#همایش_بزرگ
#روز_مادر
🎊🧕🏻🧔🏻🎊
اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر
کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید .
روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍
https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2
#روز_مادر
🎊🧕🏻🧔🏻🎊
اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر
کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید .
روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍
https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2
Instagram
elmoparvazsch on Instagram: “اینم از سورپرایز دبستان بمناسبت روز پدر کلیپ زیبای همایش بزرگ دبستان علم و پرواز به مناسب گرامی داشت…
10 Likes, 1 Comments - elmoparvazsch (@elmoparvaz) on Instagram: “اینم از سورپرایز دبستان بمناسبت روز پدر کلیپ زیبای همایش بزرگ دبستان علم و پرواز به مناسب گرامی…”
#پویش
#پدر_مهربانم
#بوسه_بر_دست_پدر
❤️🧔🏻❤️
عکس بوسه بر دستان زحمتکش پدران رو برامون ارسال کنید تا در قاب علم و پرواز شاهد خلق یک صحنه جذاب دیگه باشیم .
@elmoparvazsch1
#پدر_مهربانم
#بوسه_بر_دست_پدر
❤️🧔🏻❤️
عکس بوسه بر دستان زحمتکش پدران رو برامون ارسال کنید تا در قاب علم و پرواز شاهد خلق یک صحنه جذاب دیگه باشیم .
@elmoparvazsch1
مشتاقان تعليم و تربيت pinned «#همایش_بزرگ #روز_مادر 🎊🧕🏻🧔🏻🎊 اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید . روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍 https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2»
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم
مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :
-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .
🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗
زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:
- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .
👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂
مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .
🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢
دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .
مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!
⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔
همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .
مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :
-سلام استاد!
زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم
مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :
-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .
🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗
زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:
- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .
👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂
مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .
🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢
دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .
مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!
⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔
همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .
مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :
-سلام استاد!
زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch