«همیشه فاصله بوده»
اِ. میگوید: کسی که خونوادهش نخواستشه، هیچکس نمیخواش»
ع. هم میگفت. شاید هنوز میگوید.
دیوار از سنگ سیاهه. میگم کاش سنگ بشن. سنگن بشن؟ اگه سنگ بشن چهجوری میشن؟
از قلب ما به کجا؟
سه کلمهی ا ل ه ه را با قرمز نوشتهام، چسباندهام به پنجره اتاقم:
کپیرایتینگ
ترانه
رقص
با چه دردی، بعد چه عذابی. زیر سنگینی دیوار.
هنوز هم فاصله هست. اینم زیاده.
به اِ. میگویم: تو چی؟ میخوای خودتو دوست داشته باشی؟ تو که دوستداشتنیترینی.
اگه رهایی مرگه، بیا بمیریم.
این دیوار خراب نمیشه.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
اِ. میگوید: کسی که خونوادهش نخواستشه، هیچکس نمیخواش»
ع. هم میگفت. شاید هنوز میگوید.
دیوار از سنگ سیاهه. میگم کاش سنگ بشن. سنگن بشن؟ اگه سنگ بشن چهجوری میشن؟
از قلب ما به کجا؟
سه کلمهی ا ل ه ه را با قرمز نوشتهام، چسباندهام به پنجره اتاقم:
کپیرایتینگ
ترانه
رقص
با چه دردی، بعد چه عذابی. زیر سنگینی دیوار.
هنوز هم فاصله هست. اینم زیاده.
به اِ. میگویم: تو چی؟ میخوای خودتو دوست داشته باشی؟ تو که دوستداشتنیترینی.
اگه رهایی مرگه، بیا بمیریم.
این دیوار خراب نمیشه.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
جَستوجو | الهه نصیری
«همیشه فاصله بوده» اِ. میگوید: کسی که خونوادهش نخواستشه، هیچکس نمیخواش» ع. هم میگفت. شاید هنوز میگوید. دیوار از سنگ سیاهه. میگم کاش سنگ بشن. سنگن بشن؟ اگه سنگ بشن چهجوری میشن؟ از قلب ما به کجا؟ سه کلمهی ا ل ه ه را با قرمز نوشتهام، چسباندهام…
Dou Panjereh
Googoosh [ Listen2Music.ir ]
دو پنجره
توی یک دیوار سنگی
دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها
یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بیصدایی
به لبای خستهی ما
نمی تونیم که بجنبیم
زیر سنگینی دیوار
همهی عشق من و تو
قصه هست قصهی دیوار، آه
همیشه فاصله بوده
بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته
شب و روزهای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو
دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم
زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه
تا رها بشیم میمیریم، آه
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم
توی یه دنیای دیگه
دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها
درد بیزاری نباشه
میون پنجرههاشون
دیگه دیواری نباشه
©اردلان سرفراز
#ترانه
@elahebaseda
توی یک دیوار سنگی
دوتا پنجره اسیرن
دوتا خسته دوتا تنها
یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بیصدایی
به لبای خستهی ما
نمی تونیم که بجنبیم
زیر سنگینی دیوار
همهی عشق من و تو
قصه هست قصهی دیوار، آه
همیشه فاصله بوده
بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته
شب و روزهای من و تو
راه دوری بین ما نیست
اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو
دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم
زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه
تا رها بشیم میمیریم، آه
کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم
توی یه دنیای دیگه
دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها
درد بیزاری نباشه
میون پنجرههاشون
دیگه دیواری نباشه
©اردلان سرفراز
#ترانه
@elahebaseda
نویسندهیی که بسنده کردن را بلد است
داشتیم حرف میزدیم. به تحمل کردن رسیدیم. پیوندی با صحبتمان نداشت. شاید هم داشت. به الناز میگویم بذار از فائزه برات بخونم. شروع میکنم خواندن.
گیر افتادهیی. هوا گرم است. آمادهی بخار شدنی. حساب میکنی حداقل ۳۰ درصدت باقی میماند و قابل تهنشین شدن است.
باد داخل ماشین پیدرپی به صورتت سیلی میزند. خوابت نمیبرد. همسفرانت خوابند.
با خودت تکرار میکنی: «الان میرسم. چیزی نمونده.»
به ماهی میاندیشی. باز هم به ماهی.
میپرسی یک ماهی در چقدر از یک لیوان آب میتواند زنده بماند؟
اگر تو اقیانوس باشی. چند ماهی تا آخر راه باقی میماند؟
احساس میکنی مجبوری در اکنون حضور داشته باشی. در همین، مکان و زمان.
گفته بودی چه کار سختی است. در اکنون بودن و جایی دیگر نبودن.
باید تحمل کنی، راه فراری نمیبینی.
در میانهی راهی.
نه میتوانی برگردی، نه رسیدهای.
جملهی آخر و نقطهی آخر یادداشتت.
به الناز میگویم میبینی، از یک لحظه، از گرما، شروع میشود و کوتاه و کافی به پایان میرسد.
تو بسنده کردن را بلدی. سادگی را بلدی. میبینی و میپنداری. تمامش نمیکنی. میگذاری جاری باشد. تو تمام میشوی و میگذاری کسی که تو را میخواند شروع شود. مثل لحظه.
