آن سایه تو جایگه و خانه ما است
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 همسر سردارشهید حسن باقری میگوید: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میامد آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود..! جاده ها و بیابان ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد..!
مینشست و به من میگفت: در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای..!؟ چه کتابی خوانده ای و...
همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست.
من واقعا احساس خوشبختی میکردم.
شهید حسن باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️عشق ممنوعه ❣️ همراه باشین👇🏻
@Eshgh_mani_to
✨✨
🌺#حدیث_زندگی
🙂#سیره_شهدا🙂
🌟 همسر سردارشهید حسن باقری میگوید: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میامد آنقدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود..! جاده ها و بیابان ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد..!
مینشست و به من میگفت: در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای..!؟ چه کتابی خوانده ای و...
همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست.
من واقعا احساس خوشبختی میکردم.
شهید حسن باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
_ _ _ _ _ _ _ _ _
با ما در کانال ❣️عشق ممنوعه ❣️ همراه باشین👇🏻
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۶ -: معجزه؟!! رهام درحالیکه لبخندی روی لب هایش بود گفت: عمو از وقتی علی از کما برگشت بهش میگه معجزه! عموحامی: مگه معجزه نیست؟!! -: هست...! *** -: سلام معجزه خان...! صبح بخیر...! نگاه!؟ عموحامی به زبونم انداخته این معجزه رو! روی تختش نشسته بود.…
#پارت_۱۵۷
-: چشم! سلام برسون به همه!
مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت!
-: خداحافظ!
تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد.
-: ممنون!
رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!!
-: خوابم نبرد...!
رهام: علی خوابه؟!!
-: اوهوم!
رهام: عمو میگه از وقتی اومدی پیشش وضعیتش خیلی سریع تر رو به بهبودی پیش میره...! با این وضع پیش بره احتمال اینکه هرچه زودتر مثل قبل بشه خیلی زیاده!
-: امیدوارم که اینطور بشه!
هر دونفرمان سکوت کرده بودیم و به تاریکی شب و سیاهی دریا خیره شده بودیم.
-: با علی خیلی وقته که دوستین؟!!
رهام: من با علی تو ترکیه آشنا شدم به واسطه یکی از دوستان...! خیلی پسر خوب و بامعرفت و خاکی بود! همونجا بود که جذبش شدم و با همدیگه رفیق شدیم!
-: علی عادت داشت که بقیه رو به خودش جذب کنه!
رهام خندید و گفت: آره! انگار مهره مار داره پسره!
لبخندی زدم.
رهام: میترسم!
-: از چی؟!!
رهام: از اینکه حال علی خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا دربیایی!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین! من خوبم!
رهام: مامان خیلی نگرانته...! میگه روز به روز لاغرتر میشی...! رنگ به رو هم نداری!
-: گفتم که من خوبم! نگران نباشین!
رهام: تو فقط تلقین میکنی که خوبی!
-: علی از این وضعیت دربیاد بهترم میشم!
***
خاله ثریا: نازلی!؟ دخترم!؟ ما داریم میریم!
-: برین بسلامت!
خاله ثریا: زهرا نیست! رفته پیش دخترش.. مجبوری کارها رو خودت انجام بدی عزیزم! رهام گفت که زود برمیگرده! ما هم سعی میکنیم زود بیایم!
-: گفتم که نگران نباشین!
خاله ثریا: شرمنده دخترم! حال خواهرم اگه بد نمیشد پیشت میموندم و نمیذاشتم تنها بشی!
لبخندی زدم و گفتم: خودتون گفتین احساس غریبگی نکنم و فرض کنم خونه خودمه!؟ پس نگران نباشین!
خاله از پیشانی ام بوسید و گفت: مواظب خودت باش!
-: چشم!
خاله و عمو که رفتند من هم داخل آشپزخانه رفتم تا واسه علی ناهار درست کنم.
زهراخانوم مرخصی گرفته بود تا خانه دخترش رود که تازه بچه دار شده بود.
رهام هم از صبح دنبال کاری رفته بود.
خاله و عمو هم خانه خواهر خاله ثریا واسه عیادت رفتند...
گویا حالش یکم بد شده بود...!
حالا فقط من و علی مانده بودیم...!
مشغول پخت و پز شدم...
از صبح حس میکردم که ضعف دارم...!
هرچند دقیقه یکبار چشم هایم سیاهی میرفت ولی چیز مهمی نبود...!
خودش درست میشد...!
غذای علی را روی سینی گذاشته و بالا داخل اتاقش بردم: خاله و عمو رفتند بیرون علی... رهام هم که از صبح رفته بود دنبال کاری...! راستی زهراخانم مادربزرگ شده...! دخترش امروز بچه اش به دنیا اومد! رفت پیشش... تو خونه به این بزرگی من و تو تنها موندیم...! هرچند خاله گفت که رهام قراره زود برگرده...!
قاشق را سمت دهانش گرفتم ولی لب هایش را باز نکرد و غذا را نخورد.
-: چرا نمیخوری عزیزم؟!!
علی همینجوری داشت نگاهم میکرد...
-: باید بخوری علی!
دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد...
نگران من بود...!
چشم هایش نشان میداد.
قاشق را پائین گذاشتم و دستم را روی دست او گذاشتم که روی صورتم بود: نگران من نباش عزیزدلم...! من خوبم! باور کن!
علی سرش را به نشانه نه به طرفین تکان داد.
دست او را در دستم گرفتم و از کف دستش بوسیدم و گفتم: باور کن خوبم...! اگه تو خوب بشی بهترم میشم!
***
سوم شخص
نازلی سینی غذای علی را برداشت تا با خودش به آشپزخانه ببرد.
علی خیلی نگران حال نازلی بود...!
خیلی خوب میتوانست بفهمد که حال عشقش اصلا خوب نیست و روز به روز دارد آب میشود...!
دلش میخواست با او حرف بزند...!
خیلی حرف ها داشت...!
خیلی چیزها را باید به او میگفت اما نمیتوانست...!
در دلش چقدر مسبب این اتفاقات را نفرین میکرد...!
او مگر چی از این دنیا میخواست جز اینکه داخل یک خانه کوچک کنار عشقش و پسرش زندگی آرامی داشته باشد...!؟
پسرش...!
