در زمان قاجاریه ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید:
شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و به خلیفه دوم و اهل سنت ناسزا میگفت
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که سنّی بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
آخر ما همه مسلمانیم تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود
که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
ومن در این فکر هستم که حدود ۲۰۰ سال پیش انگلستان در چه فکرهایی بوده و ما در کشور عزیزمان چقدر دلال فقط برای یک روضه داشته ایم.
✴️قرارگاه شهید ابراهیم هادی
@basijmasjedjabery
امام جماعت آن مسجد می گوید:
شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و به خلیفه دوم و اهل سنت ناسزا میگفت
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که سنّی بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
آخر ما همه مسلمانیم تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود
که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
ومن در این فکر هستم که حدود ۲۰۰ سال پیش انگلستان در چه فکرهایی بوده و ما در کشور عزیزمان چقدر دلال فقط برای یک روضه داشته ایم.
✴️قرارگاه شهید ابراهیم هادی
@basijmasjedjabery
همراهان گرامی
سلام علیکم
به اطلاع میرساند جهت تکمیل سرویس بهداشتی و حمام روستای لهک به دو نفر بنا و سرامیک کار نیاز داریم.
لذا از دوستانی که در این زمینه میتوانند فعالیت کنند لطفا با ایدی @jaberi_basijian هماهنگ نمایند
و یا خیرینی که میتواند در این امر کمک کنند لطفا مبالغ خود را به شماره کارت 6273811119886973 به نام
(گروه جهادی شهید ابراهیم هادی تهران بزرگ) واریز و رسید آن را به آیدی بالا ارسال نمایند.
باتشکر
@basijmasjedjabery
سلام علیکم
به اطلاع میرساند جهت تکمیل سرویس بهداشتی و حمام روستای لهک به دو نفر بنا و سرامیک کار نیاز داریم.
لذا از دوستانی که در این زمینه میتوانند فعالیت کنند لطفا با ایدی @jaberi_basijian هماهنگ نمایند
و یا خیرینی که میتواند در این امر کمک کنند لطفا مبالغ خود را به شماره کارت 6273811119886973 به نام
(گروه جهادی شهید ابراهیم هادی تهران بزرگ) واریز و رسید آن را به آیدی بالا ارسال نمایند.
باتشکر
@basijmasjedjabery
🤚به نام خدا✋
🌷زندگینامه شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت ۱۷
👈معلم نمونه
کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پردردسر رفت، با حقوقی کمتر!
اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: روزی را خدا میرساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم تهران.
تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمیگفت چرا به مدرسه نمی رود!
یک روز مدیر مدرسه راهنمایی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم مگه چی شده!؟
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!
آقای هادی نظرش این بود که این بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد.
مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشون داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی.
آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تعیه کرده بود حتی من هم خبر نداشتم.
👈 ادامه دارد....
#زندگینامه_شهیدابراهیم_هادی_۱۷
@basijmasjedjabery
🌷زندگینامه شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت ۱۷
👈معلم نمونه
کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پردردسر رفت، با حقوقی کمتر!
اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: روزی را خدا میرساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم تهران.
تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت! حتی نمیگفت چرا به مدرسه نمی رود!
یک روز مدیر مدرسه راهنمایی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم مگه چی شده!؟
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!
آقای هادی نظرش این بود که این بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد.
مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشون داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی.
آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تعیه کرده بود حتی من هم خبر نداشتم.
👈 ادامه دارد....
#زندگینامه_شهیدابراهیم_هادی_۱۷
@basijmasjedjabery
🍃🌸🍃🌸🍃
🦋 #سبڪ_زندگے_اسلامے
❌هیچوقت با حالت دستوری با
افراد خانواده تان صحبت نڪنید...!
✔️مردی صبح از خواب بیدار شد و
با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.
خارج شد و به همسرش گفت: دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور. زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد
و به رویش لبخند زد، انگار خبر می داد ڪه نامه اش به او رسیده! این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...
🍃🌹 #اللهـم_عجـل_لـولیـڪ_الـفـرج 🌹🍃
✴️قرارگاه شهید ابراهیم هادی
@basijmasjedjabery
🦋 #سبڪ_زندگے_اسلامے
❌هیچوقت با حالت دستوری با
افراد خانواده تان صحبت نڪنید...!
✔️مردی صبح از خواب بیدار شد و
با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.
خارج شد و به همسرش گفت: دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور. زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد
و به رویش لبخند زد، انگار خبر می داد ڪه نامه اش به او رسیده! این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...
🍃🌹 #اللهـم_عجـل_لـولیـڪ_الـفـرج 🌹🍃
✴️قرارگاه شهید ابراهیم هادی
@basijmasjedjabery
🤚به نام خدا✋
🌷زندگینامه شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت ۱۸
👈دبیر ورزش
اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم.
آخر وقت بود . گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟
خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم.
حالا این آقا می خواد....! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!
سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و.... رنگ چهره ام پریده بود.
جلوی دانش آموران کم آوردم!
ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دورتا دور زمین را بچه ها گرفته بودند.
نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و.... .
می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد!
رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند.
توپ رادر دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... ندای اذان ظهر بود.
توپ را روی زمین گذاضت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
👈 ادامه دارد....
#زندگینامه_شهیدابراهیم_هادی_۱۸
@basijmasjedjabery
🌷زندگینامه شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت ۱۸
👈دبیر ورزش
اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم.
آخر وقت بود . گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟
خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم.
حالا این آقا می خواد....! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!
سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و.... رنگ چهره ام پریده بود.
جلوی دانش آموران کم آوردم!
ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دورتا دور زمین را بچه ها گرفته بودند.
نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و.... .
می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد!
رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم که سرویس بزند.
توپ رادر دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... ندای اذان ظهر بود.
توپ را روی زمین گذاضت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
👈 ادامه دارد....
#زندگینامه_شهیدابراهیم_هادی_۱۸
@basijmasjedjabery
🌸حضرت موسی فرمود:
من شش چیز را در شش جا قرار داده ام و مردم آن ها را در جای دیگر جستجو می کنند و نمی یابند.
آسایش را در بهشت قرار دادم، مردم در دنیا می جویند؛ علم را در گرسنگی گذاردهام، در سیری می طلبند؛ عزت را در بیداری شب نهاده ام، در دربار پادشاهان جستجو می کنند؛ رفعت را در فروتنی گذاشتهام، در تکبر می خواهند؛ مستجاب شدن دعا را در غذای حلال مقرر کرده ام، در سر و صدا می جویند؛ و بی نیازی را در قناعت قرار داده ام، در زیادی مال طلب می کنند که هیچگاه نخواهند یافت.
برگرفته از کتاب لحظهای درنگ
@basijmasjedjabery
من شش چیز را در شش جا قرار داده ام و مردم آن ها را در جای دیگر جستجو می کنند و نمی یابند.
آسایش را در بهشت قرار دادم، مردم در دنیا می جویند؛ علم را در گرسنگی گذاردهام، در سیری می طلبند؛ عزت را در بیداری شب نهاده ام، در دربار پادشاهان جستجو می کنند؛ رفعت را در فروتنی گذاشتهام، در تکبر می خواهند؛ مستجاب شدن دعا را در غذای حلال مقرر کرده ام، در سر و صدا می جویند؛ و بی نیازی را در قناعت قرار داده ام، در زیادی مال طلب می کنند که هیچگاه نخواهند یافت.
برگرفته از کتاب لحظهای درنگ
@basijmasjedjabery