#افتخار_دیگر
#مدرسه_پیشتاز
#منطقه_۱۶
#آموزش_مجازی
از وزارتخانه آموزش پرورش باهامون تماس گرفتن چی گفتن؟ عکس بعدیو ببینید 👇🏻😃
@elmoparvazsch1
#مدرسه_پیشتاز
#منطقه_۱۶
#آموزش_مجازی
از وزارتخانه آموزش پرورش باهامون تماس گرفتن چی گفتن؟ عکس بعدیو ببینید 👇🏻😃
@elmoparvazsch1
#افتخار_دیگر
#مدرسه_پیشتاز
#منطقه_۱۶
#آموزش_مجازی
و اینگونه ما مدرسه سرآمد منطقه ۱۶ میشویم 🎊😃🎊😃
@elmoparvazsch1
#مدرسه_پیشتاز
#منطقه_۱۶
#آموزش_مجازی
و اینگونه ما مدرسه سرآمد منطقه ۱۶ میشویم 🎊😃🎊😃
@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت ششم
یکسال بعد باز گذار مرد جهانگرد از این سمت افتاد ، هنوز زیاد جلو نرفته بود که ناگهان بوزینه از کنار جاده پیدا شد . جلو دوید و با خوشحالی گفت:
🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧
-سلام دوست من!خوشحالم که باز تو را دیدم .
مرد جهانگرد ایستاد و بوزینه را در حالیکه چاق شده بود نگاه کرد و گفت :
-سلام من هم خوشحال هستم که تو را سرحال و تندرست می بینم .
بوزینه گفت:
-من هر جور شده باید زحمت تو را تلافی کنم ،البته فکر نمی کردم به این زودی تو را ببینم ،خواهش می کنم یک لحظه صبر کن تا من برگردم .
مرد جهانگرد گفت:
- من زودتر باید بروم.
بوزینه در حالیکه به سمت کوه می دوید گفت:
-زیاد تو را منتظر نمی گذارم .
⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰
مرد جهانگرد کنار جاده نشست و بوزینه را نگاه کرد .بوزینه به سمت کوه رفت ، به سرعت از دامنه ی کوه بالا رفت و در پشت کوه گم شد .
مرد آسمان را نگاه کرد ،ابر نازکی روی آسمان را پوشانده بود ،هر دم ممکن بود ،رگبار تند تابستانی بگیرد.
🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥
چند لحظه دیگر که گذشت ،مرد بوزینه را دید که سبدی در دستش است و از کوه پایین می آید .
بوزینه به سوی مرد دوید ،سبد را که پر از انجیر شیرین و رسیده بود به او داد و گفت:
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-چیز قابلی نیست ،آن را از درختهای پشت کوه چیدم .
مرد جهانگرد که خیلی گرسنه بود سبد انجیر را گرفت و در حالیکه یکی از آنها را توی دهان می گذاشت گفت:
-راضی به زحمت تو نبودم .
بوزینه گفت: زحمتی نکشیدم ،تو بیش از اینها به گردن من حق داری .
مرد انجیر ها را خورد و سیر شد و نیروی تازه ای گرفت .سپس بلند شد و از بوزینه خداحافظی کرد که برود .بوزینه هم به امید دیدار دوباره با مرد به طرف جنگل پشت کوه که خانه اش آنجا بود رفت.
مرد هم به راه افتاد ، همچنان جلو رفت تا دیوارها و دروازه ی بلند شهری را از دور دید ، این سومین باری بود که به این شهر می آمد .
🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛
دانه های باران به چهره اش خورد ، باران کم کم داشت شروع می شد.
⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈
در همین موقع نگاه مرد به ببری بزرگ افتاد که داشت از دامنه ی کوه پایین می آمد .مرد جهانگرد که در سفرهای دور و درازش بارها با حیوان های درنده و گزنده روبرو شده و جان سالم به در برده بود ، با دیدن ببر فکر کرد این بار هیچ راه فراری برایش نیست .
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
از ترس میان جاده ایستاد.......
🌿🌺 واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت ششم
یکسال بعد باز گذار مرد جهانگرد از این سمت افتاد ، هنوز زیاد جلو نرفته بود که ناگهان بوزینه از کنار جاده پیدا شد . جلو دوید و با خوشحالی گفت:
🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧
-سلام دوست من!خوشحالم که باز تو را دیدم .
مرد جهانگرد ایستاد و بوزینه را در حالیکه چاق شده بود نگاه کرد و گفت :
-سلام من هم خوشحال هستم که تو را سرحال و تندرست می بینم .
بوزینه گفت:
-من هر جور شده باید زحمت تو را تلافی کنم ،البته فکر نمی کردم به این زودی تو را ببینم ،خواهش می کنم یک لحظه صبر کن تا من برگردم .
مرد جهانگرد گفت:
- من زودتر باید بروم.
بوزینه در حالیکه به سمت کوه می دوید گفت:
-زیاد تو را منتظر نمی گذارم .
⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰
مرد جهانگرد کنار جاده نشست و بوزینه را نگاه کرد .بوزینه به سمت کوه رفت ، به سرعت از دامنه ی کوه بالا رفت و در پشت کوه گم شد .
مرد آسمان را نگاه کرد ،ابر نازکی روی آسمان را پوشانده بود ،هر دم ممکن بود ،رگبار تند تابستانی بگیرد.
🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥
چند لحظه دیگر که گذشت ،مرد بوزینه را دید که سبدی در دستش است و از کوه پایین می آید .
بوزینه به سوی مرد دوید ،سبد را که پر از انجیر شیرین و رسیده بود به او داد و گفت:
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-چیز قابلی نیست ،آن را از درختهای پشت کوه چیدم .
مرد جهانگرد که خیلی گرسنه بود سبد انجیر را گرفت و در حالیکه یکی از آنها را توی دهان می گذاشت گفت:
-راضی به زحمت تو نبودم .
بوزینه گفت: زحمتی نکشیدم ،تو بیش از اینها به گردن من حق داری .
مرد انجیر ها را خورد و سیر شد و نیروی تازه ای گرفت .سپس بلند شد و از بوزینه خداحافظی کرد که برود .بوزینه هم به امید دیدار دوباره با مرد به طرف جنگل پشت کوه که خانه اش آنجا بود رفت.
مرد هم به راه افتاد ، همچنان جلو رفت تا دیوارها و دروازه ی بلند شهری را از دور دید ، این سومین باری بود که به این شهر می آمد .
🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛
دانه های باران به چهره اش خورد ، باران کم کم داشت شروع می شد.
⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈
در همین موقع نگاه مرد به ببری بزرگ افتاد که داشت از دامنه ی کوه پایین می آمد .مرد جهانگرد که در سفرهای دور و درازش بارها با حیوان های درنده و گزنده روبرو شده و جان سالم به در برده بود ، با دیدن ببر فکر کرد این بار هیچ راه فراری برایش نیست .
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
از ترس میان جاده ایستاد.......
🌿🌺 واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#ورزش
#سلامتی
#ورزش_در_منزل
بریم حرکت ورزشی ای که امروز خانم خالصی عزیز برای شما در نظر گرفتن رو باهم ببینیم
@elmoparvazsch1
#سلامتی
#ورزش_در_منزل
بریم حرکت ورزشی ای که امروز خانم خالصی عزیز برای شما در نظر گرفتن رو باهم ببینیم
@elmoparvazsch1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ورزش
#پرش_تاک
پسرهای ورزشکار این حرکت رو الان تو خونه انجام بدید و بگید مامان یا بابا ازتون فیلم بگیرن و برای ما تو دایرکت اینستاگرام ارسال کنید
آدرس اینستاگرام:
Www.instagram.com/elmoparvaz
#پرش_تاک
پسرهای ورزشکار این حرکت رو الان تو خونه انجام بدید و بگید مامان یا بابا ازتون فیلم بگیرن و برای ما تو دایرکت اینستاگرام ارسال کنید
آدرس اینستاگرام:
Www.instagram.com/elmoparvaz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ورزش
#پرش_تاک
اینم از پرش پویا آقازاده عزیز
برای دیدن ویدئو های ورزشی بچه های دیگه استوری های اینستاگرام رو ببینید
Www.instagram.com/elmoparvaz
#پرش_تاک
اینم از پرش پویا آقازاده عزیز
برای دیدن ویدئو های ورزشی بچه های دیگه استوری های اینستاگرام رو ببینید
Www.instagram.com/elmoparvaz
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هفتم
از ترس میان جاده ایستاد ،ببر باهوش که فهمید مرد از او ترسیده است داد زد:
نترس دوست من!من همان ببری هستم که تو از چاه نجاتم دادی !
مرد جهانگرد خوشحال شد و راست ایستاد .ببر جلو آمد و گفت :
من از جنگل بیرون آمده و زیر درختهای بالای کوه نشسته بودم که تو را میان جاده دیدم و شناختم .
مرد گفت:دارم به شهری که دروازه اش از اینجا پیداست می روم ،خوشحالم که تو را دیدم .
