حکیمه خاتون
107 subscribers
742 photos
524 videos
6 files
111 links
من زنی هستم
که از کوه های زندگی بالا رفته ام
تخته سنگ ها را از سر راه برداشته ام
و به جای آنها گل کاشته ام.
دکتر زهرا کمال آراء
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خودهای شما را نمی دانم
ولی خود من از من خواسته
که او را بردارم و به اینجا بیاورم و رهایش کنم
تا در جوار خودش استراحت کند
خودش برای خودش و در کنار خودش
و برای مدتی از من دور باشد

و من برای خواسته اش احترام قائلم......

دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پونه های لب رودخانه ها را اگر می بینید
سلام مرا هم برسانید.....

دکتر زهرا کمال آراء
کارون
تو
طولانی ترین
پرخروش ترین
و خونین ترین اندوه سرزمین منی
باز هم
بمان برای ایران زمین
اگر چه پر ترک
اگر چه خونین

دکتر زهرا کمال آراء
مسجد و میخانه هر دو هست یک بهانه
ناله نی و مستی می هر دو هست نشانه
دف و نی و جام و می همه در یک زمانه
جمعند یک جا بهر نیایش خداوند یگانه

دکتر زهرا کمال آراء

# صفا و مروه اینجاست
هم به مسجد رفتم و هم به میخانه شب پیش
به هر دو جا هم می بدیدم و هم نی کم و بیش
در مسجد نی زدم فریاد کردم تنها از دل ریش
در میخانه می زدم رقص کردم تنها با دل خویش

دکتر زهرا کمال آراء

عرفه
قربانی کردن هوای نفس به دست خویش
نه قربانی کردن گوسفند به دست خویش

عرفه مبارک و قبول باشد🌺
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آب را گل نکنیم_شهرام ناظری
@bazmemusighi
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان میرود پای سپیداری
تا فرو شوید اندوه دلی.......
سهراب سپهری
Forwarded from اتچ بات
داستان تابستان های کودکی من این بود
برای دانستن آن تقویمی لازم نبود
سایه ها می دانستند که چه تابستانی بود
و همانطور آفتاب سوزان سر ظهر
یا حتی عصرهای خنک رو به غروب

ماه در آسمان هم می دانست که تابستان است
با ستاره ها
می آمد روی پشت بام ها
به شب نشینی ما
از همان تنگ غروب


و نسیم صبح که از پنجره های باز رو به خدا
پرده های اتاق را به تکان درمی آورد
یا که از ورای پشه بند بهارخواب ها
خودش را به ما
"کودکان احساس آن زمان"
می رسانید
تا که نوازش بدهد صورتمان را
او هم می دانست که تابستان است
در میان ما جا باز می کرد و می خوابید !

و درست همان زمان که نسیم سر می رسید
صدای مادر هم مدام به گوش می رسید
گاه با قربان صدقه و گاه با داد و تهدید
گاه با دستی نرم و گاه با پا و دمپایی
که
"بلند شوید
لنگ ظهر است
آفتاب رسیده تا بالای مهتابی"

و خیال های خوش ما و نسیم
که دوباره غلت می زد به روی تشک یا قالی

و آه از آن تشک ها
که چه کهنه بود چه نو
چه نرم بود و چه خشک
اما خنک بود و گلدار یا راه راهی

مادر هم می دانست که تابستان است و فصل خواب و بی خیالی
شاید از روی عادت
رگ خواب ما را هر روز پیوند می زد
به بیداری !

آشپزخانه مادر هم می دانست که تابستان است
بوی نان و ماست و نعنا و ریحان آبدوغ خیارش در همه جا می پیچید
یا گاهی
صدای قاشقی که بر لیوان می خورد !
پدر بود که از بازار آمده بود
شربت سکنجبین را نوش جان می کرد

سیب ها و آلوهای باغچه همسایه هم می دانستند که چه تابستانی است
از سینی هایی که برای لواشک چیده می شد
بر دیوارهای حیاط و بالکن
و به قول مادرم ، مهتابی

و خواهرانم
یکی با موهای کوتاه و بناگوشی
دیگری بلند و دم خرگوشی
با دامن بلند یا شلوار پاچه گشاد بالازده ای
در کنار حوض کم عمق حیاط
به بهانه شستن چند دست ملافه یا لباس
راه می انداختند
رقصی از نور و آب و سر و صدا

و با کف های خوشبوی تاید
حباب آرزو می ساختند برای ما

و من که خود کودک با احساس آن روزهایم
تازه امروز
آن هم با تقویم
دانستم
که سی روزی رفته است
از اولین تابستان قرن ما
اما با چه داستانی؟؟!!!

دکتر زهرا کمال آراء

#چقدر خاطره بود گاه ِ تابستان ما
فراوان بود در آن از داستان های ما
چو آید این خاطرات در یاد جان ما
روشن کند جان و دل های تاریک ما
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کبوترهای سفید می آیند فوج فوج
ای خوش به حال من
که می بینم آن ها را در رقص و اوج
ای خوش به حال تو
که می رقصی با آنها همچو موج

دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نیمه شب بود
آژیر کمک به صدا درآمد
دردی مرا فریاد می زد
به دنبالش گشتم
از این سوی شهر به آن سوی شهر
از این کوچه به آن کوچه
دردهای زیادی را دیدم
اما آن دردی که فریاد می زد و کمک می خواست آنها نبودند
آن دردها آرام و بی صدا بودند
توی خودشان بودند

ادامه دادم
صدای درد بیشتر شد
به درد نزدیک شدم
نگاهش کردم
مرا که دید
آخرین فریادش را زد
نوزاد آن درد به دنیا آمد
آرام شد
خندید
من هم خندیدم

کاش همه آن دردهایی را که در راه دیدم
با یک فریاد آرام می شدند
و می خندیدند
کاش من هم می توانستم دردم را فریاد بزنم
درد من هم شاید آرام تر می شد
من هم می خندیدم

دکتر زهرا کمال آراء

# فیلم کوتاه Joy ride
به کارگردانی ساندرو میلر/ محصول۲۰۱۳
فیلم در باره پزشکی است که نیمه شب برای بدنیا آوردن کودکی احضار می شود.
و آنچه زیر پوست شهر می گذرد را برای چند ثانیه.....

و من از زبان آن همکار پزشک برایش نوشتم.
_ آن ماه
ماه تو نیست که آمده است آنجا ؟
_ نه !
آن ماه
ماه ها ست که آنجاست........

دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من عشق علی را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز علی تا جان ندهم
شیعه علی بودن تنها گناه من است
من آن گناه به صد هزار ثواب هم ندهم
از علی به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
اشهد انً علی ولی اذان قلب من است
من آن اذان به صدهزار ضربان هم ندهم

دکتر زهرا کمال آراء

عید غدیر
بر اولاد علی و عاشقان علی مبارک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ من آن ماهم که در شبی مهتابی
افتادم بر روی یک برکه آبی
به دور از هر همهمه و غوغایی
شدم عاشق و دلباخته یک ماهی
ز شوق دیدار رخسار آن ماهی
بر آن برکه کردم هر شب نورتابی
تا سپیده صبح آن شب های مهتابی
می کردم رقص نور و آب با آن ماهی
شاخه های درخت می کردند با ما همراهی
می ریختند شاباش برگ بر من و آن ماهی
چند شبی دور شدم از آن برکه و آن ماهی
نشانی ندیدم دیگر از معشوقه ام ماهی
شاخه های درخت گفتند که ای ماه کجایی
رفت ماهی از این برکه از تنهایی و بی ماهی

دکتر زهرا کمال آراء
Naz nakon
🍒 @Dlkhoosh
تو نگام کنے بخندم
ناصر پورکرم💙