This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مشاوره
#فرزندپروری
#بازی
این روزها شکایت پدر و مادرها نسبت به بی حوصلگی بچه ها خیلی زیاده.
چند تا توصیه:
۱-برای روزتون برنامه ریزی کنید.
۲-با خود فرزندتان برای او هم برنامه ایی تهیه کنید آن را بنویسید یا نقاشی کنید و در جایی که قابل مشاهده هست نصب کنید.
۳-هر فعالیتی که در برنامه خودتان یا برنامه او انجام می شود تیک بزنید.
۴- در پایان روز به خودتان و او بابت نظم انجام برنامه هدیه بدهید(چای و شیرینی، غذای مورد علاقه و....)
😉 در برنامتون حتما این بازی را هم داشته باشید و کلی هیجان تجربه کنید.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1🌸❄️🌸
#فرزندپروری
#بازی
این روزها شکایت پدر و مادرها نسبت به بی حوصلگی بچه ها خیلی زیاده.
چند تا توصیه:
۱-برای روزتون برنامه ریزی کنید.
۲-با خود فرزندتان برای او هم برنامه ایی تهیه کنید آن را بنویسید یا نقاشی کنید و در جایی که قابل مشاهده هست نصب کنید.
۳-هر فعالیتی که در برنامه خودتان یا برنامه او انجام می شود تیک بزنید.
۴- در پایان روز به خودتان و او بابت نظم انجام برنامه هدیه بدهید(چای و شیرینی، غذای مورد علاقه و....)
😉 در برنامتون حتما این بازی را هم داشته باشید و کلی هیجان تجربه کنید.
☃️واحد مشاوره دبستان علم و پرواز☃️
@elmoparvazsch1🌸❄️🌸
#پدر_مهربان
توجه ،توجه📣📣📣📣
🌺پسرای عزیزم .امیدوارم همواره خوشحال ، سلامت و پیروز باشید.🌺
دبستان علم و پرواز در نظر دارد به مناسبت میلاد امیرالمومنین ،حضرت علی (ع) مسابقه ای با عنوان بهترین پدر دنیا برگزار کند .
در ضمن حتما حتما به ۵ نفر برگزیده در این مسابقه بعد از تعطیلات جوایزی اهدا می شود.
راستی حواستون باشه جوایزمون هم خیلی خیلی با حاله.
چگونگی شرکت در مسابقه :
دست بابای مهربونت رو ببوس و همراه با یک دلنوشته برای تشکر از پدرت برای ما بفرست .
‼️‼️البته حواستون باشه که قبل و بعد دست بوسی حتما بابا دستش رو بشوره ‼️‼️
تصاویر خودت رو تا دوشنبه هفته آینده برای معلمت یا در اینستاگرام برای ما ارسال کن .
🌺🌿دوستتون داریم .مواظب خودتون باشید .🌿🌺
توجه ،توجه📣📣📣📣
🌺پسرای عزیزم .امیدوارم همواره خوشحال ، سلامت و پیروز باشید.🌺
دبستان علم و پرواز در نظر دارد به مناسبت میلاد امیرالمومنین ،حضرت علی (ع) مسابقه ای با عنوان بهترین پدر دنیا برگزار کند .
در ضمن حتما حتما به ۵ نفر برگزیده در این مسابقه بعد از تعطیلات جوایزی اهدا می شود.
راستی حواستون باشه جوایزمون هم خیلی خیلی با حاله.
چگونگی شرکت در مسابقه :
دست بابای مهربونت رو ببوس و همراه با یک دلنوشته برای تشکر از پدرت برای ما بفرست .
‼️‼️البته حواستون باشه که قبل و بعد دست بوسی حتما بابا دستش رو بشوره ‼️‼️
تصاویر خودت رو تا دوشنبه هفته آینده برای معلمت یا در اینستاگرام برای ما ارسال کن .
🌺🌿دوستتون داریم .مواظب خودتون باشید .🌿🌺
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#حضرت_علی(ع)
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است
💐💐میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک باد.💐💐
@elmoparvazsch
ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است
جان من، جانان من، روح و روان من علی لست
تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی
شکر لله حاصل عمر گران من علی است
💐💐میلاد امام علی(ع) و روز پدر مبارک باد.💐💐
@elmoparvazsch
#همایش_بزرگ
#روز_مادر
🎊🧕🏻🧔🏻🎊
اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر
کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید .
روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍
https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2
#روز_مادر
🎊🧕🏻🧔🏻🎊
اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر
کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید .
روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍
https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2
Instagram
elmoparvazsch on Instagram: “اینم از سورپرایز دبستان بمناسبت روز پدر کلیپ زیبای همایش بزرگ دبستان علم و پرواز به مناسب گرامی داشت…
10 Likes, 1 Comments - elmoparvazsch (@elmoparvaz) on Instagram: “اینم از سورپرایز دبستان بمناسبت روز پدر کلیپ زیبای همایش بزرگ دبستان علم و پرواز به مناسب گرامی…”
#پویش
#پدر_مهربانم
#بوسه_بر_دست_پدر
❤️🧔🏻❤️
عکس بوسه بر دستان زحمتکش پدران رو برامون ارسال کنید تا در قاب علم و پرواز شاهد خلق یک صحنه جذاب دیگه باشیم .
@elmoparvazsch1
#پدر_مهربانم
#بوسه_بر_دست_پدر
❤️🧔🏻❤️
عکس بوسه بر دستان زحمتکش پدران رو برامون ارسال کنید تا در قاب علم و پرواز شاهد خلق یک صحنه جذاب دیگه باشیم .
@elmoparvazsch1
مشتاقان تعليم و تربيت pinned «#همایش_بزرگ #روز_مادر 🎊🧕🏻🧔🏻🎊 اینم از عیدی ما به پدر مادرای عزیز بمناسبت روز پدر کلیپ همایش بزرگ دبستان علم و پرواز رو از دست ندید . روی لینک زیر کلیک کنید، ببینید و لذت ببرید .😍 https://www.instagram.com/tv/B9d5MDhnvEK/?igshid=1a5t4qz0lcgl2»
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم
مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :
-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .
🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗
زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:
- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .
👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂
مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .
🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢
دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .
مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!
⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔
همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .
مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :
-سلام استاد!
زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم
مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :
-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .
🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗
زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:
- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .
👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂👳♂
مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .
🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢
دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .
مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!
⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔⚔
همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .
مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :
-سلام استاد!
زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch