیک میشود. یا تهوع حین رکاب زدن برای بالا کشیدن از کوه قاف. اینها رنج مشترکی است که وصلمان میکند به هم.
به نظر من الان اگر نوبتی هم باشد، نوبت این است که موجودات بدسرشتی از یک کرهی دور به زمین حمله کنند. موجوداتی که از ما هزار برابر شریرتر باشند و بخواهند همهی انسانهای زمین (تک تکشان) را شرحه شرحه کنند. یک رنج مشترک که قرار باشد با عدالتی فرازمینی، به همهی انسانهای زمین ظلم و جفا کند. این تنها راه یکی شدن انسانهاست. تنها راهیست که انسان بودن میشود فصل مشترکمان در برابر دشمنِ غیر انسانِ فرازمینیِ مشترک. وگرنه اینطور که دنیا پیش میرود، هیچ بوی صلح و اتحادی به مشام نمیرسد. در واقع فقط کثافتها با هم متحدند. چرا که فصل مشترکشان، همان کثافت است. اما ما مردم معمولی به جز دوچرخه و رنوی سفید چیز دیگر برای اتحاد نداریم.
عزیزم! از امشب یک خط به آخر دعاهای شبانهمان اضافه کنیم که خداوندا، شما زحمت بهبود شرایط را برای ما نکشید. تا الان هم خیلی به زحمت افتادید. از حالا به بعد از کرات دیگر شر نازل بفرمائید. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
جمعه عصر از چی بنویسم؟ از رنوی سفید بابا. پلاکش اهواز بود. هزار جا باهاش سفر رفتیم. وقتی که توی جاده بودیم من پادشاهِ صندلی عقب بودم. پرتقال میخوردم و به رانندههایی که از ما سبقت میگرفتند، فحش میدادم. به نظرم هر کس از ما سبقت میگرفت، مستوجب عذاب الهی بود. شوخی هم نداشتم. آرزو میکردم تسمه پروانه پاره کنند، پنچر شوند یا حتی سگدستشان به حق علی بشکند. قسمت عجیب ماجرا این بود که با رنوهای سفید کاری نداشتم. اصلا احساس مودت میکردم با آنها. اگر پلاکشان اهواز بود که دیگر میگذاشتمشان روی تخم چشمم. حتی اگر مثل گاو رانندگی میکردند. انگار عواطفم با یک نخ نامرئی کلفت وصل شده باشد به سپرشان. رنوهای پلاک اهواز، این فصل مشترک.
این از این. هفتهی پیش رفتم یک جای پرت و پلا برای دوچرخهسواری. مسیر دوچرخه آنقدر دستانداز داشت که گاهی وقتها لوزهی آدم هم، زین دوچرخه را حس میکرد. کلا مسیر طوری بود که انگار یک نفر به عمد آنجا را ساخته باشد برای انقراض نسل راکبین دوچرخه. اما قسمت خوب ماجرا این بود که همین راکبین، حین دوچرخهسواری هوای همدیگر را داشتند. اگر یکی پنجر میشد کمکش میکردند. اگر یکی از شدت دستاندازها، چلوکباب هفتهی پیش را باز تولید میکرد، به فریادش میرسیدند. این آدمها وقتی در خیابان چهاردهم با ماشین قیقاج میدهند، حاضرند خرخرهی همدیگر را بجوند و روی جسد دیگران رفت و آمد کنند. اما وقتی روی زین باشند، انگار دلیل مشترکی دارند برای زنده رسیدن به ته مسیر. دوچرخه، فصل مشترک عواطف انسانی بود.
حالا که چی؟ هیچ. این لجنزار زیبایی که ما انسانهای شریف خلق کردیم، نیاز مبرمی دارد به یک فصل مشترک. یک چیزی که وصلمان کند به هم. نمیدانم چرا هلاکویی، شریعتی یا سمیعی هیچ راهکاری برای این ماجرا پیشنهاد ندادهاند. مگر نه اینکه ما آدمها از رنج مشترکی که میکشیم به هم نزدیک میشویم؟ مثلا رنوهای سفیدی که به زحمت از گردنهی تنگه فنی بالا میکشند، قلبهایشان به هم نزدیک میشود. یا تهوع حین رکاب زدن برای بالا کشیدن از کوه قاف. اینها رنج مشترکی است که وصلمان میکند به هم.
به نظر من الان اگر نوبتی هم باشد، نوبت این است که موجودات بدسرشتی از یک کرهی دور به زمین حمله کنند. موجوداتی که از ما هزار برابر شریرتر باشند و بخواهند همهی انسانهای زمین (تک تکشان) را شرحه شرحه کنند. یک رنج مشترک که قرار باشد با عدالتی فرازمینی، به همهی انسانهای زمین ظلم و جفا کند. این تنها راه یکی شدن انسانهاست. تنها راهیست که انسان بودن میشود فصل مشترکمان در برابر دشمنِ غیر انسانِ فرازمینیِ مشترک. وگرنه اینطور که دنیا پیش میرود، هیچ بوی صلح و اتحادی به مشام نمیرسد. در واقع فقط کثافتها با هم متحدند. چرا که فصل مشترکشان، همان کثافت است. اما ما مردم معمولی به جز دوچرخه و رنوی سفید چیز دیگر برای اتحاد نداریم.
عزیزم! از امشب یک خط به آخر دعاهای شبانهمان اضافه کنیم که خداوندا، شما زحمت بهبود شرایط را برای ما نکشید. تا الان هم خیلی به زحمت افتادید. از حالا به بعد از کرات دیگر شر نازل بفرمائید. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک پاراگراف بنویسم در باب دغدغههای سخیف و بیاهمیتم و بعد بروم پی کارم. رفتم گواهینامهام را تمدید کنم. همانجا از من عکس گرفتند و زدند روی گواهینامه و دادند دستم و گفتند برو به سلامت. حالا یک گواهینامه معتبر دارم که عکس پرسنلی روی آن هیچ شباهتی به من ندارد. بیشتر شبیه به عکس یک موادفروش آماتور و چُلمنگ است که از دست پلیس فرار کرده و ته معدن ذغالسنگ پناه گرفته است. همانقدر ترسناک و ترسیده و تاسفبار و نگرانکننده و غیره. حالا این یک تکه کاغذ و عکس روی آن برای هشت سال آینده، قرار است معرف من در تمام مقاطع حساس زمانی باشد. یک ثانیه از زندگیام، نماینده من برای سالیان سال.
دو سال پیش دم کریسمس، رئیسمان مهمانی گرفته بود و همه را دعوت کرد تا بهمان گوشت گاو بدهد و شراب. یکی از رفیقهای قدیمیاش را هم دعوت کرده بود که با ما باشد. مثلا اسمش جفری بود. جفری آن شب به جای نوشیدن یک گیلاس شراب و مبارک داشتن تولد آن حضرت، دو بطری شراب خورد. آنقدری خورد که فرق رئیس ما و زنداییاش را نمیفهمید. بلند بلند میخندید. به چند نفر پیشنهاد ازدواج داد. چند بار جای دستشویی و یخچال را اشتباه گرفت. آخر شب هم اشتباهی کت جیرِ زنِ رئیسمان را پوشید و رفت. کلا آن شب جفری اشتباهی آنجا بود. دو روز بعد رئیسمان برای پارهای از توضیحات آمد و گفت که جفری آدم محترمی است و به ندرت و به تناوب عبور ستارهی هالی از مدار زمین الکل میخورد. هیچ وقت پای یخچال کسی نشاشیده و کت کسی را ندزدیده و به داستان تصادف منجر به نصف شدن پدر کسی هم نخندیده است. خاک بر سر الکل. به هرحال توجیه رئیس کارساز نبود. جفری در ذهن ما یک دائمالخمر شاشنده باقیماند. یک برش کوتاه شد نماینده حضورش در ذهن ما.
من کلا معتقد به جامعهی آماری بالا هستم و دشمن تئوری مشت نمونهی خروار. مگر میشود این چند هزار دیوانهی گرداننده شبکههای مجازی نمایندهی جامعه و آدمها باشند؟ نه، نمیشود. یا من تنها زمانی که پرستار قشنگ دکتر دندانپزشکم را میبینم، وقتیست که قرار است از دندانهایم عکس بگیرد. من آدم بد دلی هستم و وقتی خلال دندان هم توی دهانم میرود، عق میزنم. حالا چه برسد به دستگاه رادیولوژی که قدِ سکان عقب ایرباس است. همین است که پرستارِ عزیز فقط من را در حالت عق زدن دیده است. شرط میبندم که اگر توی خیابان همدیگر را ببینیم، من را به جا نمیآورد و مجبورم انگشتم را بکنم توی دهانم و عق بزنم تا من را بشناسد. اما خب، یک برش کوچک شده نماینده من در ذهن پرستار قشنگ.
از کجا رسیدیم به کجا. هدفم فقط این بود که نگرانی خودم از عکس روی گواهینامه را ثبت کنم. البته در این شکی نیست که من بدعکسم و جایم پشت دوربین است و نه جلوی آن. اما مفهومش این نیست که من یک مواد فروش آماتور و چلمنگم. تنها مشکل من این است که در مکان و زمان نامناسبی چهرهام را ثبت کردهاند. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال پیش دم کریسمس، رئیسمان مهمانی گرفته بود و همه را دعوت کرد تا بهمان گوشت گاو بدهد و شراب. یکی از رفیقهای قدیمیاش را هم دعوت کرده بود که با ما باشد. مثلا اسمش جفری بود. جفری آن شب به جای نوشیدن یک گیلاس شراب و مبارک داشتن تولد آن حضرت، دو بطری شراب خورد. آنقدری خورد که فرق رئیس ما و زنداییاش را نمیفهمید. بلند بلند میخندید. به چند نفر پیشنهاد ازدواج داد. چند بار جای دستشویی و یخچال را اشتباه گرفت. آخر شب هم اشتباهی کت جیرِ زنِ رئیسمان را پوشید و رفت. کلا آن شب جفری اشتباهی آنجا بود. دو روز بعد رئیسمان برای پارهای از توضیحات آمد و گفت که جفری آدم محترمی است و به ندرت و به تناوب عبور ستارهی هالی از مدار زمین الکل میخورد. هیچ وقت پای یخچال کسی نشاشیده و کت کسی را ندزدیده و به داستان تصادف منجر به نصف شدن پدر کسی هم نخندیده است. خاک بر سر الکل. به هرحال توجیه رئیس کارساز نبود. جفری در ذهن ما یک دائمالخمر شاشنده باقیماند. یک برش کوتاه شد نماینده حضورش در ذهن ما.
من کلا معتقد به جامعهی آماری بالا هستم و دشمن تئوری مشت نمونهی خروار. مگر میشود این چند هزار دیوانهی گرداننده شبکههای مجازی نمایندهی جامعه و آدمها باشند؟ نه، نمیشود. یا من تنها زمانی که پرستار قشنگ دکتر دندانپزشکم را میبینم، وقتیست که قرار است از دندانهایم عکس بگیرد. من آدم بد دلی هستم و وقتی خلال دندان هم توی دهانم میرود، عق میزنم. حالا چه برسد به دستگاه رادیولوژی که قدِ سکان عقب ایرباس است. همین است که پرستارِ عزیز فقط من را در حالت عق زدن دیده است. شرط میبندم که اگر توی خیابان همدیگر را ببینیم، من را به جا نمیآورد و مجبورم انگشتم را بکنم توی دهانم و عق بزنم تا من را بشناسد. اما خب، یک برش کوچک شده نماینده من در ذهن پرستار قشنگ.
از کجا رسیدیم به کجا. هدفم فقط این بود که نگرانی خودم از عکس روی گواهینامه را ثبت کنم. البته در این شکی نیست که من بدعکسم و جایم پشت دوربین است و نه جلوی آن. اما مفهومش این نیست که من یک مواد فروش آماتور و چلمنگم. تنها مشکل من این است که در مکان و زمان نامناسبی چهرهام را ثبت کردهاند. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهار خط بنویسم فقط برای اطمینان از علمکردِ درست صفحه کلید کامپیوترم. مشغول اسبابکشیام. دارم میروم چهار خیابان بالاتر. شاید هم پایینتر. به هر حال چهار خیابان آنطرفتر. همهی وسایل را ریختهام توی کارتن و چیدهام وسط اتاق پذیرایی. کارتنها سنگینند. هر کدامشان را که بلند میکنم، تک تک استخوانها و عضلاتم فحش میدهند که «بذار زمین اون الدنگ رو. پاره شدیم به حق علی». حق دارند. شتاب جاذبهی زمین خیلی بیشتر از زور من است. همین را به محبوب گفتم و پیشنهاد داد تا بروم ثبتنام کنم برای سفر به مریخ. راست میگفت. شتاب جاذبهی مریخ، یک سوم زمین است. با یک دست میشود یخچال دوقلو را از طبقه دهم ببرم وسط خیابان. کلا پیشنهاد خوبی بود. رفتن به مریخ را میگویم. این روزها دلیلهای زیادی هست برای سفر به مریخ. آن روزهایی که یاسمین مقبلی رفته بود فضا، یک فیلم آمده بود بیرون که داشت توی ایستگاه فضایی راه میرفت. راه که نمیرفت البته. یک حرکتی بود بین شنا و راه رفتن و باز کردن کشو. اما معلوم بود خیلی سبک است. یک سر زدم به صفحهی ویکیپدیای مقبلی تا ببینم وزنش چقدر است. اما ننوشته بود. در عوض وزن چند تا سلبریتی کج و کوله را پیدا کردم. اما وزن آنها که مهم نیست. وزن مقبلی مهم است. هر چقدر هم که باشد، توی فضا، جایی دورتر از این زمینِ پرجاذبه، آدم خیلی سبکتر میشود. جاذبه به مثابه نیرویی بیخود جهت کند کردن و متوقف کردن.
بگذریم. ترک کردن یک خانه بعد از چهارده سال کار راحتی نیست. نه بابت انباشته شدن خاطرات در گوشه و کنار آن. نه بابت ول کردن گلهای رزی که آدم خودش کاشته. نه بابت درخت سیبی که حالا چهار برابر شده و یک بهار دیگر که بگذرد، به بر مینشیند. نه بابت هزار مهمانیای که آنجا گرفتهای و صدای خندهی آدمهای زیادی که به خورد در و دیوارش رفته. سخت است فقط بابت همان جابجا کردن کارتنها. وگرنه اسبابکشی برای مرد مهاجر مثل این است که یک کایت بدهی دست مقبلی و بهش بگویی که این را هوا کن. در همین حد سبک و ساده و بیخود.
همهی اینها را به محبوب هم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتم برایش. مثلا بهش گفتم که دعا کن بتوانم چهار خط بنویسم. حتی اگر شده از بیهودهترین رخدادهای زندگیام. گفت خب چرا نمینویسی؟ منظورش بیشتر این بود که «خب چه مرگته که نمینویسی»؟ شرایط را اینطور تشریح کردم که حکم آدمی را دارم که یک روز جمعه، وسط دیماه اردبیل، کنار پنجره زیر پتو دراز کشیده و باریدن برف سنگین را تماشا میکند. از همان برفهای سنگینی که محورهای شمال و جنوب و شرق و غرب را مسدود میکند. بعد به این آدم بگویی برو بیرون زیر برف دست لیلای خودت را بگیر و قدم بزن. میدانم که قدم زدن زیر برف آن هم با لیلای خودم، چقدر مفرح است. اما تا به حال رخوت زیر پتو را تجربه کردهای؟ زیر پتوی گرم کنار پنجرهای در اردبیل آنهم در دیماهِ برفی؟ در این شرایط بهترین کار این است که لیلای خودت را هم بکشی زیر پتو و با هم رخوت را تجربه کنید. این است که نمینویسم و از سرمای زیر برف فراریام.
نوشتن از سادهترین اجزای زندگی، من را زنده نگه میدارد. همین که دارم کارتنهای سنگین را جابجا میکنم. همین جزییات به ظاهر بیاهمیت. مثلا پیدا کردن یک استکان کمرباریکِ لبه طلایی در بالاترین طبقهی کمد. تا چند روز میتوانم چای را با تنوع بزنم به رگ و یک لذت بیاهمیت و کوتاه داشته باشم. وگرنه کلیت جهان و اتفاقات آن خیلی گه و فرسایشی است. همین است که به دنبال خلق و برآورده کردن آرزوهای بزرگ نیستم. هر کس افتاد به دنبال آرزوهای بزرگ، جهان را تبدیل به فاضلاب کرد. پس به دنبال سعادت و خوشبختی ابدی نیستم. همان لیلا و پتو و پنجره و برف، انتهای خوشبختی است. همان موتور نیمهگرم پیکان پکیده برای گربههایی که سردشان است. چند وقت پیش یک آدم الدنگی برایم پیام فرستاد که وقتی حرفی برای زدن نداری، ننویس. الدنگ بزرگوار! تنها منبر باقیمانده در جهان برای من همینجاست. دقیقا اینجا همان جایی است که آدمها وقتی ملالزدهاند در آن مینویسند. وگرنه اتم را جاهای دیگر میشکافند. اینجا مهمترین حرفی که دارم مثلا این است که از تجربهی خیره شدنم به لرزیدن گوشوارهی آویزان به لالهی گوش لیلایم بنویسم. اصلا قرار نبوده زندگی چیزی مهمتر از اینها باشد. خودمان الکی مهمش کردیم.
خب. انگار جابجا کردن هزار کارتن سنگین روانم را ریخته به هم گویا و بیهوده نوشتن بهانهای شده برای فرار از آنها. اما از این به بعد همین است. نوشتن از جزییات کوچک و بیاهمیت. نوشتن از تجربهی خاراندن جای زخم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
بگذریم. ترک کردن یک خانه بعد از چهارده سال کار راحتی نیست. نه بابت انباشته شدن خاطرات در گوشه و کنار آن. نه بابت ول کردن گلهای رزی که آدم خودش کاشته. نه بابت درخت سیبی که حالا چهار برابر شده و یک بهار دیگر که بگذرد، به بر مینشیند. نه بابت هزار مهمانیای که آنجا گرفتهای و صدای خندهی آدمهای زیادی که به خورد در و دیوارش رفته. سخت است فقط بابت همان جابجا کردن کارتنها. وگرنه اسبابکشی برای مرد مهاجر مثل این است که یک کایت بدهی دست مقبلی و بهش بگویی که این را هوا کن. در همین حد سبک و ساده و بیخود.
