گفت و چای | فهیم عطار
40.9K subscribers
44 photos
32 links
‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم
Download Telegram
یک خاطره‌ی بی‌ربط بگویم، بابت هیچ. اهواز زندگی می‌کردیم که وارد سن بلوغ شدم. یک خش ناجور افتاده بود به صدایم. وقتی حرف می‌زدم انگار دو شاخه تیرآهن نمره‌ی بیست را روی آسفالت می‌کشند. صد تا جوش هم صورتم را مثل ماشین عروس تزئین کرده بود. کل سوخت و ساز بدنم هم متمرکز شده بود روی دماغم و سرعت رشدش سه برابر جاهای دیگری بود که باید رشد می‌کرد. اما بدترین قسمت ماجرا این بود که یک شرارت خاصی درونم مثل لوبیای سحرآمیز رشد کرده بود. از آسیب رساندن و شیطنت کردن لذت می‌بردم. انگار یک چیزی درونم ارضا می‌شد. من هم تنها نبودم. پژمان هم بود. بنده‌ی هیچ خداوندی نبودیم و خودمان را سلطان کوچه می‌دیدیم. دو بار فیلم ترمیناتور را دیده بودیم و حس می‌کردیم قطر بازوهای‌مان هم اندازه‌ی دور کمر آرنولد است. که البته برعکس بود ماجرا.

چهارده ساله بودیم که آقای پهلوان خانه‌ی روبروی ما را خرید. اما اسباب‌کشی نکرد و خانه خالی مانده بود. دو هفته‌ی تمام تفریح من و پژمان این بود که با سنگ شیشه‌های خانه‌ی آقای پهلوان را بشکنیم. ماشالله، شیشه زیاد داشت و هر چی می‌شکستیم تمام نمی‌شد. سنگ برمی‌داشتیم و از این سمت دیوار پرت می‌کردیم توی خانه. برای چند ثانیه چشم‌های‌مان را می‌بستیم تا صدای شکستن شیشه بیاید. لذتی که در صدای شکسته شدن شیشه وجود داشت را هیچ شیشه‌بُری نمی‌توانست تولید کند. آن هم صدای ریختن شیشه‌ی خانه‌ای خالی که هیچ کس در آن زندگی نمی‌کرد تا در را باز کند و خِرمان را بگیرد.

دو ماه بعدتر آقای پهلوان آمد سر بزند به خانه. در را که باز کرد، نزدیک بود ضعف کند. ما دو تا آرنولد هم توی کوچه «یه‌شوت، یه‌ضرب» بازی می‌کردیم. کف حیاط پر بود شیشه و سنگ. انگار که رمی‌جمرات بود. پهلوان از ما پرسید که می‌دانید کی شیشه‌ها را شکسته است؟ گفتیم نه. از قبل هم با پژمان قرار گذاشته بودیم که اگر یک روز پهلوان آمد و یقه‌مان را چسبید، همه چیز را انکار می‌کنیم. اصلا فرار می‌کنیم. پهلوان که نمی‌دانست خانه ما کجاست. در می‌رفتیم و شب که می‌شد، از دیوار پشت برمی‌گشتیم خانه. کلا اهل عذرخواهی نبودیم. عذرخواهی مال کسی بود که اشتباهی مرتکب شود. ولی ما اشتباهی نکرده بودیم. اتفاقا خیلی هم درست زده بودیم وسط خال. یک شیشه‌ی سالم نگذاشته بودیم و تپه‌ی ندیده باقی نگذاشته بودیم. ما دو آرنولد محله بودیم که هدف غائی‌مان تخریب بود. نه عذرخواهی می‌کردیم و نه به فکر جبران بودیم.

تنها کاری که کردیم این بود که با آقای پهلوان همدردی کنیم. بهش گفتیم چند روز پیش دو نفر با موتور آمدند و شیشه‌ها را شکستند و رفتند. احتمالا با شما خصومت شخصی داشتند. خدا آن دو موتور سوار را لعنت کند. آن‌قدر هم جدی این ماجرا را تعریف کردیم که خودمان هم باورمان شد. حتی می‌توانستیم چهره‌شان را تصور کنیم. بعد هم رفتیم از خانه یک جارو رشتی آوردیم و دادیم به پهلوان که کثافت‌کاری آن دو موتورسوار را جمع کند. کمکش هم نکردیم. باید می‌رفتیم سر کوچه از دکان قائمی بستنی می‌خریدیم. به هر حال فرق بزرگی وجود دارد بین آدمی که با سنگ شیشه را می‌شکاند و آن کسی که توپش اشتباهی به شیشه می‌خورد. یکی به هدف زده و می‌رود بستنی بخورد، آن یکی هم اشتباه کرده و شجاعت دارد و پای اشتباهش می‌ایستد. همین.
#فهیم_عطار
@fahimattar
صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستاره‌ها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش‌ است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آن‌ها را ثبت کرده و فلان و این‌ها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویه‌ی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشته‌اند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیده‌اند و چیزی برای من باقی نگذاشته‌اند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسه‌ی ماست برای من باقی می‌گذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقب‌ترم. از درست کردن اکانت فیس‌بوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.

خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشته‌ی ما گرفته باشند. گذشته‌ای که برای ما گذشته اما برای آن‌ها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بی‌فایده است. لااقل برای ما بی‌فایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستنده‌اش از سیاره‌ی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شده‌اید و این‌ها. یا مثلا این عکس چهل سال قبل‌تان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان می‌خورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیاره‌ی دورتری بیاید و عکس آینده‌مان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان می‌خورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.

افتاده‌ام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوه‌ی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار می‌شود. تمام می‌شود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشته‌ی من پاک نمی‌شود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.

به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوه‌ام هم سرد شده. گرفتاری‌هایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول‌ کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمی‌خورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینه‌ی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمی‌آید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یکی از لذت‌های زندگی من عکس گرفتن از آدم‌هایی است که وسط خیابان همدیگر را بغل می‌کنند. آدم‌هایی که شل همدیگر را بغل می‌کنند؛ مثل ماست. یا آدم‌هایی که آن‌طور سفت و خشن همدیگر را بغل می‌کنند که فکر می‌کنی همین الان است که دوبنده‌هایشان را بپوشند و کشتی بگیرند. یا آدم‌هایی مثل این دو نفر که عکس‌شان را گرفتم. همین آدم‌هایی که با رعایت تمام ظرائف همدیگر را بغل می‌کنند. مثل پیچیدن پیچک دور نهال لاغر گیلاس و این برنامه‌ها. از بین همه‌ی این‌ها، من همین دسته‌ی آخر را ستایش می‌کنم. آدم‌هایی که ظرافت رفتاری دارند.

من بنده‌ی آدم‌های ظریف هستم (به غیر از جواد). ظرافت که فقط در بغل کردن و بوسیدن نیست. همه جا هست. همین سفر آخرم به تهران. از کریم‌خان می‌خواستم برگردم آریاشهر. دمِ غروبِ پرترافیکِ تهران که تاکسی گیر نمی‌آید. بالاخره خودم را تقریبا انداختم جلوی یک پرایدِ پا به سن گذاشته و راننده‌ی جوانش را قانع کردم که من را برساند آریاشهر. گفت بپر بالا. من هم پریدم بالا. دنیای داخل پراید خیلی با آن غروب پرترافیک فرق داشت. تمیز بود. راننده موهایش را دم اسبی بسته بود و یک سبیل زورویی منظم هم برای خودش تراشیده بود. راه که افتاد از توی آینه نگاه کرد و گفت: «اجازه دارم آهنگ روشن کنم یا با کَسَت نیست سر گفت و شنود ای ساقی؟». اصلا طوری گفت که انگار خودِ آقا هوشنگ ابتهاج پشت فرمان است. بعد هم طوری رانندگی کرد که انگار یک قدح شربت زعفران بغل کردم و می‌ترسد بریزد. بهش گفتم که اگر دلش خواست مسافر هم بزند. گفت اگر آدم مستاصل دید، حتما. که یک نفر را دید و سوار کرد و پول هم نگرفت ازش. آدم این قدر ظریف و محتاط؟

یک معلم ادبیات داشتیم اهواز که ناظم‌مان هم بود. قشنگی‌اش این بود که تک‌تک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب می‌کرد و می‌زد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله می‌کشید روی لبش. انگار بین دو نیمه‌ی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمه‌ی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت می‌داد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ می‌کرد. حتی وقتی‌هایی که از دست شیبانی روانش رنده می‌شد و می‌خواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا می‌گفت «پستان‌گزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش می‌داد.

هدایت کاف خودش استاد ظرایف بود. یک بار پیام فرستاد و غیبت شیدا را کرد. گفت بوسه‌ و بغل و دوستت دارم بی‌هوا، نفسِ رابطه است که شیدا هیچ وقت رعایت این ظرایف را نمی‌کند. آن هم شیدایی که شیدای هدایت کاف بود. گفتم به خودِ شیدا چرا نمی‌گویی؟ بگو که دوست داری بی‌هوا مثل سنجاب از بالا بپرد روی شانه‌ات و بپیچد بهت و بگوید دوستت دارد و الخ؟ جواب هدایت خیلی خلاصه بود. ظرائف باید داوطلبانه اجرا بشوند. بوسه‌ی امری که بوسه نیست. من نیت آن بوسیدن را دوست دارم و نه خود آن بوسیدن را. آخ هدایت کاف!

