گفت و چای | فهیم عطار
40.5K subscribers
42 photos
30 links
‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم
Download Telegram
پنج سال پیش یک روز بهاری از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا استعفا بدهم و بروم جای دیگری کار کنم. دلیل خاصی هم برای این تغییر نداشتم. اصولا برای خیلی از تصمیم‌هایم دلیل خیلی موجهی ندارم. یک چیزی می‌آید تو سرم و زرتی عملی‌اش می‌کنم. صرفا برای وزیدن نسیم تنوع در زندگی. برای من زیاد فکر کردن باعث می‌شود که جنینِ تصمیم در رحم بمیرد و عمل متولد نشود. برای این یکی تصمیم، بزرگترین مانعم رییسِ بزرگ بود. بس که جواهر قلب بود، آدم خجالت می‌کشید بهش بگوید که می‌خواهد برود یک جای دیگر و زیر [دست] یک رییس دیگر کار کند. آن هم بی‌دلیل. رفتم توی اتاقش و در را بستم و مکالمه‌ام را این‌طور شروع کردم که ای کاش شما یک رییس الدنگ بودید و من راحت می‌توانستم برگ استعفایم را بکوبم روی میزتان. تکلیف آدم در مواجهه با رییس الدنگ مشخص است: با لگد می‌کوبد زیر میز و چهار تا فحش سنگین مربوط به نواحی مابین ناف و زانو و خلاص. اما مشکل، جواهر درون شماست و از این حرفها. بعد از دو هفته چانه‌زنی و بوس و تطمیع و تهدید و فحش و نوازش بالاخره پای نامه را امضا کرد و زدم بیرون. این کاملا الدنگ نبودن رییس من را فرسوده کرد.

این روزها کارم زیاد است. فکری و فیزیکی. حس مرغی (البته بیشتر خروس) را دارم که جلوی پای عروس کدخدا زده‌اند زمین و می‌خواهند با آن خورش آلواسفناج ردیف کنند. خستگی، پله‌ی اولِ زیر سوال بردن عسلِ زندگی و جهان هستی و آمدنم بهر چه بود و سلام خیام و الخ است. که چی؟ سر و ته دنیا که تلنگش در رفته و آن ور که این‌طور و این ور که بدتر و پسر کدخدا هم دست بزن دارد و عروس هم بو می‌دهد و دم خر دراز است و در گنجه باز این قهوه هم مزه‌ی خرمالو می‌دهد. جهان الدنگی که تکلیفت با آن روشن است. تا این‌که امروز صبح زود حین رانندگی، کائنات این طور تصمیم می‌گیرد: یک آسمان آبی. ابرهای پنبه‌ای به میزان دلخواه. خورشیدی که هنوز بالا نیامده اما نور نارنجی شهوت‌بر‌انگیزش را لای ابرها فرو کرده و همه چیز را کرده رنگ پرتقال تامسون. یک اسکادران پرنده‌ی مهاجر که از سرمای شمال فرار کرده‌اند و مثل یک هفتِ بزرگ توی آسمان نارنجی پرواز می‌کنند. بعد هم لای تصادفات و اتفاقات، یقه‌ی تلفن را می‌چسبد و از ته لیست آهنگ‌ها یک آهنگ از فلان خواننده را پخش می‌کند که آدم را پرت ‌کند وسط حلوای خاطرات شیرینی که نوش‌دارو است. راننده‌ی ماشین جلو که بهت لبخند می‌زند و اجازه می‌دهد سبقت بگیری. ناتاشا که معلوم نیست صبح از ساعت چند آمده سرکار و موهایش را دم اسبی بسته و برای همه کیک توت‌فرنگی آورده. این سمت شیرین زندگی.

خلاصه تکلیفم با زندگی و کائنات معلوم نیست. کلا امروز به این نتیجه رسیده‌ام که زندگی یک الدنگ مهربان است. یک موجود سادیست که شب‌ها شلاق می‌زند و پاره ‌می‌کند ولی صبح‌ها موها را نوازش می‌کند و سخاوتمندانه می‌بوسد و می‌لیسد. آدم بالاخره نمی‌داند این چمدانِ زیر تخت را بکشد بیرون و بساطش را بریزد توی آن و برود یا که نرود. یا مهربان باش یا الدنگ. آدم یاد رنوی سفید و بالا و پائین‌های تنگه‌فنی و خرم‌آباد می‌افتد. سربالاییش نفس ماشین را می‌گرفت و درست قبل از سوختن موتورش، رهایش می‌کرد توی سرازیری. از آهوهای دشت هم تندتر می‌رفت. بعد زارپ! سربالایی. رنوی بیچاره. حالا بماند که من شخصا اسیر این فرضیه‌ام که بهشت و جهنم دو خانه‌ی دیوار به دیوار در قلب خودمِ آدم است و هیچ وجود بیرونی‌ای ندارد. که اگر این فرضیه درست باشد (که هست)، من خودم یک مهربان الدنگم. چی شد؟ ولش کنیم.

دوست دارم حالا که زیر نور آفتاب صبح‌ نشسته‌ام، همین‌طور بنوسیم تا مانیتورم بسوزد. اما متاسفانه من و ناتاشا باید برویم پابوس رئیس الدنگ/مهربانم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
آن‌قدر از جزییات زندگی‌ام این‌جا نوشته‌ام که احتمالا شب اولِ قبر، نکیر و منکر نیاز چندانی به فشار دادن و پرسش و پاسخ و این‌ها ندارند و خودشان همه چیز را پیشاپیش می‌دانند. دیروز ماموریت داشتم تا یک جا حوله‌ای وصل کنم به دیوار حمام. یک ماموریت ساده در حد پایین بردن کیسه‌ی آشغال و گذاشتن دم در، قبل از ساعت نه. من و مته و چکش رفتیم توی حمام. کل ماجرا فرو کردن دو تا پیچ بود توی گچ دیوار. اولی را فرو کردم. اما پیچ دوم مقاومت کرد. دو دور که می‌خورد  صدا می‌داد و جلو نمی‌رفت. بعد فهمیدم که خورده به نبشی آهنی. باز هم زور زدم. فشار دادم. با چکش کوبیدم توی سرش. پیچ اول هم شل شد. گچ دیوار کنده شد. رنگ لبه‌ی جای حوله‌ای پرید. پنجاه دقیقه‌ی تمام توی حمام کشتی گرفتیم. نه من کوتاه می‌آمدم و نه پیچ. نتیجه شد یک دیوار رنجور و ترک خورده. دو تا پیچ که انگار قطارتهران- یزد از روی آن‌ها رد شده. یک مرد خسته و عرق کرده  و یک جاحوله‌ای شل که به افق هیچ اذانی ، افقی نیست و حوله از روی آن سُر می‌خورد. ماموریت به ظاهر انجام شد اما خودم می‌دانستم که شکست خورده‌ام. خیلی زور زدم.

امروز همین‌ها را برای محبوب تعریف ‌کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را این‌طور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی می‌زنی، بدون که یه جای کارت داره می‌لنگه». راست می‌گفت. آن جاحوله‌ای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه می‌زدم. باید نصبش نمی‌کردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش می‌کردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق می‌دهد. از همان حرف‌هایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن می‌کرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمی‌شوند. دمت گرم محبوب.

توی دلم تعمیمش دادم به ارتباطات و رفاقت‌ها و عاشقی‌ها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف‌ به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افق‌شان هم یکی نیست. ما که صبحانه می‌خوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت می‌دهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش ‌می‌کنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نت‌های موسیقی‌ای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرف‌ها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش می‌کردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیق‌های زیادی دارم که سال‌هاست یا من آن‌ها را خط زدم و یا آن‌ها من را خط زده‌اند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیده‌ایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.

خلاصه که زور زدن کار بیهوده‌ای است. جای جاحوله‌ای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجری‌های جفنگ جُنگ‌های تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور می‌زد تا خوشحال باشد، می‌شد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقه‌های چهارشنبه سوری روی دیوار سفید می‌افتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش می‌کرد تا غمگین نباشد، می‌شد یک تکه جواهر. قشنگ می‌شد. خودش بارها اعتراف کرده بود. می‌گفت این زور زدن زیادی فرسوده‌ترش می‌کند. حالا می‌فهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.

چقدر حرف زدم. بس که زندگی‌ پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ می‌کنم و می‌زنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور می‌زنم، بفهمم که یک جای کار دارد می‌لنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همه‌ی زورها و زور زدن‌ها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد می‌لنگد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
روزهایی هست که دلم می‌خواهد بی‌هدف بنویسم. مثل روزهایی که آدم گرسنه نیست اما دلش هوس میرزاقاسمی می‌کند. پیش‌ترها که زندگی را این‌قدر هدف‌گرایانه نگاه نمی‌کردیم، وبلاگ‌ می‌نوشتیم بابت همین هوس‌ها. برش‌های کوتاه و واقعی زندگی‌ را کنسرو می‌کردیم توی چند پاراگراف و خلاص. هدفی هم نداشتیم الا هوس. بابت همین بود که نوشتن راحت‌ بود. انتظاری از خودمان و دیگران نداشتیم. اما الان باید برای هر چیزی-حتی نوشتن- هدف داشت. برای هر نفسی که فرو می‌رود و برمی‌آید. حتی توصیه شده که یک دفتر هدف‌گذاری پرِ شال‌مان بگذاریم و صد و یک هدف منسجم را در آن لیست کنیم و تا دانه به دانه آن‌ها را عملی نکنیم، نمیریم. تیک بزنیم و برویم سراغ بعدی. پس کی همدیگر را ببوسیم؟ گور بابای هدف. مگر این‌جا میدان تیر است؟ بی‌هدف می‌نویسم.

دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به این‌که به همه چیز عادت می‌کنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبی‌اش را می‌بینیم و نه بدی‌اش. مثل آهنگ‌ پس‌زمینه‌ی رستوران‌ سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمی‌شنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمی‌شنوی. انگار مغز از یک جایی به بعد تصمیم می‌گیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برق‌ها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش می‌شده و چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطه‌ی قوت و نقطه‌ی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادت‌مندی. عادت به هدف‌مدارانه زندگی کردن.

بی‌هدفی خوب است. لااقل گاهی وقت‌ها. انتظاراتم پایین می‌آید. توقع جامعه را هم پایین می‌آورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از توده‌ی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آن‌ها. همان کاری که شاعر می‌کرده و هم‌زمان که شاه کشورگشایی می‌کرده، بزرگوار لبه‌ی جوی می‌نشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیه‌ی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بی‌ستاره بودن و له شدن زیر بار ستاره‌هاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده می‌کنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدف‌شان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگی‌ای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحه‌ی اول آن نوشته‌ام صد و یک هدفی که باید به آن‌ها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش می‌شود و بازنده می‌شوم. بازنده‌ی بازی‌ای که اصلا وجود ندارد. فتح قله‌ی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوه‌ی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالطبع خیلی دیر است.

خوشم آمد از بی‌هدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوه‌های لرستان را داشت، آن‌هم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدف‌های زندگی‌ام.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میز‌مان و میلگرد سایز می‌زدیم و نقشه‌ی جاده‌ای را می‌کشیدیم که قرار بود این‌طرف شهر را به آن‌طرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دل‌انگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشه‌ی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلی‌ها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتل‌مولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظرات‌مان یک از یک مزخرف‌تر بودند و ریشه‌ی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشته‌ی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.

در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، می‌رود دم خانه‌ی اریک و بهش می‌گوید که دوستش دارد و همان‌جا تا ته حلقش را می‌بوسد. اریک کی بود؟ همسایه‌ی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامه‌ها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشی‌مان یک آدم خسته‌دل است که خیلی از این‌کارها در دوران جوانی‌اش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر می‌زند. مگر این‌که شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همین‌ها را به لوسی گفت. گفت که این‌ها همه برایش آرزو بوده و تک‌تک‌شان را عملی کرده و برای فتح قله‌ها، خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدام‌شان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن می‌شده، برایش خیز می‌کرده، بهش می‌رسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش می‌کرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بی‌آرزویی.

افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکرده‌ها و منشیِ بی‌آرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان می‌چرخید و دنبال قربانی می‌گشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. این‌که اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بی‌خیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آن‌ها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسی‌وار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحقق‌شان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسان‌تر و کم چالش‌تری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا این‌که از سمت جنگل گلستان.

قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفه‌ای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسباب‌کشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافه‌ای که دیده، زرافه‌ی کوتوله‌ی باغ‌وحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی‌ خودش ادامه می‌دهد و فونداسیون طراحی می‌کند. منشی هم که کلا همه‌ی زرافه‌های جهان را تماشا کرده و حلق‌ها را بوسیده و الک‌ها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز می‌نشیند و نامه تایپ می‌کند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیم‌گیری شنا می‌کنم و از این ساحل به آن ساحل می‌روم. این‌که در انتهای راه قبل از فروبستن چشم‌ها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بی‌آرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعه‌مان به خیر بگذرد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خاطرات من تمام‌شدنی نیست و هر بار که سر بر بالین بی‌خاطرگی می‌گذارم، یکهو خاطره‌ای مثل فنرِ خودکار می‌پرد بیرون. صد سال پیش‌تر کیوان گفت که یک جایی سراغ دارد وسط کوه‌های چهارباغِ سیاه‌بیشه که هیچ خری جز خودش از آن خبر ندارد. گفت که یک برش کلفت از بهشت برین است و ندیدنش گناه کبیره. گفتم بریم. گفت هیلمن خاله‌اش را قرض می‌گیرد و سه ساعت رانندگی می‌کنیم تا برسیم پای آن کوه مورد نظر. بعد ماشین را پارک می‌کنیم همان‌جا و سه ساعت پیاده کوه را می‌کشیم بالا و اگر طعمه خرس نشدیم، می‌رسیم همان‌جایی که آدم دینش با دیدنش کامل می‌شود. گفت که معین را هم می‌بریم با خودمان. البته من ترجیح می‌دادم الناز را با خودمان ببریم. ولی خب، کسی به اسم الناز سراغ نداشتیم.

جمعه صبح ساعت پنج راه افتادیم سمت بهشت موعود. من و کیوان و معین و هیلمن و چند تا تخم‌مرغ آب‌پز و چهار تا نان تافتون. کیوان تا سنگان برایمان حرف زد که آدم باید یک هدف والا داشته باشد و جهان درونش از جهان بیرون بزرگتر باشد. گفت معنای زندگی در هدف‌های بزرگ است و نباید اجازه بدهیم تا حاشیه‌ی زندگی و دردهای کوچک ما را از رسیدن به این جهان بزرگ وا دارد. از این حرف‌های پنج صبحِ جمعه‌ای. معین پرسید چای آوردیم؟ گفتیم که نه، یادمان رفته. فحش داد و خوابید. وسط راه رعشه افتاد به جان هیلمن. انگار آجر بهمنی انداخته باشیم توی ماشین لباس‌شویی. کیوان زد کنار. چرخ جلو پکیده بود و بند بند تایر زده بود بیرون. معین یک فحش خوبی داد که دقیقا یادم نیست چی بود اما چسبید. کیوان گفت که اگر شوهرخاله‌اش بفهمد حتما با او اینترکورس انجام خواهد داد. تا ساعت ده صبح کنار جاده ماندیم. بالاخره یک وانت آمد. نیم ساعت التماسش کردیم تا راضی شد ماشین را بکسل کند و ببرد لانیز. وانت، هیلمن را کول کرد و ما هم پریدیم پشتش. هوا سرد بود. کیوان آمد از ارزش افزوده‌ای که سختی‌ها بر حصول اهداف و رویاها می‌گذارد، بگوید. اما با یک «خفه شو»ی قاطع از سمت معین ساکت شد.

رسیدیم لانیز. راننده دم یک آپاراتی ماشین را گذاشت زمین و ما را هم تخلیه کرد. فکر می‌کردیم می‌زند روی شانه‌مان و می‌گوید قابل ندارد و انسان‌ها باید در گرفتاری به داد هم برسند. نشانه‌هایی که کائنات به انسان‌ها در مسیر اهداف والا می‌دهد. اما در عوض راننده ده هزار تومان پول گرفت ازمان. وانت رفت. ما ماندیم و سی و دو هزار تومان وجه رایج. معین فحش داد. الناز هم که نیامده بود. آقای پنچری یک نگاهی انداخت به چرخ و ماشین و دماغ‌های لبویی ما و گفت که نه تنها چرخ پکیده، بلکه رینگ هم از حالت دایره به حالت هفت‌ضلعی درآمده و باید صافش کند که سرجمع می‌شود دوازده هزار تومان. کیوان برای اوستا از هدف والا و انصاف و رسیدن به اوج گفت. حتی گفت که اجازه نده تا جهان ما با این رنج‌های بیهوده کوچک شود. پنچری دلش به رحم آمد و گفت ماشین را ببرید تهران و همان‌جا درستش کنید. سریع گفتیم که غلط کردیم، کی آماده می‌شود؟ گفت دم غروب. معین رفت کنار کوه تا بشاشد. کاش الناز بود.

ماشین رفت زیر دست اوستا. کیوان متقاعدمان کرد که مشکلات نباید مانع رسیدن به آن برش کلفت بشود. ماشین کرایه کردیم تا چهارباغ. گرسنه بودیم. همانجا توی ماشین تخم‌مرغ‌های آب‌پز را از کوله کشیدیم بیرون. بوی زحمش، تهوع را پیشنهاد می‌داد. راننده شیشه را داد پایین و سرش را کرد بیرون و خودش داخل ماند و سرعتش را برد بالا. معین یک حساب و کتاب سرسری کرد و گفت که بیست هزار تومان بیشتر نمانده برای‌مان و معلوم نیست این یارو چقدر قراره ازمون بگیره و بهتره برگردیم تهران. راننده آمد داخل و گفت یارو خودته و جد آبادته. معین براق شد و خیز برد جلو و یک چیزی گفت که خلاصه‌اش بوی خون و تخم‌مرغ می‌داد. راننده زد کنار. چهار کیلومتر مانده بود به چهارباغ. پیاده شد و معین را کشید بیرون و خواباند زیر گوشش و معین هم خم شد و سرش را گذاشت لای پای راننده و بلندش کرد و کوبیدش زمین. الناز! معین را آورده بودیم برای مقابله با خرس. اما حالا وضعیت را ببین. کاش آمده بودی.
ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همان‌جا هشت هزار تومان ازمان گرفت و رفت. چهار کیلومتر راه رفتیم تا برسیم به چهارباغ. یکی از آستین‌های معین هم نبود. لوله کرده بود توی سوراخ دماغش تا خونش بند بیاید. دوازده هزارتومان پول داشتیم و یک نان تافتون و دو تا خیارِ پیر. هوا رو به تاریکی می‌رفت. زوزه‌ی گرگ‌های گرسنه هم از دور شنیده می‌شد. کیوان انگشتش را با بی‌حالی کشید سمت شمال و یک کوهِ دوری را نشان داد و گفت همان‌ است. معین یکی زد پس سرش. کوه خیلی هم دیگر بزرگ و مهم به نظر نمی‌رسید. با دوازده تومان باید برمی‌گشتیم میدان ونک. اگر دوباره چرخ می‌پکید چی؟ شوهر خاله کیوان حتما این‌ بار با ما هم گشنی می‌کرد. اصلا ما را چه به چهارباغ رفتن؟ به ما فقط می‌آمد برویم دور دریاچه‌ی پارک ملت تا آن دو تا اردک کچل را تماشا کنیم و چای کیسه‌ای بخوریم توی لیوان یک بار مصرف. کلا می‌شد صد تومان. بی الناز.

برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر می‌شد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع می‌کرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق می‌کرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشته‌ای قهوه‌ای تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خاله‌اش فکر می‌کرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهان‌مان از صبح هزار بار کوچک‌تر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد می‌زنیم و کلوین را روسفید می‌کنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود می‌شوم و خیره می‌مانم به نیمه‌ی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمه‌ی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از ساحل‌های دورافتاده‌ی مدیترانه‌ برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدم‌هایش مثل دشت‌های بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟

هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک می‌کنم. با این‌که از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم می‌آید. از این‌که بدانم چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کباب‌مان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتاده‌ام به دریوزگی و دائم هوای ساعت‌ها و روزهای آینده را چک می‌کنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت "به سمت بهبودی" رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنج‌آور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بی‌نهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذات‌الریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه می‌کردم و هر آینه فکر می‌کردم که قرار است لگن خاصره‌ام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم می‌زد بیرون. کلا آفتابه‌ی خوش‌بینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین‌ عکاسی‌ام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتی‌بیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفه‌ها می‌روند. طول می‌کشد اما قول مساعد داد که افتاده‌ام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابه‌های یک شهر ویران شده از زلزله.

گزارش هواشناسی تا چشم کار می‌کند، هوا را سرد نشان می‌دهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد می‌گوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد می‌شود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسره‌ی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش می‌گفتیم: «آقا ما خسته‌ایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمه‌ای داشتم که افتاده بود در مسیر پول‌دار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشت‌های بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا می‌آمدم در شیراز. در یک خانه‌ی ویلایی با درخت‌های مرصع به بهار نارنج. همسایه‌ام هم یکی بود که می‌گفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد».

من باید نشانه‌ای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گم‌شده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است این‌وری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همه‌ی نسیم‌های بهاری را توی شیشه مربا حبس می‌کند و قایم می‌کند توی پستوی دخمه‌اش؟

می‌بینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابه‌ای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمه‌ای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همه‌ی جیوه‌اش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شده‌ی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور می‌لرزانند. آن‌قدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمی‌آید. اما خب. قول می‌دهم همین که هوا اندکی گرم‌تر شد جبران کنم و بنویسم که :«باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند | موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد».
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها بیشتر دوست دارم بنویسم و هر وقت بیشتر دوست دارم بنویسم، کمتر می‌توانم بنویسم. کاهل شده‌ام. مثل کسی شدم که در بیشه‌ای بزرگ افتاده دنبال هزار خرگوش فربه اما از فرط گرسنگی نای گرفتن‌شان را ندارد. خرگوش زیاد هست. من جان گرفتن‌شان را ندارم. اما جان که بگیرم، حرف زیاد برای گفتن دارم. حرف که نه. برش‌های باریک زیادی از زندگی هستند که باید بنویسم‌شان که یادم نروند. برش‌های نازک و بی‌اهمیت. من بنده‌ی چیزهای بی‌اهمیت هستم و از چیزهای مهم زندگی فراری‌ام. چیزهای مهم همیشه محل مناقشه‌اند و عامل فرسودگی. برعکسِ چیزهای بی‌اهمیت که هیچ کس کاری بهشان ندارد. تا حالا دیده‌اید دو نفر سرِ تصاحب بخار بالای فنجان داغ قهوه با هم جدل کنند؟ یا تا حالا شده کسی بر سر تصاحب «تنهایی» با دیگران گلاویز شود؟ یا سر تصاحب صدای رودخانه و مرغ و نسیم سحری؟ نه. دعوا همیشه بر سر تصاحب چیزهای مهم است. تصاحب زمین و جان و مال و عشق و نان و خرما. اخبار جهان حول همین محور می‌گردد و من این‌جا قرار نیست خبرها را مرور کنم. صبر می‌کنم تا جان بگیرم. برگردم به روزهای رقیقی که می‌توانستم با منشور از نور بی‌رنگ آفتاب، رنگین‌کمان درست کنم. روزهایی که فضیلت در کم‌اهمیت بودن است. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
تا حالا در زندگی‌ام دو چیز خریده‌ام که خیلی از گرفتن‌شان راضی‌ام. اولی قابل گفتن نیست. اما دومی‌ش یک نان‌پز است که زندگی‌ام را متحول کرده است. آرد و آب و شکر و نمک و فلان را می‌ریزم توی آن و در شیشه‌ای‌اش را می‌بندم و دکمه‌اش را می‌زنم و خلاص. دو ساعت بعد یک کیلو نان مرغوب تحویلم‌ می‌دهد. خانه بوی نان تازه می‌گیرد. بوی نان تازه، به تک تک سلول‌هایم‌ امید به زندگی تزریق می‌کند. از قدیم همین‌طور بوده‌ام. صف بیست متریِ جلوی نانوایی خیابان بوستانِ اهواز-ساعت چهار عصر مرداد- را فقط با منطق بوی نان می‌شد تحمل کرد. دنبال دستور پخت‌های جورواجور هستم. آرد سفید. آرد سبوس‌دار. کشمش. زیره. گل‌ گاوزبان. دنبه. قیسی. هر چیزی که قابل جویدن باشد. پیدا کردن دستور پخت خوب کار راحتی نیست. دو روز پیش توی یک پادکست شنیدم که هوش مصنوعی بلد است دستور پخت بدهد. رفتم سراغ چت‌جی‌پی‌تی. راست می‌گفت. دستور پخت نان فلان را گرفتم ازش. خیلی خوب بود. انگار رزا منتظمی و مرحوم دریابندری با هم شور کرده باشند.