همهی اینها را به محبوب هم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتم برایش. مثلا بهش گفتم که دعا کن بتوانم چهار خط بنویسم. حتی اگر شده از بیهودهترین رخدادهای زندگیام. گفت خب چرا نمینویسی؟ منظورش بیشتر این بود که «خب چه مرگته که نمینویسی»؟ شرایط را اینطور تشریح کردم که حکم آدمی را دارم که یک روز جمعه، وسط دیماه اردبیل، کنار پنجره زیر پتو دراز کشیده و باریدن برف سنگین را تماشا میکند. از همان برفهای سنگینی که محورهای شمال و جنوب و شرق و غرب را مسدود میکند. بعد به این آدم بگویی برو بیرون زیر برف دست لیلای خودت را بگیر و قدم بزن. میدانم که قدم زدن زیر برف آن هم با لیلای خودم، چقدر مفرح است. اما تا به حال رخوت زیر پتو را تجربه کردهای؟ زیر پتوی گرم کنار پنجرهای در اردبیل آنهم در دیماهِ برفی؟ در این شرایط بهترین کار این است که لیلای خودت را هم بکشی زیر پتو و با هم رخوت را تجربه کنید. این است که نمینویسم و از سرمای زیر برف فراریام.
نوشتن از سادهترین اجزای زندگی، من را زنده نگه میدارد. همین که دارم کارتنهای سنگین را جابجا میکنم. همین جزییات به ظاهر بیاهمیت. مثلا پیدا کردن یک استکان کمرباریکِ لبه طلایی در بالاترین طبقهی کمد. تا چند روز میتوانم چای را با تنوع بزنم به رگ و یک لذت بیاهمیت و کوتاه داشته باشم. وگرنه کلیت جهان و اتفاقات آن خیلی گه و فرسایشی است. همین است که به دنبال خلق و برآورده کردن آرزوهای بزرگ نیستم. هر کس افتاد به دنبال آرزوهای بزرگ، جهان را تبدیل به فاضلاب کرد. پس به دنبال سعادت و خوشبختی ابدی نیستم. همان لیلا و پتو و پنجره و برف، انتهای خوشبختی است. همان موتور نیمهگرم پیکان پکیده برای گربههایی که سردشان است. چند وقت پیش یک آدم الدنگی برایم پیام فرستاد که وقتی حرفی برای زدن نداری، ننویس. الدنگ بزرگوار! تنها منبر باقیمانده در جهان برای من همینجاست. دقیقا اینجا همان جایی است که آدمها وقتی ملالزدهاند در آن مینویسند. وگرنه اتم را جاهای دیگر میشکافند. اینجا مهمترین حرفی که دارم مثلا این است که از تجربهی خیره شدنم به لرزیدن گوشوارهی آویزان به لالهی گوش لیلایم بنویسم. اصلا قرار نبوده زندگی چیزی مهمتر از اینها باشد. خودمان الکی مهمش کردیم.
خب. انگار جابجا کردن هزار کارتن سنگین روانم را ریخته به هم گویا و بیهوده نوشتن بهانهای شده برای فرار از آنها. اما از این به بعد همین است. نوشتن از جزییات کوچک و بیاهمیت. نوشتن از تجربهی خاراندن جای زخم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هر نسیم ول و سرگردانی ممکن است ماشهی بازوکای خاطراتم را بچکاند و شلیکم کند به یک جای دور که خودِ باریتعالی هم از آنجا خاطرهای ندارد. مثلا مورچهی سرگردانِ روی دیوار سفید اتاق، آدم را پرت کند به خال سیاهِ روی ترقوهی محبوبش. همینقدر شل و ول و آماده به شلیک. مثالش نور آفتاب عصر دیروز بود که از لای درخت افرا و پنجره، اریب میتابید روی فرش. نقش برگها و نور آفتاب حال غریبی درست کرده بود و به آدم حس ازدواج میداد. همین یک سکانس کوتاه، من را پرت کرد توی بغل هدایت کاف. چرا؟ هدایت یک پنجره داشت توی اتاقش در هند. همان اتاقی که با شیدا اجارهاش کرده بودند. یک درخت با برگهای پهن بیرون خانه و پشت پنجره بود. آفتاب که میتابید سایهی برگها مثل پنجههای یک مرد قوی نقشهای قالی کف اتاق را ماساژ میداد. این تعبیر شیدا بود که عاشق این نقش و سکانس از زندگیشان بود. اما هدایت از آن پنجره متنفر بود. باز هم چرا؟ چون معتقد بود پنجره حقیقتِ نور داغِ خورشیدِ هند را تحریف میکند. در واقع از هر تحریفی بدش میآمد. میگفت اگر سهراب اینجا بود حتما یک هشت بهشت مینوشت در باب این نقش و نگار و مهر و زیبایی خورشید و آفتاب و اینها. اما واقعیت این بود که اگر آدم پایش را از خانه بگذارد بیرون و برود زیر این خورشید مهربان، فاق و خشتکش را روی دماغش بالا میآید و پاره میشود. چه عرض کنم والا.
شیدا، قبل از هدایت با یک پسری دوست بود که به گفتهی خودش از قشنگی، کل هالیوود و بالیوود را حریف بود. نقطهی قوتش هم چشمهایش بوده گویا (البته لابد نقاط قوت دیگری هم داشته آن پهلوان). گویا یک بار توی ماستفروشیای در آپادانا، پهلوان را دیده و درجا عاشق چشمهایش شده و خلاص. حتی ماست هم یادش رفته بخرد. سه ماه با هم رفاقت کردهاند. بعد از سه ماه، الدنگِ درونِ پهلوان از خواب بیدار شده و روزگار شیدای بینوا را سیاه کرده است. هدایت بعدها همین فرضیهی پنجره را تعمیم داده بود به چشمان خمار پهلوان. همان چشمانی که ماهیت الدنگِ درونش را تحریف و ترمیم کرده و رفته توی دل شیدا.
خدا از سر تقصیراتم بگذرد اما خودِ من خیلی وقتها حقایق را تحریف کردهام. یک بار رفته بودم ماموریت کاری. یک جای مزخرف که پشهها هم رغبتی برای زندگی در آنجا را نداشتند. وسط همین جای مزخرف، رسیدم به یک آبشار بزرگ. یک آبشار نسبتا قشنگ که با گورستان ماشین و آدم و زباله محاصره شده بود. مثل بز کوهی از یک صخره کشیدم بالا. با خباثت زاویهای پیدا کردم که فقط آبشار دیده میشد. بعد هم چِرپ چِرپ عکس گرفتم ازش و همانجا گذاشتمش رو وبلاگم و زیرش نوشتم «برشی از بهشت». توی عکس یک آبشار بود فقط. نه گورستان ماشین نه قبرستان و نه زبالهها. عجب کثافتکاریای کردم. چند نفر هم پایین عکس از قدرت پرودگار در خلق این همه زیبایی تقدیر و تشکر به عمل آوردند و گفتند که کاش ما هم در این بهشت سکنی داشتیم. همینطور به سبک کلیله و دمنه. هیچ کس به تحریف من شک نکرده بود. به هر حال من بخش کوچکی از حقیقت را نشان داده بودم.
خلاصه من از صبح یه یاد هدایت کاف و شیدا هستم. هدایت یک بار عکس پنجره را توی وبلاگش گذاشت و همین روضهای که گفتم را زیرش نوشته بود. ربطش داده بود به مدیا. به اینکه از تلویزیون و رادیو و کلا هر پنجرهی خبریای متنفر است. شیدا زیرش اعتراض کرده بود که همین پنجره جان یک بچه را ممکن است توی سرمای زمستان مراغه نجات بدهد. هدایت هم نوشته بود که زندگی در سوز واقعیت را به بهشت دروغین ترجیح میدهد. کلا مرغش یک پا داشت.
خلاصه یک پنجرهی تحریف کنندهی نور خورشید دارم که تازگیها یک گلدان گل آپارتمانی گذاشتهام لبهی آن. دو تا برگ نورس دارد. طفلک قرار است تمام عمرش پای همین پنجره سپری شود. طاقت حقیقت بیرون را ندارد. همینجای پشت پنجره مینشیند و بیرون را تماشا میکند. بیرونی که پنجره آن را برایش تعریف میکند و نه بیرونی که واقعا بیرون است. گلدان احمق من.
#فهیم_عطار
@fahimattar
شیدا، قبل از هدایت با یک پسری دوست بود که به گفتهی خودش از قشنگی، کل هالیوود و بالیوود را حریف بود. نقطهی قوتش هم چشمهایش بوده گویا (البته لابد نقاط قوت دیگری هم داشته آن پهلوان). گویا یک بار توی ماستفروشیای در آپادانا، پهلوان را دیده و درجا عاشق چشمهایش شده و خلاص. حتی ماست هم یادش رفته بخرد. سه ماه با هم رفاقت کردهاند. بعد از سه ماه، الدنگِ درونِ پهلوان از خواب بیدار شده و روزگار شیدای بینوا را سیاه کرده است. هدایت بعدها همین فرضیهی پنجره را تعمیم داده بود به چشمان خمار پهلوان. همان چشمانی که ماهیت الدنگِ درونش را تحریف و ترمیم کرده و رفته توی دل شیدا.