گفتم که هدایت کاف خودش استاد مسلم ظرائف بود. از کنار هیچ لبخند و اخمی بی‌تفاوت رد نمی‌شد. همین بود که انسان خوبی بود. انگار که ظریف بودن خاک اعلای باغِ انسانِ خوب بودنش باشد. همین ظریف بودنش بود که قدرت دریافتش از این جهان را برده بود بالا. مثل رادارهای ناوهای جنگی. همه چیز را مشاهده می‌کرد و عکس‌العمل بهشان نشان می‌داد. عکس‌العمل‌های درست. تهش چی شد؟ خسته شد و و خودش را کشت. به هر حال همزیستی باغبان باغ نسترن‌ها با گوسفندان بی‌حواس کار راحتی نیست.
https://t.me/fahimattar/570
#فهیم_عطار
@fahimattar
حیاط خانه‌ی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایه‌اش صندلی می‌زدم و کتاب می‌خواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در می‌آوردم. کتاب دست گرفتن بهانه‌ای بود که زیر سایه‌ی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگ‌ها به زمین می‌تابید و نقشِ برگ خلق می‌کرد، تماشا کنم. باد هم می‌وزید و نقش برگ‌ها را روی زمین می‌رقصاند و ورق‌های کتاب را به هم می‌ریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان می‌سپردم. بعد هم جمع می‌کردم و می‌رفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانه‌ام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریع‌تر شد و عادت زیر درخت‌نشینی از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه می‌کردم یاد آن یک ساعت‌های دلچسب می‌افتادم. هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگ‌ها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درخت‌اش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.

زمان قدیم‌تر، دو نفر هم‌دانشگاهی داشتم که یار غار سینما رفتن هم بودیم. کلاس‌های شجاعی و تائیدی و الخ را یکی در میان می‌پیچاندیم تا به جایش برویم سینما. ژانر فیلم هم مهم نبود. از فیلم‌ها درخشان بگیرید تا فیلم‌هایی که روح مرحوم حاتمی و هیچکاک را در گور می‌لرزاندند. ساعت سانس هم مهم نبود. مثلا فیلم کلاه‌قرمزی را ساعت دو شب در سینما آزادی تماشا کردیم. یک بار هم سه سانس پشت سر هم یکی از فیلم‌های جمشید آریا را نگاه کردیم. هر سه بار هم جمشید پوز دشمن را به خاک مالاند. به هر حال مهم فیلم نبود. مهم حال و روزِ خوش‌مان بود. مهم چیپس مزمز بود و سالن خنک سینما و بعد از آن هم آب‌طالبی و زر زر کردن‌های لاینقطع ما سه نفر و خندیدن به هر ترک دیواری. سفر آخری که آمدم ایران هر دو نفرشان را پیدا کردم. قرار گذاشتیم دو سه تا سانس پشت سر هم برویم و اتفاقات گذشته را تکرار کنیم. رفتیم و نشد. با این‌که مزه‌ی آن سالیان دور زیر زبانم بود. آن دو یاغی هم کنارم بودند. اما این دو یاغی، آن دو یاغی مورد نظر دیگر نبودند و من همان دو یاغی خودم را می‌خواستم. در واقع من هر سه یاغی آن سالیان دور را می‌خواستم. اما ما هم مثل درخت چنارمان در سال‌های دور جا مانده بودیم. چقدر بد است که باشی اما نباشی.

هزار مثال این شکلی توی سرم دارم. کسانی و چیزهایی که گذشته‌ی درخشانی باهاشان داشتم اما حالا هستند اما دیگر نمی‌درخشند. یا برای من دیگر نمی‌درخشند. انگار که این درخشش فقط برای آن زمان‌ها درست کار کند. مثل کبریتی که بکشی و روشن شود و بعد هم خلاص. چند کبریت این طوری آتش زدم؟ خدا می‌داند. همیشه تلاش مذبوحانه کردم تا دوباره شرایط را برگردانم به درخشش سابق. اما نشد. مگر می‌شود یک کبریت را دوبار آتش زد؟ آن سایه‌ی دلچسب و درخت مال آن سال‌ها بود. حالا درخت هست اما یک چیزی که نمی‌دانم چیست، فرق کرده است. ما ماندیم خاطره‌ی شیرینی که برای هم تعریفش می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و دلمان برای خودِ گذشته‌مان تنگ می‌شود.

اما باید منطقی باشم. منِ این لحظه، خاطره‌ی شیرین دست‌نیافتنی آینده‌ام. الان من هزار کبریت آتش‌نزده توی دستم دارم. کبر‌یت‌هایی که دانه به دانه روشن می‌کنم و لذت‌شان را می‌برم. درخت‌های جدید. سکانس‌های جدید. باید با خودم به صلح برسم. انقضا یکی از ارکان زندگی است. زندگی‌ام مثل جویدن آدامس است. شیرینی‌اش دائمی نیست. دو ساعت بعد آدامس هست اما شیرینی‌اش تمام شده و تبدیل شده به یک خیال شیرین. اما مگر آدامس‌های جهانم تمام شده‌اند؟ نچ. آدامس و کبریت فراوان وجود دارد. من باید با فکر احیا نشدن گذشته‌ها به صلح برسم. آن‌چه تمام شده، تمام شده. شب‌بخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar
برای روز مبادا:
https://www.instagram.com/fahim.attar/
مغز من مثل میدان مین است. میدانی که مین‌هایش کنار هم خرماچین شده است و هر برگی که از آسمان بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد، ضامن یکی از این مین‌ها را رد می‌کند و می‌پکد و من را یاد خاطره‌ای می‌اندازد. مثلا یک بار کلید‌های ماشین را از روی میز برداشتم و جرینگ آن من را یاد دسته‌کلید پیکان آجری‌رنگ پدرم انداخت. مجبور شدم بابت همان جرینگ هفت صفحه خاطره محو و روشن بنویسم. هر برگی که بیفتد و هر خرچسنه‌ای که بپرد و هر کلیدی که صدا کند.

امروز داشتم توی خیابان راه می‌رفتم. یک پرنده‌ی الدنگ از دور آمد و قیقاج داد و رفت نشست روی درخت. بعد مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی، قیج قیج صدا کرد. بعد هم پرید و رفت. ضامن را کشید و مین را پکاند و من را یاد مرغ عشق خانه‌ی اهوازمان انداخت. به همین بیهودگی و سهولت. یک بار فرید رفت بازار کاوه و از جلوی دکان پرنده و چرنده فروشی رد شد و یک مرغ عشق آبی چشمش را گرفت. مرغ و قفس و نان و آبش را خرید و آورد خانه. گذاشتیم توی پاسیو. برایش ارزن ریختیم و نشستیم جلوی قفس که خوردنش را تماشا کنیم و مهرمان به دلش بیفتد. که خب نیفتاد. اول بیقراری کرد. بعد هم رفت یک گوشه کز کرد. گفتیم بهمان عادت می‌کند.

دو ماه صبر کردیم. عادت نکرد. بداخلاقی می‌کرد. نصفه شب قیج‌قیج صدای می‌کرد. مثل لولای روغن نخورده‌ی درِ گاراژ مستوفی. مثل شتری غیر متمدن و بدوی ارزن می‌خورد. یک بار قیف آبش را با نوکش جر داد. هر بار دست‌مان را می‌بریدم توی قفس تا تمیزش کنیم، پاره‌مان می‌کرد. سه بار دست خودم را خونی کرد. من و فرید رفتیم دم دکان پرنده و چرنده فروشی. اعتراض کردیم که به جای مرغ عشق بهمان سگ انداختی و راه به راه گازمان می‌گیرد. دکان‌دار گفت تقصیر خودمان است که برایش جفت نخریدیم. تهش ما شدیم مقصر. یک مرغ عشق زرد کرد توی پاچه‌مان که ببریم برای سگ بالدار توی خانه. رسیدیم خانه و زرد را انداختیم کنار آبی توی قفس. چهار تا بال زدند و کمی شاخ و شانه کشیدند و آرام گرفتند. یک هفته نشده بود که زرد و آبی اخلاقشان شده بود مثل پر بالشت. نرم و لطیف. فرید راه به راه برای‌مان خطابه می‌خواند. خلاصه خطابه هم این بود که خشم و ظلم و پلیدی همان حفره‌ی سیاه درون است که هیچ چیز پرش نمی‌کند به جز عشق. آی عشق آی عشق، چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

شش ماه گذشت. همه چیز گل و بلبل بود. هیچ کدام گاز نمی‌گرفتند. قیف آب را نمی‌شکاندند و شتر نامتمدن درون‌شان محو شده بود. دمِ دقیقه لاس می‌زدند و نوک به نوک می‌شدند و فرنچ کیس و این برنامه‌ها. منتظر بودیم به زودی جوجه‌کشی راه بیاندازیم و الخ. اما از آن‌جا که گلچین روزگار خیلی خوش سلیقه است، یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که مرغ زرد مثل یک موز خشک افتاده کف قفس و لنگ‌هاش رو به قبله است. رفت بهشت. جنازه را کشیدیم بیرون و با بچه‌های محل پای درخت آکالیپتوس دفنش کردیم و هم برایش فاتحه خواندیم و هم صلیب کاشتیم. به هر حال از دین پرنده‌ها سر درنمی‌آوردیم. این وسط آبی ماند و قیف آبش. لرزه افتاده بود به اندام‌مان که دوباره اخلاق سگش بالا می‌آید و گاز می‌گیرد و پاره‌مان می‌کند.

اما نه. تبدیل شد یه یک پرنده بی‌صدا. کمی غذا می‌خورد. کمی آب. یک قیجِ نه چندان بلند می‌کرد و به در و دیوار نگاه می‌کرد. خیره می‌شدیم به چشم‌هایش تا شاید یک راهنمایی می‌گرفتیم ازشان که چه مرگش است. تهش به این نتیجه رسیدیم که تقصیر همان چاله‌ی سیاه است. با عشق پرش کردیم و بعد هم عشقش مرد. حالا یک چاله‌ی سیاه برایش مانده و کلی پسمانده از عشقی که دیگر نیست. تهِ تهش هم نتیجه این بود که عشق، نبودنش هار می‌کند. بودنش هم موقتا خوب است. تا وقتی که هست. وقتی که برود دل را به فاضلابی رقیق تبدیل می‌کند که حال و روزش همین پرنده‌ی آبی مفلوک است.

