امروز اسکات بعد از 42 سال طراحیِ پل و دیوار بازنشسته شد. رئیس بزرگ یک کیک گرد و بدمزه سفارش داد و همه را جمع کرد توی لابی شرکت. برایش یک جشن خداحافظی و "برو که برنگردی" ترتیب داد و یک نطق غرا کرد که خلاصهاش این بود: آفرین اسکات. من دو سال از این 42 سال را با اسکات همکار بودم. یک آدم ساکت و بیآزار که تنها فرقش با گاندی این بود که پیراهن میپوشید. تا جایی که من میدانم اسکات هیچوقت اشتباه محاسباتی نکرده است. مهر و امضایش پای هزار تا نقشه هست که عمر بعضی از آنها از سن من هم بیشتر است و هنوز مثل روز اول سر پا و محکم ایستادهاند. امروز وقتی داشت کیک بدمزه میخورد، منباب نصیحت و گاندیطور گفت که علمتان را ببرید بالا و به محاسبات همه شک کنید و هیچ حساب و کتابی را بدون شک و بازبینی قبول نکنید. حتی اگر محاسبات مال داوینچی و انیشتن باشد. بعد هم به رئیس بزرگ گفت که این کیک خیلی بدمزه است و با خنده و هرهر ماجرا را تمام کرد.
احتمالا راز نریختن پلهای اسکات هم همین است. شک برای رسیدن به یقین واقعی. شکی که باعث بشود آدم برای رسیدن به حقیقت از مغز و دل خودش عبور کند و نه مغز و دل دیگران. همان کاری که حبهی انگور کرد و گرگ را مجبور کرد تا دستش را از زیر در نشان بدهد. (حالا بماند که گرگ چهرهی پلیدش را بالاخره به بزغالهها تحمیل کرد و آنها را خورد). من کلا آدم شکنکنی هستم که متمایل شدهام به سادهلوحی. بابت همین خصلت هزار بلا سرم آمده است و رکبها خوردهام. آخرین اتفاقش هم همین دو ماه پیش بود. یک سقفکار را خبر کردم تا نشتی سقف را بگیرد. رفت بالا و با دو تا حرکت گازانبری سقف را تعمیر کرد و آمد گفت که پول ما رو بده بریم. منم شک نکرده تا قران آخر را دادم بهش. باران بعدی که آمد مجبور شدم به جای یک کاسه، دو کاسه بگذارم زیر سقف. از این ماجراها زیاد دارم. از باورهایی که برای اثباتشان از خودم سلب مسئولیت کردم و به جای شک، اعتماد بیجا کردم. باورِ بیشک سست است.
خلاصه اینکه اسکات رفت و کیک بدمزه را هم تا آخرین مولکولش خوردیم. من ماندم و پند آخر اسکات، این پیر فرزانه. راه ایمان از شک میگذرد. برای رسیدن به حقیقت، با علم از راه مغز و دل خودمان بگذریم نه بیعلم از راه دیگران. دمت گرم اسکات.
#فهیم_عطار
@fahimattar
احتمالا راز نریختن پلهای اسکات هم همین است. شک برای رسیدن به یقین واقعی. شکی که باعث بشود آدم برای رسیدن به حقیقت از مغز و دل خودش عبور کند و نه مغز و دل دیگران. همان کاری که حبهی انگور کرد و گرگ را مجبور کرد تا دستش را از زیر در نشان بدهد. (حالا بماند که گرگ چهرهی پلیدش را بالاخره به بزغالهها تحمیل کرد و آنها را خورد). من کلا آدم شکنکنی هستم که متمایل شدهام به سادهلوحی. بابت همین خصلت هزار بلا سرم آمده است و رکبها خوردهام. آخرین اتفاقش هم همین دو ماه پیش بود. یک سقفکار را خبر کردم تا نشتی سقف را بگیرد. رفت بالا و با دو تا حرکت گازانبری سقف را تعمیر کرد و آمد گفت که پول ما رو بده بریم. منم شک نکرده تا قران آخر را دادم بهش. باران بعدی که آمد مجبور شدم به جای یک کاسه، دو کاسه بگذارم زیر سقف. از این ماجراها زیاد دارم. از باورهایی که برای اثباتشان از خودم سلب مسئولیت کردم و به جای شک، اعتماد بیجا کردم. باورِ بیشک سست است.
خلاصه اینکه اسکات رفت و کیک بدمزه را هم تا آخرین مولکولش خوردیم. من ماندم و پند آخر اسکات، این پیر فرزانه. راه ایمان از شک میگذرد. برای رسیدن به حقیقت، با علم از راه مغز و دل خودمان بگذریم نه بیعلم از راه دیگران. دمت گرم اسکات.
#فهیم_عطار
@fahimattar
به جای عجیبی از زندگی رسیدیم. جایی که رنگش از سیاهی هم بالاتر است. جایی که خشم و نفرت را رد کردیم و رسیدیم به بهت. بهت از این رنگی که سیاهی پیش آن نور است. لبهی جهانی عجیب که کلمات قادر به توصیف هیچ گوشهی آن نیستند. جایی که گاز اشکآور فایدهای ندارد چرا که اشکی نمانده تا آورده شود. جایی که دشنام و فریاد و خنده و گریه و غم و شادی کارآمد نیست. جایی فراتر از همهی احساسات. دایرهی لغات هیچ مورخی اینقدر وسیع نیست که امروز را برای آیندگان توصیف کند. بدترین بخش ماجرا این است که ما را رساندهاند به جایی که دیگر حتی نمیشود توصیفش کرد. کاش زندگی هم مثل زمین فوتبال، داور داشت.
@fahimattar
@fahimattar
عالم و آدم خبر دارند که من هزار تا فتیش مشروع و نامشروع دارم. از گزیدن لالهی گوش بگیر تا سگدست لوانتور و نعناع. اما هزار بار گفتم که من عاشق پنجره و نور خورشیدم که از آن اریب بتابد کف اتاق. این موضوع آنقدر برایم مهم است که با مجاهدت، رئیس را متقاعد کردم تا اتاق پنجرهدار بهم بدهد. و داد. روز اولی که کارم را شروع کردم، خیلی خرسند ایستادم جلوی پنجره و بیرون را نگاه کردم. بعد تازه فهمیدم که ساختمان شرکت لای هزار تا آسمانخراش لندهور محصور شده و قطرهای از نور خورشید نصیب پنجرهی اتاقم نمیشود. تیر خوردن رویاها آنهم وسط بهار پرنور. دو فصل را با یاس گذراندم. به پائیز که رسیدم، سرما هم به محرومیت از نور اضافه شد. نورعلینور. اما یک صبح سرد، خورشید شگفتزدهام کرد. از لای دو تا ساختمان کج و کوله که همیشه برایم تجسم کاپیتالیسم بودند، نور خورشید راهش را پیدا کرد و مستقیم تابید به پنجره اتاقم و یک نوار نارنجی جذاب انداخت کف اتاق. زنده شدن رویا آن هم وسط پائیز تاریک.
بعد تازه فهمیدم که زاویهی تابش خورشید بسته به فصل عوض میشود. معمار شهر هم کلا یادش رفته که درز بین آن دو تا ساختمان را پر و حصار را تکمیل کند. به هر حال هر معماری میتواند خطای محاسباتی داشته باشد. خلاصه اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا رویای من محقق شود. یک روز وسط پائیز تاریک، از خودم و تلاشم برای تصاحب پنجرهی رو به بیرون خرسند شدم. همه چیز دست به دست هم داد و سهم خودم را از خورشید گرفتم. به هر حال نور از هوا هم نافذتر است و سخت میشود جلوی آن را گرفت. فقط مجاهدت میخواهد و صبر برای رسیدن به فصل درست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/443
بعد تازه فهمیدم که زاویهی تابش خورشید بسته به فصل عوض میشود. معمار شهر هم کلا یادش رفته که درز بین آن دو تا ساختمان را پر و حصار را تکمیل کند. به هر حال هر معماری میتواند خطای محاسباتی داشته باشد. خلاصه اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا رویای من محقق شود. یک روز وسط پائیز تاریک، از خودم و تلاشم برای تصاحب پنجرهی رو به بیرون خرسند شدم. همه چیز دست به دست هم داد و سهم خودم را از خورشید گرفتم. به هر حال نور از هوا هم نافذتر است و سخت میشود جلوی آن را گرفت. فقط مجاهدت میخواهد و صبر برای رسیدن به فصل درست.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/443
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
لای صد و پنجاه واحد درسی خشک دانشگاه، دو واحد ادبیات فارسی داشتیم که حکم باد کولر را داشت زیر آفتاب تموز. استادش ساخته شده بود برای تدریس ادبیات. دکتر قاضی. از این آدمهایی که ادبیات ناموسش بود و بابت زنده نگه داشتن نام فردوسی، حاضر بود خون هم بریزد. کلاسش روزهای دوشنبه عصر برگزار میشد. ترکیب دکتر قاضی و ادبیات و آفتاب کمرمق پائیز که از پنجره میافتاد کف کلاس، معجون غریبی بود. یک روز لای شعرهایی که میخواند، افسار بحث را کشید سمت نشانههای سجاوندی. نقطه و فاصله و ویرگول و الخ. از اهمیتشان گفت. از اینکه جملات و داستانها، مفهومشان را مدیون این موجودات ظریف و هوشمند هستند. بابت تنویر ذهن تاریک ما، یک مثال هم زد. گفت نشانههای سجاوندی مثل ثانیههای اثرگذار زندگیاند. اصلا خودِ زندگیاند. داستان زندگی، یک فرآیند بیمعنی و بیرحم و پیشروندهی خشک است. یک کتاب پر از کلمات و اتفاقات پشت سر هم. تنها چیزی که این داستان بیمعنی و بیرحم را تبدیل به معنی میکند، همین ثانیههای اثرگذارند. همین نشانههای سجاوندی. لحظههای شادی و رنج که مثل نقطه، جملههای مهیب زندگی را متوقف میکنند. آنهایی که مثل ویرگول سرعت رد شدن قطار زندگی را کم میکنند و فرصت مکث میدهند. آنهایی که مثل پرانتز، معنی مضاعف را در دل خودشان میگذارند.
این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. یاد این میافتم که هیچ داستانی بدون نشانههای سجاوندی و توقف و مکث، ریتم و مهمتر از آن معنی ندارد. زندگی من هم مثل یکی از این بینهایت داستان تکراری جهان است که نشانهها میتوانند آن را معنیدار کنند و به آن ریتم بدهند. ثانیههای شادی و رنج، چه بخواهم و چه نخواهم با من روبرو میشوند. حالا این تصمیم من است که ببینمشان یا نگاهشان نکنم. تصمیم من است که موقع خواندن جملههایم، نشانهها را ببینم یا سرد و بیروح از کنارشان رد بشوم. این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. از رنجها و شادیها به سرعت رد نمیشوم. رنج دیدن خونهای بیگناه که با گلولههای گناهکار ریخته میشوند. شادی نوشتن داستان کوتاهی مِنباب رنجِ آدمها. رنج قربانی نفرت بودن. شادی کوبیدن یک تابلوی منبتکاری شده به دیوار. رنج دوری. شادی رسیدن. رنج آگاهی. شادی آزادی. رنج تاریکی. شادی سحر. اینها نشانههای زندگیاند. تنها چیزهایی که باید روی آنها مکث کرد. توقف کرد.دیدشان و هرگز فراموششان نکرد. کارنامهی زندگی من را همین نشانهها تعریف میکند. همین لکههای سیاه و سفیدی که روی روح من ابدی میشوند. وگرنه روح بیرنگ، همان تعریف بیروحی است.
قاضی و کلاسش، ویرگولی بود که به آن صد و پنجاه واحد درسی معنی داد. خودش، حرفهایش و آن آفتاب اریبی که از پنجرهی کلاس روی زمین ولو میشد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. یاد این میافتم که هیچ داستانی بدون نشانههای سجاوندی و توقف و مکث، ریتم و مهمتر از آن معنی ندارد. زندگی من هم مثل یکی از این بینهایت داستان تکراری جهان است که نشانهها میتوانند آن را معنیدار کنند و به آن ریتم بدهند. ثانیههای شادی و رنج، چه بخواهم و چه نخواهم با من روبرو میشوند. حالا این تصمیم من است که ببینمشان یا نگاهشان نکنم. تصمیم من است که موقع خواندن جملههایم، نشانهها را ببینم یا سرد و بیروح از کنارشان رد بشوم. این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. از رنجها و شادیها به سرعت رد نمیشوم. رنج دیدن خونهای بیگناه که با گلولههای گناهکار ریخته میشوند. شادی نوشتن داستان کوتاهی مِنباب رنجِ آدمها. رنج قربانی نفرت بودن. شادی کوبیدن یک تابلوی منبتکاری شده به دیوار. رنج دوری. شادی رسیدن. رنج آگاهی. شادی آزادی. رنج تاریکی. شادی سحر. اینها نشانههای زندگیاند. تنها چیزهایی که باید روی آنها مکث کرد. توقف کرد.دیدشان و هرگز فراموششان نکرد. کارنامهی زندگی من را همین نشانهها تعریف میکند. همین لکههای سیاه و سفیدی که روی روح من ابدی میشوند. وگرنه روح بیرنگ، همان تعریف بیروحی است.
قاضی و کلاسش، ویرگولی بود که به آن صد و پنجاه واحد درسی معنی داد. خودش، حرفهایش و آن آفتاب اریبی که از پنجرهی کلاس روی زمین ولو میشد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چند سال پیش از حنا نوشته بودم که یک روز صبح با چشمهای پفکرده و خیس آمد شرکت. بعد رفت توی بغل منشی و گفت که با دوستپسرش بعد از هشت سال به هم زده است. آب دماغش را هم مالاند به لباس منشی. بعد هم گفت که من بعد از جورج، دیگر آدم سابق نمیشوم. زندگیاش را به دو قسمت پیشاجورج و پساجورج تقسیم کرده بود. منشیمان که میخواست هر چه زودتر اشک حنا را بند بیاورد تا پیراهنش بیشتر به گند کشیده نشود، بهش گفت که به نبودنش عادت میکنی، برو صورتت رو بشور تا قهوه برات بریزم. که خب، درست گفته بود. حنا به نبودن جورج عادت کرد. خاصیت آدم همین عادت کردن است.
سالها بعد خود حنا هم به همین موضوع رسید. یک بار توی مهمانی برایمان گفت که آنقدر به نبودن جورج عادت کرده است که حالا کمکم دوباره میتواند به مردها با چشم خریدار نگاه کند و به پیشنهادشان فکر کند. اما جورج را فراموش نمیکند. بعد ماجرای پدربزرگش را گفت که سرباز جنگ ویتنام بوده است. اینکه یک روز غافلگیر شدهاند و ویتنامیها گردانشان را قلع و قمع کردهاند. پدربزرگش هم سر همان غافلگیری یک پایش را از دست داده است. زندگی پدربزرگش هم به دو قسمت قبل و بعد از فقدان پایش تقسیم شده بود. بعد از سالها به نبودنِ پا عادت کرده است ولی فراموشش نکرده است. عادت کرده چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
مثالش کاملا درست بود. از دست دادن آدمهای زندگی، مثل رفتن روی مین و از دست دادن دست و پا است. آدم زنده میماند و به نداشتنشان عادت میکند و حتی با یک پا فوتبال هم بازی میکند. اما فراموش نمیکند. جای خالی، فراموشنشدنی است. درست مثل همین اتفاقی که بعد از زدن هواپیما رخ داد. آرام آرام همهمان عادت میکنیم. به نبودن آن آدمها. حتی خود شرکت هواپیمایی هم به نبودن یکی از هواپیماهایش عادت میکند. زنِ خلبان هم حتما کم کم عادت میکند که بدون شوهرش دخترهایش را بزرگ کند. بازماندگان هم کمکم عادت میکنند که صبحها تنهایی بیدار بشوند و شبها هم بالشت را بغل کنند و بخوابند. اینها همه سربازهایی هستند که غافلگیر شدهاند و گردانشان را بستهاند به تیر و هر کدامشان دست یا پایی را از دست دادهاند. عادت میکنند اما فراموش نمیکنند. عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت میکنیم چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکنیم چون زندهایم. فراموشی فقط با مرگ محقق میشود. مردن تنها راه شرافتمندانه برای فراموشی است. ایننبودنها نسیانناپذیرند.
#فهیم_عطار
@fahimattar
سالها بعد خود حنا هم به همین موضوع رسید. یک بار توی مهمانی برایمان گفت که آنقدر به نبودن جورج عادت کرده است که حالا کمکم دوباره میتواند به مردها با چشم خریدار نگاه کند و به پیشنهادشان فکر کند. اما جورج را فراموش نمیکند. بعد ماجرای پدربزرگش را گفت که سرباز جنگ ویتنام بوده است. اینکه یک روز غافلگیر شدهاند و ویتنامیها گردانشان را قلع و قمع کردهاند. پدربزرگش هم سر همان غافلگیری یک پایش را از دست داده است. زندگی پدربزرگش هم به دو قسمت قبل و بعد از فقدان پایش تقسیم شده بود. بعد از سالها به نبودنِ پا عادت کرده است ولی فراموشش نکرده است. عادت کرده چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکند چون زنده است.
مثالش کاملا درست بود. از دست دادن آدمهای زندگی، مثل رفتن روی مین و از دست دادن دست و پا است. آدم زنده میماند و به نداشتنشان عادت میکند و حتی با یک پا فوتبال هم بازی میکند. اما فراموش نمیکند. جای خالی، فراموشنشدنی است. درست مثل همین اتفاقی که بعد از زدن هواپیما رخ داد. آرام آرام همهمان عادت میکنیم. به نبودن آن آدمها. حتی خود شرکت هواپیمایی هم به نبودن یکی از هواپیماهایش عادت میکند. زنِ خلبان هم حتما کم کم عادت میکند که بدون شوهرش دخترهایش را بزرگ کند. بازماندگان هم کمکم عادت میکنند که صبحها تنهایی بیدار بشوند و شبها هم بالشت را بغل کنند و بخوابند. اینها همه سربازهایی هستند که غافلگیر شدهاند و گردانشان را بستهاند به تیر و هر کدامشان دست یا پایی را از دست دادهاند. عادت میکنند اما فراموش نمیکنند. عادت هیچ ربطی به فراموشی ندارد. عادت میکنیم چون زندگی ادامه دارد ولی فراموش نمیکنیم چون زندهایم. فراموشی فقط با مرگ محقق میشود. مردن تنها راه شرافتمندانه برای فراموشی است. ایننبودنها نسیانناپذیرند.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هفته پیش با نگار چت میکردیم و آسمان و ریسمان میبافتیم. حرفمان رسید به کلاس زبانی که میرود. بعد هم گفت که معلمشان موضوع انشا داده تا دو پاراگراف دربارهاش بنویسند. این که اگر قرار باشد یک کلمه را از فرهنگ لغات حذف کنید، چه کلمهای را حذف میکنید؟ به هر حال موضوعش هیجانانگیزتر از توصیف فواید گاو و گوسفند است. یا اینکه علم بهتر است یا ثروت (که قطعا هر کدامشان که آدم را خوشحال کند، بهترین است). بعد از من پرسید تو چه کلمهای را دوست داری حذف کنی؟ و مطابق باقی مکالمات مرسوم بین ما دو نفر، افسار خر بحث کشیده شد به سمت چرتگویی و هجو و هزل و خنده. اینکه مثلا خرمالو را حذف کنیم یا حسنریوندی یا آروغ یا محمدرضا گلزار. بعد هم خداحافظی کرد و رفت و موضوع انشا را گذاشت تا بماند ورِ دل من.
پنج دقیقه بعد از خداحافظیمان، به ضرس قاطع با خودم گفتم که کلمهی مورد نظر نفرت است. نفرت را باید حذف کرد. دو دقیقه بعد یاد مادر و پدرم افتادم. نظرم عوض شد و با قاطعیت تصمیم گرفتم تا کلمهی دوری را حذف کنم. بعد یاد تراژدیهایی افتادم که سیاستمداران هرثانیه در جهان راه میاندازند و تصمیم گرفتم تا کثافت را حذف کنم. هر ده دقیقه یک بار نظرم عوض میشد. حماقت. تعصب. فقر. نادانی. مرض. مرز. سیاست. ثروت. درد و الخ. (که البته خرمالو کماکان در صدر جدول بود). نهایتا تصمیم گرفتم که اگر روزی من هم رفتم کلاس زبان و معلممان خوشذوقی کرد و این موضوع انشا را به ما تحمیل کرد، من به یک کلمه راضی نشوم. بحر طویل بنویسم برایش و بگویم که نیمی از فرهنگ لغات مایهی فساد است و باید حذفش کرد و باید برگشت به دورهی قبل از قابیل که با بیل هابیل را کشت و اولین زشتی را خلق کرد.
فقط این وسط یک چیزی ناقض حرفهایم است. اینکه متاسفانه افعال جهان ما با کانتراست ارزش خود را پیدا میکنند. هیچ خوبیای بدون حضور بدی معنی پیدا نمیکند. هیچ سفیدیای اگر در برابر سیاهی نباشد، دیده نمیشود. زیبایی کار کیشلوفسکی در برابر حاتمیکیا دیده میشود. سفیدی فرنی در کاسهی سیاه چشم را میگیرد. یا با حضور خرمالوست که آدم زیبایی انگور و انار را درک میکند.
خلاصه اینکه جهان ما درهم است. خوب و بد با هم شکل میگیرند و فارغ از هم نیستند. زیبایی در کنار زشتی است که زیبا میشود. شادی هم کنار رنج مفهومش هویدا میشود. مارلون براندو هم کنار گلزار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
پنج دقیقه بعد از خداحافظیمان، به ضرس قاطع با خودم گفتم که کلمهی مورد نظر نفرت است. نفرت را باید حذف کرد. دو دقیقه بعد یاد مادر و پدرم افتادم. نظرم عوض شد و با قاطعیت تصمیم گرفتم تا کلمهی دوری را حذف کنم. بعد یاد تراژدیهایی افتادم که سیاستمداران هرثانیه در جهان راه میاندازند و تصمیم گرفتم تا کثافت را حذف کنم. هر ده دقیقه یک بار نظرم عوض میشد. حماقت. تعصب. فقر. نادانی. مرض. مرز. سیاست. ثروت. درد و الخ. (که البته خرمالو کماکان در صدر جدول بود). نهایتا تصمیم گرفتم که اگر روزی من هم رفتم کلاس زبان و معلممان خوشذوقی کرد و این موضوع انشا را به ما تحمیل کرد، من به یک کلمه راضی نشوم. بحر طویل بنویسم برایش و بگویم که نیمی از فرهنگ لغات مایهی فساد است و باید حذفش کرد و باید برگشت به دورهی قبل از قابیل که با بیل هابیل را کشت و اولین زشتی را خلق کرد.
فقط این وسط یک چیزی ناقض حرفهایم است. اینکه متاسفانه افعال جهان ما با کانتراست ارزش خود را پیدا میکنند. هیچ خوبیای بدون حضور بدی معنی پیدا نمیکند. هیچ سفیدیای اگر در برابر سیاهی نباشد، دیده نمیشود. زیبایی کار کیشلوفسکی در برابر حاتمیکیا دیده میشود. سفیدی فرنی در کاسهی سیاه چشم را میگیرد. یا با حضور خرمالوست که آدم زیبایی انگور و انار را درک میکند.
خلاصه اینکه جهان ما درهم است. خوب و بد با هم شکل میگیرند و فارغ از هم نیستند. زیبایی در کنار زشتی است که زیبا میشود. شادی هم کنار رنج مفهومش هویدا میشود. مارلون براندو هم کنار گلزار.
#فهیم_عطار
@fahimattar
آقای کدکنی عزیزم! یادتان هست گفته بودید که:
«طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر».
دورتان بگردم، شعر قشنگی است اما چرا آدرس دادید؟ به جای اینکه دست شادی را توی دستمان بگذارند، نرهخری به نام ملال را گذاشتند توی کاسهمان. این روزها استراتژی زندگیمان جستجو برای شادی نیست بلکه فرار از ملال است. فرار از این نرهخر سمج. بین فرار و جستجو خیلی فرق است. اصلا فرقش را توی چشمهایمان هم میتوانید ببینید. بیزحمت بار دیگر آدرس ندهید. یا آدرس اشتباه و دو کوچه بالاتر بدهید. یا اصلا آدرس کشورهای دیگر را بدهید. ما شادی نمیخواهیم. همینکه ملال نباشد کفایت میکند. باشه شفیعی جان؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
«طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما : یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر».
دورتان بگردم، شعر قشنگی است اما چرا آدرس دادید؟ به جای اینکه دست شادی را توی دستمان بگذارند، نرهخری به نام ملال را گذاشتند توی کاسهمان. این روزها استراتژی زندگیمان جستجو برای شادی نیست بلکه فرار از ملال است. فرار از این نرهخر سمج. بین فرار و جستجو خیلی فرق است. اصلا فرقش را توی چشمهایمان هم میتوانید ببینید. بیزحمت بار دیگر آدرس ندهید. یا آدرس اشتباه و دو کوچه بالاتر بدهید. یا اصلا آدرس کشورهای دیگر را بدهید. ما شادی نمیخواهیم. همینکه ملال نباشد کفایت میکند. باشه شفیعی جان؟
#فهیم_عطار
@fahimattar
ساعت یازده شب سهشنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده- بیدار شده و چنگ میاندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. اما من نوشتنم نمیآید و از دیدن کیبرد و صفحهی سفید تهوع میگیرم. کلا این روزها مثل زن آبستنم. دائم تهوع و تهوع. اما غولها حرف آدمیزاد سرشان نمیشود. بهش گفتم که افتادهام روی دور تکرار و خودم را شب و روز مرور میکنم. حرفهایم شده مثل فرشهای پاخوردهی حرم. تار و پودش زده بیرون. حالیاش نشد. بهش گفتم من شدم مثل لُنگهای کارگران کارواش سرِ چمران. هر چه من را بچلانی، چیزی جز آب چرک و دودهی تهران تحویلت نمیدهم. بیچاره چمران. کدام ابلهی روز اول تصمیم گرفت تا اسم بزرگان را بگذارد سر خیابانها؟ کارواش سر چمران. ته شریعتی. زیر شیخفضلالله. بریدگی جلالآل احمد.
من وقتی استرس دارم، نمیتوانم بنویسم. مثل خطاطی میشوم که رعشه گرفته و به جای نستعلیق و نسخ، نوار قلب تحریر کند. استرس پوست آدم را خراب میکند. معدهی آدم را سوراخ میکند. چرخ هنر را پنجر میکند. صدای خواننده را خش میاندازد. من که جای خود دارم. همین امروز با پدرم تلفنی حرف میزدم. بعد از چند تا "چه خبر؟" و "دیگه چه خبر؟"، حرفمان رسید به کرونا. برعکس پدرم که انگار داشت در مورد آبجوی کرونا حرف میزد، گلوی من مثل جادهی وسط کلوت از فرط استرس خشک شده بود. نگرانشان بودم. نگران آنها. نگران نگار که میدانم کلهخر است و از جامعه و اختلاط، ارتزاق میکند. استرس عطسهی اطرافیانش را من باید بکشم. نگران همه آدمهایی که اینجا میخوانمشان. نگران کافه اولدوز که لابد حالا همان دو تا مشتریاش را هم از دست داده است. کی بود که میگفت وطن مثل آدامس جویده شده است که ته جوراب چسبیده باشد؟ گریزی ازش نداری و همه جا با تو است. گرفتاری این است که جسم و روح هیچ وقت سر مسالهی رفتن و هجرت با هم به تفاهم نمیرسند. همیشه یکی میرود و یکی میماند.
میبینی غول بداخلاق نزدیک لوزالمعدهام؟ من لُنگ کارگر کارواش سرِ چمرانم. من متنفرم از اینکه مثل پلیس ضد شورش سر شلنگ تکرارم را بگیرم سمت بقیه و استرس و غم را بپاشم روی سینهشان (چه غیراخلاقی بود این جمله). ما پروردگار موسیقی شش و هشتیم. ما الههی طنازی و لطیفهایم. ما همان هوایی را نفس کشیدیم که شیخ و خواجه نفس کشیدهاند. بیا از چیزهای خوب بنویسیم. مثلا از دار قالی مادرم. دو ماه رفته کلاس قالیبافی. حالا آنطور رج و شانه میزند که انگار دختر حکمتنژاد است و سه جد قالیباف توی خانواده داشته. قالی اول را تمام کرده است. یک پرنده و چند تا گل. خودم مشتری پر و پا قرصش هستم. میبینی؟ دنیا هنوز قشنگیهای خودش را دارد. به شرطی که توی خانه بمانی و بیرون نروی. خب؟
ساعت یازده شب سهشنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده- بیدار شده و چنگ میاندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. کاش یادش بیاید آن جملهای که توکای مقدس گفته بود: کاش سکوت را میشد نوشت. سکوت به نظر من زن زیبا و قد بلندی است که انگشتهای کشیدهای دارد. پوستش آنقدر سفید است که آدمها یا او را نمیبینند یا اگر ببینند ازش میترسند. اما به نظر من این زن هزار بار زیباتر از قطار تکرار است. این زن مثل مادر من است. مثل گل و پرندهی روی قالیاش. کاش میشد این زن را نوشت.
غول بداخلاق من. این را بنویسم و جان هر غولی که دوست داری، اجازه بده بخوابم. پنج سالم که بود، یک شب صدام دزفول را گرفته بود به باد بمب و موشک. تمام شب را زد. پناه برده بودیم زیرزمین خانهی پدربزرگم. از آن شب صدای بمبها خوب توی گوشم مانده است. اما صدای بلندتری که توی گوشم مانده، صدای مادربزرگم بود. توی تاریکی محکم بغلم کرده بود و با صدایی مطمئن برایم یک داستان گفت که اصلا یادم نیست چی بود. اما هر چیزی که بود، حکم آرد خنک روی پوست سوخته را داشت. حکم دندان برای گره. حکم تنها مروارید ته تور ماهیگیر. من اگر نتوانم مرهم باشم، باید خیره بمانم به آن زن سفید و بلندقد. نوشتن برای کسی است که بتواند نور بپاشد وگرنه سیاهتر کردن سیاهی کار همه است.
غول بداخلاق. اجازه بده بخوابم. سیصد سال تمام. لطفا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
من وقتی استرس دارم، نمیتوانم بنویسم. مثل خطاطی میشوم که رعشه گرفته و به جای نستعلیق و نسخ، نوار قلب تحریر کند. استرس پوست آدم را خراب میکند. معدهی آدم را سوراخ میکند. چرخ هنر را پنجر میکند. صدای خواننده را خش میاندازد. من که جای خود دارم. همین امروز با پدرم تلفنی حرف میزدم. بعد از چند تا "چه خبر؟" و "دیگه چه خبر؟"، حرفمان رسید به کرونا. برعکس پدرم که انگار داشت در مورد آبجوی کرونا حرف میزد، گلوی من مثل جادهی وسط کلوت از فرط استرس خشک شده بود. نگرانشان بودم. نگران آنها. نگران نگار که میدانم کلهخر است و از جامعه و اختلاط، ارتزاق میکند. استرس عطسهی اطرافیانش را من باید بکشم. نگران همه آدمهایی که اینجا میخوانمشان. نگران کافه اولدوز که لابد حالا همان دو تا مشتریاش را هم از دست داده است. کی بود که میگفت وطن مثل آدامس جویده شده است که ته جوراب چسبیده باشد؟ گریزی ازش نداری و همه جا با تو است. گرفتاری این است که جسم و روح هیچ وقت سر مسالهی رفتن و هجرت با هم به تفاهم نمیرسند. همیشه یکی میرود و یکی میماند.
میبینی غول بداخلاق نزدیک لوزالمعدهام؟ من لُنگ کارگر کارواش سرِ چمرانم. من متنفرم از اینکه مثل پلیس ضد شورش سر شلنگ تکرارم را بگیرم سمت بقیه و استرس و غم را بپاشم روی سینهشان (چه غیراخلاقی بود این جمله). ما پروردگار موسیقی شش و هشتیم. ما الههی طنازی و لطیفهایم. ما همان هوایی را نفس کشیدیم که شیخ و خواجه نفس کشیدهاند. بیا از چیزهای خوب بنویسیم. مثلا از دار قالی مادرم. دو ماه رفته کلاس قالیبافی. حالا آنطور رج و شانه میزند که انگار دختر حکمتنژاد است و سه جد قالیباف توی خانواده داشته. قالی اول را تمام کرده است. یک پرنده و چند تا گل. خودم مشتری پر و پا قرصش هستم. میبینی؟ دنیا هنوز قشنگیهای خودش را دارد. به شرطی که توی خانه بمانی و بیرون نروی. خب؟
ساعت یازده شب سهشنبه است. یک غول بداخلاق ته دلم-یک جایی نزدیک لوزالمعده- بیدار شده و چنگ میاندازد و اصرار دارد تا چیزی بنویسم. کاش یادش بیاید آن جملهای که توکای مقدس گفته بود: کاش سکوت را میشد نوشت. سکوت به نظر من زن زیبا و قد بلندی است که انگشتهای کشیدهای دارد. پوستش آنقدر سفید است که آدمها یا او را نمیبینند یا اگر ببینند ازش میترسند. اما به نظر من این زن هزار بار زیباتر از قطار تکرار است. این زن مثل مادر من است. مثل گل و پرندهی روی قالیاش. کاش میشد این زن را نوشت.
غول بداخلاق من. این را بنویسم و جان هر غولی که دوست داری، اجازه بده بخوابم. پنج سالم که بود، یک شب صدام دزفول را گرفته بود به باد بمب و موشک. تمام شب را زد. پناه برده بودیم زیرزمین خانهی پدربزرگم. از آن شب صدای بمبها خوب توی گوشم مانده است. اما صدای بلندتری که توی گوشم مانده، صدای مادربزرگم بود. توی تاریکی محکم بغلم کرده بود و با صدایی مطمئن برایم یک داستان گفت که اصلا یادم نیست چی بود. اما هر چیزی که بود، حکم آرد خنک روی پوست سوخته را داشت. حکم دندان برای گره. حکم تنها مروارید ته تور ماهیگیر. من اگر نتوانم مرهم باشم، باید خیره بمانم به آن زن سفید و بلندقد. نوشتن برای کسی است که بتواند نور بپاشد وگرنه سیاهتر کردن سیاهی کار همه است.
غول بداخلاق. اجازه بده بخوابم. سیصد سال تمام. لطفا.
#فهیم_عطار
@fahimattar
فریدالدین عزیز سلام. کاش یک راهی بود تا این نامه را شخصا میرساندم به دستتان. اما شما خیلی بالایید و ما خیلی پائین. پس مجبورم اینجا بنویسم تا بلکم دست به دست برسد به دست شما. من که شما را شخصا نمیشناسم. فقط میدانم تقریبا همسن هستیم. پدرانمان هم همسن هستند. حتی شما با برادرم همنام هم هستید. تا اینجا چقدر شبیهیم. چند روز پیش توئیت کردید که کرونا گرفتهاید. دقیقا نوشتید " خب، کرونایی شدم". بعد هم یک علامت خنده گذاشته بودید. تفاوت من و شما از همین خنده شروع میشود. برای شما کرونا ماجرایی است که با خنده شروع و تمام میشود و برای ما ترس و گریه دارد. مریض شدن شباهت ماست و روند و کیفیت درمان، تفاوت ماست. شما کرونا میگیرید و به لطف خدا درمان میشوید و ما کرونا میگیریم و لطف خدا لزوما شامل حالمان نمیشود. و این دقیقا همان دلیلی است که کرونا برای شما خندهداراست و برای ما ترسناک.
فریدالدین عزیز. شما اگر میرفتید بیمارستان و میگفتند کیت تشخیص ندارند، چه کار میکردید؟ با چشم گریان برمیگشتید خانه و خودتان را میبستید به چای نبات و سنبلالطیب و خارمریم؟ یا راهحل شدنیتری انتخاب میکردید و تلفن را از جیبتان در میآوردید و با یک تماس کیت را پیدا میکردید؟ بزرگان هم مریض میشوند. اما تا حالا شنیدهاید که بزرگی بابت عدم رسیدگی و کمبود بلایی سرش بیاید؟
آقای محمود صادقی هم چند روز پیش خبر داد که کرونا گرفته است. برای اولین بار در زندگیام از مریضی کسی ناراحت نشدم. این حس برای من خیلی عجیب است. من هنوز سوسکهای توی خانه را نمیکشم و دستشان را میگیرم و میبرم توی حیاط که بروند رد زندگیشان. اما حالا نسبت به یک انسان، حس انسانیام را از دست دادهام. این ترسناک نیست؟ یا اصلا وقتی کامنتهای پائین توئیت خودتان را میخوانید، وحشتتان نمیگیرد؟ اینکه درد شما شده شادی دیگران؟ من که به جای شما میترسم.
اما من هنوز به انسانیت معتقدم و با این حس خودم مبارزه میکنم. اینکه از مریضی شما ناراحت بشوم. برایتان آرزوی سلامتی میکنم. آرزو میکنم هیچ فرشنشین یا عرشنشینی مریض نشود و اگر مریض شد، درمان بشود. چون من از تبعیض بیزارم. کاش شما هم اینطور فکر کنید. کاش همه اینطور فکر کنیم. کاش این درهی فراخ بین من و شما پر شود. یک طوری بشود که وقتی من هم کرونا گرفتم، لطف خدا شامل حال من هم بشود. بیمارستان من را بپذیرد. شماره تلفنهای به درد بخوری توی گوشیام پیدا بشود. خلاصه یک طوری بشود که هر کداممان کرونا گرفت، بنویسد: "خب، کرونایی شدم" و یک خندهی قشنگ تهش بگذارد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/450
فریدالدین عزیز. شما اگر میرفتید بیمارستان و میگفتند کیت تشخیص ندارند، چه کار میکردید؟ با چشم گریان برمیگشتید خانه و خودتان را میبستید به چای نبات و سنبلالطیب و خارمریم؟ یا راهحل شدنیتری انتخاب میکردید و تلفن را از جیبتان در میآوردید و با یک تماس کیت را پیدا میکردید؟ بزرگان هم مریض میشوند. اما تا حالا شنیدهاید که بزرگی بابت عدم رسیدگی و کمبود بلایی سرش بیاید؟
آقای محمود صادقی هم چند روز پیش خبر داد که کرونا گرفته است. برای اولین بار در زندگیام از مریضی کسی ناراحت نشدم. این حس برای من خیلی عجیب است. من هنوز سوسکهای توی خانه را نمیکشم و دستشان را میگیرم و میبرم توی حیاط که بروند رد زندگیشان. اما حالا نسبت به یک انسان، حس انسانیام را از دست دادهام. این ترسناک نیست؟ یا اصلا وقتی کامنتهای پائین توئیت خودتان را میخوانید، وحشتتان نمیگیرد؟ اینکه درد شما شده شادی دیگران؟ من که به جای شما میترسم.
اما من هنوز به انسانیت معتقدم و با این حس خودم مبارزه میکنم. اینکه از مریضی شما ناراحت بشوم. برایتان آرزوی سلامتی میکنم. آرزو میکنم هیچ فرشنشین یا عرشنشینی مریض نشود و اگر مریض شد، درمان بشود. چون من از تبعیض بیزارم. کاش شما هم اینطور فکر کنید. کاش همه اینطور فکر کنیم. کاش این درهی فراخ بین من و شما پر شود. یک طوری بشود که وقتی من هم کرونا گرفتم، لطف خدا شامل حال من هم بشود. بیمارستان من را بپذیرد. شماره تلفنهای به درد بخوری توی گوشیام پیدا بشود. خلاصه یک طوری بشود که هر کداممان کرونا گرفت، بنویسد: "خب، کرونایی شدم" و یک خندهی قشنگ تهش بگذارد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/450
Telegram
گفت و چای | فهیم عطار
چهارشنبه- یک ویروس جدید از چین شروع شده است. چین دور است. نگران نیستم. به من چه. میخواستند ران مورچهخوار یا خفاش به نیش نکشند. من تارک دنیا هستم.
چهارشنبه بعدی- کرونا مثل اینکه فقط در چین جولان نمیدهد و رسیده خاورمیانه و اروپا. عجب گرفتاری شدیم. من همیشه گفتهام که انسان موجود اجتماعیای نیست و باید در خلوت خود به شکل سولو زندگی کند. این هم تائید حرفم.
پنجشنبه- ماجرا جدی شده است. اصلا دوست ندارم مرگم بابت کرونا باشد. کیفیت مرگ آدم به اندازهی کیفیت زندگیاش مهم است. رفتم ژل ضدعفونی بخرم. اما نیست و تخمش را ملخ خورده است. به جای آن الکل خریدم و صد تا دستکش.
یکشنبه- دستهایم کبره بسته است. از بس با الکل و صابون و بنزین میشورمشان. اگر از کرونا نمیرم، از سرطان پوست حتما تلف میشوم. اما به نظرم مرگ با سرطان پوست کیفیت بالاتری دارد.
دوشنبه- کلونی کرونا مدینهی فاضلهی احمدینژاد است. از بس که سرعت تولید مثلشان زیاد است. امروز دیوید زیاد سرفه میکند. با هر سرفه طوری نگاهش میکنیم که انگار گوزیده است. نگاهی پر از نفرت. در اتاقم را بستم.
سهشنبه- باورم نمیشود که یک نفر در شرقِ دور ران یک مورچهخوار یا خفاش را به نیش کشیده است و ما در غرب دور باید تاوانش را پس بدهیم. گمانم این همان اثر پروانهای است. اگر هم نیست که به درک. حالا که وقت این حرفها نیست. گمانم خداوند این بار به جای آزمون الهی تصمیم به برگزاری کنکور سراسری گرفته است.
چهارشنبه- توصیه کردهاند که به هیچ وجه دست به صورتمان نزنیم. بعد از خواندن این توصیه همه جای صورتم به خارش افتاده است. جاهایی از صورتم میخارد که تا حالا از وجودشان بیخبر بودهام. با چنگال استریل صورتم را میخارانم.
پنجشنبه- کماکان با الکل دستهایم را میشورم. تمام سلولهای پوستم مست و پاتیل شدهاند و خشک. کرونای پدرسگ. بدتر از خاریدن، خالی شدن زندگی از بوس و بغل است. کرونا از ایدز هم بدتر است.
جمعه- نسبت به حرکت دستهایم به خودآگاهی رسیدهام. اینکه دارند چه کار میکنند و چیزی را لمس میکنند. چقدر در روز دستهایم کارهای متفاوت و عجیب و پیچیدهای میکنند که به آنها بیتوجه بودهاند. رد چنگال روی صورتم درد میکند.
شنبه- الکل صنعتی کمیاب شده است. کمکم دارم فکر میکنم که باید پای جانیواکر و ابسولوت را وارد ماجرا کنم. بمالم و بنوشم و به کرونای پدرسگ فحش بدهم. همهجایم میخارد. قسمت روشن ماجرا این است که فهمیدهام آدمها وقتی ماسک میزنند و فقط چشمهایشان دیده میشود، چقدر قشنگ میشوند. فدای چشمهای خسته و شهلای تکتکتان.
یکشنبه- امروز توی خبرها خواندم که خیلی از نمایندگان مجلس کرونا گرفتهاند. مگر اینها توی مجلس چه کار میکنند؟ آنها درآمد کافی دارند و میتوانند با خیال راحت بروند قرنطینه و انگور و آناناس بخورند. اما اگر من کرونا بگیرم، یک ماه هم دوام نمیآورم. من هنوز معتقدم که عدالت افسانه است. کی کنکور تمام میشود؟
دوشنبه- نوروز نزدیک است. اما کی جرات دارد برود عیددیدنی؟ درواقع امسال عیدِ ماهیهای گلی است که احتمالا جان چند میلیون نفرشان نجات پیدا میکند. لابد آن خفاش یا مورچهخوار قهرمان ملی ماهیهاست. چرا سوراخ دماغ آدم باید اینقدر بخارد. چرا دستهی چنگال را اینقدر کلفت میسازند؟
سهشنبه- ران یک مورچهخوار (یا خفاش) با اقتصاد جهان وصلت کرده است. برندگان این ماجرا محتکران دستکش و ژل (ضدعفونی و نه آن یکی ژل) هستند. خیلی بیشرفند. اما برندهی واقعی آن زنی بود که دستکش اضافهاش را داد به آن آقایی که دستکش گیرش نیامده بود. شرافت موقع کنکور معلوم میشود. اصلا اسمش شرافتسنج است. مثل حرارتسنج.
چهارشنبه- دیوید هنوز سرفه میکند. صرفا یک آلرژی معمولی است به بوی دستمال الکلی. اما ما هنوز دوستش نداریم. پوست دستهایم شده مثل پوست زانوی غارنشینان دوران پارینهسنگی. صورتم هم میخارد. دستمال توالت هم در استرالیا قحط شده است. آقای حریرچی هم در قرنطینه است. هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک.
پنجشنبه- کشتهشدگان کرونا از کشتهشان یازده سپتامبر زده جلو. چرا هیچ کس کرونا را تروریست معرفی نمیکند و دولتها همتشان را نمیگذارند روی جمع کردن این ماجرا؟ تحت همین شرایط، هنوز سیاستمداران سیخ به هم فرو میکنند. سیختان را غلاف کنید و ببینید که جان جهان بسته به ران خفاش (یا مورچهخوار) است. اصلا بروید داستان ابرهه را بخوانید.
جمعه- امروز تعطیل است. گور پدر هر چی خفاش و مورچهخوار. ما این کنکور را هم رد میکنیم. من نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. حتی اگر در آن مایع زرد رنگ کفکردهای ریخته باشند. ما برندهایم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چهارشنبه بعدی- کرونا مثل اینکه فقط در چین جولان نمیدهد و رسیده خاورمیانه و اروپا. عجب گرفتاری شدیم. من همیشه گفتهام که انسان موجود اجتماعیای نیست و باید در خلوت خود به شکل سولو زندگی کند. این هم تائید حرفم.
پنجشنبه- ماجرا جدی شده است. اصلا دوست ندارم مرگم بابت کرونا باشد. کیفیت مرگ آدم به اندازهی کیفیت زندگیاش مهم است. رفتم ژل ضدعفونی بخرم. اما نیست و تخمش را ملخ خورده است. به جای آن الکل خریدم و صد تا دستکش.
یکشنبه- دستهایم کبره بسته است. از بس با الکل و صابون و بنزین میشورمشان. اگر از کرونا نمیرم، از سرطان پوست حتما تلف میشوم. اما به نظرم مرگ با سرطان پوست کیفیت بالاتری دارد.
دوشنبه- کلونی کرونا مدینهی فاضلهی احمدینژاد است. از بس که سرعت تولید مثلشان زیاد است. امروز دیوید زیاد سرفه میکند. با هر سرفه طوری نگاهش میکنیم که انگار گوزیده است. نگاهی پر از نفرت. در اتاقم را بستم.
سهشنبه- باورم نمیشود که یک نفر در شرقِ دور ران یک مورچهخوار یا خفاش را به نیش کشیده است و ما در غرب دور باید تاوانش را پس بدهیم. گمانم این همان اثر پروانهای است. اگر هم نیست که به درک. حالا که وقت این حرفها نیست. گمانم خداوند این بار به جای آزمون الهی تصمیم به برگزاری کنکور سراسری گرفته است.
چهارشنبه- توصیه کردهاند که به هیچ وجه دست به صورتمان نزنیم. بعد از خواندن این توصیه همه جای صورتم به خارش افتاده است. جاهایی از صورتم میخارد که تا حالا از وجودشان بیخبر بودهام. با چنگال استریل صورتم را میخارانم.
پنجشنبه- کماکان با الکل دستهایم را میشورم. تمام سلولهای پوستم مست و پاتیل شدهاند و خشک. کرونای پدرسگ. بدتر از خاریدن، خالی شدن زندگی از بوس و بغل است. کرونا از ایدز هم بدتر است.
جمعه- نسبت به حرکت دستهایم به خودآگاهی رسیدهام. اینکه دارند چه کار میکنند و چیزی را لمس میکنند. چقدر در روز دستهایم کارهای متفاوت و عجیب و پیچیدهای میکنند که به آنها بیتوجه بودهاند. رد چنگال روی صورتم درد میکند.
شنبه- الکل صنعتی کمیاب شده است. کمکم دارم فکر میکنم که باید پای جانیواکر و ابسولوت را وارد ماجرا کنم. بمالم و بنوشم و به کرونای پدرسگ فحش بدهم. همهجایم میخارد. قسمت روشن ماجرا این است که فهمیدهام آدمها وقتی ماسک میزنند و فقط چشمهایشان دیده میشود، چقدر قشنگ میشوند. فدای چشمهای خسته و شهلای تکتکتان.
یکشنبه- امروز توی خبرها خواندم که خیلی از نمایندگان مجلس کرونا گرفتهاند. مگر اینها توی مجلس چه کار میکنند؟ آنها درآمد کافی دارند و میتوانند با خیال راحت بروند قرنطینه و انگور و آناناس بخورند. اما اگر من کرونا بگیرم، یک ماه هم دوام نمیآورم. من هنوز معتقدم که عدالت افسانه است. کی کنکور تمام میشود؟
دوشنبه- نوروز نزدیک است. اما کی جرات دارد برود عیددیدنی؟ درواقع امسال عیدِ ماهیهای گلی است که احتمالا جان چند میلیون نفرشان نجات پیدا میکند. لابد آن خفاش یا مورچهخوار قهرمان ملی ماهیهاست. چرا سوراخ دماغ آدم باید اینقدر بخارد. چرا دستهی چنگال را اینقدر کلفت میسازند؟
سهشنبه- ران یک مورچهخوار (یا خفاش) با اقتصاد جهان وصلت کرده است. برندگان این ماجرا محتکران دستکش و ژل (ضدعفونی و نه آن یکی ژل) هستند. خیلی بیشرفند. اما برندهی واقعی آن زنی بود که دستکش اضافهاش را داد به آن آقایی که دستکش گیرش نیامده بود. شرافت موقع کنکور معلوم میشود. اصلا اسمش شرافتسنج است. مثل حرارتسنج.
چهارشنبه- دیوید هنوز سرفه میکند. صرفا یک آلرژی معمولی است به بوی دستمال الکلی. اما ما هنوز دوستش نداریم. پوست دستهایم شده مثل پوست زانوی غارنشینان دوران پارینهسنگی. صورتم هم میخارد. دستمال توالت هم در استرالیا قحط شده است. آقای حریرچی هم در قرنطینه است. هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک.
پنجشنبه- کشتهشدگان کرونا از کشتهشان یازده سپتامبر زده جلو. چرا هیچ کس کرونا را تروریست معرفی نمیکند و دولتها همتشان را نمیگذارند روی جمع کردن این ماجرا؟ تحت همین شرایط، هنوز سیاستمداران سیخ به هم فرو میکنند. سیختان را غلاف کنید و ببینید که جان جهان بسته به ران خفاش (یا مورچهخوار) است. اصلا بروید داستان ابرهه را بخوانید.
جمعه- امروز تعطیل است. گور پدر هر چی خفاش و مورچهخوار. ما این کنکور را هم رد میکنیم. من نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. حتی اگر در آن مایع زرد رنگ کفکردهای ریخته باشند. ما برندهایم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
امروز صبح تصویری با پدر و مادرم حرف زدم. چهارده سال است که روزهای شنبه صبح این عبادت هفتگی را انجام میدهم. به هر حال آنها تنها مسجد و قبلهای هستند که قبولشان دارم. مثل همهی خانوادههای دیگر، محور حرفمان کرونا بود. انگار دنیا ایستاده باشد و هیچ حرف دیگری نباشد برای زدن. پدرم به این دام بزرگی که پهن کردیم برای خودمان واقف است. به اینکه انگار باید حس کنیم که جهان به انتها رسیده است. بابت همین شمشیر طنزش را از غلاف کشید بیرون و داستان عمه ناتنیاش را تعریف کرد. اینکه شبها برای خواب میرفتند روی پشت بام. یک شب با صدای گرومب از خواب پریدهاند. به قول خودش انگار یک گونی شلغم کوبیده باشد زمین. که البته گویا عمه بوده که از لبهی پشتبام پرت شده پائین توی خیابان. خدا را شکر به ته خورده زمین و نمرده است. اما بعد از آن ضربه دیگر عمهی کاملی نبوده است. همهی اینها را طوری تعریف کرد که ما از فرط خنده روی قالی پهن شده بودیم. دقیقا توی روزهای کرونا ما را خنداند. بعد ماجرای یکی دیگر از زنهای فامیل را گفت که افتاده توی چاه خانه. مثل یوسف گمگشته. اهل خانه جمع شدند دور چاه و با بدبختی او را کشیدهاند بیرون. بعد متوجه شدند که لباس زن اصلا از آب چاه خیس نشده است. اهل فامیل جیغ کشیدهاند که این معجزه است و خاله نظرکرده است و واویلا. به جای اینکه از او مراقبت درمانی بکنند، به او حمله کردهاند و لباسهایش را بابت تبرک پاره کردهاند و با خودشان بردهاند. البته بعدا کاشف به عمل آمده کلا چاه خشک شده است و آبی ندارد که خاله را خیس کرده باشد. اما خاله نظرکردهی فامیل باقی ماند. اینها را هم با طنز بینظیر خودش آن طور تعریف کرد که ما از فرط خنده شلوارمان را خیس کردیم. معجزه پدر من است که ما را در این دوران خنداند و یادآوری کرد که دنیا تمام نشده است.
پدر من دوران جنگ و انقلاب را دیده است. دوران قطحی و موشک و گشت ثارالله و مرغ و پنیر کوپنی را. ترساندن این آدمها کار راحتی نیست. مثل کریس، رئیس من که نجات یافتهی سرطان خون است. دیروز توی جلسه گفت که یک بار مرگ را از نزدیک دیده است و با این چیزها دیگر نمیترسد. بعد از حملهی مردم به فروشگاهها و نبودن دستمال توالت و صابون و چرندیات رئیسجمهورها گفت. کریس معتقد است اینها نشانهی ناآگاهی و نادانی است که هزار بار ترسناکتر از کروناست. من چقدر پدرم و کریس را دوست دارم.
شبهای جنگ موقع خواب پدرم رادیویش را روشن میکرد تا برنامهی راهشب را گوش کنیم. یادم نیست مجری آن روزهای راه شب کی بود. صالحعلا؟ نوذری؟ مهم نیست. مهم این است که صدای گرم و جذابی داشت. در آن شبهای جهنمی، طوری حرف میزد که انگار اصلا روی کرهی زمین زندگی نمیکند. انگار ساکن یک کرهی خاکی دیگر است و برای ما مردم عجیب برنامه پخش میکند تا آرام شویم. حرفهایی که محورشان جنگ و ثارلله و کوپن نبود. در آن روزهای بد، دقیقا یک مجری رادیویی میخواستیم که روی کرهی زمین نباشد.
ما ترسیدهایم. درست مثل مورچههایی که یک پسر شیطان با لگد افتاده باشد به جان خانهشان. الکی دور خودمان میچرخیم. مسجد و مکه و حرم و کلیسا هم تعطیل شدهاند و کاری از دستشان برنمیآید. افتادهایم به مسابقهی پخش کردن خبرهای بد. چه درست و چه غلط. خبرهایی که با سرعتی بالاتر از سرعت کرونا مشغول تکثیرند. چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که کنترلی روی خیلی از چیزها ندارم. روی اینکه هفت میلیارد نفر مردم زمین را متقاعد کنم که دو هفته کونشان را زمین بگذارند و بیرون نروند. روی اینکه روحانی و ترامپ کمتر دروغ بگویند. روی اینکه بازار بورس سقوط نکند. روی اینکه مرزها بسته شوند. یا اینکه مریضها بهبود پیدا کنند. من فقط روی اینکنترل دارم که دستهایم را بشورم و تماسم را با مردم کمتر کنم. به اندازهی خودم باعث شکسته شدن زنجیر ویروس و پخش شدن خبرهای ناگوار باشم. مسابقهای در کار نیست. بشر این دوره را هم رد میکند. این انتقام سخت طبیعت از نسل انسان است که روی آن هم کنترلی ندارم. به جای آن شبها برای پسرم میشوم مجری برنامهی راه شب و برایش از یک کرهی خاکی دیگر داستان میگویم. داستانهایی که جنسشان با دنیای هراسزده ما یکی نیست. من سپر او میشوم در برابر موج خبرهایی که حجمشان هیچ سنخیتی با ظرفیت یک انسان معمولی ندارد.
تعادلی باید بین میزان دانستن و ندانستن برقرار شود. کانالهای تلگرامم را پاک کنم. با خودم به سازش میرسم که یک بیماری همهگیر شده است و باید با آن در حد خودم بجنگم. آن را محور زندگی خودم نمیکنم. حتی اگر از گرسنگی بمیرم. اگر هم تصویری با رفیقم حرف بزنم، حتما آمار متوفیان کرونا را بهش نمیگویم و به جای آن ماجرای عمهی پدرم را تعریف میکنم و خالهی نظرکردهمان را. همان مجریای که روی زمین زندگی نمیکند. این تنها چیزی است که رویش کنترل دارم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
پدر من دوران جنگ و انقلاب را دیده است. دوران قطحی و موشک و گشت ثارالله و مرغ و پنیر کوپنی را. ترساندن این آدمها کار راحتی نیست. مثل کریس، رئیس من که نجات یافتهی سرطان خون است. دیروز توی جلسه گفت که یک بار مرگ را از نزدیک دیده است و با این چیزها دیگر نمیترسد. بعد از حملهی مردم به فروشگاهها و نبودن دستمال توالت و صابون و چرندیات رئیسجمهورها گفت. کریس معتقد است اینها نشانهی ناآگاهی و نادانی است که هزار بار ترسناکتر از کروناست. من چقدر پدرم و کریس را دوست دارم.
شبهای جنگ موقع خواب پدرم رادیویش را روشن میکرد تا برنامهی راهشب را گوش کنیم. یادم نیست مجری آن روزهای راه شب کی بود. صالحعلا؟ نوذری؟ مهم نیست. مهم این است که صدای گرم و جذابی داشت. در آن شبهای جهنمی، طوری حرف میزد که انگار اصلا روی کرهی زمین زندگی نمیکند. انگار ساکن یک کرهی خاکی دیگر است و برای ما مردم عجیب برنامه پخش میکند تا آرام شویم. حرفهایی که محورشان جنگ و ثارلله و کوپن نبود. در آن روزهای بد، دقیقا یک مجری رادیویی میخواستیم که روی کرهی زمین نباشد.
ما ترسیدهایم. درست مثل مورچههایی که یک پسر شیطان با لگد افتاده باشد به جان خانهشان. الکی دور خودمان میچرخیم. مسجد و مکه و حرم و کلیسا هم تعطیل شدهاند و کاری از دستشان برنمیآید. افتادهایم به مسابقهی پخش کردن خبرهای بد. چه درست و چه غلط. خبرهایی که با سرعتی بالاتر از سرعت کرونا مشغول تکثیرند. چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که کنترلی روی خیلی از چیزها ندارم. روی اینکه هفت میلیارد نفر مردم زمین را متقاعد کنم که دو هفته کونشان را زمین بگذارند و بیرون نروند. روی اینکه روحانی و ترامپ کمتر دروغ بگویند. روی اینکه بازار بورس سقوط نکند. روی اینکه مرزها بسته شوند. یا اینکه مریضها بهبود پیدا کنند. من فقط روی اینکنترل دارم که دستهایم را بشورم و تماسم را با مردم کمتر کنم. به اندازهی خودم باعث شکسته شدن زنجیر ویروس و پخش شدن خبرهای ناگوار باشم. مسابقهای در کار نیست. بشر این دوره را هم رد میکند. این انتقام سخت طبیعت از نسل انسان است که روی آن هم کنترلی ندارم. به جای آن شبها برای پسرم میشوم مجری برنامهی راه شب و برایش از یک کرهی خاکی دیگر داستان میگویم. داستانهایی که جنسشان با دنیای هراسزده ما یکی نیست. من سپر او میشوم در برابر موج خبرهایی که حجمشان هیچ سنخیتی با ظرفیت یک انسان معمولی ندارد.
تعادلی باید بین میزان دانستن و ندانستن برقرار شود. کانالهای تلگرامم را پاک کنم. با خودم به سازش میرسم که یک بیماری همهگیر شده است و باید با آن در حد خودم بجنگم. آن را محور زندگی خودم نمیکنم. حتی اگر از گرسنگی بمیرم. اگر هم تصویری با رفیقم حرف بزنم، حتما آمار متوفیان کرونا را بهش نمیگویم و به جای آن ماجرای عمهی پدرم را تعریف میکنم و خالهی نظرکردهمان را. همان مجریای که روی زمین زندگی نمیکند. این تنها چیزی است که رویش کنترل دارم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
دیشب از فرط قرنطینگی داشتم لای پستهای قدیمی خودم چرخ میزدم. رسیدم به پستی که برش خیلی معمولیای از روزمرگیام را در آن نوشته بودم. از یکی از همکارهایم نوشته بودم که اعتقاد شدیدی دارد تا بعد از عطسهی هر کسی، بگوید عافیت باشد. فاصلهی اتاقهایمان خیلی از هم دور است. مثل فاصلهی سرخس تا تنب بزرگ. ماجرا مال فصل بهار دو سال پیش بود. گفته بودم که من نسبت به بهار و جفتگیری درختها و گلها و گردهافشانیشان بینهایت حساسیت دارم و هر سه دقیقه یک بار عطسه میکنم. بعد از هر عطسه، همکار جوانم از آن طرف شرکت (سرخس) فریاد میزند که عافیت باشد. من هم به حکم ادب از این طرف شرکت (تنب بزرگ) داد میزنم که سپاسگزارم. بدتر از همه این است که صدای عطسههای من بینهایت بلند است و کرک و پر اطرافیانم با آن میریزد. این عادتم به پدرم رفته. عطسههای او هم شیرافکن است و آدم را میترساند. نوشته بودم که هر چند دقیقه یک بار منفجر میشوم، یکی از سرخس داد میزند که عافیت باشد و من هم از تنبکوچک با فریاد تشکر میکنم. یک برش معمولی و نازک از روزمرگیام که حالا تبدیل شده به یک برش کلفت و ناجور.
دو سال از آن ماجرا گذشته و دوباره بهار آمده و گل و دار و درخت افتادهاند به گشنی کردن. آن هم در این برههی حساس زمانی که سرفه و عطسه از اللهاکبر فریاد زدن در فرودگاه نیویورک هم ترسناکتر است. دو هفتهی پیش مجبور بودم بروم فرودگاه. به دلیل ناشناختهای توی هواپیما سرفهام گرفته بود. هر چه خواستم با دهان بسته -مثل آزمایشهای اتمی زیرزمینی- سرفه کنم، نشد. رودههای آدم میپیچید به هم. به هر حال این انرژی باید یک طور خارج شود. حالا دهان نشد، سوراخ دیگری پیدا میکند و میزند بیرون. همانجا توی فرودگاه فهمیدم که ماهیت ترس، ماهیت پویایی دارد و بسته به شرایط تغییر میکند. مردی که روی صندلی کناری نشسته بود، با هر سرفهی من میمرد و زنده میشد. به نظر ترجیح میداد که هواپیما ربایی باشم که میخواهد هواپیما را بکوبد به آپارتمانهای شهر تا اینکه سرفه کنم.
امروز هم آلرژیام گرفته است. فقط من آمدهام سر کار و جاستین. در اتاقم را بستهام و پشت سر هم عطسه میکنم و سرفه. همین الان هم جاستین بساطش را جمع کرد و رفت. حالا من ماندهام یک دفتر کار خالی از سکنه. بالاخره عصر کرونا رد میشود و میرود. اما نمیدانم کی دوباره عادت میکنیم به بوس و بغل و لیس و لمس. الان سه هفته است که پوست هیچ آدمیزادی را لمس نکردهام و یک جورهایی یادم رفته است. اصلا نمیدانم پایان این دوره را چطور اعلام میکنند؟ مثلا آقای حیاتی ساعت دو میآید و خبر میدهد که کرونا رفت؟ مثل شاه که رفت؟ بعد همه میریزیم توی خیابان و همدیگر را بوس و بغل میکنیم و لیس میزنیم؟ گمان نکنم اینقدر بالیوودی برگزار شود. کاش آلفرد یعقوبزاده تمام این روزهای قرنطینگی و پسا قرنطینگی را عکس میکرد. اصلا کاش همهی ما این روزهای عجیب را ثبت میکردیم.
خلاصه حالا که تنها شدهام بدون ترس از قضاوت شدن با تمام توان عطسه میکنم و چهار ستون دفتر کار را میلرزانم. نگاه میکنم به عکسهای سیاستمداران که اینروزها ماسک میزنند. سمت درخشان کرونا همین است که دهانشان را ماسک بسته و کمتر حرف میزنند. اما سمت تاریکش این است که لبها و دستها بیکار شدهاند. که امیدوارم به زودی آقای حیاتی بیاید پشت دوربین و بگوید: کرونا رفت. بوسه آزاد شد. همدیگر را بغل کنید (به جز حسن).
#فهیم_عطار
@fahimattar
دو سال از آن ماجرا گذشته و دوباره بهار آمده و گل و دار و درخت افتادهاند به گشنی کردن. آن هم در این برههی حساس زمانی که سرفه و عطسه از اللهاکبر فریاد زدن در فرودگاه نیویورک هم ترسناکتر است. دو هفتهی پیش مجبور بودم بروم فرودگاه. به دلیل ناشناختهای توی هواپیما سرفهام گرفته بود. هر چه خواستم با دهان بسته -مثل آزمایشهای اتمی زیرزمینی- سرفه کنم، نشد. رودههای آدم میپیچید به هم. به هر حال این انرژی باید یک طور خارج شود. حالا دهان نشد، سوراخ دیگری پیدا میکند و میزند بیرون. همانجا توی فرودگاه فهمیدم که ماهیت ترس، ماهیت پویایی دارد و بسته به شرایط تغییر میکند. مردی که روی صندلی کناری نشسته بود، با هر سرفهی من میمرد و زنده میشد. به نظر ترجیح میداد که هواپیما ربایی باشم که میخواهد هواپیما را بکوبد به آپارتمانهای شهر تا اینکه سرفه کنم.
امروز هم آلرژیام گرفته است. فقط من آمدهام سر کار و جاستین. در اتاقم را بستهام و پشت سر هم عطسه میکنم و سرفه. همین الان هم جاستین بساطش را جمع کرد و رفت. حالا من ماندهام یک دفتر کار خالی از سکنه. بالاخره عصر کرونا رد میشود و میرود. اما نمیدانم کی دوباره عادت میکنیم به بوس و بغل و لیس و لمس. الان سه هفته است که پوست هیچ آدمیزادی را لمس نکردهام و یک جورهایی یادم رفته است. اصلا نمیدانم پایان این دوره را چطور اعلام میکنند؟ مثلا آقای حیاتی ساعت دو میآید و خبر میدهد که کرونا رفت؟ مثل شاه که رفت؟ بعد همه میریزیم توی خیابان و همدیگر را بوس و بغل میکنیم و لیس میزنیم؟ گمان نکنم اینقدر بالیوودی برگزار شود. کاش آلفرد یعقوبزاده تمام این روزهای قرنطینگی و پسا قرنطینگی را عکس میکرد. اصلا کاش همهی ما این روزهای عجیب را ثبت میکردیم.
خلاصه حالا که تنها شدهام بدون ترس از قضاوت شدن با تمام توان عطسه میکنم و چهار ستون دفتر کار را میلرزانم. نگاه میکنم به عکسهای سیاستمداران که اینروزها ماسک میزنند. سمت درخشان کرونا همین است که دهانشان را ماسک بسته و کمتر حرف میزنند. اما سمت تاریکش این است که لبها و دستها بیکار شدهاند. که امیدوارم به زودی آقای حیاتی بیاید پشت دوربین و بگوید: کرونا رفت. بوسه آزاد شد. همدیگر را بغل کنید (به جز حسن).
#فهیم_عطار
@fahimattar
علی بندری ابتدای یکی از پادکستهایش ماجرای یک سرباز ژاپنی را تعریف میکند که تا ۲۹ سال بعد از اتمام جنگ جهانی، توی یکی از جنگلهای فیلیپین علیه دشمنی که دیگر با آن در جنگ نبودهاند، میجنگیده. حتی ۲۰ فیلیپینی بینوا را هم در این مدت کشته است. بالاخره مجبور شدهاند تا فرماندهی ۲۹ سال قبلش را پیدا کنند و ببرند پیشش تا متقاعدش کند جنگ تمام شده و وا دهد و بیخیال شود. کاسهی داغتر از آش.
خیلی سعی کردم نتیجهی اخلاقی بگیرم و این ماجرا را به حرفم ربط بدهم. اما نشد. مهم نیست. من فقط خواستم بگویم سال نو شما مبارک عزیزانم. تو را به روح آن ۲۰ فیلیپینی بیگناه قسمتان میدهم که بیخیال سفر نوروزی و دید و بازدید بشوید. ای فرمانده. ای سرباز هخامنشی. ای سنگ خارا. مسافرت نرو. توی خانه جلوس کن. کاسهی داغتر از آش نشو و در این برههی حساس صلهارحام را بجا نیاور. من خودم آن دنیا وساطت میکنم. هیچ کدام از خویشاوندهایتان الان دوست ندارد شما را ببیند. مثل خودکارهای روی پیشخوان بانک، به کمرتان زنجیر ببندید و آن سرش را وصل کنید به کانتر آشپزخانه. تلویزیون ببینید. تخمه بشکانید. به درز دیوار خیره شوید. بروید توی بالکن ابوعطا بخوانید یا حتی جیش کنید. اما بیرون نروید و مثل آن سرباز ژاپنی جان آدمهای بیگناه را به خطر نیندازید. اصلا جهت همدردی با مهاجران، امسال عید را بدون فامیل بگذرانید تا حال ما را درک کنید. التماستان میکنم. بابت جان قشنگ خودتان و جان قشنگ عزیزان من که دو ماه است در خانه قرنطینهاند و چوب نادانی دیگران را میخورند. التماستان میکنم. نوروزتان مبارک! (بی بوس و بغل)
#فهیم_عطار
@fahimattar
خیلی سعی کردم نتیجهی اخلاقی بگیرم و این ماجرا را به حرفم ربط بدهم. اما نشد. مهم نیست. من فقط خواستم بگویم سال نو شما مبارک عزیزانم. تو را به روح آن ۲۰ فیلیپینی بیگناه قسمتان میدهم که بیخیال سفر نوروزی و دید و بازدید بشوید. ای فرمانده. ای سرباز هخامنشی. ای سنگ خارا. مسافرت نرو. توی خانه جلوس کن. کاسهی داغتر از آش نشو و در این برههی حساس صلهارحام را بجا نیاور. من خودم آن دنیا وساطت میکنم. هیچ کدام از خویشاوندهایتان الان دوست ندارد شما را ببیند. مثل خودکارهای روی پیشخوان بانک، به کمرتان زنجیر ببندید و آن سرش را وصل کنید به کانتر آشپزخانه. تلویزیون ببینید. تخمه بشکانید. به درز دیوار خیره شوید. بروید توی بالکن ابوعطا بخوانید یا حتی جیش کنید. اما بیرون نروید و مثل آن سرباز ژاپنی جان آدمهای بیگناه را به خطر نیندازید. اصلا جهت همدردی با مهاجران، امسال عید را بدون فامیل بگذرانید تا حال ما را درک کنید. التماستان میکنم. بابت جان قشنگ خودتان و جان قشنگ عزیزان من که دو ماه است در خانه قرنطینهاند و چوب نادانی دیگران را میخورند. التماستان میکنم. نوروزتان مبارک! (بی بوس و بغل)
#فهیم_عطار
@fahimattar
مصطفی!
یکشنبه شب است. من هم مثل خیلیهای دیگر افتادهام به دام قرنطینه. قدیمها همیشه فکر میکردم فقط اگر طاعون بیاید، قرنطینه میشویم. که خب به حمد خدا این شبهه هم برطرف شد. قرنطینه چیز مزخرفی است. آدم حوصلهاش سر میرود. درست انگار ایرج ملکی یک فیلم سینمایی پنجساعته بسازد و آدم را مجبور کنند توی سالن سینما سپیده آن را چهار بار بدون تخمه تماشا کند. همانقدر یکنواخت.
مصطفی!
تازه فهمیدهام که دیوار شمالی اتاق خواب دو ترک اریب دارد. یک لکهی زرد هم روی سقف مستراح پیدا کردم. یا قیرگونی سقف خراب شده و آب باران نشت کرده یا یکی رو به بالا شاشیده است. پریز برق دیوار آشپزخانه هم کج است. اینها یافتههای من در همین دو سه روز اول قرنطینه است. از فردا میخواهم تعداد کاشیهای کف خانه را بشمارم و بند آنها را با دستمال تمیز کنم. یک عمر روحم در قرنطینهی جسمم بوده است. حالا جسمم افتاده توی قرنطینه. درست انگار که زندانبان را بیاندازند توی زندان. بیچاره از روح که زندانبانش هم زندانی است.
مصطفی!
قدیمها برایت گفته بودم که محلهی ما چند تا آهو دارد که گاهیوقتها میآیند و گل و علفمان را میخورند. برایشان اسم گذاشتم. جاسم و قاسم و عبود. تا امروز به هر کسی که میرسیدم از منبر میرفتم بالا و برایش خطابه میکردم که ما انسانها جای این حیوانات بیگناه را تنگ کردیم و بلاه بلاه. امروز به این فکر افتادم که شاید مجبور بشوم با دستهی بیل نیزه درست کنم و بروم شکارشان کنم. قرنطینه آدم را به چه فکرهایی میاندازد.
مصطفی!
یادت هست میگفتی که هر تجربهی بد با خودش یک درس خوب دارد؟ بین خودمان بماند اما من خیلی چیزها فهمیدم. مثلا فهمیدم که حکومتها بیخاصیتترین نهادهایی هستند که بشر آن را اختراع کرده است. درست مثل انبار برگ چغندرند. یا مثلا فهمیدم که تنهاتر از خداوند، بشر است و اتفاقات اینچنینی است که مثل فانوسِ پشت سر، سایهی عظیم تنهایی را روی دیوار زندگی میاندازد.
مصطفی!
اما این وسط من بندهی هنر شدم. هنر تنها رفیق بیشیله است که آدم را تنها نمیگذارد. حتی در قرنطینه. هنر دقیقا همان مادری است که با سایهی دستهایش روی دیوار زندگی، یک بزغالهی چموش برای دخترش ترسیم میکند. آدمهایی که نمیخوانند، موسیقی گوش نمیدهند و نمینوازند، آنهایی که نمینویسند و ترسیم نمیکنند و فیلم نمیبینند، تنهاترین موجودات جهانند. این تعریف جدیدی از تنهایی است که یاد گرفتم و مدیون همین قرنطینگی هستم. بیهنری و ندیدن هنر، مغز تنهاییست.
مصطفی!
مینویسم و میخوانم و گوشم میدهم. این چیزها برای من دقیقا حکم آغوش مادرم را دارد در روزهای جنگ. حکم فرو کردن پنبه در گوش دارد وقتی که توی ترافیک ساعت پنج عصر پایتختم. حکم راهی که آلیس را برد به سرزمین عجایب. این روزها شاید به من نوع جدیدی از زندگی کردن را یاد بدهد. حکم ترمزی باشد تا سرعت قطار عجول زندگی را کمی کمتر کند. به من فرصت دهد تا اطرافم را بهتر ببینم. دلم برای آدمهایم تنگ بشود. تمرین نگران بودن و مراقبت از دیگران باشد برایم. وسعت نگرانیام رسیده به سلامت آقای قائمی که سی سال پیش سر کوچهمان بقالی داشت. اینقدر دور.
مصطفی!
خلاصه اینکه این روزها میگذرد. دوباره میآید یک روزی که برویم جگرکی شهباز، سر خیابان هشتم. همان که پنکه دستی وصل میکرد به منقلش. مینشنیم پشت میز پلاستیکی چرکمال توی پیادهرو. هجده تا سیخ جگر میخوریم با نمک بدون الکل و ضدعفونی. آنقدر میخوریم که اسهال بگیریم. اسهال در این وضعیت بیماری لوکسی محسوب میشود. همان روزهای خوبی میآید که بتوانیم بدونترس تیر چراغ برق و سپر مینیبوس را لیس بزنیم. همان روزهایی که مراقبت یاد گرفتهایم. مراقبت از همه حتی از آقای قائمی که سی سال است که از او بی خبریم. یاد گرفتهایم که بشر از خدا هم تنهاتر است و امیدی جز خودش ندارد. خودمان را ناامید نکنیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
یکشنبه شب است. من هم مثل خیلیهای دیگر افتادهام به دام قرنطینه. قدیمها همیشه فکر میکردم فقط اگر طاعون بیاید، قرنطینه میشویم. که خب به حمد خدا این شبهه هم برطرف شد. قرنطینه چیز مزخرفی است. آدم حوصلهاش سر میرود. درست انگار ایرج ملکی یک فیلم سینمایی پنجساعته بسازد و آدم را مجبور کنند توی سالن سینما سپیده آن را چهار بار بدون تخمه تماشا کند. همانقدر یکنواخت.
مصطفی!
تازه فهمیدهام که دیوار شمالی اتاق خواب دو ترک اریب دارد. یک لکهی زرد هم روی سقف مستراح پیدا کردم. یا قیرگونی سقف خراب شده و آب باران نشت کرده یا یکی رو به بالا شاشیده است. پریز برق دیوار آشپزخانه هم کج است. اینها یافتههای من در همین دو سه روز اول قرنطینه است. از فردا میخواهم تعداد کاشیهای کف خانه را بشمارم و بند آنها را با دستمال تمیز کنم. یک عمر روحم در قرنطینهی جسمم بوده است. حالا جسمم افتاده توی قرنطینه. درست انگار که زندانبان را بیاندازند توی زندان. بیچاره از روح که زندانبانش هم زندانی است.
مصطفی!
قدیمها برایت گفته بودم که محلهی ما چند تا آهو دارد که گاهیوقتها میآیند و گل و علفمان را میخورند. برایشان اسم گذاشتم. جاسم و قاسم و عبود. تا امروز به هر کسی که میرسیدم از منبر میرفتم بالا و برایش خطابه میکردم که ما انسانها جای این حیوانات بیگناه را تنگ کردیم و بلاه بلاه. امروز به این فکر افتادم که شاید مجبور بشوم با دستهی بیل نیزه درست کنم و بروم شکارشان کنم. قرنطینه آدم را به چه فکرهایی میاندازد.
مصطفی!
یادت هست میگفتی که هر تجربهی بد با خودش یک درس خوب دارد؟ بین خودمان بماند اما من خیلی چیزها فهمیدم. مثلا فهمیدم که حکومتها بیخاصیتترین نهادهایی هستند که بشر آن را اختراع کرده است. درست مثل انبار برگ چغندرند. یا مثلا فهمیدم که تنهاتر از خداوند، بشر است و اتفاقات اینچنینی است که مثل فانوسِ پشت سر، سایهی عظیم تنهایی را روی دیوار زندگی میاندازد.
مصطفی!
اما این وسط من بندهی هنر شدم. هنر تنها رفیق بیشیله است که آدم را تنها نمیگذارد. حتی در قرنطینه. هنر دقیقا همان مادری است که با سایهی دستهایش روی دیوار زندگی، یک بزغالهی چموش برای دخترش ترسیم میکند. آدمهایی که نمیخوانند، موسیقی گوش نمیدهند و نمینوازند، آنهایی که نمینویسند و ترسیم نمیکنند و فیلم نمیبینند، تنهاترین موجودات جهانند. این تعریف جدیدی از تنهایی است که یاد گرفتم و مدیون همین قرنطینگی هستم. بیهنری و ندیدن هنر، مغز تنهاییست.
مصطفی!
مینویسم و میخوانم و گوشم میدهم. این چیزها برای من دقیقا حکم آغوش مادرم را دارد در روزهای جنگ. حکم فرو کردن پنبه در گوش دارد وقتی که توی ترافیک ساعت پنج عصر پایتختم. حکم راهی که آلیس را برد به سرزمین عجایب. این روزها شاید به من نوع جدیدی از زندگی کردن را یاد بدهد. حکم ترمزی باشد تا سرعت قطار عجول زندگی را کمی کمتر کند. به من فرصت دهد تا اطرافم را بهتر ببینم. دلم برای آدمهایم تنگ بشود. تمرین نگران بودن و مراقبت از دیگران باشد برایم. وسعت نگرانیام رسیده به سلامت آقای قائمی که سی سال پیش سر کوچهمان بقالی داشت. اینقدر دور.
مصطفی!
خلاصه اینکه این روزها میگذرد. دوباره میآید یک روزی که برویم جگرکی شهباز، سر خیابان هشتم. همان که پنکه دستی وصل میکرد به منقلش. مینشنیم پشت میز پلاستیکی چرکمال توی پیادهرو. هجده تا سیخ جگر میخوریم با نمک بدون الکل و ضدعفونی. آنقدر میخوریم که اسهال بگیریم. اسهال در این وضعیت بیماری لوکسی محسوب میشود. همان روزهای خوبی میآید که بتوانیم بدونترس تیر چراغ برق و سپر مینیبوس را لیس بزنیم. همان روزهایی که مراقبت یاد گرفتهایم. مراقبت از همه حتی از آقای قائمی که سی سال است که از او بی خبریم. یاد گرفتهایم که بشر از خدا هم تنهاتر است و امیدی جز خودش ندارد. خودمان را ناامید نکنیم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
این روزها مجبورم از خانه کار کنم. مشغول طراحی یک جادهام. پسر شش سالهام هم نشسته روی صندلی کنار دستم. بگذارید جملههای قبلی را اصلاح کنم. این روزها مجبوریم از خانه کار کنیم. مشغول طراحی یک جادهایم. من و پسر شش سالهام با هم. کیبورد کامپیوتر تا حالا بیست انگشت همزمان با هم را تجربه نکرده است و کاملا گیج شده و نمیداند چه کار باید بکند. ماوس هم که کلا نیست شده و نمیدانم کجاست. تا اینجای کار جادهای که طراحی کردهایم شباهت بینظیری دارد به ترن هوایی پارک ارم. دلنگران آدمهایی هستم که سالها بعد قرار است در آن جاده رانندگی کنند. احتمالا مجبوریم یک تابلو کنار جاده علم کنیم و بنویسیم: احتیاط! این جاده در روزهای کرونا طراحی شده است.
لابد این شرایط را خیلیها دارند تجربه میکنند و ماحصل کارشان در آیندهی نزدیک دمار از روزگار همه در میآورد. آدمهایی که با بچهشان کمکفنر لوانتور طراحی میکنند. یا خیاطهایی که با پسرشان برای مردم تنبان میدوزند. یا رئیسجمهورهایی که با دخترشان سوار مردم شدهاند. امیدوارم این اتفاق دامن خلبانها و جراحها و کارگران شرکت تولید وسایل پیشگیری را نگیرد.
دلم برای رئیسم تنگ شده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
لابد این شرایط را خیلیها دارند تجربه میکنند و ماحصل کارشان در آیندهی نزدیک دمار از روزگار همه در میآورد. آدمهایی که با بچهشان کمکفنر لوانتور طراحی میکنند. یا خیاطهایی که با پسرشان برای مردم تنبان میدوزند. یا رئیسجمهورهایی که با دخترشان سوار مردم شدهاند. امیدوارم این اتفاق دامن خلبانها و جراحها و کارگران شرکت تولید وسایل پیشگیری را نگیرد.
دلم برای رئیسم تنگ شده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خسرو جان سلام. حالا که این نامه را میخوانی حتما هفت کفن پوساندهام و از بالای ابرهای آسمان هفتم در کنار 72 حوری موعود، به تو خیره شدهام. نمی دانم چرا پدرت اسمت را خسرو گذاشته است. آن هم در کشوری که حرف خ را کاف تلفظ میکنند. اما مهم نیست. حالا که این نامه را برایت مینویسم در خانه قرنطینهام. یک مرض واگیردار افتاده بین مردم و همه مجبوریم خودمان را در خانه حبس کنیم. حوصلهام سر رفته است و صرفا بابت همین حوصله سر رفتن است که دارم برای نتیجهام که تو باشی نامه مینویسم.
خسرو جان. شاید این ویروسی که واگیر شده برای ما حکم زنبابا را داشته باشد اما به گمانم برای شما دایهی مهربانتر از مادر است. بخشی از زیباییهایی که نسل من برای شما آیندگان در این دنیا به ارث میگذارد، مدیون همین ویروس خواهد بود. اینکه حالا به زمین مجالی دادیم برای نفس کشیدن. البته نسل انسان به این راحتی دست از سر زمین بر نمیدارد. ما ویروس را شکست میدهیم و دوباره اعمال خبیثانه خودمان را از سر میگیریم. کلا بشر مثل موی لنگ و پاچه است. هر چقدر بیشتر آن را با تیغ بتراشند، ریشهاش قویتر و چهرهاش زبرتر و خراشندهتر میشود.
نتیجهی عزیزم. چیزهای عجیبی این روزها اتفاق میافتد. همه چیز را با صابون میشوریم. کالباس. سیب. پنیرخامهای. حتی صابون را با صابون میشوریم. صبحها مثل اجداد چند میلیون سال قبلمان، دوبندهی آبیمان را میپوشیم و میرویم به دنبال شکار دستمال توالت و گوشت و تخم مرغ. مردم افتادهاند به انبار کردن. بیچاره مرغها. اینقدر تخم گذاشتهاند که آنجایشان پاره شده است. من تازه فهمیدهام که اجداد نئوندرتالم چه کشیدهاند. البته آنها آن را به حساب سختی نمیگذاشتند. تعریف زندگی برای آنها همین بوده است. اما طی همین دویست سال اخیر آنقدر همه چیز را کنترل کردهایم که توهم بهمان دست داده که ما مالکیم و کنترل کردن همه چیز حق ماست. حالا هم توی کتمان نمیرود که یک ویروس زپرتی از ما فرمان نمیبرد. انگار یکی از خواب بیدارمان کرده است. آن هم با چک و لگد.
خسرو. فکر نکن که من ناامید و ترسیدهام. نه. اصلا. برعکس. من به این ویروس خیلی خوشبینم. بچه بودم با پدرم (که میشود پدرجدت) از دزفول که میرفتیم اهواز از کنار مزرعههایی رد میشدیم که بعد از درو ساقههای باقیمانده را آتش میزدند. هوا به گند کشیده میشد و مزرعه میسوخت. اما این برای کشت بعد مفید بود و محصولات بعدی بهتر میشدند. لااقل ما دلمان را خوش میکردیم که تعبیرش این است. داستان این روزهای ما هم همان مزرعهی آتش گرفته است. سوختن ما به نفع شماست.
خسرو. واقعا چرا پدرت اسمت را گذاشته خسرو؟ آن هم در کشوری که زبان مردمش به خ نمیچرخد؟ اصلا شاید مشکل ایران و آمریکا همین است که اسم مهرههای اصلی ایران همیشه با خ شروع شده است. میبینی؟ اگر مرزها کرهی زمین را تقسیم نکرده بود، هیچ کدام از این مشکلات هم وجود نداشت. اما خسرو، خوب که فکر میکنم مرزها خیلی هم بد نیستند. مرزها باعث میشوند که بدبختیها و مشکلات مثل ویروس سرایت نکنند. مثلا فکر کن اگر مرز نبود، روحانی رئیسجمهور سوئدیها هم بود. بیچاره سوئدیها. یا ترامپ رئیس جمهور شیلی میشد. بیچاره شیلیاییها. فاصله و مرز همیشه هم بد نیست. مثل همین روزها که بابت سلامتی، دور خودمان مرز کشیدهایم و قرنطینهایم.
خسرو. من باید بروم گوشهی غار تنهایی خودم بخوابم تا فردا مثل پلنگ مازندران بروم شکار. امیدوارم وقتی تو به دنیا آمده باشی، ریشهی بدیها مثل موی روی لالهی گوش کمرمقتر شده باشد. لااقل سلف و خلف تو به این نتیجه رسیده باشد که هیچ انسانی مالک نیست. نه مالک زمین. نه مالک انسان دیگر. نه مالک خدا. نه مالک ۷۲ حوری موعود. امیدوارم یاد گرفته باشند که انسانی که گاهی وقتها کنترل جیشش را هم ندارد، نباید ادعای کنترل جهان را داشته باشد. امیدوارم وقتی به دنیا بیایی آدمها دست از کنترل برداشته باشند. حتی کنترل تلویزیون. شببخیر خسرو.
#فهیم_عطار
@fahimattar
خسرو جان. شاید این ویروسی که واگیر شده برای ما حکم زنبابا را داشته باشد اما به گمانم برای شما دایهی مهربانتر از مادر است. بخشی از زیباییهایی که نسل من برای شما آیندگان در این دنیا به ارث میگذارد، مدیون همین ویروس خواهد بود. اینکه حالا به زمین مجالی دادیم برای نفس کشیدن. البته نسل انسان به این راحتی دست از سر زمین بر نمیدارد. ما ویروس را شکست میدهیم و دوباره اعمال خبیثانه خودمان را از سر میگیریم. کلا بشر مثل موی لنگ و پاچه است. هر چقدر بیشتر آن را با تیغ بتراشند، ریشهاش قویتر و چهرهاش زبرتر و خراشندهتر میشود.
نتیجهی عزیزم. چیزهای عجیبی این روزها اتفاق میافتد. همه چیز را با صابون میشوریم. کالباس. سیب. پنیرخامهای. حتی صابون را با صابون میشوریم. صبحها مثل اجداد چند میلیون سال قبلمان، دوبندهی آبیمان را میپوشیم و میرویم به دنبال شکار دستمال توالت و گوشت و تخم مرغ. مردم افتادهاند به انبار کردن. بیچاره مرغها. اینقدر تخم گذاشتهاند که آنجایشان پاره شده است. من تازه فهمیدهام که اجداد نئوندرتالم چه کشیدهاند. البته آنها آن را به حساب سختی نمیگذاشتند. تعریف زندگی برای آنها همین بوده است. اما طی همین دویست سال اخیر آنقدر همه چیز را کنترل کردهایم که توهم بهمان دست داده که ما مالکیم و کنترل کردن همه چیز حق ماست. حالا هم توی کتمان نمیرود که یک ویروس زپرتی از ما فرمان نمیبرد. انگار یکی از خواب بیدارمان کرده است. آن هم با چک و لگد.
خسرو. فکر نکن که من ناامید و ترسیدهام. نه. اصلا. برعکس. من به این ویروس خیلی خوشبینم. بچه بودم با پدرم (که میشود پدرجدت) از دزفول که میرفتیم اهواز از کنار مزرعههایی رد میشدیم که بعد از درو ساقههای باقیمانده را آتش میزدند. هوا به گند کشیده میشد و مزرعه میسوخت. اما این برای کشت بعد مفید بود و محصولات بعدی بهتر میشدند. لااقل ما دلمان را خوش میکردیم که تعبیرش این است. داستان این روزهای ما هم همان مزرعهی آتش گرفته است. سوختن ما به نفع شماست.
خسرو. واقعا چرا پدرت اسمت را گذاشته خسرو؟ آن هم در کشوری که زبان مردمش به خ نمیچرخد؟ اصلا شاید مشکل ایران و آمریکا همین است که اسم مهرههای اصلی ایران همیشه با خ شروع شده است. میبینی؟ اگر مرزها کرهی زمین را تقسیم نکرده بود، هیچ کدام از این مشکلات هم وجود نداشت. اما خسرو، خوب که فکر میکنم مرزها خیلی هم بد نیستند. مرزها باعث میشوند که بدبختیها و مشکلات مثل ویروس سرایت نکنند. مثلا فکر کن اگر مرز نبود، روحانی رئیسجمهور سوئدیها هم بود. بیچاره سوئدیها. یا ترامپ رئیس جمهور شیلی میشد. بیچاره شیلیاییها. فاصله و مرز همیشه هم بد نیست. مثل همین روزها که بابت سلامتی، دور خودمان مرز کشیدهایم و قرنطینهایم.
خسرو. من باید بروم گوشهی غار تنهایی خودم بخوابم تا فردا مثل پلنگ مازندران بروم شکار. امیدوارم وقتی تو به دنیا آمده باشی، ریشهی بدیها مثل موی روی لالهی گوش کمرمقتر شده باشد. لااقل سلف و خلف تو به این نتیجه رسیده باشد که هیچ انسانی مالک نیست. نه مالک زمین. نه مالک انسان دیگر. نه مالک خدا. نه مالک ۷۲ حوری موعود. امیدوارم یاد گرفته باشند که انسانی که گاهی وقتها کنترل جیشش را هم ندارد، نباید ادعای کنترل جهان را داشته باشد. امیدوارم وقتی به دنیا بیایی آدمها دست از کنترل برداشته باشند. حتی کنترل تلویزیون. شببخیر خسرو.
#فهیم_عطار
@fahimattar
از روزهای جاری و وضعیت جذاب این روزها چه بنویسیم که جدید باشد و دهان آن مورد عنایت دیگران واقع نشده باشد؟ هیچ دیدگاه و نگرش و زاویهی دیدی باقی نمانده است که خاکش به توبره کشیده نشده باشد. شب تا صبح و صبح تا شب توی ملک خودمان داوطلبانه حبسیم. فاصلهی تختخواب تا آفیس دقیقا شده چهار قدم گشاد. سفر برونمرزیام حمام است و شده حد ترخص و نمازم شکسته میشود. اینقدر کوچک. دلم برای اتوبان هفتادوپنج تنگ شده است. دو سال پیش همین موقع ها نوشته بودم که من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتادوپنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتادوپنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع میشود و تهش میخورد به اقیانوس اطلس. همین قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن میکنم،میپیچم به راست و از یکی از خروجیهای عریضش خارج میشوم. ماشینم را پارک میکنم، با آسانسور میروم طبقهی یازدهم و غرق میشوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. اینها حرف دو سال پیشم بوده است. حالا دنیایم کوچکتر هم شده است. البته اعتراضی ندارم. یعنی میترسم اعتراض کنم و دو سال دیگر وضع خرابتر بشود.
مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش میگویم چیزی بگو تا چهار خط دربارهاش بنویسم و کیف کنم. میماند و مثل بز نگاهم میکند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریشهایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافهام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایهی ما سالهاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیدهاند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلادهاش یک شوک الکتریکی اساسی بهش میدهد و بندری میزند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانهشان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه میگیرد و همه را میخواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدمها هم دنیای بیرونمان تنگ شده و هم دنیای فکر و درونمان. همان اتفاقی که سالهاست فوندامنتالیستها و جهادیها و رادیکالها از آن رنج میبرند. دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.
خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین میشوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خودم ببرم. آره، حتما همین کار را میکنم. میروم توی اتوبان هفتاد و پنج. آنقدر میرانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ میکنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد میکنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر میشود. دنیا بزرگ است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش میگویم چیزی بگو تا چهار خط دربارهاش بنویسم و کیف کنم. میماند و مثل بز نگاهم میکند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریشهایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافهام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایهی ما سالهاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیدهاند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلادهاش یک شوک الکتریکی اساسی بهش میدهد و بندری میزند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانهشان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه میگیرد و همه را میخواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدمها هم دنیای بیرونمان تنگ شده و هم دنیای فکر و درونمان. همان اتفاقی که سالهاست فوندامنتالیستها و جهادیها و رادیکالها از آن رنج میبرند. دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.
خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین میشوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خودم ببرم. آره، حتما همین کار را میکنم. میروم توی اتوبان هفتاد و پنج. آنقدر میرانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ میکنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد میکنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر میشود. دنیا بزرگ است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
بیست و خوردهای سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. نه برای خودش. برای اینکه با آن برود اداره و برگردد. از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. آن سالها میتسوبیشی حکم عایشه را داشت در شعبابیطالب. حکم طاووس بین قبیلهی کلاغها. این خاطره را هشت بار از هشت زاویهی مختلف همینجا نوشتهام. اما خاطراتم ته کشیده و چارهای ندارم الا تکرار خودم. پانزده سالم بود. پانزده سالگی سن بدی است. در آن سن آدم دیگر بالغ شده و عاشق میشود اما هنوز گواهینامه ندارد تا جلوی عشقش بتواند میتسوبیشی پدرش را براند. اما یک روز بالاخره زدم به سیم آخر و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. در اهواز بهترین زمان برای دزدی ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابیدهاند. در آن ساعت حتی میشود زد زیر بغل بولدوزر و آن را دزدید؛ چه برسد به میتسوبیشی که صدای موتورش به نرمی صدای نجوای زنی زیباست در شبهای گرم تابستان. همینقدر جذاب. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. کلید خاکستریاش را از جیب پدرم درآوردم و رفتم توی حیاط. در گاراژ را باز کردم و ماشین را مثل آهویی خرامان بردم توی کوچه. همه چیز در ارادهی من بود. اسپارتاکوس بودم سوار بر ارابهی آتشین. چهار بار سر تا ته کوچه را با سرعت سه کیلومتر بر ساعت بالا و پائین کردم. شیشهها را داده بودم پائین و نوار کاست ساندرا که گذاشته بودم توی پخش ماشین و صدایش را تا فیهاخالدون داده بودم بالا. پر از تفرعن و خرسندی. حتی کولر ماشین را هم روشن کرده بودم. من هیچ تصوری از وجود کولر در ماشین نداشتم و باورم نمیشد که بجز کولر گازی توی اتاق و یخچال، وسیلهای باشد که بشود با آن داخل ماشین را خنک کرد. دلم میخواست لیدا دختر همسایهمان را در آن شرایط ببینم. در واقع دلم میخواست که لیدا من را ببیند. که خب ندید. ساعت سه بعد از ظهر تابستان اهواز بود و لیدا هم مثل هر انسان اهل فکر دیگری زیر کولر گازی خواب بود. بالاخره ساعت سه و نیم عصر وا دادم و برگشتم جلوی خانه. در گاراژ را باز کردم. سوار ماشین شدم و با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت، ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فنا دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمیشد. چون رفته بود به فنا. در ماشین مثل پوست شکلات پیچیده بود به دور خودش و باز نمیشد. که البته ترجیحم این بود همان جا تا ابد بمانم و تبدیل بشوم به نفت. تا اینکه بخواهم با پدرم روبرو بشوم و به او بگویم آن ماشین نازنین که روی درش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع، دیگر خیلی نازنین نیست. حالا بیشتر حشمت است یا امکلثوم.
لیدا آن روز نیامد. نوار کاست ساندرا هم جا ماند توی ماشین. دو ضربهی بزرگ که مثل شمشیر ابنملجم فرود آمدند وسط فرق سرم. حالا هم از سرنوشت هیچ کدامشان خبر ندارم. نه میدانم لیدا کجاست و نه میدانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازهی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب میشد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
لیدا آن روز نیامد. نوار کاست ساندرا هم جا ماند توی ماشین. دو ضربهی بزرگ که مثل شمشیر ابنملجم فرود آمدند وسط فرق سرم. حالا هم از سرنوشت هیچ کدامشان خبر ندارم. نه میدانم لیدا کجاست و نه میدانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازهی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب میشد.
#فهیم_عطار
@fahimattar
بیشتر از صد روز از سقوط هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. سقوط کلمه درستی نیست. سرنگون شدن دقیقتر است. تفاوتشان مثل مردن و کشته شدن است. زمین تا آسمان فرق دارند. پس، بیشتر از صد روز از سرنگون شدن هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. من تا امروز چهار خط نوشته به خانم صمیمی بدهکارم. معلم کلاس اولم. نه اینکه خانم صمیمی از من طلبکار باشد. نه. کسی که فرزندش را کشته باشند، اصلا برایش مهم نیست که من یا هر کس دیگر چهار خط برایش بنویسد یا ننویسد. این طلب را خودم از خودم دارم. اینکه چهرهی مخدوش خودم را به نوعی ترمیم کنم و بگویم که فراموش نکردهام و اینکه برایش تا حالا ننوشتهام از بیقیدیام نبوده است. از ناتوانیام بوده است. ادبیات و کلمات تا یک جایی قدرت ترجمهی احساسات آدم را دارند. درست مثل جیوهی توی دماسنج. دما از حدی که بگذرد دیگر دماسنج قدرت بیانش را از دست میدهد. بخار میشود. رنج ما هم همین است. از حدی که بگذرد، هیچ دیلماجی توان بیانش را ندارد. دیگر حتی اسمش رنج نیست. اسمش بهت است. کلمه کردن بهت ناممکن است. درست مثل اینکه آدم بخواهد بخار را توی مشتش بفشرد.
هنوز هم نمیتوانم برایش بنویسم. چون من هم مثل او بهتزدهام. هنوز یک "چرا"ی بزرگ باقیمانده است که تا جوابش را نگیرم، از بهت خارج نمیشوم. چرا این اتفاق افتاد؟ تازه از بهت هم که خارج بشوم، تازه رنج شروع میشود. اما رنج قابل تحملتر از بهت است. چرا که خدا ما را در رنج آفریده است و به آن عادت داریم. اما به بهت عادت نداریم و عادت نمیکنیم و فراموش نمیکنیم. ما را مبهوت کردند.
حتی تسلیت هم بهش نگفتم. تسلیت برای وقتیست که تسلایی وجود داشته باشد. اما من هیچ گزینهای برای تسلی نمیبینم. هیچ مجازات درخوری هم به ذهنم نمیرسد. اینجا قانون چشم در برابر چشم یا جان در برابر جان، آرامش را برنمیگرداند. حتی اگر 176 نفر یا 1760 نفر یا حتی همهی مقصرین را پای چوبهی دار ببینیم. تسلی فقط شاید وقتی برگردد که بهتی که ما داریم را توی چشمان مقصران ببینیم. بهت اینکه ساعت شش صبح عزیزترینِ آدم زندگیات را توی فرودگاه راهی کنی و ساعت هفت صبح، خبر رفتنش را بگیری. به مقصدی خیلی دورتر. برای همیشه. بهتِ نبودن همیشگی.
خانم صمیمی باور کن که فراموش نکردم و نمیکنم. عالمگیرترین بیماری مسری هم که بخواهد نسل انسان را برچیند، باز هم فراموش نمیکنم. اگر شهابسنگ بخواهد کرهی زمین را نصف کند باز هم فراموش نمیکنم. اینها رنجند و ماجرای ما بهت است. بین این دو تا زمین تا آسمان تفاوت هست. مثل فرق مردن است و کشتهشدن. ما رنج نمیکشیم. ما بهتزدهایم و بهت فراموش نمیشود.
#فهیم_عطار
@fahimattar
هنوز هم نمیتوانم برایش بنویسم. چون من هم مثل او بهتزدهام. هنوز یک "چرا"ی بزرگ باقیمانده است که تا جوابش را نگیرم، از بهت خارج نمیشوم. چرا این اتفاق افتاد؟ تازه از بهت هم که خارج بشوم، تازه رنج شروع میشود. اما رنج قابل تحملتر از بهت است. چرا که خدا ما را در رنج آفریده است و به آن عادت داریم. اما به بهت عادت نداریم و عادت نمیکنیم و فراموش نمیکنیم. ما را مبهوت کردند.
حتی تسلیت هم بهش نگفتم. تسلیت برای وقتیست که تسلایی وجود داشته باشد. اما من هیچ گزینهای برای تسلی نمیبینم. هیچ مجازات درخوری هم به ذهنم نمیرسد. اینجا قانون چشم در برابر چشم یا جان در برابر جان، آرامش را برنمیگرداند. حتی اگر 176 نفر یا 1760 نفر یا حتی همهی مقصرین را پای چوبهی دار ببینیم. تسلی فقط شاید وقتی برگردد که بهتی که ما داریم را توی چشمان مقصران ببینیم. بهت اینکه ساعت شش صبح عزیزترینِ آدم زندگیات را توی فرودگاه راهی کنی و ساعت هفت صبح، خبر رفتنش را بگیری. به مقصدی خیلی دورتر. برای همیشه. بهتِ نبودن همیشگی.
خانم صمیمی باور کن که فراموش نکردم و نمیکنم. عالمگیرترین بیماری مسری هم که بخواهد نسل انسان را برچیند، باز هم فراموش نمیکنم. اگر شهابسنگ بخواهد کرهی زمین را نصف کند باز هم فراموش نمیکنم. اینها رنجند و ماجرای ما بهت است. بین این دو تا زمین تا آسمان تفاوت هست. مثل فرق مردن است و کشتهشدن. ما رنج نمیکشیم. ما بهتزدهایم و بهت فراموش نمیشود.
#فهیم_عطار
@fahimattar