خدا از سر تقصیراتم بگذرد اما خودِ من خیلی وقتها حقایق را تحریف کردهام. یک بار رفته بودم ماموریت کاری. یک جای مزخرف که پشهها هم رغبتی برای زندگی در آنجا را نداشتند. وسط همین جای مزخرف، رسیدم به یک آبشار بزرگ. یک آبشار نسبتا قشنگ که با گورستان ماشین و آدم و زباله محاصره شده بود. مثل بز کوهی از یک صخره کشیدم بالا. با خباثت زاویهای پیدا کردم که فقط آبشار دیده میشد. بعد هم چِرپ چِرپ عکس گرفتم ازش و همانجا گذاشتمش رو وبلاگم و زیرش نوشتم «برشی از بهشت». توی عکس یک آبشار بود فقط. نه گورستان ماشین نه قبرستان و نه زبالهها. عجب کثافتکاریای کردم. چند نفر هم پایین عکس از قدرت پرودگار در خلق این همه زیبایی تقدیر و تشکر به عمل آوردند و گفتند که کاش ما هم در این بهشت سکنی داشتیم. همینطور به سبک کلیله و دمنه. هیچ کس به تحریف من شک نکرده بود. به هر حال من بخش کوچکی از حقیقت را نشان داده بودم.
خلاصه من از صبح یه یاد هدایت کاف و شیدا هستم. هدایت یک بار عکس پنجره را توی وبلاگش گذاشت و همین روضهای که گفتم را زیرش نوشته بود. ربطش داده بود به مدیا. به اینکه از تلویزیون و رادیو و کلا هر پنجرهی خبریای متنفر است. شیدا زیرش اعتراض کرده بود که همین پنجره جان یک بچه را ممکن است توی سرمای زمستان مراغه نجات بدهد. هدایت هم نوشته بود که زندگی در سوز واقعیت را به بهشت دروغین ترجیح میدهد. کلا مرغش یک پا داشت.
خلاصه یک پنجرهی تحریف کنندهی نور خورشید دارم که تازگیها یک گلدان گل آپارتمانی گذاشتهام لبهی آن. دو تا برگ نورس دارد. طفلک قرار است تمام عمرش پای همین پنجره سپری شود. طاقت حقیقت بیرون را ندارد. همینجای پشت پنجره مینشیند و بیرون را تماشا میکند. بیرونی که پنجره آن را برایش تعریف میکند و نه بیرونی که واقعا بیرون است. گلدان احمق من.
#فهیم_عطار
@fahimattar
من همهی راههای ممکن برای رسیدن به آرامش و سعادت را امتحان کردهام. از آموزههای هلاکویی و یونگ بگیر تا سیر آفاق و انفس رجبعلی زنوسی، اپراتور بیل مکانیکی کارگاه رودشور که به جای کندن زمین، بیشتر سوراخ منتهی به جهان آرام را نشانمان میداد. اما هیچ کدام جوابگو نیست. این حجم خشونت و حماقت جاری در جهان، را نمیشود با این دستورالعملها تسکین و درمان کرد و به زلالِ آرامش رسید. انگار ابولا را بشود با دوا گُلی درمان کرد. گمان کنم تنها راهی که امتحان نکردهام، دیوانه شدن است. به نظر راهکار مناسبی است. چند نفری هستند که پایین ساختمان خودمان به دیوانگی مشغولند و به نظر حالشان خیلی بهتر از ماست. کلا فیوزهایشان سوخته و در تاریکی سکرآوری مشغول گذران عمر شریفشان هستند. اصلا هم آزار نمیرسانند. نه به دیگران و نه به خودشان. مثل ما نیستند که خشونت جهان روحشان را خراش بدهد و همان باعث بشود که خودشان و دیگران را جر بدهند. رها و آزادند.
خلاصه، فصل، فصل دیوانگی است. فصل خاموش شدن و سوختن فیوزها. فصل دیدن و نفهمیدن. احتمالا یک استارت آپ بزنم جهت مهندسی معکوسِ درمان روح و روان آدمها. در واقع برعکس همان کاری که روانشناسها در تیمارستان میکنند و به زور میخواهند دیوانهها را عاقل کنند. بابتش پول هم میگیرند. فکر کنم آدمهای زیادی باشند که در این دنیا دستشان به هیچ برگ چناری بند نیست و آزارشان به هیچ سوسک و مورچهای هم نمیرسد و زورشان هم نمیکشد تا خشونت جاری را به اندازهی یک لوبیا چشم بلبلی هم کم کنند. این آدمها چارهای ندارند جز رسیدن به عالم دیوانگی و رهایی. تک تک فیوزها و سنسورهایشان را میپکانم تا رنج را واقعا نفهمند و نه اینکه تظاهر کنند به نفهمیدن. چون تظاهر به ندیدن -که همان بیتفاوتی است- پدیدهی متعفنی است. همان که کوبریک هزار سال پیش گفت:«وحشتناکترین واقعیتِ جهان خصومتآمیزیاش نیست، بیتفاوتیاش است».
اما شعار استارتآپِ من درمان عاقلان است. آیا از فهمیدن و شنیدن و دیدن رنج میبرید؟ آیا حجم خشونت این جهان از توانتان خارج است و به استیصال رسیدهاید؟ با موسسه فیوزپران غرب تهران، به جهانی موازی سفر کنید. دریچهای به یک جهان موازی برایشان باز میکنم تا بتوانند آنجا مثل یک قاصدک سرگردان خودشان را بسپارند به باد و نسیم. نه به خودشان آزار میرسانند و نه به دیگران. هم آنها خوشحال میشوند و هم من پولدار میشوم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خلاصه، فصل، فصل دیوانگی است. فصل خاموش شدن و سوختن فیوزها. فصل دیدن و نفهمیدن. احتمالا یک استارت آپ بزنم جهت مهندسی معکوسِ درمان روح و روان آدمها. در واقع برعکس همان کاری که روانشناسها در تیمارستان میکنند و به زور میخواهند دیوانهها را عاقل کنند. بابتش پول هم میگیرند. فکر کنم آدمهای زیادی باشند که در این دنیا دستشان به هیچ برگ چناری بند نیست و آزارشان به هیچ سوسک و مورچهای هم نمیرسد و زورشان هم نمیکشد تا خشونت جاری را به اندازهی یک لوبیا چشم بلبلی هم کم کنند. این آدمها چارهای ندارند جز رسیدن به عالم دیوانگی و رهایی. تک تک فیوزها و سنسورهایشان را میپکانم تا رنج را واقعا نفهمند و نه اینکه تظاهر کنند به نفهمیدن. چون تظاهر به ندیدن -که همان بیتفاوتی است- پدیدهی متعفنی است. همان که کوبریک هزار سال پیش گفت:«وحشتناکترین واقعیتِ جهان خصومتآمیزیاش نیست، بیتفاوتیاش است».
اما شعار استارتآپِ من درمان عاقلان است. آیا از فهمیدن و شنیدن و دیدن رنج میبرید؟ آیا حجم خشونت این جهان از توانتان خارج است و به استیصال رسیدهاید؟ با موسسه فیوزپران غرب تهران، به جهانی موازی سفر کنید. دریچهای به یک جهان موازی برایشان باز میکنم تا بتوانند آنجا مثل یک قاصدک سرگردان خودشان را بسپارند به باد و نسیم. نه به خودشان آزار میرسانند و نه به دیگران. هم آنها خوشحال میشوند و هم من پولدار میشوم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
پنج سال پیش یک روز بهاری از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا استعفا بدهم و بروم جای دیگری کار کنم. دلیل خاصی هم برای این تغییر نداشتم. اصولا برای خیلی از تصمیمهایم دلیل خیلی موجهی ندارم. یک چیزی میآید تو سرم و زرتی عملیاش میکنم. صرفا برای وزیدن نسیم تنوع در زندگی. برای من زیاد فکر کردن باعث میشود که جنینِ تصمیم در رحم بمیرد و عمل متولد نشود. برای این یکی تصمیم، بزرگترین مانعم رییسِ بزرگ بود. بس که جواهر قلب بود، آدم خجالت میکشید بهش بگوید که میخواهد برود یک جای دیگر و زیر [دست] یک رییس دیگر کار کند. آن هم بیدلیل. رفتم توی اتاقش و در را بستم و مکالمهام را اینطور شروع کردم که ای کاش شما یک رییس الدنگ بودید و من راحت میتوانستم برگ استعفایم را بکوبم روی میزتان. تکلیف آدم در مواجهه با رییس الدنگ مشخص است: با لگد میکوبد زیر میز و چهار تا فحش سنگین مربوط به نواحی مابین ناف و زانو و خلاص. اما مشکل، جواهر درون شماست و از این حرفها. بعد از دو هفته چانهزنی و بوس و تطمیع و تهدید و فحش و نوازش بالاخره پای نامه را امضا کرد و زدم بیرون. این کاملا الدنگ نبودن رییس من را فرسوده کرد.
