سحر با من درآمیزد كه برخیز
نسیم گل به سر ریزدكه برخیز
زرافشان دختر زیباے خورشید
سرودے خوش برانگیزد كه برخیز
فریدون مشیری
صبحتان بخیر......
#دکتر_زهرا_کمال_آراء
@drzahrakamalara
نسیم گل به سر ریزدكه برخیز
زرافشان دختر زیباے خورشید
سرودے خوش برانگیزد كه برخیز
فریدون مشیری
صبحتان بخیر......
#دکتر_زهرا_کمال_آراء
@drzahrakamalara
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتم : آباد توان ساخت این آبادی را؟
گفتا : اگر مردم بخواهند آن آبادی را!!!
دل ها که ویران است
بگذار که آبادی هم ویران بماند
✍دکتر زهرا کمال آراء
گفتا : اگر مردم بخواهند آن آبادی را!!!
دل ها که ویران است
بگذار که آبادی هم ویران بماند
✍دکتر زهرا کمال آراء
ای سه رنگی زیبای من
ای نیمه من و نیمه جهان من
سبزت رنگ سرسبزی من
سفیدت رنگ صلح و پاکی من
سرخت رنگ خون رگ های من
الله ات بر سر میهن و مردم من
رنگ تو جوهر سر انگشت من
نام تو سوگند بر زبان من
ای رنگ رنگی رویاهای من
ای لباس تن و جان و ایمان من
ای پرچم بلند و افراشته ایران من
در میان این همه رنگ
من طرفدار سرسخت رنگ توام
✍دکتر زهرا کمال آراء
ای نیمه من و نیمه جهان من
سبزت رنگ سرسبزی من
سفیدت رنگ صلح و پاکی من
سرخت رنگ خون رگ های من
الله ات بر سر میهن و مردم من
رنگ تو جوهر سر انگشت من
نام تو سوگند بر زبان من
ای رنگ رنگی رویاهای من
ای لباس تن و جان و ایمان من
ای پرچم بلند و افراشته ایران من
در میان این همه رنگ
من طرفدار سرسخت رنگ توام
✍دکتر زهرا کمال آراء
آخرین جرعهی جام
@katibehchannel
آخرین جرعهی جام
علیرضا قربانی💙
تو بمان با من،
تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از
جرعهی جانم باقیست،
آخرین جرعهی این جام تهی را
تو بنوش...
فریدون مشیری
علیرضا قربانی💙
تو بمان با من،
تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از
جرعهی جانم باقیست،
آخرین جرعهی این جام تهی را
تو بنوش...
فریدون مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این شب
به این زودی تمام نمی شود
اما تو بخند
شاید صبح دیگری آغاز شود
صبحتان خیر .....
✍دکتر زهرا کمال آراء
به این زودی تمام نمی شود
اما تو بخند
شاید صبح دیگری آغاز شود
صبحتان خیر .....
✍دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لب رود نشستم تا گذر عمر را بببینم
دست در آب بردم و بر روزهای رفته ام کشیدم
همه چیز در آن دیدم
اما عمر رفته را ندیدم
آسمان را دیدم
که عکس او هم با ابر و ماه و خورشید و من افتاده بود در آب
با پرنده هایش
که به جای ماهیان در آب رود می کردند شنا
و ماهیانی که به جای پرنده ها
لابلای تصویر درختان لب رود می کردند پرواز
و خودم را دیدم که
به دنبال عمر رفته
مثل آن پرنده ها و ماهیان
جایی در میان زمین و آسمان
معلق مانده بودم
مات و مبهوت
آنجا
✍دکتر زهرا کمال آراء
دست در آب بردم و بر روزهای رفته ام کشیدم
همه چیز در آن دیدم
اما عمر رفته را ندیدم
آسمان را دیدم
که عکس او هم با ابر و ماه و خورشید و من افتاده بود در آب
با پرنده هایش
که به جای ماهیان در آب رود می کردند شنا
و ماهیانی که به جای پرنده ها
لابلای تصویر درختان لب رود می کردند پرواز
و خودم را دیدم که
به دنبال عمر رفته
مثل آن پرنده ها و ماهیان
جایی در میان زمین و آسمان
معلق مانده بودم
مات و مبهوت
آنجا
✍دکتر زهرا کمال آراء
Vatanam
Hojat Ashrafzadeh
وطنم
حجت اشرف زاده💙
وطن زخمی ام
باید کنار تو بمانم.....
حجت اشرف زاده💙
وطن زخمی ام
باید کنار تو بمانم.....
Forwarded from اتچ بات
رودخانه داشت حرکت می کرد ،
در راه به درخت ها و گل ها ، دشت ها ، پرنده ها و حیوانات که می رسید برای آنها دست تکان می داد و زیبایی آنها را تحسین می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
در یکی از مسیرهایش به درخت زیبایی رسید که خم شده بود و شاخه هایش را بر بستر رودخانه ریخته بود و با کمک باد به زیبایی آنها را جلوی چشم رودخانه می رقصاند.
رودخانه پای درخت ایستاد ، چرخی دور تنه آن زد و مدتی مسخ آن همه دلربایی شد.
آن زمان فصل بهار بود و درخت پر بود از شکوفه های رنگارنگ و معطر . گاهگاهی با باد همدستی می کرد و آنها را بر پیکر رودخانه می ریخت .
رودخانه از آن همه عطر و جذابیت به شوق آمد و خروشان و جوشان به دور درخت حلقه زد و از رفتن منصرف شد و همانجا ساکن شد.
تا اینکه هوا گرم شد . بهار از آنجا کوچ کرد و جایش را به تابستان داد.
درخت حالا میوه هایش هم رسیده بود و به زیبایی و دلفریبی هایش افزوده شده بود.
گاه گاهی که شاخه هایش را به دست باد می سپرد ، چند تایی هم از میوه هایش را باد جدا می کرد و در آب می انداخت و دل رودخانه ازصدای شلپ شلپ و غلتیدن آن میوه ها بر سینه اش به وجد می آمد...
با آمدن گرما آب رودخانه هم بخار می شد و کم و کم تر و رودخانه همچنان به پای درخت مانده بود .
تابستان رفت و پاییز آمد .هوا رو به سرد شدن رفت . برگ های درخت هم زرد و خشک شد و این بار که درخت شاخه هایش را به دست باد سپرده بود تمامی آنها بر روی رودخانه ریخت و رودخانه باز هم از دیدن آن همه برگ های رنگارنگ بر بسترش به شوق آمده بود.
تا این که ناگهان هوا سرد شد و زمستان از راه رسید .
درخت که برگ هایش را هم از دست داده بود شروع به خشک شدن کرد و آرام آرام به خواب زمستانی رفت. دیگر حتی رودخانه را هم به یاد نمی آورد.
و یک روز برف شروع به باریدن گرفت . بستر رودخانه پر از برف شده بود و رودخانه به سختی می توانست از میان آن همه برف خودش را بیرون بکشد و آرام آرام شروع به یخ زدن کرد .
یاد روزی افتاد که برای اولین بار از دل کوهی زیبا می خواست به بیرون بریزد . آن زمان هم به آن کوه دلبستگی زیاد پیدا کرده بود و دلش نمی خواست از آن جدا شود اما کوه برایش گفته بود که اگر جریان پیدا نکند و جاری نشود در دل کوه یخ خواهد زد .
و حال باید هر چه زودتر از آن درخت دل می کند و به راهش ادامه می داد تا همچنان جاری بماند و از زیبایی هایی که در مسیر راه در انتظارش بود لذت ببرد....
✍دکتر زهرا کمال آراء
در راه به درخت ها و گل ها ، دشت ها ، پرنده ها و حیوانات که می رسید برای آنها دست تکان می داد و زیبایی آنها را تحسین می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
در یکی از مسیرهایش به درخت زیبایی رسید که خم شده بود و شاخه هایش را بر بستر رودخانه ریخته بود و با کمک باد به زیبایی آنها را جلوی چشم رودخانه می رقصاند.
رودخانه پای درخت ایستاد ، چرخی دور تنه آن زد و مدتی مسخ آن همه دلربایی شد.
آن زمان فصل بهار بود و درخت پر بود از شکوفه های رنگارنگ و معطر . گاهگاهی با باد همدستی می کرد و آنها را بر پیکر رودخانه می ریخت .
رودخانه از آن همه عطر و جذابیت به شوق آمد و خروشان و جوشان به دور درخت حلقه زد و از رفتن منصرف شد و همانجا ساکن شد.
تا اینکه هوا گرم شد . بهار از آنجا کوچ کرد و جایش را به تابستان داد.
درخت حالا میوه هایش هم رسیده بود و به زیبایی و دلفریبی هایش افزوده شده بود.
گاه گاهی که شاخه هایش را به دست باد می سپرد ، چند تایی هم از میوه هایش را باد جدا می کرد و در آب می انداخت و دل رودخانه ازصدای شلپ شلپ و غلتیدن آن میوه ها بر سینه اش به وجد می آمد...
با آمدن گرما آب رودخانه هم بخار می شد و کم و کم تر و رودخانه همچنان به پای درخت مانده بود .
تابستان رفت و پاییز آمد .هوا رو به سرد شدن رفت . برگ های درخت هم زرد و خشک شد و این بار که درخت شاخه هایش را به دست باد سپرده بود تمامی آنها بر روی رودخانه ریخت و رودخانه باز هم از دیدن آن همه برگ های رنگارنگ بر بسترش به شوق آمده بود.
تا این که ناگهان هوا سرد شد و زمستان از راه رسید .
درخت که برگ هایش را هم از دست داده بود شروع به خشک شدن کرد و آرام آرام به خواب زمستانی رفت. دیگر حتی رودخانه را هم به یاد نمی آورد.
و یک روز برف شروع به باریدن گرفت . بستر رودخانه پر از برف شده بود و رودخانه به سختی می توانست از میان آن همه برف خودش را بیرون بکشد و آرام آرام شروع به یخ زدن کرد .
یاد روزی افتاد که برای اولین بار از دل کوهی زیبا می خواست به بیرون بریزد . آن زمان هم به آن کوه دلبستگی زیاد پیدا کرده بود و دلش نمی خواست از آن جدا شود اما کوه برایش گفته بود که اگر جریان پیدا نکند و جاری نشود در دل کوه یخ خواهد زد .
و حال باید هر چه زودتر از آن درخت دل می کند و به راهش ادامه می داد تا همچنان جاری بماند و از زیبایی هایی که در مسیر راه در انتظارش بود لذت ببرد....
✍دکتر زهرا کمال آراء
Telegram
attach 📎