ببر از مرد خواست که منتظرش بماند تا او برود و برگردد .مرد هم کنار جاده نشست .باران دیگر تند شده بود .مرد میخواست کوله بارش را زمین بگذارد و استراحت کند که ببر پیدایش شد .یک گردن بند طلا در دستش بود آن را به سوی مرد دراز کرد و گفت :
- دختر پادشاه با ندیمه اش به ییلاق آمده و در یکی از باغهای پدرش در پشت کوه اقامت دارد ، من رفتم و گردن بندش را که روی علفها گذاشته بود ،تا با ندیمه اش بازی کند ،برداشتم و برای تو آوردم .هرگز فکر نکن من دزدی کرده ام .نه اینطور نیست ،این گردن بند هم مانند تمام مال و منال پادشاه و دور و بری هایش مال دیگران است .
👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸
مرد جهانگرد بلند شد و در حالیکه زیر باران به راه می افتاد از ببر تشکر و خداحافظی کردو رفت .
ببر هم دوباره به سوی کوه و جنگل رفت .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد گام هایش را تند تر کرد و کم کم به دروازه ی شهر نزدیک شد .هنوز وارد دروازه نشده بود که که به یاد مرد زرگر افتاد و خوشحال شد.پیش خودش فکر کرد که مرد زرگر می تواند این گردنبند را به بهای خوبی از او بخرد یا برایش بفروشد .فوری از میان دروازه شهر گذشت و گام به شهر گذاشت .هنوز ظهر نشده بود و مردم تند تند به این سو و آن سو می رفتند .مغازه دارها در حال که پشت پیشخوان نشسته بودند ،انتظار مشتری را می کشیدند .
🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰
مرد با اینکه خسته بود به سوی بازار شهر رفت ، از بازار کفاش ها گذشت و وارد بازار مسگرها شد .سر و صدای چکش مسگرها گوش را آزار می داد ،گام هایش را تند کرد ، از میان بازار آهنگرها هم گذشت و به بازار زرگرها رسید .
💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰
زن ها و مردها و بچه ها در میان بازار میگشتند ، مغازه ها را تماشا می کردند.از این مغازه به آن مغازه می رفتند و بر سر قیمتها چانه می زدند .
مرد به میانه بازار رسید و مغازه زرگری بسیار بزرگی را دید .بیست سی قاب آینه بزرگ دور و بر مغازه گذاشته بودند .
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
مردجهانگردبه در مغازه نزدیک شد .....
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت هفتم
از ترس میان جاده ایستاد ،ببر باهوش که فهمید مرد از او ترسیده است داد زد:
نترس دوست من!من همان ببری هستم که تو از چاه نجاتم دادی !
مرد جهانگرد خوشحال شد و راست ایستاد .ببر جلو آمد و گفت :
من از جنگل بیرون آمده و زیر درختهای بالای کوه نشسته بودم که تو را میان جاده دیدم و شناختم .
مرد گفت:دارم به شهری که دروازه اش از اینجا پیداست می روم ،خوشحالم که تو را دیدم .
ببر از مرد خواست که منتظرش بماند تا او برود و برگردد .مرد هم کنار جاده نشست .باران دیگر تند شده بود .مرد میخواست کوله بارش را زمین بگذارد و استراحت کند که ببر پیدایش شد .یک گردن بند طلا در دستش بود آن را به سوی مرد دراز کرد و گفت :
- دختر پادشاه با ندیمه اش به ییلاق آمده و در یکی از باغهای پدرش در پشت کوه اقامت دارد ، من رفتم و گردن بندش را که روی علفها گذاشته بود ،تا با ندیمه اش بازی کند ،برداشتم و برای تو آوردم .هرگز فکر نکن من دزدی کرده ام .نه اینطور نیست ،این گردن بند هم مانند تمام مال و منال پادشاه و دور و بری هایش مال دیگران است .
👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸
مرد جهانگرد بلند شد و در حالیکه زیر باران به راه می افتاد از ببر تشکر و خداحافظی کردو رفت .
ببر هم دوباره به سوی کوه و جنگل رفت .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد گام هایش را تند تر کرد و کم کم به دروازه ی شهر نزدیک شد .هنوز وارد دروازه نشده بود که که به یاد مرد زرگر افتاد و خوشحال شد.پیش خودش فکر کرد که مرد زرگر می تواند این گردنبند را به بهای خوبی از او بخرد یا برایش بفروشد .فوری از میان دروازه شهر گذشت و گام به شهر گذاشت .هنوز ظهر نشده بود و مردم تند تند به این سو و آن سو می رفتند .مغازه دارها در حال که پشت پیشخوان نشسته بودند ،انتظار مشتری را می کشیدند .
🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰
مرد با اینکه خسته بود به سوی بازار شهر رفت ، از بازار کفاش ها گذشت و وارد بازار مسگرها شد .سر و صدای چکش مسگرها گوش را آزار می داد ،گام هایش را تند کرد ، از میان بازار آهنگرها هم گذشت و به بازار زرگرها رسید .
💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰
زن ها و مردها و بچه ها در میان بازار میگشتند ، مغازه ها را تماشا می کردند.از این مغازه به آن مغازه می رفتند و بر سر قیمتها چانه می زدند .
مرد به میانه بازار رسید و مغازه زرگری بسیار بزرگی را دید .بیست سی قاب آینه بزرگ دور و بر مغازه گذاشته بودند .
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
مردجهانگردبه در مغازه نزدیک شد .....
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مشاوره
#فرزندپروری
#بازی
این روزها شکایت پدر و مادرها نسبت به بی حوصلگی بچه ها خیلی زیاده.
چند تا توصیه:
۱-برای روزتون برنامه ریزی کنید.
۲-با خود فرزندتان برای او هم برنامه ایی تهیه کنید آن را بنویسید یا نقاشی کنید و در جایی که قابل مشاهده هست نصب کنید.
۳-هر فعالیتی که در برنامه خودتان یا برنامه او انجام می شود تیک بزنید.
۴- در پایان روز به خودتان و او بابت نظم انجام برنامه هدیه بدهید(چای و شیرینی، غذای مورد علاقه و....)
😉 در برنامتون حتما این بازی را هم داشته باشید و کلی هیجان تجربه کنید.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1🌸❄️🌸
#فرزندپروری
#بازی
این روزها شکایت پدر و مادرها نسبت به بی حوصلگی بچه ها خیلی زیاده.
چند تا توصیه:
۱-برای روزتون برنامه ریزی کنید.
۲-با خود فرزندتان برای او هم برنامه ایی تهیه کنید آن را بنویسید یا نقاشی کنید و در جایی که قابل مشاهده هست نصب کنید.
۳-هر فعالیتی که در برنامه خودتان یا برنامه او انجام می شود تیک بزنید.
۴- در پایان روز به خودتان و او بابت نظم انجام برنامه هدیه بدهید(چای و شیرینی، غذای مورد علاقه و....)
😉 در برنامتون حتما این بازی را هم داشته باشید و کلی هیجان تجربه کنید.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1🌸❄️🌸
#پدر_مهربان
توجه ،توجه📣📣📣📣
🌺پسرای عزیزم .امیدوارم همواره خوشحال ، سلامت و پیروز باشید.🌺
دبستان علم و پرواز در نظر دارد به مناسبت میلاد امیرالمومنین ،حضرت علی (ع) مسابقه ای با عنوان بهترین پدر دنیا برگزار کند .
در ضمن حتما حتما به ۵ نفر برگزیده در این مسابقه بعد از تعطیلات جوایزی اهدا می شود.
راستی حواستون باشه جوایزمون هم خیلی خیلی با حاله.
چگونگی شرکت در مسابقه :
دست بابای مهربونت رو ببوس و همراه با یک دلنوشته برای تشکر از پدرت برای ما بفرست .
‼️‼️البته حواستون باشه که قبل و بعد دست بوسی حتما بابا دستش رو بشوره ‼️‼️
تصاویر خودت رو تا دوشنبه هفته آینده برای معلمت یا در اینستاگرام برای ما ارسال کن .
🌺🌿دوستتون داریم .مواظب خودتون باشید .🌿🌺
توجه ،توجه📣📣📣📣
🌺پسرای عزیزم .امیدوارم همواره خوشحال ، سلامت و پیروز باشید.🌺
دبستان علم و پرواز در نظر دارد به مناسبت میلاد امیرالمومنین ،حضرت علی (ع) مسابقه ای با عنوان بهترین پدر دنیا برگزار کند .
در ضمن حتما حتما به ۵ نفر برگزیده در این مسابقه بعد از تعطیلات جوایزی اهدا می شود.
راستی حواستون باشه جوایزمون هم خیلی خیلی با حاله.
چگونگی شرکت در مسابقه :
دست بابای مهربونت رو ببوس و همراه با یک دلنوشته برای تشکر از پدرت برای ما بفرست .
‼️‼️البته حواستون باشه که قبل و بعد دست بوسی حتما بابا دستش رو بشوره ‼️‼️
تصاویر خودت رو تا دوشنبه هفته آینده برای معلمت یا در اینستاگرام برای ما ارسال کن .
🌺🌿دوستتون داریم .مواظب خودتون باشید .🌿🌺
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#حضرت_علی(ع)
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است
💐💐میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک باد.💐💐
@elmoparvazsch
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است
💐💐میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک باد.💐💐
@elmoparvazsch