مشتاقان تعليم و تربيت
80 subscribers
1.95K photos
356 videos
5 files
242 links
پيش دبستان و دبستان پسرانه علم و پرواز
سايت : www.elmoparvaz.com
اينستاگرام:
https://www.instagram.com/elmoparvaz_
آپارات:
www.aparat.com/elmoparvazsch
Download Telegram
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم

مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .

💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍

مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .

از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :

🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫

-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .

مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .

زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:



-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .

همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .

مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!

👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑

مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :

-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .

🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱

مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .

مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :

- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .

مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......

🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿

@elmoparvazsch
#حضرت_علی(ع)

ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است

💐💐میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک باد.💐💐
@elmoparvazsch
#پیام_قرآن

🌿🌺هر روز خود را با یک پیام قرآنی شروع کنیم🌺🌿
#پویش
#پدر_مهربانم
#بوسه_بر_دست_پدر


❤️🧔🏻❤️

عکس بوسه بر دستان زحمتکش پدران رو برامون ارسال کنید تا در قاب علم و پرواز شاهد خلق یک صحنه جذاب دیگه باشیم .

@elmoparvazsch1
مشتاقان تعليم و تربيت pinned «#همایش_بزرگ #روز_مادر 🎊🧕🏻🧔🏻🎊 اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید . روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍 https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2»
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم

مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :

-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !

🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:

-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .

🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗

زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:

- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .

👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂

مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .

🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢

دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .

مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!



همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .

مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :

-سلام استاد!

زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

@elmoparvazsch