توی وبلاگ استاد دیده بودم از رضا فرخفال نقل شده: «چه کسی گفته است داستان کوتاه لحظهای از یک زندگی است؟ خیر، اینطور نیست، داستان کوتاه عمری است در یک لحظه.»
آنچه با خواندن تو تجربه میکنم همین است.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
داشتیم حرف میزدیم. به تحمل کردن رسیدیم. پیوندی با صحبتمان نداشت. شاید هم داشت. به الناز میگویم بذار از فائزه برات بخونم. شروع میکنم خواندن.
گیر افتادهیی. هوا گرم است. آمادهی بخار شدنی. حساب میکنی حداقل ۳۰ درصدت باقی میماند و قابل تهنشین شدن است.
باد داخل ماشین پیدرپی به صورتت سیلی میزند. خوابت نمیبرد. همسفرانت خوابند.
با خودت تکرار میکنی: «الان میرسم. چیزی نمونده.»
به ماهی میاندیشی. باز هم به ماهی.
میپرسی یک ماهی در چقدر از یک لیوان آب میتواند زنده بماند؟
اگر تو اقیانوس باشی. چند ماهی تا آخر راه باقی میماند؟
احساس میکنی مجبوری در اکنون حضور داشته باشی. در همین، مکان و زمان.
گفته بودی چه کار سختی است. در اکنون بودن و جایی دیگر نبودن.
باید تحمل کنی، راه فراری نمیبینی.
در میانهی راهی.
نه میتوانی برگردی، نه رسیدهای.
جملهی آخر و نقطهی آخر یادداشتت.
به الناز میگویم میبینی، از یک لحظه، از گرما، شروع میشود و کوتاه و کافی به پایان میرسد.
تو بسنده کردن را بلدی. سادگی را بلدی. میبینی و میپنداری. تمامش نمیکنی. میگذاری جاری باشد. تو تمام میشوی و میگذاری کسی که تو را میخواند شروع شود. مثل لحظه.
توی وبلاگ استاد دیده بودم از رضا فرخفال نقل شده: «چه کسی گفته است داستان کوتاه لحظهای از یک زندگی است؟ خیر، اینطور نیست، داستان کوتاه عمری است در یک لحظه.»
آنچه با خواندن تو تجربه میکنم همین است.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
در این اتاق چه میبینی؟ همان را بنویس
پشت میزم نشسته. با کیبورد لپتاپ بازی بازی میکند. «دلم میخواد یاد بگیرم تندتند بنویسم.» با این جمله آغاز میشود. نه، با لمس و بازی آغاز شده بود. با این جمله بهم خبر میدهد.
برایش ورد را باز میکنم. جملهی اول را مینویسم و در جواب «نمیدونم چی بنویسم، دارم فکر میکنم.» میگویم توی این اتاق چه میبینی؟ همان را بنویس.
برمیگردم روی تختم و به سریال دیدن ادامه میدهم. خودم را نگه داشتهام که فعلن فضولی نکنم و هیچ جملهیی به تنها توصیهام اضافه نکنم. آن تکجمله توپ خوبی است و این اتاق ۱۵ متری، زمین بازی مناسبی.
یک ساعت میگذرد. میگوید ۶۲۲ کلمه و پا میشود. میگویم خوشت اومد؟ نوشتنو دوست داری؟ جواب میدهد: ووی نه، خسته شدم. خندهام میگیرد. پس چرا یک ساعت تمام نوشت؟
دیدن آدمهای اطرافم در صحنهی نوشتن برایم جالب است. دوست دارم بدانم در نوشتن چه شکلیاند؟ چه چیزهایی را مینویسند؟ بعد از نوشتن چه احساسی دارند؟
حالا خواهر ۱۰ سالهام فاطمه، یک ساعت تمام نوشتن را بازی کرده و خسته شده. میگوید نوشتن و خواندن را اصلن دوست ندارد. ولی مطمئنم باز هم به اتاقم میآید، بدون کمک من ورد را باز میکند و جملههای دیدنی تازهیی خواهد نوشت.
حتا احتمال دارد بچههای کوچه که همبازیِ شب و روزش هستند را به اتاقم بیاورد و اعلام کند یک بازی جدید کشف کرده. بله، چه اتفاق مبارکی. فقط یک بدشناسی: این بازی مهم در اتاقی اشتباه کشف شده. فکر میکنید من اعصاب بچه مچه دارم؟
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
پشت میزم نشسته. با کیبورد لپتاپ بازی بازی میکند. «دلم میخواد یاد بگیرم تندتند بنویسم.» با این جمله آغاز میشود. نه، با لمس و بازی آغاز شده بود. با این جمله بهم خبر میدهد.
برایش ورد را باز میکنم. جملهی اول را مینویسم و در جواب «نمیدونم چی بنویسم، دارم فکر میکنم.» میگویم توی این اتاق چه میبینی؟ همان را بنویس.
برمیگردم روی تختم و به سریال دیدن ادامه میدهم. خودم را نگه داشتهام که فعلن فضولی نکنم و هیچ جملهیی به تنها توصیهام اضافه نکنم. آن تکجمله توپ خوبی است و این اتاق ۱۵ متری، زمین بازی مناسبی.
یک ساعت میگذرد. میگوید ۶۲۲ کلمه و پا میشود. میگویم خوشت اومد؟ نوشتنو دوست داری؟ جواب میدهد: ووی نه، خسته شدم. خندهام میگیرد. پس چرا یک ساعت تمام نوشت؟
دیدن آدمهای اطرافم در صحنهی نوشتن برایم جالب است. دوست دارم بدانم در نوشتن چه شکلیاند؟ چه چیزهایی را مینویسند؟ بعد از نوشتن چه احساسی دارند؟
حالا خواهر ۱۰ سالهام فاطمه، یک ساعت تمام نوشتن را بازی کرده و خسته شده. میگوید نوشتن و خواندن را اصلن دوست ندارد. ولی مطمئنم باز هم به اتاقم میآید، بدون کمک من ورد را باز میکند و جملههای دیدنی تازهیی خواهد نوشت.
حتا احتمال دارد بچههای کوچه که همبازیِ شب و روزش هستند را به اتاقم بیاورد و اعلام کند یک بازی جدید کشف کرده. بله، چه اتفاق مبارکی. فقط یک بدشناسی: این بازی مهم در اتاقی اشتباه کشف شده. فکر میکنید من اعصاب بچه مچه دارم؟
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
دیدنیهای یک اتاق ۱۵ متری.pdf
117.8 KB
📌 پیوست یادداشت بالا
این همان ۶۲۲ کلمهی فاطمه نصیری است.
جملههای دیدنی، بوییدنی و خوردنیاش.
زار و زندگیمان را ریخته روی دایره ولی، چیزی که شگفتزدهام میکند نگاه اوست.
برایم مهم است که مرا با چشمهای خودش میشناسد نه با جملههای من.
بهش نگفتهام که رنگ سرمهیی را دوست دارم. یا سرمدادی عاطی برایم خیلی عزیز است.
ولی دیده که تیشرت سورمهیی الناز را زودبهزود میدزدم و سرمدادی عاط را بین مدادها ویلان نمیکنم که مبادا گماش کنم یا سیاه و چرکی شود.
آدم بزرگها به این چیزها توجه نمیکنند. وقتی خودت را ازشان میپرسی، معمولن یا گلایه تحویلت میدهند یا جملههایی که خودت بارها دربارهی خودت گفتهیی.
به گفتهام عمل کرده و ماجرای اشیا و جانور یک اتاق ۱۵ متری که من باشم را جمله کرده و این بین، از خودش گفته. نگاهش به خودش را هم دوست دارم.
مدال طلای اعتمادبهنفس در خانهی ما گردن خود خودش است. اگر او را بشناسید، از مهرش به خودش شگفتزده میشوید.
جملههایش را خیلی دستکاری نکردهام. فقط برای خوانا شدن متن، آخر هر جمله نقطه کاشتهام و بعد هر چند گل، یک اینتر زدهام.
@elahebaseda
این همان ۶۲۲ کلمهی فاطمه نصیری است.
جملههای دیدنی، بوییدنی و خوردنیاش.
زار و زندگیمان را ریخته روی دایره ولی، چیزی که شگفتزدهام میکند نگاه اوست.
برایم مهم است که مرا با چشمهای خودش میشناسد نه با جملههای من.
بهش نگفتهام که رنگ سرمهیی را دوست دارم. یا سرمدادی عاطی برایم خیلی عزیز است.
ولی دیده که تیشرت سورمهیی الناز را زودبهزود میدزدم و سرمدادی عاط را بین مدادها ویلان نمیکنم که مبادا گماش کنم یا سیاه و چرکی شود.
آدم بزرگها به این چیزها توجه نمیکنند. وقتی خودت را ازشان میپرسی، معمولن یا گلایه تحویلت میدهند یا جملههایی که خودت بارها دربارهی خودت گفتهیی.
به گفتهام عمل کرده و ماجرای اشیا و جانور یک اتاق ۱۵ متری که من باشم را جمله کرده و این بین، از خودش گفته. نگاهش به خودش را هم دوست دارم.
مدال طلای اعتمادبهنفس در خانهی ما گردن خود خودش است. اگر او را بشناسید، از مهرش به خودش شگفتزده میشوید.
جملههایش را خیلی دستکاری نکردهام. فقط برای خوانا شدن متن، آخر هر جمله نقطه کاشتهام و بعد هر چند گل، یک اینتر زدهام.
@elahebaseda
خو گرفته و خونین
تو یه فضای مضطرب دراز کشیدم.
اگه اتاقم از این خونه جدا بود، شاید اضطرابی نبود. میتونستم بگم تو یه فضای امن آمادهی خوابم.
جدا بودن اتاقم. همچین امن هم نیست،
یه اتاق جدا
کنده شده از یه خونه
اتاق جدا و یکه
کجا ساکن بشه؟
اگه همینجا، توی همین کوچه، جدا از این خونه بود، چه حسی داشتم؟
همین حس
همین حس
همین حس چون چیزی که به این خونه وصله منم.
خونه، من با این خونه عجینم
با همه چیزیش
کاریش نمیشه کرد
من با این خونه عجینم.
به خونهها زیاد فکر میکنم. خو نه
خونه
خو نِ
خونِ
خون ِ
اینجا خونهس
جایی که دارم زندگی میکنم خونهس.
و من، خو گرفته و خونین.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
تو یه فضای مضطرب دراز کشیدم.
اگه اتاقم از این خونه جدا بود، شاید اضطرابی نبود. میتونستم بگم تو یه فضای امن آمادهی خوابم.
جدا بودن اتاقم. همچین امن هم نیست،
یه اتاق جدا
کنده شده از یه خونه
اتاق جدا و یکه
کجا ساکن بشه؟
اگه همینجا، توی همین کوچه، جدا از این خونه بود، چه حسی داشتم؟
همین حس
همین حس
همین حس چون چیزی که به این خونه وصله منم.
خونه، من با این خونه عجینم
با همه چیزیش
کاریش نمیشه کرد
من با این خونه عجینم.
به خونهها زیاد فکر میکنم. خو نه
خونه
خو نِ
خونِ
خون ِ
اینجا خونهس
جایی که دارم زندگی میکنم خونهس.
و من، خو گرفته و خونین.
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
نبودن است یا تنهایی؟
بروبچ تو راهند. حالا که کمکم دارم به این موقعیت عادت میکنم
دارند میآیند.
عصری همگی رفتند ۲۰ کیلومتر آنورتر، خانهی عمو. برای یک شام فامیلی.
نخواستم بروم.
من ماندم و یک خانهی خالی.
آنها نیستند. انگار منم نیستم. احساس میکنم وجود ندارم. در سیارهای واقعی اما خالی از آدم قدم میزنم، ثانیهیی رد پایم هست و بعد محو میشود. انگار نبودهام. هستم، اما در مکانی که حافظه ندارد.
جانوری نیست که حضور مرا درک کند.
به بودنم واکنش نشان دهد و برعکس: یعنی من به پر و پای او واکنش نشان دهم.
راستی چرا، یک هزارپا بود.
که زدم کشتمش،
بعد هم از هر کوفتی صدا درآمد خیال برم داشت فک و فامیل هزارپا دارند میآیند سراغم.
اصلن کاش میآمدند.
اگر میآمدند و به قصد کشتنم میآمدند، ماجرا مسیر عوض میکرد.
آنوقت شاید احساس بودن میکردم. بلاخره در یک رابطه قرار میگرفتم.
نه؟ 🤷🏿♀
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
بروبچ تو راهند. حالا که کمکم دارم به این موقعیت عادت میکنم
دارند میآیند.
عصری همگی رفتند ۲۰ کیلومتر آنورتر، خانهی عمو. برای یک شام فامیلی.
نخواستم بروم.
من ماندم و یک خانهی خالی.
آنها نیستند. انگار منم نیستم. احساس میکنم وجود ندارم. در سیارهای واقعی اما خالی از آدم قدم میزنم، ثانیهیی رد پایم هست و بعد محو میشود. انگار نبودهام. هستم، اما در مکانی که حافظه ندارد.
جانوری نیست که حضور مرا درک کند.
به بودنم واکنش نشان دهد و برعکس: یعنی من به پر و پای او واکنش نشان دهم.
راستی چرا، یک هزارپا بود.
که زدم کشتمش،
بعد هم از هر کوفتی صدا درآمد خیال برم داشت فک و فامیل هزارپا دارند میآیند سراغم.
اصلن کاش میآمدند.
اگر میآمدند و به قصد کشتنم میآمدند، ماجرا مسیر عوض میکرد.
آنوقت شاید احساس بودن میکردم. بلاخره در یک رابطه قرار میگرفتم.
نه؟ 🤷🏿♀
الهه نصیری
#یادداشت_روز
@elahebaseda
Forwarded from غورباغهگرایی
آهویی دارم
خوشگله
فرار کرده ز دستم
کاشکی اونو میبستم
چرا؟
چرا وقتی هیچ آهویی در کار نیست این لعنتی را به بچههایمان یاد میدهیم؟
آنیسا کنارم نشسته بود و داشت این کوفتی را میخواند.
خیلی هم مغرور میخواندش.
انگار چند غزل از حافظ حفظ کرده باشد.
من هم داشتم به چرایی پیدایش این شعر لعنتی میاندیشیدم.
تا این که نمیدانم آنیسا در چندمین دور شعر خواندن ساکت شد. کمی با انگشتهایش ور رفت بعد سرش را بالا آورد و گفت
«من آهومو دوست ندارم.»
و من هم میخواستم ازش بپرسم «مگر تو اصلا آهو داری که بخواهی دوستش داشته باشی یا نه؟» که ادامه داد
«آهوم اتاقمو به هم میریزه.»*
این را که گفت متوجه شدم ثروتمندان واقعی بچهها هستند. آنها عملا میتوانند هر چیزی داشته باشند.
*همچنین
کتک سگ خوردم.🩴🥲
وقتی مادرم پرسید
چرا اتاق سگدانیام هیچ وقت مرتب نمیشود؟
و من گفتم
«چون آهوم اتاقمو به هم میریزه.»
پس میشود نتیجه گرفت که حال و هوای کودکی در دنیای بزرگسالان به درد سگ هم نمیخورد.
زهرا مرادپور
@@Moradpour_frogism
خوشگله
فرار کرده ز دستم
کاشکی اونو میبستم
چرا؟
چرا وقتی هیچ آهویی در کار نیست این لعنتی را به بچههایمان یاد میدهیم؟
آنیسا کنارم نشسته بود و داشت این کوفتی را میخواند.
خیلی هم مغرور میخواندش.
انگار چند غزل از حافظ حفظ کرده باشد.
من هم داشتم به چرایی پیدایش این شعر لعنتی میاندیشیدم.
تا این که نمیدانم آنیسا در چندمین دور شعر خواندن ساکت شد. کمی با انگشتهایش ور رفت بعد سرش را بالا آورد و گفت
«من آهومو دوست ندارم.»
و من هم میخواستم ازش بپرسم «مگر تو اصلا آهو داری که بخواهی دوستش داشته باشی یا نه؟» که ادامه داد
«آهوم اتاقمو به هم میریزه.»*
این را که گفت متوجه شدم ثروتمندان واقعی بچهها هستند. آنها عملا میتوانند هر چیزی داشته باشند.
*همچنین
کتک سگ خوردم.🩴🥲
وقتی مادرم پرسید
چرا اتاق سگدانیام هیچ وقت مرتب نمیشود؟
و من گفتم
«چون آهوم اتاقمو به هم میریزه.»
پس میشود نتیجه گرفت که حال و هوای کودکی در دنیای بزرگسالان به درد سگ هم نمیخورد.
زهرا مرادپور
@@Moradpour_frogism
پرنده و پرندگی
اصرار میکنم بنویسی. اصرارم بیش از اینکه به نوشتن باشد، به توست. دوست دارم ببینمت. بخانمت. بشنومت.
دوست دارم بدانم عاشق چه هستی. چطور عاشق هستی. و شاید دلم میخاهد عاشقم کنی.
نیاز دارم نو بشوم. بدانم زندهام. یا زنده بودنم را ببینم. پرنده بودن یادآور پرندگی نیست. پرواز پرندههاست که شوق پرواز و پرندگی میدهد.
بنویس. شوق پرواز، شوق پریدنم باش.
مینویسم. تا شوق پرواز، شوق پریدنت باشم.
الهه نصیری
@elahebaseda
اصرار میکنم بنویسی. اصرارم بیش از اینکه به نوشتن باشد، به توست. دوست دارم ببینمت. بخانمت. بشنومت.
دوست دارم بدانم عاشق چه هستی. چطور عاشق هستی. و شاید دلم میخاهد عاشقم کنی.
نیاز دارم نو بشوم. بدانم زندهام. یا زنده بودنم را ببینم. پرنده بودن یادآور پرندگی نیست. پرواز پرندههاست که شوق پرواز و پرندگی میدهد.
بنویس. شوق پرواز، شوق پریدنم باش.
مینویسم. تا شوق پرواز، شوق پریدنت باشم.
الهه نصیری
@elahebaseda
منتظری عنش در بیاد؟
امتحان میکنی، نمیشود. باز امتحان میکنی، نمیشود. باز هم امتحان میکنی، نمیشود. خیلی ساده بگویم: این یعنی قرار نیست فعلن بتوانی و بشود. برو سراغ ایدهی بعدی.
الهه نصیری
@elahebaseda
امتحان میکنی، نمیشود. باز امتحان میکنی، نمیشود. باز هم امتحان میکنی، نمیشود. خیلی ساده بگویم: این یعنی قرار نیست فعلن بتوانی و بشود. برو سراغ ایدهی بعدی.
الهه نصیری
@elahebaseda
جواب دادم، اشتباه گرفته بودند
خب اول به این فکر میکردند کجا بکارند مرا. کدام زمین بهتر است، کدام اقلیم.
در مرحله بعد هم،
خب کاشتند و یک کارهایی کردند و منتظر سبز شدنم ماندند. بعد هم،
خب برایم آواز خاندند تا از دل خاک بیایم بیرون. تا اینجا که هیچ،
از اینجا به بعد اما:
باید بگویم که شد سراسر گهکامی.
چون بیرون آمدم.
و دیدند که یک کرمم.
الهه نصیری
@elahebaseda
خب اول به این فکر میکردند کجا بکارند مرا. کدام زمین بهتر است، کدام اقلیم.
در مرحله بعد هم،
خب کاشتند و یک کارهایی کردند و منتظر سبز شدنم ماندند. بعد هم،
خب برایم آواز خاندند تا از دل خاک بیایم بیرون. تا اینجا که هیچ،
از اینجا به بعد اما:
باید بگویم که شد سراسر گهکامی.
چون بیرون آمدم.
و دیدند که یک
الهه نصیری
@elahebaseda
توی دره هم قلم و کاغذ پیدا میشود اگر بخاهی بنویسی
«حالا اما روی یک کوهم که برایت مینویسم. چون برایت مینویسم.» اینطور نوشته بودم.
هنوز هم میگویم. نوشتن کوه است و فکر نوشتن و ننوشتن، دره.
انجام دادن کوه است و فکر انجام دادن و انجام ندادن، دره.
هرچه بیشتر توی درهها بمانی، تصورت از کوه و نورد متوهمانهتر خاهد شد.
الهه نصیری
@elahebaseda
«حالا اما روی یک کوهم که برایت مینویسم. چون برایت مینویسم.» اینطور نوشته بودم.
هنوز هم میگویم. نوشتن کوه است و فکر نوشتن و ننوشتن، دره.
انجام دادن کوه است و فکر انجام دادن و انجام ندادن، دره.
هرچه بیشتر توی درهها بمانی، تصورت از کوه و نورد متوهمانهتر خاهد شد.
الهه نصیری
@elahebaseda
چرا؟
نمیدانم اسماعیل. شاید فقط یک «چرا» کم داریم. یا فراتر از آن؟ ذهنیتی که پذیرای «چرا»ها باشد.
میبینم به انتخاب دختر نه سالهاش دست رد میزند که بلوز مشکی اصلن، کراپ سفیدت را بپوش. چرا؟
پدر و مادرم هر بار برای روسری سر کردن یا نکردن، اشک خاهر ده سالهام را درمیآورند. هر بار قبل از بیرون رفتن اضطرابِ جنجالی را متحمل میشود که برایش روشن نیست سر چیست. چرا؟
زن همسایه بخاطر اینکه سگ دارد و سگش اسم دارد و به سگش مادرانه مهر میورزد تمسخر میشود. چرا؟
نمیدانم اسماعیل
ولی مطمئنم یک چرا کم داریم.