فرید...!
چقدر دلش برای او تنگ شده و هوای پسرش را کرده بود...!
مطمئن بود از اینکه فرید هم خیلی دلش برای او تنگ شده...!
صدای افتادن ظرف ها به علاوه چیز دیگری همراه با جیغ نازلی سکوت خانه را شکست...!
علی نگران از روی تخت سعی میکرد نگاهی به اطراف بیندازد ولی دید زیادی نداشت...
دلش میخواست نازلی را صدا کند ولی نمیتوانست...!
منتظر بود تا هر لحظه نازلی از پله ها با لبخند بالا بیاید و بگوید: چیزی نیست عشقم! نگران نباش!
اما هرچقدر منتظر بود همچین اتفاقی نیفتاد...!
نگاهش افتاد به صندلی ویلچری که کمی دورتر از خودش قرار داشت...
دستش را دراز کرد تا صندلی را نزدیک تخت بیاورد...
با کمی تلاش و زور زدن دستش به دسته صندلی رسید ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و صندلی هم از او دورتر شد...
زمان به سختی و کندی برای او میگذشت...!
عصبی بود...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
-: چشم! سلام برسون به همه!
مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت!
-: خداحافظ!
تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد.
-: ممنون!
رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!!
-: خوابم نبرد...!
رهام: علی خوابه؟!!
-: اوهوم!
رهام: عمو میگه از وقتی اومدی پیشش وضعیتش خیلی سریع تر رو به بهبودی پیش میره...! با این وضع پیش بره احتمال اینکه هرچه زودتر مثل قبل بشه خیلی زیاده!
-: امیدوارم که اینطور بشه!
هر دونفرمان سکوت کرده بودیم و به تاریکی شب و سیاهی دریا خیره شده بودیم.
-: با علی خیلی وقته که دوستین؟!!
رهام: من با علی تو ترکیه آشنا شدم به واسطه یکی از دوستان...! خیلی پسر خوب و بامعرفت و خاکی بود! همونجا بود که جذبش شدم و با همدیگه رفیق شدیم!
-: علی عادت داشت که بقیه رو به خودش جذب کنه!
رهام خندید و گفت: آره! انگار مهره مار داره پسره!
لبخندی زدم.
رهام: میترسم!
-: از چی؟!!
رهام: از اینکه حال علی خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا دربیایی!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین! من خوبم!
رهام: مامان خیلی نگرانته...! میگه روز به روز لاغرتر میشی...! رنگ به رو هم نداری!
-: گفتم که من خوبم! نگران نباشین!
رهام: تو فقط تلقین میکنی که خوبی!
-: علی از این وضعیت دربیاد بهترم میشم!
***
خاله ثریا: نازلی!؟ دخترم!؟ ما داریم میریم!
-: برین بسلامت!
خاله ثریا: زهرا نیست! رفته پیش دخترش.. مجبوری کارها رو خودت انجام بدی عزیزم! رهام گفت که زود برمیگرده! ما هم سعی میکنیم زود بیایم!
-: گفتم که نگران نباشین!
خاله ثریا: شرمنده دخترم! حال خواهرم اگه بد نمیشد پیشت میموندم و نمیذاشتم تنها بشی!
لبخندی زدم و گفتم: خودتون گفتین احساس غریبگی نکنم و فرض کنم خونه خودمه!؟ پس نگران نباشین!
خاله از پیشانی ام بوسید و گفت: مواظب خودت باش!
-: چشم!
خاله و عمو که رفتند من هم داخل آشپزخانه رفتم تا واسه علی ناهار درست کنم.
زهراخانوم مرخصی گرفته بود تا خانه دخترش رود که تازه بچه دار شده بود.
رهام هم از صبح دنبال کاری رفته بود.
خاله و عمو هم خانه خواهر خاله ثریا واسه عیادت رفتند...
گویا حالش یکم بد شده بود...!
حالا فقط من و علی مانده بودیم...!
مشغول پخت و پز شدم...
از صبح حس میکردم که ضعف دارم...!
هرچند دقیقه یکبار چشم هایم سیاهی میرفت ولی چیز مهمی نبود...!
خودش درست میشد...!
غذای علی را روی سینی گذاشته و بالا داخل اتاقش بردم: خاله و عمو رفتند بیرون علی... رهام هم که از صبح رفته بود دنبال کاری...! راستی زهراخانم مادربزرگ شده...! دخترش امروز بچه اش به دنیا اومد! رفت پیشش... تو خونه به این بزرگی من و تو تنها موندیم...! هرچند خاله گفت که رهام قراره زود برگرده...!
قاشق را سمت دهانش گرفتم ولی لب هایش را باز نکرد و غذا را نخورد.
-: چرا نمیخوری عزیزم؟!!
علی همینجوری داشت نگاهم میکرد...
-: باید بخوری علی!
دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد...
نگران من بود...!
چشم هایش نشان میداد.
قاشق را پائین گذاشتم و دستم را روی دست او گذاشتم که روی صورتم بود: نگران من نباش عزیزدلم...! من خوبم! باور کن!
علی سرش را به نشانه نه به طرفین تکان داد.
دست او را در دستم گرفتم و از کف دستش بوسیدم و گفتم: باور کن خوبم...! اگه تو خوب بشی بهترم میشم!
***
سوم شخص
نازلی سینی غذای علی را برداشت تا با خودش به آشپزخانه ببرد.
علی خیلی نگران حال نازلی بود...!
خیلی خوب میتوانست بفهمد که حال عشقش اصلا خوب نیست و روز به روز دارد آب میشود...!
دلش میخواست با او حرف بزند...!
خیلی حرف ها داشت...!
خیلی چیزها را باید به او میگفت اما نمیتوانست...!
در دلش چقدر مسبب این اتفاقات را نفرین میکرد...!
او مگر چی از این دنیا میخواست جز اینکه داخل یک خانه کوچک کنار عشقش و پسرش زندگی آرامی داشته باشد...!؟
پسرش...!
فرید...!
چقدر دلش برای او تنگ شده و هوای پسرش را کرده بود...!
مطمئن بود از اینکه فرید هم خیلی دلش برای او تنگ شده...!
صدای افتادن ظرف ها به علاوه چیز دیگری همراه با جیغ نازلی سکوت خانه را شکست...!
علی نگران از روی تخت سعی میکرد نگاهی به اطراف بیندازد ولی دید زیادی نداشت...
دلش میخواست نازلی را صدا کند ولی نمیتوانست...!
منتظر بود تا هر لحظه نازلی از پله ها با لبخند بالا بیاید و بگوید: چیزی نیست عشقم! نگران نباش!
اما هرچقدر منتظر بود همچین اتفاقی نیفتاد...!
نگاهش افتاد به صندلی ویلچری که کمی دورتر از خودش قرار داشت...
دستش را دراز کرد تا صندلی را نزدیک تخت بیاورد...
با کمی تلاش و زور زدن دستش به دسته صندلی رسید ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد و صندلی هم از او دورتر شد...
زمان به سختی و کندی برای او میگذشت...!
عصبی بود...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۷ -: چشم! سلام برسون به همه! مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت! -: خداحافظ! تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد. -: ممنون! رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!! -: خوابم نبرد...! رهام: علی خوابه؟!! -: اوهوم! رهام: عمو…
#پارت_۱۵۸
از اینکه نمیتوانست راه برود...!
از اینکه نمیتوانست اسم عزیزترین کسش را به زبان بیاورد...!
دوست داشت لب باز کند و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید...!
علی سینه خیز سعی داشت از اتاق خارج شود و خودش را به راه پله برساند...!
عرق زیادش کرده بود و فشار زیادی را داشت تحمل میکرد اما به هر زوری و سختی بود توانست خودش را به راه پله برساند...!
از بالای راه پله وقتی به پائین نگاه کرد نازلی را دید که پائین پله ها روی زمین افتاده و چشم هایش هم بسته است...!
سینی غذا هم کنارش افتاده بود...
بیشتر نگران شد...!
داشت فشار زیادی را تحمل میکرد...!
دوست داشت داد بزند...!
به خودش زور میزد تا شاید بتواند پاهایش را تکان دهد یا حتی اسمی از نازلی به زبان بیاورد اما میتوانست؟!!
علی بعد یک سال میتوانست دوباره راه برود و حرف بزند بخاطر عشقش به نازلی که آن پائین افتاده بود و هیچکسی نبود به داداش برسد و معلوم هم نبود که چه بلایی سرش آمده...!؟
علی مجبور بود تا تکانی به خودش بدهد...!
در دلش میگفت: تو میتونی علی...! باید بتونی...! یاالله پسر...! بلند شو...! بخاطر نازلی و عشقت...! بلند شو پسر...! بلند شو...!
خودش را به نرده های چوبی بالای پله ها رساند تا از آنها واسه بلند شدن کمک بگیرد.
یک دستش روی نرده های چوبی بود و دست دیگرش روی زمین.
برای بار اول سعی کرد...
نشد...!
بار دوم باز نتوانست به پاهایش تکانی دهد...!
بار سوم...!
لعنتی!
اینبار هم نشد...!
ناامید تکیه اش را به نرده ها داد...!
بغض کرده بود و چشم هایش پر از اشک شده بود...!
نگاهی به نازلی که هنوز هم بیهوش بود انداخت...!
در دلش اسم خدا رو فریاد میزد و از او کمک میخواست...!
نگاهی به پاهای ناتوانش انداخت و از روی عصبانیت مشتی به آنها زد...
خواست داد بزند...!
اسم خدا و نازلی را صدا بزند ولی ممکن نبود...!
از بی رحمی زندگی حرصش گرفته بود...!
همه حرص و انرژی اش را جمع کرد و خواست از دلش فریاد بزند و اسم نازلی را صدا کند ولی در کمال ناباوری صدای علی در آمد و اسم عزیزترین کسش را صدا زد: نازلیییییی!؟
علی باور نداشت...!
در شوک بود...!
شک داشت که این صدا از خودش خارج شده باشد...!
برای بار دوم اسم نازلی را صدا زد: نازلی...!؟
نه!
صدای خودش بود...!
حنجره اش باز شده بود...!
اشک های شوق از چشم هایش سرازیر شده بود اما همزمان لبخندی هم روی لب هایش بود...!
دوباره نگاهی به نازلی کرد: نازلی...!؟ عزیزم...!؟ خانومم...!؟ باز کن چشم هات رو...! باز کن! ببین علی ات صداش برگشته...! باز کن! توروخدا...!
نازلی هیچ تکانی نمیخورد...!
علی با باز شدن حنجره اش امیدش بیشتر شده بود...!
تصمیم داشت دوباره تلاش کند تا شاید اینبار بلند شود اما این ممکن بود...؟!!
آیا معجزه دیگری هم رخ خواهد داد؟!!
***
نازلی
چشم هایم را وقتی باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان زیر سرم دیدم...!
سرم خیلی درد میکرد...!
هیچکسی داخل اتاق نبود...!
من چجوری بیمارستان آمدم؟!!
علی؟!!
علی داخل خونه تنها هست...!
آخرین چیزی که یادم میاید این هست که همراه سینی غذا از اتاق علی بیرون آمدم و به پله ها که رسیدم سرم شدیدا گیج و چشم هایم سیاهی رفت..!
زیر پاهایم یکهو خالی شد و نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از پله ها زمین افتادم...!
بعدش دیگر یادم نمیاید که چیشد و چجوری بیمارستان آمدم...!؟
دکتر به همراه پرستاری وارد اتاق شدند.
دکتر با لبخندی گفت: میبینم که به هوش اومدین!؟
-: آقای دکتر!؟ من باید برم!
دکتر: کجا برین؟!! شما که تازه به هوش اومدین!
-: باید برگردم خونه!
دکتر: خونه هم میرین ان شاءالله ولی بهتره که امشب رو اینجا باشین تا فردا رو ببینیم چی میشه...!؟ درد که ندارین؟!!
-: چرا..! سرم خیلی درد میکنه!
دکتر: با ضربه ای که به پیشونی اتون خورده نرماله! البته جای نگرانی نیست! خطر کاملا رفع شده! با چندتا بخیه مشکلتون حل شد ولی خیلی باید مواظب خودتون باشین! بدنتون خیلی ضعیف شده! بهتره از استرس و نگرانی دور بمونین!
-: ممنون!
دکتر: خواهش میکنم! وظیفه اس...! خانوم پرستار!؟ یه مسکن به سرم خانوم فرهادی تزریق کنین تا دردشون کمتر بشه!
پرستار: چشم!
دکتر: باز سر میزنم بهتون! بااجازه!
دکتر از اتاق بیرون رفت و پرستار هم بعد از تزریق مسکن از اتاق خارج شد...
کمی بعد خاله ثریا و عموهادی و رهام وارد اتاق شدند.
خاله ثریا با نگرانی گفت: خوبی دخترم؟!!
-: خوبم خاله جان! نگران نباشین!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
از اینکه نمیتوانست راه برود...!
از اینکه نمیتوانست اسم عزیزترین کسش را به زبان بیاورد...!
دوست داشت لب باز کند و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید...!
علی سینه خیز سعی داشت از اتاق خارج شود و خودش را به راه پله برساند...!
عرق زیادش کرده بود و فشار زیادی را داشت تحمل میکرد اما به هر زوری و سختی بود توانست خودش را به راه پله برساند...!
از بالای راه پله وقتی به پائین نگاه کرد نازلی را دید که پائین پله ها روی زمین افتاده و چشم هایش هم بسته است...!
سینی غذا هم کنارش افتاده بود...
بیشتر نگران شد...!
داشت فشار زیادی را تحمل میکرد...!
دوست داشت داد بزند...!
به خودش زور میزد تا شاید بتواند پاهایش را تکان دهد یا حتی اسمی از نازلی به زبان بیاورد اما میتوانست؟!!
علی بعد یک سال میتوانست دوباره راه برود و حرف بزند بخاطر عشقش به نازلی که آن پائین افتاده بود و هیچکسی نبود به داداش برسد و معلوم هم نبود که چه بلایی سرش آمده...!؟
علی مجبور بود تا تکانی به خودش بدهد...!
در دلش میگفت: تو میتونی علی...! باید بتونی...! یاالله پسر...! بلند شو...! بخاطر نازلی و عشقت...! بلند شو پسر...! بلند شو...!
خودش را به نرده های چوبی بالای پله ها رساند تا از آنها واسه بلند شدن کمک بگیرد.
یک دستش روی نرده های چوبی بود و دست دیگرش روی زمین.
برای بار اول سعی کرد...
نشد...!
بار دوم باز نتوانست به پاهایش تکانی دهد...!
بار سوم...!
لعنتی!
اینبار هم نشد...!
ناامید تکیه اش را به نرده ها داد...!
بغض کرده بود و چشم هایش پر از اشک شده بود...!
نگاهی به نازلی که هنوز هم بیهوش بود انداخت...!
در دلش اسم خدا رو فریاد میزد و از او کمک میخواست...!
نگاهی به پاهای ناتوانش انداخت و از روی عصبانیت مشتی به آنها زد...
خواست داد بزند...!
اسم خدا و نازلی را صدا بزند ولی ممکن نبود...!
از بی رحمی زندگی حرصش گرفته بود...!
همه حرص و انرژی اش را جمع کرد و خواست از دلش فریاد بزند و اسم نازلی را صدا کند ولی در کمال ناباوری صدای علی در آمد و اسم عزیزترین کسش را صدا زد: نازلیییییی!؟
علی باور نداشت...!
در شوک بود...!
شک داشت که این صدا از خودش خارج شده باشد...!
برای بار دوم اسم نازلی را صدا زد: نازلی...!؟
نه!
صدای خودش بود...!
حنجره اش باز شده بود...!
اشک های شوق از چشم هایش سرازیر شده بود اما همزمان لبخندی هم روی لب هایش بود...!
دوباره نگاهی به نازلی کرد: نازلی...!؟ عزیزم...!؟ خانومم...!؟ باز کن چشم هات رو...! باز کن! ببین علی ات صداش برگشته...! باز کن! توروخدا...!
نازلی هیچ تکانی نمیخورد...!
علی با باز شدن حنجره اش امیدش بیشتر شده بود...!
تصمیم داشت دوباره تلاش کند تا شاید اینبار بلند شود اما این ممکن بود...؟!!
آیا معجزه دیگری هم رخ خواهد داد؟!!
***
نازلی
چشم هایم را وقتی باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان زیر سرم دیدم...!
سرم خیلی درد میکرد...!
هیچکسی داخل اتاق نبود...!
من چجوری بیمارستان آمدم؟!!
علی؟!!
علی داخل خونه تنها هست...!
آخرین چیزی که یادم میاید این هست که همراه سینی غذا از اتاق علی بیرون آمدم و به پله ها که رسیدم سرم شدیدا گیج و چشم هایم سیاهی رفت..!
زیر پاهایم یکهو خالی شد و نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از پله ها زمین افتادم...!
بعدش دیگر یادم نمیاید که چیشد و چجوری بیمارستان آمدم...!؟
دکتر به همراه پرستاری وارد اتاق شدند.
دکتر با لبخندی گفت: میبینم که به هوش اومدین!؟
-: آقای دکتر!؟ من باید برم!
دکتر: کجا برین؟!! شما که تازه به هوش اومدین!
-: باید برگردم خونه!
دکتر: خونه هم میرین ان شاءالله ولی بهتره که امشب رو اینجا باشین تا فردا رو ببینیم چی میشه...!؟ درد که ندارین؟!!
-: چرا..! سرم خیلی درد میکنه!
دکتر: با ضربه ای که به پیشونی اتون خورده نرماله! البته جای نگرانی نیست! خطر کاملا رفع شده! با چندتا بخیه مشکلتون حل شد ولی خیلی باید مواظب خودتون باشین! بدنتون خیلی ضعیف شده! بهتره از استرس و نگرانی دور بمونین!
-: ممنون!
دکتر: خواهش میکنم! وظیفه اس...! خانوم پرستار!؟ یه مسکن به سرم خانوم فرهادی تزریق کنین تا دردشون کمتر بشه!
پرستار: چشم!
دکتر: باز سر میزنم بهتون! بااجازه!
دکتر از اتاق بیرون رفت و پرستار هم بعد از تزریق مسکن از اتاق خارج شد...
کمی بعد خاله ثریا و عموهادی و رهام وارد اتاق شدند.
خاله ثریا با نگرانی گفت: خوبی دخترم؟!!
-: خوبم خاله جان! نگران نباشین!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱۵۷ -: چشم! سلام برسون به همه! مامان: چشم! تو هم سلام برسون! خدانگهدارت! -: خداحافظ! تماس را که قطع کردم رهام با دوتا فنجان قهوه وارد تراس شد. -: ممنون! رهام: خواهش میکنم...! چرا نخوابیدی؟!! -: خوابم نبرد...! رهام: علی خوابه؟!! -: اوهوم! رهام: عمو…
#پارت_۱۵۹
#پارت_پایانی
خاله ثریا: گفتم این دختر رو تنها نذاریم تو خونه!؟ از صبح معلوم بود که حال خوشی نداری! چندبار بهت گفتم مواظب خودت باش!؟ درست و حسابی غذا نخوری همین میشه دیگه!
عموهادی: خانووووم!؟ الان وقت سرزنش نیست!
لبخندی به خاله ثریا زدم و گفتم: من خوبم خاله جان! نگران نباشین! فقط...!
سمت رهام رو کردم و گفتم: رهام!؟ علی تو خونه تنهاست! مطمئنم خیلی نگرانم شده!
رهام خواست جوابم را دهد که در باز شد و علی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت: اینکه نگرانت شدم درست ولی تو خونه تنها نیستم!
با تعجب داشتم نگاهش میکردم...!
خودش بود؟!!
واقعی یا خواب و رویا؟!!
چشم هایم را مالیدم.
با خودم فکر کردم شاید دارم اشتباه میبینم ولی هنوز هم بود...!
سمت خاله ثریا رو کردم و گفتم: خاله!؟ این یه خوابه؟!!
خاله درحالیکه اشک در چشم هایش جمع شده بود لبخندی زد و گفت: نه دخترم! واقعیته!
دوباره به علی نگاه کردم.
واقعی بود...!
روی پاهایش ایستاده بود...!
صدا صدای خودش بود...!
اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند...!
علی نزدیک شد و روی تخت کنارم نشست...
اشک های روی صورتم را پاک میکرد.
با بغض گفتم: علی؟!!
به چشم هایم زل زد و گفت: جان علی؟!!
او را محکم بغل کردم...
بغضم ترکید و بدون اینکه وقفه ای در سرازیر شدن اشک هایم ایجاد شود گریه میکردم...!
علی من بود...!
خود خودش بود...!
حالا میتوانست راه برود و حرف بزند...!
چقدر دلم واسه صدای مردانه او تنگ شده بود...!
چقدر دلم واسه قد و بالایش تنگ شده بود...!
او خوب شده بود و این یک معجزه بود...!
معجزه از طرف خدا...!
ممنونت هستم خدا...!
خیلی دوستت دارم خداجونم...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
#پارت_پایانی
خاله ثریا: گفتم این دختر رو تنها نذاریم تو خونه!؟ از صبح معلوم بود که حال خوشی نداری! چندبار بهت گفتم مواظب خودت باش!؟ درست و حسابی غذا نخوری همین میشه دیگه!
عموهادی: خانووووم!؟ الان وقت سرزنش نیست!
لبخندی به خاله ثریا زدم و گفتم: من خوبم خاله جان! نگران نباشین! فقط...!
سمت رهام رو کردم و گفتم: رهام!؟ علی تو خونه تنهاست! مطمئنم خیلی نگرانم شده!
رهام خواست جوابم را دهد که در باز شد و علی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت: اینکه نگرانت شدم درست ولی تو خونه تنها نیستم!
با تعجب داشتم نگاهش میکردم...!
خودش بود؟!!
واقعی یا خواب و رویا؟!!
چشم هایم را مالیدم.
با خودم فکر کردم شاید دارم اشتباه میبینم ولی هنوز هم بود...!
سمت خاله ثریا رو کردم و گفتم: خاله!؟ این یه خوابه؟!!
خاله درحالیکه اشک در چشم هایش جمع شده بود لبخندی زد و گفت: نه دخترم! واقعیته!
دوباره به علی نگاه کردم.
واقعی بود...!
روی پاهایش ایستاده بود...!
صدا صدای خودش بود...!
اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند...!
علی نزدیک شد و روی تخت کنارم نشست...
اشک های روی صورتم را پاک میکرد.
با بغض گفتم: علی؟!!
به چشم هایم زل زد و گفت: جان علی؟!!
او را محکم بغل کردم...
بغضم ترکید و بدون اینکه وقفه ای در سرازیر شدن اشک هایم ایجاد شود گریه میکردم...!
علی من بود...!
خود خودش بود...!
حالا میتوانست راه برود و حرف بزند...!
چقدر دلم واسه صدای مردانه او تنگ شده بود...!
چقدر دلم واسه قد و بالایش تنگ شده بود...!
او خوب شده بود و این یک معجزه بود...!
معجزه از طرف خدا...!
ممنونت هستم خدا...!
خیلی دوستت دارم خداجونم...!
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
دوستان رمان #پسر_نوح با همه کم و کاستی ها و پستی و بلندی هاش تموم شد😞😞
امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩❤️👨👩❤️👩
از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩❤️💋👩
#پسر_نوح
#قرار_نبود
امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩❤️👨👩❤️👩
از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩❤️💋👩
#پسر_نوح
#قرار_نبود
ﻋﻘﻞ ﺗﺎ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺭﻩ مبرﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻩ نمیبرد..
ﺁﻧﺠﺎ ﻋﻘﻞ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﻝ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺣﺠﺎﺏ..
@Eshgh_mani_to
ﺁﻧﺠﺎ ﻋﻘﻞ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺩﻝ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺣﺠﺎﺏ..
@Eshgh_mani_to
آن سایه تو جایگه و خانه ما است
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
وان زلف تو بند دل دیوانه ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه ما است
@Eshgh_mani_to
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشنده دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر
#شب_بخیر
@Eshgh_mani_to
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشنده دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر
#شب_بخیر
@Eshgh_mani_to
⏱ساعت روانشناسی
✨✨
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
😉 #عاشقانه_روانشناسی
ﻣﻦ ﻭ ﺩﻝ ﻫﻤﻨﻔﺴﯿﻢ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ!
ﻧﻔﺴﻢ..!؟ ﻫﻤﻨﻔﺴﻢ..!؟ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﺗﻮ …!
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
🆔@Eshgh_mani_to
✨✨
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
😉 #عاشقانه_روانشناسی
ﻣﻦ ﻭ ﺩﻝ ﻫﻤﻨﻔﺴﯿﻢ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ!
ﻧﻔﺴﻢ..!؟ ﻫﻤﻨﻔﺴﻢ..!؟ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﺗﻮ …!
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
🆔@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
دوستان رمان #پسر_نوح با همه کم و کاستی ها و پستی و بلندی هاش تموم شد😞😞 امیدوارم به دلتون نشسته باشه🙏🏻👩❤️👨👩❤️👩 از فردا بنا به رای شما عزیزان رمان #قرار_نبود رو پارت گذاری میکنم👩❤️💋👩 #پسر_نوح #قرار_نبود
سلام دوستان
شرمنده نتونستم بنا به حرفم دیروز رمان جدید رو شروع کنم🙈😞😞💫💫
حالم اصلا خوب نبود
امروز هم دکتر بودم و
تازه تونستم بیام سر کانال😷
اما امشب حتما دو پارت اول رو میفرستم⭐️
#قرار_نبود
شرمنده نتونستم بنا به حرفم دیروز رمان جدید رو شروع کنم🙈😞😞💫💫
حالم اصلا خوب نبود
امروز هم دکتر بودم و
تازه تونستم بیام سر کانال😷
اما امشب حتما دو پارت اول رو میفرستم⭐️
#قرار_نبود
خلاصه
رمان #قرار_نبود یه رمان با ژانر خانوادگی و کلکل و عاشقانه هست که توسط هماجان پوراصفهانی عزیز نوشته شده
اصل داستان اینه که ترسا یک دختر شیطونه که با پدرش زندگی میکنه و میخواد بره خارج ولی پدرش چون مخالفه براش شرط میذاره که باید ازدواج کنه!
چیزی که ترسا ازش فراریه و بیزار!
از قضا با پسری آشنا میشه که اونم تحت فشارهای خانواده اش برای ازدواج بخاطر رسیدن به چیزی که میخواد درصورتیکه که مخالفه و آشنایی با ترسای ما باید دید چه تصمیمی این وسط گرفته میشه!؟
آیا سرنوشت این دونفر بهم گره خورده یا نه!؟
چه قول و قرارهایی بینشون رد و بدل میشه!؟
و آیا تهش اونی میشه که قرار بوده اتفاق بیفته یا نه!؟
#قرار_نبود
رمان #قرار_نبود یه رمان با ژانر خانوادگی و کلکل و عاشقانه هست که توسط هماجان پوراصفهانی عزیز نوشته شده
اصل داستان اینه که ترسا یک دختر شیطونه که با پدرش زندگی میکنه و میخواد بره خارج ولی پدرش چون مخالفه براش شرط میذاره که باید ازدواج کنه!
چیزی که ترسا ازش فراریه و بیزار!
از قضا با پسری آشنا میشه که اونم تحت فشارهای خانواده اش برای ازدواج بخاطر رسیدن به چیزی که میخواد درصورتیکه که مخالفه و آشنایی با ترسای ما باید دید چه تصمیمی این وسط گرفته میشه!؟
آیا سرنوشت این دونفر بهم گره خورده یا نه!؟
چه قول و قرارهایی بینشون رد و بدل میشه!؟
و آیا تهش اونی میشه که قرار بوده اتفاق بیفته یا نه!؟
#قرار_نبود
ترسا: یک پرستنده آتش
#پارت_۱
صدای آهنگ آنشرلی بلند شد.
سرم داشت منفجر میشد.
دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم.
صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم.
بالاخره دستم به موبایلم خورد.
آن را چنگ زده و زیر پتو کشیدم.
یکی از چشم هایم را به زور باز کردم و دکمه قطع صدا را زدم.
صدا خفه شد.
نمیدانم چرا آهنگی را که اینقدر دوست داشتم برای آلارم موبایلم گذاشته بودم..!؟
دیگر داشتم از این آهنگ متنفر میشدم..!
ساعت چند بود؟!!
هفت صبح..!
لعنتی!
خوابم میامد..!
دیشب تا صبح داشتم چت میکردم و تازه دو الی سه ساعت بود که خوابیده بودم..!
این چه قرار کوفتی بود که من با دوست هایم گذاشته بودم؟!!
انگار مرض داشتم!
با غرغر از سر جایم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد.
همه دیوارها با کاغذدیواری بنفش پوشیده شده بود و به من آرامش میداد..!
درحالیکه لی لی میکردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا به پاهایم چسبیده بود جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب آن را گشودم.
باد سرد به صورتم خورد و لرزم گرفت.
با خشم خم شدم و چیپس ها را از کف پاهایم جدا کردم و غرغر کردم: لعنتی!
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود.
لب تخت نشستم و موبایل را که زیر بالشت چپانده بودم درآوردم.
صورت دلقکی بنفشه روی صفحه چشمک میزد.
موبایل را در گوشم گذاشتم و گفتم: بنال...!
-: اه! باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟!!
-: هرچی باشم بهتر از توام که...!
-: من که چی!؟ هان؟!!
خندیدم و گفتم: قیافه ات شبیه چلغوزه!
صدای جیغ جیعویش بلند شد: بیشعوووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی موبایل نکبتت رو عوض نکردی؟!! خیلی خرییییییی! من میدونستم این عکس آتو میشه تو دست های توی خرچسونه..!
روی تخت خوابیدم و گفتم: بنفشه جون!؟ سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون..! تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابم چیزمرغی میشه چون با بدبختی باید ماشین دودر کنم..!
بنفشه: ترسا!؟ خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!
-: آخه کثافت...!
صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد.
بنفشه: صدات قطع شد.
-: خب بابا! پشت خطی دارم.
بنفشه را در لیست انتظار گذاشتم و جواب شبنم رو دادم: هان؟!!
شبنم: هان و مرگ تو گور خواهر جوون مرگت!
-: وا! خاک تو سرت کنم الهی! با خواهر من چیکار داری؟!!
شبنم: بسکه تو بیشعوری! اول صبحی موبایل رو برمیداری بگو جوووووونم...!؟ تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو...!
-: خیلی عوضی شدی شبنم هااااا...! برو با صدای بابات...! استغفرالله!
غش غش خندید و گفت: چیکاره ای؟!!
-: والا اگه شما دوتا نکبت اجازه بدین من بلند بشم یه آب به این صورت جیشی ام بزنم..! بعد هم یه چیزی کوفت کنم و بیام..!
شبنم: اووه! اونوقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمیرسه..!
-: نرسه به درک! انگار دارند تو عهد میرزا کوچک خانم سیبیلو زندگی میکنند..! لا گور کنم شما رو الهی..! خفه مرگ بگیر برو کارهات رو بکن و بذار من هم به کارهام برسم..!
شبنم: خیلی خب! بدو که دل تو دلم نیست..!
زیر لب گفتم: تو که غمی نداری...!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
#پارت_۱
صدای آهنگ آنشرلی بلند شد.
سرم داشت منفجر میشد.
دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم.
صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم.
بالاخره دستم به موبایلم خورد.
آن را چنگ زده و زیر پتو کشیدم.
یکی از چشم هایم را به زور باز کردم و دکمه قطع صدا را زدم.
صدا خفه شد.
نمیدانم چرا آهنگی را که اینقدر دوست داشتم برای آلارم موبایلم گذاشته بودم..!؟
دیگر داشتم از این آهنگ متنفر میشدم..!
ساعت چند بود؟!!
هفت صبح..!
لعنتی!
خوابم میامد..!
دیشب تا صبح داشتم چت میکردم و تازه دو الی سه ساعت بود که خوابیده بودم..!
این چه قرار کوفتی بود که من با دوست هایم گذاشته بودم؟!!
انگار مرض داشتم!
با غرغر از سر جایم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
نگاهم به در و دیوار بنفش اتاق افتاد.
همه دیوارها با کاغذدیواری بنفش پوشیده شده بود و به من آرامش میداد..!
درحالیکه لی لی میکردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا به پاهایم چسبیده بود جدا شود کنار پنجره رفتم و با ضرب آن را گشودم.
باد سرد به صورتم خورد و لرزم گرفت.
با خشم خم شدم و چیپس ها را از کف پاهایم جدا کردم و غرغر کردم: لعنتی!
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
اینبار آهنگ ملایمی از کریس دی برگ بود.
لب تخت نشستم و موبایل را که زیر بالشت چپانده بودم درآوردم.
صورت دلقکی بنفشه روی صفحه چشمک میزد.
موبایل را در گوشم گذاشتم و گفتم: بنال...!
-: اه! باز تو صبح زود پاشدی اعصابت مثل چلغوز شد؟!!
-: هرچی باشم بهتر از توام که...!
-: من که چی!؟ هان؟!!
خندیدم و گفتم: قیافه ات شبیه چلغوزه!
صدای جیغ جیعویش بلند شد: بیشعوووووووووووور! تو هنوز اون عکس روی موبایل نکبتت رو عوض نکردی؟!! خیلی خرییییییی! من میدونستم این عکس آتو میشه تو دست های توی خرچسونه..!
روی تخت خوابیدم و گفتم: بنفشه جون!؟ سگ بابات حال ندارم از خونه بیام بیرون..! تازه حالا از اتاق که برم بیرون اعصابم چیزمرغی میشه چون با بدبختی باید ماشین دودر کنم..!
بنفشه: ترسا!؟ خیلی خری! هیجانش به روزنامه اشه!
-: آخه کثافت...!
صدای بوق پشت خطی مانع از ادامه حرفم شد.
بنفشه: صدات قطع شد.
-: خب بابا! پشت خطی دارم.
بنفشه را در لیست انتظار گذاشتم و جواب شبنم رو دادم: هان؟!!
شبنم: هان و مرگ تو گور خواهر جوون مرگت!
-: وا! خاک تو سرت کنم الهی! با خواهر من چیکار داری؟!!
شبنم: بسکه تو بیشعوری! اول صبحی موبایل رو برمیداری بگو جوووووونم...!؟ تا منم یه حال اساسی بکنم با اون صدای ناناز تو...!
-: خیلی عوضی شدی شبنم هااااا...! برو با صدای بابات...! استغفرالله!
غش غش خندید و گفت: چیکاره ای؟!!
-: والا اگه شما دوتا نکبت اجازه بدین من بلند بشم یه آب به این صورت جیشی ام بزنم..! بعد هم یه چیزی کوفت کنم و بیام..!
شبنم: اووه! اونوقت دیگه لاشه روزنامه هم بهمون نمیرسه..!
-: نرسه به درک! انگار دارند تو عهد میرزا کوچک خانم سیبیلو زندگی میکنند..! لا گور کنم شما رو الهی..! خفه مرگ بگیر برو کارهات رو بکن و بذار من هم به کارهام برسم..!
شبنم: خیلی خب! بدو که دل تو دلم نیست..!
زیر لب گفتم: تو که غمی نداری...!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
ترسا: یک پرستنده آتش #پارت_۱ صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر میشد. دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم. بالاخره دستم به موبایلم خورد. آن را چنگ زده و زیر…
#پارت_۲
شبنم: چی؟!!
-: هیچی...! بای..!
-: بای..!
دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!!
-: همزادت بود..!
بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..!
خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!
بنفشه: کی بود؟!!
-: درد و کی بود؟!! ببین! فقط باید فحشت بدم! لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم! فضولی تو؟!! به تو چه ربطی داره که کی بود؟!!
بنفشه: اینقدر فک زدی! خو یه کلمه میگفتی چه خری بود؟!!
-: شبنم بود...!
بنفشه: چی میگفت؟!!
-: عین تو نشسته منتظر سرویس!
بنفشه: خب پس عزیزم!؟ زود باش! اینقدر مردم رو معطل نذار! زشته!
جیغ کشیدم: بنفشههههههههههههه...!؟
بنفشه: کی میتونه با تو طرف بشه؟!!
خندیدم و گفتم: گمشو کارهات رو بکن! الان میام..!
بنفشه: منتظرم عشق من! بای..!
-: بای..!
تماس رو قطع کردم و از سر جایم بلند شدم.
شلوارک کوتاه آدیداسم لای پاهایم رفته بود.
نق نقی کردم و با دست آن را بیرون کشیدم.
جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودم رو دید زدم.
عین میت شده بودم!
بعضی وقت ها از قیافه خودم میترسیدم..!
پوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود..!
چشم هایم هم یک رنگ خاصی بود..!
سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی میزد برای همین هم بنفشه و شبنم چشم سفید صدایم میکردند..!
موهایم بی رنگ و بیحال کنار صورتم ریخته بودند.
عین خون آشام شده بودم..!
کش موهایم را برداشتم و موهای بلندم را که تا وسط کمرم بود با کش بستم.
دمپایی ابری هایم را پا کردم و با غرغر بیرون رفتم.
اتاق من داخل طبقه دوم ساختمان بود و خوبی اش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت..!
داخل دستشویی رفتم و در را بستم.
بدجور ذهنم مشغول بود..!
اگر قبول نمیشدم چی؟!!
اگر...!؟
ای خدا!؟
میدانی که تنها امیدم به همین هست که قبول شده باشم ولی خودم هم میدانستم که امیدم الکی بود..!
با رتبه ۳۰۰۰ مگه میشد پزشکی قبول شده باشم؟!!
مسواک زدم و آبی هم به صورتم پاشیدم و بیرون رفتم.
بالای پله ها که رسیدم روی نرده نشستم و تا پائین لیز خوردم: هورااااااااااااااااا...!
عزیزجون پائین پله ها بود و داشت با چشم های گنده نگاهم میکرد.
با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و درحالیکه لپ های باد کرده و پرچینش رو میبوسیدم گفتم: صبح عزیزجونم بخیر!
عزیزجون: ننه!؟ حالت خوبه؟!!
-: آره ننه جونم! از این بهتر نمیشم!
لب پله نشست و درحالیکه خودش را به چپ و راست تکان میداد گفت: من از دست تو چیکار کنم؟!! ای مادر!؟ نمیگی میفتی من خاک به سرم میشه؟!! فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ای؟!! نخیرم! هیچ هم عنکبوت نیستی..! میفتی ضربه مغزی میشی و خودت خلاص میشی ما رو در به در میکنی! ای خدا!؟ من رو بکش از دست این راحت بشم..! این دختره تو آفریدی؟!! من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی! خدا وسط راه پشیمون شده..!
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم: عزیزجونم!؟ چرا اینقدر حرص و جوش میزنی!؟ الهی من پیش مرگت بشم! من کلاس اینکارها رو رفتم.. هیچی ام نمیشه..! بلدم چیکار کنم..!؟
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
شبنم: چی؟!!
-: هیچی...! بای..!
-: بای..!
دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!!
-: همزادت بود..!
بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..!
خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!
بنفشه: کی بود؟!!
-: درد و کی بود؟!! ببین! فقط باید فحشت بدم! لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم! فضولی تو؟!! به تو چه ربطی داره که کی بود؟!!
بنفشه: اینقدر فک زدی! خو یه کلمه میگفتی چه خری بود؟!!
-: شبنم بود...!
بنفشه: چی میگفت؟!!
-: عین تو نشسته منتظر سرویس!
بنفشه: خب پس عزیزم!؟ زود باش! اینقدر مردم رو معطل نذار! زشته!
جیغ کشیدم: بنفشههههههههههههه...!؟
بنفشه: کی میتونه با تو طرف بشه؟!!
خندیدم و گفتم: گمشو کارهات رو بکن! الان میام..!
بنفشه: منتظرم عشق من! بای..!
-: بای..!
تماس رو قطع کردم و از سر جایم بلند شدم.
شلوارک کوتاه آدیداسم لای پاهایم رفته بود.
نق نقی کردم و با دست آن را بیرون کشیدم.
جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودم رو دید زدم.
عین میت شده بودم!
بعضی وقت ها از قیافه خودم میترسیدم..!
پوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود..!
چشم هایم هم یک رنگ خاصی بود..!
سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی میزد برای همین هم بنفشه و شبنم چشم سفید صدایم میکردند..!
موهایم بی رنگ و بیحال کنار صورتم ریخته بودند.
عین خون آشام شده بودم..!
کش موهایم را برداشتم و موهای بلندم را که تا وسط کمرم بود با کش بستم.
دمپایی ابری هایم را پا کردم و با غرغر بیرون رفتم.
اتاق من داخل طبقه دوم ساختمان بود و خوبی اش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت..!
داخل دستشویی رفتم و در را بستم.
بدجور ذهنم مشغول بود..!
اگر قبول نمیشدم چی؟!!
اگر...!؟
ای خدا!؟
میدانی که تنها امیدم به همین هست که قبول شده باشم ولی خودم هم میدانستم که امیدم الکی بود..!
با رتبه ۳۰۰۰ مگه میشد پزشکی قبول شده باشم؟!!
مسواک زدم و آبی هم به صورتم پاشیدم و بیرون رفتم.
بالای پله ها که رسیدم روی نرده نشستم و تا پائین لیز خوردم: هورااااااااااااااااا...!
عزیزجون پائین پله ها بود و داشت با چشم های گنده نگاهم میکرد.
با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و درحالیکه لپ های باد کرده و پرچینش رو میبوسیدم گفتم: صبح عزیزجونم بخیر!
عزیزجون: ننه!؟ حالت خوبه؟!!
-: آره ننه جونم! از این بهتر نمیشم!
لب پله نشست و درحالیکه خودش را به چپ و راست تکان میداد گفت: من از دست تو چیکار کنم؟!! ای مادر!؟ نمیگی میفتی من خاک به سرم میشه؟!! فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ای؟!! نخیرم! هیچ هم عنکبوت نیستی..! میفتی ضربه مغزی میشی و خودت خلاص میشی ما رو در به در میکنی! ای خدا!؟ من رو بکش از دست این راحت بشم..! این دختره تو آفریدی؟!! من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی! خدا وسط راه پشیمون شده..!
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم: عزیزجونم!؟ چرا اینقدر حرص و جوش میزنی!؟ الهی من پیش مرگت بشم! من کلاس اینکارها رو رفتم.. هیچی ام نمیشه..! بلدم چیکار کنم..!؟
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to