همین شد که زدیمش زیر بغل و بردیمش بازار کاوه. پس‌اش دادیم. شاید دوباره می‌شد آن چاله را خالی کرد و از نو پرش کرد. به هر حال کارِ ما دیگر نبود. می‌بینید؟ شش پاراگراف مهمل گفتم فقط بابت قیج‌قیج آن پرنده‌ی الدنگ. تهش چی؟ هیچ. هنوز ظلم ظالمان حفره‌دار جاریست. غبار تیره‌ی تسکینی | بر حضور وَهن | و دنجِ رهایی | بر گریز حضور سیاهی. سلام احمد.

#فهیم_عطار
@fahimattar
هفته‌ی پیش داشتم می‌رفتم آن سر شهر بابت یک کار بیخود. موقع رانندگی پادکست گوش می‌دادم. کدام پادکست؟ کتابگرد. مهمان‌شان کی بود؟ آقای مرادی کرمانی. چی می‌گفتند؟ از کتاب و نوشتن و خمره و مجید و بی‌بی و الخ حرف زدند. یک جایی وسط حرف‌هایشان آقای کرمانی گفت که دو سال است که دیگر نمی‌نویسد. دلیلش چی بود؟ من که نعل به نعل یادم نیست چه گفت اما خلاصه‌اش این بود که نمی‌نویسد چون دیگر هیچ چیزی در جهان نیست که او را متعجب کند. گفت که نویسنده باید از یک چیزی تعجب کند تا بتواند آن را بنویسد. این حرف از آن دسته حرف‌ها بود که یکهو چراغ یک اتاق تاریک را در مغزم روشن کرد. از آن اتاق‌های تاریکی که همیشه آن‌جا بوده اما من ازش بی‌خبر بوده‌ام. آقا هوشنگ با یک جمله چراغ‌مان را روشن کرد.

مغز تعمیم‌گرِ من یاد «دار رابینسون» افتاد. کی هست؟ یک بدل‌کار هالیوودی بود که گمان کنم سر یکی از همین بدل‌کاری‌هایش جدی جدی مرد. یک بار ازش پرسیدند که تو این همه کار خطرناک می‌کنی، نمی‌ترسی؟ جواب داد که هر بار می‌ترسم و بابت همین ترسش هم هست که عاشق این کار هستم. گفت آن روزی که دیگر نترسد، بدل‌کاری را می‌گذارد کنار. یا یک چیزی شبیه به این. حالا این را گذاشتم کنار حرف‌های هوشنگ جان. گمان کردم که حرف حساب دو نفرشان یکی است. اگر هم که نیست که هیچ.

دیگر چه؟عشق. پای عشق را هم وسط کشید این مغز تعمیم‌گرِ من. پیرو حرف هوشنگ و رابینسون، آدم تا روزی دچار است که مرادِ دلش او را متعجب کند. لابد تا روزی که از توی کلاه‌اش، خرگوشِ سفیدِ نادیده‌ای را بکشد بیرون. یا تا روزی که از تصور نبودنش خوف کند. تا روزی که خوف یا تعجب آدم را شگفت‌زده کند. بعد از آن آدم تبدیل می‌شود که یک بدل‌کار بازنشسته که از چیزی دیگر نمی‌ترسد. خوفناک‌ترین حالت ممکن همین است که آدم دیگر از چیزی نترسد تا تعجب نکند. کجای ماجرا ترسناک است؟ همین که آدم ببیند که می‌توانید زیر دریای سکون نفس بکشد.

باز تعمیمش بدهیم به ظلم. لابد مظلوم تا جایی تقلا می‌کند به نجات که درد و ترس را تجربه کند. تا جایی که از عمق قساوت ظالم متعجب شود. آنجاست که شورش می‌کند و امید دارد به تغییر. لابد ظالم بابت بقای خودش باید ابتکار عمل را بگیرد به دستش. باید آن‌قدر ظلمش را مثل یک رودخانه‌ی گل‌آلود، آرام جاری کند توی دل‌ها، که عادی شود. تا جایی که هیچ ظلمی دیگر آدم را متعجب نکند. مثل دستی که زیرِ تن صاحبِ به خواب رفته‌اش بی‌حس شده باشد و دیگر هیچ میخ و سیخی اذیتش نکند.

قرار نبود این‌قدر دراماتیکش کنم. می‌خواستم کل ماجرا را برای خودم به یادگار در دو خط بنویسم که اگر روزی روزگاری چهار نفر قلچماق افتادند دنبالم و من را ته یک کوچه بن‌بست گرفتار کردند، اول آسمان را نگاه کنم و ببینم هنوز با دیدن ابر و رنگین‌کمان متعجب می‌شوم یا نه. اگر شدم که بروم توی سینه‌ی آن قلچماق‌های الدنگ. اما اگر متعجب نشدم، دست‌هام را بزنم به دیوار و توکل کنم به خدا. چرا که دیگر چیزی برای باختن ندارم. ببین یک جمله‌ی هوشنگ‌جان ما را تا کجا کشاند.

#فهیم_عطار
@fahimattar
این بیست روز سیاه گذشته، خودم را بسته‌ام به خواندن تاریخ. درد این روزها را فقط با گشتن توی کتاب‌های تاریخ می‌توانم تسکین بدهم. انگار می‌خواهم برای خودم و خودمان نسخه پیدا کنم. تا حالا هر چی خواندم یا خبر خوب بوده یا خبر بد. چیزی هم این وسط وجود ندارد. خبر خوب این‌که ما اولین آدم‌هایی نیستیم که زیر تیغ رفتیم. خبر بد این‌که انگار نفر آخر هم نیستیم. خبر خوب این‌که تیغ ظلمِ هیچ کس تا آخر نمانده و همه‌ی ظالم‌ها گویا بالاخره کشیده شده‌اند پایین. خبر بد این‌که طول عمر ما گاهی وقت‌ها کمتر از طول عمر رخدادهای تاریخ است. خبر خوب این‌که مثل ظرف آب به مرور پر می‌شویم از آگاهی و بندها را پاره می‌کنیم و آزادی را می‌سازیم و می‌دهیم به گروه بعد از خودمان. خبر بد این که گروه‌های بعد، آرام آرام جای آگاهی را به نسیان می‌دهند و دوباره گرفتار می‌شوند. بالا و پایین دارد انگار. خلاصه تاریخ پر است از خبرهای خوب و خبرهای بد. خیلی مفید است این تاریخ. اصلا همان جمله‌ی کلیشه‌ای که اول تمام کتاب‌های درسی تاریخ می‌نویسند: چرا تاریخ مهم است؟ برای این‌که عبرت آیندگان بشود. خواندن تاریخ هم برای ظالم خوب است تا مکث کند و مرگ خودش را کمتر دردناک کند و هم برای مظلوم خوب است که بداند در، همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد.
گمان کنم، دانستن تاریخ هسته‌ی آزادی است.
واقعا این‌روزها حرفی برای زدن نیست. فقط کمر همت ببندیم به آگاه کردن خودمان به مثابه یک افق هزار ساله در زندگی.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها هر چه خبر از ایران بیرون می‌آید به شکل عجیبی آدم را یاد جمله‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» می‌اندازد. همان که منسوبش می‌کنند به ماکیاولی. همان ماکیاولی‌ای که می‌گفت: «شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، باید شنیده‌های خوب نبودن را بیاموزد و هر جا که نیاز باشد، به کار بندد». یا مثلا می‌گفت: «فرمانروایان ترجیح می‌دهند مردم هم آنها را دوست داشته باشند و هم از آنها بترسند. از این دو، ترس اهمیت بیشتری دارد و بهتر آن است آنها بیشتر بترسند تا بیشتر دوست بدارند.» . یا حتی آن‌جا که گفته: «چاره کار این است که شهریار به غایت دورو و پنهان کار بشود و بیاموزد که چگونه با حقه‌بازی آدمیان را گیج و سرگردان کند تا تظاهر و ریاکاری او را حقیقت بپندارند.» یا وقتی که گفته: «هر گاه برای نجات کشور تصمیم‌گیری قطعی لازم باشد، نباید بگذاریم ملاحظاتی در زمینه دادگری، انسان‌دوستی یا ستمکاری، یا حتی سرفرازی و سرافکندگی به میان آید.»

خلاصه این‌که ما رویاهای ماکیاولی را داریم زندگی می‌کنیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
از روزی که مهسا را کشتند چیزی ننوشته‌ام. ماه‌ها می‌شود. از نوشتن گریزانم. این روزها نوشتن مثل این است که آدم یک گراز سیاه و بوگندو توی طویله داشته باشد و مجبور باشد برود بهش سر بزند. اصلا خوش نمی‌گذرد. نوشتن فقط همان جوری خوب است که آدم مثل خیام در دربار پادشاه زندگی کند و از فرط سیری بر پوچی جهان اصرار کند. خارج از دربار باید فقط رنج‌نامه بنویسی. گو اینکه ما سال‌هاست که از مرحله‌ی رنج عبور کردیم و وارد مرحله درد شدیم. قرارِ خلقت بر این بود که انسان را در رنج بیافریند و نه درد. اما به هر حال همین است که هست.

حالا هم نیامدم که بنویسم. صرفا می‌خواهم مطمئن بشوم صفحه کلید کامپیوترم هنوز کار می‌کند و من هنوز می‌توانم فارسی تایپ کنم. وگرنه نه حوصله‌ی ناله کردن هست و نه تراوش امید واهی. دشمن سرسخت جملات انگیزشی‌ای شده‌ام که خودم یک روز صادرکننده‌شان بوده‌ام. ته هر تونل سیاه بالاخره یک روزنه‌ی نور ظاهر می‌شود. تاریک‌ترین ساعت شب، لحظات دم سحر است. یا بدتر از همه چیز: این نیز بگذرد. جانانم، تنها چیزی که دارد می‌گذرد عمر و لطافت ماست. پس خاک بر سر همه‌ی جملات انگیزشی.

از اینکه به زبان بیاورم ناامیدم، می‌ترسم. انگار امید آخرین طنابی باشد که من را از خشتک آویزان کرده باشد و بترسم که پاره بشود و پاره بشوم. بینش درست و حسابی از شرایط هم ندارم که بتوانم حدس بزنم آخرش به کجا می‌رسم. احتمالا آدم‌هایی که مسلط به اوضاع هستند، امید هم دارند. لابد امید و بینش متصل به هم هستند.

این روزها بیشتر خیال‌پردازی می‌کنم. وقتی می‌گویم خیال‌پردازی شما فکرتان نرود سمت جت شخصی و ویلا و خاویار و این‌ها. خیال در حد این‌که توی آپارتمانم سمت ده‌ونک زندگی آرام و تمیزی دارم و هفته‌ای یکی دو بار سر می‌زنم به پدر و مادرم و بزرگترین دغدغه‌ام این است که وقتی می‌روم مسافرت کی به خرزهره‌های توی باغچه آب بدهد. در این حد. خیال به مثابه پنجره‌های بزرگ در دیوارهای سنگی.

خلاصه این‌که گاهی وقت‌ها نشان ندادن آن گراز بدریخت از عبادت هم بالاتر است. اجازه بدهم آن‌هایی که بینش دارند حرف بزنند و بنویسند. آن‌ها که صدایشان بلندتر و کلفت‌تر است. آن‌هایی صاحب میکروفون‌اند. من هم هر از چند گاهی می‌آیم و از خاطرات روزهایم می‌نویسم. یک طوری که انگار من شهروند سوئیس هستم و از فرط رفاه آمار خودکشی‌مان در صدر جدول است. یک طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وگرنه من آدم بی‌بینشی هستم که لای هزار تریبون گرفتار آمده‌ام و راه را گم کرده‌ام. حقیقت هم از لای دستان این هزار تریبون آن‌قدر دست به دست و چرک شده که سفیدی‌اش دیگر دیده نمی‌شود. تنها حقیقت غیر قابل کتمان خونی است که ریخته شده. بقیه ماجرا حاشیه است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یکی از فانتزی‌های مورد علاقه‌ی من از قدیم این بوده که یک روزی و یک جایی، یک شرایطی رقم بخورد و به کسی بگویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». این فانتزی را همیشه ندارم. فقط وقت‌هایی می‌آید سراغم که به اندازه‌ چهار اقیانوس بی‌حوصله‌ام. یا وقت‌هایی که وضعیتِ «آمدنم بهر چه بود به خودم می‌گیرم». درواقع به وقتِ غم‌های لوکس و شیرین و عمیق. مثلا تصور می‌کنم که یک نیمه‌شب پاییزی دارم توی خیابانی مه‌گرفته راه می‌روم. چراغ‌های شهرداری یک مخروط نورانی انداخته روی آسفالت. یک‌هو یک دزد تبه‌کار از پشت تیر چراغ می‌پرد بیرون و لوله‌ی تفنگش را می‌گذارد روی شقیقه‌ام و می‌گوید هر چی داری بریز بیرون. همین‌جاست که می‌رسم به نقطه‌ی اوج فانتزی. مثل ممدرضا گلزار سرم را آرام برمی‌گردانم سمت دزد و صدایم را خش‌دار می‌کنم و می‌گویم: «هر کاری می‌خواهی بکن، من دیگه چیزی برای باختن ندارم». بعد هم نگاه مستاصل دزد تبه‌کار و غرور و قند غم شیرینی که در دلم از این بی‌خیالی به جهان آب می‌شود.

امروز از آن روزهایی بود که در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. از آن روزهایی که به گمانم چیزی برای باختن ندارم. مشغول رانندگی بودم. یک ثانیه توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و دیدم یک وانت هشت سیلندر سیاه با سرعت دارد به من نزدیک می‌شود. مثل پلنگ گرسنه‌ای که به دنبال آخرین بوفالوی جهان بدود. بعد نزدیک‌تر شد. آن‌قدر نزدیک که دیگر سپرش را نمی‌دیدم. بعد هم کاپوتش محو شد. حتی دیگر راننده‌اش را هم نمی‌دیدم. انگار که فرو رفته باشد توی صندوق عقب ماشینم. مطمئن بودم که با همان سرعت می‌کوبد بهم. که اگر می‌کوبید، این دو پاراگراف نوشته نمی‌شد چرا که خالق‌شان الان بالای ابرهای سفید نظاره‌گر مردمانِ زنده‌ و سرگردان بود. این لحظه‌ی تقابل با مرگ بود. همان لحظه‌ای بود که در کسری از ثانیه مه‌ آن خیابان فانتزی تبخیر شد و خورشید زد بیرون و تنبانش را کشید پایین و حقیقت عریانش را نشانم داد و فرو کرد توی چشم‌هایم: «عامو! همیشه چیزی برای باختن داری». در همان یک ثانیه‌ی تقابل بود که لیست تمام چیزهایی که نباید می‌باختم‌شان آمدند جلوی چشمم. کم نبودند. حتی امروز که تا خرخره در غم و هراس و ملال شنا می‌کردم. راننده‌ی وانت یک جوری که نفهمیدم چه جور، ماشینش را کشید کنار و گلوله شد و رفت سراغ بوفالوی بعدی.

ترم اول دانشگاه بودم و تجربه‌‌ی من از مهندسی عمران کلا دو بار حضور جسمانی سر کلاس معارف و ریاضی بود. در عوض هر منبری که پیدا می‌کردم ازش می‌کشیدم بالا و از گسل تهران و احتمال زلزله و راهکارهای حین زلزله نطق می‌کردم. بعد هم با صدایی مطمئن می‌گفتم که زلزله ترس ندارد. وقتی که آمد خیلی خرامان می‌روم زیر چهارچوبِ در و میز و این‌ها. یا حتی مثل بت‌من از پنجره می‌پرم بیرون و به درخت چنار توی خیابان آویزان می‌شوم و سُر می‌خورم پایین. تفکرات یک مغز نشسته در خارج از گود. تا آن روزی که تهران زلزله آمد. در واقع یازده ثانیه زمین مثل ژله اندکی لرزید. باز هم خورشید حقیقت همان کاری را کرد که امروز کرد. همه‌ی خطابه‌ام را فراموش کردم و مثل مرغی که سرش را برای عروسی دختر همسایه بریده باشند دور خانه می‌دویدم و تمام فرضیه‌های چهار چوب در و میز و درخت چنار را فراموش کردم. یازده ثانیه تقابل.

کلا مغز من زر مفت زیاد می‌زند مخصوصا وقت‌هایی که در ساحل عافیت نشسته‌ است و با موج‌های غم شیرین آب‌تنی می‌کند. مثل شوالیه‌ای که از راه دور و آنلاین با اژدها می‌جنگد. خش به صدایش می‌افتد و ظاهر جذاب و نیچه‌طوری به خودش می‌گیرد.
تا جایی که به لحظه‌ی تقابل برسد و خودش را خیس کند و شمشیر فانتزی‌اش را غلاف کند. این مغز درب و داغان.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو کوچه بالاتر از جایی که کار می‌کنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار می‌رفتیم آن‌جا. آن‌قدر رفتیم که صاحب دکان و گارسون‌ها و دربان و گربه‌های سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همه‌شان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود می‌آمد سر میزمان و می‌ایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و شانه‌هایش را مستقیم و بی‌واسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش می‌کند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور می‌شود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشته‌ام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب.

پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچک‌ترش خودکشی کرده است. تاسیسات‌چی یک برج سی‌طبقه بود، وسط شیکاگو. لوله می‌کشید. لامپ وصل می‌کرد. کولر راه می‌انداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشت‌بامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و این‌ها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا ترجمه‌ی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه می‌شود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان می‌خواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برای‌مان ساخت.

برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ می‌شد، احتمالا سرسری خبر را می‌خواندم و بعد هم با روزنامه شیشه‌ی عقب ماشین را تمیز می‌کردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدم‌های دور و آدم‌های ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس می‌شد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان می‌آمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشی‌تر هم به چشم‌مان آمد. احتمالا آدم‌هایی بوده‌اند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیده‌اند. لابد دیدند یک نقطه‌ی سیاه روی پشت بام تکان می‌خورد. بعد دیده‌اند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیه‌ی بعد هم نقطه‌ی سیاه تبدیل شده به نقطه‌ی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازه‌ی یک کهکشان عواطف گوناگون.

کاش اصلا نرفته بودیم رستوران‌شان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس می‌کردیم توی اتاق به بهانه‌ی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر می‌شود. خوزه یک جا لای حرف‌هایش گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانو‌ی زندگی خانواده‌شان گم شده است. از دور آهنگ‌شان معمولی‌ به گوش می‌خورد اما فقط آدم‌هایی که داستان‌شان را شنیده‌اند، می‌دانند که موسیقی‌شان از پارسال به این‌ور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمی‌شود.

قرار نبود این‌قدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آن‌قدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد می‌افتد آدم است یا یک کیسه‌ی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستاره‌ها صرفا نقطه‌های دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدام‌شان آن‌قدر وسعت دارد که تهش دیده نمی‌شود لامصب.
#فهیم_عطار
@fahimattar
جانانم! بیا فرض کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز همان‌طور است که بوده. لااقل بیا امشب را این‌طور بگذرانیم. می‌ترسم این تک شاخه گل نسترنی که داریم هم زیر چکمه‌ی حوادث له شود و ما بمانیم و فقدان عشق. همان فضیلت برتری که سال‌هاست با خون دل در نهان‌خانه‌ی دل به نور دیده‌ات زنده نگه داشته‌ام. اصلا بیا به گذشته‌های درخشان فکر کنیم. مرورشان کنیم و به سادگی‌شان بخندیم.

مثلا بیا به آن روزی فکر کنیم که رفتیم برای گرفتن گواهینامه رانندگی. گفتند برویم خیابان فلان، پلاک فلان، طبقه چهارم. برای معاینه‌ی چشم. رفتیم. نفسم برید تا رسیدم بالا. اگر به من بود که همان طبقه‌ی اول می‌ماندم و فقط بقیه را تشویق می‌کردم به بالا رفتن. اما این تو بودی که هلم دادی و بردی بالا. کلا فتح قله را دوست داری. برخلاف من که آرمانم داشتن یک قهوه‌خانه‌ است پای کوه. چای و املت و بربری بدهم به دست مردمی که مثل تو بودند و طالب فتح قله. به هر حال رسیدیم طبقه‌ی چهارم. مطب چشم‌پزشکی بیشتر شبیه کلینیکی بود که جنین را غیرقانونی سقط می‌کنند. فرسوده و آلوده. شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک فیل بالغ، شکسته بود و سوز می‌آمد داخل. دکتر کروات صورتی زده بود و کلاه پشمی شهریار را سر کرده بود. همه چیز سورآل بود. با چشم‌هایمان  و توی دلمان بهش خندیدم. دکتر نشاندم روی صندلی و تابلوی آویزان به دیوار روبرو را نشانم داد و گفت کلمه‌های روی آن را بخوان.  هر کلمه‌ای را که می‌خواندم، تشویقم می‌کرد. آفرین. باریکلا. دمت گرم. من هم که بنده‌ی نظام تشویقم. متوهم شدم که از عقاب هم تیزبین‌ترم. گواهی را مهر کرد و پولش را گرفت و خلاص. خندیدی و گفتی که نصف حرف‌های روی دیوار را اشتباه حدس زدی. گفتی که دچار توهم تشویقم. تا به دیوار نزدیک نشدی نمی‌دانی چقدر راستی و چقدر کجی.  

جانانم! عشق، این گونه‌ی نادر از فضیلت که مظلومانه رو به انقراض است. این جمله نعل به نعل مال توست. روزی که از آن بالا شهر را نگاه می‌کردی. می‌گفتی که در فراق عشق، اولین چیزی که فراموش می‌شود خودمان هستیم. حتی وقتی جلوی آینه می‌ایستیم، تصویرمان دیگر ادای ما را درنمی‌آورد و نمی‌شناسدمان. می‌گفتی عشق بوی عود می‌دهد. عود که می‌گفتی یاد خانه‌ی عمویم می‌افتادم. دیوار گچی اتاق نشیمن‌شان یک ترک اریب داشت که شمال غرب را وصل می‌کرد به جنوب شرق. دم غروب عود روشن می‌کردند و دمش را فرو می‌کردند داخل ترک. تا صبح می‌سوخت و بویش می‌نشست روی حافظه‌مان برای چنین روزهایی. که من و تو وقتی روی سرٍ شهر نشسته‌ایم و تماشایش می‌کنیم، یادش بیفتیم. دود عود یادت هست؟ درست مثل یک آدم ظریف است با پوست خاکستری که از شمال تا جنوب می‌رقصد. اگر خانه‌ای آتش بگیرد، اولین چیزی که لای شعله‌ها محو می‌شود این رقص ظریف است. جانانم! یعنی ممکن است عود خانه‌ای را آتش بزند؟

جانانم! عشق، این فضیلت برتر. سال‌ها مزاح می‌کردند که تا حالا شاش‌ات نگرفته تا عاشقی از یادت برود. می‌بینی؟ می‌بینی چه می‌کنند با این فضیلت برتر؟ البته حق دارند. از کسی که در خانه یک شاخه نسترن و یک جلد کتاب  نگه نمی‌دارد چه انتظاری داری؟ آدمی که پنجره‌اش نور آفتاب نمی‌گیرد. کسی که شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک  فیل بالغ شکسته باشد و سوز سرما، دود عود را با خود ببرد بیرون، از چهره‌ی آبی عشق چه می‌داند؟ فقدان عشق را فقط با ظلم می‌شود پر کرد. همان سیاهی روی سفیدی مینای دندان.
جانانم! امشب‌مان رو به پایان است. فرض کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز همان است که قبلا بوده. دوباره باید گلدان نسترن را کول کنیم و ببریم توی پستو تا نکند نور حقایقٍ فردا صبح بسوزاندش. باید خودِ خودم را که فقط جلوی آینه‌ی تو ظاهر می‌شود هم کنار آن گلدان نسترن قایم کنم. جایی توی پستوی قلب تو. نور آفتاب که زد نه من هستم و نه گلدان. اما تو باش.
#فهیم_عطار
@fahimattar
من تا پارسال یک تراپیست قشنگ داشتم که هر سه‌شنبه باهاش حرف می‌زدم. قدیم‌ها فکر می‌کردم داشتنِ تراپیست یک قدم مانده به دیوانه بودن است. بعد گوشی دستم آمد که چون خط تولید آدمیزاد فاقد کنترل کیفی است، وجود نقص‌فنی ماجرایی کاملا طبیعی است. حالا اگر توی رزومه‌‌ی آدم جنگ و خاورمیانه و شلنگ‌آباد را هم اضافه کنی، نداشتن تراپیست خودِ دیوانگی‌ست. چند سال پیش زنگ زدم به مریم و گفتم که من اندوهگینم و کمک می‌خواهم. مریم هم وصلم کرد به این تراپیستِ قشنگ. سه‌شنبه‌ها خوش می‌گذشت. با اسکایپ زنگ می‌زدم بهش و با توسل به تمامی خاندان نبوت جهت قطع نشدن اینترنت، یک ساعت برایش حرف می‌زدم. آدم برای ادامه دادن باید حرف بزند. هر لوانتوری یک اگزوز لازم دارد جهت ریپ نزدن.

از اندوه‌های لوکسم حرف زدم. این‌که آمدنم بهر چیست؟ این‌که لیلایم کجاست؟ این‌که آیا راه سعادت‌مندی از این ور است یا از آن ور است؟ علم بهتر است یا ثروت؟ پارسال به تراپیستم گفتم چند ماه استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. گفت باشد و خداحافظی کردیم و خلاص. بعد خوردیم به ماجراهای اخیر و لجن‌زاری که ته ندارد. تروما پشت تروما. تروماهایی که دیگر شخصی نیستند و جمعی‌اند. الان دقیقا نمی‌دانم باید چه کار کنم؟ ور رفتن با اندوه شخصی خیلی آسان است. اما اگر اندوه جمعی شد باید به کی پناه ببرم؟ تراپیست قشنگم؟ نمی‌شود که. فکر کنم الان دیگر وقتش باشد که از یک کهکشان دیگر تراپیست پیدا کنم.

اصلا قرار به این نبود. هجده سال پیش که محمود شد رییس جمهور، اظهر من الشمس بود که این مرد آغاز یک درامای جدید است. من هم دیگر حوصله دراما نداشتم. کل دار و ندارم را -که البته بیشتر ندار بود- ریختم توی دو تا چمدان و مهاجرت کردم. ما را به خیر و شما را به سلامت. با خودم گفتم هزینه‌اش را می‌دهم. خودم را از نعمت پدر و مادر و برادر و دوست و فامیل و درکه و لواشک و کباب بناب محروم می‌کنم. در عوض به آسمان آبی نگاه می‌کنم و خودم تصمیم می‌گیرم با شام، شربت شفتالو بخورم یا عرق سگی یا آب. بی‌دغدغه. نه دلار مهم است و نه قیمت گوجه. سالی یک بار هم می‌آیم ایران و بوس و لیس و دیدار جهت رفع دلتنگی و تعریف خاطرات فرنگ. برنامه‌ی اولیه این بود. می‌دانستم که اندوه فردی گریبانم را می‌گیرد. و گرفت. اما کنار آمدن با اندوه فردی کاری ندارد. من فرار کردم تا گرفتار اندوه جمعی نشوم. که البته کور خواندم. اندوه جمعی تا نپتون هم که بروم با من خواهد آمد.

نگران تراپیستم هستم. حدس می‌زنم او هم افتاده توی قابلمه‌ی این اندوه جمعی. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید. فقط می‌توانم نگران باشم. بابت این نگرانی هم قرار نیست بهم مدال انسان‌دوستی بدهند. فوقش یک مدال حلبی، نشان وطن‌دوستی بزنند روی سینه‌ام. که وطن‌دوستی فضیلت درجه‌ی یک محسوب نمی‌شود. آدم اگر آدم باشد دلش برای همه می‌سوزد. من هیچ وقت دلم برای سنگالی‌ها و چچنی‌ها و هائیتی‌ای‌ها و بقیه‌ی ای‌ها نسوخته است. با این‌که همه جا تعفن وجود دارد. اما من فقط الان نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی خودمان. من مصداق مسلم اینم که هم کتک خوردم، هم پیاز خوردم و هم پول را دادم.

