گاهی نباید صبر کرد؛
باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی،
رفتن را هم بلد بودهای…
باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی،
رفتن را هم بلد بودهای…
ناگهان به یاد آنچه از سر گذرانده بود، به گریه افتاد؛ چنانکه اشک برای گریستن کم میآورد.
گویی دیگر برایش زنده ماندن دردناک بود؛ کمطاقت، کمحوصله و بهظاهر آرام شده بود، در میان پوکههای سیگاری که به سمت افکار غمانگیز ذهنش روانه کرده بود.
اگر سینهاش را میشکافتی، چیزی جز قلبِ پارهپاره و مچالهای که به گوشهی سینهاش خزیده بود نمیدیدی.
ناگهان دست از گریه کشید و زیرِ لب گفت: «نمیتوانستم او را غمگین ببینم؛ نگاهِ غمگینش قلبم را میدرید.»
و فندکش را جرقه زد.
گویی دیگر برایش زنده ماندن دردناک بود؛ کمطاقت، کمحوصله و بهظاهر آرام شده بود، در میان پوکههای سیگاری که به سمت افکار غمانگیز ذهنش روانه کرده بود.
اگر سینهاش را میشکافتی، چیزی جز قلبِ پارهپاره و مچالهای که به گوشهی سینهاش خزیده بود نمیدیدی.
ناگهان دست از گریه کشید و زیرِ لب گفت: «نمیتوانستم او را غمگین ببینم؛ نگاهِ غمگینش قلبم را میدرید.»
و فندکش را جرقه زد.
هرگز خودم را نخواهم بخشید عزیزِ من؛
چرا که همیشه تو را بخشیدم
و در هر بخشیدن، تکهای از خودم را از دست دادم…
چرا که همیشه تو را بخشیدم
و در هر بخشیدن، تکهای از خودم را از دست دادم…
«و من دوام آوردهام؛
بیآنکه کسی بفهمد چه آشوب و دردی را تحمل کردهام.»
بیآنکه کسی بفهمد چه آشوب و دردی را تحمل کردهام.»
هرگز به سمت کسی که دیگری را به بودن با تو ترجیح داده، برنگرد؛
این کار را با خودت نکن.
این کار را با خودت نکن.
چیزی نبود که با گریه و فریاد رفع شود؛
قلبِ من بود، احساسات من بود، تمام خواستهی من بود، عشق و علاقهی من بود که از دستش دادم.
قلبِ من بود، احساسات من بود، تمام خواستهی من بود، عشق و علاقهی من بود که از دستش دادم.
کاش میشد جایی از تاریخ،
دوباره اتفاقی تو را ببینم،
و با گلویی که دلتنگی خفهاش کرده،
از تو آرام بپرسم:
حالا همهچیز بدون من خوب است؟
دوباره اتفاقی تو را ببینم،
و با گلویی که دلتنگی خفهاش کرده،
از تو آرام بپرسم:
حالا همهچیز بدون من خوب است؟