#حضرت_زینب(س)
⚫️⚫️صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است / احترام عشق هم از احترام زینب است
داوری بنگر که در بیدادگاه شهر شام / با حسین همدست گشتن اتهام زینب است
مشت را کرده گره با هیبت و احساس گفت / این حسین فرمانده عالم، امام زینب است
گرچه بین بانوان زهرا مقام اول است / بعد زهرا رتبه ی برتر مقام زینب است . . .
شهادت حضرت زینب(س)تسلیت باد.
⚫️⚫️صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است / احترام عشق هم از احترام زینب است
داوری بنگر که در بیدادگاه شهر شام / با حسین همدست گشتن اتهام زینب است
مشت را کرده گره با هیبت و احساس گفت / این حسین فرمانده عالم، امام زینب است
گرچه بین بانوان زهرا مقام اول است / بعد زهرا رتبه ی برتر مقام زینب است . . .
شهادت حضرت زینب(س)تسلیت باد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مشاوره
#فرزند_پروری
#بازی
همیشه راهی برای سرگرم کردن هدفمند بچه ها وجود داره.👌
کافی کمی خلاق باشیم و برای حال خوب فرزندمون و حتی خودمون وقت بگذاریم.
با وسایل ساده و ارزان میتوانیم بازی های هدفمند و پر هیجان طراحی کنیم.👏
این بازی برای گروه سنی پیش دبستان تا سوم پیشنهاد میشه.
و برای چهارم ، پنجم، ششم هم میشه با ایجاد کمی تغییر خلاقانه اجرا کرد.
اهداف بازی :، سرگرم کردن کودک و تبدیل خانه به محیطی شاد😉
✔️تقویت قوه تمرکز و تعادل کودک
✔️تقویت عضلات کودک
✔️تقویت هماهنگی حرکت چشم و پا
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز ☃️
@elmoparvazsch1
#فرزند_پروری
#بازی
همیشه راهی برای سرگرم کردن هدفمند بچه ها وجود داره.👌
کافی کمی خلاق باشیم و برای حال خوب فرزندمون و حتی خودمون وقت بگذاریم.
با وسایل ساده و ارزان میتوانیم بازی های هدفمند و پر هیجان طراحی کنیم.👏
این بازی برای گروه سنی پیش دبستان تا سوم پیشنهاد میشه.
و برای چهارم ، پنجم، ششم هم میشه با ایجاد کمی تغییر خلاقانه اجرا کرد.
اهداف بازی :، سرگرم کردن کودک و تبدیل خانه به محیطی شاد😉
✔️تقویت قوه تمرکز و تعادل کودک
✔️تقویت عضلات کودک
✔️تقویت هماهنگی حرکت چشم و پا
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز ☃️
@elmoparvazsch1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ورزش
#انعطاف_پذیری
#جنبشی
دوستان قراره امروز بچه ها این کار باحال و جالب رو انجام بدن که این تمرین شامل انعطاف پذیری و حرکات جنبشیه
پ.ن: چندتا وسیله بذارید پایین پای بچه ها و اونا مثل فیلم و به همون روش وسایل رو به بالای سرشون انتقال بدن
منتظر فیلم های جذاب شما در دایرکت اینستاگرام به آدرس پایین هستم(روی لینک یه ضربه بزنید😉)
Www.instagram.com/elmoparvaz
🌺واحد ورزش دبستان علم و پرواز🌺
#انعطاف_پذیری
#جنبشی
دوستان قراره امروز بچه ها این کار باحال و جالب رو انجام بدن که این تمرین شامل انعطاف پذیری و حرکات جنبشیه
پ.ن: چندتا وسیله بذارید پایین پای بچه ها و اونا مثل فیلم و به همون روش وسایل رو به بالای سرشون انتقال بدن
منتظر فیلم های جذاب شما در دایرکت اینستاگرام به آدرس پایین هستم(روی لینک یه ضربه بزنید😉)
Www.instagram.com/elmoparvaz
🌺واحد ورزش دبستان علم و پرواز🌺
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ورزش
مرسی از آقا رادمهر آورنده که انقدر قشنگ این حرکت رو انجام داده و برای ما ارسال کرده
شما هم مثل رادمهر جان این حرکت ورزشی رو انجام بدید و در اینستاگرام برای ما بفرستید👇
Www.instagram.com/elmoparvaz
مرسی از آقا رادمهر آورنده که انقدر قشنگ این حرکت رو انجام داده و برای ما ارسال کرده
شما هم مثل رادمهر جان این حرکت ورزشی رو انجام بدید و در اینستاگرام برای ما بفرستید👇
Www.instagram.com/elmoparvaz
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت یازدهم
فرمانده اسب سواران از اسب پایین پرید ،طناب را از کمر او باز کرد و او را به سوی اتاقی در سمت چپ برج زندان هل داد و داد زد :
- فردا صبح در میدان شهر اعدام می شوی !سزای تو این است !
همین که مرد توی اتاق رانده شد ، در را از بیرون بستند .مرد پشت در ایستاد، اتاق به اندازه ای تاریک بود که او تا چند لحظه جایی را نمیدید .
همین که چشمش به تاریکی عادت کرد اتاق کوچکی را دید با سقف خیلی کوتاه .همانجا پشت در نشست و زانوهایش را بغل کرد .تازه به یاد حرفهای بوزینه ،مار و ببر در مورد بدیهای مرد زرگر افتاد ، البته به کار خودش هم فکر کرد به اینکه اشتباه کرده گردن بند را از ببر گرفته ،گردنبندی که می دانست صاحبش نیست .پیش خود فکر کرد حتی او را پیش قاضی هم نبردند تا دست کم قاضی برایش حکم بدهد .
حدس زد حرف مرد زرگر پیش پادشاه خیلی اعتبار دارد .
سپس سرش را روی زانو هایش گذاشت ، به یاد همسر و دو بچه اش افتاد که در شهر خودش که خیلی از اینجا دور بود در انتظارش بودند .
صدای ناله ی زندانیان می آمد و مرد زرگر یقین کرد دیگر هیچ راهی برایش نمانده و صبح روز بعد اعدام می شود .
با اینکه از ظهر گذشته بود احساس گرسنگی نمی کرد ،ترس و ناراحتی همه اشتهایش را بریده بود .
پشت در اتاق روی زمین نشسته و سرش را میان دستهایش گرفته بود که صدای خش خشی از ته اتاق به گوش رسید ،سرش را بلند کرد و با کنجکاوی به آنجا خیره شد .ماری بلند و خاکی رنگ داشت از دیوار می خزید و پایین می آمد .
مرد ترسید و خواست بلند شود که صدای مار بلند شد :
-نترس دوست عزیز !من همان ماری هستم که تو نجاتم دادی !
مرد خوشحال شد و تند تند گفت :تو از کجا آمدی توو؟؟
مار که حالا به کف اتاق رسیده بود به جلو خزید و گفت :
-ورود به در بسته ترین اتاقها هم ، برای من آسان است ، فقط کافیست یک سوراخ خیلی کوچک در دیوار یا سقف باز باشد !
مرد گفت:می بینی به چه روز افتادم ؟!
مار جلوتر آمد درست پیش پای مرد حلقه زد ، سرش را بلند کرد و گفت :
-همین که سرم از سوراخ سقف تو آمد تو را شناختم ، من هر روز به همه ی سوراخها و درزهای قصر پادشاه سر می کشم و به زندان هم می آیم ، دیگر کمرم خوب شده و میتوانم به آسانی به همه جا بروم .
سپس چند لحظه به چهره ی مرد نگاه کرد و گفت:
-میبینم که خیلی ناراحتی ، من هم از اینکه تو اینجا توی زندان هستی ناراحتم !بگو ببینم که چی شده که تو را اینجا آوردند؟؟
مرد با ناراحتی موضوع را برای مار تعریف کرد .
مار سرش را راست گرفت و فش فشی کرد و تند تند گفت :
-دیدی!دیدی به حرف ما گوش نکردی و آخرش چه بلایی سر خودت آوردی؟!این مرد زرگر را ما خوب شناخته بودیم .
مرد پس از آن ابراز پشیمانی کرد .
مار که حس کرد مرد به اشتباه خودش پی برده دیگر در این باره حرفی نزد و گفت:
- من نقشه ای دارم ، همین الان توی کوشک پسر پادشاه می روم و او را نیش می زنم ، پسر پادشاه هر روز بعد از ناهار ، ساعتی می خوابد و من می توانم به اتاق خوابش بروم و کارم را انجام دهم ، آن وقت روی بام قصر می روم و داد می زنم پاد زهر و داروی درمان کننده ی نیش مار پیش مردی است که به اتهام دزدیدن گردنبند دختر پادشاه زندانی شده است .
مرد جهانگرد راست نشست و گفت :.......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگرد و زرگر
#قسمت یازدهم
فرمانده اسب سواران از اسب پایین پرید ،طناب را از کمر او باز کرد و او را به سوی اتاقی در سمت چپ برج زندان هل داد و داد زد :
- فردا صبح در میدان شهر اعدام می شوی !سزای تو این است !
همین که مرد توی اتاق رانده شد ، در را از بیرون بستند .مرد پشت در ایستاد، اتاق به اندازه ای تاریک بود که او تا چند لحظه جایی را نمیدید .
همین که چشمش به تاریکی عادت کرد اتاق کوچکی را دید با سقف خیلی کوتاه .همانجا پشت در نشست و زانوهایش را بغل کرد .تازه به یاد حرفهای بوزینه ،مار و ببر در مورد بدیهای مرد زرگر افتاد ، البته به کار خودش هم فکر کرد به اینکه اشتباه کرده گردن بند را از ببر گرفته ،گردنبندی که می دانست صاحبش نیست .پیش خود فکر کرد حتی او را پیش قاضی هم نبردند تا دست کم قاضی برایش حکم بدهد .
حدس زد حرف مرد زرگر پیش پادشاه خیلی اعتبار دارد .
سپس سرش را روی زانو هایش گذاشت ، به یاد همسر و دو بچه اش افتاد که در شهر خودش که خیلی از اینجا دور بود در انتظارش بودند .
صدای ناله ی زندانیان می آمد و مرد زرگر یقین کرد دیگر هیچ راهی برایش نمانده و صبح روز بعد اعدام می شود .
با اینکه از ظهر گذشته بود احساس گرسنگی نمی کرد ،ترس و ناراحتی همه اشتهایش را بریده بود .
پشت در اتاق روی زمین نشسته و سرش را میان دستهایش گرفته بود که صدای خش خشی از ته اتاق به گوش رسید ،سرش را بلند کرد و با کنجکاوی به آنجا خیره شد .ماری بلند و خاکی رنگ داشت از دیوار می خزید و پایین می آمد .
مرد ترسید و خواست بلند شود که صدای مار بلند شد :
-نترس دوست عزیز !من همان ماری هستم که تو نجاتم دادی !
مرد خوشحال شد و تند تند گفت :تو از کجا آمدی توو؟؟
مار که حالا به کف اتاق رسیده بود به جلو خزید و گفت :
-ورود به در بسته ترین اتاقها هم ، برای من آسان است ، فقط کافیست یک سوراخ خیلی کوچک در دیوار یا سقف باز باشد !
مرد گفت:می بینی به چه روز افتادم ؟!
مار جلوتر آمد درست پیش پای مرد حلقه زد ، سرش را بلند کرد و گفت :
-همین که سرم از سوراخ سقف تو آمد تو را شناختم ، من هر روز به همه ی سوراخها و درزهای قصر پادشاه سر می کشم و به زندان هم می آیم ، دیگر کمرم خوب شده و میتوانم به آسانی به همه جا بروم .
سپس چند لحظه به چهره ی مرد نگاه کرد و گفت:
-میبینم که خیلی ناراحتی ، من هم از اینکه تو اینجا توی زندان هستی ناراحتم !بگو ببینم که چی شده که تو را اینجا آوردند؟؟
مرد با ناراحتی موضوع را برای مار تعریف کرد .
مار سرش را راست گرفت و فش فشی کرد و تند تند گفت :
-دیدی!دیدی به حرف ما گوش نکردی و آخرش چه بلایی سر خودت آوردی؟!این مرد زرگر را ما خوب شناخته بودیم .
مرد پس از آن ابراز پشیمانی کرد .
مار که حس کرد مرد به اشتباه خودش پی برده دیگر در این باره حرفی نزد و گفت:
- من نقشه ای دارم ، همین الان توی کوشک پسر پادشاه می روم و او را نیش می زنم ، پسر پادشاه هر روز بعد از ناهار ، ساعتی می خوابد و من می توانم به اتاق خوابش بروم و کارم را انجام دهم ، آن وقت روی بام قصر می روم و داد می زنم پاد زهر و داروی درمان کننده ی نیش مار پیش مردی است که به اتهام دزدیدن گردنبند دختر پادشاه زندانی شده است .
مرد جهانگرد راست نشست و گفت :.......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺
@elmoparvazsch
#مشاوره
#فرزندپروری
اگر می خواهید کودک مستقلی داشته باشید برای تلاش او احترام قائل شوید.
وقتی تلاش کودک مورد احترام قرار گیرد، کودک جرأت خود را متمرکز می کند تا کار خودش را به پایان برساند.
❌ چقدر طولش میدی تا بند کفشتو ببندی.
✅ میبینم که داری خوب تلاشتو میکنی تا با دقت بند کفشتو ببندی.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1
#فرزندپروری
اگر می خواهید کودک مستقلی داشته باشید برای تلاش او احترام قائل شوید.
وقتی تلاش کودک مورد احترام قرار گیرد، کودک جرأت خود را متمرکز می کند تا کار خودش را به پایان برساند.
❌ چقدر طولش میدی تا بند کفشتو ببندی.
✅ میبینم که داری خوب تلاشتو میکنی تا با دقت بند کفشتو ببندی.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت دوازدهم
مرد جهانگرد راست نشست و گفت :
- اگر این نقشه تو بگیرد ، من امید زیادی برای رهایی دارم، وگرنه فردا صبح مرا اعدام می کنند ، آن هم بی محاکمه و بدون اینکه چیزی از من پرسیده باشند . مار فش فشی کرد و در حالی که به راه می افتاد گفت:
-ببینم چه کار میکنم؟!
مرد جهانگرد مار را که داشت از دیوار اتاقک بالا می رفت و خودش را از سوراخ سقف بیرون می کشید نگاه کرد و سپس بیم و امید تمام وجودش را گرفت .دیگر نتوانست آنجا بنشیند ، فوری بلند شد و توی اتاق شروع به قدم زدن کرد.با حرکتی تند و عصبی تا ته اتاق می رفت و بر می گشت ، نمی دانست مار می تواند نقشه اش را اجرا کند یا
نه؟!
باز به یاد بچه هایش افتاد ، در سفرهای گوناگونش با رویدادهای زیاد جور واجوری روبرو شده بود ، اما هرگز چنین بلایی را به یاد نداشت . بعد به مرد زرگر فکر کرد و دندانهایش را از خشم روی هم فشرد .
کم کم از رفتن و برگشتن توی اتاق به آن کوچکی سرگیجه گرفت ، به پشت در برگشت و همانجا نشست و باز سرش را میان دست هایش گرفت .
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای مار بر پشت بام قصر بلند شد :
- آهای گوش کنید !دارو و پاد زهر گزیدگی مار ، پیش مردی است که امروز به اتهام دزدیدن گلوبند دختر پادشاه زندانی شده است ، بروید پادزهر را از او بگیرید و پسر پادشاه را درمان کنید .
مرد جهانگرد از جا پرید و راست ایستاد ، چند لحظه بعد ، سر مار از یکی از سوراخهای زیر سقف تو آمد و یک کیسه ی کوچک چرمی را که میان دندانهایش گرفته بود به پایین ول کرد و تند تند به مرد جهانگرد گفت :
-این همان پادزهر است ، بردار و منتظر باش!من رفتم!
سپس سرش را پس کشید و ناپدید شد .
مرد جلو دوید ، کیسه چرمی را برداشت و آن را نگاه کرد ، کیسه ای آبی رنگ بود و نخ سفیدی دور دهانه اش بسته بود .
کیسه را توی جیب لباده اش گذاشت و پشت در ایستاد و گوش به صداهای بیرون داد .
صدای پایی به در اتاق نزدیک شد و سپس در باز شد .مرد برگشت و نگاه کرد، همان فرمانده ی سواران بود .راست توی چهره ی مرد جهانگرد زل زد و گفت :
- تو درمان گزیدگی مار را داری؟ ما این طور شنیده ایم ! راست می گویند؟!
مرد جهانگرد فوری گفت :
-بله دارم .
فرمانده سواران توی اتاق آمد ، سینه به سینه ی مرد ایستاد و گفت :
-کو ؟ببینم؟
مرد فوری دست توی جیبش کرد و کیسه ی چرمی را به او نشان داد .
فرمانده کیسه را نگاه کرد و گفت:
- آن را از کجا آوردی ؟
مرد جهانگرد گفت:
- من سالهاست در کشورها و شهرهای گوناگون گردش می کنم ، چیزهای بسیار زیادی دیده ام ، این گونه پادزهر در کشور روم بسیار است و من آن را از آنجا آوردم و همیشه با خود دارم .
فرمانده گفت :
-پسر حضرت پادشاه را مار گزیده و اگر درمان نشود تا چند لحظه ی دیگر می میرد ، پزشکان ویژه هم هنوز نتوانسته اند کاری بکنند ، اگر تو او را درمان کنی ، یقین دارم پادشاه تو را می بخشد.
مرد از در بیرون آمد .......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگرد و زرگر
#قسمت دوازدهم
مرد جهانگرد راست نشست و گفت :
- اگر این نقشه تو بگیرد ، من امید زیادی برای رهایی دارم، وگرنه فردا صبح مرا اعدام می کنند ، آن هم بی محاکمه و بدون اینکه چیزی از من پرسیده باشند . مار فش فشی کرد و در حالی که به راه می افتاد گفت:
-ببینم چه کار میکنم؟!
مرد جهانگرد مار را که داشت از دیوار اتاقک بالا می رفت و خودش را از سوراخ سقف بیرون می کشید نگاه کرد و سپس بیم و امید تمام وجودش را گرفت .دیگر نتوانست آنجا بنشیند ، فوری بلند شد و توی اتاق شروع به قدم زدن کرد.با حرکتی تند و عصبی تا ته اتاق می رفت و بر می گشت ، نمی دانست مار می تواند نقشه اش را اجرا کند یا
نه؟!
باز به یاد بچه هایش افتاد ، در سفرهای گوناگونش با رویدادهای زیاد جور واجوری روبرو شده بود ، اما هرگز چنین بلایی را به یاد نداشت . بعد به مرد زرگر فکر کرد و دندانهایش را از خشم روی هم فشرد .
کم کم از رفتن و برگشتن توی اتاق به آن کوچکی سرگیجه گرفت ، به پشت در برگشت و همانجا نشست و باز سرش را میان دست هایش گرفت .
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای مار بر پشت بام قصر بلند شد :
- آهای گوش کنید !دارو و پاد زهر گزیدگی مار ، پیش مردی است که امروز به اتهام دزدیدن گلوبند دختر پادشاه زندانی شده است ، بروید پادزهر را از او بگیرید و پسر پادشاه را درمان کنید .
مرد جهانگرد از جا پرید و راست ایستاد ، چند لحظه بعد ، سر مار از یکی از سوراخهای زیر سقف تو آمد و یک کیسه ی کوچک چرمی را که میان دندانهایش گرفته بود به پایین ول کرد و تند تند به مرد جهانگرد گفت :
-این همان پادزهر است ، بردار و منتظر باش!من رفتم!
سپس سرش را پس کشید و ناپدید شد .
مرد جلو دوید ، کیسه چرمی را برداشت و آن را نگاه کرد ، کیسه ای آبی رنگ بود و نخ سفیدی دور دهانه اش بسته بود .
کیسه را توی جیب لباده اش گذاشت و پشت در ایستاد و گوش به صداهای بیرون داد .
صدای پایی به در اتاق نزدیک شد و سپس در باز شد .مرد برگشت و نگاه کرد، همان فرمانده ی سواران بود .راست توی چهره ی مرد جهانگرد زل زد و گفت :
- تو درمان گزیدگی مار را داری؟ ما این طور شنیده ایم ! راست می گویند؟!
مرد جهانگرد فوری گفت :
-بله دارم .
فرمانده سواران توی اتاق آمد ، سینه به سینه ی مرد ایستاد و گفت :
-کو ؟ببینم؟
مرد فوری دست توی جیبش کرد و کیسه ی چرمی را به او نشان داد .
فرمانده کیسه را نگاه کرد و گفت:
- آن را از کجا آوردی ؟
مرد جهانگرد گفت:
- من سالهاست در کشورها و شهرهای گوناگون گردش می کنم ، چیزهای بسیار زیادی دیده ام ، این گونه پادزهر در کشور روم بسیار است و من آن را از آنجا آوردم و همیشه با خود دارم .
فرمانده گفت :
-پسر حضرت پادشاه را مار گزیده و اگر درمان نشود تا چند لحظه ی دیگر می میرد ، پزشکان ویژه هم هنوز نتوانسته اند کاری بکنند ، اگر تو او را درمان کنی ، یقین دارم پادشاه تو را می بخشد.
مرد از در بیرون آمد .......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#مشاوره
#فرزندپروری
اگر می خواهید فرزندتان به حرف شما گوش دهد و اشتباهاتش را تکرار نکند، به جای اتهام زدن به او اطلاعات را در اختیارش قرار دهید.
❌ کی بطری شیر رو اینجا ول کرده!!
✅ بچه ها اگر شیر رو یخچال نذارین ترش میشه.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1
#فرزندپروری
اگر می خواهید فرزندتان به حرف شما گوش دهد و اشتباهاتش را تکرار نکند، به جای اتهام زدن به او اطلاعات را در اختیارش قرار دهید.
❌ کی بطری شیر رو اینجا ول کرده!!
✅ بچه ها اگر شیر رو یخچال نذارین ترش میشه.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت پایانی
مرد از در بیرون آمدو پا به پای مرد مسلح به سوی در زندان رفت ، هنوز به در نرسیده بود که سه زندانی را دید که به سوی فلک گوشه ی حیاط رانده می شدند ، فهمید تا چند لحظه ی دیگر استخوانهای آنها در زیر فلک خرد می شود .
از در زندان که بیرون رفت به باغ قصر رسید ، در یک لحظه فضای باغ را با بیغوله ی زندان سنجید و آه بلندی کشید و به یاد زندانیان افتاد .مرد مسلح او را از خیابان اصلی باغ به قصر گوچکی که در سمت راست قصر پادشاه بود ، برد .
مرد از پله های مرمرین کاخ بالا رفت ، از میان در بزرگ و طلاکوب گذشت و گام به فضای کاخ گذاشت .قصری زیبا بود که چشمان مرد جهانگرد را خیره کرد .
مرد مسلح همان جا دم در ایستاد ، دو خدمتکار که لباسهای بلند و زربافت پوشیده بودند ، جلو آمدند و یکی از آنها به مرد جهانگرد گفت:
- با ما بیا !
مرد در پی آنها به راه افتاد .آنها به آخرین اتاق سمت چپ رسیدند و توی اتاق رفتند .
مرد آهسته گام توی اتاق گذاشت و نگاهش به چند نفر افتاد که دور تختخواب بزرگی ایستاده بودند ، جوان رنگ پریده ای هم روی تخت خوابیده بود و می نالید .
در همین موقع مردی که تاج جواهر نشانی به سر داشت جلو آمد و مرد را با کنجکاوی نگاه کرد و گفت :
- تو گلوبند دختر مرا دزدیده ای؟؟
جهانگرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:نه!نه!من دزد نیستم .
پادشاه صدایش را بلند تر کرد و گفت: می دانی سزای دزدی از خزانه پادشاه مرگ است؟! اما به جان پسرم سوگند می خورم که اگر او را درمان کنی تو را می بخشم .
مرد جهانگرد دست در جیبش کرد و کیسه چرمین را در آورد .سپس دستش را درون کیسه کرد و با دستهای لرزان ، ماده چرب و سفت درون کیسه را درآورد ، رو به پزشک کرد و گفت :
-جای مارگزیدگی را به من نشان بدهید .
پزشک فوری لحاف را بالا زد و کمر پسر پادشاه را نشان مرد داد .
مرد انگشتش را جلو برد و روی جای گزیدگی مالید و سپس سر جایش برگشت .
پزشک جلو آمد جای گزیدگی را نگاه کرد ،پیراهن پسر پادشاه را پایین کشید و با لحاف روی او را پوشاند .
پادشاه با دلواپسی تند تند توی اتاق راه می رفت ، اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که نفس های جوان مرتب شد و چهره اش رنگ و رویی گرفت .
پزشک جلو آمد لحاف را بالا زد و کمر جوان را نگاه کرد، کبودی کم کم از بین می رفت .
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که پسر حالش خوب شد .
پادشاه رو به مرد جهانگرد کرد و گفت :
- تو جان فرزندم را نجات دادی !برو تو را بخشیدم .
سپس سرش را از در بیرون کرد و به خدمتکاران گفت:این مرد آزاد است ، بگذارید برود .
مرد جهانگرد دیگر نایستاد ، فوری از اتاق بیرون رفت .به در باغ نرسیده بود که زرگر را دید .به او گفت :
- من بی گناه بودم و آزاد شدم ، اما بدی هرگز بی پاسخ نمی ماند!!!!!!
پایان
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگرد و زرگر
#قسمت پایانی
مرد از در بیرون آمدو پا به پای مرد مسلح به سوی در زندان رفت ، هنوز به در نرسیده بود که سه زندانی را دید که به سوی فلک گوشه ی حیاط رانده می شدند ، فهمید تا چند لحظه ی دیگر استخوانهای آنها در زیر فلک خرد می شود .
از در زندان که بیرون رفت به باغ قصر رسید ، در یک لحظه فضای باغ را با بیغوله ی زندان سنجید و آه بلندی کشید و به یاد زندانیان افتاد .مرد مسلح او را از خیابان اصلی باغ به قصر گوچکی که در سمت راست قصر پادشاه بود ، برد .
مرد از پله های مرمرین کاخ بالا رفت ، از میان در بزرگ و طلاکوب گذشت و گام به فضای کاخ گذاشت .قصری زیبا بود که چشمان مرد جهانگرد را خیره کرد .
مرد مسلح همان جا دم در ایستاد ، دو خدمتکار که لباسهای بلند و زربافت پوشیده بودند ، جلو آمدند و یکی از آنها به مرد جهانگرد گفت:
- با ما بیا !
مرد در پی آنها به راه افتاد .آنها به آخرین اتاق سمت چپ رسیدند و توی اتاق رفتند .
مرد آهسته گام توی اتاق گذاشت و نگاهش به چند نفر افتاد که دور تختخواب بزرگی ایستاده بودند ، جوان رنگ پریده ای هم روی تخت خوابیده بود و می نالید .
در همین موقع مردی که تاج جواهر نشانی به سر داشت جلو آمد و مرد را با کنجکاوی نگاه کرد و گفت :
- تو گلوبند دختر مرا دزدیده ای؟؟
جهانگرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:نه!نه!من دزد نیستم .
پادشاه صدایش را بلند تر کرد و گفت: می دانی سزای دزدی از خزانه پادشاه مرگ است؟! اما به جان پسرم سوگند می خورم که اگر او را درمان کنی تو را می بخشم .
مرد جهانگرد دست در جیبش کرد و کیسه چرمین را در آورد .سپس دستش را درون کیسه کرد و با دستهای لرزان ، ماده چرب و سفت درون کیسه را درآورد ، رو به پزشک کرد و گفت :
-جای مارگزیدگی را به من نشان بدهید .
پزشک فوری لحاف را بالا زد و کمر پسر پادشاه را نشان مرد داد .
مرد انگشتش را جلو برد و روی جای گزیدگی مالید و سپس سر جایش برگشت .
پزشک جلو آمد جای گزیدگی را نگاه کرد ،پیراهن پسر پادشاه را پایین کشید و با لحاف روی او را پوشاند .
پادشاه با دلواپسی تند تند توی اتاق راه می رفت ، اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که نفس های جوان مرتب شد و چهره اش رنگ و رویی گرفت .
پزشک جلو آمد لحاف را بالا زد و کمر جوان را نگاه کرد، کبودی کم کم از بین می رفت .
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که پسر حالش خوب شد .
پادشاه رو به مرد جهانگرد کرد و گفت :
- تو جان فرزندم را نجات دادی !برو تو را بخشیدم .
سپس سرش را از در بیرون کرد و به خدمتکاران گفت:این مرد آزاد است ، بگذارید برود .
مرد جهانگرد دیگر نایستاد ، فوری از اتاق بیرون رفت .به در باغ نرسیده بود که زرگر را دید .به او گفت :
- من بی گناه بودم و آزاد شدم ، اما بدی هرگز بی پاسخ نمی ماند!!!!!!
پایان
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#داستان_تربیتی
🌺کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!»
همه با اکراه کمربندها را بستند امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: «از نوشابه دادن فعلاً معذوریم. طوفان در پیش است.»
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگر بار بلند شد: «با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود. طوفان در راه است و شدّت دارد.»
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعره ی رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دستها به دعا برداشته شد امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود. طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد. گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد.
کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت. نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت. آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگر بار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت. آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کرده خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست.
او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد: «چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه میبرد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.»
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
به خدا اعتماد کنید!
او خلبان ماهری است!🌺
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺
@elmoparvazsch
🌺کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!»
همه با اکراه کمربندها را بستند امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: «از نوشابه دادن فعلاً معذوریم. طوفان در پیش است.»
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگر بار بلند شد: «با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود. طوفان در راه است و شدّت دارد.»
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعره ی رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دستها به دعا برداشته شد امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود. طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد. گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد.
کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت. نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت. آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگر بار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت. آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کرده خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست.
او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد: «چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه میبرد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.»
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
به خدا اعتماد کنید!
او خلبان ماهری است!🌺
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺
@elmoparvazsch
#مسابقه
#انشا_نقاشی
🌺🌺با سلام خدمت پسرای گل علم و پروازی 🌺🌺
لطفا آثار خودتون رو با موضوع یکی از موارد پایین به آیدی معلمهاتون بفرستید و ......
🌹🌹🌹برنده جایزه بشید 🌹🌹🌹
✳️✳️حتما بهترین آثار ،در کانال مدرسه و اینستاگرام قرار داده میشوند. ✳️✳️
‼️‼️‼️توجه داشته باشید که شرکت در هر کدام از چالش هایی که مدرسه در ایام تعطیلات میزاره ، در ارزشیابی پایانی دانش آموزان موثره پس عجله کنید.‼️‼️
✳️✳️قالب آثار:
نقاشی ، انشا ، کاردستی ،عکس ،فیلم کوتاه و هر کار خلاقانه ی دیگه ✳️✳️
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌺🌿
@elmoparvazsch
#انشا_نقاشی
🌺🌺با سلام خدمت پسرای گل علم و پروازی 🌺🌺
لطفا آثار خودتون رو با موضوع یکی از موارد پایین به آیدی معلمهاتون بفرستید و ......
🌹🌹🌹برنده جایزه بشید 🌹🌹🌹
✳️✳️حتما بهترین آثار ،در کانال مدرسه و اینستاگرام قرار داده میشوند. ✳️✳️
‼️‼️‼️توجه داشته باشید که شرکت در هر کدام از چالش هایی که مدرسه در ایام تعطیلات میزاره ، در ارزشیابی پایانی دانش آموزان موثره پس عجله کنید.‼️‼️
✳️✳️قالب آثار:
نقاشی ، انشا ، کاردستی ،عکس ،فیلم کوتاه و هر کار خلاقانه ی دیگه ✳️✳️
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌺🌿
@elmoparvazsch