Forwarded from مشقِ داستاننویسی
خانم الف
خانم الف همیشه از وابستگی بچهها و همسرش به خودش شکایت داشت.
هرجا میرفت، چندساعت بعد میگفت باید به خانه برگردد و به خورد و خوراک و کارهای بچهها و همسرش رسیدگی کند.
بدون خانواده سفر نمیرفت، چون معتقد بود اگر یک روز در خانه نباشد، اوضاع خانه بههم میریزد.
در خانه از این شکایت داشت که هر یک از سه فرزند و همسرش، عادتهای غذایی خاص خودشان را دارند، و او باید به فکر همه این عادتها میبود:
- همسرم غذا رو فلان مدل میپسنده، طور دیگهای بپزم ایراد میگیره.
- پسرم فقط با فلان قاشق و چنگال غذا میخوره.
- دو تا دخترام هر کدوم ادا اطوار خودشون رو دارن. یکیشون غذا رو چرب باشه نمیخوره، اونیکی نباید رب تو غذاش باشه ... منم گرفتار اینام دیگه ...
خلاصه که، خانم الف حسابی به مادر فداکار و نمونه بودن معروف بود.
چند ماه پیش، دختر خانم الف، بچهگربهای را به سرپرستی گرفته بود. هفتههای اول خودش از او مراقبت میکرد. بچهگربهی شیرینی که هر غذایی که سر راهش بود میخورد و هرجا که گیرش میآمد و راحت بود میخوابید.
خانم الف هم که هر موجود زندهای را فورا در قلمرو مادری خود جا میداد، به بچه گربهی شیطان عادت کرده بود و میگفت انگار که نوهام باشد دوستش دارم.
امور مربوط به بچه گربه را دختر خانم الف انجام میداد، تا اینکه به مسافرتی چند هفتهای رفت و بچه گربه را به مادر سپرد.
بعد از چند هفته، هنگام بازگشت به خانه متوجه عادتهای تازه و عجیبی در بچه گربه شد. گربهکوچولو دیگر هر غذایی را نمیخورد. فقط نوع خاصی از غذا، آنهم در ظرفی خاص. یا مثل قبل هرجایی نمیخوابید. فقط روی جایی که خانم الف برایش درست کرده بود میخوابید، آنهم به شرطی که رویش پتوی نازکی بکشند.
خلاصه بچهگربه در عرض چند هفته، عادات و بهانههای تازهای پیدا کرده بود که قبلا نداشت.
عصر همان روز، دختر خانم الف شنید که مادر در گفتگو تلفنی با دوستش، داشت میگفت که:
نمیتونم بیام. فقط شوهر و بچههام نیستن که. این گربه کوچولو هم همه زندگیش به من وابستهست. هرغذایی نمیخوره. خودم باید براش غذا بپزم. خودم باید بخوابونمش. من نباشم کسی حوصله نمیکنه به این طفل معصوم برسه. مشکلات من که یکی دوتا نیست. منم و پنجتا بچه!
دختر خانم الف، شگفتزده فکر کرد که تمام زندگی مادر، در وابستگی اطرافیانش به او معنا میشود. و مادر، برای اینکه زندگیاش بیمعنا نشود، حتی قادر است در یک بچه گربه هم عادات خاصی بسازد که فقط خودش از پسش بربیاید.
کمی بعد رفت سر قابلمهای که روی گاز میجوشید و ناخودآگاه گفت: اه! مامان! باز تو این غذا رب ریختی؟!
مادر وسط مکالمه تلفنی گفت: مامان جان غذای تورو بدون رب درست کردم.
پرستو امیری
کانال مشق داستاننویسی:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
خانم الف همیشه از وابستگی بچهها و همسرش به خودش شکایت داشت.
هرجا میرفت، چندساعت بعد میگفت باید به خانه برگردد و به خورد و خوراک و کارهای بچهها و همسرش رسیدگی کند.
بدون خانواده سفر نمیرفت، چون معتقد بود اگر یک روز در خانه نباشد، اوضاع خانه بههم میریزد.
در خانه از این شکایت داشت که هر یک از سه فرزند و همسرش، عادتهای غذایی خاص خودشان را دارند، و او باید به فکر همه این عادتها میبود:
- همسرم غذا رو فلان مدل میپسنده، طور دیگهای بپزم ایراد میگیره.
- پسرم فقط با فلان قاشق و چنگال غذا میخوره.
- دو تا دخترام هر کدوم ادا اطوار خودشون رو دارن. یکیشون غذا رو چرب باشه نمیخوره، اونیکی نباید رب تو غذاش باشه ... منم گرفتار اینام دیگه ...
خلاصه که، خانم الف حسابی به مادر فداکار و نمونه بودن معروف بود.
چند ماه پیش، دختر خانم الف، بچهگربهای را به سرپرستی گرفته بود. هفتههای اول خودش از او مراقبت میکرد. بچهگربهی شیرینی که هر غذایی که سر راهش بود میخورد و هرجا که گیرش میآمد و راحت بود میخوابید.
خانم الف هم که هر موجود زندهای را فورا در قلمرو مادری خود جا میداد، به بچه گربهی شیطان عادت کرده بود و میگفت انگار که نوهام باشد دوستش دارم.
امور مربوط به بچه گربه را دختر خانم الف انجام میداد، تا اینکه به مسافرتی چند هفتهای رفت و بچه گربه را به مادر سپرد.
بعد از چند هفته، هنگام بازگشت به خانه متوجه عادتهای تازه و عجیبی در بچه گربه شد. گربهکوچولو دیگر هر غذایی را نمیخورد. فقط نوع خاصی از غذا، آنهم در ظرفی خاص. یا مثل قبل هرجایی نمیخوابید. فقط روی جایی که خانم الف برایش درست کرده بود میخوابید، آنهم به شرطی که رویش پتوی نازکی بکشند.
خلاصه بچهگربه در عرض چند هفته، عادات و بهانههای تازهای پیدا کرده بود که قبلا نداشت.
عصر همان روز، دختر خانم الف شنید که مادر در گفتگو تلفنی با دوستش، داشت میگفت که:
نمیتونم بیام. فقط شوهر و بچههام نیستن که. این گربه کوچولو هم همه زندگیش به من وابستهست. هرغذایی نمیخوره. خودم باید براش غذا بپزم. خودم باید بخوابونمش. من نباشم کسی حوصله نمیکنه به این طفل معصوم برسه. مشکلات من که یکی دوتا نیست. منم و پنجتا بچه!
دختر خانم الف، شگفتزده فکر کرد که تمام زندگی مادر، در وابستگی اطرافیانش به او معنا میشود. و مادر، برای اینکه زندگیاش بیمعنا نشود، حتی قادر است در یک بچه گربه هم عادات خاصی بسازد که فقط خودش از پسش بربیاید.
کمی بعد رفت سر قابلمهای که روی گاز میجوشید و ناخودآگاه گفت: اه! مامان! باز تو این غذا رب ریختی؟!
مادر وسط مکالمه تلفنی گفت: مامان جان غذای تورو بدون رب درست کردم.
پرستو امیری
کانال مشق داستاننویسی:
https://t.me/mashgh_dastannevisi
.
.
عزیزانم لطفا اطلاعات عکس و توضیحات رو مطالعه بفرمایید:
ظرفیت لیست انتظار کمتر از بیست نفر است.
اولویت با #ایرانیان_خارج_کشور و مرجعانیست که توسط همکاران #روانپزشک و #روانشناس معرفی شدهاند.
بهمحض پر شدن این لیست انتظار، مراجع جدید نخواهم پذیرفت تا شهریورماه سال بعد.
و اگر قبلا هم پیام دادید برای لیست انتظار لطفا مجدد پیام بفرستید.
اطلاعات کامل تماس در اسلاید دوم هست.
با تشکر
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت/ رواندرمانگر بزرگسالان
.
عزیزانم لطفا اطلاعات عکس و توضیحات رو مطالعه بفرمایید:
ظرفیت لیست انتظار کمتر از بیست نفر است.
اولویت با #ایرانیان_خارج_کشور و مرجعانیست که توسط همکاران #روانپزشک و #روانشناس معرفی شدهاند.
بهمحض پر شدن این لیست انتظار، مراجع جدید نخواهم پذیرفت تا شهریورماه سال بعد.
و اگر قبلا هم پیام دادید برای لیست انتظار لطفا مجدد پیام بفرستید.
اطلاعات کامل تماس در اسلاید دوم هست.
با تشکر
دکتر پرستو امیری
متخصص روانشناسی سلامت/ رواندرمانگر بزرگسالان
.
.
کاش پدر و مادرها بدونن احترام، ارزش و عشقی که به بچهها میدن، چقدر میتونه در بزرگسالی، ازشون محافظت کنه، درست مثل یه سپر در برابر اتفاقات منفی زندگی.
آدمی که خودش رو محترم، ارزشمند و دوستداشتنی میدونه، اجازه نمیده دیگران ازش سواستفاده کنن یا بهش بیاحترامی کنن و زیر بار هر شرایطی نمیره.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
.
کاش پدر و مادرها بدونن احترام، ارزش و عشقی که به بچهها میدن، چقدر میتونه در بزرگسالی، ازشون محافظت کنه، درست مثل یه سپر در برابر اتفاقات منفی زندگی.
آدمی که خودش رو محترم، ارزشمند و دوستداشتنی میدونه، اجازه نمیده دیگران ازش سواستفاده کنن یا بهش بیاحترامی کنن و زیر بار هر شرایطی نمیره.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
Forwarded from اِنگار
آیینهای سنتی، رشتههای اتصال ما به یکدیگر، به طبیعت و به هستی هستند.
