دفتر یادداشت صدرا امامی
صدرا – قهوه را که نمیشود تنهایی خورد
✍️ طرح صیانت و تجربه شکست مطلق فرد از سیستم - قسمت اول
[ این نوشته بعد از یک مقدمه طولانی سراغ اصل مطلبش میرود.]
🔸این روزها طرح صیانت از فضای مجازی - که البته در این روزها حمایت را جایگزین صیانت کردهاند - به یکی از دغدغههای اصلی کاربران و فعالان فضای مجازی تبدیل شده است. این طرح را میتوان از زوایای گوناگونی بررسی کرد.
🔸 میتوان از فرایند سیاستگذاری و نحوه آن گفت و این که چگونه عدم کاربست اصول آن باعث شده طرحی که هنوز بررسی رسمی آن شروع نشده با ۱ میلیون امضای مخالف روبهرو شود. ۱ میلیون نفری که تک به تک و بر اساس فعالیت خود فعالان و کاربران و در یک کلام شهروندان با موضوع و خطرات آن آشنا شدهاند و اگر هم رسانهای از آن حرف زده بعد از تلاشها و صحبتهای همین افراد به آن پرداخته است. دقیقتر آنجا مشخص میشود که سیاستگذاری و نحوه آن حلقه مفقودهی این روزهای ماست که بیانیهها و صحبتهای اعضای رسمی انجمن صنفی کسبوکارهای اینترنتی، اتحادیه کسبوکارهای اینترنتی، سازمان نظام صنفی رایانهای و همچنین سازمان فناوری اطلاعات و وزارت ارتباطات را هم در مخالفت با آن میخوانی.
🔸 میتوان از دریچه استراتژی به آن نگاه کرد. در ادبیات مدیریت و استراتژی، شناخت چالشها و اولویتبندی آنها برای ارائه راهکار را هنر یک استراتژیست میدانند. با این تعریف هر طور که نگاه کنی سر از این اولویتها در نمیآوری. اگر تمرکز را بر فضای مجازی و کسبوکارهایش بگذاریم قطعا اولویتهای مهمتری مانند اینماد، حفاظت از دادههای کاربران، امکان ورود مستقیم یک قاضی یا نهاد در زمینه فیلترینگ و قانون پلتفرمها وجود دارد که باید به آنها پرداخت. اگر دریچه را کمی بازتر کنیم و کشور را مدنظر قرار دهیم و طبق گفتههای مدافعان طرح، مرکز پژوهشهای مجلس را بانی طرح بدانیم اولویتهایی مانند سیاستگذاری آب، مشکل کسری بودجه و تورم، یارانهها و نظام مالیاتی، برجام و ارتباط با جهان قطعا چالشهای مهمتری برای کشور به حساب میآیند.
🔸 میتوان از زاویه فساد به آن نگاه کرد. این که - تقریبا - هر بار در هر طرح دولتی و ملی، بودجهای برای راهاندازی جایگزینها و بومیشدهها طراحی شده چگونه بدون وجود سیستمی شفاف و با ترک تشریفات این طرحها به دست عدهای خودی رسیده و بعدها هم طرح شکست خورده و هم منابع مالی این کشور فقط در جیب عدهای خاص قرار گرفته است و البته میتوان از خود مادهها و تبصرهها گفت. از سناریوها و خطراتی که هر کدام از این مادهها میتوانند ایجاد کنند.
🔸 اما من نمیخواهم از هیچکدام از این موارد بگویم. در نگاه من دو زاویه دید مهمتر است. اولین زاویه این است که چرا در صورت تصویب و اجرای سفت و سخت این طرح و در نهایت فیلترینگ - یا به قول نویسندگان و مدافعان بخوانید حذف و محدودیت در ترافیک و ارائه گزینه جایگزین - این تلاشها مانند فیلترینگ تلگرام شکست خواهد خورد. موضوع هم بودجه و سرور و ویژگیهای نرمافزاری و سختافزاری نیست، موضوع نحوه پذیرش فناوریست و در روزهای آتی از آن خواهم نوشت.
🔸 دومین زاویه که موضوع اصلی این نوشته است و در واقع به گمان من مهمترین دلیل مخالفت با این طرح از این قرار است: ناشنوایی و شکست همیشگی فرد در مقابل سیستم. این شکست را، خیلی بهتر و کاملتر از من، مرتضی کریمی پس از حوادث دیماه ۹۶ در مقالهای با عنوان « عامل اصلی شورشها چیست » نوشت. خواندنش بسیار آموزندهست و من فقط قسمتی از آن را نقل میکنم که تبیین کاملیست از این که چرا نمیتوان به این طرح اعتماد داشت و از اساس روح و حضور آن زیر سوال است:
✔️ « کافی است که یک بار به هر دلیلی گذارتان به قوه قضاییه افتاده باشد. کافی است برای انجام یک کار عمرانی به شهرداری مراجعه کرده باشید. کافی است معلم باشید یا برعکس بچه مدرسهای داشته باشید تا تنتان به تنهی سازمانها و نهادهای کور و کری خورده باشد که بر دیوارهایشان شعارهای زیبا و دینی تزیین شدهاند. کافی است بخواهید عصر جمعه یک برنامه سرگرمکننده در تلوزیون ببینید... خلاصهاش کافی است شهروند باشید و بخواهید یک زندگی ساده و بیدردسر داشته باشید تا در هر لحظه و هر نقطه از زندگی مورد «ناشنوایی» سیستماتیک مدیران قرار بگیرید. در این مواجههی فرد با سیستم تقریبا همیشه سیستم است که پیروز است. همیشه «سیستم» یا همان «نظام»، «فرد»ی را که مورد ناشنوایی قرار گرفته است یا برعکس فردی را در درون «سیستم» مقصر میکند. مثلا در سقوط یک هواپیما همیشه خلبان، یعنی فردی که یکی از ماست مقصر است. اصل تفکیک قوا برای حمایت از این «فرد» در مقابل «سیستم»، سالها پیش ایجاد شده است. بنابراین همه از شنیده شدن رنج و درد و تنگناهایشان ناامید و خستهاند.
____
@emamisadra
[ این نوشته بعد از یک مقدمه طولانی سراغ اصل مطلبش میرود.]
🔸این روزها طرح صیانت از فضای مجازی - که البته در این روزها حمایت را جایگزین صیانت کردهاند - به یکی از دغدغههای اصلی کاربران و فعالان فضای مجازی تبدیل شده است. این طرح را میتوان از زوایای گوناگونی بررسی کرد.
🔸 میتوان از فرایند سیاستگذاری و نحوه آن گفت و این که چگونه عدم کاربست اصول آن باعث شده طرحی که هنوز بررسی رسمی آن شروع نشده با ۱ میلیون امضای مخالف روبهرو شود. ۱ میلیون نفری که تک به تک و بر اساس فعالیت خود فعالان و کاربران و در یک کلام شهروندان با موضوع و خطرات آن آشنا شدهاند و اگر هم رسانهای از آن حرف زده بعد از تلاشها و صحبتهای همین افراد به آن پرداخته است. دقیقتر آنجا مشخص میشود که سیاستگذاری و نحوه آن حلقه مفقودهی این روزهای ماست که بیانیهها و صحبتهای اعضای رسمی انجمن صنفی کسبوکارهای اینترنتی، اتحادیه کسبوکارهای اینترنتی، سازمان نظام صنفی رایانهای و همچنین سازمان فناوری اطلاعات و وزارت ارتباطات را هم در مخالفت با آن میخوانی.
🔸 میتوان از دریچه استراتژی به آن نگاه کرد. در ادبیات مدیریت و استراتژی، شناخت چالشها و اولویتبندی آنها برای ارائه راهکار را هنر یک استراتژیست میدانند. با این تعریف هر طور که نگاه کنی سر از این اولویتها در نمیآوری. اگر تمرکز را بر فضای مجازی و کسبوکارهایش بگذاریم قطعا اولویتهای مهمتری مانند اینماد، حفاظت از دادههای کاربران، امکان ورود مستقیم یک قاضی یا نهاد در زمینه فیلترینگ و قانون پلتفرمها وجود دارد که باید به آنها پرداخت. اگر دریچه را کمی بازتر کنیم و کشور را مدنظر قرار دهیم و طبق گفتههای مدافعان طرح، مرکز پژوهشهای مجلس را بانی طرح بدانیم اولویتهایی مانند سیاستگذاری آب، مشکل کسری بودجه و تورم، یارانهها و نظام مالیاتی، برجام و ارتباط با جهان قطعا چالشهای مهمتری برای کشور به حساب میآیند.
🔸 میتوان از زاویه فساد به آن نگاه کرد. این که - تقریبا - هر بار در هر طرح دولتی و ملی، بودجهای برای راهاندازی جایگزینها و بومیشدهها طراحی شده چگونه بدون وجود سیستمی شفاف و با ترک تشریفات این طرحها به دست عدهای خودی رسیده و بعدها هم طرح شکست خورده و هم منابع مالی این کشور فقط در جیب عدهای خاص قرار گرفته است و البته میتوان از خود مادهها و تبصرهها گفت. از سناریوها و خطراتی که هر کدام از این مادهها میتوانند ایجاد کنند.