هوش‌مصنوعی خیلی شگفت‌انگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگی‌تان را در ذهن‌تان به هم می‌زنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یک‌نواخت‌تان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانه‌اش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی می‌خواهم از چت‌جی‌پی‌تی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده می‌کنم. چه می‌دانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرم‌افزار را وصل کند به یک ربات غول‌تشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد می‌دهد. تهش هم می‌شود یک مهاجم خود سرِ بی‌احساس که هیچ چیزی از حافظه‌اش پاک نشده و نمی‌شود. آدرسم را پیدا می‌کند و سرِ همین لوس بازی‌های امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نان‌پز، نان می‌کند.

من به این‌ها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستاره‌ی دریایی با خودش جفت‌گیری می‌کند. یا مثلا کی فکر می‌کرد محمود یک روز رییس‌جمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپ‌داگ آمدند توی یک برنامه‌ی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطب‌ها به هم فحش می‌دادند. فحش‌هایی که محور‌شان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییس‌جمهور شود. گفتیم مگر می‌شود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همین‌طور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا می‌دانم؟ چون پشت کفش‌ش را تا زده بود و آن حفره‌ی پوپولیستی دیده می‌شد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چت‌جی‌پی‌تی مودبانه برخورد می‌کنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانه‌مان.

خلاصه در جهانی زندگی می‌کنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجب‌کردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیده‌ام، حالا دارم شاطری می‌کنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی می‌بینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع می‌کند. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
به سیاق روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی، باید حال این لحظه‌ام را ثبت کنم تا از شر نسیان رهایی پیدا کند. امروز محبوب یک عکس برایم فرستاد از کوه دماوند. خودش ایستاده بوده کنار خیابان فاطمی، شرق را نگاه کرده و بعد زارپ عکس را گرفته بود. درخت‌های راسته‌ی خیابان. دکل‌های قناس مخابرات. حتی ساعت روی برجِ اداری ساعت، هم دیده می‌شد. اما ته ته عکس، کوه دماوند علم شده بود به چه پهنایی. نقشه‌ی گوگل را باز کردم. خیابان فاطمی را پیدا کردم. مطمئن بودم که گوگل، سرویسِ «استریت ویو» را برای ایران ندارد. اصلا این کلمه به فارسی چی می‌شود؟ نمای خیابان؟ خیابان نما؟ حالا هر چی. به هر حال شانسم را امتحان کردم و رفتم گوشه‌ی پایین تصویر و گردن آدمکِ زردِ خیابان‌نما را گرفتم و پرتش کردم وسط خیابان فاطمی. همان‌جا که محبوب بود. و با کمال تعجب رفت. اگر موسی عصایش را جلوی من زده بود زمین و اژدهای ده سر شده بود، باز هم این‌قدر هیجان‌زده و متعجب نمی‌شدم. از کی گوگل، سرویس خیابان نما را برای تهران فعال کرده است؟

حالا دو ساعت است در اتاقم را بسته‌ام و دارم لای خیابان‌های تهران ول می‌چرخم و دور می‌زنم. بیشتر خیابان‌نماها را یک آقایی با کفش‌های زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنی‌اش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیابان‌نما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیابان‌نما می‌شود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کرده‌ام و به ساحل امن بی‌حسی رسیده‌ام. اما امروز حمید همه‌ی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابان‌های شهر، رقیق می‌شوم.

خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی می‌کنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمی‌دانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعه‌ها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال پیش رفتم آن‌جا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که این‌جا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانه‌ی بابا. نرفت. هنوز خیابان‌نمایی نکرده آن‌جا را. بهتر. احتمالا اگر می‌رفتیم مجبورش می‌کردم در را بزند و با موتور برویم طبقه‌ی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمی‌شود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرش‌ها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.

بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آن‌جا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامه‌ات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینه‌ی سفر و موتور را جور می‌کنم. با هم برویم. چند جا را سر می‌زنیم با هم. خوش می‌گذرد. بلوار گلستان را اول از همه می‌رویم. تهش یک پارک هست که بهش می‌گفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیم‌ها آن‌جا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوست‌دخترم بروم آن‌جا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفره‌ی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.

من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیابان‌نمایی به شکل زنده می‌گرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوت‌عبد‌اله را کرده است. حمید هم همان‌جا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوت‌عبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پول‌دار می‌شود. جاسم ویارش می‌خوابد. کرکره‌ی دکان کریم هم بالا باقی می‌ماند و خلاص. یا من را ببرد خانه‌ی برادرم. تازه جابجا شده‌اند و من خانه‌ی جدیدشان را ندیده‌ام. تازه یک بچه‌گربه‌ی ابلق هم پیدا کرده‌اند. من پیشنهاد داده‌ام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هم خانه‌ی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم می‌خوریم حتما. حمید خوش می‌گذرد به خدا.

حمید! بکن این کار را. برو همه‌ی‌ خیابان‌های شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی می‌کند. حتی اگر خاطره‌ای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.

#فهیم_عطار
@fahimattar

https://t.me/fahimattar/606
سه‌شنبه‌ی قبل رفتم ماموریت. رفتم سر بزنم به دو تا پل و یک میدان تا مطمئن شوم پیمانکار زحمتکش ستون و سیخ و میخ را درست علم کرده باشد و پاچه‌ی کارفرما را مورد عنایت قرار نداده باشد. وسط ناکجا رانندگی می‌کردم و با فریاد قنبری که می‌خواند کشف بوسه‌ی بی‌هوا به وقت رویا ، قدغن و این حرفها، شلیل گاز می‌زدم. یک‌هو این کلیسای متروک، سبز شد. من فتیش رفتن به مکان‌های متروکه را دارم. از دیدن گردِ زمان، نشسته بر مکان و اشیاء، شیدا می‌شوم. دست خودم هم نیست. یکی فتیش لیس زدن فرورفتگی‌های پشت زانو را دارد و یکی مثل من هم فتیش زمان‌زدگی. به هر حال. کوبیدم روی ترمز و زدم کنار و رفتم سراغ کلیسای متروک که طبیعت عملیات بلع و هضمش را سالها پیش شروع کرده بود. آن‌ورِ کلیسا هم یک قبرستان پانصد تختخوابی درازکش بود که احتمالا روزی ساکنان آن روی نیمکت‌های همین کلیسا برای امروزشان دعا کرده بودند. رفتم جلوی در کلیسا. دستگیره‌ی در را چرخاندم به امید این‌که باز شود و بروم داخل. که طبعا قفل بود. چند بار هم مثل پلیس خدومی که حمله کرده باشد به خانه‌ی فساد، با شانه‌ی چپم کوبیدم به در. اما طبیعت هنوز برای تخریب درِ کلیسا چاره‌ای نیاندیشیده بود. دور ساختمان طواف کردم تا شاید یک گربه‌رویی چیزی پیدا کنم. که نبود. خداوند تمام درهای رحمت خانه‌اش را به روی من بسته بود.

چهار تا عکس گرفتم و چهار تا فحش دادم به درِ بسته‌ی بختم. دور و برم را نگاه کردم. پانصد آدم مرده آن‌طرف. یک ساختمان متروک با درِ قفل شده این‌طرف. یک کلاغ عوضی هم بالای سرم قارقار می‌کرد. خورشید هم که کلا جمع کرده بود و رفته بود سمت اقیانوسیه و هوا تاریک شده بود. دیگر جای ماندن نبود. پریدم پشت ماشین و هسته‌ی شلیل را انداختم بیرون و گاز دادم و خلاص. اعتراف کنم که خوف کرده بودم. دو ساعت در تاریکی و بدون صدای قنبری راندم. ذهن من متاسفانه، تصویرگر قابلی است. آنچه اتفاق نیفتاده باشد را به زیبایی و در هراس‌انگیزترین شکل ممکن تصویر می‌کند. با جزییات تمام متصور شد که ضربه‌ی دوم شانه‌ی چپم در را خرد و باز کرد. چهار تا کبوتر و کرکس غافل‌گیر شدند و بال بال زنان از پنجره‌ی بی‌شیشه‌ی انتهای کلیسا زدند بیرون. همان پنجره‌ای که ستون غبار و نور نارنجی خورشید دم غروب از آن تابیده بود روی نیمکت‌های فرسوده. یک صلیب کج که خودِ حضرت به آن متصل بود، یک‌وری با یک میخ خودش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. حتی یک لوستر بزرگ از سقف ول بود که به اندازه یک کارخانه‌ی ریسندگی، تار عنکبوت از آن آویزان بود. ذهن مریضم، ول‌کن ماجرا نبود. تصور کرد که جلوتر رفتم. صدای ناله‌ی چوب‌های فرسوده و موریانه‌خورده را هم حتی برایم پخش کرد. نوری که از در افتاده بود داخل و سایه‌ی دراز خودم روی پارکت‌های خاکستری کف. بعد تصور کرد که چهار قدم نرفته، چوب زیر پایم شکست و افتادم توی زیرزمین نمور و سیاه کلیسا. این ذهن مریض که متخصص تصویر کردن آینده‌ی نمور و سیاه است. تخصص در تصویر کردن چیزهایی که هرگز قرار نیست رخ بدهند. تف به روت.

بابت خلاص شدن از دست این هیچکاک مریضی که در مغزم اجاره‌نشین است، مجبور شدم از اندی بخواهم تا در باب لزوم رقصیدن خوشگل‌ها برایم بخواند. کلا اندی متخصص اجرای طرح‌ برون‌رفت از بحران‌های هیچکاکی است. خلاصه به این شکل. این ذهن مریض است و رفتاری متناقض و تبعیض‌گرایانه‌ای نسبت به اتفاقات آینده و گذشته دارد. هر چقدر که به آینده نگاهی خصمانه و تاریک و نمور دارد، رفتارش نسبت به گذشته مثل ترحم مادریست به فرزند ناخلفش. یادتان هست کوندرا می‌گفت: «توما هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون می‌دید که این سال‌ها در خاطره، زیباتر از لحظه‌های واقعی زندگی مشترک‌شان است». ذهن من هم همین طور است. تبحر عجیبی دارد که خاطره‌ها را زیباتر از آن‌چه‌ که واقعا بوده‌اند در خودش ذخیره کنند. ذهن من به مثابه فوتوشاپ خاطرات برای زدودن کک و مک و خال و آبله و کوفت و زهرمار. مثل همین‌هایی که عکس کرسی و پتو پلنگی و آدامس خرسی می‌گذارند و می‌گویند بعد از دوران پتو پلنگی، دیگر قرمه‌سبزی‌ها مزه نمی‌دهند و آه و وای از این برنامه‌ها. خاطرات زیباتر از لحظه‌های واقعی.
چقدر حرف زدم. خلاصه همان هایکوی معروف که می‌گوید: «مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز رخ نداد». هر بار ذهنم هزار فیلم ترسناک برایم می‌سازد از چیز‌هایی که هرگز اتفاق نیفتادند. در عوض چند سال بعد همین ذهن از خاطره‌ی روز سه‌شنبه، فقط درخت‌های چنار و افرا و مگنولیای کنار کلیسا را گوشزد می‌کند و چمن‌های سبز و نسیم خنک و آن هسته‌ی شلیلی که انداختم روی زمین (که حالا حتما برای خودش درختی شده است ای بزرگوارِ دست به خیرِ درخت بنشان) و روی همه‌ی این‌ها هم آهنگ اندی را پخش می‌کند. همین قدر لطیف به گذشته نگاه می‌کند این ذهن متناقض. آینده‌ی سیاه و گذشته‌ی سبز. کلا به زمان حال هم می‌شاشد و وقعی به آن نمی‌نهد. خلاص.
https://t.me/fahimattar/608
#فهیم_عطار
@fahimattar
جانانم! بی‌آرزویی درد بزرگی است. راه رفتن لبه‌ی پرتگاه جهان است. اما دلتنگی، درمان بی‌آرزوییست. دلتنگی و دوری که حادث شود، بذر آرزو در خاکِ دل آدم کاشته می‌شود. بذری که پوسته‌اش را می‌شکافد و هر ثانیه قد می‌کشد و شاخه‌هایش را باز و بازتر می‌کند. آن‌قدر باز که سایه‌اش تمام قلب آدم را تاریک می‌کند. خنکا و تاریکیِ آرزومندی.

خیال بالِ آرزوست. خیال، میان‌برِ وصال است. راهِ رسیدن. خیالِ وصال بهتر از خودِ وصال است. وصال یک بار است و تمام می‌شود و ملال حاکم مسلم می‌شود. اما خیال، تکرار می‌شود. هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه. تکرار رسیدن و تکرار دیدن. ته ندارد خیال. جهان خیال، مال من است. خدا و بنده‌اش من هستم. خودم فرمانروای خودم هستم. فرمان به رفتن می‌دهم. فرمان به راه رفتن زیر مهتاب و آفتاب می‌دهم. فرمان به بوسیدن. فرمان به قهر و آشتی.