لحظهیی تردید. درنگ. و یک چرا.
«چرا این حرف را میزنم؟»
«چرا با فرزندم اینقدر خشمگین برخورد میکنم؟»
«چرا زن همسایه مورد نفرت من است؟»
برخوردم حاصل اندیشه و درنگ شخصی من است یا فقط دارم در *چرخوفلک اجدادیام میدوم؟ استدلال شخصی دارم یا تنها به مکرر بودن تن دادهام؟
یک «چرا» کم داریم و شاید از «چرا» وحشت داریم اسماعیل. میدانی که، «دونستن زیاد، آدمو سربههوا میکنه»**
حاج شیخ علی میگوید.
اوسا حداد میپذیرد. ولی خالد چه میشود؟
الهه نصیری
*اصطلاحی از مهزاد الیاسی بختیاری، کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد»
**دیالوگ رمان «همسایهها» احمد محمود
@elahebaseda
نمیدانم اسماعیل. شاید فقط یک «چرا» کم داریم. یا فراتر از آن؟ ذهنیتی که پذیرای «چرا»ها باشد.
میبینم به انتخاب دختر نه سالهاش دست رد میزند که بلوز مشکی اصلن، کراپ سفیدت را بپوش. چرا؟
پدر و مادرم هر بار برای روسری سر کردن یا نکردن، اشک خاهر ده سالهام را درمیآورند. هر بار قبل از بیرون رفتن اضطرابِ جنجالی را متحمل میشود که برایش روشن نیست سر چیست. چرا؟
زن همسایه بخاطر اینکه سگ دارد و سگش اسم دارد و به سگش مادرانه مهر میورزد تمسخر میشود. چرا؟
نمیدانم اسماعیل
ولی مطمئنم یک چرا کم داریم.
لحظهیی تردید. درنگ. و یک چرا.
«چرا این حرف را میزنم؟»
«چرا با فرزندم اینقدر خشمگین برخورد میکنم؟»
«چرا زن همسایه مورد نفرت من است؟»
برخوردم حاصل اندیشه و درنگ شخصی من است یا فقط دارم در *چرخوفلک اجدادیام میدوم؟ استدلال شخصی دارم یا تنها به مکرر بودن تن دادهام؟
یک «چرا» کم داریم و شاید از «چرا» وحشت داریم اسماعیل. میدانی که، «دونستن زیاد، آدمو سربههوا میکنه»**
حاج شیخ علی میگوید.
اوسا حداد میپذیرد. ولی خالد چه میشود؟
الهه نصیری
*اصطلاحی از مهزاد الیاسی بختیاری، کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد»
**دیالوگ رمان «همسایهها» احمد محمود
@elahebaseda
از یاد خاهی برد اما
باید جایی باشد که بتوانم درش بنویسم:
ساعت به صفر رسیده بود. شانزده شهریور بود. نه. هفده شهریور بود. سمت راست کله و صورت ا ل ه ه ن ص ی ر ی داشت از درد میترکید.
بعد بگویم نه.
ساعت به صفر رسیده است. شانزده شهریور است. نه. هفده شهریور. سال سه. نه. سال صفر سه. اصلاح میکنم. سال هزار و چارصد و سه. ببخشید. سال هزار و چهارصد و سه. نزدیک است سمت راست کله و صورت ا ل ه ه از درد بترکد.
نصیری از هیاهو بیزار است. انگار جملهها و صداها اژدها میشوند میروند توی لارش. هی نوک میزنند به سمت راست کله و صورتش. عاشق تنهاییست. شیفتهی تاریکی. در تاریکی میآرامد.
بعد تو ده سال بعد. نمیدانم، زودتر، دیرتر. میآیی میخانی. یادت میآید. که عاشق تنهاییام. اگر تلگرام نترکد. قبل از سر و کلهی ا ل ه ه ن.
ازت پرسیده بودم دوست داری وقتی مردی برای عزیزانت چه باقی بگذاری؟ گفتی ویدئو.
من برایت کلمه باقی میگذارم. عزیزم. صدا. جمله. اژدها میشود میرود توی کلهات. سمت راست صورتت. هی نوک بزند به شقیقهات.
الهه نصیری
@elahebaseda
باید جایی باشد که بتوانم درش بنویسم:
ساعت به صفر رسیده بود. شانزده شهریور بود. نه. هفده شهریور بود. سمت راست کله و صورت ا ل ه ه ن ص ی ر ی داشت از درد میترکید.
بعد بگویم نه.
ساعت به صفر رسیده است. شانزده شهریور است. نه. هفده شهریور. سال سه. نه. سال صفر سه. اصلاح میکنم. سال هزار و چارصد و سه. ببخشید. سال هزار و چهارصد و سه. نزدیک است سمت راست کله و صورت ا ل ه ه از درد بترکد.
نصیری از هیاهو بیزار است. انگار جملهها و صداها اژدها میشوند میروند توی لارش. هی نوک میزنند به سمت راست کله و صورتش. عاشق تنهاییست. شیفتهی تاریکی. در تاریکی میآرامد.
بعد تو ده سال بعد. نمیدانم، زودتر، دیرتر. میآیی میخانی. یادت میآید. که عاشق تنهاییام. اگر تلگرام نترکد. قبل از سر و کلهی ا ل ه ه ن.
ازت پرسیده بودم دوست داری وقتی مردی برای عزیزانت چه باقی بگذاری؟ گفتی ویدئو.
من برایت کلمه باقی میگذارم. عزیزم. صدا. جمله. اژدها میشود میرود توی کلهات. سمت راست صورتت. هی نوک بزند به شقیقهات.
الهه نصیری
@elahebaseda
یک نشانه
مصرف میرود بالا. فیوز میپرد. این یعنی تا خانه نترکیده آن وسایل برقی اضافی کوفتی را خاموش کن.
نشستهام. مقایسهگری و حسدم میزند بالا. زود نشانه را میگیرم: بیکار ماندهیی هوا برت داشته. از اصل کار غافل نشو.
(به عنوان نویسندهیی که تازه دو سال است مینویسد) اصل کار برایم مشخص است:
نوشتن
خاندن
انتشار منظم
غیر از این هر چه که باشد یک وسیلهی
اضافی کوفتیست. که فعلن به کارم نمیآید.
و اگر خاموشش نکنم:
١. مجبور میشوم هزینهی بیشتری پرداخت کنم.
٢. حتا ممکن است از فشار مصرف، یک وسیلهی مهم و ضروریام بسوزد.
حالا آنوقت بیا و جمعاش کن. 🧌
الهه نصیری
@elahebaseda
مصرف میرود بالا. فیوز میپرد. این یعنی تا خانه نترکیده آن وسایل برقی اضافی کوفتی را خاموش کن.
نشستهام. مقایسهگری و حسدم میزند بالا. زود نشانه را میگیرم: بیکار ماندهیی هوا برت داشته. از اصل کار غافل نشو.
(به عنوان نویسندهیی که تازه دو سال است مینویسد) اصل کار برایم مشخص است:
نوشتن
خاندن
انتشار منظم
غیر از این هر چه که باشد یک وسیلهی
اضافی کوفتیست. که فعلن به کارم نمیآید.
و اگر خاموشش نکنم:
١. مجبور میشوم هزینهی بیشتری پرداخت کنم.
٢. حتا ممکن است از فشار مصرف، یک وسیلهی مهم و ضروریام بسوزد.
حالا آنوقت بیا و جمعاش کن. 🧌
الهه نصیری
@elahebaseda
برهوتی که در آن میزیی
ساعت بالای نه است، پایین ده.
آمدهایم پرسه بزنیم. شبگردی کنیم.
«سفر شب»* توی سرم است.
«سفر شب» را میخاندم میگفتم چه برهوتی بوده تهران.
الان گناوه برهوتیست که بیا و ببین.
آن سری با مامان قدم میزدیم میگفت قبلن اینجوری نبود. برهوتی بود که بیا و ببین.
میدانی نه تو میآیی که بیایی و ببینی برهوت را.
نه من میتوانم بروم و ببینم برهوت را.
برهوت را باید نوشت.
برهوت را برایت خاهم نوشت.
الهه نصیری
*رمانی از بهمن شعلهور
@elahebaseda
ساعت بالای نه است، پایین ده.
آمدهایم پرسه بزنیم. شبگردی کنیم.
«سفر شب»* توی سرم است.
«سفر شب» را میخاندم میگفتم چه برهوتی بوده تهران.
الان گناوه برهوتیست که بیا و ببین.
آن سری با مامان قدم میزدیم میگفت قبلن اینجوری نبود. برهوتی بود که بیا و ببین.
میدانی نه تو میآیی که بیایی و ببینی برهوت را.
نه من میتوانم بروم و ببینم برهوت را.
برهوت را باید نوشت.
برهوت را برایت خاهم نوشت.
الهه نصیری
*رمانی از بهمن شعلهور
@elahebaseda
کوفتی به اسم انتخاب رشته
نمیدانم دقیقن تو حلقوم کدام بابایی میرود، ولی رفت. نمیدانم دقیقن برای چه میرود، ولی رفت.
حالا فرداروز اگر قبول نشدم میتوانم بگویم: هــــی، حداقل برای ٣۵٠ تومنم؟ 🧌
یا
هــــــی، من ٣۵٠ تومن دادم
برا اینم شده باید یه کوفتجایی قبول بشوم؟
باقی ضررهام هم که به چشم نمیآید.
مثلن شامی که کوفتم شد.
و ۴ ساعت ناقابل. 💀🥸
حالا چه دارم جز «fuck you»
و اینکه «آخيش اینم تموم شد»؟
هیچی.
ولی همین «آخيش اینم تموم شد» کم چیزی نیست.
یعنی 🤷🏿♀
الهه نصیری
@elahebaseda
نمیدانم دقیقن تو حلقوم کدام بابایی میرود، ولی رفت. نمیدانم دقیقن برای چه میرود، ولی رفت.
حالا فرداروز اگر قبول نشدم میتوانم بگویم: هــــی، حداقل برای ٣۵٠ تومنم؟ 🧌
یا
هــــــی، من ٣۵٠ تومن دادم
برا اینم شده باید یه کوفتجایی قبول بشوم؟
باقی ضررهام هم که به چشم نمیآید.
مثلن شامی که کوفتم شد.
و ۴ ساعت ناقابل. 💀🥸
حالا چه دارم جز «fuck you»
و اینکه «آخيش اینم تموم شد»؟
هیچی.
ولی همین «آخيش اینم تموم شد» کم چیزی نیست.
یعنی 🤷🏿♀
الهه نصیری
@elahebaseda
تو و آن روی سگت
در بالکن را باز گذاشته. صندلیاش را از داخل به در تکیه داده و نشسته. احوالش گهطور است. از آن وقتها که آدم با خودش میگوید «خب ریدم من به این زندگی».
بعد با خودش فکر میکند: «درست است آدم ریدنش به زندگی را منتشر کند؟»
بعد فکر میکند اگر امشب یک چیز گه منتشر کند، فرداشب هم یک چیز گه منتشر خاهد کرد. بعد یادش میآید دیشب هم یک چیز گه منتشر کرده. خب حالا چه گُهیی بخورد؟
یاد آن مرتیکه میافتد. مرتیکه روی نیمکت پارک دراز کشیده بود. شب بود. مرتیکه گریه میکرد. یک سوسک گنده، همهیکل مرتیکه، سر چسبانده بود به سر مرتیکه.
سوسکه گریه نمیکرد. شاید هم میکرد. اصلن کی گریهی سوسکها را دیده. اما مرتیکه سرش را بلند کرد.
زل زد تو چشم سوسکه. گریهاش شدت گرفت.
سوسکه بوی اتوبان میداد و بدبختی. بوی گُه. بوی تن مَرده.
خب آن روی خودش بود. آن روی مَرده.
و این آن روی توست.
یکی از روهایت. آن روی صگت.
الهه نصیری
@elahebaseda
در بالکن را باز گذاشته. صندلیاش را از داخل به در تکیه داده و نشسته. احوالش گهطور است. از آن وقتها که آدم با خودش میگوید «خب ریدم من به این زندگی».
بعد با خودش فکر میکند: «درست است آدم ریدنش به زندگی را منتشر کند؟»
بعد فکر میکند اگر امشب یک چیز گه منتشر کند، فرداشب هم یک چیز گه منتشر خاهد کرد. بعد یادش میآید دیشب هم یک چیز گه منتشر کرده. خب حالا چه گُهیی بخورد؟
یاد آن مرتیکه میافتد. مرتیکه روی نیمکت پارک دراز کشیده بود. شب بود. مرتیکه گریه میکرد. یک سوسک گنده، همهیکل مرتیکه، سر چسبانده بود به سر مرتیکه.
سوسکه گریه نمیکرد. شاید هم میکرد. اصلن کی گریهی سوسکها را دیده. اما مرتیکه سرش را بلند کرد.
زل زد تو چشم سوسکه. گریهاش شدت گرفت.
سوسکه بوی اتوبان میداد و بدبختی. بوی گُه. بوی تن مَرده.
خب آن روی خودش بود. آن روی مَرده.
و این آن روی توست.
یکی از روهایت. آن روی صگت.
الهه نصیری
@elahebaseda
اولویت
پرسیده بودی کدام نوع از نوشتن را بیشتر دوست دارم.
داستان، شعر، یا مقاله.
گفتم هر سه ولی الان مقاله؛
شاید چون برایم دشوارتر است.
ولی نه،
مقاله، یا بهتر است بگویم جستار، و اگر کوچکترش کنم، یادداشت،
اولویت است برایم چون «از خود نوشتن» را اولویت میدانم.
الهه نصیری
@elahebaseda
پرسیده بودی کدام نوع از نوشتن را بیشتر دوست دارم.
داستان، شعر، یا مقاله.
گفتم هر سه ولی الان مقاله؛
شاید چون برایم دشوارتر است.
ولی نه،
مقاله، یا بهتر است بگویم جستار، و اگر کوچکترش کنم، یادداشت،
اولویت است برایم چون «از خود نوشتن» را اولویت میدانم.
الهه نصیری
@elahebaseda
خابهای شرطی، زندگی شرطی
این بیست و پنج دقیقه را بنویس تا بخابیم.
این یادداشت را ثبت کن بعد میخابیم. مسواک بزنی خاهیم خابید. پومودوروی آخر است، بخانی میخابیم.
مینویسم. میخانم. انجامش میدهم: رها و ناهشیار.
بدون بازنگری. انگار در خاب.
اما کاش میگفتم. بیشتر میگفتم. از اینکه دارم میسوزم.
دارم میسوزم. تنم سرد سرد است.
زیر پوستم آتشی زبانه میکشد.
نوشتهیی یک درخت بود، مقابل آینههای بسیار. یک درختم، مقابل آینههای بسیار.
جنگلی چنینم و میسوزم.
آینهها میسوزند.
ن ص ی ر ی الهه
@elahebaseda
این بیست و پنج دقیقه را بنویس تا بخابیم.
این یادداشت را ثبت کن بعد میخابیم. مسواک بزنی خاهیم خابید. پومودوروی آخر است، بخانی میخابیم.
مینویسم. میخانم. انجامش میدهم: رها و ناهشیار.
بدون بازنگری. انگار در خاب.
اما کاش میگفتم. بیشتر میگفتم. از اینکه دارم میسوزم.
دارم میسوزم. تنم سرد سرد است.
زیر پوستم آتشی زبانه میکشد.
نوشتهیی یک درخت بود، مقابل آینههای بسیار. یک درختم، مقابل آینههای بسیار.
جنگلی چنینم و میسوزم.
آینهها میسوزند.
ن ص ی ر ی الهه
@elahebaseda