این روزها کارم زیاد است. فکری و فیزیکی. حس مرغی (البته بیشتر خروس) را دارم که جلوی پای عروس کدخدا زدهاند زمین و میخواهند با آن خورش آلواسفناج ردیف کنند. خستگی، پلهی اولِ زیر سوال بردن عسلِ زندگی و جهان هستی و آمدنم بهر چه بود و سلام خیام و الخ است. که چی؟ سر و ته دنیا که تلنگش در رفته و آن ور که اینطور و این ور که بدتر و پسر کدخدا هم دست بزن دارد و عروس هم بو میدهد و دم خر دراز است و در گنجه باز این قهوه هم مزهی خرمالو میدهد. جهان الدنگی که تکلیفت با آن روشن است. تا اینکه امروز صبح زود حین رانندگی، کائنات این طور تصمیم میگیرد: یک آسمان آبی. ابرهای پنبهای به میزان دلخواه. خورشیدی که هنوز بالا نیامده اما نور نارنجی شهوتبرانگیزش را لای ابرها فرو کرده و همه چیز را کرده رنگ پرتقال تامسون. یک اسکادران پرندهی مهاجر که از سرمای شمال فرار کردهاند و مثل یک هفتِ بزرگ توی آسمان نارنجی پرواز میکنند. بعد هم لای تصادفات و اتفاقات، یقهی تلفن را میچسبد و از ته لیست آهنگها یک آهنگ از فلان خواننده را پخش میکند که آدم را پرت کند وسط حلوای خاطرات شیرینی که نوشدارو است. رانندهی ماشین جلو که بهت لبخند میزند و اجازه میدهد سبقت بگیری. ناتاشا که معلوم نیست صبح از ساعت چند آمده سرکار و موهایش را دم اسبی بسته و برای همه کیک توتفرنگی آورده. این سمت شیرین زندگی.
خلاصه تکلیفم با زندگی و کائنات معلوم نیست. کلا امروز به این نتیجه رسیدهام که زندگی یک الدنگ مهربان است. یک موجود سادیست که شبها شلاق میزند و پاره میکند ولی صبحها موها را نوازش میکند و سخاوتمندانه میبوسد و میلیسد. آدم بالاخره نمیداند این چمدانِ زیر تخت را بکشد بیرون و بساطش را بریزد توی آن و برود یا که نرود. یا مهربان باش یا الدنگ. آدم یاد رنوی سفید و بالا و پائینهای تنگهفنی و خرمآباد میافتد. سربالاییش نفس ماشین را میگرفت و درست قبل از سوختن موتورش، رهایش میکرد توی سرازیری. از آهوهای دشت هم تندتر میرفت. بعد زارپ! سربالایی. رنوی بیچاره. حالا بماند که من شخصا اسیر این فرضیهام که بهشت و جهنم دو خانهی دیوار به دیوار در قلب خودمِ آدم است و هیچ وجود بیرونیای ندارد. که اگر این فرضیه درست باشد (که هست)، من خودم یک مهربان الدنگم. چی شد؟ ولش کنیم.
دوست دارم حالا که زیر نور آفتاب صبح نشستهام، همینطور بنوسیم تا مانیتورم بسوزد. اما متاسفانه من و ناتاشا باید برویم پابوس رئیس الدنگ/مهربانم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها کارم زیاد است. فکری و فیزیکی. حس مرغی (البته بیشتر خروس) را دارم که جلوی پای عروس کدخدا زدهاند زمین و میخواهند با آن خورش آلواسفناج ردیف کنند. خستگی، پلهی اولِ زیر سوال بردن عسلِ زندگی و جهان هستی و آمدنم بهر چه بود و سلام خیام و الخ است. که چی؟ سر و ته دنیا که تلنگش در رفته و آن ور که اینطور و این ور که بدتر و پسر کدخدا هم دست بزن دارد و عروس هم بو میدهد و دم خر دراز است و در گنجه باز این قهوه هم مزهی خرمالو میدهد. جهان الدنگی که تکلیفت با آن روشن است. تا اینکه امروز صبح زود حین رانندگی، کائنات این طور تصمیم میگیرد: یک آسمان آبی. ابرهای پنبهای به میزان دلخواه. خورشیدی که هنوز بالا نیامده اما نور نارنجی شهوتبرانگیزش را لای ابرها فرو کرده و همه چیز را کرده رنگ پرتقال تامسون. یک اسکادران پرندهی مهاجر که از سرمای شمال فرار کردهاند و مثل یک هفتِ بزرگ توی آسمان نارنجی پرواز میکنند. بعد هم لای تصادفات و اتفاقات، یقهی تلفن را میچسبد و از ته لیست آهنگها یک آهنگ از فلان خواننده را پخش میکند که آدم را پرت کند وسط حلوای خاطرات شیرینی که نوشدارو است. رانندهی ماشین جلو که بهت لبخند میزند و اجازه میدهد سبقت بگیری. ناتاشا که معلوم نیست صبح از ساعت چند آمده سرکار و موهایش را دم اسبی بسته و برای همه کیک توتفرنگی آورده. این سمت شیرین زندگی.
خلاصه تکلیفم با زندگی و کائنات معلوم نیست. کلا امروز به این نتیجه رسیدهام که زندگی یک الدنگ مهربان است. یک موجود سادیست که شبها شلاق میزند و پاره میکند ولی صبحها موها را نوازش میکند و سخاوتمندانه میبوسد و میلیسد. آدم بالاخره نمیداند این چمدانِ زیر تخت را بکشد بیرون و بساطش را بریزد توی آن و برود یا که نرود. یا مهربان باش یا الدنگ. آدم یاد رنوی سفید و بالا و پائینهای تنگهفنی و خرمآباد میافتد. سربالاییش نفس ماشین را میگرفت و درست قبل از سوختن موتورش، رهایش میکرد توی سرازیری. از آهوهای دشت هم تندتر میرفت. بعد زارپ! سربالایی. رنوی بیچاره. حالا بماند که من شخصا اسیر این فرضیهام که بهشت و جهنم دو خانهی دیوار به دیوار در قلب خودمِ آدم است و هیچ وجود بیرونیای ندارد. که اگر این فرضیه درست باشد (که هست)، من خودم یک مهربان الدنگم. چی شد؟ ولش کنیم.
دوست دارم حالا که زیر نور آفتاب صبح نشستهام، همینطور بنوسیم تا مانیتورم بسوزد. اما متاسفانه من و ناتاشا باید برویم پابوس رئیس الدنگ/مهربانم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
آنقدر از جزییات زندگیام اینجا نوشتهام که احتمالا شب اولِ قبر، نکیر و منکر نیاز چندانی به فشار دادن و پرسش و پاسخ و اینها ندارند و خودشان همه چیز را پیشاپیش میدانند. دیروز ماموریت داشتم تا یک جا حولهای وصل کنم به دیوار حمام. یک ماموریت ساده در حد پایین بردن کیسهی آشغال و گذاشتن دم در، قبل از ساعت نه. من و مته و چکش رفتیم توی حمام. کل ماجرا فرو کردن دو تا پیچ بود توی گچ دیوار. اولی را فرو کردم. اما پیچ دوم مقاومت کرد. دو دور که میخورد صدا میداد و جلو نمیرفت. بعد فهمیدم که خورده به نبشی آهنی. باز هم زور زدم. فشار دادم. با چکش کوبیدم توی سرش. پیچ اول هم شل شد. گچ دیوار کنده شد. رنگ لبهی جای حولهای پرید. پنجاه دقیقهی تمام توی حمام کشتی گرفتیم. نه من کوتاه میآمدم و نه پیچ. نتیجه شد یک دیوار رنجور و ترک خورده. دو تا پیچ که انگار قطارتهران- یزد از روی آنها رد شده. یک مرد خسته و عرق کرده و یک جاحولهای شل که به افق هیچ اذانی ، افقی نیست و حوله از روی آن سُر میخورد. ماموریت به ظاهر انجام شد اما خودم میدانستم که شکست خوردهام. خیلی زور زدم.
امروز همینها را برای محبوب تعریف کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را اینطور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی میزنی، بدون که یه جای کارت داره میلنگه». راست میگفت. آن جاحولهای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه میزدم. باید نصبش نمیکردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش میکردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق میدهد. از همان حرفهایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن میکرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمیشوند. دمت گرم محبوب.
توی دلم تعمیمش دادم به ارتباطات و رفاقتها و عاشقیها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افقشان هم یکی نیست. ما که صبحانه میخوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت میدهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش میکنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نتهای موسیقیای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرفها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش میکردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیقهای زیادی دارم که سالهاست یا من آنها را خط زدم و یا آنها من را خط زدهاند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیدهایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.
خلاصه که زور زدن کار بیهودهای است. جای جاحولهای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجریهای جفنگ جُنگهای تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور میزد تا خوشحال باشد، میشد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقههای چهارشنبه سوری روی دیوار سفید میافتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش میکرد تا غمگین نباشد، میشد یک تکه جواهر. قشنگ میشد. خودش بارها اعتراف کرده بود. میگفت این زور زدن زیادی فرسودهترش میکند. حالا میفهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.
چقدر حرف زدم. بس که زندگی پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ میکنم و میزنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور میزنم، بفهمم که یک جای کار دارد میلنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همهی زورها و زور زدنها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد میلنگد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
امروز همینها را برای محبوب تعریف کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را اینطور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی میزنی، بدون که یه جای کارت داره میلنگه». راست میگفت. آن جاحولهای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه میزدم. باید نصبش نمیکردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش میکردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق میدهد. از همان حرفهایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن میکرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمیشوند. دمت گرم محبوب.
توی دلم تعمیمش دادم به ارتباطات و رفاقتها و عاشقیها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افقشان هم یکی نیست. ما که صبحانه میخوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت میدهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش میکنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نتهای موسیقیای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرفها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش میکردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیقهای زیادی دارم که سالهاست یا من آنها را خط زدم و یا آنها من را خط زدهاند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیدهایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.
خلاصه که زور زدن کار بیهودهای است. جای جاحولهای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجریهای جفنگ جُنگهای تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور میزد تا خوشحال باشد، میشد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقههای چهارشنبه سوری روی دیوار سفید میافتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش میکرد تا غمگین نباشد، میشد یک تکه جواهر. قشنگ میشد. خودش بارها اعتراف کرده بود. میگفت این زور زدن زیادی فرسودهترش میکند. حالا میفهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.
چقدر حرف زدم. بس که زندگی پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ میکنم و میزنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور میزنم، بفهمم که یک جای کار دارد میلنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همهی زورها و زور زدنها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد میلنگد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
روزهایی هست که دلم میخواهد بیهدف بنویسم. مثل روزهایی که آدم گرسنه نیست اما دلش هوس میرزاقاسمی میکند. پیشترها که زندگی را اینقدر هدفگرایانه نگاه نمیکردیم، وبلاگ مینوشتیم بابت همین هوسها. برشهای کوتاه و واقعی زندگی را کنسرو میکردیم توی چند پاراگراف و خلاص. هدفی هم نداشتیم الا هوس. بابت همین بود که نوشتن راحت بود. انتظاری از خودمان و دیگران نداشتیم. اما الان باید برای هر چیزی-حتی نوشتن- هدف داشت. برای هر نفسی که فرو میرود و برمیآید. حتی توصیه شده که یک دفتر هدفگذاری پرِ شالمان بگذاریم و صد و یک هدف منسجم را در آن لیست کنیم و تا دانه به دانه آنها را عملی نکنیم، نمیریم. تیک بزنیم و برویم سراغ بعدی. پس کی همدیگر را ببوسیم؟ گور بابای هدف. مگر اینجا میدان تیر است؟ بیهدف مینویسم.
دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به اینکه به همه چیز عادت میکنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبیاش را میبینیم و نه بدیاش. مثل آهنگ پسزمینهی رستوران سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمیشنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمیشنوی. انگار مغز از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برقها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش میشده و چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطهی قوت و نقطهی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادتمندی. عادت به هدفمدارانه زندگی کردن.
بیهدفی خوب است. لااقل گاهی وقتها. انتظاراتم پایین میآید. توقع جامعه را هم پایین میآورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از تودهی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آنها. همان کاری که شاعر میکرده و همزمان که شاه کشورگشایی میکرده، بزرگوار لبهی جوی مینشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیهی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بیستاره بودن و له شدن زیر بار ستارههاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده میکنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدفشان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگیای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحهی اول آن نوشتهام صد و یک هدفی که باید به آنها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش میشود و بازنده میشوم. بازندهی بازیای که اصلا وجود ندارد. فتح قلهی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوهی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالطبع خیلی دیر است.
خوشم آمد از بیهدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوههای لرستان را داشت، آنهم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدفهای زندگیام.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به اینکه به همه چیز عادت میکنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبیاش را میبینیم و نه بدیاش. مثل آهنگ پسزمینهی رستوران سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمیشنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمیشنوی. انگار مغز از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برقها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش میشده و چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطهی قوت و نقطهی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادتمندی. عادت به هدفمدارانه زندگی کردن.
بیهدفی خوب است. لااقل گاهی وقتها. انتظاراتم پایین میآید. توقع جامعه را هم پایین میآورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از تودهی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آنها. همان کاری که شاعر میکرده و همزمان که شاه کشورگشایی میکرده، بزرگوار لبهی جوی مینشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیهی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بیستاره بودن و له شدن زیر بار ستارههاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده میکنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدفشان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگیای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحهی اول آن نوشتهام صد و یک هدفی که باید به آنها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش میشود و بازنده میشوم. بازندهی بازیای که اصلا وجود ندارد. فتح قلهی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوهی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالطبع خیلی دیر است.
خوشم آمد از بیهدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوههای لرستان را داشت، آنهم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدفهای زندگیام.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میزمان و میلگرد سایز میزدیم و نقشهی جادهای را میکشیدیم که قرار بود اینطرف شهر را به آنطرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دلانگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشهی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلیها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتلمولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظراتمان یک از یک مزخرفتر بودند و ریشهی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشتهی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.
در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، میرود دم خانهی اریک و بهش میگوید که دوستش دارد و همانجا تا ته حلقش را میبوسد. اریک کی بود؟ همسایهی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامهها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشیمان یک آدم خستهدل است که خیلی از اینکارها در دوران جوانیاش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر میزند. مگر اینکه شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همینها را به لوسی گفت. گفت که اینها همه برایش آرزو بوده و تکتکشان را عملی کرده و برای فتح قلهها، خیلی چیزها و خیلی آدمها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدامشان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن میشده، برایش خیز میکرده، بهش میرسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش میکرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بیآرزویی.
افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکردهها و منشیِ بیآرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان میچرخید و دنبال قربانی میگشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. اینکه اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بیخیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آنها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسیوار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحققشان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسانتر و کم چالشتری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا اینکه از سمت جنگل گلستان.
قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفهای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسبابکشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافهای که دیده، زرافهی کوتولهی باغوحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی خودش ادامه میدهد و فونداسیون طراحی میکند. منشی هم که کلا همهی زرافههای جهان را تماشا کرده و حلقها را بوسیده و الکها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز مینشیند و نامه تایپ میکند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیمگیری شنا میکنم و از این ساحل به آن ساحل میروم. اینکه در انتهای راه قبل از فروبستن چشمها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بیآرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعهمان به خیر بگذرد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، میرود دم خانهی اریک و بهش میگوید که دوستش دارد و همانجا تا ته حلقش را میبوسد. اریک کی بود؟ همسایهی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامهها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشیمان یک آدم خستهدل است که خیلی از اینکارها در دوران جوانیاش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر میزند. مگر اینکه شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همینها را به لوسی گفت. گفت که اینها همه برایش آرزو بوده و تکتکشان را عملی کرده و برای فتح قلهها، خیلی چیزها و خیلی آدمها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدامشان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن میشده، برایش خیز میکرده، بهش میرسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش میکرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بیآرزویی.
افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکردهها و منشیِ بیآرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان میچرخید و دنبال قربانی میگشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. اینکه اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بیخیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آنها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسیوار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحققشان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسانتر و کم چالشتری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا اینکه از سمت جنگل گلستان.
قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفهای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسبابکشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافهای که دیده، زرافهی کوتولهی باغوحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی خودش ادامه میدهد و فونداسیون طراحی میکند. منشی هم که کلا همهی زرافههای جهان را تماشا کرده و حلقها را بوسیده و الکها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز مینشیند و نامه تایپ میکند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیمگیری شنا میکنم و از این ساحل به آن ساحل میروم. اینکه در انتهای راه قبل از فروبستن چشمها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بیآرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعهمان به خیر بگذرد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خاطرات من تمامشدنی نیست و هر بار که سر بر بالین بیخاطرگی میگذارم، یکهو خاطرهای مثل فنرِ خودکار میپرد بیرون. صد سال پیشتر کیوان گفت که یک جایی سراغ دارد وسط کوههای چهارباغِ سیاهبیشه که هیچ خری جز خودش از آن خبر ندارد. گفت که یک برش کلفت از بهشت برین است و ندیدنش گناه کبیره. گفتم بریم. گفت هیلمن خالهاش را قرض میگیرد و سه ساعت رانندگی میکنیم تا برسیم پای آن کوه مورد نظر. بعد ماشین را پارک میکنیم همانجا و سه ساعت پیاده کوه را میکشیم بالا و اگر طعمه خرس نشدیم، میرسیم همانجایی که آدم دینش با دیدنش کامل میشود. گفت که معین را هم میبریم با خودمان. البته من ترجیح میدادم الناز را با خودمان ببریم. ولی خب، کسی به اسم الناز سراغ نداشتیم.