بدون آنها، "ما" معنایی نداریم، نهایتا ازدحامی از انسانهای تنها و منفرد هستیم بی هیچ جای پای سفتی در این هستی. آیینها، ما را حولِ معانی اصیل و باشکوه فراهم میآورند.
دیروز یکی از مراجعانم در خارج از کشور میگفت: چون اینجا تنهایی نوروز را جشن میگیریم حس و حالِ غریبی دارد، خیلی متفاوت از وقتی است که کل شهر در تکاپو باشند.
آیینها و روزهای خاصِ نامگذاری شده، پاسخگوی نیاز تعهد و تعلق داشتن به یک کلِ بزرگتر، به یک "قبیله" ، هستند. و این حسِ تعلق، تعهد و معنای جمعی، مفاهیمی بودهاند که در طی هزاران سال ما را از عظیمترین ترسهای وجودی محافظت کردهاند.
نوروز، باشکوهترین و پرمعناترین آیین ما ایرانیهاست؛ آیینی ملی و فراتر از قومیت، زبان و مذهب؛ آیینی که در جزییاتش پیوندیاست بین انسان با انسان و انسان با طبیعت و هستی.
نوروز را جدی بگیریم، هرچند دلمان چندان خوش نباشد. روانِ فردی و جمعیِ ما بیش از آنکه تصورش را بکنیم به آیینهای سنتی نیازمند است.
نوروز را تبریک عرض میکنم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
بدون آنها، "ما" معنایی نداریم، نهایتا ازدحامی از انسانهای تنها و منفرد هستیم بی هیچ جای پای سفتی در این هستی. آیینها، ما را حولِ معانی اصیل و باشکوه فراهم میآورند.
دیروز یکی از مراجعانم در خارج از کشور میگفت: چون اینجا تنهایی نوروز را جشن میگیریم حس و حالِ غریبی دارد، خیلی متفاوت از وقتی است که کل شهر در تکاپو باشند.
آیینها و روزهای خاصِ نامگذاری شده، پاسخگوی نیاز تعهد و تعلق داشتن به یک کلِ بزرگتر، به یک "قبیله" ، هستند. و این حسِ تعلق، تعهد و معنای جمعی، مفاهیمی بودهاند که در طی هزاران سال ما را از عظیمترین ترسهای وجودی محافظت کردهاند.
نوروز، باشکوهترین و پرمعناترین آیین ما ایرانیهاست؛ آیینی ملی و فراتر از قومیت، زبان و مذهب؛ آیینی که در جزییاتش پیوندیاست بین انسان با انسان و انسان با طبیعت و هستی.
نوروز را جدی بگیریم، هرچند دلمان چندان خوش نباشد. روانِ فردی و جمعیِ ما بیش از آنکه تصورش را بکنیم به آیینهای سنتی نیازمند است.
نوروز را تبریک عرض میکنم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خانهی سوگزده وضعیت عجیب، منگ و متزلزلی دارد؛ درست مانند آدمهای سوگوار که دارند تلاش میکنند با فقدان یک نفر در زندگیشان کنار بیایند، خانه هم انگار دارد تلاش میکند با فقدان کنار بیاید و این فقط چیزی مربوط به اعضای سوگوار خانه نیست؛ خود خانه، کفپوشها، فرشها، مبلمان، و تمام اشیایی که بهنوعی با موجود از دست رفته در ارتباط بودند، باید با وضعیت جدیدشان در فقدان، سازگاری پیدا کنند.
چیزی، برای همیشه، در خانهای که فقدان یکی از اعضا را تجربه کردهاست، تغییر میکند. تغییری به بازگشتناپذیری خود مرگ.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
چیزی، برای همیشه، در خانهای که فقدان یکی از اعضا را تجربه کردهاست، تغییر میکند. تغییری به بازگشتناپذیری خود مرگ.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
Forwarded from مشقِ داستاننویسی
آقای دامپزشک
استلا نشسته بود نوک صندلی چرمی، زانوهایش را جفت کرده بود، انگشتهای گرهخوردهاش را روی پاهایش گذاشته بود و با حیرت به دستهای ماهر آقای دامپزشک، که مشغول جراحی یک سگ بود، نگاه میکرد.
دستها همیشه برایش عضو خیرهکنندهای بودند. دستهای آدمها، انگشتهایشان و حرکاتشان در خاطرش میماند.
انگشتهای آقای دامپزشک کشیده و استخوانی بودند و ترکیب عجیبی از ظرافت و قدرت را همزمان در آنها میشد دید.
استلا انگار که با حرکت دستهای آقای دامپزشک هیپنوتیزم شده باشد، پرت شد به اولین روزی که با بچهگربهای در دست آمده بود به کلینیک دامپزشکی.
