همه ما در زندگی به گل نیاز داریم
گل بکاریم
گل بچینیم
گل ببوییم
در بازی گل یا پوچ ، گل باشیم
در بازی برد و باخت ، گل بزنیم
اما در بازی روزگار
کسانی را داشته باشیم که نگذارند گل بخوریم
فرقی نمی کند
قرمزپوشان یا آبی پوشان
فرقی نمی کند
مردان یا زنان
فرقی نمی کند
خویشان یا دوستان
انسان باشند آن هم از نوع قهرمان
دکتر زهرا کمال آراء
گل بکاریم
گل بچینیم
گل ببوییم
در بازی گل یا پوچ ، گل باشیم
در بازی برد و باخت ، گل بزنیم
اما در بازی روزگار
کسانی را داشته باشیم که نگذارند گل بخوریم
فرقی نمی کند
قرمزپوشان یا آبی پوشان
فرقی نمی کند
مردان یا زنان
فرقی نمی کند
خویشان یا دوستان
انسان باشند آن هم از نوع قهرمان
دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری
در کنار سفره افطار ما هم جای داری
تو چه داری ای جان ما چایی
که در دل ما این گونه جای داری
رمضان رفت اما چای و اذانش را برای ما جا گذاشت....
✍دکتر زهرا کمال آراء
در کنار سفره افطار ما هم جای داری
تو چه داری ای جان ما چایی
که در دل ما این گونه جای داری
رمضان رفت اما چای و اذانش را برای ما جا گذاشت....
✍دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در کنار پنجره از لابلای نسیم و پرده به صبح سلام می کنم
صبح خیر......
#دکتر_زهرا_کمال_آراء
@drzahrakamalara
صبح خیر......
#دکتر_زهرا_کمال_آراء
@drzahrakamalara
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مگر می شود
آسمان ِ آبی باشد
آفتاب ِ درخشان باشد
آواز ِ پرنده باشد
صدای ِ آب باشد
ساحل ِ آرام باشد
تو آرام نباشی
کمی آرام باش جان من....
دکتر زهرا کمال آراء
آسمان ِ آبی باشد
آفتاب ِ درخشان باشد
آواز ِ پرنده باشد
صدای ِ آب باشد
ساحل ِ آرام باشد
تو آرام نباشی
کمی آرام باش جان من....
دکتر زهرا کمال آراء
Forwarded from اتچ بات
شناسنامه ام می گوید امروز من پنجاه و سه ساله ام
اما چند آدم درونم داد می زنند که نه اینطور نیست
یکی از آنها دختر بچه ای است که جست و خیز و شیطنت می کند
دیگری دختر نوجوانی است که دلهره های بلوغ و کنکور و جنگ را دارد پشت سر می گذارد
آن دیگری خانم دکتر جوانی است که هر روز دغدغه درد بیمارانش را دارد
و این یکی مادر و بانوی مورد احترامی است که نگران فرزند و مردمش است
اما امروز خود من هم هست که داد نمی زند بلکه می نویسد ؛
از همان دختر بچه ای که زود بزرگ شد
از همان دختر ۱۸ساله ای که در آرزوی دکتر شدن تا مدت ها راهبه و تارک دنیا بود
از آن دختر سی ساله پزشک که از راهبگی در آمد و هول هولکی به خانه بخت رفت تا نکند از همجنس های خود عقب بماند
از آن زن چهل ساله ای که عاشقانه مادر شد تا زیباترین حس چند ساله زندگیش را بچشد
اگر چه شب های تلخی را هم پشت سر گذاشت اما خواب های شیرینی را هم به خاطر دارد
پنجاه سال پر از هیاهو ، جوانی ، تولد ، عزا ،
سفر ، شور و شیرین را پشت سر گذاشت و دیگر بیست ، سی ، چهل و پنجاه سرش نمی شود و فهمید که همه یکی است ، که بزرگ نمی شود ، که پیر نمی شود ، که فقط پیمانه عمرش خالی و پر می شود ؛
خالی از باورهای کهنه و غرورها و تعصب ها
و پر از تازه ها،
که اگر پر و خالی نشود ، محتوای آن پیمانه دچار رکود و توقف می شود و رو به فساد و گندیدگی می رود.......
و من دیگر سلول به سلول این خود پنجاه ساله را می شناسم ، کشف کردم و آن را به دنیا آوردم.
او می داند و من هم می دانم که گاهی چقدر بر او سخت گرفتم . چقدر جبار بودم و چه دسیبلین وار و چه بی انعطاف و سختگیر
اما دیگر می خواهم بدرخشم ...
دیگر درگیر خودم ، خانواده ، جامعه ، کار و شغل ، ازدواج ، زاییدن ، رقابت ، حسادت و غلغل هورمون ها نیستم .
دیگر رودربایستی با خودم و دیگران ندارم
دیگر هول و هراسی از چند تا چروک و چند تار موی سفید ندارم
دیگر با آغوش باز به دیدار باقی مانده پنجاه ، شصت ، هفتاد و حتی صد و بیست سالگی می روم ....
دیگر من او را دارم
او هم من را ....
اما چند آدم درونم داد می زنند که نه اینطور نیست
یکی از آنها دختر بچه ای است که جست و خیز و شیطنت می کند
دیگری دختر نوجوانی است که دلهره های بلوغ و کنکور و جنگ را دارد پشت سر می گذارد
آن دیگری خانم دکتر جوانی است که هر روز دغدغه درد بیمارانش را دارد
و این یکی مادر و بانوی مورد احترامی است که نگران فرزند و مردمش است
اما امروز خود من هم هست که داد نمی زند بلکه می نویسد ؛
از همان دختر بچه ای که زود بزرگ شد
از همان دختر ۱۸ساله ای که در آرزوی دکتر شدن تا مدت ها راهبه و تارک دنیا بود
از آن دختر سی ساله پزشک که از راهبگی در آمد و هول هولکی به خانه بخت رفت تا نکند از همجنس های خود عقب بماند
از آن زن چهل ساله ای که عاشقانه مادر شد تا زیباترین حس چند ساله زندگیش را بچشد
اگر چه شب های تلخی را هم پشت سر گذاشت اما خواب های شیرینی را هم به خاطر دارد
پنجاه سال پر از هیاهو ، جوانی ، تولد ، عزا ،
سفر ، شور و شیرین را پشت سر گذاشت و دیگر بیست ، سی ، چهل و پنجاه سرش نمی شود و فهمید که همه یکی است ، که بزرگ نمی شود ، که پیر نمی شود ، که فقط پیمانه عمرش خالی و پر می شود ؛
خالی از باورهای کهنه و غرورها و تعصب ها
و پر از تازه ها،
که اگر پر و خالی نشود ، محتوای آن پیمانه دچار رکود و توقف می شود و رو به فساد و گندیدگی می رود.......
و من دیگر سلول به سلول این خود پنجاه ساله را می شناسم ، کشف کردم و آن را به دنیا آوردم.
او می داند و من هم می دانم که گاهی چقدر بر او سخت گرفتم . چقدر جبار بودم و چه دسیبلین وار و چه بی انعطاف و سختگیر
اما دیگر می خواهم بدرخشم ...
دیگر درگیر خودم ، خانواده ، جامعه ، کار و شغل ، ازدواج ، زاییدن ، رقابت ، حسادت و غلغل هورمون ها نیستم .
دیگر رودربایستی با خودم و دیگران ندارم
دیگر هول و هراسی از چند تا چروک و چند تار موی سفید ندارم
دیگر با آغوش باز به دیدار باقی مانده پنجاه ، شصت ، هفتاد و حتی صد و بیست سالگی می روم ....
دیگر من او را دارم
او هم من را ....
Telegram
attach 📎
Million Scarlet Roses
Alla Pugacheva
" میلیون گل رز "
آلا پوگاچوا 💙
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارد و ضربان قلبت را تندتر می کند
دوری کنی.....
پابلو نرودا
آلا پوگاچوا 💙
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارد و ضربان قلبت را تندتر می کند
دوری کنی.....
پابلو نرودا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب است
حضرت خواب کنار من ایستاده است
با هم آسمان را نگاه میکنیم
من ستاره ها را می شمارم
او مژه زدن های مرا
من صورت ماه را نگاه می کنم
او چشم های مرا
من دست می برم بر دهان و خمیازه می کشم
او دست می کشد بر پلک های من و ناز می کشد
من از شب و سکوت حرف می زنم
او از صبح و همهمه
من از بیداری های تلخ می گویم
او از خواب های شیرین
من خسته ام از بیدار ماندن های شب
او کسل است از به خواب رفتن های روز
من از کابوس های شبانه می ترسم
او از بختک های روز
من بیماریم راه رفتن در خواب است
او بیماریش خواب رفتن در راه است
و در انتهای شب
من با انبوهی از درد و خستگی و بی قراری
به آغوش او می روم
و او در اوج آرامش و صبوری
تا صبح کنار من می ماند
✍دکتر زهرا کمال آراء
یک شب نشینی کوتاه با خواب.....
حضرت خواب کنار من ایستاده است
با هم آسمان را نگاه میکنیم
من ستاره ها را می شمارم
او مژه زدن های مرا
من صورت ماه را نگاه می کنم
او چشم های مرا
من دست می برم بر دهان و خمیازه می کشم
او دست می کشد بر پلک های من و ناز می کشد
من از شب و سکوت حرف می زنم
او از صبح و همهمه
من از بیداری های تلخ می گویم
او از خواب های شیرین
من خسته ام از بیدار ماندن های شب
او کسل است از به خواب رفتن های روز
من از کابوس های شبانه می ترسم
او از بختک های روز
من بیماریم راه رفتن در خواب است
او بیماریش خواب رفتن در راه است
و در انتهای شب
من با انبوهی از درد و خستگی و بی قراری
به آغوش او می روم
و او در اوج آرامش و صبوری
تا صبح کنار من می ماند
✍دکتر زهرا کمال آراء
یک شب نشینی کوتاه با خواب.....