دل عاشق به پیغامی بســازد
خمارآلوده با جامی بســـازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
قناعت گر به بادامی بســـازد
@Eshgh_mani_to
خمارآلوده با جامی بســـازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
قناعت گر به بادامی بســـازد
@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
🌻 شخصی گرسنه بود.
برایش کلم آوردند.
اولین بار بود که کلم میدید.
با خود گفت: حتما میوه ای درون این برگ ها هست!
اولین برگش را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت: حتما میوه ارزشمندی هست که اینگونه در لفافه اش نهادند.
گرسنگی اش بیشتر شد و با ولع بیشتر برگ ها را میکند و دور میریخت.
وقتی برگ ها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه همین برگ هاست.
🌻 ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم درحالیکه همین روزها آن چیزی هست که باید دریابیم و درکش کنیم! زندگی.. همین روزهایی هست که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
🌻 شخصی گرسنه بود.
برایش کلم آوردند.
اولین بار بود که کلم میدید.
با خود گفت: حتما میوه ای درون این برگ ها هست!
اولین برگش را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت: حتما میوه ارزشمندی هست که اینگونه در لفافه اش نهادند.
گرسنگی اش بیشتر شد و با ولع بیشتر برگ ها را میکند و دور میریخت.
وقتی برگ ها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه همین برگ هاست.
🌻 ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم درحالیکه همین روزها آن چیزی هست که باید دریابیم و درکش کنیم! زندگی.. همین روزهایی هست که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.
🆔@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
🗣 #مشاوره_روانشناسی
موضوع: خواستگار کوچکتر
❓#سوال_اعضای_محترم 👈🏻 مدتی هست خواستگاری دارم که در حال آشنایی با ایشون هستیم.. خودم ۳۵ساله هستم دانشجوی ارشد و ازدواج اولم هست و آقا دیپلم هستند.. فعلا راننده تاکسی هستند ولی قراره شغلشون رو تغییر بدند و ازدواج دوم ایشون هست.. یه مقدار از لحاظ رویکرد سیاسی متفاوت هستیم ولی در بسیاری از موارد شباهت سلیقه و عقیده داریم.. ایشون ۳۳ساله هستند و خودشون با این تفاوت سنی و بزرگتر بودن من مشکل ندارند..
بنظرتون این ازدواج چه چالش هایی رو خواهد داشت؟
پاسخ #مشاور👇🏻
@Eshgh_mani_to
✨✨
🗣 #مشاوره_روانشناسی
موضوع: خواستگار کوچکتر
❓#سوال_اعضای_محترم 👈🏻 مدتی هست خواستگاری دارم که در حال آشنایی با ایشون هستیم.. خودم ۳۵ساله هستم دانشجوی ارشد و ازدواج اولم هست و آقا دیپلم هستند.. فعلا راننده تاکسی هستند ولی قراره شغلشون رو تغییر بدند و ازدواج دوم ایشون هست.. یه مقدار از لحاظ رویکرد سیاسی متفاوت هستیم ولی در بسیاری از موارد شباهت سلیقه و عقیده داریم.. ایشون ۳۳ساله هستند و خودشون با این تفاوت سنی و بزرگتر بودن من مشکل ندارند..
بنظرتون این ازدواج چه چالش هایی رو خواهد داشت؟
پاسخ #مشاور👇🏻
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
⏱ساعت روانشناسی ✨✨ 🗣 #مشاوره_روانشناسی موضوع: خواستگار کوچکتر ❓#سوال_اعضای_محترم 👈🏻 مدتی هست خواستگاری دارم که در حال آشنایی با ایشون هستیم.. خودم ۳۵ساله هستم دانشجوی ارشد و ازدواج اولم هست و آقا دیپلم هستند.. فعلا راننده تاکسی هستند ولی قراره شغلشون رو…
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
#پاسخ_مشاور 👈🏻
🖌 قطعا مساله انتخاب صحیح در ازدواج.. بعنوان یکی از مهمترین مراحل زندگی.. مساله بسیار مهمی هست و در این مرحله شما از این جهت نگران هستین و این نگرانی تا وقتی که باعث اخلال در تصمیم صحیح نباشه به جا و لازم هست.
با توجه به اینکه شما در شرایط سنی هستین که احتمالا ملاک هایی رو که قبلا برای ازدواج مد نظر داشتین.. به اصطلاح دارین بیخیال میشین تا سنتون بالاتر نره و زودتر ازدواجتون سر بگیره باید به چند نکته مهم توجه کنین:
🖍 اگر خطوط قرمز و ملاک های جدی و صحیحی برای ازدواج دارین به هیچ وجه بخاطر بالا رفتن سن اونها رو کنار نگذارین.. مگر اینکه واقعا نسبت به اون ملاک قبلی نظرتون عوض شده باشه.
مثلا اگر نسبت به شغل ایشون نظرتون مثبت نیست این رو لحاظ کنین..
در سوالتون اشاره کردین که «فعلا راننده تاکسی هستند ولی قراره شغلشون رو تغییر بدن».. حتما توجه دارین که در ازدواج باید شما شرایط فعلی رو کاملا بپذیرین و به امید و وعده تغییر انتخاب نکنین بلکه فرد رو همینطور که هستند و با خصوصیات و شرایطی که هستند باید بررسی کنین و بپذیرین.
🖌 قرابت و شباهت در سلیقه و عقیده که اشاره کردین خوبه ولی اینکه گفتین «یه مقدار از لحاظ رویکرد سیاسی متفاوت هستیم» آلارم هشداری برای اختلافات هست و یک ریسک هست..
ضمن اینکه کفویت های سیاسی یکی از موارد مهم کفویت در ازدواج هست.
خصوصا در سن شما که هویت اعتقادی و فکریتون شکل گرفته و اگر خصوصا براتون این مساله مهم باشه و آقا هم اهل نظر باشند.. ممکنه ایجاد اختلاف کنه.
🖍 مساله بزرگتر بودن شما از آقا: این مساله با توجه به اینکه هردو بالای ۳۰سال هستین با این مقدار به خودی خود در سن شما ایجاد مشکل نمیکنه با توجه به اینکه هردو در سن پختگی شخصیتی هستین اصولا ولی فاکتورهای شخصیتی و فرهنگی و حتی جسمی شما و ایشون بسیار در این زمینه تاثیرگذار هستند.
اگر شما از نظر جسمی و روحی شادابی خودتون رو حفظ کرده باشین و همچنین شخصیت ایشون بگونه ای باشه که اقتدار و مدیریت لازم برای زندگی را داشته باشند.. از این جهت مشکل خاصی ایجاد نمیشه.
◀️ پیشنهاد این هست که اگر بنظرتون طبق جمع بندی های جلسات خواستگاری به این نتیجه رسیدین که ادامه بدین حتما بعد از جلسه سوم به بعد مشاوره قبل ازدواج انجام بدین و تست های شخصیت بدین به جهت در نظر گرفتن و بررسی دقیق تر تناسب ها و ریسک های احتمالی این ازدواج.
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
#پاسخ_مشاور 👈🏻
🖌 قطعا مساله انتخاب صحیح در ازدواج.. بعنوان یکی از مهمترین مراحل زندگی.. مساله بسیار مهمی هست و در این مرحله شما از این جهت نگران هستین و این نگرانی تا وقتی که باعث اخلال در تصمیم صحیح نباشه به جا و لازم هست.
با توجه به اینکه شما در شرایط سنی هستین که احتمالا ملاک هایی رو که قبلا برای ازدواج مد نظر داشتین.. به اصطلاح دارین بیخیال میشین تا سنتون بالاتر نره و زودتر ازدواجتون سر بگیره باید به چند نکته مهم توجه کنین:
🖍 اگر خطوط قرمز و ملاک های جدی و صحیحی برای ازدواج دارین به هیچ وجه بخاطر بالا رفتن سن اونها رو کنار نگذارین.. مگر اینکه واقعا نسبت به اون ملاک قبلی نظرتون عوض شده باشه.
مثلا اگر نسبت به شغل ایشون نظرتون مثبت نیست این رو لحاظ کنین..
در سوالتون اشاره کردین که «فعلا راننده تاکسی هستند ولی قراره شغلشون رو تغییر بدن».. حتما توجه دارین که در ازدواج باید شما شرایط فعلی رو کاملا بپذیرین و به امید و وعده تغییر انتخاب نکنین بلکه فرد رو همینطور که هستند و با خصوصیات و شرایطی که هستند باید بررسی کنین و بپذیرین.
🖌 قرابت و شباهت در سلیقه و عقیده که اشاره کردین خوبه ولی اینکه گفتین «یه مقدار از لحاظ رویکرد سیاسی متفاوت هستیم» آلارم هشداری برای اختلافات هست و یک ریسک هست..
ضمن اینکه کفویت های سیاسی یکی از موارد مهم کفویت در ازدواج هست.
خصوصا در سن شما که هویت اعتقادی و فکریتون شکل گرفته و اگر خصوصا براتون این مساله مهم باشه و آقا هم اهل نظر باشند.. ممکنه ایجاد اختلاف کنه.
🖍 مساله بزرگتر بودن شما از آقا: این مساله با توجه به اینکه هردو بالای ۳۰سال هستین با این مقدار به خودی خود در سن شما ایجاد مشکل نمیکنه با توجه به اینکه هردو در سن پختگی شخصیتی هستین اصولا ولی فاکتورهای شخصیتی و فرهنگی و حتی جسمی شما و ایشون بسیار در این زمینه تاثیرگذار هستند.
اگر شما از نظر جسمی و روحی شادابی خودتون رو حفظ کرده باشین و همچنین شخصیت ایشون بگونه ای باشه که اقتدار و مدیریت لازم برای زندگی را داشته باشند.. از این جهت مشکل خاصی ایجاد نمیشه.
◀️ پیشنهاد این هست که اگر بنظرتون طبق جمع بندی های جلسات خواستگاری به این نتیجه رسیدین که ادامه بدین حتما بعد از جلسه سوم به بعد مشاوره قبل ازدواج انجام بدین و تست های شخصیت بدین به جهت در نظر گرفتن و بررسی دقیق تر تناسب ها و ریسک های احتمالی این ازدواج.
🆔@Eshgh_mani_to
دوستان داریم به پارت های آخر رمان #پسر_نوح نزدیک میشیم
دوست دارین بعدش رمان قرار نبود رو بذارم بخونین!؟
دوست دارین بعدش رمان قرار نبود رو بذارم بخونین!؟
Anonymous Poll
86%
بله
14%
نخیر
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۴ -: هفت صبح مردم رو بیدار کردی؟!! یوسف درحالیکه داشت ماشین را خاموش میکرد گفت: میدونستند که قراره بیایم! از ماشین پیاده شدیم. جلوی در ورودی آقا و خانوم تقریبا مسنی همراه با مرد جوانی که احتمال میدادم رهام باشد ایستاده بودند. قیافه رهام آشنا بود.…
#پارت_۱۵۵
پلک هایش لرزید و آرام چشم هایش را باز کرد...
سرش را سمت من برگرداند...
نگاهم میکرد...!
پلک میزد...!
نفس میکشید...!
زنده بود...!
علی من زنده بود...!
چشم هایش پر حرف و اشک بود...!
-: وقتی یوسف گفت زنده ای باورم نشد ولی الان... ولی الان...!
گریه مانع از ادامه حرفم میشد...
علی دستی که در دستم بود را از دستم خارج کرد و بالا آورد...
اشک هایم را آرام پاک کرد...
-: میدونی چقدر دلم واسه ات تنگ شده بود بی معرفت؟!! فکر کردم رفتی...! فکر کردم باز برای همیشه تنهام گذاشتی و رفتی...! ولی تو... ولی تو تنهام نذاشتی! مگه نه علی؟!!
سرش را به نشانه آره به بالا و پائین تکان داد...
-: چرا حرف نمیزنی عزیزدلم؟!! نمیگی دلم واسه صدای مهربونت یه ذره شده؟!! نمیگی نازلی بدون صدات آرامش نداره؟!! حرف بزن علی...! بذار بشنوم صدات رو...!
علی حرف نمیزد...
به جایش فقط نگاهم میکرد...!
قطره اشکی از چشم هایش سرازیر شد...
اشکش را پاک کردم و گفتم: گریه نکن علی...! من اینجام...! پیشتم...! هیچوقت ولت نمیکنم و تنهات نمیذارم...! قراره تو خوب بشی بعدش برگردیم تهران...! فرید اینقدر دلتنگته که اگه ببینتت کلی باهات دعوا میکنه که چرا اینقدر دیر اومدی...!؟ باید زود خوب بشی علی! اونجا خیلی ها منتظرتند...! میخواند هرچه زودتر ببیننت...! نمیخوایی حرف بزنی عشقم؟!! تو این مدت هم فقط من باهات حرف زدم...! دلم میخواد صدات و حرف هات رو بشنوم علی...!
اما علی هنوز هم سکوت کرده و داشت من را نگاه میکرد...
-: علی؟!! چرا حرف نمیزنی؟!!
باز هم سکوت...!
-: با توام علی! حرف بزن...! یه چیزی بگو!
صدایم کمی بالا رفته بود...
چرا علی حرف نمیزد؟!!
چرا جوابم را نمیداد؟!!
چرا همه اش سکوت بود؟!!
چرا؟!!
یوسف و رهام سراسیمه وارد اتاق شدند...
یوسف: چیشده نازلی؟!!
-: چرا علی حرف نمیزنه یوسف؟!! چرا جوابم رو نمیده؟!!
یوسف سمت من آمد تا آرامم کند: آروم باش نازلی!
-: یعنی چی آروم باش؟!! جواب سوال من رو بده! چرا حرف نمیزنه؟!! بگو چه بلایی سرش اومده!؟
یوسف: خیلی خب! میگم ولی اول باید آروم باشی!
-: خیلی خب! آرومم...! آرومم...! بگو دیگه!
یوسف سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.
عصبی گفتم: با توام یوسف...! جواب سوالم رو بده!
مردی همسن پدر رهام که خیلی شبیه رهام و پدرش بود وارد اتاق شد و گفت: بهتره آرامش خودت رو حفظ کنی دخترجان...! این رفتارها نه واسه تو خوبه نه واسه علی!
-: ببخشین!؟ شما کی هستین؟!!
عموحامی: من دکتر حامی هادیان هستم! عموی رهام و دکتر علی!
-؛ میشه بهم بگین چرا علی حرف نمیزنه؟!!
عموحامی: خیلی خب! میگم ولی اینجا نه! بیرون این اتاق!
نگاهی به علی که نگران بود انداختم و از اتاق بیرون آمدم.
***
ثریاخانم: خوبی دخترم؟!!
اشک های روی صورتم را پاک کردم.
رو به عموی رهام گفتم: هیچ امیدی نیست که دوباره مثل گذشته بشه؟!!
عموحامی: چرا نشه؟!! گفتم که! احتمال اینکه دوباره مثل گذشته بشه وجود هم داره!
-: راهش چیه؟!!
عموحامی: اول امید...! دوم باور...! سوم حمایت...!
-: همین؟!!
-: این همین ها ساده نیست...! همین ها یه زندگی رو تغییر میدند!
-: چه کاری از دست من برمیاد؟!!
عموحامی: تو میتونی این سه تا رو فراهم کنی!
-: آخه چجوری؟!!
عموحامی نزدیک شد و روبروی من پشت میز نشست.
لبخندی زد و گفت: این چشم ها...! این عشق...! این علاقه داره بهم میگه که بیشتر از اینها رو هم میتونه!
چشم های عموحامی پر از اعتماد و باور بود...!
باور اینکه میتوانم...!
اعتماد به اینکه از پس آن برمیایم...!
من میتوانم...!
آره!
باید بتوانم...!
حالا نوبت من هست که نشان دهم این حس درون قلبم از پس خیلی کارها برمیاید...!
عموحامی: حالا پاک کن اون اشک هات رو و برو آبی به صورتت بزن و این معجزه ما رو از نگرانی دربیار!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
پلک هایش لرزید و آرام چشم هایش را باز کرد...
سرش را سمت من برگرداند...
نگاهم میکرد...!
پلک میزد...!
نفس میکشید...!
زنده بود...!
علی من زنده بود...!
چشم هایش پر حرف و اشک بود...!
-: وقتی یوسف گفت زنده ای باورم نشد ولی الان... ولی الان...!
گریه مانع از ادامه حرفم میشد...
علی دستی که در دستم بود را از دستم خارج کرد و بالا آورد...
اشک هایم را آرام پاک کرد...
-: میدونی چقدر دلم واسه ات تنگ شده بود بی معرفت؟!! فکر کردم رفتی...! فکر کردم باز برای همیشه تنهام گذاشتی و رفتی...! ولی تو... ولی تو تنهام نذاشتی! مگه نه علی؟!!
سرش را به نشانه آره به بالا و پائین تکان داد...
-: چرا حرف نمیزنی عزیزدلم؟!! نمیگی دلم واسه صدای مهربونت یه ذره شده؟!! نمیگی نازلی بدون صدات آرامش نداره؟!! حرف بزن علی...! بذار بشنوم صدات رو...!
علی حرف نمیزد...
به جایش فقط نگاهم میکرد...!
قطره اشکی از چشم هایش سرازیر شد...
اشکش را پاک کردم و گفتم: گریه نکن علی...! من اینجام...! پیشتم...! هیچوقت ولت نمیکنم و تنهات نمیذارم...! قراره تو خوب بشی بعدش برگردیم تهران...! فرید اینقدر دلتنگته که اگه ببینتت کلی باهات دعوا میکنه که چرا اینقدر دیر اومدی...!؟ باید زود خوب بشی علی! اونجا خیلی ها منتظرتند...! میخواند هرچه زودتر ببیننت...! نمیخوایی حرف بزنی عشقم؟!! تو این مدت هم فقط من باهات حرف زدم...! دلم میخواد صدات و حرف هات رو بشنوم علی...!
اما علی هنوز هم سکوت کرده و داشت من را نگاه میکرد...
-: علی؟!! چرا حرف نمیزنی؟!!
باز هم سکوت...!
-: با توام علی! حرف بزن...! یه چیزی بگو!
صدایم کمی بالا رفته بود...
چرا علی حرف نمیزد؟!!
چرا جوابم را نمیداد؟!!
چرا همه اش سکوت بود؟!!
چرا؟!!
یوسف و رهام سراسیمه وارد اتاق شدند...
یوسف: چیشده نازلی؟!!
-: چرا علی حرف نمیزنه یوسف؟!! چرا جوابم رو نمیده؟!!
یوسف سمت من آمد تا آرامم کند: آروم باش نازلی!
-: یعنی چی آروم باش؟!! جواب سوال من رو بده! چرا حرف نمیزنه؟!! بگو چه بلایی سرش اومده!؟
یوسف: خیلی خب! میگم ولی اول باید آروم باشی!
-: خیلی خب! آرومم...! آرومم...! بگو دیگه!
یوسف سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.
عصبی گفتم: با توام یوسف...! جواب سوالم رو بده!
مردی همسن پدر رهام که خیلی شبیه رهام و پدرش بود وارد اتاق شد و گفت: بهتره آرامش خودت رو حفظ کنی دخترجان...! این رفتارها نه واسه تو خوبه نه واسه علی!
-: ببخشین!؟ شما کی هستین؟!!
عموحامی: من دکتر حامی هادیان هستم! عموی رهام و دکتر علی!
-؛ میشه بهم بگین چرا علی حرف نمیزنه؟!!
عموحامی: خیلی خب! میگم ولی اینجا نه! بیرون این اتاق!
نگاهی به علی که نگران بود انداختم و از اتاق بیرون آمدم.
***
ثریاخانم: خوبی دخترم؟!!
اشک های روی صورتم را پاک کردم.
رو به عموی رهام گفتم: هیچ امیدی نیست که دوباره مثل گذشته بشه؟!!
عموحامی: چرا نشه؟!! گفتم که! احتمال اینکه دوباره مثل گذشته بشه وجود هم داره!
-: راهش چیه؟!!
عموحامی: اول امید...! دوم باور...! سوم حمایت...!
-: همین؟!!
-: این همین ها ساده نیست...! همین ها یه زندگی رو تغییر میدند!
-: چه کاری از دست من برمیاد؟!!
عموحامی: تو میتونی این سه تا رو فراهم کنی!
-: آخه چجوری؟!!
عموحامی نزدیک شد و روبروی من پشت میز نشست.
لبخندی زد و گفت: این چشم ها...! این عشق...! این علاقه داره بهم میگه که بیشتر از اینها رو هم میتونه!
چشم های عموحامی پر از اعتماد و باور بود...!
باور اینکه میتوانم...!
اعتماد به اینکه از پس آن برمیایم...!
من میتوانم...!
آره!
باید بتوانم...!
حالا نوبت من هست که نشان دهم این حس درون قلبم از پس خیلی کارها برمیاید...!
عموحامی: حالا پاک کن اون اشک هات رو و برو آبی به صورتت بزن و این معجزه ما رو از نگرانی دربیار!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۵ پلک هایش لرزید و آرام چشم هایش را باز کرد... سرش را سمت من برگرداند... نگاهم میکرد...! پلک میزد...! نفس میکشید...! زنده بود...! علی من زنده بود...! چشم هایش پر حرف و اشک بود...! -: وقتی یوسف گفت زنده ای باورم نشد ولی الان... ولی الان...! گریه…
#پارت_۱۵۶
-: معجزه؟!!
رهام درحالیکه لبخندی روی لب هایش بود گفت: عمو از وقتی علی از کما برگشت بهش میگه معجزه!
عموحامی: مگه معجزه نیست؟!!
-: هست...!
***
-: سلام معجزه خان...! صبح بخیر...! نگاه!؟ عموحامی به زبونم انداخته این معجزه رو!
روی تختش نشسته بود.
کنار او نشستم و سینی صبحانه را روی پاهایم گذاشتم.
به چشم هایش زل زدم و گفتم: بهتری؟!!
لبخندی زد و چشم هایش را به نشانه آره باز و بسته کرد.
من هم لبخندی زدم و گفتم: چه عالی...!
لقمه ای برای او آماده کرده و سمتش گرفتم.
دستش را بالا آورد و لقمه را از دستم گرفت.
به جای اینکه خودش بخورد لقمه را جلوی دهان من گرفت.
-: ولی این لقمه مال توعه علی!
سرش را به نشانه اینکه بخورم تکان داد.
دهانم را باز کردم و لقمه را خوردم.
لقمه بعدی را هم برای او گرفتم.
ایندفعه خودش خورد.
حالش بهتر از قبل بود...!
سعی میکردم ناراحتی و نگرانی ام را پنهان کنم و وقتی پیش او هستم خوشحال و شاد باشم تا نگران و ناراحت نشود...!
بیشتر روزها کنارش بودم.
یوسف دو روز بعد آمدن ما تهران برگشت ولی هر روز زنگ میزدند و حال علی و خودم را جویا میشدند.
خاله ثریا.. عموهادی.. عموحامی و رهام خیلی هوای من را داشتند...!
نمیگذاشتند اینجا احساس غریبی و تنهایی کنم..!
همه جا هوای من را داشتند...!
من هم اینجا راحت بودم...!
برعکس روزهای اول که خیلی معذب بودم و فکر میکردم قرار هست خیلی سخت بگذرد ولی اینطور نبود...!
همین رفتار خیلی خوب آنها بود که باعث شد خیلی زود به آنها اعتماد کنم و برای من عزیز شوند...!
عموحامی وقتی شنید دکتر هستم هم ناراحت شد هم خوشحال...!
خوشحال واسه اینکه همکارش هستم و ناراحت واسه اینکه دیگه مجبور نمیشد معاینه علی بیاید ولی من از او خواستم که هنوز هم دکتر علی باشد و معاینه اش را خودش انجام دهد...!
عموحامی باتجربه تر از من بود و به او خیلی اعتماد داشتم...!
عموهادی استاد دانشگاه بوده که الان بازنشسته شده...
آنطور که من فهمیدم درد زانو داشتند برای همین واسه خانه دوبلکسشان آسانسور گذاشته بودند تا عموهادی و خاله ثریا مجبور نشوند از پله ها بالا بروند...!
همین آسانسور هم باعث میشد تا من راحت تر علی را پائین آورده و او را بالا ببرم...!
هر روز او را بیرون میاوردم..!
داخل حیاط کنار دریا با او پیاده روی میکردم.
پشت ویلچر می ایستادم و او را هول میدادم و باهاش کلی حرف میزدم...
او هم فقط گوش میداد...
میدانستم کلی حرف واسه گفتن دارد ولی نمیتواند...!
اما قرار نیست تا ابد اینطور بماند...!
علی خوب میشود!
میدانم...!
آنوقت به جای نشستن روی ویلچر با من همقدم میشود و کنار دریا با همدیگر پیاده روی میکنیم...!
کلی با همدیگر حرف میزنیم...!
دوباره گیتارش را برمیدارد و واسه من آهنگ میخواند...!
این روزها میاید...!
مطمئن هستم که میاید...!
***
-: سلام مامان جان! خوبین؟!!
مامان: سلام دخترم! من خوبم! تو چطوری؟!!
-: من هم خوبم مامان جون!
مامان: حال علی چطوره؟!!
-: خداروشکر بهتر از قبله...! بهتر از این هم میشه!
مامان: ان شاءالله...! کی برمیگردین مادر؟!!
-: نمیدونم مامان جان...!؟ حال علی خوب که بشه برمیگردیم...! به زنعمو گفتین؟!!
مامان: نه هنوز...!
-: چرا؟!!
مامان: مهدی گفت اگه بفهمه صبر نمیکنه و میخواد که علی رو ببینه...! اگه علی رو تو این حال ببینه ممکنه باز حالش بد بشه!
-: درسته...! بقیه خوبند؟!! فرید چطوره؟!!
مامان: همه خوبند...! فرید هم چند روز اول هی بهونه ات رو میگرفت! الان هم چون سرش رو گرم میکنیم کمتر یادتون میفته!
-: دلم خیلی واسه اش تنگ شده!
مامان: ما هم خیلی دلمون واسه اتون تنگ شده...! ان شاءالله که هرچه زودتر حال علی خوب بشه و برگردین!
-: ان شاءالله...! من دیگه برم مامان جان! کاری ندارین؟!!
مامان: نه دخترم! مواظب خودت باش!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
-: معجزه؟!!
رهام درحالیکه لبخندی روی لب هایش بود گفت: عمو از وقتی علی از کما برگشت بهش میگه معجزه!
عموحامی: مگه معجزه نیست؟!!
-: هست...!
***
-: سلام معجزه خان...! صبح بخیر...! نگاه!؟ عموحامی به زبونم انداخته این معجزه رو!
روی تختش نشسته بود.
کنار او نشستم و سینی صبحانه را روی پاهایم گذاشتم.
به چشم هایش زل زدم و گفتم: بهتری؟!!
لبخندی زد و چشم هایش را به نشانه آره باز و بسته کرد.
من هم لبخندی زدم و گفتم: چه عالی...!
لقمه ای برای او آماده کرده و سمتش گرفتم.
دستش را بالا آورد و لقمه را از دستم گرفت.
به جای اینکه خودش بخورد لقمه را جلوی دهان من گرفت.
-: ولی این لقمه مال توعه علی!
سرش را به نشانه اینکه بخورم تکان داد.
دهانم را باز کردم و لقمه را خوردم.
لقمه بعدی را هم برای او گرفتم.
ایندفعه خودش خورد.
حالش بهتر از قبل بود...!
سعی میکردم ناراحتی و نگرانی ام را پنهان کنم و وقتی پیش او هستم خوشحال و شاد باشم تا نگران و ناراحت نشود...!
بیشتر روزها کنارش بودم.
یوسف دو روز بعد آمدن ما تهران برگشت ولی هر روز زنگ میزدند و حال علی و خودم را جویا میشدند.
خاله ثریا.. عموهادی.. عموحامی و رهام خیلی هوای من را داشتند...!
نمیگذاشتند اینجا احساس غریبی و تنهایی کنم..!
همه جا هوای من را داشتند...!
من هم اینجا راحت بودم...!
برعکس روزهای اول که خیلی معذب بودم و فکر میکردم قرار هست خیلی سخت بگذرد ولی اینطور نبود...!
همین رفتار خیلی خوب آنها بود که باعث شد خیلی زود به آنها اعتماد کنم و برای من عزیز شوند...!
عموحامی وقتی شنید دکتر هستم هم ناراحت شد هم خوشحال...!
خوشحال واسه اینکه همکارش هستم و ناراحت واسه اینکه دیگه مجبور نمیشد معاینه علی بیاید ولی من از او خواستم که هنوز هم دکتر علی باشد و معاینه اش را خودش انجام دهد...!
عموحامی باتجربه تر از من بود و به او خیلی اعتماد داشتم...!
عموهادی استاد دانشگاه بوده که الان بازنشسته شده...
آنطور که من فهمیدم درد زانو داشتند برای همین واسه خانه دوبلکسشان آسانسور گذاشته بودند تا عموهادی و خاله ثریا مجبور نشوند از پله ها بالا بروند...!
همین آسانسور هم باعث میشد تا من راحت تر علی را پائین آورده و او را بالا ببرم...!
هر روز او را بیرون میاوردم..!
داخل حیاط کنار دریا با او پیاده روی میکردم.
پشت ویلچر می ایستادم و او را هول میدادم و باهاش کلی حرف میزدم...
او هم فقط گوش میداد...
میدانستم کلی حرف واسه گفتن دارد ولی نمیتواند...!
اما قرار نیست تا ابد اینطور بماند...!
علی خوب میشود!
میدانم...!
آنوقت به جای نشستن روی ویلچر با من همقدم میشود و کنار دریا با همدیگر پیاده روی میکنیم...!
کلی با همدیگر حرف میزنیم...!
دوباره گیتارش را برمیدارد و واسه من آهنگ میخواند...!
این روزها میاید...!
مطمئن هستم که میاید...!
***
-: سلام مامان جان! خوبین؟!!
مامان: سلام دخترم! من خوبم! تو چطوری؟!!
-: من هم خوبم مامان جون!
مامان: حال علی چطوره؟!!
-: خداروشکر بهتر از قبله...! بهتر از این هم میشه!
مامان: ان شاءالله...! کی برمیگردین مادر؟!!
-: نمیدونم مامان جان...!؟ حال علی خوب که بشه برمیگردیم...! به زنعمو گفتین؟!!
مامان: نه هنوز...!
-: چرا؟!!
مامان: مهدی گفت اگه بفهمه صبر نمیکنه و میخواد که علی رو ببینه...! اگه علی رو تو این حال ببینه ممکنه باز حالش بد بشه!
-: درسته...! بقیه خوبند؟!! فرید چطوره؟!!
مامان: همه خوبند...! فرید هم چند روز اول هی بهونه ات رو میگرفت! الان هم چون سرش رو گرم میکنیم کمتر یادتون میفته!
-: دلم خیلی واسه اش تنگ شده!
مامان: ما هم خیلی دلمون واسه اتون تنگ شده...! ان شاءالله که هرچه زودتر حال علی خوب بشه و برگردین!
-: ان شاءالله...! من دیگه برم مامان جان! کاری ندارین؟!!
مامان: نه دخترم! مواظب خودت باش!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
آن سایه تو جایگه و خانه ما است
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 همسر سردارشهید حسن باقری میگوید: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میامد آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود..! جاده ها و بیابان ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد..!
مینشست و به من میگفت: در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای..!؟ چه کتابی خوانده ای و...
همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست.
من واقعا احساس خوشبختی میکردم.
شهید حسن باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️عشق ممنوعه ❣️ همراه باشین👇🏻
@Eshgh_mani_to
✨✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 همسر سردارشهید حسن باقری میگوید: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میامد آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود..! جاده ها و بیابان ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد..!
مینشست و به من میگفت: در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای..!؟ چه کتابی خوانده ای و...
همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست.
من واقعا احساس خوشبختی میکردم.
شهید حسن باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️عشق ممنوعه ❣️ همراه باشین👇🏻
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۶ -: معجزه؟!! رهام درحالیکه لبخندی روی لب هایش بود گفت: عمو از وقتی علی از کما برگشت بهش میگه معجزه! عموحامی: مگه معجزه نیست؟!! -: هست...! *** -: سلام معجزه خان...! صبح بخیر...! نگاه!؟ عموحامی به زبونم انداخته این معجزه رو! روی تختش نشسته بود.…
#پارت_۱۵۷
-: چشم! سلام برسون به همه!
مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت!
-: خداحافظ!
تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد.
-: ممنون!
رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!!
-: خوابم نبرد...!
رهام: علی خوابه؟!!
-: اوهوم!
رهام: عمو میگه از وقتی اومدی پیشش وضعیتش خیلی سریع تر رو به بهبودی پیش میره...! با این وضع پیش بره احتمال اینکه هرچه زودتر مثل قبل بشه خیلی زیاده!
-: امیدوارم که اینطور بشه!
هر دونفرمان سکوت کرده بودیم و به تاریکی شب و سیاهی دریا خیره شده بودیم.
-: با علی خیلی وقته که دوستین؟!!
رهام: من با علی تو ترکیه آشنا شدم به واسطه یکی از دوستان...! خیلی پسر خوب و بامعرفت و خاکی بود! همونجا بود که جذبش شدم و با همدیگه رفیق شدیم!
-: علی عادت داشت که بقیه رو به خودش جذب کنه!
رهام خندید و گفت: آره! انگار مهره مار داره پسره!
لبخندی زدم.
رهام: میترسم!
-: از چی؟!!
رهام: از اینکه حال علی خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا دربیایی!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین! من خوبم!
رهام: مامان خیلی نگرانته...! میگه روز به روز لاغرتر میشی...! رنگ به رو هم نداری!
-: گفتم که من خوبم! نگران نباشین!
رهام: تو فقط تلقین میکنی که خوبی!
-: علی از این وضعیت دربیاد بهترم میشم!
***
خاله ثریا: نازلی!؟ دخترم!؟ ما داریم میریم!
-: برین بسلامت!
خاله ثریا: زهرا نیست! رفته پیش دخترش.. مجبوری کارها رو خودت انجام بدی عزیزم! رهام گفت که زود برمیگرده! ما هم سعی میکنیم زود بیایم!
-: گفتم که نگران نباشین!
خاله ثریا: شرمنده دخترم! حال خواهرم اگه بد نمیشد پیشت میموندم و نمیذاشتم تنها بشی!
لبخندی زدم و گفتم: خودتون گفتین احساس غریبگی نکنم و فرض کنم خونه خودمه!؟ پس نگران نباشین!
خاله از پیشانی ام بوسید و گفت: مواظب خودت باش!
-: چشم!
خاله و عمو که رفتند من هم داخل آشپزخانه رفتم تا واسه علی ناهار درست کنم.
زهراخانوم مرخصی گرفته بود تا خانه دخترش رود که تازه بچه دار شده بود.
رهام هم از صبح دنبال کاری رفته بود.
خاله و عمو هم خانه خواهر خاله ثریا واسه عیادت رفتند...
گویا حالش یکم بد شده بود...!
حالا فقط من و علی مانده بودیم...!
مشغول پخت و پز شدم...
از صبح حس میکردم که ضعف دارم...!
هرچند دقیقه یکبار چشم هایم سیاهی میرفت ولی چیز مهمی نبود...!
خودش درست میشد...!
غذای علی را روی سینی گذاشته و بالا داخل اتاقش بردم: خاله و عمو رفتند بیرون علی... رهام هم که از صبح رفته بود دنبال کاری...! راستی زهراخانم مادربزرگ شده...! دخترش امروز بچه اش به دنیا اومد! رفت پیشش... تو خونه به این بزرگی من و تو تنها موندیم...! هرچند خاله گفت که رهام قراره زود برگرده...!
قاشق را سمت دهانش گرفتم ولی لب هایش را باز نکرد و غذا را نخورد.
-: چرا نمیخوری عزیزم؟!!
علی همینجوری داشت نگاهم میکرد...
-: باید بخوری علی!
دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد...
نگران من بود...!
چشم هایش نشان میداد.
قاشق را پائین گذاشتم و دستم را روی دست او گذاشتم که روی صورتم بود: نگران من نباش عزیزدلم...! من خوبم! باور کن!
علی سرش را به نشانه نه به طرفین تکان داد.
دست او را در دستم گرفتم و از کف دستش بوسیدم و گفتم: باور کن خوبم...! اگه تو خوب بشی بهترم میشم!
***
سوم شخص
نازلی سینی غذای علی را برداشت تا با خودش به آشپزخانه ببرد.
علی خیلی نگران حال نازلی بود...!
خیلی خوب میتوانست بفهمد که حال عشقش اصلا خوب نیست و روز به روز دارد آب میشود...!
دلش میخواست با او حرف بزند...!
خیلی حرف ها داشت...!
خیلی چیزها را باید به او میگفت اما نمیتوانست...!
در دلش چقدر مسبب این اتفاقات را نفرین میکرد...!
او مگر چی از این دنیا میخواست جز اینکه داخل یک خانه کوچک کنار عشقش و پسرش زندگی آرامی داشته باشد...!؟
پسرش...!
فرید...!
چقدر دلش برای او تنگ شده و هوای پسرش را کرده بود...!
مطمئن بود از اینکه فرید هم خیلی دلش برای او تنگ شده...!
صدای افتادن ظرف ها به علاوه چیز دیگری همراه با جیغ نازلی سکوت خانه را شکست...!
علی نگران از روی تخت سعی میکرد نگاهی به اطراف بیندازد ولی دید زیادی نداشت...
دلش میخواست نازلی را صدا کند ولی نمیتوانست...!
منتظر بود تا هر لحظه نازلی از پله ها با لبخند بالا بیاید و بگوید: چیزی نیست عشقم! نگران نباش!
اما هرچقدر منتظر بود همچین اتفاقی نیفتاد...!
نگاهش افتاد به صندلی ویلچری که کمی دورتر از خودش قرار داشت...
دستش را دراز کرد تا صندلی را نزدیک تخت بیاورد...
با کمی تلاش و زور زدن دستش به دسته صندلی رسید ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و صندلی هم از او دورتر شد...
زمان به سختی و کندی برای او میگذشت...!
عصبی بود...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
-: چشم! سلام برسون به همه!
مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت!
-: خداحافظ!
تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد.
-: ممنون!
رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!!
-: خوابم نبرد...!
رهام: علی خوابه؟!!
-: اوهوم!
رهام: عمو میگه از وقتی اومدی پیشش وضعیتش خیلی سریع تر رو به بهبودی پیش میره...! با این وضع پیش بره احتمال اینکه هرچه زودتر مثل قبل بشه خیلی زیاده!
-: امیدوارم که اینطور بشه!
هر دونفرمان سکوت کرده بودیم و به تاریکی شب و سیاهی دریا خیره شده بودیم.
-: با علی خیلی وقته که دوستین؟!!
رهام: من با علی تو ترکیه آشنا شدم به واسطه یکی از دوستان...! خیلی پسر خوب و بامعرفت و خاکی بود! همونجا بود که جذبش شدم و با همدیگه رفیق شدیم!
-: علی عادت داشت که بقیه رو به خودش جذب کنه!
رهام خندید و گفت: آره! انگار مهره مار داره پسره!
لبخندی زدم.
رهام: میترسم!
-: از چی؟!!
رهام: از اینکه حال علی خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا دربیایی!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین! من خوبم!
رهام: مامان خیلی نگرانته...! میگه روز به روز لاغرتر میشی...! رنگ به رو هم نداری!
-: گفتم که من خوبم! نگران نباشین!
رهام: تو فقط تلقین میکنی که خوبی!
-: علی از این وضعیت دربیاد بهترم میشم!
***
خاله ثریا: نازلی!؟ دخترم!؟ ما داریم میریم!
-: برین بسلامت!
خاله ثریا: زهرا نیست! رفته پیش دخترش.. مجبوری کارها رو خودت انجام بدی عزیزم! رهام گفت که زود برمیگرده! ما هم سعی میکنیم زود بیایم!
-: گفتم که نگران نباشین!
خاله ثریا: شرمنده دخترم! حال خواهرم اگه بد نمیشد پیشت میموندم و نمیذاشتم تنها بشی!
لبخندی زدم و گفتم: خودتون گفتین احساس غریبگی نکنم و فرض کنم خونه خودمه!؟ پس نگران نباشین!
خاله از پیشانی ام بوسید و گفت: مواظب خودت باش!
-: چشم!
خاله و عمو که رفتند من هم داخل آشپزخانه رفتم تا واسه علی ناهار درست کنم.
زهراخانوم مرخصی گرفته بود تا خانه دخترش رود که تازه بچه دار شده بود.
رهام هم از صبح دنبال کاری رفته بود.
خاله و عمو هم خانه خواهر خاله ثریا واسه عیادت رفتند...
گویا حالش یکم بد شده بود...!
حالا فقط من و علی مانده بودیم...!
مشغول پخت و پز شدم...
از صبح حس میکردم که ضعف دارم...!
هرچند دقیقه یکبار چشم هایم سیاهی میرفت ولی چیز مهمی نبود...!
خودش درست میشد...!
غذای علی را روی سینی گذاشته و بالا داخل اتاقش بردم: خاله و عمو رفتند بیرون علی... رهام هم که از صبح رفته بود دنبال کاری...! راستی زهراخانم مادربزرگ شده...! دخترش امروز بچه اش به دنیا اومد! رفت پیشش... تو خونه به این بزرگی من و تو تنها موندیم...! هرچند خاله گفت که رهام قراره زود برگرده...!
قاشق را سمت دهانش گرفتم ولی لب هایش را باز نکرد و غذا را نخورد.
-: چرا نمیخوری عزیزم؟!!
علی همینجوری داشت نگاهم میکرد...
-: باید بخوری علی!
دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد...
نگران من بود...!
چشم هایش نشان میداد.
قاشق را پائین گذاشتم و دستم را روی دست او گذاشتم که روی صورتم بود: نگران من نباش عزیزدلم...! من خوبم! باور کن!
علی سرش را به نشانه نه به طرفین تکان داد.
دست او را در دستم گرفتم و از کف دستش بوسیدم و گفتم: باور کن خوبم...! اگه تو خوب بشی بهترم میشم!
***
سوم شخص
نازلی سینی غذای علی را برداشت تا با خودش به آشپزخانه ببرد.
علی خیلی نگران حال نازلی بود...!
خیلی خوب میتوانست بفهمد که حال عشقش اصلا خوب نیست و روز به روز دارد آب میشود...!
دلش میخواست با او حرف بزند...!
خیلی حرف ها داشت...!
خیلی چیزها را باید به او میگفت اما نمیتوانست...!
در دلش چقدر مسبب این اتفاقات را نفرین میکرد...!
او مگر چی از این دنیا میخواست جز اینکه داخل یک خانه کوچک کنار عشقش و پسرش زندگی آرامی داشته باشد...!؟
پسرش...!
فرید...!
چقدر دلش برای او تنگ شده و هوای پسرش را کرده بود...!
مطمئن بود از اینکه فرید هم خیلی دلش برای او تنگ شده...!
صدای افتادن ظرف ها به علاوه چیز دیگری همراه با جیغ نازلی سکوت خانه را شکست...!
علی نگران از روی تخت سعی میکرد نگاهی به اطراف بیندازد ولی دید زیادی نداشت...
دلش میخواست نازلی را صدا کند ولی نمیتوانست...!
منتظر بود تا هر لحظه نازلی از پله ها با لبخند بالا بیاید و بگوید: چیزی نیست عشقم! نگران نباش!
اما هرچقدر منتظر بود همچین اتفاقی نیفتاد...!
نگاهش افتاد به صندلی ویلچری که کمی دورتر از خودش قرار داشت...
دستش را دراز کرد تا صندلی را نزدیک تخت بیاورد...
با کمی تلاش و زور زدن دستش به دسته صندلی رسید ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و صندلی هم از او دورتر شد...
زمان به سختی و کندی برای او میگذشت...!
عصبی بود...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۷ -: چشم! سلام برسون به همه! مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت! -: خداحافظ! تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد. -: ممنون! رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!! -: خوابم نبرد...! رهام: علی خوابه؟!! -: اوهوم! رهام: عمو…
#پارت_۱۵۸
از اینکه نمیتوانست راه برود...!
از اینکه نمیتوانست اسم عزیزترین کسش را به زبان بیاورد...!
دوست داشت لب باز کند و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید...!
علی سینه خیز سعی داشت از اتاق خارج شود و خودش را به راه پله برساند...!
عرق زیادش کرده بود و فشار زیادی را داشت تحمل میکرد اما به هر زوری و سختی بود توانست خودش را به راه پله برساند...!
از بالای راه پله وقتی به پائین نگاه کرد نازلی را دید که پائین پله ها روی زمین افتاده و چشم هایش هم بسته است...!
سینی غذا هم کنارش افتاده بود...
بیشتر نگران شد...!
داشت فشار زیادی را تحمل میکرد...!
دوست داشت داد بزند...!
به خودش زور میزد تا شاید بتواند پاهایش را تکان دهد یا حتی اسمی از نازلی به زبان بیاورد اما میتوانست؟!!
علی بعد یک سال میتوانست دوباره راه برود و حرف بزند بخاطر عشقش به نازلی که آن پائین افتاده بود و هیچکسی نبود به داداش برسد و معلوم هم نبود که چه بلایی سرش آمده...!؟
علی مجبور بود تا تکانی به خودش بدهد...!
در دلش میگفت: تو میتونی علی...! باید بتونی...! یاالله پسر...! بلند شو...! بخاطر نازلی و عشقت...! بلند شو پسر...! بلند شو...!
خودش را به نرده های چوبی بالای پله ها رساند تا از آنها واسه بلند شدن کمک بگیرد.
یک دستش روی نرده های چوبی بود و دست دیگرش روی زمین.
برای بار اول سعی کرد...
نشد...!
بار دوم باز نتوانست به پاهایش تکانی دهد...!
بار سوم...!
لعنتی!
اینبار هم نشد...!
ناامید تکیه اش را به نرده ها داد...!
بغض کرده بود و چشم هایش پر از اشک شده بود...!
نگاهی به نازلی که هنوز هم بیهوش بود انداخت...!
در دلش اسم خدا رو فریاد میزد و از او کمک میخواست...!
نگاهی به پاهای ناتوانش انداخت و از روی عصبانیت مشتی به آنها زد...
خواست داد بزند...!
اسم خدا و نازلی را صدا بزند ولی ممکن نبود...!
از بی رحمی زندگی حرصش گرفته بود...!
همه حرص و انرژی اش را جمع کرد و خواست از دلش فریاد بزند و اسم نازلی را صدا کند ولی در کمال ناباوری صدای علی در آمد و اسم عزیزترین کسش را صدا زد: نازلیییییی!؟
علی باور نداشت...!
در شوک بود...!
شک داشت که این صدا از خودش خارج شده باشد...!
برای بار دوم اسم نازلی را صدا زد: نازلی...!؟
نه!
صدای خودش بود...!
حنجره اش باز شده بود...!
اشک های شوق از چشم هایش سرازیر شده بود اما همزمان لبخندی هم روی لب هایش بود...!
دوباره نگاهی به نازلی کرد: نازلی...!؟ عزیزم...!؟ خانومم...!؟ باز کن چشم هات رو...! باز کن! ببین علی ات صداش برگشته...! باز کن! توروخدا...!
نازلی هیچ تکانی نمیخورد...!
علی با باز شدن حنجره اش امیدش بیشتر شده بود...!
تصمیم داشت دوباره تلاش کند تا شاید اینبار بلند شود اما این ممکن بود...؟!!
آیا معجزه دیگری هم رخ خواهد داد؟!!
***
نازلی
چشم هایم را وقتی باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان زیر سرم دیدم...!
سرم خیلی درد میکرد...!
هیچکسی داخل اتاق نبود...!
من چجوری بیمارستان آمدم؟!!
علی؟!!
علی داخل خونه تنها هست...!
آخرین چیزی که یادم میاید این هست که همراه سینی غذا از اتاق علی بیرون آمدم و به پله ها که رسیدم سرم شدیدا گیج و چشم هایم سیاهی رفت..!
زیر پاهایم یکهو خالی شد و نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از پله ها زمین افتادم...!
بعدش دیگر یادم نمیاید که چیشد و چجوری بیمارستان آمدم...!؟
دکتر به همراه پرستاری وارد اتاق شدند.
دکتر با لبخندی گفت: میبینم که به هوش اومدین!؟
-: آقای دکتر!؟ من باید برم!
دکتر: کجا برین؟!! شما که تازه به هوش اومدین!
-: باید برگردم خونه!
دکتر: خونه هم میرین ان شاءالله ولی بهتره که امشب رو اینجا باشین تا فردا رو ببینیم چی میشه...!؟ درد که ندارین؟!!
-: چرا..! سرم خیلی درد میکنه!
دکتر: با ضربه ای که به پیشونی اتون خورده نرماله! البته جای نگرانی نیست! خطر کاملا رفع شده! با چندتا بخیه مشکلتون حل شد ولی خیلی باید مواظب خودتون باشین! بدنتون خیلی ضعیف شده! بهتره از استرس و نگرانی دور بمونین!
-: ممنون!
دکتر: خواهش میکنم! وظیفه اس...! خانوم پرستار!؟ یه مسکن به سرم خانوم فرهادی تزریق کنین تا دردشون کمتر بشه!
پرستار: چشم!
دکتر: باز سر میزنم بهتون! بااجازه!
دکتر از اتاق بیرون رفت و پرستار هم بعد از تزریق مسکن از اتاق خارج شد...
کمی بعد خاله ثریا و عموهادی و رهام وارد اتاق شدند.
خاله ثریا با نگرانی گفت: خوبی دخترم؟!!
-: خوبم خاله جان! نگران نباشین!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
از اینکه نمیتوانست راه برود...!
از اینکه نمیتوانست اسم عزیزترین کسش را به زبان بیاورد...!
دوست داشت لب باز کند و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید...!
علی سینه خیز سعی داشت از اتاق خارج شود و خودش را به راه پله برساند...!
عرق زیادش کرده بود و فشار زیادی را داشت تحمل میکرد اما به هر زوری و سختی بود توانست خودش را به راه پله برساند...!
از بالای راه پله وقتی به پائین نگاه کرد نازلی را دید که پائین پله ها روی زمین افتاده و چشم هایش هم بسته است...!
سینی غذا هم کنارش افتاده بود...
بیشتر نگران شد...!
داشت فشار زیادی را تحمل میکرد...!
دوست داشت داد بزند...!
به خودش زور میزد تا شاید بتواند پاهایش را تکان دهد یا حتی اسمی از نازلی به زبان بیاورد اما میتوانست؟!!
علی بعد یک سال میتوانست دوباره راه برود و حرف بزند بخاطر عشقش به نازلی که آن پائین افتاده بود و هیچکسی نبود به داداش برسد و معلوم هم نبود که چه بلایی سرش آمده...!؟
علی مجبور بود تا تکانی به خودش بدهد...!
در دلش میگفت: تو میتونی علی...! باید بتونی...! یاالله پسر...! بلند شو...! بخاطر نازلی و عشقت...! بلند شو پسر...! بلند شو...!
خودش را به نرده های چوبی بالای پله ها رساند تا از آنها واسه بلند شدن کمک بگیرد.
یک دستش روی نرده های چوبی بود و دست دیگرش روی زمین.
برای بار اول سعی کرد...
نشد...!
بار دوم باز نتوانست به پاهایش تکانی دهد...!
بار سوم...!
لعنتی!
اینبار هم نشد...!
ناامید تکیه اش را به نرده ها داد...!
بغض کرده بود و چشم هایش پر از اشک شده بود...!
نگاهی به نازلی که هنوز هم بیهوش بود انداخت...!
در دلش اسم خدا رو فریاد میزد و از او کمک میخواست...!
نگاهی به پاهای ناتوانش انداخت و از روی عصبانیت مشتی به آنها زد...
خواست داد بزند...!
اسم خدا و نازلی را صدا بزند ولی ممکن نبود...!
از بی رحمی زندگی حرصش گرفته بود...!
همه حرص و انرژی اش را جمع کرد و خواست از دلش فریاد بزند و اسم نازلی را صدا کند ولی در کمال ناباوری صدای علی در آمد و اسم عزیزترین کسش را صدا زد: نازلیییییی!؟
علی باور نداشت...!
در شوک بود...!
شک داشت که این صدا از خودش خارج شده باشد...!
برای بار دوم اسم نازلی را صدا زد: نازلی...!؟
نه!
صدای خودش بود...!
حنجره اش باز شده بود...!
اشک های شوق از چشم هایش سرازیر شده بود اما همزمان لبخندی هم روی لب هایش بود...!
دوباره نگاهی به نازلی کرد: نازلی...!؟ عزیزم...!؟ خانومم...!؟ باز کن چشم هات رو...! باز کن! ببین علی ات صداش برگشته...! باز کن! توروخدا...!
نازلی هیچ تکانی نمیخورد...!
علی با باز شدن حنجره اش امیدش بیشتر شده بود...!
تصمیم داشت دوباره تلاش کند تا شاید اینبار بلند شود اما این ممکن بود...؟!!
آیا معجزه دیگری هم رخ خواهد داد؟!!
***
نازلی
چشم هایم را وقتی باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان زیر سرم دیدم...!
سرم خیلی درد میکرد...!
هیچکسی داخل اتاق نبود...!
من چجوری بیمارستان آمدم؟!!
علی؟!!
علی داخل خونه تنها هست...!
آخرین چیزی که یادم میاید این هست که همراه سینی غذا از اتاق علی بیرون آمدم و به پله ها که رسیدم سرم شدیدا گیج و چشم هایم سیاهی رفت..!
زیر پاهایم یکهو خالی شد و نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از پله ها زمین افتادم...!
بعدش دیگر یادم نمیاید که چیشد و چجوری بیمارستان آمدم...!؟
دکتر به همراه پرستاری وارد اتاق شدند.
دکتر با لبخندی گفت: میبینم که به هوش اومدین!؟
-: آقای دکتر!؟ من باید برم!
دکتر: کجا برین؟!! شما که تازه به هوش اومدین!
-: باید برگردم خونه!
دکتر: خونه هم میرین ان شاءالله ولی بهتره که امشب رو اینجا باشین تا فردا رو ببینیم چی میشه...!؟ درد که ندارین؟!!
-: چرا..! سرم خیلی درد میکنه!
دکتر: با ضربه ای که به پیشونی اتون خورده نرماله! البته جای نگرانی نیست! خطر کاملا رفع شده! با چندتا بخیه مشکلتون حل شد ولی خیلی باید مواظب خودتون باشین! بدنتون خیلی ضعیف شده! بهتره از استرس و نگرانی دور بمونین!
-: ممنون!
دکتر: خواهش میکنم! وظیفه اس...! خانوم پرستار!؟ یه مسکن به سرم خانوم فرهادی تزریق کنین تا دردشون کمتر بشه!
پرستار: چشم!
دکتر: باز سر میزنم بهتون! بااجازه!
دکتر از اتاق بیرون رفت و پرستار هم بعد از تزریق مسکن از اتاق خارج شد...
کمی بعد خاله ثریا و عموهادی و رهام وارد اتاق شدند.
خاله ثریا با نگرانی گفت: خوبی دخترم؟!!
-: خوبم خاله جان! نگران نباشین!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۷ -: چشم! سلام برسون به همه! مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت! -: خداحافظ! تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد. -: ممنون! رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!! -: خوابم نبرد...! رهام: علی خوابه؟!! -: اوهوم! رهام: عمو…
#پارت_۱۵۹
#پارت_پایانی
خاله ثریا: گفتم این دختر رو تنها نذاریم تو خونه!؟ از صبح معلوم بود که حال خوشی نداری! چندبار بهت گفتم مواظب خودت باش!؟ درست و حسابی غذا نخوری همین میشه دیگه!
عموهادی: خانووووم!؟ الان وقت سرزنش نیست!
لبخندی به خاله ثریا زدم و گفتم: من خوبم خاله جان! نگران نباشین! فقط...!
سمت رهام رو کردم و گفتم: رهام!؟ علی تو خونه تنهاست! مطمئنم خیلی نگرانم شده!
رهام خواست جوابم را دهد که در باز شد و علی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت: اینکه نگرانت شدم درست ولی تو خونه تنها نیستم!
با تعجب داشتم نگاهش میکردم...!
خودش بود؟!!
واقعی یا خواب و رویا؟!!
چشم هایم را مالیدم.
با خودم فکر کردم شاید دارم اشتباه میبینم ولی هنوز هم بود...!
سمت خاله ثریا رو کردم و گفتم: خاله!؟ این یه خوابه؟!!
خاله درحالیکه اشک در چشم هایش جمع شده بود لبخندی زد و گفت: نه دخترم! واقعیته!
دوباره به علی نگاه کردم.
واقعی بود...!
روی پاهایش ایستاده بود...!
صدا صدای خودش بود...!
اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند...!
علی نزدیک شد و روی تخت کنارم نشست...
اشک های روی صورتم را پاک میکرد.
با بغض گفتم: علی؟!!
به چشم هایم زل زد و گفت: جان علی؟!!
او را محکم بغل کردم...
بغضم ترکید و بدون اینکه وقفه ای در سرازیر شدن اشک هایم ایجاد شود گریه میکردم...!
علی من بود...!
خود خودش بود...!
حالا میتوانست راه برود و حرف بزند...!
چقدر دلم واسه صدای مردانه او تنگ شده بود...!
چقدر دلم واسه قد و بالایش تنگ شده بود...!
او خوب شده بود و این یک معجزه بود...!
معجزه از طرف خدا...!
ممنونت هستم خدا...!
خیلی دوستت دارم خداجونم...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
#پارت_پایانی
خاله ثریا: گفتم این دختر رو تنها نذاریم تو خونه!؟ از صبح معلوم بود که حال خوشی نداری! چندبار بهت گفتم مواظب خودت باش!؟ درست و حسابی غذا نخوری همین میشه دیگه!
عموهادی: خانووووم!؟ الان وقت سرزنش نیست!
لبخندی به خاله ثریا زدم و گفتم: من خوبم خاله جان! نگران نباشین! فقط...!
سمت رهام رو کردم و گفتم: رهام!؟ علی تو خونه تنهاست! مطمئنم خیلی نگرانم شده!
رهام خواست جوابم را دهد که در باز شد و علی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت: اینکه نگرانت شدم درست ولی تو خونه تنها نیستم!
با تعجب داشتم نگاهش میکردم...!
خودش بود؟!!
واقعی یا خواب و رویا؟!!
چشم هایم را مالیدم.
با خودم فکر کردم شاید دارم اشتباه میبینم ولی هنوز هم بود...!
سمت خاله ثریا رو کردم و گفتم: خاله!؟ این یه خوابه؟!!
خاله درحالیکه اشک در چشم هایش جمع شده بود لبخندی زد و گفت: نه دخترم! واقعیته!
دوباره به علی نگاه کردم.
واقعی بود...!
روی پاهایش ایستاده بود...!
صدا صدای خودش بود...!
اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند...!
علی نزدیک شد و روی تخت کنارم نشست...
اشک های روی صورتم را پاک میکرد.
با بغض گفتم: علی؟!!
به چشم هایم زل زد و گفت: جان علی؟!!
او را محکم بغل کردم...
بغضم ترکید و بدون اینکه وقفه ای در سرازیر شدن اشک هایم ایجاد شود گریه میکردم...!
علی من بود...!
خود خودش بود...!
حالا میتوانست راه برود و حرف بزند...!
چقدر دلم واسه صدای مردانه او تنگ شده بود...!
چقدر دلم واسه قد و بالایش تنگ شده بود...!
او خوب شده بود و این یک معجزه بود...!
معجزه از طرف خدا...!
ممنونت هستم خدا...!
خیلی دوستت دارم خداجونم...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
دوستان رمان #پسر_نوح با همه کم و کاستی ها و پستی و بلندی هاش تموم شد😞😞
امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩❤️👨👩❤️👩
از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩❤️💋👩
#پسر_نوح
#قرار_نبود
امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩❤️👨👩❤️👩
از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩❤️💋👩
#پسر_نوح
#قرار_نبود
ﻋﻘﻞ ﺗﺎ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺭﻩ مبرﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻩ نمیبرد..
ﺁﻧﺠﺎ ﻋﻘﻞ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﻝ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺣﺠﺎﺏ..
@Eshgh_mani_to
ﺁﻧﺠﺎ ﻋﻘﻞ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﻝ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺣﺠﺎﺏ..
@Eshgh_mani_to