بعد از ظهر شلوغی بود و کلینیک پر بود از آدمها و حیوانات خانگی مریض.
آقای دامپزشک، دستیاران و سرپرستهای حیوانات، در تکاپو بودند.
استلا به عنوان یک غریبهی تازهوارد کمی معذب بود و درحالی که بچهگربهاش را به سینهش چسبانده بود، هیاهوی کلینیک و رفت و آمد خستگی ناپذیر آقای دامپزشک از این حیوان به آن حیوان را تماشا میکرد.
آقای دامپزشک، قدبلند بود و لاغراندام، با چشمهای ریز، نافذ و جدی. لباس کاری به تن داشت که لکه لکه روی آن رد خون تازه و ترشحات دیده میشد.
در همان حین که داشت آن نمایش هیجانانگیز زنده را تماشا میکرد، آقای دامپزشک در حین رسیدگی به حیوانی دیگر، پرسیده بود که مشکلش چیست و استلا گفته بود: میخوام واکسنهاشو بزنید لطفا.
چند دقیقه بعد آقای دامپزشک صدایش کرده بود که فورا بچهگربه را روی تخت بگذارد تا واکسنش را بزنند. بچهگربه ناآرام و پرخاشگر بود. آقای دامپزشک گفته بود گردنش را محکم نگه دارد و وقتی استلا گفته بود که دلش نمیآید، با جدیتی آمیخته به کمی خشونت گفت: اگر محکم نگهش ندارید نمیتونم واکسنش رو بزنم.
استلا محکم گردن گربه را گرفت و آقای دامپزشک در چند ثانیه سوزن را وارد ران گربه کرد و فورا بیرون کشید، زیر لب به سلامتی گفت و بدون کوچکترین مکثی، رفت سراغ بیمار بعدی که یک توله سگ بود.
همانشب استلا به دوستش گفته بود: این بهترین دامپزشکیه که میشه تو این شهر پیدا کرد.
استلا معتقد بود جدیت، انضباط و کمی خشونت در کار، از آدمها یک حرفهای میسازد. نمیتوانست به کسانی که در کارهای جدی، زبان مهربانانهای دارند اعتماد کند. در عوض با اطمینان کارها را به آدمهای سختگیر و جدی میسپرد.
همیشه به اطرافیانش میگفت: اینروزها زیادی روی مهارتهای کلامی تاکید میشه، مشتریمداری خلاصه شده توی زبونبازی! اما آدمها رو نه با زبان، که با دستهاشون باید قضاوت کرد.
در مورد آقای دامپزشک، این باور استلا به مرور تایید شد. بعدترها زمانی که گربهاش به یک بیماری سخت و مزمن دچار شده بود و استلا از نظر فکری و عاطفی پریشان و آشفته بود، هیچکدام از حرفهای مهربانانه و آرامبخش اطرافیان فکرش آرام نکرده بود، بجز زمانی که آقای دامپزشک با لحن جدی گفته بود: نترسید، من هستم. هر اتفاقی بیفته من هستم ... و در تمام لحظات آن دوران، با سرسختی، دقت و جدیت در کنارش بود.
در همانروزهای سخت، استلا در دفتر روزنویسش نوشته بود:
حقیقتا حضورِ دیگری، تحملِ آدم را برای کشیدن بار زندگی افزون میکند. میگویند رنج کشیدن سخت است و تنهایی رنج کشیدن، سختتر. در لحظاتِ گرفتاری باید به چیزی، چنگ زد؛ چیزی راسخ، محکم و قابل اعتماد.
پرستو امیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
استلا نشسته بود نوک صندلی چرمی، زانوهایش را جفت کرده بود، انگشتهای گرهخوردهاش را روی پاهایش گذاشته بود و با حیرت به دستهای ماهر آقای دامپزشک، که مشغول جراحی یک سگ بود، نگاه میکرد.
دستها همیشه برایش عضو خیرهکنندهای بودند. دستهای آدمها، انگشتهایشان و حرکاتشان در خاطرش میماند.
انگشتهای آقای دامپزشک کشیده و استخوانی بودند و ترکیب عجیبی از ظرافت و قدرت را همزمان در آنها میشد دید.
استلا انگار که با حرکت دستهای آقای دامپزشک هیپنوتیزم شده باشد، پرت شد به اولین روزی که با بچهگربهای در دست آمده بود به کلینیک دامپزشکی.
بعد از ظهر شلوغی بود و کلینیک پر بود از آدمها و حیوانات خانگی مریض.
آقای دامپزشک، دستیاران و سرپرستهای حیوانات، در تکاپو بودند.
استلا به عنوان یک غریبهی تازهوارد کمی معذب بود و درحالی که بچهگربهاش را به سینهش چسبانده بود، هیاهوی کلینیک و رفت و آمد خستگی ناپذیر آقای دامپزشک از این حیوان به آن حیوان را تماشا میکرد.
آقای دامپزشک، قدبلند بود و لاغراندام، با چشمهای ریز، نافذ و جدی. لباس کاری به تن داشت که لکه لکه روی آن رد خون تازه و ترشحات دیده میشد.
در همان حین که داشت آن نمایش هیجانانگیز زنده را تماشا میکرد، آقای دامپزشک در حین رسیدگی به حیوانی دیگر، پرسیده بود که مشکلش چیست و استلا گفته بود: میخوام واکسنهاشو بزنید لطفا.
چند دقیقه بعد آقای دامپزشک صدایش کرده بود که فورا بچهگربه را روی تخت بگذارد تا واکسنش را بزنند. بچهگربه ناآرام و پرخاشگر بود. آقای دامپزشک گفته بود گردنش را محکم نگه دارد و وقتی استلا گفته بود که دلش نمیآید، با جدیتی آمیخته به کمی خشونت گفت: اگر محکم نگهش ندارید نمیتونم واکسنش رو بزنم.
استلا محکم گردن گربه را گرفت و آقای دامپزشک در چند ثانیه سوزن را وارد ران گربه کرد و فورا بیرون کشید، زیر لب به سلامتی گفت و بدون کوچکترین مکثی، رفت سراغ بیمار بعدی که یک توله سگ بود.
همانشب استلا به دوستش گفته بود: این بهترین دامپزشکیه که میشه تو این شهر پیدا کرد.
استلا معتقد بود جدیت، انضباط و کمی خشونت در کار، از آدمها یک حرفهای میسازد. نمیتوانست به کسانی که در کارهای جدی، زبان مهربانانهای دارند اعتماد کند. در عوض با اطمینان کارها را به آدمهای سختگیر و جدی میسپرد.
همیشه به اطرافیانش میگفت: اینروزها زیادی روی مهارتهای کلامی تاکید میشه، مشتریمداری خلاصه شده توی زبونبازی! اما آدمها رو نه با زبان، که با دستهاشون باید قضاوت کرد.
در مورد آقای دامپزشک، این باور استلا به مرور تایید شد. بعدترها زمانی که گربهاش به یک بیماری سخت و مزمن دچار شده بود و استلا از نظر فکری و عاطفی پریشان و آشفته بود، هیچکدام از حرفهای مهربانانه و آرامبخش اطرافیان فکرش آرام نکرده بود، بجز زمانی که آقای دامپزشک با لحن جدی گفته بود: نترسید، من هستم. هر اتفاقی بیفته من هستم ... و در تمام لحظات آن دوران، با سرسختی، دقت و جدیت در کنارش بود.
در همانروزهای سخت، استلا در دفتر روزنویسش نوشته بود:
حقیقتا حضورِ دیگری، تحملِ آدم را برای کشیدن بار زندگی افزون میکند. میگویند رنج کشیدن سخت است و تنهایی رنج کشیدن، سختتر. در لحظاتِ گرفتاری باید به چیزی، چنگ زد؛ چیزی راسخ، محکم و قابل اعتماد.
پرستو امیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
Forwarded from مشقِ داستاننویسی
نبودن
سه هفته از مرگ "او" گذشته بود و ناتالی در منزلش میزبان دوستان نزدیکی بود که در این مدت برای آنکه در این دوران رنج و سوگ تنها نباشد - یا شاید برای آنکه خدا را شاکر باشند که هنوز نوبت آنها نشده- مدام به ملاقات او میآمدند.
در سکوت عصرگاهی چای مینوشیدند و لابهلای آن برای برقراری ارتباط با یکدیگر و ابراز غمشان، نفس عمیق یا آهی میکشیدند.
اینجور لحظات همیشه این لوئیس بود که با بیملاحظهگی شیطنتآمیزی با گفتن یک جملهی نامربوط، سکوت را میشکست. همه سرزنشش میکردند و در عینحال، ته دلشان خوشحال بودند که وضعیت معذبکننده را بر هم میزند.
اینبار هم لوئیس با صدای نسبت بلند و بانشاطی گفت: شاید بد نباشه همگی این آخر هفته به سفر بریم.
و بعد بدون توجه به نگاه سرزنشگر دوستانش، ادامه داد: این روزا هوا خیلی وسوسهانگیزه!
شارلوت که استعداد شگرفی در دادن معانی بحرانی به هر وضعیتی داشت، فنجانش را در نعلبکی گذاشت و در حینی که آن را روی میز سُر میداد، با کنایه گفت: آره خیلی وسوسهانگیزه! بهخصوص که الان فصل سیلابهای خطرناک هم هست و فقط یه آدم کمعقل میتونه بزنه به جاده.
ناتالی، بیحوصله بلند شد و گفت: دیروز عصر کیک پختم، از کیکهایی که "اون" دوست داشت، میارم که با چایی بخوریم.
و بدون آنکه منتظر تعارف یا تشکر باشد رفت به سمت آشپزخانه.
الینور نگاه چپی به شارلوت و لوئیس کرد و به دنبال ناتالی رفت توی آشپزخانه.
ناتالی، عین آدمی که گمشده و گیج و تندتند راه میرود، داشت تندتند نصفهکیکی را برش میزد و در بشقاب بزرگی میچید. الینور کارد را از دستش گرفت و گفت: ولش کن حالا، بیا بشین اینجا.
ناتالی، پیداشده، بی هیچ حرفی از دستورش تبعیت کرد و هر دو پشت میز گرد کوچکی در وسط آشپزخانه نشستند.
الینور عجیبترین و در عین حال پیشوپا افتادهترین سوال مخصوص چنین موقعیتی را پرسید: اوضاعت چطوره؟
ناتالی در حالی که به انگشتهای گرهخوردهش روی میز نگاه میکرد جواب داد: نمیدونم!
آنچه در درون داشت را نمیتوانست به جملات تبدیل کند.
زبان عاجز از توصیف بسیاری از تجارب انسانیست. بخش زیادی از انسان هرگز به کلام در نمیآید یا اگر درآید عقیم و ناقص است. کلام دست مییازد و تنها بخشِ کوچکی از تجربهی زیسته را به چنگ میآورد. انسان تلاش میکند به آنچه تجربه میکند جامهی کلام بپوشاند، اما قبای کلام به تنِ تجربه کوچک است و همیشه گوشههای از آن بیرون میماند.
با این حال، ناتالی ادامه داد: راستش دیگه دلتنگ نیستم، غمگین هم نیستم، بهجاش یه حس سردرگمکننده و ترسناک دارم. میدونی من و "اون" خیلی وقتها بهخاطر شرایط زندگی و سفر، ماهها دور میشدیم از هم.
اینروزها خیلی به این موضوع فکر میکنم که من میتونم "دوری" و "جدایی" رو حتی به اندازهی یه عمر تحمل کنم، اما "نبودن" یه چیز دیگهست. نمیتونم با این حس عجیب کنار بیام که اون هیچجایی در این جهان نیست!
موقع گفتن جملهی آخر سرش را چرخاند و با چشمانش اطراف را نگاه کرد، گویی میخواست با یک نگاه، جهان را نظاره کند، جهانی که "او" در هیچجای آن نبود.
با حالتی حیرتزده و کلافه ادامه داد: میدونی "اون" هیچجا نیست و هرگز نخواهد بود. مرگ با هر جدایی دیگهای فرق داره. وقتی بیرونم، "اون" تو خونه نیست! وقتی تو اتاقم "اون" تو سالن نیست! وقتی خوابم، "اون" سرجاش نخوابیده!
با نگاهی التماسآمیز به الینور نگاه کرد و گفت: میفهمی چی میگم؟
انگار التماس کند که: خواهش میکنم بفهم چی میگم.
برای آنکه احساس دیوانگی نکند، نیاز داشت حداقل یک نفر در این جهان بفهمد که چه میگوید.
پرستو امیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
سه هفته از مرگ "او" گذشته بود و ناتالی در منزلش میزبان دوستان نزدیکی بود که در این مدت برای آنکه در این دوران رنج و سوگ تنها نباشد - یا شاید برای آنکه خدا را شاکر باشند که هنوز نوبت آنها نشده- مدام به ملاقات او میآمدند.
در سکوت عصرگاهی چای مینوشیدند و لابهلای آن برای برقراری ارتباط با یکدیگر و ابراز غمشان، نفس عمیق یا آهی میکشیدند.
اینجور لحظات همیشه این لوئیس بود که با بیملاحظهگی شیطنتآمیزی با گفتن یک جملهی نامربوط، سکوت را میشکست. همه سرزنشش میکردند و در عینحال، ته دلشان خوشحال بودند که وضعیت معذبکننده را بر هم میزند.
اینبار هم لوئیس با صدای نسبت بلند و بانشاطی گفت: شاید بد نباشه همگی این آخر هفته به سفر بریم.
و بعد بدون توجه به نگاه سرزنشگر دوستانش، ادامه داد: این روزا هوا خیلی وسوسهانگیزه!
شارلوت که استعداد شگرفی در دادن معانی بحرانی به هر وضعیتی داشت، فنجانش را در نعلبکی گذاشت و در حینی که آن را روی میز سُر میداد، با کنایه گفت: آره خیلی وسوسهانگیزه! بهخصوص که الان فصل سیلابهای خطرناک هم هست و فقط یه آدم کمعقل میتونه بزنه به جاده.
ناتالی، بیحوصله بلند شد و گفت: دیروز عصر کیک پختم، از کیکهایی که "اون" دوست داشت، میارم که با چایی بخوریم.
و بدون آنکه منتظر تعارف یا تشکر باشد رفت به سمت آشپزخانه.
الینور نگاه چپی به شارلوت و لوئیس کرد و به دنبال ناتالی رفت توی آشپزخانه.
ناتالی، عین آدمی که گمشده و گیج و تندتند راه میرود، داشت تندتند نصفهکیکی را برش میزد و در بشقاب بزرگی میچید. الینور کارد را از دستش گرفت و گفت: ولش کن حالا، بیا بشین اینجا.
ناتالی، پیداشده، بی هیچ حرفی از دستورش تبعیت کرد و هر دو پشت میز گرد کوچکی در وسط آشپزخانه نشستند.
الینور عجیبترین و در عین حال پیشوپا افتادهترین سوال مخصوص چنین موقعیتی را پرسید: اوضاعت چطوره؟
ناتالی در حالی که به انگشتهای گرهخوردهش روی میز نگاه میکرد جواب داد: نمیدونم!
آنچه در درون داشت را نمیتوانست به جملات تبدیل کند.
زبان عاجز از توصیف بسیاری از تجارب انسانیست. بخش زیادی از انسان هرگز به کلام در نمیآید یا اگر درآید عقیم و ناقص است. کلام دست مییازد و تنها بخشِ کوچکی از تجربهی زیسته را به چنگ میآورد. انسان تلاش میکند به آنچه تجربه میکند جامهی کلام بپوشاند، اما قبای کلام به تنِ تجربه کوچک است و همیشه گوشههای از آن بیرون میماند.
با این حال، ناتالی ادامه داد: راستش دیگه دلتنگ نیستم، غمگین هم نیستم، بهجاش یه حس سردرگمکننده و ترسناک دارم. میدونی من و "اون" خیلی وقتها بهخاطر شرایط زندگی و سفر، ماهها دور میشدیم از هم.
اینروزها خیلی به این موضوع فکر میکنم که من میتونم "دوری" و "جدایی" رو حتی به اندازهی یه عمر تحمل کنم، اما "نبودن" یه چیز دیگهست. نمیتونم با این حس عجیب کنار بیام که اون هیچجایی در این جهان نیست!
موقع گفتن جملهی آخر سرش را چرخاند و با چشمانش اطراف را نگاه کرد، گویی میخواست با یک نگاه، جهان را نظاره کند، جهانی که "او" در هیچجای آن نبود.
با حالتی حیرتزده و کلافه ادامه داد: میدونی "اون" هیچجا نیست و هرگز نخواهد بود. مرگ با هر جدایی دیگهای فرق داره. وقتی بیرونم، "اون" تو خونه نیست! وقتی تو اتاقم "اون" تو سالن نیست! وقتی خوابم، "اون" سرجاش نخوابیده!
با نگاهی التماسآمیز به الینور نگاه کرد و گفت: میفهمی چی میگم؟
انگار التماس کند که: خواهش میکنم بفهم چی میگم.
برای آنکه احساس دیوانگی نکند، نیاز داشت حداقل یک نفر در این جهان بفهمد که چه میگوید.
پرستو امیری
https://t.me/mashgh_dastannevisi
.
"دوست داشتن خودتون" نباید فقط یه جملهی قشنگ روی یه کاغذِ چسبونده شده به آینه اتاقتون باشه!
دوست داشتن خودتون رو به خودتون ثابت کنید.
همونطور که وقتی کسی میگه دوستتون داره انتظار دارید با رفتار محبتآمیزش، با مراقبتهاش، با وقت گذاشتنهاش، با حمایت کردنهاش، با صبوریش، با پذیرشش، با بخشش، با درکش و با رفتارش، در عمل به شما نشون بده که دوستتون داره، خودتون هم در عمل باید خودتون رو دوست داشته باشید، نه فقط در کلام.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
"دوست داشتن خودتون" نباید فقط یه جملهی قشنگ روی یه کاغذِ چسبونده شده به آینه اتاقتون باشه!
دوست داشتن خودتون رو به خودتون ثابت کنید.
همونطور که وقتی کسی میگه دوستتون داره انتظار دارید با رفتار محبتآمیزش، با مراقبتهاش، با وقت گذاشتنهاش، با حمایت کردنهاش، با صبوریش، با پذیرشش، با بخشش، با درکش و با رفتارش، در عمل به شما نشون بده که دوستتون داره، خودتون هم در عمل باید خودتون رو دوست داشته باشید، نه فقط در کلام.
پرستو امیری
@engaarr
@engaarr
کارگاه لحظهها با طعم عواطف برای چه کسانی مناسب است؟
افراد با مشکلاتی مانند:
افسردگی، اختلالات اضطرابی و استرس، بیقراری و ناامیدی مزمن، خشم و پرخاشگری،
افرادی که درگیر رفتارهای پرخوری، پرخوابی، اهمالکاری، دمدمی مزاج، رفتارهای اعتیادی و خودآسیبرسان هستند،
افراد با طرحوارههای رهاشدگی، نقص و شرم، کمالگرایی و ایثار،
افرادی که مشکلات مزمن عاطفی در روابط دارند و در رابطه بیشتر هیجانات آزاردهنده را تجربه میکنند،
افراد با علائم و دردهای مزمن بدنی که علل روانی دارند،
و افرادی که به دنبال رشد تواناییهای خود و تجربهی زندگی غنی و معنادار هستند،
میتوانند از تکنیکهای تنظیم هیجان بهرهمند شوند.
اطلاعات بیشتر، پیامک، واتساپ و تلگرام:
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
افراد با مشکلاتی مانند:
افسردگی، اختلالات اضطرابی و استرس، بیقراری و ناامیدی مزمن، خشم و پرخاشگری،
افرادی که درگیر رفتارهای پرخوری، پرخوابی، اهمالکاری، دمدمی مزاج، رفتارهای اعتیادی و خودآسیبرسان هستند،
افراد با طرحوارههای رهاشدگی، نقص و شرم، کمالگرایی و ایثار،
افرادی که مشکلات مزمن عاطفی در روابط دارند و در رابطه بیشتر هیجانات آزاردهنده را تجربه میکنند،
افراد با علائم و دردهای مزمن بدنی که علل روانی دارند،
و افرادی که به دنبال رشد تواناییهای خود و تجربهی زندگی غنی و معنادار هستند،
میتوانند از تکنیکهای تنظیم هیجان بهرهمند شوند.
اطلاعات بیشتر، پیامک، واتساپ و تلگرام:
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
انسان،
حتی خردورزترین انسان،
بسیار بیشتر از آنکه تصور کند، تحت سلطهی مقتدرانهی هیجان و احساس است.
در خردمندانهترین تصمیمات انسان، بیش از منطق و تفکر، ردپای قاطع احساسات وجود دارد، حتی اگر مشاهده نشود.
برای رام کردن اسبِ سرکشِ و وحشی احساس، انسان به مهارتی آگاهانه و ظریف به نام تنظیم هیجان نیاز دارد، که به او کمک کند تا بتواند اضطرابها، افسردگیها، بیحوصلگیها، خشمها و ناامیدیهایش را از وجودش دور کرده، خود را تسکین دهد و آرام کند.
این مهارت به انسان کمک میکند ظرفیت لذت بردنش را افزایش داده و با توان بیشتری ناملایمات زندگی را پشتسر بگذارد.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
حتی خردورزترین انسان،
بسیار بیشتر از آنکه تصور کند، تحت سلطهی مقتدرانهی هیجان و احساس است.
در خردمندانهترین تصمیمات انسان، بیش از منطق و تفکر، ردپای قاطع احساسات وجود دارد، حتی اگر مشاهده نشود.
برای رام کردن اسبِ سرکشِ و وحشی احساس، انسان به مهارتی آگاهانه و ظریف به نام تنظیم هیجان نیاز دارد، که به او کمک کند تا بتواند اضطرابها، افسردگیها، بیحوصلگیها، خشمها و ناامیدیهایش را از وجودش دور کرده، خود را تسکین دهد و آرام کند.
این مهارت به انسان کمک میکند ظرفیت لذت بردنش را افزایش داده و با توان بیشتری ناملایمات زندگی را پشتسر بگذارد.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
اِنگار
چرا بعضیها مکررا شکست عاطفی میخورند؟ عواملی متعددی میتواند موجب شود یک فرد مدام در روابط اشتباهی قرار بگیرد. مهمترین این عوامل مشکلات و اختلالات شخصیتی و طرحوارههای ناسازگار افراد هستند. برای مثال، افراد وابسته، افرادی که مدام ترس از رها شدن دارند،…
کارگاه تسکین درد سوگ عاطفی
در حال ثبتنام است.
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
در حال ثبتنام است.
۰۹۳۶۵۷۰۵۱۷۱
Forwarded from اِنگار
گاهی هم تمامِ آنچه باید یاد بگیریم تحملِ دوسوگرایی است؛ اینکه بپذیریم ما عشق و نفرت را درکنارهم -باهم- در رابطه با یک فرد تجربه میکنیم و این تعارضیست اجتنابناپذیر در روابط صمیمانه؛ چرا که تمام کامیابی و ناکامی ما در بستر صمیمیت اتفاق میافتد. باید یاد بگیریم این دوسوگرایی را تحمل کنیم و براساسِ تجاربِ هیجانی و احساسیِ لحظهای، رفتار و تصمیمگیری نکنیم.
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr
دکتر پرستوامیری
@engaarr
@engaarr
@engaarr