ما سربازان این جهانیم. سلاح‌مان هم دلتنگی و خیال است. با ظرافت حمل‌شان می‌کنیم. فشنگ سلاحمان همین ظرافت است. جهان بیرون از خیال، ضخیم است. خورشیدش داغ است. درخت‌هایش سایه ندارند. زردآلوهایش نارس‌اند. نعناع‌هایش بو ندارند و زنبورهایش بلد نیستند چطور عسل درست کنند و فقط نیش می‌زنند. حتی خطوط چهره‌ات هم آن‌جا درهم و ناپیداست. اما زیر سایه‌ی درخت خیالِ جهانِ من، همه چیز خنک است. نور آفتابش، طرح شاخه‌های نخل را روی صورتت نقاشی می‌کند. شفاف و نزدیک. سایه‌ی هر چیزی در این جهان پرهیبِ اندام توست و چهره‌ی همه‌ی مردم، چهره‌ی تو.

بنده‌ی ظرافت‌های جهان خیالم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دلم می‌خواهد خودم را تکرار کنم. اساس این جهان بر تکرار بنا شده است و حتی خورشیدش هم، با آن‌همه جلال، هر روز خودش را تکرار می‌کند. از شرق حضور به هم می‌رساند و از غرب مرخص می‌شود. من که جای خودم را دارم. هزار سال پیش یک پلِ بد بدن و کلفت، ته ایالت نیویورک فرو ریخت. دو هفته بعد هم گزارشش آمد بیرون و کارشناس‌های محترم گفتند که دلیل فرو ریختن پل فَتیگ است. همان خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی خارج از توان سازه نیست. اما متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند. طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد. همه‌ی این‌ها را هزار سال پیش نوشتم و حالا هم روا دیدم که دوباره خودم را تکرار کنم و فَتیگ را به خودم یادآوری کنم. چرا یادم افتاد؟ چون امروز صبح دو کیلو کاغذِ نقشه را گذاشتم روی صندلی گوشه‌ی اتاقم و زِرت، صندلی شکست. همان صندلی‌ای که شش سال میزبان باسن‌های جورواجور دوست و دشمن بود. روزی چهار بار دیوید صد و سی‌کیلویی را تحمل می‌کرد وقتی که داشت به رکیک‌ترین شکل ممکن غیبت کارفرما را می‌کرد. ناتاشا هم گاهی وقت‌ها روی آن صندلی می‌نشست. مخصوصا وقتی که می‌خواست ماجراهای گربه‌اش را تعریف کند. چون ماجراهای گربه را حتما باید از زمان نبوت موسی و دودمان دوم مصر و میزان اهمیت گربه‌ها نزد مصریانِ باستان شروع می‌کرد. همین بود که وسط کار پاهایش خسته می‌شد و از رنسانس به این طرف را مجبور بود روی همین صندلی ادامه بدهد.

این صندلی باسن هزار مراجع سبک و سنگین را تحمل کرده بود. اما امروز زیر بار دو کیلو کاغذ جر خورد. فتیگ، بابت تکرار باسن‌ها. بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. همین شد که دوباره یاد این ماجرا افتادم. یاد خستگی‌هایی که تک‌تک‌شان در بازه‌ی تحمل آدم هستند اما تکرارشان خارج از توان او. اشکال صندلی هم این است که بلد نیست حرف بزند وگرنه می‌توانست بگوید: «داداش، دو تا پونز بکار توی دلم که هر کی نشست، دهنش آسفالت بشه و زود بره». یا حالا کمی مودبانه‌تر. اگر صندلی حرف می‌زد، احتمالا من از فرط تعجب تلف می‌شدم اما خودش به این روز نمی‌افتاد. هر چه می‌کشیم از همین حرف نزدن‌ است.

حرف مهمی نبود به هر حال. تکرار خودم بود. تکرار جهت یادآوری به خودم بابت مراقبت از تکرارِ بارهای تکراری. چقدر تکرار داشت این جمله. حالا می‌خواهم زنگ بزنم به تدارکات‌چی شرکت و ازش استدعا کنم که یک صندلی جدید برایم سفارش بدهد. این بار قول می‌دهم بیشتر مواظبش باشم. روزی چند ساعت لنگ‌هایش را بدهم هوا و بگذارمش روی میز. مثل صندلی‌های کافه‌ها بعد از ساعت کاری.
#فهیم_عطار
@fahimattar
از کجا شروع کنم؟ از این‌جا: قرار بود همین دوشنبه، نقشه‌های پروژه‌ی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشه‌ها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیده‌اش این بود: «نقشه‌ها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه می‌گذاریم و با شما هم‌آغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای این‌که کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همین‌ها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. می‌شناسم؟ نه. داشت سخنرانی می‌کرد. وسط حرف‌هایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات می‌گفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر می‌گوید که مثلا زانویم درد می‌کند و دیگر نمی‌توانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شده‌ام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف می‌زند و مثلا می‌گوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.

چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات می‌چرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. این‌که دویست و نود صفحه نقشه‌در تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشه‌ها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرف‌های حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همان‌جا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشه‌ها. بدون هم‌آغوشی.

دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتاده‌ام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنج‌ها. تحمل روایت رنج و درد از چرایی‌شان راحت‌تر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر می‌زده به مادربزرگش و شام به بدن می‌زده‌اند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامه‌ها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.

خوب شد این‌ها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری می‌بینم. سهل‌گیرتر می‌شوم. روایت‌طور وارد حلق جهان اطلاعات می‌شوم. روایت، پنبه‌ی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ششم جولای-یعنی شنبه- روز جهانی بوسه است. روز جهانی ماچ. بوس به مثابه نیروی محرکه برای ادامه‌ی راه. جهان به خودی خود جای قشنگی نیست و صرفا باید کاری کرد که قشنگ به نظر بیاید. بی‌دردسرترین و سالم‌ترین راهش هم ماچ است. البته الکل هم هست. ولی خب، آدم با کبد خراب، جهانش بدتر هم می‌شود. تازه بوسیدن، کالری هم ندارد و شکم نمی‌آورد. پس ده هیچ به نفع بوسیدن. مصلحت‌اندیشی نکنید و ببوسید و خیال کنید که جهان به لطافت پوست لب‌هاست. دنبال بهانه‌اید؟ این هم بهانه. ششم جولای، روزجهانی ماچ. بهترین بهانه. دنبال فرصتید؟ هر زمان و هر جا. چرا آدم باید توی آینه‌ی آسانسور الکی ول معطل باشد و آهنگ‌های آبگوشتی به سلیقه‌ی شرکت شیندلر را گوش کند تا برسد طبقه‌ی پنجم؟ ببوسید. ته این جهان خبر خاصی و اتفاق خاصی هم منتظرمان نیست. الکی خودتان را معطل حساب و کتاب نکنید و منتظر نباشید که بوسیده شوید و بروید در لاک دفاعی. دقیقا مثل تیم فوتبالی باشید که دقیقه‌ی هشتاد و پنجِ فینال جام جهانی، یک گل از حریف عقب افتاده است. تمام تیم می‌شود خط حمله و از هر ثانیه‌ی باقیمانده، کمال استفاده را می‌کنند. چون می‌دانند اگر سوت آخر زده شود، همه چیز تمام است. به هیچ کس بابت استراتژی دفاعی مدال نمی‌دهند.

پیام کائنات با وضعیتِ قهوه‌ای-سمنویی‌ای که دارد همین است و بس. ببوسید. مگر این‌که زیادی جهان را جدی فرض کرده‌اید. که قطعا اگر این‌طور است، شما دست‌تان و شغل‌تان در رنگ قهوه‌ای است و از آن بیشتر لذت می‌برید تا بوسیدن. که در این صورت خوش به حالتان.

اما اگر شما هم فهمیده‌اید که اینجا هیچ چیزی جدی نیست الا موقتی بودن همه چیز، پس ببوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست. چشم‌هایتان را ببندید و خشاب را شلیک کنید. خوش‌تر میگذرد.

پ.ن. فقط یک جوری نبوسید که بشوید مصداق این جوک که: «یه بچه‌ای از باباش می‌پرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش می‌گه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». فقط ببوسید تا بفهمید هیچ چیزی در این جهان جدی نیست.

#فهیم_عطار
@fahimattar
هیچ حرف مهمی در این نوشته وجود ندارد. الکی وقت‌تان را هدر ندهید. ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازات‌گونه‌ای داغ و شرجی است. در همین زل آفتاب با خودم لج کردم و چمن‌ها را زدم. حس خرچنگی را دارم که زنده زنده افتاده است توی قابلمه آب جوش برای شامِ زنی زیبا. از تک تک سلول‌های زنده و مرده‌ام عرق می‌زد بیرون. از هر هفت سوراخ بدنم. هدفون‌هایم را چپانده بودم توی گوشم تا لااقل با ریتمی که دوست دارم تبخیر بشوم. چمن‌ها را که زدم، نشستم روی پله‌ی جلوی خانه، زیر یک کف دست سایه‌ی درخت مگنولیا. هیچ خر دیگری توی آن گرما بیرون نبود به جز دختر هفت ساله‌ی همسایه‌مان که نخ بادبادکش را گرفته بود و مثل پره‌ی پنکه دور حیاط می‌چرخید تا شاید برود هوا. یا خودش یا بادکنکش. یکی از هدفون‌هایم را درآوردم تا صدای خنده‌هایش را بشنوم. قشنگ بود. توی گوش چپم علی عظیمی از دل‌درد می‌خواند. گوش راستم هم پر شده بود از صدای خنده‌ی یک دختر هفت ساله که به ساده‌ترین شکل ممکن بلد بود از یک ظهر داغ سگی لذت ببرد. ترکیب خوبی بود. یک قطار مورچه جلوی پایم از سمت خنده به سمت دل‌درد ریسه شده بود که هیچ کدام‌شان هم دانه‌کش نبودند و انگار خیالشان برای زمستان راحت بود. آسمان آبی بود با چهارتا ابر سفید که ول بودند در آن و منتظر که نسیمی بیاید و یک وری ببردشان تا شاید جفت‌شان را پیدا کنند و ببارند. مادر دختر همسایه از پشت پنجره به دخترش گفت که بیا آب بخور که گرمازده نشی. آب را خورد و برگشت توی حیاط و داد زد که مامان، دوستت دارم و برگشت سر وظیفه‌ی پنکه‌ایش.

فضا، فضای فیلم یک فیلم‌ساز سهل‌گیر بود که اصرار داشته باشد زندگی همین قدر قرار بود ساده باشد. یک آسمان آبی باشد و یک ریتم خوب و یک قطار مورچه که نگران زمستان نیستند و یک دوستت دارمِ بی‌هوا و حضور یک آدم نگران پشت پنجره. همین. یکی از هدفون‌ها توی دستم بود. از کی هدفون‌ها بی‌سیم شدند؟ هدفون همیشه یک وظیفه‌ی مهم داشت. این‌که یک لنگش برود توی گوش یک نفر و آن لنگش برود توی گوش آن دیگری. آن دیگری‌ای که یک نفر دوست داشت زیبایی ریتم زندگی را باهاش تقسیم کند. وظیفه‌ی سیم این بود که بهانه بدهد به دست آن دو نفر که بیشتر از یک وجب از هم فاصله نگیرند. تف به تکنولوژی. هدفونِ بی‌سیم خیانت بود به آن فیلم ساز سهل‌گیر. حالا این لنگه‌ی ول شده‌ی هدفون در گوشم را بدهم به کی؟ شریک شدن در زیبایی‌ها و شادی‌ها از شریک شدن در غم‌ها هم مهمتر است. چرا که شادی‌ها زودگذرترند و باید در هوا قاپید و تقسیم‌شان کرد.

ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازات‌گونه‌ای داغ و شرجی است. ابرهای سفید، سیاه شدند و باران تابستانی شروع شد. مورچه‌ها فرار کردند. هواشناسی گفت تمام امشب باران داریم. دل‌درد تمام شده است و دو لنگ هدفون توی دستم است. دختر همسایه بادکنکش را جمع کرد و رفت داخل. خوب شد که قبل از باران به مادرش گفت که دوستش دارد. دوست داشتن را باید داد زد و گفت. بر عکسِ دوست نداشتن‌ها که نباید دادشان زد. دوست نداشتن امری عملی است و لازم نیست به زبان بیاید و فهمیدنش راحت است. اما دوست داشتن عملی است و کلامی. باید جار زده شود.

فیلم ساز سهل‌گیر باید حالا به فکر یک فیلم دیگر باشد. یک فریم دیگر پیدا کند تا سادگی را نمایش بدهد. قرار زندگی را نشان بدهد. همین یک فریم کوتاه از یک ظهر گرم شرجی تابستان.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
@fahimattar
مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar