Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 The Wise Maiden Story
دوشیزه باهوش (انگلیسی)
#short_story
🇺🇸A short story . Listen to it
If you wanna improve your English
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
دوشیزه باهوش (انگلیسی)
#short_story
🇺🇸A short story . Listen to it
If you wanna improve your English
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹 دوشیزه باهوش
The Wise Maiden Story (فارسی)
#داستان_کوتاه_انگلیسی
🇺🇸A short story . Listen to it
If you wanna improve your English
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
The Wise Maiden Story (فارسی)
#داستان_کوتاه_انگلیسی
🇺🇸A short story . Listen to it
If you wanna improve your English
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
🅾 #کاربرد If only 🅾
#گرامر
#grammar
#عبارت if only به منظور بيان آرزو, خواسته يا حسرت گوينده است. به مثالهای زیر توجه کنید:
🛑 If only they save his life.
🅾 چی ميشه اگر جونش رو نجات بدند.
🛑 If only he did't leave here.
🛑 چی ميشد اگر (ای کاش) از اينجا نميرفت.
🅾 if only I had listened to you.
🅾 ای کاش به حرفت گوش ميدادم
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
#گرامر
#grammar
#عبارت if only به منظور بيان آرزو, خواسته يا حسرت گوينده است. به مثالهای زیر توجه کنید:
🛑 If only they save his life.
🅾 چی ميشه اگر جونش رو نجات بدند.
🛑 If only he did't leave here.
🛑 چی ميشد اگر (ای کاش) از اينجا نميرفت.
🅾 if only I had listened to you.
🅾 ای کاش به حرفت گوش ميدادم
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
The Laboratory
آزمایشگاه
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
آزمایشگاه
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
#داستان_کوتاه_انگلیسی
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
🌺If it is helpful share it with your friends🌺
@ehbgroup504
سال 1995 به دنیا آمده ام!
Anonymous Quiz
13%
I was born at 1995!
16%
I was born on 1995!
64%
I was born in 1995!
8%
I was born 1995!
Forwarded from Behboud English Group (Atiye BEHBOUD)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM