🔴 من خطا کردم، معذرت میخواهم
چند وقت پیش سهیل از من پرسید:
"شما واقعا اون زمان نمیدونستین این اتفاقها داره میافته؟!"
ما واقعا نمیدانستیم!
ما دنیای کوچک و بستهای داشتیم.
کلاس سوم دبستان بودم که انقلاب شد. جدا از این که اسم دبستانم از پهلوی به خمینی تغییر کرد، ملموسترین تجلی تغییر رژیم برای من در شهر کوچک قاین، تغییر در محتوای تلویزیون سیاه سفیدمان بود. ما تلویزیونی داشتیم که روزی ۳-۴ ساعت برنامه داشت، یک ساعتش اخباری که حکومت به خوردمان میداد و بقیهاش هم پروپاگاندای حکومتی بود، حتی برنامهی کودک. شاید از معدود استثناءهای تلویزیون که از تبلیغات حکومتی مصون ماند برنامهی "راز بقاء" بود!
ما به قصد بیخبر نبودن از دنیا، مشترک روزنامهی خراسان بودیم که اخبار کشور و استان خراسان را داشت، به روایت مقامات رسمی، و صفحهی حوادث و صفحهی ترحیم و تسلیت و یک جدول کلمات متقاطع که پر کردن آن سرگرمی مشترک من و پدرم بود!
ما ساعتها در مدرسه، در مراسم صبحگاهی، مراسم دههی فجر، مراسم محرم و صفر، در اردوهای مدرسه، سر کلاسهای دینی و عربی و تاریخ و ادبیات و حتی علوم! از معلمانمان همان حرفهای صدا و سیمای حکومت را میشنیدیم!
به عنوان جایزهی شاگرد اول شدن، به اردوهای امور تربیتی فرستاده میشدیم که یک هفته شبانه روز راجع به اسلام و امام! و انقلاب اسلامی در گوش ما صحبت میکردند!
کتابخانهی مدرسهی ما پر از کتابهای مذهبی بود، و نیز قفسهی کتاب در خانهی ما!
در خانهی ما طبق روال هفتگی یا ماهیانه، دورهی قرآن و روضهی امام حسین و مراسم افطاری برگزار میشد و پدر من از پیش از انقلاب ۵۷، مشترک مجلهی مکتب اسلام ناصر مکارم شیرازی بود.
از نوجوانی تصمیم گرفتم دینم را با تحقیق انتخاب کنم. کلی کتاب راجع به ادیان و مذاهب تهیه کردم و خواندم و گمان کردم که محققانه اسلام و تشیع را انتخاب کردهام و دینم فقط میراث نیاکانم نیست، بیخبر از این که تمام کتابهای راجع به ادیان که در دسترس من بودند توسط مسلمانان متعصب نوشته شده بودند. بنابراین این روزها وقتی میشنوم که برخی دختران متدین میگویند من خودم حجاب را "انتخاب" کردهام، به آنچه آنان "انتخاب" میدانند پوزخند میزنم.
نسل ما اینترنت و ماهواره نداشت.
من تا سال ۲۰۰۰ اینترنت را نمیشناختم و تا سال ۲۰۰۲ (دو سال بعد از گرفتن بورد تخصصی روانپزشکی!) عملا با اینترنت کار نکردم. تا ۳۰ سالگی سفر خارج از کشور نداشتم!
تا زمان اصلاحات که روزنامههای جامعه و شرق و توس و نشاط در آمدند و سپس یکی یکی تعطیل شدند، من فقط "یک روایت" از جامعهام داشتم! تا وقتی وزارت اطلاعات دولت خاتمی بیانیه داد و قتلهای زنجیرهای را به گردن گرفت من اصلا خبردار نشده بودم که حکومتیها به شکل سیستماتیزه، نویسندهها و دگراندیشان را به قتل رساندهاند! ما از سال ۱۳۸۸ صاحب ماهواره شدیم و تازه آن موقع، از فاجعهی اعدامهای دههی شصت با خبر شدیم!
ما از دبستان فکر میکردیم باید شبانهروز درس بخوانیم تا شاگرد اول بشویم و نمرهی انضباط بیست بیاوریم تا پدرمادرمان به ما افتخار کنند. بعد هم به عنوان یک پزشک باسواد ایثارگر به مردم خدمت کنیم. این همهی دنیای من بود.
تمام عصیان و ساختارشکنی نوجوانی من این بود که فکر میکردم اینها کافی نیستند، من باید مثل یاران امام حسین شهید بشوم! مشکل اینجا بود که اولا فرق اسطوره و تاریخ را نمیدانستم و ثانیا گمان میکردم بازی جنگ نفتی خاورمیانه، صحنهی کربلاست و اکنون یوم عاشوراست! بنابراین در نوجوانی به جبهه رفتم و دعا میکردم که "توفیق شهادت" نصیبم شود!
تصور این که ما چقدر دنیای کوچک و بستهای داشتیم برای بچههای من سخت است!
من حتی از گوش کردن به موسیقی سنتی هم احساس گناه میکردم و فقط قرآن و نوحه گوش میکردم. ما راه سختی را طی کردیم برای فهمیدن حداقلهایی از زندگی و بار سنگینی را به دوش کشیدیم برای این که فرزندانمان را در زندان عقاید و عادتهای نیاکانمان اسیر نکنیم. تفکر نقاد، تفکر علمی، کار گروهی و خلاقیت را نه در خانواده یادمان میدادند، نه در مدرسه، نه در تلویزیون، و نه حتی در دانشگاه! ما با آزمون و خطا یاد میگرفتیم، همه چیز را! فکرش را بکنید که در هفت سال دانشکدهی پزشکی کمترین چیزی راجع به سکس به ما یاد ندادند و من از دیدن رویای جنسی در خواب، احساس گناه و شرم میکردم و در بیست سالگی ازدواج کردم با این هدف که در محیط مختلط دانشگاه به گناه نیفتم! وقتی هم که من عضو هیأت علمی گروه روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد شدم اختلالات جنسی به دانشجویان پزشکی تدریس نمیشد!
اما همهی اینها دلیل نمیشود که نگویم "من چند دهه از زندگیام غلط کردم". من از هرکس که در آن دوره از زندگیام تحت تأثیر آن باورها با او تعامل داشتهام معذرت میخواهم و بسیار متأسفم از این که آن نظام فکری بسته را به کسانی انتقال دادهام.
چند وقت پیش سهیل از من پرسید:
"شما واقعا اون زمان نمیدونستین این اتفاقها داره میافته؟!"
ما واقعا نمیدانستیم!
ما دنیای کوچک و بستهای داشتیم.
کلاس سوم دبستان بودم که انقلاب شد. جدا از این که اسم دبستانم از پهلوی به خمینی تغییر کرد، ملموسترین تجلی تغییر رژیم برای من در شهر کوچک قاین، تغییر در محتوای تلویزیون سیاه سفیدمان بود. ما تلویزیونی داشتیم که روزی ۳-۴ ساعت برنامه داشت، یک ساعتش اخباری که حکومت به خوردمان میداد و بقیهاش هم پروپاگاندای حکومتی بود، حتی برنامهی کودک. شاید از معدود استثناءهای تلویزیون که از تبلیغات حکومتی مصون ماند برنامهی "راز بقاء" بود!
ما به قصد بیخبر نبودن از دنیا، مشترک روزنامهی خراسان بودیم که اخبار کشور و استان خراسان را داشت، به روایت مقامات رسمی، و صفحهی حوادث و صفحهی ترحیم و تسلیت و یک جدول کلمات متقاطع که پر کردن آن سرگرمی مشترک من و پدرم بود!
ما ساعتها در مدرسه، در مراسم صبحگاهی، مراسم دههی فجر، مراسم محرم و صفر، در اردوهای مدرسه، سر کلاسهای دینی و عربی و تاریخ و ادبیات و حتی علوم! از معلمانمان همان حرفهای صدا و سیمای حکومت را میشنیدیم!
به عنوان جایزهی شاگرد اول شدن، به اردوهای امور تربیتی فرستاده میشدیم که یک هفته شبانه روز راجع به اسلام و امام! و انقلاب اسلامی در گوش ما صحبت میکردند!
کتابخانهی مدرسهی ما پر از کتابهای مذهبی بود، و نیز قفسهی کتاب در خانهی ما!
در خانهی ما طبق روال هفتگی یا ماهیانه، دورهی قرآن و روضهی امام حسین و مراسم افطاری برگزار میشد و پدر من از پیش از انقلاب ۵۷، مشترک مجلهی مکتب اسلام ناصر مکارم شیرازی بود.
از نوجوانی تصمیم گرفتم دینم را با تحقیق انتخاب کنم. کلی کتاب راجع به ادیان و مذاهب تهیه کردم و خواندم و گمان کردم که محققانه اسلام و تشیع را انتخاب کردهام و دینم فقط میراث نیاکانم نیست، بیخبر از این که تمام کتابهای راجع به ادیان که در دسترس من بودند توسط مسلمانان متعصب نوشته شده بودند. بنابراین این روزها وقتی میشنوم که برخی دختران متدین میگویند من خودم حجاب را "انتخاب" کردهام، به آنچه آنان "انتخاب" میدانند پوزخند میزنم.
نسل ما اینترنت و ماهواره نداشت.
من تا سال ۲۰۰۰ اینترنت را نمیشناختم و تا سال ۲۰۰۲ (دو سال بعد از گرفتن بورد تخصصی روانپزشکی!) عملا با اینترنت کار نکردم. تا ۳۰ سالگی سفر خارج از کشور نداشتم!
تا زمان اصلاحات که روزنامههای جامعه و شرق و توس و نشاط در آمدند و سپس یکی یکی تعطیل شدند، من فقط "یک روایت" از جامعهام داشتم! تا وقتی وزارت اطلاعات دولت خاتمی بیانیه داد و قتلهای زنجیرهای را به گردن گرفت من اصلا خبردار نشده بودم که حکومتیها به شکل سیستماتیزه، نویسندهها و دگراندیشان را به قتل رساندهاند! ما از سال ۱۳۸۸ صاحب ماهواره شدیم و تازه آن موقع، از فاجعهی اعدامهای دههی شصت با خبر شدیم!
ما از دبستان فکر میکردیم باید شبانهروز درس بخوانیم تا شاگرد اول بشویم و نمرهی انضباط بیست بیاوریم تا پدرمادرمان به ما افتخار کنند. بعد هم به عنوان یک پزشک باسواد ایثارگر به مردم خدمت کنیم. این همهی دنیای من بود.
تمام عصیان و ساختارشکنی نوجوانی من این بود که فکر میکردم اینها کافی نیستند، من باید مثل یاران امام حسین شهید بشوم! مشکل اینجا بود که اولا فرق اسطوره و تاریخ را نمیدانستم و ثانیا گمان میکردم بازی جنگ نفتی خاورمیانه، صحنهی کربلاست و اکنون یوم عاشوراست! بنابراین در نوجوانی به جبهه رفتم و دعا میکردم که "توفیق شهادت" نصیبم شود!
تصور این که ما چقدر دنیای کوچک و بستهای داشتیم برای بچههای من سخت است!
من حتی از گوش کردن به موسیقی سنتی هم احساس گناه میکردم و فقط قرآن و نوحه گوش میکردم. ما راه سختی را طی کردیم برای فهمیدن حداقلهایی از زندگی و بار سنگینی را به دوش کشیدیم برای این که فرزندانمان را در زندان عقاید و عادتهای نیاکانمان اسیر نکنیم. تفکر نقاد، تفکر علمی، کار گروهی و خلاقیت را نه در خانواده یادمان میدادند، نه در مدرسه، نه در تلویزیون، و نه حتی در دانشگاه! ما با آزمون و خطا یاد میگرفتیم، همه چیز را! فکرش را بکنید که در هفت سال دانشکدهی پزشکی کمترین چیزی راجع به سکس به ما یاد ندادند و من از دیدن رویای جنسی در خواب، احساس گناه و شرم میکردم و در بیست سالگی ازدواج کردم با این هدف که در محیط مختلط دانشگاه به گناه نیفتم! وقتی هم که من عضو هیأت علمی گروه روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد شدم اختلالات جنسی به دانشجویان پزشکی تدریس نمیشد!
اما همهی اینها دلیل نمیشود که نگویم "من چند دهه از زندگیام غلط کردم". من از هرکس که در آن دوره از زندگیام تحت تأثیر آن باورها با او تعامل داشتهام معذرت میخواهم و بسیار متأسفم از این که آن نظام فکری بسته را به کسانی انتقال دادهام.
Forwarded from خیالات سرزده
کاش سحرگاهان
به جای اذان
اسرافیل در شیپورش می دمید
تا به جای آنکه بیداران به دار شوند
خفتگان بیدار شوند...
#افسانه_نجاتی
@khialatesarzadeh
به جای اذان
اسرافیل در شیپورش می دمید
تا به جای آنکه بیداران به دار شوند
خفتگان بیدار شوند...
#افسانه_نجاتی
@khialatesarzadeh
"دوباره اگر متولد شوم
تو را برمیدارم
و قبل از آن که دیر شود
از این شهر میبرم"
این را جوان گفت
با خودش
قبل از آن که چهارپایه بیفتد
و چوبه بلرزد...
برای سر _به_داران سالهای بد
(شعر از جواد جوزایی)
تو را برمیدارم
و قبل از آن که دیر شود
از این شهر میبرم"
این را جوان گفت
با خودش
قبل از آن که چهارپایه بیفتد
و چوبه بلرزد...
برای سر _به_داران سالهای بد
(شعر از جواد جوزایی)
4_5899878553108876818.pdf
164 KB
سوگند به انجیر
داستانی از محمدرضا سرگلزایی
خرداد ۱۳۹۱
داستانی از محمدرضا سرگلزایی
خرداد ۱۳۹۱
Audio
نام اثر: بانگ نی
سرودهی استاد هوشنگ ابتهاج (سایه)
صدای علیرضا تنها (مرهم)
موسیقی زمینه از محمد دارابیفر
سرودهی استاد هوشنگ ابتهاج (سایه)
صدای علیرضا تنها (مرهم)
موسیقی زمینه از محمد دارابیفر
Forwarded from Cafe sz
سیاه پوستان آمریکا دو قرن برده بودن! دو قرن به فرمایشات ارباب و کلیسا احترام گذاشتن و مورد تجاوز روحی و جسمی قرار گرفتن تا سال ۱۹۵۰ که شروع مبارزات مدنی و حتی مسلحانهی سیاهان علیه باور سفید پوستان بود. مردمان آفریقای جنوبی سالها تحت سلطهی آپارتاید بودن تا زمانی که نلسون ماندلا تصمیم گرفت به اعتقادات آپارتاید احترام نذاره! دوست فرهیختهی روشن فکر من! آزادی و لیبرالیسم هم تعریف مشخصی داره که ساده سازی شدهش به این معناست؛«آزادی فردی تا جایی که آزادی دیگران را به خطر نندازی!»
پس اگر تو یک متجاوز جنسی هستی، اگر مدافع ارگانهای تروریستی هستی، اگر فاشیست هستی، اگر کودک آزار هستی و اگر اعتقادت به این معناست که دیگران گوش به فرمان تو باشن من بهت احترام نمیذارم!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
پس اگر تو یک متجاوز جنسی هستی، اگر مدافع ارگانهای تروریستی هستی، اگر فاشیست هستی، اگر کودک آزار هستی و اگر اعتقادت به این معناست که دیگران گوش به فرمان تو باشن من بهت احترام نمیذارم!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Forwarded from اتچ بات
#چشم_تاریخ
آفریقای جنوبی از معدود کشورهای آفریقایی است که در آن انتخابات منظم در طول یک سده اخیر در آن برگزار شدهاست. با این حال اکثریت سیاهپوستان تا سال ۱۹۹۴ دارای حق رأی نبود. در سال ۱۹۴۸ حزب ملی آفریقای جنوبی از طریق رأیگیری به قدرت رسید و آغاز به انجام یک رشته قوانین مبنی بر جداسازی نژادی کرد که به نام #آپارتاید شناخته میشود. آپارتاید از نظر لغوی به معنای مجزا و جدا نگهداشتن است. آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی شامل جدا نگه داشتن افراد متعلق به نژادهای غیرسفید، مجبور کردن آنها به اقامت در محلات و استانهای خاص و محروم کردن آنها از کلیه حقوق مدنی و سیاسی بود. در مناطقی که سیاهپوستان مجبور به اقامت در آن میشدند و حق خروج از آن را نداشتند حداقل امکانات زندگی نیز موجود نبود. این تبعیض در مورد ثروت به دست آمده از صنعتی سازی سریع دهههای ۵۰، ۶۰ و ۷۰ میلادی نیز به کار رفت. در حالی که اقلیت سفیدپوستان از بالاترین استاندارد زندگی قاره آفریقا، که برابر سطح زندگی در کشورهای غربی جهان اول بود، برخوردار گشته بودند، اکثریت سیاهپوستان از لحاظ هرگونه استانداردی همچون درآمد، تحصیل و حتی ورود به ادارات دولتی مورد تبعیض قرار داشتند. کنگرهٔ ملی آفریقا با درخواست ایجاد جامعهٔ آزاد چندقومی، جنگی علیه نظام آپارتاید به راه انداخت. طرفداران لغو آپارتاید، تظاهرات آرامی در شپرویل و تسوتو به راه انداختند، که با مقاومت حکومت آپارتاید روبرو شد. راهپیمایان سیاهپوست شلاق زده شدند، و حتی در مارس ۱۹۷۰، بیش از ۷۰ آفریقایی کشته شدند.
مخالفت داخلی و خارجی با آپارتاید به تدریج افزایش یافت و به تحریمهای خارجی رژیم آپارتاید توسط کشورهای غربی و گسترش شورش داخلی انجامید. شورش شامل مقاومت مدنی، اعتصاب، راهپیمایی، اعتراض و عملیات چریکی بود. در سال ۱۹۹۰ دولت آپارتاید نخستین گام را برای مذاکره و کنارهگیری از قدرت با لغو ممنوعیت کنگره ملی آفریقا و دیگر نهادهای سیاسی چپگرا برداشت و #نلسون_ماندلا را بعد از ۲۷ سال زندان آزاد کرد. قوانین آپارتاید به تدریج از کتابهای قانون حذف شدند و اولین انتخابات چند نژادی در سال ۱۹۹۴ برگزار شد.
در دهه ۷۰ میلادی دولت آپارتاید برنامهٔ تولید سلاحهای هستهای خود را آغاز کرد ولی با کناره گیری رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی برنامه هستهای خود را کنار گذاشته و پیمان منع گسترش سلاحهای هستهای را امضاء کرد و زرادخانه کوچک خود را نابود نمود. این کشور تنها کشور آفریقایی است که توانسته سلاح اتمی تولید کند و تا امروز تنها کشوری در دنیاست که داوطلبانه زرادخانه جنگافزار هستهای خود را نابود نمودهاست.
تابلویی که می بینید مربوط به دوران آپارتاید است و مبنی بر «اختصاص ساحل دریا به افراد عضو نژاد سفید» می باشد (به زبانهای انگلیسی، آفریکانس و زولو)
@drsargolzaei
آفریقای جنوبی از معدود کشورهای آفریقایی است که در آن انتخابات منظم در طول یک سده اخیر در آن برگزار شدهاست. با این حال اکثریت سیاهپوستان تا سال ۱۹۹۴ دارای حق رأی نبود. در سال ۱۹۴۸ حزب ملی آفریقای جنوبی از طریق رأیگیری به قدرت رسید و آغاز به انجام یک رشته قوانین مبنی بر جداسازی نژادی کرد که به نام #آپارتاید شناخته میشود. آپارتاید از نظر لغوی به معنای مجزا و جدا نگهداشتن است. آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی شامل جدا نگه داشتن افراد متعلق به نژادهای غیرسفید، مجبور کردن آنها به اقامت در محلات و استانهای خاص و محروم کردن آنها از کلیه حقوق مدنی و سیاسی بود. در مناطقی که سیاهپوستان مجبور به اقامت در آن میشدند و حق خروج از آن را نداشتند حداقل امکانات زندگی نیز موجود نبود. این تبعیض در مورد ثروت به دست آمده از صنعتی سازی سریع دهههای ۵۰، ۶۰ و ۷۰ میلادی نیز به کار رفت. در حالی که اقلیت سفیدپوستان از بالاترین استاندارد زندگی قاره آفریقا، که برابر سطح زندگی در کشورهای غربی جهان اول بود، برخوردار گشته بودند، اکثریت سیاهپوستان از لحاظ هرگونه استانداردی همچون درآمد، تحصیل و حتی ورود به ادارات دولتی مورد تبعیض قرار داشتند. کنگرهٔ ملی آفریقا با درخواست ایجاد جامعهٔ آزاد چندقومی، جنگی علیه نظام آپارتاید به راه انداخت. طرفداران لغو آپارتاید، تظاهرات آرامی در شپرویل و تسوتو به راه انداختند، که با مقاومت حکومت آپارتاید روبرو شد. راهپیمایان سیاهپوست شلاق زده شدند، و حتی در مارس ۱۹۷۰، بیش از ۷۰ آفریقایی کشته شدند.
مخالفت داخلی و خارجی با آپارتاید به تدریج افزایش یافت و به تحریمهای خارجی رژیم آپارتاید توسط کشورهای غربی و گسترش شورش داخلی انجامید. شورش شامل مقاومت مدنی، اعتصاب، راهپیمایی، اعتراض و عملیات چریکی بود. در سال ۱۹۹۰ دولت آپارتاید نخستین گام را برای مذاکره و کنارهگیری از قدرت با لغو ممنوعیت کنگره ملی آفریقا و دیگر نهادهای سیاسی چپگرا برداشت و #نلسون_ماندلا را بعد از ۲۷ سال زندان آزاد کرد. قوانین آپارتاید به تدریج از کتابهای قانون حذف شدند و اولین انتخابات چند نژادی در سال ۱۹۹۴ برگزار شد.
در دهه ۷۰ میلادی دولت آپارتاید برنامهٔ تولید سلاحهای هستهای خود را آغاز کرد ولی با کناره گیری رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی برنامه هستهای خود را کنار گذاشته و پیمان منع گسترش سلاحهای هستهای را امضاء کرد و زرادخانه کوچک خود را نابود نمود. این کشور تنها کشور آفریقایی است که توانسته سلاح اتمی تولید کند و تا امروز تنها کشوری در دنیاست که داوطلبانه زرادخانه جنگافزار هستهای خود را نابود نمودهاست.
تابلویی که می بینید مربوط به دوران آپارتاید است و مبنی بر «اختصاص ساحل دریا به افراد عضو نژاد سفید» می باشد (به زبانهای انگلیسی، آفریکانس و زولو)
@drsargolzaei
Telegram
attach 📎
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مدیریت_به_سبک_آپارتاید
از سال ۱۹۴۸ تا سال ۱۹۹۱ رژیم "آپارتاید" درآفریقای جنوبی بر مسند قدرت بود. #آپارتاید یا تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی به این معنا بود که اقلیت سفید پوست (اروپایی تبار) در بالاترین سطح رفاه زندگی می کردند و اکثریت رنگین پوست (آفریقایی تبار و هندی تبار) در پایین ترین سطح رفاه.
در نظام آپارتاید افراد متعلق به نژادهای غیرسفید مجبور به اقامت در محله ها و شهرهای خاصی بودند و از کلیه حقوق مدنی و امکان پیشرفت سیاسی و اجتماعی محروم بودند.
حتمأ این سؤال برایتان ایجاد می شود که چطور یک اقلیت ده درصدی توانسته به مدت بیش از چهل سال یک اکثریت نود درصدی را به اسارت بگیرد و از حقوق شهروندی محروم کند. چرا این اکثریت نود درصدی در مدت چند دهه نتوانستند سیطره این اقلیت کوچک را درهم بشکنند؟
پاسخ این سؤال قابل تعمیم به سایر حکومت های تبعیض و سرکوب نیز می باشد، همان سیاست قدیمی "تفرقه بیانداز و حکومت کن!".
توزیع نژادی در آفریقای جنوبی به این شرح است:
حدود هشتاد درصد سیاهپوست، حدود ده درصد آسیایی (هندی) تبار و کمتر از ده درصد سفیدپوست.
ابتدا تمام نود درصد جمعیت غیر سفید پوست به یک اندازه دچار محرومیت و فقر بودند، ولی وقتی مخالفت ها و اعتراضات به این نظام غیرعادلانه شروع شد حاکمان سفید پوست به "توزیع غیر برابر فقر" پرداختند به این صورت که برای اقلیت آسیایی تبار حقوق و رفاه بیشتر قرار دادند و این اقلیت را در برابر اکثریت سیاهپوست قرار دادند. بنابراین آسیایی تبارها تبدیل به دژخیمان و مأموران حکومت نامشروع شدند و برای حفظ حقوق اعطایی، به سرکوب سیاهپوستان پرداختند. این چنین بود که حاکمان سفید پوست دیوار حائلی از جنس هندی تبارها بین خودشان و سیاهپوستان کشیدند تا با خیال راحت از جایگاه نامشروع خود بهره ببرند و خود، درگیر سرکوب سیاهپوستان نشوند.
در حکومت های توتالیتر اروپای شرقی هم همین اتفاق به شکل دیگری رخ داد. درحالی که اکثریت مردم زیر خط فقر زندگی می کردند، به اعضای حزب، رفاه بالاتری اعطا می شد. اکثریت مردم برای تأمین مایحتاج به اجناس کم کیفیت دسترسی داشتند، در حالی که اعضای حزب (مدافعان حکومت) از فروشگاه های ویژه خرید می کردند که محصولاتی با تنوع و کیفیت بیشتر ارائه می کردند و صف هایی کوتاه تر داشتند. نتیجه این که اعضای حزب که مایل بودند سهم بیشتری نسبت به اکثریت جامعه داشته باشند نقش پلیس مخفی، مامور دستگیری و شکنجه، زندان بان، خبرچین و مدافع حکومت را در محله و اداره و شهر ایفا می کردند!
نکته طنز آمیز قضیه این است که این "دیوار حائل"، خود نیز در مقایسه با "اقلیت حاکم" فقیر و محروم زندگی می کند ولی در مقایسه خودش با همسایگانش، خود را خوش شانس تر و موفق تر می بیند، بنابراین ترجیح می دهد به جای ملحق شدن به همسایگانش، متحد اربابان باقی بماند و از پس مانده سفره های رنگین اربابان ارتزاق کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مدیریت_به_سبک_آپارتاید
از سال ۱۹۴۸ تا سال ۱۹۹۱ رژیم "آپارتاید" درآفریقای جنوبی بر مسند قدرت بود. #آپارتاید یا تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی به این معنا بود که اقلیت سفید پوست (اروپایی تبار) در بالاترین سطح رفاه زندگی می کردند و اکثریت رنگین پوست (آفریقایی تبار و هندی تبار) در پایین ترین سطح رفاه.
در نظام آپارتاید افراد متعلق به نژادهای غیرسفید مجبور به اقامت در محله ها و شهرهای خاصی بودند و از کلیه حقوق مدنی و امکان پیشرفت سیاسی و اجتماعی محروم بودند.
حتمأ این سؤال برایتان ایجاد می شود که چطور یک اقلیت ده درصدی توانسته به مدت بیش از چهل سال یک اکثریت نود درصدی را به اسارت بگیرد و از حقوق شهروندی محروم کند. چرا این اکثریت نود درصدی در مدت چند دهه نتوانستند سیطره این اقلیت کوچک را درهم بشکنند؟
پاسخ این سؤال قابل تعمیم به سایر حکومت های تبعیض و سرکوب نیز می باشد، همان سیاست قدیمی "تفرقه بیانداز و حکومت کن!".
توزیع نژادی در آفریقای جنوبی به این شرح است:
حدود هشتاد درصد سیاهپوست، حدود ده درصد آسیایی (هندی) تبار و کمتر از ده درصد سفیدپوست.
ابتدا تمام نود درصد جمعیت غیر سفید پوست به یک اندازه دچار محرومیت و فقر بودند، ولی وقتی مخالفت ها و اعتراضات به این نظام غیرعادلانه شروع شد حاکمان سفید پوست به "توزیع غیر برابر فقر" پرداختند به این صورت که برای اقلیت آسیایی تبار حقوق و رفاه بیشتر قرار دادند و این اقلیت را در برابر اکثریت سیاهپوست قرار دادند. بنابراین آسیایی تبارها تبدیل به دژخیمان و مأموران حکومت نامشروع شدند و برای حفظ حقوق اعطایی، به سرکوب سیاهپوستان پرداختند. این چنین بود که حاکمان سفید پوست دیوار حائلی از جنس هندی تبارها بین خودشان و سیاهپوستان کشیدند تا با خیال راحت از جایگاه نامشروع خود بهره ببرند و خود، درگیر سرکوب سیاهپوستان نشوند.