چند ماه بعد از این‌که هواپیما را زدند، یاسمن توی وبلاگش مرثیه‌ای نوشت و تهش گفت: «از نظر من این‌که ما به اصلاح وضعیت سیاسی‌مان امیدوار باشیم یا نباشیم اهمیت خاصی ندارد. برای من مهم نیست که عاقبت سیاسی کشورم یا امریکا چه می‌شود. برای من داستانهای‌مان مهم است. خاطراتمان و چیزهایی که حس می‌کردیم و دیگر نمی‌کنیم. برای من مهم است که کسی بیاید و آگاهانه از کرختی بعد از آبان بگوید و ناامیدی را پس بزند. از روزمره بگوید و روزمره را به رسمیت بشناسد». درست است. چیزهایی هستند که دیگر حس‌شان نمی‌کنیم. داستان‌های روزمره‌مان دیگر وجود ندارند. در واقع آدم‌هایی هستیم که زیر آفتابیم اما سایه نداریم.

به هر حال. من نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی‌مان. توی دلم هم فحش می‌دهم به روزگار که زد زیر قولش و وطن و تمام مشکلاتش را مثل بنفشه‌ها چید گذاشت توی چمدانم. کنار همه‌ی دار و ندارم. با این اندوه جمعی چه کنیم تراپیست عزیزم؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
دوران بلوغ هر کسی یک جوری عجیب است. مال من به این شکل بود که به طرز حیرت‌آوری عاشق جوجه‌ رنگی بودم. با جعبه خالی کفش، تِلک تِلک می‌رفتم بازار کاوه و یک راس جوجه می‌خریدم و می‌آوردمش خانه و مشغول تعلیم و تربیتش می‌شدم. شرایط سورآلی بود. تصور کنید یک آدم دوازده سیزده ساله با صورتی پر از جوش- شبیه به دست اندازهای جاده‌ی قدیم ملارد- و با دماغی که از همه‌ی اعضایش بزرگتر شده و خط پایان را رد کرده، زیر آفتاب مردادِ اهواز نشسته روی زمین و مشغول لاک زدن ناخن‌های جوجه‌ی چند روزه‌اش است. یا با سرنگ ده سی‌سی مشغول حمام کردنش است. عجیب و رقت‌بار و نگران‌کننده. یک ماه توی اتاقم نگهش می‌داشتم تا وقتی که سایز خروجی‌شان از سکه‌ی دو تومانی بزرگتر می‌شد. بعد می‌بردمشان توی حیاط خلوت و می‌گذاشتم توی قفس و آب و نان‌شان می‌دادم تا بزرگ شوند.

به نظر خودم که زندگی‌شان ایده‌ال بود. یک سال گربه آمد و جوجه‌ی دو ماهه‌ را از توی قفس کشید بیرون و برد و خورد. گذاشتم به حساب راز بقا و دوباره با جعبه کفش رفتم بازار کاوه و یکی دیگر خریدم. دو ماه بعد باز گربه آمد و جوجه را پاره کرد و برد. بی‌شرف. باز هم راز بقا و جعبه کفش و لاک و الخ. چهار بار این اتفاق افتاد. یک بار از پشت پنجره گربه را حین شکار دیدم. تا خودم را بهش برسانم کارش را کرده بود و رفته بود. اسم گربه را گذاشتم صمد. اسم که بگذاری روی چیزی، مهم‌تر می‌شود. بین «جوجه را گربه خورد» و «جوجه را صمد خورد» یک جهان فاصله است. صمد بی‌شرف. اما کاری نمی‌شد کرد. گربه گرسنه است. جوجه گوشت دارد. من هم پول و جعبه‌ی کفش دارم برای خریدن جوجه.

رفتم بازار کاوه و این بار سه تا جوجه خریدم. سه ماه نگه‌شان داشتم. بزرگ شده بودند. رفتم توی حیاط‌خلوت بهشان لواش بدهم. رسیدم بالای سر قفس. صمد بود. یکی از جوجه‌ها توی شکم صمد بود. دو تای دیگر هم خفه شده بودند. معلوم بود سر و صدا کرده بودند و صمد هم قاتی کرده و خفه‌شان کرده تا با خیال راحت ناهارش را بخورد. این همان لحظه تاریخی‌ای بود که راز بقا رفت زیر سوال. در قفس را با یک حرکت سریع که از من بعید بود بستم و صمد را حبس کرد. زنگ به پژمان. بهش ماجرا را گفتم. سه ثانیه بعد پژمان آمد با دو لنگ دمپایی اضافه و یک دسته جارو. گربه را با قفس بردیم توی حیاط جلو و ولش کردیم توی حیاط افتادیم دنبالش.

امیدوارم پاراگراف اول را یادتان باشد. من آدم لاک زدن به ناخن جوجه‌ی یک روزه بودم. حتی توی رزومه‌ام، رد کردن مردان و زنان مسن از عرض خیابان گلستان را هم داشتم. توی دلم هم تمام دختران کوچه‌ی اصفهان را به نرمی بوسیده بودم. کلا برخلاف چهره و دماغم، قلبم رئوف بود. اما خب، لابد قلب من هم مثل برگه‌ی امتحان دو رو دارد و سوال‌های سختش سمت دومش هستند. با چوب افتادیم دنبال صمد. فحش می‌دادیم. عسگری دیوارهای خانه‌ی گلستان را خیلی بلند ساخته بود. صمد چند بار خیز برد که برود بالای دیوار. اما خب. نشد. استرس. چوب. دیوار بلند و ضربات دقیق دمپایی پژمان. صمد کارهایی کرد که از یک گربه بعید بود. صداهایی تولید کرد که هم شبیه به شیر بود و هم شبیه به گوساله‌ی گرفتار در پنجه‌ی شیر. حتی لگد هم می‌زد و یکی دو بار هم به چشم خودم دیدم که پرواز هم کرد. از فرط ترس و استیصال. اما بالاخره صمد برید و نشست یک گوشه.

دوست دارم خاطره‌ام را همین‌جا ول کنم و تهش را ننویسم. ته ماجراهای این‌چنینی زیبا نیست. اما ته ناگزیری بود. تهی که خودش باعث و بانی‌اش شده بود. برنده‌ای هم نداشت متاسفانه. ما با آن دل نرم‌مان کاری کردیم که کرک و پر گربه‌های گلستان و همسایه‌ها از آن ریخت. هیچ وقت هم دیگر جوجه نخریدم. یک لنگ دمپایی پژمان هم از دیوار خانه بالاتر رفت و گیر کرد بالای درخت آکالیپتوس و ماند همانجا. تا روزی از گلستان رفتیم هم همان بالا بود. صمد بی‌شرف.

خلاصه بدین شکل. این چهار خط را باب دل خودم نوشتم که یادم بماند که آن پسر دوازده ساله با آن خرطوم و قلب لطیف، چه کارها که نمی‌توانست بکند.

#فهیم_عطار
@fahimattar
امروز صبح زود یک وانت سبز با پرچم بزرگی به شکل شبدر لنگر انداخت جلوی ساختمان شرکت‌. راننده پشت وانت موکت سبز پهن کرد و بساط آبجوفروشی راه انداخت. با خودم فکر می‌کردم کدام ابلهی ساعت نه صبح عرق می‌خورد؟ شب‌ زمان فسق است و نه صبح زود. اما خب، ده دقیقه بعد یک صف چهل متری پشت وانت ریسه شد. چهار دقیقه بعد هم صدای قهقه‌ی الکی فاسقان بلند شد. دو دقیقه بعد هم آماندا پرتاب شد توی اتاقم تا از پنجره تماشا کند. پنجره‌ی اتاق من به مثابه برج کنترل بارگاه ملکوتی. آماندا پرحرف است. خیلی پرحرف . شروع کرد به توضیح تاریخچه‌ی الکل از عصر مفرغ به این ور. خیلی طول کشید تا رسید به ماجرای وانت. اما بالاخره رسید. آخرش هم گفت عرق‌خوری انتقام‌ شیرین این آدم‌هاست از روزگار تنهایی. این فراز حرف‌های آماندا بود از مفرغ به این‌ور. انتقام شیرین.

هفته‌ی پیش رفته بودم یک جایی وسط ناکجا که هیچ اثری از تمدن نبود. حس آرمسترانگ را داشتم که مثل کانگرو روی سطح خالی از سکنه‌ی کره‌ی ماه می‌پرد. یکهو رسیدم به یک خانه‌ی متروک. من فتیش رفتن به داخل خانه‌های متروک را دارم. پیاده شدم و از در پشتی خانه مثل دزد خزیدم داخل. روی همه اسباب خانه به اندازه‌ی دو بند انگشتِ یک مرد دراز خاک نشسته بود. پیچک‌ها و علف‌ها از بیرون مثل اختاپوس پیچیده بودند دور خانه و داشتند می‌بلعیدندش. خانه‌های متروک از معدود مواقعی هستند که طبیعت به شکل مدنی و گاندی‌طور بر آدمیزاد غلبه ‌می‌کند و چیزهایی را که انسان روزی از دل مادر طبیعت کشیده بیرون را برمی‌گرداند به شکم خودش. انتقام شیرین طبیعت از بشر.

فکر من را کرم خورده است. دیگر اصلا فکر نمی‌کنم که گذشت از انتقام شیرین‌تر است. این شعار برمی‌گردد به دوران پوریای ولی و همان عصر مفرغ. آن‌وقت‌هایی که درجه‌ی خباثت روزگار و آدم‌ها در حد پیچیدگی‌های زندگی آقای هاشمی بود که می‌خواست از کازرون برود به نیشابور. آن کارمند شریف اداره‌ی پست (به ضمه‌ی پ و نه فتحه). اما الان انتقام شبیه به سوهان عسلی است. سخت و شیرین. انتقام یک باید شده است و هر کسی منتظر است تا نوبتش برسد. مهم هم نیست که از کی داریم انتقام می‌گیریم. مثل آدم‌هایی که انتقام تنهایی‌شان را از کبدشان می‌گیرند. مهم لذتی است که از انتقام گرفتن می‌برند. خنکی پوست خیار است روی جای سوختگی.

هنوز وانت سبز جلوی ساختمان است. صف چهل متری شده ده متر. الباقی سی متر پخش شده‌اند گوشه و کنار خیابان و حرف می‌زنند و لودگی می‌کنند. بیشترشان مرد‌های میان‌سالی هستند که شلوار کتانی پوشیده‌اند با پیراهن چهارخانه و کفش‌های قهوه‌ای. کارمندان شریف ساعت هشت تا پنج عصر که در حال گذراندن عمیق‌ترین تجربه‌ی زندگی‌شان هستند: عرق‌خوری در صبح ابری جمعه. آماندا هنوز ورِ دل من است. از زمان حال زده جلو و حالا دارد در مورد آینده‌ی صنعت الکل در هزاره‌ی سوم صحبت می‌کند. باورم نمی‌شود که پنج هزار سال است که دارد برایم حرف می‌زند. آماندا تنهاست و انتقام تنهایی‌اش را دارد از من می‌گیرد. آماندا دو گربه‌ی چاق دارد. صاحب آن خانه‌ی متروک هم گربه داشته است. از کجا می‌دانم؟ از عکس صاحب‌خانه با گربه‌هایش. یک ویلچیر هم جلوی خانه پارک شده بود که پیچک‌های خشک دورش پیچیده بودند. یک زن تنها و معلول در جایی که از نظر دورافتادگی شبیه به کره‌ی ماه است. بعد هم مرده است. مرگ ، این انتقام شیرین از روزگار تنهایی. همان که آماندا می‌گفت.

همیشه ته نوشته‌هایم این‌طور ملال‌زده می‌شود. شده‌ام مثل آشپز بی‌تجربه‌ای که همیشه برنجش شفته است. قرار بود فقط گزارش وانت سبز را بدهم و آدم‌هایی که به مدد تخمیر شدن خوشه‌های جو حالا می‌خندند. تقصیر آماندا شد. اگر نشسته بود پشت میزش و همان سایزهای میلگرد را حساب می‌کرد کار به اینجا نمی‌کشید. اما حالا چی؟ آماندا انتقام تنهایی‌اش را از من گرفت. من هم درحال گرفتن انتقام از شما هستم. انتقامِ آماندا. انتقام ابرهای تاریک. انتقام دیوار‌نوشت‌های توی مغزم که زبانشان میخی است و بلد نیستم مثل آدمیزاد ترجمه‌شان کنم. این هم می‌شود نتیجه‌اش. مثل آدمی که در کودکی تروماهایی بزرگتر از روحش را تجربه کرده و در بزرگسالی مشغول انتقام‌گیری از در و دیوار است. مثل راننده‌ی وانت که انتقام جیب خالی‌اش را از مردان میان‌سالِ تنها گرفت و جیبش را پر کرد. حالا دارد سر و ته می‌کند و برمی‌گردد خانه تا زنش را ببوسد. از کجا می‌دانم؟ می‌دانم.

#فهیم_عطار
@fahimattar
فردا سال، نو می شود. تا پارسال همیشه دو پاراگراف در فضیلت سال نو ریسه می‌کردم و تهش هم می‌نوشتم سال نو مبارک. اما امسال تبریک نمی‌گویم. هفت‌سین می‌چینم اما تبریک نمی‌گویم. به خاطر خودم و آن‌هایی که دیگر بین‌مان نیستند. به هر حال. تدارکات سفره را چیده‌ایم. همه‌ی سین‌های مورد نظر را پیدا کردیم و خیلی منظم و منزه چیدیم روی سفره. مانده بود ماهی گلی. این حیوان هراسان و قشنگ و دوست‌داشتنی. و "امر شوری بینهم" کردیم که بخریم یا نه. حیات سفره به ماهی است و همان وول خوردنش جان می‌دهد به سین‌های حاضر در مجلس. اما حیات خودِ ماهی چی؟ شیر یا خط کردیم و تصمیم شد به خریدن ماهی. این روزها تصمیمات حیاتی و مماتی به همین دقت گرفته می‌شوند.

رفتم دکان ماهی‌فروشی. تنوع ماهی‌هایش تنه می‌زد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی می‌خواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانه‌های نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دست‌هایم را گشادتر می‌گرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه‌ خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدن‌شان در هر روز. میزان باکتری‌ها در هر اینچ مکعب آب. ذات‌الریه‌ گرفتن‌شان. بحران‌های روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهره‌ی زمخت من و الخ.

قیافه‌اش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف می‌زد. مغزم مثل بچه‌ی کوتاه‌قدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگ‌درازش باید بدود، دنبالش می‌دوید. یکی درمیان حرف‌هایش را می‌فهمیدم. البته همیشه اسفند که می‌آید، چهل درصد مغزم می‌رود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج می‌شود. می‌ماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرف‌های هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهی‌های آریاشهر را می‌ریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. می‌گفتم آن چهار تا را بده و کریم با تور می‌افتاد دنبال‌شان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آن‌هم وسط شلوغی‌های روز شنبه. بالاخره گیرشان می‌انداخت و می‌چپاندشان توی نایلون و گره می‌زد و می‌داد دستم.

هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت این‌که دمای آب باید چقدر باشد و این‌که دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. این‌که نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهی‌های توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه می‌کردند که حس می‌کردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کدام‌مان به هیچ کجای‌مان نبود که باکتری و ذات‌الریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا می‌خرید و می‌برد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.

کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بی‌ارزش ماهی گلی. خلاصه بی‌ماهی برگشتم خانه.

فردا سال، نو می‌شود. دور از پدر و مادر هستم و نمی‌توانم بروم خانه‌شان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانه‌شان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوه‌خوری یا شیرینی‌خوری‌ای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راسته‌ی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز می‌کند؟ فرشته‌ی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمی‌دانم چی‌خوری خریدم. فرشته‌ی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامه‌ها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بی‌تبریک.

سبزه‌ها قد می‌کشند. سفره‌ی هفت‌سین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملال‌آور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوست‌داشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کتره‌ای. سال نجات ماهی‌های توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.
#فهیم_عطار
@fahimattar
از دیشب باران شروع شده و ول کن ماجرا هم نیست. کم‌کم باید درخت گردوی پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. آن‌قدر باران آمده که اتوبان هفتاد و پنج را آب گرفته است. مسیر روزانه‌ام همین اتوبان است. وقت‌هایی که باران می‌بارد، صبح زود از خانه می‌زنم بیرون تا گرفتار ترافیک نشوم و کامروا شوم. اما امروز چهار نفر از من سحرخیزتر و کامرواتر شده بودند و زودتر زده بودند به دل جاده و وسط اتوبان هفتاد و پنج به عجیب‌ترین شکل ممکن با هم تصادف کرده بودند و همدیگر را جر داده بودند. بالتبع عرض تمام اتوبان را بسته بودند و گرفتار ترافیک شدم. ترافیکی که درخت‌ها از ماشین‌ها سبقت می‌گرفتند. دلشوره‌ی کار را داشتم. نگران گرداندن چرخ‌های اقتصاد مملکت. هر چه سعی کردم با بی‌شعوری کار خودم را پیش ببرم و از لای ماشین‌ها راهی پیدا کنم، نشد. نهایتا دست از تقلا برداشتم و ماشین را خاموش کردم. باران به هدف سیل می‌بارید. یک میلیون ماشین خاموش توی اتوبان، کنار هم ساکت ایستاده بودند. توی ماشین یک لیوان نیمه‌گرم قهوه داشتم و یک کیک قد کف دست و یک قسمت از پادکستِ نیمه گوش‌داده. ترکیب خوبی بود. یک ساعت زندگی ایستاد. هیچ‌وقت توی اتوبان هفتاد و پنج، زیر باران، کیک و قهوه نخورده بودم. تبدیل تهدید به فرصت به معنای کلمه. زدن کف دست‌ها به دیوار زندگی و توکل بر پروردگار و لذت بردن از حادثه‌ای که رخ داده بود.

یک همکار دارم که اهل برمه است. یک بار مجبور بودیم با هم برویم جلسه. چون فوبیای سکوت دارم، توی راه الکی ازش پرسیدم که چطور با همسرت آشنا شدی؟ انگار خبر داشت می‌خواهم این سوال را بپرسم و متن سخنرانی‌اش را آماده کرده بود. شروع کرد مثل باران امروز ماجرای آشنایی‌شان را تعریف کرد. راست و دروغش گردن خودش. می‌گفت هشت سال پیش رفته یک اداره‌ای برای فلان کار. سوار آسانسور شده. چند تا زن و مرد دیگر هم پریده‌اند بالا. آسانسور یکهو تصمیم گرفته بین دو طبقه بایستد. تا آتش‌نشان‌ها بیاید و نجات‌شان بدهد، یک ساعت طول کشیده است. توی همین یک ساعت همکارم از فرصت استفاده کرده و لیلای زندگی‌اش را بین همان چند نفر پیدا کرده و عاشق شده و شماره تلفن رد و بدل کرده است. در عوض یک مرد دراز هم بوده که از فرط هول کردن، فرصت را از دست داده و همانجا غش کرده است. آسانسورِ وسط راه ایستاده بهترین مکان برای عاشق شدن و الباقی کارهای نکرده و راه‌های نرفته است.

هنوز هم ترافیک است. حیاط ما خرگوش دارد. خرگوش‌هایی که همیشه نگرانند که نکند شاهین‌ها شکارشان کنند. زندگی‌شان فقط خوردن است و نگران بودن. فوقش هر فروردین به فروردین می‌افتند روی هم تا چهار تا بچه خرگوشِ نگران‌تر از خودشان تحویل جامعه‌ بدهند. اتفاقا موقع آن کار هم یک چشم‌شان رو به آسمان است که نکند حین گشنی کردن دریده شوند. حق هم دارند. با این اوصاف دو روز پیش یک خرگوشِ گرد آمده بود تا دو برگ کاهو را که انداخته بودم توی حیاط بخورد. خرگوش بینوا انگار که نسل شاهین‌ها منقرض شده باشد، بی‌خیال و مثل شیربرنج وا رفته، افتاد به جان کاهوها. هیچ نگاهی نیانداخت به آسمان. همان‌جا جلوی چشم خودم یک شاهین مثل دارت از بالا شلیک شد روی سرش و خفتش کرد و خلاص. مرحوم هیچ وقت نفهمید که چه موقع باید از زندگی لذت ببرد و چه وقت باید بدود و تعلل نکند.

مسعود بهنود درونم باز بیدار شده و دلم می‌خواهد تا صبح خاطره‌ تعریف کنم. اما خب. ترافیک تمام شده و راه افتادیم. ترافیک لذت بخشی بود. انگار کائنات هم حوصله‌اش از من سر رفته باشد و ابر و باد و مه و غیره را بسیج کرده باشد برای یک ساعت نگه داشتن. من خودم هم دوست دارم که گاهی وقت‌ها بزنم کنار و اطراف را تماشا کنم. اما خب می‌ترسم. انگار یک مرز نازکی باشد بین لذت بردن و تعلل کردن. نمی‌فهمم کدام به کدام است. نمی‌فهمم دارم فرصت‌سوزی می‌کنم یا مثل نهنگ آمده‌ام روی آب تا نفس بکشم. نمی‌دانم در آن لحظه باید زندگی کنم یا باید بدوم تا زنده بمانم. بس که دنبال‌مان کرده‌اند و دویده‌ایم. لامصب.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خاطر‌ات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیاده‌روی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمی‌شناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پله‌ها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک». من از دندان‌پزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همان‌جا دم در باید تصمیم می‌گرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشه‌ی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پله‌ها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.

از پله‌ها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینه‌ی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمی‌دانم.

شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندان‌پزشک اسب‌هاست تا آدم‌ها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفته‌اند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کرده‌اند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهای‌مان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش می‌کرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بی‌حسی ندارد و تا آخر هفته هم نمی‌آید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف می‌کند اما لامروت بدون بی‌حس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشم‌های پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آن‌چه که شاعر تمنا کرده بود. می‌خواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.

خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. آن‌قدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینه‌ی دندان‌های حوری‌ها و غلمان‌هاست. اما تا امروز به جز این خاطره‌ی کم‌رنگ، یک دندان‌ پرشده هم با من تا این‌جا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را می‌دادم دست اگزوزسازهای فلکه‌ی چهارشیر، نتیجه‌‌ی بهتری می‌گرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمباده‌ی نمره‌ی چهار است. تا حالا چهار دندان‌پزشک متخصص آن را دیده‌اند. اما هیچ کدام‌شان راهی جز کشیدنش به ذهن‌شان نرسیده است. حتی یکی‌شان توصیه‌ای کرد که ترجمه‌اش می‌شود «توبه نمی‌کند اثر، مرگ مگر اثر کند».

حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجه‌ی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همان‌جا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجه‌ی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه می‌دانستم که تصمیم‌ها این‌قدر پی‌گیر هستند و تا آخرت با آدم می‌آیند. هزار سال بعد هم که باستان‌شناس‌ها می‌رسند به جمجمه‌ی من و می‌خواهند از روی دندان‌هایم بفهمند مردمان عصر ما چه کرده‌اند و چه بوده‌اند، همین یک دسته‌گل کریم می‌تواند مسیر تحقیقات‌شان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش رفته بودم یک جایی تا رفیق عزیزتر از جانم را ببینم و با هم اختلاط کنیم. شام خوردیم. بعد هوس بستنی کردیم. پس رفتیم بستنی‌فروشی. دکان بستنی‌فروشی مثل غار علی‌صدر تاریک بود. منو هم نداشت. یعنی نمی‌شد گفت: «قربون دستت، یه شاتوت-طالبی بده بیاد». درعوض این‌طور بود که صاحب دکان می‌آمد بالای سر آدم و حال دلش را می‌پرسید و بر اساس همان حال دل، یک بستنی ردیف می‌کرد و می‌داد دست آدم. انگار که یک روان‌شناس زده باشد توی کار بستنی‌فروشی. حال دل من آن روز چطور بود؟ یک اندوه سنگین و ناشناس ته دلم مثل نهنگ شنا می‌کرد و آسمان قلبم مثل دکان بستنی‌فروشی تاریک و ابری بود. همین‌ها را بهش گفتم. بزرگوار یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و سرش را تند تند تکان می‌داد که یعنی تا ته دلم را خوانده است. رفت و ده دقیقه بعد با بستنی برگشت. که البته بیشتر به کار دل یک تازه داماد می‌خورد که فردای روز عروسی رفته باشد بالای پشت‌بام تا اولین آنتن زندگی مشتر‌کشان را تنظیم کند. همین‌قدر بی‌ربط به حال دل من. عزیزتر از جان گفت که تقصیر خودم است. درست حال دلم را توصیف نکرده‌ام برایش. اگر بستنی جواب این غم باشد، من سوالم را که توصیف غم بود، درست برایش ریسه نکرده‌ام.

محبوب، سال‌ها پیش از یکی برایم نقل قول کرد که سوالِ درست از جوابِ درست مهم‌تر است. این‌که چه می‌خواهم. راست می‌گفت. آخر هفته رفتم توی حیاط تا گل‌های آزالیا را هرس کنم. شاخه‌ها‌ی پریشان‌شان به هزار سمت رفته بودند. مثل هزار آدمی که بخواهند از دست اژدها فرار کنند. افتادم به جان شاخه‌ها. آن‌قدر کج و راست شدم که بالاخره یکی از عضله‌های کمرم گرفت و مجبور شدم عملیات منزه‌سازی را متوقف کنم. کج کج رفتم داخل و دراز کشیدم رو زمین. شب دردش بیشتر شد. شنیده بودم که یک سایت هوش مصنوعی وجود دارد که جواب همه‌ی سوال‌ها را بلد است. رفتم سراغش. البته از وجود آن عضله تا امروز خودم هم خبر نداشتم. به هر حال سوالم را پرسیدم. جواب چیزی بود در حد طرز پخت حلوا برای تازه درگذشته‌ای در اثر کمر درد. که احتمالا جواب درستی نبود. جور دیگر سوال را مطرح کردم. یک جواب پرت دیگر ازش گرفتم. بیست بار سوالم را به شکل‌های مختلف پرسیدم تا بالاخره جواب درست را گرفتم. حوله‌ی گرم و خیس روی عضله. و جواب داد و نیم‌ساعت بعد مثل بچه‌آهویی که ولش کرده باشند در دشت گل‌های بابونه، می‌توانستم جست و خیز کنم. آن‌چه مهم بود، جواب درست کامپیوتر نبود، بلکه سوال درست من بود. آفرین به من.

این را هم اضافه کنم و بروم پی کارم. یک هم‌دانشگاهی بروجنی (مثلا اسمش جمال بود) داشتم که عاشق سما شین شده بود. عشق در حد جنون و مجنون. حس ازدواج شدیدی مثل نیلوفر پیچیده بود دور جمال و رسانده بودش به مرز خفگی. بالاخره بعد از چهار ماه تصمیم گرفت برود ماجرا را برای شین تعریف کند. خواسته‌اش را بگوید و سوالش را مطرح کند. یک روز پاییزی که آفتاب از لای برگ‌های چنار روبروی دانشگاه کج می‌تابید روی زمین و چهره‌ی عشق را روی پیاده‌رو نقاشی می‌کرد و یک نم باران هم آمده بود، رفت جلوی شین و خواسته و سوال بزرگش را مطرح کرد. اصلا هوا هوای ازدواج بود. ما از دور ماجرا را می‌پائیدیم که اگر جمال جواب بله را گرفت، همانجا خفتش کنیم و برویم شیرینی‌فروشی ساختمان اسکان و ازش شیتیل بگیریم. اما نشد. از دور دیدیم که شین حالت تدافعی گرفت و کیفش را برد بالا و گارد گرفت و جمال شلیک شد به سمت ما. هیچ. جمال به سما نرسید و ما هم به شیرینی. سال‌ها بعد از یک دوست مشترک فهمیدم که عشق جمال قربانی یک سوتفاهم بزرگ شده و طوری جمال سوالش را پرسیده که انگار می‌خواهد همان روز پاییزی با هم جفت‌گیری کنند و اسم بچه‌شان را هم بگذارند فریبرز. این‌قدر بی‌ربط به اصل ماجرا.

خلاصه بدین شکل. همانطور که ازدواج نیمی از دین است، سوال خوب هم نیمی از جواب درست است. فلذا می‌خواهم یک استارآپ بزنم جهت تولید سوالِ درست. یک وبسایت راه می‌اندازم که به جای جواب، سوال درست تولید کند. آدم‌ها بروند آن‌جا و سوال درست زندگی‌شان را پیدا کنند. بعد بروند پیش این و آن بابت پیدا کردن جواب‌شان. کلا داوطلب برای جواب دادن خیلی زیاد است. حیف است غم و دغدغه‌ و خواسته‌های بزرگ آدم‌ها قربانی ترجمه‌ی غلط بشود و بزرگی‌شان زیر سایه‌ی سوال و خواسته‌ی غلط، کم‌رنگ بشود. خدا را چه دیدید، شاید سر همین ماجرا پولدارترین مرد جهان شدم.
#فهیم_عطار
@fahimattar