جمعه صبح ساعت پنج راه افتادیم سمت بهشت موعود. من و کیوان و معین و هیلمن و چند تا تخممرغ آبپز و چهار تا نان تافتون. کیوان تا سنگان برایمان حرف زد که آدم باید یک هدف والا داشته باشد و جهان درونش از جهان بیرون بزرگتر باشد. گفت معنای زندگی در هدفهای بزرگ است و نباید اجازه بدهیم تا حاشیهی زندگی و دردهای کوچک ما را از رسیدن به این جهان بزرگ وا دارد. از این حرفهای پنج صبحِ جمعهای. معین پرسید چای آوردیم؟ گفتیم که نه، یادمان رفته. فحش داد و خوابید. وسط راه رعشه افتاد به جان هیلمن. انگار آجر بهمنی انداخته باشیم توی ماشین لباسشویی. کیوان زد کنار. چرخ جلو پکیده بود و بند بند تایر زده بود بیرون. معین یک فحش خوبی داد که دقیقا یادم نیست چی بود اما چسبید. کیوان گفت که اگر شوهرخالهاش بفهمد حتما با او اینترکورس انجام خواهد داد. تا ساعت ده صبح کنار جاده ماندیم. بالاخره یک وانت آمد. نیم ساعت التماسش کردیم تا راضی شد ماشین را بکسل کند و ببرد لانیز. وانت، هیلمن را کول کرد و ما هم پریدیم پشتش. هوا سرد بود. کیوان آمد از ارزش افزودهای که سختیها بر حصول اهداف و رویاها میگذارد، بگوید. اما با یک «خفه شو»ی قاطع از سمت معین ساکت شد.
رسیدیم لانیز. راننده دم یک آپاراتی ماشین را گذاشت زمین و ما را هم تخلیه کرد. فکر میکردیم میزند روی شانهمان و میگوید قابل ندارد و انسانها باید در گرفتاری به داد هم برسند. نشانههایی که کائنات به انسانها در مسیر اهداف والا میدهد. اما در عوض راننده ده هزار تومان پول گرفت ازمان. وانت رفت. ما ماندیم و سی و دو هزار تومان وجه رایج. معین فحش داد. الناز هم که نیامده بود. آقای پنچری یک نگاهی انداخت به چرخ و ماشین و دماغهای لبویی ما و گفت که نه تنها چرخ پکیده، بلکه رینگ هم از حالت دایره به حالت هفتضلعی درآمده و باید صافش کند که سرجمع میشود دوازده هزار تومان. کیوان برای اوستا از هدف والا و انصاف و رسیدن به اوج گفت. حتی گفت که اجازه نده تا جهان ما با این رنجهای بیهوده کوچک شود. پنچری دلش به رحم آمد و گفت ماشین را ببرید تهران و همانجا درستش کنید. سریع گفتیم که غلط کردیم، کی آماده میشود؟ گفت دم غروب. معین رفت کنار کوه تا بشاشد. کاش الناز بود.
ماشین رفت زیر دست اوستا. کیوان متقاعدمان کرد که مشکلات نباید مانع رسیدن به آن برش کلفت بشود. ماشین کرایه کردیم تا چهارباغ. گرسنه بودیم. همانجا توی ماشین تخممرغهای آبپز را از کوله کشیدیم بیرون. بوی زحمش، تهوع را پیشنهاد میداد. راننده شیشه را داد پایین و سرش را کرد بیرون و خودش داخل ماند و سرعتش را برد بالا. معین یک حساب و کتاب سرسری کرد و گفت که بیست هزار تومان بیشتر نمانده برایمان و معلوم نیست این یارو چقدر قراره ازمون بگیره و بهتره برگردیم تهران. راننده آمد داخل و گفت یارو خودته و جد آبادته. معین براق شد و خیز برد جلو و یک چیزی گفت که خلاصهاش بوی خون و تخممرغ میداد. راننده زد کنار. چهار کیلومتر مانده بود به چهارباغ. پیاده شد و معین را کشید بیرون و خواباند زیر گوشش و معین هم خم شد و سرش را گذاشت لای پای راننده و بلندش کرد و کوبیدش زمین. الناز! معین را آورده بودیم برای مقابله با خرس. اما حالا وضعیت را ببین. کاش آمده بودی.
جمعه صبح ساعت پنج راه افتادیم سمت بهشت موعود. من و کیوان و معین و هیلمن و چند تا تخممرغ آبپز و چهار تا نان تافتون. کیوان تا سنگان برایمان حرف زد که آدم باید یک هدف والا داشته باشد و جهان درونش از جهان بیرون بزرگتر باشد. گفت معنای زندگی در هدفهای بزرگ است و نباید اجازه بدهیم تا حاشیهی زندگی و دردهای کوچک ما را از رسیدن به این جهان بزرگ وا دارد. از این حرفهای پنج صبحِ جمعهای. معین پرسید چای آوردیم؟ گفتیم که نه، یادمان رفته. فحش داد و خوابید. وسط راه رعشه افتاد به جان هیلمن. انگار آجر بهمنی انداخته باشیم توی ماشین لباسشویی. کیوان زد کنار. چرخ جلو پکیده بود و بند بند تایر زده بود بیرون. معین یک فحش خوبی داد که دقیقا یادم نیست چی بود اما چسبید. کیوان گفت که اگر شوهرخالهاش بفهمد حتما با او اینترکورس انجام خواهد داد. تا ساعت ده صبح کنار جاده ماندیم. بالاخره یک وانت آمد. نیم ساعت التماسش کردیم تا راضی شد ماشین را بکسل کند و ببرد لانیز. وانت، هیلمن را کول کرد و ما هم پریدیم پشتش. هوا سرد بود. کیوان آمد از ارزش افزودهای که سختیها بر حصول اهداف و رویاها میگذارد، بگوید. اما با یک «خفه شو»ی قاطع از سمت معین ساکت شد.
رسیدیم لانیز. راننده دم یک آپاراتی ماشین را گذاشت زمین و ما را هم تخلیه کرد. فکر میکردیم میزند روی شانهمان و میگوید قابل ندارد و انسانها باید در گرفتاری به داد هم برسند. نشانههایی که کائنات به انسانها در مسیر اهداف والا میدهد. اما در عوض راننده ده هزار تومان پول گرفت ازمان. وانت رفت. ما ماندیم و سی و دو هزار تومان وجه رایج. معین فحش داد. الناز هم که نیامده بود. آقای پنچری یک نگاهی انداخت به چرخ و ماشین و دماغهای لبویی ما و گفت که نه تنها چرخ پکیده، بلکه رینگ هم از حالت دایره به حالت هفتضلعی درآمده و باید صافش کند که سرجمع میشود دوازده هزار تومان. کیوان برای اوستا از هدف والا و انصاف و رسیدن به اوج گفت. حتی گفت که اجازه نده تا جهان ما با این رنجهای بیهوده کوچک شود. پنچری دلش به رحم آمد و گفت ماشین را ببرید تهران و همانجا درستش کنید. سریع گفتیم که غلط کردیم، کی آماده میشود؟ گفت دم غروب. معین رفت کنار کوه تا بشاشد. کاش الناز بود.
ماشین رفت زیر دست اوستا. کیوان متقاعدمان کرد که مشکلات نباید مانع رسیدن به آن برش کلفت بشود. ماشین کرایه کردیم تا چهارباغ. گرسنه بودیم. همانجا توی ماشین تخممرغهای آبپز را از کوله کشیدیم بیرون. بوی زحمش، تهوع را پیشنهاد میداد. راننده شیشه را داد پایین و سرش را کرد بیرون و خودش داخل ماند و سرعتش را برد بالا. معین یک حساب و کتاب سرسری کرد و گفت که بیست هزار تومان بیشتر نمانده برایمان و معلوم نیست این یارو چقدر قراره ازمون بگیره و بهتره برگردیم تهران. راننده آمد داخل و گفت یارو خودته و جد آبادته. معین براق شد و خیز برد جلو و یک چیزی گفت که خلاصهاش بوی خون و تخممرغ میداد. راننده زد کنار. چهار کیلومتر مانده بود به چهارباغ. پیاده شد و معین را کشید بیرون و خواباند زیر گوشش و معین هم خم شد و سرش را گذاشت لای پای راننده و بلندش کرد و کوبیدش زمین. الناز! معین را آورده بودیم برای مقابله با خرس. اما حالا وضعیت را ببین. کاش آمده بودی.
ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همانجا هشت هزار تومان ازمان گرفت و رفت. چهار کیلومتر راه رفتیم تا برسیم به چهارباغ. یکی از آستینهای معین هم نبود. لوله کرده بود توی سوراخ دماغش تا خونش بند بیاید. دوازده هزارتومان پول داشتیم و یک نان تافتون و دو تا خیارِ پیر. هوا رو به تاریکی میرفت. زوزهی گرگهای گرسنه هم از دور شنیده میشد. کیوان انگشتش را با بیحالی کشید سمت شمال و یک کوهِ دوری را نشان داد و گفت همان است. معین یکی زد پس سرش. کوه خیلی هم دیگر بزرگ و مهم به نظر نمیرسید. با دوازده تومان باید برمیگشتیم میدان ونک. اگر دوباره چرخ میپکید چی؟ شوهر خاله کیوان حتما این بار با ما هم گشنی میکرد. اصلا ما را چه به چهارباغ رفتن؟ به ما فقط میآمد برویم دور دریاچهی پارک ملت تا آن دو تا اردک کچل را تماشا کنیم و چای کیسهای بخوریم توی لیوان یک بار مصرف. کلا میشد صد تومان. بی الناز.
برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر میشد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع میکرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق میکرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشتهای قهوهای تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خالهاش فکر میکرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهانمان از صبح هزار بار کوچکتر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
@fahimattar
برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر میشد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع میکرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق میکرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشتهای قهوهای تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خالهاش فکر میکرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهانمان از صبح هزار بار کوچکتر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد میزنیم و کلوین را روسفید میکنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود میشوم و خیره میمانم به نیمهی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمهی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از ساحلهای دورافتادهی مدیترانه برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدمهایش مثل دشتهای بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟
هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک میکنم. با اینکه از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم میآید. از اینکه بدانم چهارشنبهی هفتهی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کبابمان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتادهام به دریوزگی و دائم هوای ساعتها و روزهای آینده را چک میکنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت "به سمت بهبودی" رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنجآور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بینهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذاتالریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه میکردم و هر آینه فکر میکردم که قرار است لگن خاصرهام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم میزد بیرون. کلا آفتابهی خوشبینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین عکاسیام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتیبیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفهها میروند. طول میکشد اما قول مساعد داد که افتادهام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابههای یک شهر ویران شده از زلزله.
گزارش هواشناسی تا چشم کار میکند، هوا را سرد نشان میدهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد میگوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد میشود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسرهی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش میگفتیم: «آقا ما خستهایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمهای داشتم که افتاده بود در مسیر پولدار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشتهای بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا میآمدم در شیراز. در یک خانهی ویلایی با درختهای مرصع به بهار نارنج. همسایهام هم یکی بود که میگفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد».
من باید نشانهای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گمشده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است اینوری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همهی نسیمهای بهاری را توی شیشه مربا حبس میکند و قایم میکند توی پستوی دخمهاش؟
میبینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابهای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمهای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همهی جیوهاش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شدهی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور میلرزانند. آنقدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمیآید. اما خب. قول میدهم همین که هوا اندکی گرمتر شد جبران کنم و بنویسم که :«باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند | موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد».
#فهیم_عطار
@fahimattar
هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک میکنم. با اینکه از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم میآید. از اینکه بدانم چهارشنبهی هفتهی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کبابمان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتادهام به دریوزگی و دائم هوای ساعتها و روزهای آینده را چک میکنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت "به سمت بهبودی" رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنجآور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بینهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذاتالریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه میکردم و هر آینه فکر میکردم که قرار است لگن خاصرهام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم میزد بیرون. کلا آفتابهی خوشبینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین عکاسیام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتیبیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفهها میروند. طول میکشد اما قول مساعد داد که افتادهام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابههای یک شهر ویران شده از زلزله.
گزارش هواشناسی تا چشم کار میکند، هوا را سرد نشان میدهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد میگوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد میشود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسرهی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش میگفتیم: «آقا ما خستهایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمهای داشتم که افتاده بود در مسیر پولدار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشتهای بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا میآمدم در شیراز. در یک خانهی ویلایی با درختهای مرصع به بهار نارنج. همسایهام هم یکی بود که میگفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد».
من باید نشانهای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گمشده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است اینوری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همهی نسیمهای بهاری را توی شیشه مربا حبس میکند و قایم میکند توی پستوی دخمهاش؟
میبینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابهای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمهای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همهی جیوهاش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شدهی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور میلرزانند. آنقدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمیآید. اما خب. قول میدهم همین که هوا اندکی گرمتر شد جبران کنم و بنویسم که :«باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند | موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد».
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها بیشتر دوست دارم بنویسم و هر وقت بیشتر دوست دارم بنویسم، کمتر میتوانم بنویسم. کاهل شدهام. مثل کسی شدم که در بیشهای بزرگ افتاده دنبال هزار خرگوش فربه اما از فرط گرسنگی نای گرفتنشان را ندارد. خرگوش زیاد هست. من جان گرفتنشان را ندارم. اما جان که بگیرم، حرف زیاد برای گفتن دارم. حرف که نه. برشهای باریک زیادی از زندگی هستند که باید بنویسمشان که یادم نروند. برشهای نازک و بیاهمیت. من بندهی چیزهای بیاهمیت هستم و از چیزهای مهم زندگی فراریام. چیزهای مهم همیشه محل مناقشهاند و عامل فرسودگی. برعکسِ چیزهای بیاهمیت که هیچ کس کاری بهشان ندارد. تا حالا دیدهاید دو نفر سرِ تصاحب بخار بالای فنجان داغ قهوه با هم جدل کنند؟ یا تا حالا شده کسی بر سر تصاحب «تنهایی» با دیگران گلاویز شود؟ یا سر تصاحب صدای رودخانه و مرغ و نسیم سحری؟ نه. دعوا همیشه بر سر تصاحب چیزهای مهم است. تصاحب زمین و جان و مال و عشق و نان و خرما. اخبار جهان حول همین محور میگردد و من اینجا قرار نیست خبرها را مرور کنم. صبر میکنم تا جان بگیرم. برگردم به روزهای رقیقی که میتوانستم با منشور از نور بیرنگ آفتاب، رنگینکمان درست کنم. روزهایی که فضیلت در کماهمیت بودن است. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
#فهیم_عطار
@fahimattar
تا حالا در زندگیام دو چیز خریدهام که خیلی از گرفتنشان راضیام. اولی قابل گفتن نیست. اما دومیش یک نانپز است که زندگیام را متحول کرده است. آرد و آب و شکر و نمک و فلان را میریزم توی آن و در شیشهایاش را میبندم و دکمهاش را میزنم و خلاص. دو ساعت بعد یک کیلو نان مرغوب تحویلم میدهد. خانه بوی نان تازه میگیرد. بوی نان تازه، به تک تک سلولهایم امید به زندگی تزریق میکند. از قدیم همینطور بودهام. صف بیست متریِ جلوی نانوایی خیابان بوستانِ اهواز-ساعت چهار عصر مرداد- را فقط با منطق بوی نان میشد تحمل کرد. دنبال دستور پختهای جورواجور هستم. آرد سفید. آرد سبوسدار. کشمش. زیره. گل گاوزبان. دنبه. قیسی. هر چیزی که قابل جویدن باشد. پیدا کردن دستور پخت خوب کار راحتی نیست. دو روز پیش توی یک پادکست شنیدم که هوش مصنوعی بلد است دستور پخت بدهد. رفتم سراغ چتجیپیتی. راست میگفت. دستور پخت نان فلان را گرفتم ازش. خیلی خوب بود. انگار رزا منتظمی و مرحوم دریابندری با هم شور کرده باشند.
هوشمصنوعی خیلی شگفتانگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگیتان را در ذهنتان به هم میزنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یکنواختتان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانهاش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی میخواهم از چتجیپیتی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده میکنم. چه میدانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرمافزار را وصل کند به یک ربات غولتشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد میدهد. تهش هم میشود یک مهاجم خود سرِ بیاحساس که هیچ چیزی از حافظهاش پاک نشده و نمیشود. آدرسم را پیدا میکند و سرِ همین لوس بازیهای امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نانپز، نان میکند.
من به اینها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستارهی دریایی با خودش جفتگیری میکند. یا مثلا کی فکر میکرد محمود یک روز رییسجمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپداگ آمدند توی یک برنامهی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطبها به هم فحش میدادند. فحشهایی که محورشان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییسجمهور شود. گفتیم مگر میشود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همینطور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا میدانم؟ چون پشت کفشش را تا زده بود و آن حفرهی پوپولیستی دیده میشد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چتجیپیتی مودبانه برخورد میکنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانهمان.
خلاصه در جهانی زندگی میکنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجبکردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیدهام، حالا دارم شاطری میکنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی میبینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع میکند. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هوشمصنوعی خیلی شگفتانگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگیتان را در ذهنتان به هم میزنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یکنواختتان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانهاش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی میخواهم از چتجیپیتی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده میکنم. چه میدانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرمافزار را وصل کند به یک ربات غولتشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد میدهد. تهش هم میشود یک مهاجم خود سرِ بیاحساس که هیچ چیزی از حافظهاش پاک نشده و نمیشود. آدرسم را پیدا میکند و سرِ همین لوس بازیهای امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نانپز، نان میکند.
من به اینها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستارهی دریایی با خودش جفتگیری میکند. یا مثلا کی فکر میکرد محمود یک روز رییسجمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپداگ آمدند توی یک برنامهی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطبها به هم فحش میدادند. فحشهایی که محورشان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییسجمهور شود. گفتیم مگر میشود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همینطور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا میدانم؟ چون پشت کفشش را تا زده بود و آن حفرهی پوپولیستی دیده میشد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چتجیپیتی مودبانه برخورد میکنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانهمان.
خلاصه در جهانی زندگی میکنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجبکردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیدهام، حالا دارم شاطری میکنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی میبینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع میکند. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar