⏱ساعت روانشناسی
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
👩🏻 #خانوم_ها_بخونند🔻
😃افزایش صمیمیت با شوهر 1...
🍃 مرد موجودی عاشق قدرت است.
مرد از اینکه قدرتمند باشد حظ میکند.
در آسمان اوج میگیرد و شما را نیز همراه خود بالا میبرد.
از اینکه توانا باشد یا احساس توانایی کند لذت میبرد.
👀 تا وقتی که مشغول کشتن این احساس در مردان هستین.. بدانین که تنها میتوانین خواب خوشبختی را ببینین.
اگر قدرت مرد را نادیده بگیرین یا از آن انتقاد کنین.. بدانین که دیگر پری رویاهایش نخواهید بود.
👌🏻 او دنبال کسی هست که به قدرت هایش ایمان داشته باشد و حتی ضعف هایش را در جهت تقویت توانایی هایش مثبت جلوه دهد.
پس برای افزایش این حس شوهرتان بهتر است به این نکات توجه کنین. 👇🏻👇🏻
1️⃣ اگر خودتان دارای درآمد هستین.. هرگز درآمد و پولتان را به رخ همسرتان نکشین.
🍃 حتی اگر درآمد بیشتری دارید.. هرگز به روی خودتان هم نیاورین.
بگذارین همسرتان فکر کند که همه چیز در دست اوست و اداره امور خانه به دست قدرتمند او اداره میشود.
2️⃣ مطلقا او را با کسی مقایسه نکنین.
🍃 شوهرخواهرم دوتا خانه دارد.
فلانی اینقدر درآمد دارد و تو مثل گداها هستی.
اگر واقعا به بهبود اوضاع مالی فکر میکنین او را برای تلاش بیشتر تشویق کنین.
انتقاد دشمن صمیمیت هست.
✍🏻 ادامه دارد .....
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
👩🏻 #خانوم_ها_بخونند🔻
😃افزایش صمیمیت با شوهر 1...
🍃 مرد موجودی عاشق قدرت است.
مرد از اینکه قدرتمند باشد حظ میکند.
در آسمان اوج میگیرد و شما را نیز همراه خود بالا میبرد.
از اینکه توانا باشد یا احساس توانایی کند لذت میبرد.
👀 تا وقتی که مشغول کشتن این احساس در مردان هستین.. بدانین که تنها میتوانین خواب خوشبختی را ببینین.
اگر قدرت مرد را نادیده بگیرین یا از آن انتقاد کنین.. بدانین که دیگر پری رویاهایش نخواهید بود.
👌🏻 او دنبال کسی هست که به قدرت هایش ایمان داشته باشد و حتی ضعف هایش را در جهت تقویت توانایی هایش مثبت جلوه دهد.
پس برای افزایش این حس شوهرتان بهتر است به این نکات توجه کنین. 👇🏻👇🏻
1️⃣ اگر خودتان دارای درآمد هستین.. هرگز درآمد و پولتان را به رخ همسرتان نکشین.
🍃 حتی اگر درآمد بیشتری دارید.. هرگز به روی خودتان هم نیاورین.
بگذارین همسرتان فکر کند که همه چیز در دست اوست و اداره امور خانه به دست قدرتمند او اداره میشود.
2️⃣ مطلقا او را با کسی مقایسه نکنین.
🍃 شوهرخواهرم دوتا خانه دارد.
فلانی اینقدر درآمد دارد و تو مثل گداها هستی.
اگر واقعا به بهبود اوضاع مالی فکر میکنین او را برای تلاش بیشتر تشویق کنین.
انتقاد دشمن صمیمیت هست.
✍🏻 ادامه دارد .....
🆔@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۲ شبنم: چی؟!! -: هیچی...! بای..! -: بای..! دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!! -: همزادت بود..! بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..! خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!…
#پارت_۳
عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این چیزها گول میزنند جفنگ بازی یادشون میدند بعد میگند برین! شما شدین عنکبوتی..!
با عشق بغلش کردم و گفتم: الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم..! چشم! دیگه سر نمیخورم! شما اینقدر حرص نخور! برات خوب نیست..!
عزیزجون: وا! مگه چمه؟!! ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته از هزارتا جوون های حالا هم سرحال ترم..! میخوایی از همین نرده سر بخورم بیام پائین؟!!
از خنده دل درد گرفته بودم.
دست عزیز را که داشت سمت نرده ها میرفت گرفتم و درحالیکه چلپ چلپ ماچش میکردم گفتم: نه عزیزم! میدونم شما هزاربار بهتر از منی! هرچی باشه دود از کنده بلند میشه...!
عزیزجون: خوبه میدونی..!
از سر جایم بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخانه میرفتم گفتم: صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟!!
عزیزجون: کجا میخوایی بری ننه؟!! اصلا چیشده که تو کله سحر پاشدی؟!!
-: امروز جواب انتخاب رشته میاد عزیز...!
عزیزجون: جواب چی؟!!
-: جواب کنکورم عزیزم..! جوابش میاد که ببینم میتونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟!!
این را گفتم و خودم غش غش خندیدم.
عزیز درحالیکه تر و فرز صبحانه من را آماده میکرد گفت: ان شاءالله که قبول شدی مادر...! قبول هم که نشده باشی طوری نیست...! شوهر که چیز بدی نیست...! تا وقتی شوهر نکردی فکر میکنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه میفهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم: عزیز!؟ این دوره زمونه برعکس شده..! دخترها فکر میکنند شوهر چی هست!؟ ولی تا شوهر میکنند تازه میفهمند چی هست!؟
این را گفته و خودم زیر خنده میزنم.
عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: آره عزیز! دخترهای این دوره و زمونه آبرو رو سر کشیدند و حیا رو قی کردند...! اونموقع تا میگفتی شوهر...
وسط حرف او پریدم و گفتم: دخترها رنگ لبو میشدند و از خجالت خودشون رو تو هفت تا سوراخ قایم میکردند ولی این دوره...!
عزیزجون: آره مادر! این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد میشه..!
ای الهی دور عزیز بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد..!
بعضی وقت ها مثل امروز اینقدر از دست او میخندیدم که همه غم هایم یادم میرفت..!
در میان خنده صبحانه ام را خوردم و بلند شدم.
عزیز هنوز هم غر میزد و ظرف و ظروف را روی سر همدیگر میکوبید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شیرجه زدم.
سرسری موهایم را برس کشیدم و دوباره با کش بستم.
جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم.
باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا!
من آدم بشو نبودم!
لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتو سورمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم.
آتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم.
کم کم داشت دیر میشد..!
لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری روی صورتم ریختم.
حال آرایش کردن نداشتم..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این چیزها گول میزنند جفنگ بازی یادشون میدند بعد میگند برین! شما شدین عنکبوتی..!
با عشق بغلش کردم و گفتم: الهی دور عزیز شیرین زبون خودم برم..! چشم! دیگه سر نمیخورم! شما اینقدر حرص نخور! برات خوب نیست..!
عزیزجون: وا! مگه چمه؟!! ماشاءالله هزار ماشاءالله بزنم به تخته از هزارتا جوون های حالا هم سرحال ترم..! میخوایی از همین نرده سر بخورم بیام پائین؟!!
از خنده دل درد گرفته بودم.
دست عزیز را که داشت سمت نرده ها میرفت گرفتم و درحالیکه چلپ چلپ ماچش میکردم گفتم: نه عزیزم! میدونم شما هزاربار بهتر از منی! هرچی باشه دود از کنده بلند میشه...!
عزیزجون: خوبه میدونی..!
از سر جایم بلند شدم و درحالیکه سمت آشپزخانه میرفتم گفتم: صبحونه تو بساطت هست عزیز یا باید گشنه برم؟!!
عزیزجون: کجا میخوایی بری ننه؟!! اصلا چیشده که تو کله سحر پاشدی؟!!
-: امروز جواب انتخاب رشته میاد عزیز...!
عزیزجون: جواب چی؟!!
-: جواب کنکورم عزیزم..! جوابش میاد که ببینم میتونم برم دانشگاه یا باید شوور کنم؟!!
این را گفتم و خودم غش غش خندیدم.
عزیز درحالیکه تر و فرز صبحانه من را آماده میکرد گفت: ان شاءالله که قبول شدی مادر...! قبول هم که نشده باشی طوری نیست...! شوهر که چیز بدی نیست...! تا وقتی شوهر نکردی فکر میکنی ترسناکه ولی وقتی شوهر کردی تازه میفهمی چی بوده و تو خبر نداشتی!
میان خنده گفتم: عزیز!؟ این دوره زمونه برعکس شده..! دخترها فکر میکنند شوهر چی هست!؟ ولی تا شوهر میکنند تازه میفهمند چی هست!؟
این را گفته و خودم زیر خنده میزنم.
عزیز که متوجه منظور من نشده بود سری تکان داد و گفت: آره عزیز! دخترهای این دوره و زمونه آبرو رو سر کشیدند و حیا رو قی کردند...! اونموقع تا میگفتی شوهر...
وسط حرف او پریدم و گفتم: دخترها رنگ لبو میشدند و از خجالت خودشون رو تو هفت تا سوراخ قایم میکردند ولی این دوره...!
عزیزجون: آره مادر! این دوره تا میگی شوهر ورنپریده ها نیششون تا بناگوش که چه عرض کنم تا ناقولوسیشون گشاد میشه..!
ای الهی دور عزیز بگردم که اینقدر باعث شادی من میشد..!
بعضی وقت ها مثل امروز اینقدر از دست او میخندیدم که همه غم هایم یادم میرفت..!
در میان خنده صبحانه ام را خوردم و بلند شدم.
عزیز هنوز هم غر میزد و ظرف و ظروف را روی سر همدیگر میکوبید.
از آشپزخانه بیرون آمدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شیرجه زدم.
سرسری موهایم را برس کشیدم و دوباره با کش بستم.
جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم.
باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا!
من آدم بشو نبودم!
لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتو سورمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم.
آتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم.
کم کم داشت دیر میشد..!
لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری روی صورتم ریختم.
حال آرایش کردن نداشتم..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۳ عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این…
#پارت_۴
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
یک ذره عنایت تو ای بنده نواز
بهتر ز هزارساله تسبیح و نماز
@Eshgh_mani_to
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
یک ذره عنایت تو ای بنده نواز
بهتر ز هزارساله تسبیح و نماز
@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
👈🏻📌 گیر عاشقانه 📌
🌸 بعضی وقت ها خانم ها بخاطر دیر کردن همسرشان دچار اضطراب میشوند ولی این نگرانی را به بدترین شکل ابراز میکنند و قدرت بیان خوبی برای نشان دادن آن ندارند لذا از کلماتی مانند «چرا دیر کردی؟» و «کجا بودی تا الان؟» استفاده میکنند که این رفتار.. بخاطر دوست داشتن.. دل نگرانی و استرس ناشی از دیر کردن همسرشان هست.
‼️ مردها توجه داشته باشند که همسرشان.. دل نگرانی خود را اینگونه ابراز میکند و قصد گیر دادن.. دعوا و یا اعصاب خوردی ندارد.
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
📝 #متن_زندگی_روانشناسی
👈🏻📌 گیر عاشقانه 📌
🌸 بعضی وقت ها خانم ها بخاطر دیر کردن همسرشان دچار اضطراب میشوند ولی این نگرانی را به بدترین شکل ابراز میکنند و قدرت بیان خوبی برای نشان دادن آن ندارند لذا از کلماتی مانند «چرا دیر کردی؟» و «کجا بودی تا الان؟» استفاده میکنند که این رفتار.. بخاطر دوست داشتن.. دل نگرانی و استرس ناشی از دیر کردن همسرشان هست.
‼️ مردها توجه داشته باشند که همسرشان.. دل نگرانی خود را اینگونه ابراز میکند و قصد گیر دادن.. دعوا و یا اعصاب خوردی ندارد.
🆔@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
#آشپزی_با_طعم_معنویت
اگه میخوایی اعضای خانواده صبور شوند هنگام پخت غذا سوره عصر یادت باشه!
@Eshgh_mani_to
#آشپزی_با_طعم_معنویت
اگه میخوایی اعضای خانواده صبور شوند هنگام پخت غذا سوره عصر یادت باشه!
@Eshgh_mani_to
سلام دوستان..
شبتون بخیر باشه..
دوستان امشب یه اندک پارتی داریم...
نشستم به نوشتن تا تمومش کنم و تقدیمتون کنم...
در آخر هم ممنونم از صبوری شما عزیزان که به من عشق و انرژی میدین تا از ترسامون و احوالش بنویسم.. مخصوصا با شیطنت های این دختر و لجبازی هاش😂🤪
تا رسیدن همون اندک پارت ها یاحق🤗
#قرار_نبود
شبتون بخیر باشه..
دوستان امشب یه اندک پارتی داریم...
نشستم به نوشتن تا تمومش کنم و تقدیمتون کنم...
در آخر هم ممنونم از صبوری شما عزیزان که به من عشق و انرژی میدین تا از ترسامون و احوالش بنویسم.. مخصوصا با شیطنت های این دختر و لجبازی هاش😂🤪
تا رسیدن همون اندک پارت ها یاحق🤗
#قرار_نبود
عشق_ممنوعه
#پارت_۴ بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..! کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود. طوری به چشم هایم زل زده بود که…
#پارت_۵
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد.
زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..!
دیگر صدایش را نشنیدم.
دم در این پا و آن پا میکردم تا بالاخره عزیزجون سوئیچ را آورد.
سوئیچ را قاپیدم و هوارکشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم.
پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق میزد.
با شادی پشت فرمون پریدم و ماشین را روشن کردم.
در پارکینگ را با ریموت باز کردم و بیرون رفتم.
همینکه از در بیرون رفتم صدای ضبط را تا ته بلند کردم.
صدای جیغ لاستیک ها هم بلند شد.
جلوی خانه بنفشه و اینها که یک کوچه با خانه ما فاصله داشت ایستادم و دستم را روی بوق گذاشتم.
بیرون پرید..!
توله سگ چه تیپی زده بود..!
مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای..!
موهای قهوه ای اش را هم از اینطرف و آنطرف روسری بیرون ریخته بود.
عاشق فر درشت موهای او بودم..!
روی صندلی کنار من پرید و جیغ کشید: چه دیر اومدی بیشعور!؟
-: میدونی که!؟ سرم گرم عزیزه..!
بنفشه: آره میدونم! عزیزجونت عشقه! ان شاءالله به پای همدیگه پیر بشین..!
انگشتم را سمت چشمش بردم که سرش را عقب برده و گفت: نکن توروخدا! پدرم دراومد تا خط چشمم رو صاف درآوردم..! دست بزنی اشکم درمیاد ریده میشه توش..!
-: پس زر نزن!
بنفشه: باشه بابا! راه بیفت! شبنم داده زنگ میزنه.
پایم را روی گاز گذاشتم و اینبار جلوی خانه شبنم ایستادم.
شبنم هم با یک تیپ جلف تر از ما دوتا عقب پرید.
مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره!
موهای حالت دارش را با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یکطرف شال سفیدش تا روی سینه اش بیرون ریخته بود.
آرایشش تکمیل تکمیل بود..!
من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: چطوره!؟ میپسندین؟!!
بنفشه: درد تو جون پسرکشت!
شبنم: وای نگوووو! جون به اون پسر!
-: خاک بر سر هیزت کنم..!
هر سه خندیدیم و شبنم گفت: بدو برو! روزنامه اومده.
-: همچین هول میزنه انگار چخبره!؟ بابا فقط ما سه تا عین اوسکول ها میخوایم روزنامه بخریم..! همه همون دیشب تو سایت دیدند و الان هم خیالشون راحت تخت نشستند زیر باد کولر دارند فیلم نگاه میکنند که خستگی اشون در بره..!
شبنم: نخیرم! همون ها که دیدند قبول شدند حالا میاند دنبال روزنامه که اسمشون رو یادگاری دورش خط سرخ بکشند..!
جلوی در دکه روزنامه فروشی ایستادم و گفتم: بدوین برین بخرین و بیاین! جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود..!
جلوی دکه حسابی شلوغ بود..!
نفهمیدم چطوری این دوتا ورپریده سه سوته روزنامه را گرفتند و برگشتند..!؟
چنان جیغ و هواری میکردیم که همه به سمتمان برگشته بودند..!
بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار میکرد: سمیعی!؟ بنفشه سمیعی!؟ بنفشه...
یکهو جیغ زد: ایناهاش...! ایناهاش! وای خدا! من قبول شدم...! قبول شدم! قبول شدم..!
روزنامه های مچاله شده را کنار زدم و گفتم: درد بگیری! چی قبول شدی حالا؟!!
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد میزد گفت: ژنتیک قبول شدم...! همونکه میخواستم! وای خدا! الان بال درمیارم..!
یکهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: وااااااااااااای! شبنم نیازی...! رشته داروسازی...! خدااااااااااااااجوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچچچچ!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد.
زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..!
دیگر صدایش را نشنیدم.
دم در این پا و آن پا میکردم تا بالاخره عزیزجون سوئیچ را آورد.
سوئیچ را قاپیدم و هوارکشان خداحافظی کرده و از در بیرون رفتم.
پرشیای بژ مامانم زیر نور آفتاب برق میزد.
با شادی پشت فرمون پریدم و ماشین را روشن کردم.
در پارکینگ را با ریموت باز کردم و بیرون رفتم.
همینکه از در بیرون رفتم صدای ضبط را تا ته بلند کردم.
صدای جیغ لاستیک ها هم بلند شد.
جلوی خانه بنفشه و اینها که یک کوچه با خانه ما فاصله داشت ایستادم و دستم را روی بوق گذاشتم.
بیرون پرید..!
توله سگ چه تیپی زده بود..!
مانتو کتی قهوه ای رنگ با جین کرمی و روسری کرم قهوه ای..!
موهای قهوه ای اش را هم از اینطرف و آنطرف روسری بیرون ریخته بود.
عاشق فر درشت موهای او بودم..!
روی صندلی کنار من پرید و جیغ کشید: چه دیر اومدی بیشعور!؟
-: میدونی که!؟ سرم گرم عزیزه..!
بنفشه: آره میدونم! عزیزجونت عشقه! ان شاءالله به پای همدیگه پیر بشین..!
انگشتم را سمت چشمش بردم که سرش را عقب برده و گفت: نکن توروخدا! پدرم دراومد تا خط چشمم رو صاف درآوردم..! دست بزنی اشکم درمیاد ریده میشه توش..!
-: پس زر نزن!
بنفشه: باشه بابا! راه بیفت! شبنم داده زنگ میزنه.
پایم را روی گاز گذاشتم و اینبار جلوی خانه شبنم ایستادم.
شبنم هم با یک تیپ جلف تر از ما دوتا عقب پرید.
مانتوی آبی و نقره ای تنگ و کوتاهی پوشیده بود با شلوار جین پاره پاره!
موهای حالت دارش را با اتو مو لخت شلاقی کرده بود و از یکطرف شال سفیدش تا روی سینه اش بیرون ریخته بود.
آرایشش تکمیل تکمیل بود..!
من و بنفشه سوتی زدیم و همزمان گفتیم: اولالا!
شبنم پشت چشمی نازک کرد و گفت: چطوره!؟ میپسندین؟!!
بنفشه: درد تو جون پسرکشت!
شبنم: وای نگوووو! جون به اون پسر!
-: خاک بر سر هیزت کنم..!
هر سه خندیدیم و شبنم گفت: بدو برو! روزنامه اومده.
-: همچین هول میزنه انگار چخبره!؟ بابا فقط ما سه تا عین اوسکول ها میخوایم روزنامه بخریم..! همه همون دیشب تو سایت دیدند و الان هم خیالشون راحت تخت نشستند زیر باد کولر دارند فیلم نگاه میکنند که خستگی اشون در بره..!
شبنم: نخیرم! همون ها که دیدند قبول شدند حالا میاند دنبال روزنامه که اسمشون رو یادگاری دورش خط سرخ بکشند..!
جلوی در دکه روزنامه فروشی ایستادم و گفتم: بدوین برین بخرین و بیاین! جا پارک نیست.
حق با بنفشه و شبنم بود..!
جلوی دکه حسابی شلوغ بود..!
نفهمیدم چطوری این دوتا ورپریده سه سوته روزنامه را گرفتند و برگشتند..!؟
چنان جیغ و هواری میکردیم که همه به سمتمان برگشته بودند..!
بنفشه صفحه س را برداشته بود و بلند بلند تکرار میکرد: سمیعی!؟ بنفشه سمیعی!؟ بنفشه...
یکهو جیغ زد: ایناهاش...! ایناهاش! وای خدا! من قبول شدم...! قبول شدم! قبول شدم..!
روزنامه های مچاله شده را کنار زدم و گفتم: درد بگیری! چی قبول شدی حالا؟!!
بنفشه که از هیجان زیاد سرخ شده بود و داشت خودش را باد میزد گفت: ژنتیک قبول شدم...! همونکه میخواستم! وای خدا! الان بال درمیارم..!
یکهو صدای جیغ شبنم هم بلند شد: وااااااااااااای! شبنم نیازی...! رشته داروسازی...! خدااااااااااااااجوننننننننن ماااااااااااااااااااااچچچچچچ!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۵ عزیز چس و فس کنان به سمت اتاق خودش رفت تا سوئیچ را بیاورد. زیر لب هم غر میزد: ای امان از جوون های امروز..! الان میگه یواش میرم ولی تا بشینه پشت فرمون همه چی یادش میره! اول صدای ضبطش محله رو برمیداره بعد هم جیغ تایرهای ماشین ننه خدابیامرزش..! دیگر…
#پارت_۶
از خوشحالی دوست هایم شاد شدم و هر دونفرشان را محکم بوسیدم.
آنها هم در بغل همدیگر کمی اشک شادی ریختند و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چی؟!!
درحالیکه پوست لبم را میجویدم شانه بالا انداختم.
بنفشه با حرص گفت: شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو...!
صفحه را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟
شبنم هم روی روزنامه افتاد و دوتایی شش چشمی مشغول گشتن شدند.
روزنامه را کشیدم و گفتم: گشتم نبود! نگرد نیست...!
بنفشه و شبنم هر دونفر با بغض نگاهم کردند.
خندیدم و با بیخیالی گفتم: چتونه عین گربه شرک زل زدین به من؟!! به جهنم که قبول نشدم..!
ینفشه: کاش یه ذره سطح پائین تر انتخاب رشته میکردی! آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی..!
-: چون اگه چیز دیگه هم قبول میشدم نمیرفتم..!
شبنم: حالا آزاد که قبول میشی..!؟
-: بشم هم نمیرم..!
بنفشه: یعنی چی؟!! مگه دست خودته؟!! باید بری..!
-: میرم... ولی نه دانشگاه..!
شبنم: پس کجا؟!!
-: میخوام برم اونور...! فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دونفر با چشم های گشاد شده نگاهم کردند.
همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سرنشین هایش دو پسر به قول شبنم توتو بودند..!
موهای فشن و آخر تیپ!
یکی از آنها گفت: جیگر!؟ کدوم دانشگاه قبول شدی؟!! میخوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟!!
بنفشه و شبنم و من هر سه نفر با خشم گفتیم: خفه...! هری!
اگر وقت دیگری بود حتما کلی تفریح میکردیم ولی در آن لحظه...
بنفشه دستم را گرفت و گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟!!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره...! میخوام برم! خیلی وقته تو فکرشم..!
بنفشه: ولی...! ولی بابات که نمیذاره..!
-: میدونم..!
شبنم: اگه میدونی پس چرا این حرف رو میزنی؟!!
-: چون امیدوارم بتونم راضی اش کنم..!
هر دونفر با همدیگه گفتند: نمیتونی!
سری تکان دادم و گفتم: به هر قیمتی که شده باشه راضی اش میکنم..!
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: بخاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمیذاره! حتی اگه خودت رو پر پر کنی..!
شبنم دوست دو الی سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود.
به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش هست..!
ولی بنفشه را از دبستان میشناختم.
با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را میشناختیم.
شبنم با گنگی پرسید: آتوسا؟!! مگه خواهرت چیکار کرده؟!!
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزید.
برای من مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد..! مرتب پول به حسابش میریخت و در ازاش فقط از اون میخواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه..! آتوسا هم مرتب میگفت چشم باباجون! هرچی شما بگین..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
از خوشحالی دوست هایم شاد شدم و هر دونفرشان را محکم بوسیدم.
آنها هم در بغل همدیگر کمی اشک شادی ریختند و دست آخر بنفشه که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چی؟!!
درحالیکه پوست لبم را میجویدم شانه بالا انداختم.
بنفشه با حرص گفت: شونه و درد! بده ببینم این روزنامه رو...!
صفحه را قاپید و تند تند و زمزمه وار شروع به گشتن کرد: رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟ رادمهر ترسا...!؟
شبنم هم روی روزنامه افتاد و دوتایی شش چشمی مشغول گشتن شدند.
روزنامه را کشیدم و گفتم: گشتم نبود! نگرد نیست...!
بنفشه و شبنم هر دونفر با بغض نگاهم کردند.
خندیدم و با بیخیالی گفتم: چتونه عین گربه شرک زل زدین به من؟!! به جهنم که قبول نشدم..!
ینفشه: کاش یه ذره سطح پائین تر انتخاب رشته میکردی! آخه تو فقط سه تا رشته های بالا رو زدی..!
-: چون اگه چیز دیگه هم قبول میشدم نمیرفتم..!
شبنم: حالا آزاد که قبول میشی..!؟
-: بشم هم نمیرم..!
بنفشه: یعنی چی؟!! مگه دست خودته؟!! باید بری..!
-: میرم... ولی نه دانشگاه..!
شبنم: پس کجا؟!!
-: میخوام برم اونور...! فقط منتظر یه بهونه بودم که این قبول نشدن شد برام یه بهونه!
هر دونفر با چشم های گشاد شده نگاهم کردند.
همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سرنشین هایش دو پسر به قول شبنم توتو بودند..!
موهای فشن و آخر تیپ!
یکی از آنها گفت: جیگر!؟ کدوم دانشگاه قبول شدی؟!! میخوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟!!
بنفشه و شبنم و من هر سه نفر با خشم گفتیم: خفه...! هری!
اگر وقت دیگری بود حتما کلی تفریح میکردیم ولی در آن لحظه...
بنفشه دستم را گرفت و گفت: خودت فهمیدی چی گفتی؟!!
سرم را تکان دادم و گفتم: آره...! میخوام برم! خیلی وقته تو فکرشم..!
بنفشه: ولی...! ولی بابات که نمیذاره..!
-: میدونم..!
شبنم: اگه میدونی پس چرا این حرف رو میزنی؟!!
-: چون امیدوارم بتونم راضی اش کنم..!
هر دونفر با همدیگه گفتند: نمیتونی!
سری تکان دادم و گفتم: به هر قیمتی که شده باشه راضی اش میکنم..!
بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: بخاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمیذاره! حتی اگه خودت رو پر پر کنی..!
شبنم دوست دو الی سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود.
به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش هست..!
ولی بنفشه را از دبستان میشناختم.
با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را میشناختیم.
شبنم با گنگی پرسید: آتوسا؟!! مگه خواهرت چیکار کرده؟!!
بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزید.
برای من مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد..! مرتب پول به حسابش میریخت و در ازاش فقط از اون میخواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه..! آتوسا هم مرتب میگفت چشم باباجون! هرچی شما بگین..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
چون ذره به رقص اندر آییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
@Eshgh_mani_to
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
@Eshgh_mani_to
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
🎥 #کلیپ_زندگی_روانشناسی
⭕️تربیت نسل باشخصیت
😳با غفلت از این کار ساده در
👈🏻حق بچه ها جنایت نکنیم ...
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
🎥 #کلیپ_زندگی_روانشناسی
⭕️تربیت نسل باشخصیت
😳با غفلت از این کار ساده در
👈🏻حق بچه ها جنایت نکنیم ...
🆔@Eshgh_mani_to
نقش غیب در زندگی
<unknown>
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
📣 #صوت_زندگی_روانشناسی
😳نقش غیب و #انرژی مثبت
➕ و منفی➖ در زندگیمون
✍🏻 ادامه دارد بخش1...
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
📣 #صوت_زندگی_روانشناسی
😳نقش غیب و #انرژی مثبت
➕ و منفی➖ در زندگیمون
✍🏻 ادامه دارد بخش1...
🆔@Eshgh_mani_to