🔸 اما من نمیخواهم از هیچکدام از این موارد بگویم. در نگاه من دو زاویه دید مهمتر است. اولین زاویه این است که چرا در صورت تصویب و اجرای سفت و سخت این طرح و در نهایت فیلترینگ - یا به قول نویسندگان و مدافعان بخوانید حذف و محدودیت در ترافیک و ارائه گزینه جایگزین - این تلاشها مانند فیلترینگ تلگرام شکست خواهد خورد. موضوع هم بودجه و سرور و ویژگیهای نرمافزاری و سختافزاری نیست، موضوع نحوه پذیرش فناوریست و در روزهای آتی از آن خواهم نوشت.
🔸 دومین زاویه که موضوع اصلی این نوشته است و در واقع به گمان من مهمترین دلیل مخالفت با این طرح از این قرار است: ناشنوایی و شکست همیشگی فرد در مقابل سیستم. این شکست را، خیلی بهتر و کاملتر از من، مرتضی کریمی پس از حوادث دیماه ۹۶ در مقالهای با عنوان « عامل اصلی شورشها چیست » نوشت. خواندنش بسیار آموزندهست و من فقط قسمتی از آن را نقل میکنم که تبیین کاملیست از این که چرا نمیتوان به این طرح اعتماد داشت و از اساس روح و حضور آن زیر سوال است:
✔️ « کافی است که یک بار به هر دلیلی گذارتان به قوه قضاییه افتاده باشد. کافی است برای انجام یک کار عمرانی به شهرداری مراجعه کرده باشید. کافی است معلم باشید یا برعکس بچه مدرسهای داشته باشید تا تنتان به تنهی سازمانها و نهادهای کور و کری خورده باشد که بر دیوارهایشان شعارهای زیبا و دینی تزیین شدهاند. کافی است بخواهید عصر جمعه یک برنامه سرگرمکننده در تلوزیون ببینید... خلاصهاش کافی است شهروند باشید و بخواهید یک زندگی ساده و بیدردسر داشته باشید تا در هر لحظه و هر نقطه از زندگی مورد «ناشنوایی» سیستماتیک مدیران قرار بگیرید. در این مواجههی فرد با سیستم تقریبا همیشه سیستم است که پیروز است. همیشه «سیستم» یا همان «نظام»، «فرد»ی را که مورد ناشنوایی قرار گرفته است یا برعکس فردی را در درون «سیستم» مقصر میکند. مثلا در سقوط یک هواپیما همیشه خلبان، یعنی فردی که یکی از ماست مقصر است. اصل تفکیک قوا برای حمایت از این «فرد» در مقابل «سیستم»، سالها پیش ایجاد شده است. بنابراین همه از شنیده شدن رنج و درد و تنگناهایشان ناامید و خستهاند.
____
@emamisadra
دفتر یادداشت صدرا امامی
✍️ طرح صیانت و تجربه شکست مطلق فرد از سیستم - قسمت اول [ این نوشته بعد از یک مقدمه طولانی سراغ اصل مطلبش میرود.] 🔸این روزها طرح صیانت از فضای مجازی - که البته در این روزها حمایت را جایگزین صیانت کردهاند - به یکی از دغدغههای اصلی کاربران و فعالان فضای…
✍️ طرح صیانت و تجربه شکست مطلق فرد از سیستم - قسمت دوم
✔️ « ... هر گاه صدای واقعی یک شهروند را از صداوسیمای ملی شنیدیم میتوانیم امیدوار باشیم که دیگر سیستمها هم به نفعِ فرد فردِ مردم اصلاح شوند و مثلا یک فرد در مواجهه با شهرداری یا قوه قضاییه (در صورت حق داشتن) به حقاش خواهد رسید. اما فاجعه فقط به همینجا ختم نمیشود. اوج «ناشنوایی» در امر عمومی است، جایی که حکومت مسئول مستقیم و مهمترین بازیگر آن است. فضاهای عمومی، مسایل و مشکلات عمومی - از حمایت از آزادیهاٰی عمومی و بسترسازی برای تشکلات سیاسی یا صنفی گرفته تا سامانبخشی بحرانهای طبیعی، مساله محیط زیست و آلودگی هوا - حوزه مستقیم مدیریت حاکمیت است. در این حوزه افراد نمیتوانند با صرف هزینههای شخصی مشکلات را مرتفع کنند. دلنگرانیهای مردم از طرف حاکمیت «شنیده» نمیشود در حالی که آنها نمیدانند که بودجههای دولتی و مالیاتهایی که پرداخت میکنند در چه راههایی در داخل یا خارج از ایران خرج میشود. »
🔸 حالا از پس این توصیف میتوان متوجه شد چرا تن و دل بسیاری از فعالان فضای مجازی لرزیده. چون در روح این طرح امکان ایجاد ناشنوایی بیشتر نهفته است. چون قرارگیری قدرت در دست گروهی غیر انتخابی که با کمی اغماض میتواند نماینده حاکمیت ناشنوا نامیده شود ترسناک است. زیرا هنگامی که به یکی از مدافعان طرح میگویی چگونه اعتراض کنیم به سادگی میگوید: « مهم زور شماست که میتونید از طریق هیات وزیران یا رئوسای قوا هر مصوبهای که خواستین رو جلوش رو بگیرید.» گویی وزرا و سران قوا هر روز با دوچرخه به کافههای شهر میآیند تا با شهروندان گفتوگو کنند. چون سالها پیش تجربه شده چگونه حاکمیت برای آن که حداقل به ظاهر ناشنوا نامیده نشود در فضای نشریات و مکتوبات، دوازده روزنامه را در یک روز بست و کتابهایی را خمیر و باقی را از بازار جمع کرد. از نویسندگان و رزونامهنگارهایش که دیگر نگویم. چون فضای مجازی با همه ضربههایی که میتواند بزند آخرین کورسوی حرف زدن شهروندیست که بگوید: حاکمیت ناشنوا نباش.
🔸 به کتاب برگردم و این که چرا این قسمت از کتاب را خواندم. دلیلش ساده است؛ چون همه ما و دوستان و عزیزانمان میتوانیم تانیا باشیم. گسسته شده از جامعه و به قول خود کتاب ناگاه خود را اینگونه دریابیم: تبدیل شده به یک نا_دیده، نا_مرئی، نا_موجود، نا_روزنامهنگار، نا_آدم.
🔸 در نهایت دوست دارم نوشته را با قسمتی از همین خوانش تمام کنم:
✔️ « اما تانیا در یک مورد اشتباه میکرد: فکر میکرد همه چیز همیشه همانطور میماند - همان روزنامه، همان چهرهها، همان فضای سرد ترس و تهمت و بستنهای بیسروصدا، همان سیستم بیتحرک - هیچ چیز هرگز تغییری نخواهد کرد. آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرؤیایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همان جور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم.
.
.
.
با اینهمه، فقط ای کاش تانیا صبر کرده بود.
____
@emamisadra
✔️ « ... هر گاه صدای واقعی یک شهروند را از صداوسیمای ملی شنیدیم میتوانیم امیدوار باشیم که دیگر سیستمها هم به نفعِ فرد فردِ مردم اصلاح شوند و مثلا یک فرد در مواجهه با شهرداری یا قوه قضاییه (در صورت حق داشتن) به حقاش خواهد رسید. اما فاجعه فقط به همینجا ختم نمیشود. اوج «ناشنوایی» در امر عمومی است، جایی که حکومت مسئول مستقیم و مهمترین بازیگر آن است. فضاهای عمومی، مسایل و مشکلات عمومی - از حمایت از آزادیهاٰی عمومی و بسترسازی برای تشکلات سیاسی یا صنفی گرفته تا سامانبخشی بحرانهای طبیعی، مساله محیط زیست و آلودگی هوا - حوزه مستقیم مدیریت حاکمیت است. در این حوزه افراد نمیتوانند با صرف هزینههای شخصی مشکلات را مرتفع کنند. دلنگرانیهای مردم از طرف حاکمیت «شنیده» نمیشود در حالی که آنها نمیدانند که بودجههای دولتی و مالیاتهایی که پرداخت میکنند در چه راههایی در داخل یا خارج از ایران خرج میشود. »
🔸 حالا از پس این توصیف میتوان متوجه شد چرا تن و دل بسیاری از فعالان فضای مجازی لرزیده. چون در روح این طرح امکان ایجاد ناشنوایی بیشتر نهفته است. چون قرارگیری قدرت در دست گروهی غیر انتخابی که با کمی اغماض میتواند نماینده حاکمیت ناشنوا نامیده شود ترسناک است. زیرا هنگامی که به یکی از مدافعان طرح میگویی چگونه اعتراض کنیم به سادگی میگوید: « مهم زور شماست که میتونید از طریق هیات وزیران یا رئوسای قوا هر مصوبهای که خواستین رو جلوش رو بگیرید.» گویی وزرا و سران قوا هر روز با دوچرخه به کافههای شهر میآیند تا با شهروندان گفتوگو کنند. چون سالها پیش تجربه شده چگونه حاکمیت برای آن که حداقل به ظاهر ناشنوا نامیده نشود در فضای نشریات و مکتوبات، دوازده روزنامه را در یک روز بست و کتابهایی را خمیر و باقی را از بازار جمع کرد. از نویسندگان و رزونامهنگارهایش که دیگر نگویم. چون فضای مجازی با همه ضربههایی که میتواند بزند آخرین کورسوی حرف زدن شهروندیست که بگوید: حاکمیت ناشنوا نباش.
🔸 به کتاب برگردم و این که چرا این قسمت از کتاب را خواندم. دلیلش ساده است؛ چون همه ما و دوستان و عزیزانمان میتوانیم تانیا باشیم. گسسته شده از جامعه و به قول خود کتاب ناگاه خود را اینگونه دریابیم: تبدیل شده به یک نا_دیده، نا_مرئی، نا_موجود، نا_روزنامهنگار، نا_آدم.
🔸 در نهایت دوست دارم نوشته را با قسمتی از همین خوانش تمام کنم:
✔️ « اما تانیا در یک مورد اشتباه میکرد: فکر میکرد همه چیز همیشه همانطور میماند - همان روزنامه، همان چهرهها، همان فضای سرد ترس و تهمت و بستنهای بیسروصدا، همان سیستم بیتحرک - هیچ چیز هرگز تغییری نخواهد کرد. آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرؤیایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همان جور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم.
.
.
.
با اینهمه، فقط ای کاش تانیا صبر کرده بود.
____
@emamisadra
✍️ همین حوالی - کتابی از نشر ماهی
🔸 کتاب همانطور که از نامش پیداست راجع به همین حوالیست. فصلهای کوتاهش از مکانها شروع میشود. زنی در دهه پنجم زندگیش دستمان را میگیرد و به فضاهای شهر کوچکش میبرد. کافه، نوشتافزار فروشی، خانهی دوست. همگی در ۱ سال. در طول کتاب هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. روزمرگی زنی مجرد است که به تماشای زندگی نشسته. نه خبر از موفقیتی میخوانیم و نه شکستی. نه داستانی عاشقانه و نه درونبینی عمیق. کتاب شاهکار نیست، چون در همین حوالی، درست شبیه این روزهای ما شاهکاری وجود ندارد. فقط میگذرد و به قول خودش میتوان وجود خیلی از روزهایش را نادیده گرفت؛ اما درست در همین ورق زدنهای کتاب به اهمیت مکانها و فضاها پی میبری.
🔸 مثلا توجهت به درها بیشتر جلب میشود که گویی آغازگر داستانهای شخصی افرادند. در هر خانهای را که باز میکنی تازه به حریمی قدم میگذاری که بسیاری از اتفاقاتش را آنجا پشت در جا گذاشتهاند. درها آغاگرند و پایانبخش. درهای خانهها آدمیان زیادی به خود دیدند و داستانهای زیادی برای نقل دارند. مثلا در خانهای را تصور کنید که پیرمردی از آن رفته و حالا زوج جوانی با دو بچه کوچک به آنجا آمدهاند. چه داستانهایی. لوازم خانه هم از این داستانها زیاد دارند. من عاشق بالشتها البته بدون روبالشتی هستم. آنها رد تمام گریههایی را دارند که خاموش انجام شده. خطهایی ابرگونه که نشان از خشک شدن اشک میدهند و البته تشخیص مالکیت بالشتها هم خیلی سخت نیست. کافیست رد سیاه خط چشم را در یکی از آنها دنبال کنید. خندهها را هم از یاد نبریم. آنها سهم دیوارها شدهاند. طنینش را در خود فروبردهاند.
🔸 لاهیری در همین حوالی دست شما را میگیرد و به همهی این مکانهای زندگی و شهرش میبرد تا با او و روزمرهی ساکت و فکرهایی که در این سکوت به درون آدمی وارد میشوند آشنا کند؛ اما اوجش برای من در این فصل کوتاه بود، فصلی به نام هیچجا:
✔️ « از آنجا که نه حرفی برای گفتن مانده و نه کاری برای انجام دادن، مکان دیگر اهمیتی ندارد: فضا، دیوارها، نور. فرقی ندارد زیر آسمان صاف و آبی باشم یا زیر باران یا مشغول شنا در دریای زلال تابستان. میتوانم در قطار باشم یا در ماشین یا در هواپیما، میان ابرهای شناوری که در تمام جهات پراکنده میشوند، همچون دستهای عروس دریایی که در هوا به پرواز درمیآیند. من هرگز یکجا بند نشدهام، همیشه در حرکت بودهام، تمام عمر کارم همین بوده، همیشه منتظر رسیدن به جایی یا برگشتن از جایی، یا منتظر فرار. مدام دارم چمدانهای کوچک را کنار پایم باز و بسته میکنم. کیف دستیام را روی دامنم میگذارم. مقداری پول و یک کتاب در آن است. آیا مکانی وجود دارد که از آن عبور نکنیم؟ سرگشته، گمشده، در دریا، خلاف جهت، گمراه، آواره، پریشان، بیخانمان، برگشته. من با این واژههای مرتبط ارتباط دارم. این کلمات سکونتگاه منند، تنها سرپناه امن من.»
🔸 و چه واژههای آشنایی برای ما. برای ما زیستگان در ایران و خاورمیانه در این ۱۰۰ سال گذشته.
🔸 کتاب همانطور که از نامش پیداست راجع به همین حوالیست. فصلهای کوتاهش از مکانها شروع میشود. زنی در دهه پنجم زندگیش دستمان را میگیرد و به فضاهای شهر کوچکش میبرد. کافه، نوشتافزار فروشی، خانهی دوست. همگی در ۱ سال. در طول کتاب هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. روزمرگی زنی مجرد است که به تماشای زندگی نشسته. نه خبر از موفقیتی میخوانیم و نه شکستی. نه داستانی عاشقانه و نه درونبینی عمیق. کتاب شاهکار نیست، چون در همین حوالی، درست شبیه این روزهای ما شاهکاری وجود ندارد. فقط میگذرد و به قول خودش میتوان وجود خیلی از روزهایش را نادیده گرفت؛ اما درست در همین ورق زدنهای کتاب به اهمیت مکانها و فضاها پی میبری.
🔸 مثلا توجهت به درها بیشتر جلب میشود که گویی آغازگر داستانهای شخصی افرادند. در هر خانهای را که باز میکنی تازه به حریمی قدم میگذاری که بسیاری از اتفاقاتش را آنجا پشت در جا گذاشتهاند. درها آغاگرند و پایانبخش. درهای خانهها آدمیان زیادی به خود دیدند و داستانهای زیادی برای نقل دارند. مثلا در خانهای را تصور کنید که پیرمردی از آن رفته و حالا زوج جوانی با دو بچه کوچک به آنجا آمدهاند. چه داستانهایی. لوازم خانه هم از این داستانها زیاد دارند. من عاشق بالشتها البته بدون روبالشتی هستم. آنها رد تمام گریههایی را دارند که خاموش انجام شده. خطهایی ابرگونه که نشان از خشک شدن اشک میدهند و البته تشخیص مالکیت بالشتها هم خیلی سخت نیست. کافیست رد سیاه خط چشم را در یکی از آنها دنبال کنید. خندهها را هم از یاد نبریم. آنها سهم دیوارها شدهاند. طنینش را در خود فروبردهاند.
🔸 لاهیری در همین حوالی دست شما را میگیرد و به همهی این مکانهای زندگی و شهرش میبرد تا با او و روزمرهی ساکت و فکرهایی که در این سکوت به درون آدمی وارد میشوند آشنا کند؛ اما اوجش برای من در این فصل کوتاه بود، فصلی به نام هیچجا:
✔️ « از آنجا که نه حرفی برای گفتن مانده و نه کاری برای انجام دادن، مکان دیگر اهمیتی ندارد: فضا، دیوارها، نور. فرقی ندارد زیر آسمان صاف و آبی باشم یا زیر باران یا مشغول شنا در دریای زلال تابستان. میتوانم در قطار باشم یا در ماشین یا در هواپیما، میان ابرهای شناوری که در تمام جهات پراکنده میشوند، همچون دستهای عروس دریایی که در هوا به پرواز درمیآیند. من هرگز یکجا بند نشدهام، همیشه در حرکت بودهام، تمام عمر کارم همین بوده، همیشه منتظر رسیدن به جایی یا برگشتن از جایی، یا منتظر فرار. مدام دارم چمدانهای کوچک را کنار پایم باز و بسته میکنم. کیف دستیام را روی دامنم میگذارم. مقداری پول و یک کتاب در آن است. آیا مکانی وجود دارد که از آن عبور نکنیم؟ سرگشته، گمشده، در دریا، خلاف جهت، گمراه، آواره، پریشان، بیخانمان، برگشته. من با این واژههای مرتبط ارتباط دارم. این کلمات سکونتگاه منند، تنها سرپناه امن من.»
🔸 و چه واژههای آشنایی برای ما. برای ما زیستگان در ایران و خاورمیانه در این ۱۰۰ سال گذشته.
یک تجربهای که از پس این واکاوی عمیق درونی به من دست داده این است که من یک الگو را بلد بودم. درونش حالم بد میشد، خوب میشد، خوشحال میشدم و غمگین اما بلدش بودم.
من یک دریچه داشتم، کمکم دستم از رویش کنار رفت و حالا زبانههای تندی از بیرون آمدند.
حالا من با حجم عمیقی از نبایدها و ترسها و خوب نبودنها، چراها و فریادها و ناتوانیها روبهرو بودم. با همهی آنهایی که نباید میبودم یا میداشتم.
دردسر کجا آغاز شد؟ دقیقا همینجا. دستم را برداشته بودم و دیگر امکان برگرداندنشان را درون آن چاه نداشتم.
حالا کجا بودم؟ جایی ناشناخته و البته ترسناک. جایی که بلدش نیستی پناه کجاست؟
در این لحظه که نگاهش میکنم موضوع این است که من حالم بد نیست. دقیقتر بگویم ناراحتم. یعنی دقیقا به معنی کلمه راحت نیستم، غمگین؟ بله لحظاتی هستم؛ اما سردرگم واژهی بهتری برای من است. سردرگم از افسرده هم بهتر است. چرا؟ چون افسرده دیوارهای بلندی برای ندیدن دنیا دارد. من اما ندارم. یعنی دنیا برایم ترسناک است چون ناشناختهست اما این گونه نیست که نخواهم سر تا تهش را ببینم.
من ترسیدهام. ترسیده از ناشناختهها ولی شاید بهتر است بگویم ترسیده از خود. از این که چقدر درونم واژه، حس، بیمنطقی، ناتوانی، توانمندی، دوست داشتن، نخواستن، الگو، استعداد، بیتابی و هیجان خوابیده. من ترسیدهام، سردرگمم و انگار حالا، تازه به دنیایی پرتاب شدهام. دنیایی که قوانینش شبیه به آنچه فکر میکردم نیست. ترسناک نیست؟ مضطربکننده نیست؟
من کم از فلسفه نمیدانستم، دنیای متفکران را میشناختم اما حالا آنچه میبینم شبیه آنها نیست. یعنی شایدم هست. مگر کامو چه زمانی بیگانه را نوشت؟ دقیقا همین لحظه. بیگانه شده با دنیا. مگر سارتر چه زمانی تهوع را نوشت؟ مگر سقوط دقیقا همین لحظه نیست؟ مگر اینها شبیه همانچه نیچه از زرتشت میگفت نیست؟
من؟ من قدرت واژگان آنها را ندارم. روایتم خاورمیانهای، پر تکانه، سانسور شده، ترسیده و ملتهب است.
من؟ زاده شده در دیکتاتوری که آشناییم با دنیای سیاست ترور بوده و قتل.
پدرم؟ همنام قاتل قتلهای زنجیرهای
خودم؟ شاملو خوانده و ترسیده از بوییدن دهانم و البته سهراب خواندهای که همزمان فهمیدن گل نکردن آب، کام بسته که این گفتههای شاعرانه چیست؟
من؟ وسطباز امروز ایران که نه بریده از قدرت مرکزیست چون تاریخ خوانده نه پیوسته به خشم چون میداند خشم برهمزنندهست نه سازنده.
من؟ بیامید نه ناامید که دارد غرق میشود اما انگار برای خودش میخواند: یک نفر در آب دارد میسپارد جان. و بعد برمیخیزد. خودش این بار در ساحل که نجات دهد.
من؟ جاماندهای که فکر میکند چگونه شد که حالا باید تقلای زیستن را داشته باشم و بعد در خیالش یا نمیدانم چه همان کسیست که پشت درختی ایستاده و میبیند شغاد، رستم را در درون چاه انداخت.
رستم؟ چاه؟ مگر این رستم همان پدران ما نیستند که یکی یکی به چاه میافتند؟ و من گریزان از جامعه، دور، ساکت، منتظر لحظهای که شغاد برود، چاه را باز کنم و نجات دهم؟
من قهرمانم؟ نه! ابدا. اصلا قدرت قهرمانی در من نیست. من ترسیدهام. سردرگمم، چپیدهم در خانه و با آفتاب هم قهرم؛ اما، اما من این صحنه را دیدهم. من معمولیم اما ناگاه در این بزنگاه این صحنهها را دیدهم.
قبل از من؟ آنها هم دیدند و تلاش کردند. مگر فاطمی برای مصدق چه بود؟ مگر مصدق به همین چاه نیفتاد؟
مگر مختاری و پوینده دم همین چاه نبودند؟
من؟ نه مطمئن نیستم که درش باز شود. اصلا حتی مطمئن نیستم که به سر چاه میرسم. من که گفتم. من همان سقوط کرده و بیگانهم. همان که تهوع دارد از این روزگار. این آدم قهرمان است؟ نه! ناجیست؟ نه. میخواهد باشد؟ نه.
من فقط فکر میکنم همه با هم ترسیدهایم. ما سردرگمیم. ما افسرده نیستیم. ما فقط ناراحتیم.
ناراحتی غم نیست. راحت نبودن است. تقلاست. تقلا اما خستهکنندهست.
من؟ خستهم. در تقلا و ناراحتم؛ اما من چاه را دیدهام و در تلاشم.
میشود؟ ابدا نمیدانم. نمیشود؟ آن را هم نمیدانم.
اصلا مگر زندگی در همین ایمان لعنتی به شدن به علت ندانستن نایستاده؟
مگر ترس و لرز کگارد همین جا نیست؟
مگر سعادت شوپنهاور دقیقا اینجا نیست که از چرخه خارج میشوی؟
من سعادتمندم؟ گمان نمیکنم. من فقط فهمیدهم اگر خوشحال نمیشوم، غمگینم نمیشوم و اگر بناست بخندم باید گریه کنم.
حالا؟ همین الان؟ دارم میخندم و گریه میکنم.
____
@emamisadra
من یک دریچه داشتم، کمکم دستم از رویش کنار رفت و حالا زبانههای تندی از بیرون آمدند.
حالا من با حجم عمیقی از نبایدها و ترسها و خوب نبودنها، چراها و فریادها و ناتوانیها روبهرو بودم. با همهی آنهایی که نباید میبودم یا میداشتم.
دردسر کجا آغاز شد؟ دقیقا همینجا. دستم را برداشته بودم و دیگر امکان برگرداندنشان را درون آن چاه نداشتم.
حالا کجا بودم؟ جایی ناشناخته و البته ترسناک. جایی که بلدش نیستی پناه کجاست؟
در این لحظه که نگاهش میکنم موضوع این است که من حالم بد نیست. دقیقتر بگویم ناراحتم. یعنی دقیقا به معنی کلمه راحت نیستم، غمگین؟ بله لحظاتی هستم؛ اما سردرگم واژهی بهتری برای من است. سردرگم از افسرده هم بهتر است. چرا؟ چون افسرده دیوارهای بلندی برای ندیدن دنیا دارد. من اما ندارم. یعنی دنیا برایم ترسناک است چون ناشناختهست اما این گونه نیست که نخواهم سر تا تهش را ببینم.
من ترسیدهام. ترسیده از ناشناختهها ولی شاید بهتر است بگویم ترسیده از خود. از این که چقدر درونم واژه، حس، بیمنطقی، ناتوانی، توانمندی، دوست داشتن، نخواستن، الگو، استعداد، بیتابی و هیجان خوابیده. من ترسیدهام، سردرگمم و انگار حالا، تازه به دنیایی پرتاب شدهام. دنیایی که قوانینش شبیه به آنچه فکر میکردم نیست. ترسناک نیست؟ مضطربکننده نیست؟
من کم از فلسفه نمیدانستم، دنیای متفکران را میشناختم اما حالا آنچه میبینم شبیه آنها نیست. یعنی شایدم هست. مگر کامو چه زمانی بیگانه را نوشت؟ دقیقا همین لحظه. بیگانه شده با دنیا. مگر سارتر چه زمانی تهوع را نوشت؟ مگر سقوط دقیقا همین لحظه نیست؟ مگر اینها شبیه همانچه نیچه از زرتشت میگفت نیست؟
من؟ من قدرت واژگان آنها را ندارم. روایتم خاورمیانهای، پر تکانه، سانسور شده، ترسیده و ملتهب است.
من؟ زاده شده در دیکتاتوری که آشناییم با دنیای سیاست ترور بوده و قتل.
پدرم؟ همنام قاتل قتلهای زنجیرهای
خودم؟ شاملو خوانده و ترسیده از بوییدن دهانم و البته سهراب خواندهای که همزمان فهمیدن گل نکردن آب، کام بسته که این گفتههای شاعرانه چیست؟
من؟ وسطباز امروز ایران که نه بریده از قدرت مرکزیست چون تاریخ خوانده نه پیوسته به خشم چون میداند خشم برهمزنندهست نه سازنده.
من؟ بیامید نه ناامید که دارد غرق میشود اما انگار برای خودش میخواند: یک نفر در آب دارد میسپارد جان. و بعد برمیخیزد. خودش این بار در ساحل که نجات دهد.
من؟ جاماندهای که فکر میکند چگونه شد که حالا باید تقلای زیستن را داشته باشم و بعد در خیالش یا نمیدانم چه همان کسیست که پشت درختی ایستاده و میبیند شغاد، رستم را در درون چاه انداخت.
رستم؟ چاه؟ مگر این رستم همان پدران ما نیستند که یکی یکی به چاه میافتند؟ و من گریزان از جامعه، دور، ساکت، منتظر لحظهای که شغاد برود، چاه را باز کنم و نجات دهم؟
من قهرمانم؟ نه! ابدا. اصلا قدرت قهرمانی در من نیست. من ترسیدهام. سردرگمم، چپیدهم در خانه و با آفتاب هم قهرم؛ اما، اما من این صحنه را دیدهم. من معمولیم اما ناگاه در این بزنگاه این صحنهها را دیدهم.
قبل از من؟ آنها هم دیدند و تلاش کردند. مگر فاطمی برای مصدق چه بود؟ مگر مصدق به همین چاه نیفتاد؟
مگر مختاری و پوینده دم همین چاه نبودند؟
من؟ نه مطمئن نیستم که درش باز شود. اصلا حتی مطمئن نیستم که به سر چاه میرسم. من که گفتم. من همان سقوط کرده و بیگانهم. همان که تهوع دارد از این روزگار. این آدم قهرمان است؟ نه! ناجیست؟ نه. میخواهد باشد؟ نه.
من فقط فکر میکنم همه با هم ترسیدهایم. ما سردرگمیم. ما افسرده نیستیم. ما فقط ناراحتیم.
ناراحتی غم نیست. راحت نبودن است. تقلاست. تقلا اما خستهکنندهست.
من؟ خستهم. در تقلا و ناراحتم؛ اما من چاه را دیدهام و در تلاشم.
میشود؟ ابدا نمیدانم. نمیشود؟ آن را هم نمیدانم.
اصلا مگر زندگی در همین ایمان لعنتی به شدن به علت ندانستن نایستاده؟
مگر ترس و لرز کگارد همین جا نیست؟
مگر سعادت شوپنهاور دقیقا اینجا نیست که از چرخه خارج میشوی؟
من سعادتمندم؟ گمان نمیکنم. من فقط فهمیدهم اگر خوشحال نمیشوم، غمگینم نمیشوم و اگر بناست بخندم باید گریه کنم.
حالا؟ همین الان؟ دارم میخندم و گریه میکنم.
____
@emamisadra
📌 سلامی دوباره به آفتاب
1⃣ حدود ۶ ماه پیش بود؛ یعنی بهمن ۱۴۰۱ که در دفترم نوشتم: ۳۶ سالگی عزیزم؛ سلام.
2⃣ سی و شش ساله نمیشدم. تازه میخواستم شمع ۳۱ را فوت کنم اما در حال فکر به تصمیمهایی بودم که حداقل تا آن سال را به صورت مستقیم تحت تاثیر قرار میداد. آن نامه در آن روزها نیمهتمام ماند چون خرما – گربۀ سیاه، تپل و اجتماعیم – سخت بیمار شد. مسیر تخلیه صفرا به روده بسته و برای همین مایع صفرا وارد خون شده بود و این موضوع کبد و کلیه را نیز دچار مشکل حاد کرده بود. پوستش به طور کامل زرد شده بود. خواهرم میگفت: «انگار انداختنش توی آب زردچوبه و درش آوردن.» نصف وزنش از دست رفته بود و دکترش میگفت: فقط باید امیدوار بود که شروع به غذا خوردن بکند. لب به غذا نزدنش حدود ۱۴ روزی طول کشید. با سرم زنده بود. هر ۱۲ ساعت سرم. تقریبا هم هر چهار روز باید جای آنژیو را عوض میکردیم چون رگهای آن قسمت دیگر به راحتی مایع سرم را منتقل نمیکردند و آن ناحیه متورم میشد. بعد ۱۴ روز، نصف یک وعدۀ معمول را خورد و گریههای شبانۀ من قطع شد. هر ۷۲ ساعت تزریق خونساز هم جواب داده بود و نتایج آزمایشهای خونش رو به بهبود رفت. بهبود که یعنی کمکم به حدود قابل قبول نزدیک میشد. روند درمان همچنان ادامه داشت اما بحران و اضطرار کمی دورتر ایستاده بودند و بعد از حدود ۵۰ روز خطر دیگر رفع شد.
3⃣ تاریخ پایین نامه، ۱۸ اسفند خورده است و قطعا تجربۀ مراقبت از خرما بر روی آن اثر گذاشته. در جایی از نامه نوشتهام:
صدرای عزیزم؛ اگر مسیر زندگی شبیه میانگین عمر باقی مردم پیش برود، حدود ۷۲ سال عمر میکنی و این یعنی در یک تصویر ساده عمرت ۴ بازه ۱۸ سالهست و ۳۶ سالگی پایان بخش دوم آن؛ البته شاید اینگونه پیش نرود و به همین دلیل لحظات زیادی به این موضوع فکر کردم و میکنم که در مواجهه با مرگ چه احساسی داری؟ در کدام مسیر این مواجهه را کمی آرامتر فهم میکنی و گمان میکنی حسرتهای کمتری را بر دوش خود داری؟
( همینجا این را بگویم که در پرانتزی نوشتهام: میدانم همۀ این فکرها برای قبل از مواجهه است و آن لحظه را نمیتوان از قبل فهم کرد ولی خب زندگی شبیه زیست یک ورزشکار نیست که بداند جامجهانی یا المپیک بعدیش چه روزیست و خود را برای آن روز و تعداد معدودی مسابقه آماده کند )
4⃣ و پاسخم به این پرسش بهصورت پررنگی رنگ و بوی حضور دیگری را داشت. آنجا برای خودم زیاد نوشتم؛ اما اگر بخواهم مربوطهایش را به این فضا و بستر بگویم قسمتی از جوابم این بود:
- اگر خودم را در حال صحبت از ایران و توسعهش با گروهی از مردم ببینم و همچنین اگر بتوانم کمکی در زمینه مالی و اقتصادی که تخصصم است به آنها بکنم.
یکی از دلایل نوشتن این متن هم همین پاسخ است. از آن روز تا به اینجا کارهایی برای در مسیر قرار گرفتن یا محسوستر در این مسیر قرار گرفتن انجام دادهام و حالا لحظهایست که میتوانم مستقیمتر بیانشان کنم. اینجا و این کانال بناست جایی شود برای نوشتن از این دو موضوع. حالا به صورت مستقیم و غیر مستقیم. از غیر مستقیمش شروع کنم: بنا دارم فعالیتهایی را برای همان صحبت از ایران شروع کنم و در نتیجه اینجا اطلاعیههایش را میگذارم که چه کاری را شروع کردهام و خوشحال خواهم شد اگر برای شما هم جذاب باشد و بتوانیم با هم همراه شویم. مستقیمش هم میشود این که از این پس تحلیلهای کلانم از فضای اقتصاد ( چه خرد و چه کلان ) را اینجا منتشر میکنم تا شاید بتواند اندکی تصمیمات روزانۀ اقتصادی همین تعداد معدود را بهتر کند. راستش را بگویم راجع به این دومی شک داشتم؛ اما خواندن کتاب چه شد؟ داستان افول اجتماع در ایران ( که بعدها قطعا بیشتر از آن خواهم گفت ) مطمئنم کرد. در این کتاب در فصلهای آخر که نویسندگان از چه باید کردشان میگویند جایی نوشتهاند: «یک راه احیای سرمایۀ اجتماعی بیشک تقویت امکانات مالی و اقتصادی افراد جامعه است.» خواندن این جمله دلیل نوشتنم از این موضوع خواهد بود.
5⃣ اما چرا گفتم حالا لحظهایست که میتوانم مستقیمتر تصمیماتم را بیان کنم؟ یکی از کارهایی که در حال شروعش هستم گروهیست به اسم میانجی. هدف میانجی خیلی خلاصه این است: تلاشی جمعی برای تأمل دربارۀ توسعۀ ایران. چگونگی انجامش را در چند پست در ادامه خواهم گفت و همانطور که گفتم تلاش میکنم نوشتن را آغاز کنم و فکر میکنم خوب باشد که با شعری تمام کنم که اسم نوشته از آن آمده است:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند.
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند.
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآوردند.
به مادرم که در آیینه زندگی میکرد
و شکل پیری ِ من بود.
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را از تخمههای سبز میانباشت - سلامی دوباره خواهم داد.
1⃣ حدود ۶ ماه پیش بود؛ یعنی بهمن ۱۴۰۱ که در دفترم نوشتم: ۳۶ سالگی عزیزم؛ سلام.
2⃣ سی و شش ساله نمیشدم. تازه میخواستم شمع ۳۱ را فوت کنم اما در حال فکر به تصمیمهایی بودم که حداقل تا آن سال را به صورت مستقیم تحت تاثیر قرار میداد. آن نامه در آن روزها نیمهتمام ماند چون خرما – گربۀ سیاه، تپل و اجتماعیم – سخت بیمار شد. مسیر تخلیه صفرا به روده بسته و برای همین مایع صفرا وارد خون شده بود و این موضوع کبد و کلیه را نیز دچار مشکل حاد کرده بود. پوستش به طور کامل زرد شده بود. خواهرم میگفت: «انگار انداختنش توی آب زردچوبه و درش آوردن.» نصف وزنش از دست رفته بود و دکترش میگفت: فقط باید امیدوار بود که شروع به غذا خوردن بکند. لب به غذا نزدنش حدود ۱۴ روزی طول کشید. با سرم زنده بود. هر ۱۲ ساعت سرم. تقریبا هم هر چهار روز باید جای آنژیو را عوض میکردیم چون رگهای آن قسمت دیگر به راحتی مایع سرم را منتقل نمیکردند و آن ناحیه متورم میشد. بعد ۱۴ روز، نصف یک وعدۀ معمول را خورد و گریههای شبانۀ من قطع شد. هر ۷۲ ساعت تزریق خونساز هم جواب داده بود و نتایج آزمایشهای خونش رو به بهبود رفت. بهبود که یعنی کمکم به حدود قابل قبول نزدیک میشد. روند درمان همچنان ادامه داشت اما بحران و اضطرار کمی دورتر ایستاده بودند و بعد از حدود ۵۰ روز خطر دیگر رفع شد.
3⃣ تاریخ پایین نامه، ۱۸ اسفند خورده است و قطعا تجربۀ مراقبت از خرما بر روی آن اثر گذاشته. در جایی از نامه نوشتهام:
صدرای عزیزم؛ اگر مسیر زندگی شبیه میانگین عمر باقی مردم پیش برود، حدود ۷۲ سال عمر میکنی و این یعنی در یک تصویر ساده عمرت ۴ بازه ۱۸ سالهست و ۳۶ سالگی پایان بخش دوم آن؛ البته شاید اینگونه پیش نرود و به همین دلیل لحظات زیادی به این موضوع فکر کردم و میکنم که در مواجهه با مرگ چه احساسی داری؟ در کدام مسیر این مواجهه را کمی آرامتر فهم میکنی و گمان میکنی حسرتهای کمتری را بر دوش خود داری؟
( همینجا این را بگویم که در پرانتزی نوشتهام: میدانم همۀ این فکرها برای قبل از مواجهه است و آن لحظه را نمیتوان از قبل فهم کرد ولی خب زندگی شبیه زیست یک ورزشکار نیست که بداند جامجهانی یا المپیک بعدیش چه روزیست و خود را برای آن روز و تعداد معدودی مسابقه آماده کند )
4⃣ و پاسخم به این پرسش بهصورت پررنگی رنگ و بوی حضور دیگری را داشت. آنجا برای خودم زیاد نوشتم؛ اما اگر بخواهم مربوطهایش را به این فضا و بستر بگویم قسمتی از جوابم این بود:
- اگر خودم را در حال صحبت از ایران و توسعهش با گروهی از مردم ببینم و همچنین اگر بتوانم کمکی در زمینه مالی و اقتصادی که تخصصم است به آنها بکنم.
یکی از دلایل نوشتن این متن هم همین پاسخ است. از آن روز تا به اینجا کارهایی برای در مسیر قرار گرفتن یا محسوستر در این مسیر قرار گرفتن انجام دادهام و حالا لحظهایست که میتوانم مستقیمتر بیانشان کنم. اینجا و این کانال بناست جایی شود برای نوشتن از این دو موضوع. حالا به صورت مستقیم و غیر مستقیم. از غیر مستقیمش شروع کنم: بنا دارم فعالیتهایی را برای همان صحبت از ایران شروع کنم و در نتیجه اینجا اطلاعیههایش را میگذارم که چه کاری را شروع کردهام و خوشحال خواهم شد اگر برای شما هم جذاب باشد و بتوانیم با هم همراه شویم. مستقیمش هم میشود این که از این پس تحلیلهای کلانم از فضای اقتصاد ( چه خرد و چه کلان ) را اینجا منتشر میکنم تا شاید بتواند اندکی تصمیمات روزانۀ اقتصادی همین تعداد معدود را بهتر کند. راستش را بگویم راجع به این دومی شک داشتم؛ اما خواندن کتاب چه شد؟ داستان افول اجتماع در ایران ( که بعدها قطعا بیشتر از آن خواهم گفت ) مطمئنم کرد. در این کتاب در فصلهای آخر که نویسندگان از چه باید کردشان میگویند جایی نوشتهاند: «یک راه احیای سرمایۀ اجتماعی بیشک تقویت امکانات مالی و اقتصادی افراد جامعه است.» خواندن این جمله دلیل نوشتنم از این موضوع خواهد بود.
5⃣ اما چرا گفتم حالا لحظهایست که میتوانم مستقیمتر تصمیماتم را بیان کنم؟ یکی از کارهایی که در حال شروعش هستم گروهیست به اسم میانجی. هدف میانجی خیلی خلاصه این است: تلاشی جمعی برای تأمل دربارۀ توسعۀ ایران. چگونگی انجامش را در چند پست در ادامه خواهم گفت و همانطور که گفتم تلاش میکنم نوشتن را آغاز کنم و فکر میکنم خوب باشد که با شعری تمام کنم که اسم نوشته از آن آمده است:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند.
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند.
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآوردند.
به مادرم که در آیینه زندگی میکرد
و شکل پیری ِ من بود.
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را از تخمههای سبز میانباشت - سلامی دوباره خواهم داد.
Forwarded from باشگاه کتابخوانی ازتا
📌 در حکمت ایرانی، عالم خیال را میانجی مینامند و ما هم در گروه میانجی، خیال توسعهٔ ایران را داریم، خیالِ خلقِ چشماندازی مشترک برای ایران و آنچه را برایش خوب و البته ممکن میدانیم. ما میخواهیم پاهایمان روی زمین بماند و به چشماندازی واقعی و شدنی و خلق تصویری مشترک از آینده ایران برسیم.
🔸 اما چرا درباره توسعه ایران بخوانیم؟
راستش این است که ما در حال تجربهی یک انسداد و در فقر ایدههای نو برای خلق یک مسیر جدید هستیم. ایران به فکرهایی جدید و جسارتی برای گسترش آن احتیاج دارد.
🔸 حالا چه باید کرد؟
یکی از انتخابها مواجهه ست؛ یعنی خواندن از ایران و برای ایران و میتوان پرسید: اگر بخواهیم از این انسداد بگذریم، آیا من هم میتوانم سهمی داشته باشم؟ و یکی از پاسخها این است که: بله، در صورتی که یادمان باشد خواندن، تفکر و به پرسش گرفتن، اگر خود یک کنش نباشد، میتواند آغازگر کنش باشد.
📌 ما به دنبال تکجوابِ درستِ یکخطی نمیگردیم. در میانجی میخواهیم به نحوهی اندیشیدنی جدید دست یابیم که تاریخی باشد و با توجه به گستردگی موضوع، منابع ما فقط کتابها نیستند به سراغ پادکستها و مستندها هم میرویم و مدام به بازخوانیِ انتقادی خود دست میزنیم.
📌 «دیگری من است در موقعیتی دیگر».
هدف ما خواندن همراه یک جمع است برای دستیابی به یک تصویر واقعی و شنیدنِ فهمِ دیگری برای رویارویی با پرسش و نقد. میانجی همه را به این تفکر نقادانه و پرسشگری برای گذار از صرفا نه گفتن و دستیابی به پاسخی ایجابی دعوت میکند.
گروه میانجی
تسهیلگر: صدرا امامی
جلسهی صفر: جمعه ۱۳ مرداد
ساعت ۱۱ تا ۱
حضوری
ثبت نام:
@AztaBookClub
@aztaclub
🔸 اما چرا درباره توسعه ایران بخوانیم؟
راستش این است که ما در حال تجربهی یک انسداد و در فقر ایدههای نو برای خلق یک مسیر جدید هستیم. ایران به فکرهایی جدید و جسارتی برای گسترش آن احتیاج دارد.
🔸 حالا چه باید کرد؟
یکی از انتخابها مواجهه ست؛ یعنی خواندن از ایران و برای ایران و میتوان پرسید: اگر بخواهیم از این انسداد بگذریم، آیا من هم میتوانم سهمی داشته باشم؟ و یکی از پاسخها این است که: بله، در صورتی که یادمان باشد خواندن، تفکر و به پرسش گرفتن، اگر خود یک کنش نباشد، میتواند آغازگر کنش باشد.
📌 ما به دنبال تکجوابِ درستِ یکخطی نمیگردیم. در میانجی میخواهیم به نحوهی اندیشیدنی جدید دست یابیم که تاریخی باشد و با توجه به گستردگی موضوع، منابع ما فقط کتابها نیستند به سراغ پادکستها و مستندها هم میرویم و مدام به بازخوانیِ انتقادی خود دست میزنیم.
📌 «دیگری من است در موقعیتی دیگر».
هدف ما خواندن همراه یک جمع است برای دستیابی به یک تصویر واقعی و شنیدنِ فهمِ دیگری برای رویارویی با پرسش و نقد. میانجی همه را به این تفکر نقادانه و پرسشگری برای گذار از صرفا نه گفتن و دستیابی به پاسخی ایجابی دعوت میکند.
گروه میانجی
تسهیلگر: صدرا امامی
جلسهی صفر: جمعه ۱۳ مرداد
ساعت ۱۱ تا ۱
حضوری
ثبت نام:
@AztaBookClub
@aztaclub
دفتر یادداشت صدرا امامی
📌 در حکمت ایرانی، عالم خیال را میانجی مینامند و ما هم در گروه میانجی، خیال توسعهٔ ایران را داریم، خیالِ خلقِ چشماندازی مشترک برای ایران و آنچه را برایش خوب و البته ممکن میدانیم. ما میخواهیم پاهایمان روی زمین بماند و به چشماندازی واقعی و شدنی و خلق تصویری…
نوشتهٔ اولم دیگر جا نداشت و برای همین توضیخات بیشتر را برای این متن گذاشتم.
این توضیح کوتاه و مختصر میانجیست. فردا در ازتا ( اگر خواستید بیشتر با آن آشنا شوید روی لینک کلیک کنید و البته من هم بیشتر از آن خواهم گفت ) جلسهٔ معارفه میانجیست و اگر برای شما هم خواندن از ایران و برای ایران مهم است خوشحال میشوم ببینمتان. کافیست به اکانت ازتا پیام بدهید. اگر هم به فردا نمیرسید، جمعهٔ هفتهٔ دیگر تازه شروع کتاب است و آن روز هم میشود.
برای میانجی یک فایل صوتی و یک شرح کامل هم حاضر کردهام که در ادامه اینجا میگذارم.
این توضیح کوتاه و مختصر میانجیست. فردا در ازتا ( اگر خواستید بیشتر با آن آشنا شوید روی لینک کلیک کنید و البته من هم بیشتر از آن خواهم گفت ) جلسهٔ معارفه میانجیست و اگر برای شما هم خواندن از ایران و برای ایران مهم است خوشحال میشوم ببینمتان. کافیست به اکانت ازتا پیام بدهید. اگر هم به فردا نمیرسید، جمعهٔ هفتهٔ دیگر تازه شروع کتاب است و آن روز هم میشود.
برای میانجی یک فایل صوتی و یک شرح کامل هم حاضر کردهام که در ادامه اینجا میگذارم.
گروه میانجی
صدرا امامی
در این فایل ۱۱ دقیقهای بیشتر از چرایی میانجی گفتم.
میانجی.pdf
215.8 KB
و در این فایل ۶ صفحهای، شرحی کامل از ایدهٔ میانجی، مسیر پیش روی آن، نحوهٔ انتخاب منابع و خلاصه کارهایی که بناست در میانجی انجام بدهیم. اگر فایل صوتی را گوش دادید و همچنان علاقهمند بودید، خواندن این متن، کمک میکند با جزئیات بیشتری آشنا شوید.
🔸 تا به حال از سایهروشن نگفتهم. سایهروشن گروهیست که با آن نقش تسهیلگری من آغاز شده است. تاکید دارم بگویم نقش تا شغل چون معنایش برایم بر اساس نقشهای اجتماعیای که دوست دارن تعریف شده است تا راهحلی برای درآمد. بگذاربد در یک اعتراف کوتاه بگویم که من همیشه از تسهیلگری گریزان بودم. به قول عزیزی من آدم واژهها و روندهام و نه آدم آدمها و این شاهکلید فرار من است از این نقش. تسهیلگری برخورد مستقیم انسانیست و این دقیقا سختترین کار برای من است. دوگان - یا چندگانها - برای تصمیمگیری. تصمیم راجع به این که فرد به صحبتش ادامه دهد یا گروه و باقی اعضا را ارجح بدانیم. تصمیم راجع به این که به ماندگاری اعضای گروه به عنوان جمعیتی از انسانها بها بدهیم یا عمیق شدن بر کتاب، تصمیم راجع به این که جلوی برونریزی یک فرد را بگیزیم یا بگذاریم امنیت در جمع را تجربه کند. همهٔ این تصمیمها برای من از سختترینهاست. از آن طرف تلاش برای گوش دادنی کم قضاوت چیزی شبیه آن بیت شاملوست: هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
🔸چند وقت پیش بود که در کارگاه تسهیلگری وقتی به من گفتند تسهیلگر کیست و چه ویژگیهایی دارد و من بعد از گفتن ویژگیها و تواناییها گفتم: همهٔ اینها را میشود در استعارهٔ بازیگر تئاتر جمع کرد. بازیگر تئاتر در لحظه نقش را اجرا میکند. فارغ از این که چند دقیقه قبل از اجرا چه اتفاقی افتاده است یا با یکی از بازیگران دیگر دعوا دارد یا خیر یا ناگهان از بین تماشاگران صدایی میآید و تمرکز بر هم میخورد یا دیالوگی فراموش میشود. او باید بر روی صحنه رقصان، نقشش را ایفا کند. البته همزمان که داشتم اینها را میگفتم حرفهای گافمن در کتاب نمود خود در زندگی روزمره در ذهنم میچرخید که زندگی را صحنهای تئاتریکال فهم میکند و مدعیست ما هم مانند بازیگران تئاتر در حال ایفای نقشیم. حقیقتا باید بگویم هرچند گافمن از سوژگی انسان ناامید است اما من کورسوی امیدی برای به سمت سوژگی بودم میبینم. حالا داستان آن بماند برای بعد و برگردیم به سایهروشن.
🔸 سایهروشن ناگهانی شروع شد. من پیشنهاد داده بودم کتاب حسرت آدام فیلیپس که نحوهٔ مواجهش با موضوع رضایت از زندگی وجدآور است به لیست کتابهای ازتا برای خوانش در کروهها اضافه شود. خانم اقدامی هم گفت پس من با سایهروشن آن را رشوع میکنم و بعد در افرا میخوانیمش. شنبه شبی چنین پیامی داشتم: « سلام. ما تو یه گروه آنلاین کتاب حسرت رو شروع کردیم. اگر خونهای اگر فرصت داری بیا مهمون گروه بشو» من پیام را دیر دیدم و به چهل و پنح دقیقهٔ آخر کلاس رسیدم. از بیون گفتم و خوانشهای متفاوتی که میتوان از فروید داشت و خب صد البته از لکان. جلسه که تمام شد خانم اقدامی گفت: بیا و این کتاب را تو تسهیلگری کن. یک کتاب است و چند جلسهای بیشتر طول نمیکشه من هم جلسهٔ بعدی میآیم و اگر در پیش بردن کلاس مسالهای داشتی کمک میکنم.
🔸 شنبهٔ هفتهٔ بعد پنج دقیقه مانده به کلاس روی تلفنم نام ازتا را دیدم. برداشتم و گفتم: سلام سپیده. یادم هست هشت کلاس دارم. سپیده گفت نه موضوع این نیست. برادر خانم اقدامی فوت شده و سر کلاس تنهایی. گفتم باشه و خدافظ. پیامی به خانم اقدامی دادم و کلاس را شروع کردم و حالا آن چند جلسه تا همین امروز ادامه داشته. حالا تسهیلگری تبدیل به یکی از محوریترین نقشهایم در هفته شده. خواندنم، صحبتها با دوستانم، کشف خودم و بسیاری از کنشها و واکنشهایم بر همین اساس است. حالا جز سایهروشن، میانجی - آن هم یکی حضوری و یکی آنلاین - و کارگاه تفکر نقادانه - که دومین بار برگزاریش هست - هم اضافه شده و بعد از بیشتر از یکسال از جمعخوانی کتاب بناست با بچههای سایهروشن پروژهٔ تجربهٔ فارسی را شروع کنیم. برای تجربهٔ فارسی متنی نوشتهم که فکر میکنم کل پروژه را توضیح میدهد...
🔸چند وقت پیش بود که در کارگاه تسهیلگری وقتی به من گفتند تسهیلگر کیست و چه ویژگیهایی دارد و من بعد از گفتن ویژگیها و تواناییها گفتم: همهٔ اینها را میشود در استعارهٔ بازیگر تئاتر جمع کرد. بازیگر تئاتر در لحظه نقش را اجرا میکند. فارغ از این که چند دقیقه قبل از اجرا چه اتفاقی افتاده است یا با یکی از بازیگران دیگر دعوا دارد یا خیر یا ناگهان از بین تماشاگران صدایی میآید و تمرکز بر هم میخورد یا دیالوگی فراموش میشود. او باید بر روی صحنه رقصان، نقشش را ایفا کند. البته همزمان که داشتم اینها را میگفتم حرفهای گافمن در کتاب نمود خود در زندگی روزمره در ذهنم میچرخید که زندگی را صحنهای تئاتریکال فهم میکند و مدعیست ما هم مانند بازیگران تئاتر در حال ایفای نقشیم. حقیقتا باید بگویم هرچند گافمن از سوژگی انسان ناامید است اما من کورسوی امیدی برای به سمت سوژگی بودم میبینم. حالا داستان آن بماند برای بعد و برگردیم به سایهروشن.
🔸 سایهروشن ناگهانی شروع شد. من پیشنهاد داده بودم کتاب حسرت آدام فیلیپس که نحوهٔ مواجهش با موضوع رضایت از زندگی وجدآور است به لیست کتابهای ازتا برای خوانش در کروهها اضافه شود. خانم اقدامی هم گفت پس من با سایهروشن آن را رشوع میکنم و بعد در افرا میخوانیمش. شنبه شبی چنین پیامی داشتم: « سلام. ما تو یه گروه آنلاین کتاب حسرت رو شروع کردیم. اگر خونهای اگر فرصت داری بیا مهمون گروه بشو» من پیام را دیر دیدم و به چهل و پنح دقیقهٔ آخر کلاس رسیدم. از بیون گفتم و خوانشهای متفاوتی که میتوان از فروید داشت و خب صد البته از لکان. جلسه که تمام شد خانم اقدامی گفت: بیا و این کتاب را تو تسهیلگری کن. یک کتاب است و چند جلسهای بیشتر طول نمیکشه من هم جلسهٔ بعدی میآیم و اگر در پیش بردن کلاس مسالهای داشتی کمک میکنم.
🔸 شنبهٔ هفتهٔ بعد پنج دقیقه مانده به کلاس روی تلفنم نام ازتا را دیدم. برداشتم و گفتم: سلام سپیده. یادم هست هشت کلاس دارم. سپیده گفت نه موضوع این نیست. برادر خانم اقدامی فوت شده و سر کلاس تنهایی. گفتم باشه و خدافظ. پیامی به خانم اقدامی دادم و کلاس را شروع کردم و حالا آن چند جلسه تا همین امروز ادامه داشته. حالا تسهیلگری تبدیل به یکی از محوریترین نقشهایم در هفته شده. خواندنم، صحبتها با دوستانم، کشف خودم و بسیاری از کنشها و واکنشهایم بر همین اساس است. حالا جز سایهروشن، میانجی - آن هم یکی حضوری و یکی آنلاین - و کارگاه تفکر نقادانه - که دومین بار برگزاریش هست - هم اضافه شده و بعد از بیشتر از یکسال از جمعخوانی کتاب بناست با بچههای سایهروشن پروژهٔ تجربهٔ فارسی را شروع کنیم. برای تجربهٔ فارسی متنی نوشتهم که فکر میکنم کل پروژه را توضیح میدهد...
Forwarded from باشگاه کتابخوانی ازتا
📝 پس از منت خدای عز و جل، باید خدمتتان عرض کنم که جمع کوچک ما که نامش سایهروشن است ناگاه بر آن شد که از ادبیات فارسی بخواند و از آنجا که فارسی شکر است، مرقومه فرمودند که شکریتش را به جا آوردید.
🖋 حتما خودتان مستحضر هستید: شکر فقط آن دانهٔ سفیدی که صبحها در چای بریزیم نیست؛ یعنی دیگر نیست! همهش از بعد آن ۱۲۸۵ لعنتی شروع شد و خب نمیدانم باید به آن برکات تجدد گفت یا نقمات آن! شکر حالا در بازار بو، اندازه و حتی رنگهای مختلف دارد. از آن طرف این فرنگیون تازگیها در مجلداتشان نوشتهاند: باید خواننده را هم به دنیای متن راه داد. یعنی نوشته فقط مال نویسنده نیست؛ خواننده هم مهم است تا معنا حاصل شود. از قضا این دعوای مالکیت در ممالک فرنگ همیشه باب مصیبت شده. یکی نیست بهشان بگوید: آقا جان همهش معلوم است مال کیست دیگر. البته دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ ما خودمان اینجور صحبتها را در نظرات صوفیهایمان داشتهایم. بعد که جد عزیز ما(۱)، دریای خون راه انداخت و صدایشان دیگر به احدی نرسید؛ غربیها مثل همیشه آمدند نظریات فخیمهٔ ما را دزدیدند و باز به خودمان انداختند. علی ای حال ما شستمان خبردار شد که باید فاعلیتی از خودمان نشان دهیم و شکر را چندوجهی بخوانیم و فقط شکریت را در رمان نبینیم. سرتان را درد نیاورم بنا شد به سراغ قصهٔ کوتاه، شعر و نقاشی هم برویم.
📍 القصه یک شب مهتاب که البته چون خنجری بود در خواب، اسطرلاب را انداختیم، بد نیامد، با حکیمی(۲) نشستیم و بحر طویلی حاضر شد. واقعا هم فعولن مفاعیلن فعولن مفاعیلنی شد.
🔏 البته نظمیه بر آن یک مهر محرمانه زد و نوشت: تلگراف نشود و درست است که این طومار، سهم شما و حق شماست ولی دانهدانه گفته شود تا مسبب ترک خوردن چینی گشادهٔ مبارکان نشود. این شد که حالا ما به قولِ این فرنگیها با یک لیستی - که خودمان میگوییم طومار و انصافا قشنگتر است - طرفیم و البته هنوز نمیدانیم تا کجا پیش میرویم که پیش رفتنش بسته است به نظر همراهان و خوانندگانش!
🔐 فلذا مقرر شد ما یک دعوت عمومی انجام بدهیم تا هممسیرانی به ما اضافه شده، برویم اینبار بستنشینی را در ادبیات انجام دهیم و خلاصه سر به جیب مراقبت فرو بریم و در بحر مکاشفت مستغرق شویم؛ البته دوستانی داریم بهتر از برگ درخت که آن پشت میگویند:
از من ( شما اینجا سایهروشن بخوانیدش ) گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
و از آنجا که این گعدهٔ ما، در ساعت ۸ شب انجام میشود میگویند:
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرک من خراب شبگرد مبتلا کن
🖌 ولی چون ما هم از فن بلاغت نصیبی بردهایم قرار شد اینگونه ادامه دهیم:
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم و پس از آن بنویسیم:
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم
لب کلام، به منظورِ این ما شدن:
تو را من چشم در راهم، شباهنگام.
خلص و تمت!
___
پینوشت ۱: جد عزیز ما، محمدعلی آلآقا در کرمانشاه سکنی گزید و مبارزه جدی و گستردهای با صوفیه در عصر قاجار داشت.
پینوشت ۲: میرزاحکیمباشی عماد درویشی - که رحمت خدا بر او باد - منظور است.
____
گروه سایهروشن
تسهیلگر: صدرا امامی
شنبهها: ۲۰ تا ۲۱:۳۰
آنلاین
❇️ شروع دورهٔ تجربهٔ فارسی معاصر از ۴ آذر
ثبت نام:
@AztaBookClub
@aztaclub
🖋 حتما خودتان مستحضر هستید: شکر فقط آن دانهٔ سفیدی که صبحها در چای بریزیم نیست؛ یعنی دیگر نیست! همهش از بعد آن ۱۲۸۵ لعنتی شروع شد و خب نمیدانم باید به آن برکات تجدد گفت یا نقمات آن! شکر حالا در بازار بو، اندازه و حتی رنگهای مختلف دارد. از آن طرف این فرنگیون تازگیها در مجلداتشان نوشتهاند: باید خواننده را هم به دنیای متن راه داد. یعنی نوشته فقط مال نویسنده نیست؛ خواننده هم مهم است تا معنا حاصل شود. از قضا این دعوای مالکیت در ممالک فرنگ همیشه باب مصیبت شده. یکی نیست بهشان بگوید: آقا جان همهش معلوم است مال کیست دیگر. البته دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ ما خودمان اینجور صحبتها را در نظرات صوفیهایمان داشتهایم. بعد که جد عزیز ما(۱)، دریای خون راه انداخت و صدایشان دیگر به احدی نرسید؛ غربیها مثل همیشه آمدند نظریات فخیمهٔ ما را دزدیدند و باز به خودمان انداختند. علی ای حال ما شستمان خبردار شد که باید فاعلیتی از خودمان نشان دهیم و شکر را چندوجهی بخوانیم و فقط شکریت را در رمان نبینیم. سرتان را درد نیاورم بنا شد به سراغ قصهٔ کوتاه، شعر و نقاشی هم برویم.
📍 القصه یک شب مهتاب که البته چون خنجری بود در خواب، اسطرلاب را انداختیم، بد نیامد، با حکیمی(۲) نشستیم و بحر طویلی حاضر شد. واقعا هم فعولن مفاعیلن فعولن مفاعیلنی شد.
🔏 البته نظمیه بر آن یک مهر محرمانه زد و نوشت: تلگراف نشود و درست است که این طومار، سهم شما و حق شماست ولی دانهدانه گفته شود تا مسبب ترک خوردن چینی گشادهٔ مبارکان نشود. این شد که حالا ما به قولِ این فرنگیها با یک لیستی - که خودمان میگوییم طومار و انصافا قشنگتر است - طرفیم و البته هنوز نمیدانیم تا کجا پیش میرویم که پیش رفتنش بسته است به نظر همراهان و خوانندگانش!
🔐 فلذا مقرر شد ما یک دعوت عمومی انجام بدهیم تا هممسیرانی به ما اضافه شده، برویم اینبار بستنشینی را در ادبیات انجام دهیم و خلاصه سر به جیب مراقبت فرو بریم و در بحر مکاشفت مستغرق شویم؛ البته دوستانی داریم بهتر از برگ درخت که آن پشت میگویند:
از من ( شما اینجا سایهروشن بخوانیدش ) گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
و از آنجا که این گعدهٔ ما، در ساعت ۸ شب انجام میشود میگویند:
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرک من خراب شبگرد مبتلا کن
🖌 ولی چون ما هم از فن بلاغت نصیبی بردهایم قرار شد اینگونه ادامه دهیم:
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم و پس از آن بنویسیم:
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم
لب کلام، به منظورِ این ما شدن:
تو را من چشم در راهم، شباهنگام.
خلص و تمت!
___
پینوشت ۱: جد عزیز ما، محمدعلی آلآقا در کرمانشاه سکنی گزید و مبارزه جدی و گستردهای با صوفیه در عصر قاجار داشت.
پینوشت ۲: میرزاحکیمباشی عماد درویشی - که رحمت خدا بر او باد - منظور است.
____
گروه سایهروشن
تسهیلگر: صدرا امامی
شنبهها: ۲۰ تا ۲۱:۳۰
آنلاین
❇️ شروع دورهٔ تجربهٔ فارسی معاصر از ۴ آذر
ثبت نام:
@AztaBookClub
@aztaclub