در حکومت های توتالیتر اروپای شرقی هم همین اتفاق به شکل دیگری رخ داد. درحالی که اکثریت مردم زیر خط فقر زندگی می کردند، به اعضای حزب، رفاه بالاتری اعطا می شد. اکثریت مردم برای تأمین مایحتاج به اجناس کم کیفیت دسترسی داشتند، در حالی که اعضای حزب (مدافعان حکومت) از فروشگاه های ویژه خرید می کردند که محصولاتی با تنوع و کیفیت بیشتر ارائه می کردند و صف هایی کوتاه تر داشتند. نتیجه این که اعضای حزب که مایل بودند سهم بیشتری نسبت به اکثریت جامعه داشته باشند نقش پلیس مخفی، مامور دستگیری و شکنجه، زندان بان، خبرچین و مدافع حکومت را در محله و اداره و شهر ایفا می کردند!
نکته طنز آمیز قضیه این است که این "دیوار حائل"، خود نیز در مقایسه با "اقلیت حاکم" فقیر و محروم زندگی می کند ولی در مقایسه خودش با همسایگانش، خود را خوش شانس تر و موفق تر می بیند، بنابراین ترجیح می دهد به جای ملحق شدن به همسایگانش، متحد اربابان باقی بماند و از پس مانده سفره های رنگین اربابان ارتزاق کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
چهار پایه ای
که کشیده شد
ضامن نارنجک بود
ترکش های آه
تمام شهر را زخمی کرد
اما از هیچ دهانی
خون جاری نشد
به غیر از چشم های مادری
که محبوس در قاب
می گریست
شعر از مازیار کریم
که کشیده شد
ضامن نارنجک بود
ترکش های آه
تمام شهر را زخمی کرد
اما از هیچ دهانی
خون جاری نشد
به غیر از چشم های مادری
که محبوس در قاب
می گریست
شعر از مازیار کریم
ناخودآگاه جمعی یک ملت
از زمستان ۱۲۹۹ هجری شمسی که رضا خان قدرت را به دست گرفت تا تابستان ۱۳۳۰ که طرفداران دکتر محمد مصدق را به گلوله بستند، کمتر کسی به عدم مشروعیت حکومت پهلوی فکر میکرد. در مقابل اکثریتی از توده و حتی نخبگان که در برابر استبداد خاضع و مطیع بودند، اقلیتی همچون فرخییزدی، میرزادهی عشقی و دکتر تقی ارانی به «نقد» حکومت میپرداختند که امنیهی رضاشاه آنها را هم بیرحمانه سربهنیست میکرد. نه مذهبی ها، همچون آیت الله بروجردی و نه ملّیگراها همچون دکتر مصدق، تا آن زمان مشروعیت حکومت پهلوی را زیر سوال نبرده بودند. در فاصلهی ۳۰ تیر ۱۳۳۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود که مشروعیت پهلویها زیر سوال رفت. شروع ماجرا با کشتار تظاهر کنندگانی بود که به نفع دکتر مصدق به خیابانها آمده بودند و پایان ماجرا با کودتایی بود که منجر به ساقط شدن دولت مصدق و بازگشت شاه به قدرت شد. به ظاهر همه چیز پایان یافت: دکتر مصدق تا پایان عمر در زندان تبعید و حصر خانگی به سر برد، دکتر فاطمی و مرتضی کیوان اعدام شدند و فضای نظامی–امنیتی منجر به سکوتی گسترده و سنگین شد. حکومتیها درک نکردند که ماجرای «عدم مشروعیت»، ماجرایی نیست که با سرکوب و کشتار قابل حل و فصل باشد. بذر عدم مشروعیت حکومت پهلوی در تابستان ۱۳۳۰ کاشته شد و میوهی آن در زمستان ۱۳۵۷ چیده شد.
خاطرات احسان نراقی که در دو سال آخر حکومت پهلوی با محمدرضا شاه ملاقاتهایی منظم داشت و خواهان اصلاحات بود نشان میدهد که شاه تا سال ۱۳۵۵ چنان به فضای امنیتی و سکوت ظاهری جامعه دل خوش کرده بود که هیچ نیازی به اصلاحات نمیدید بنابراین در سال ۱۳۵۷ شگفت زده شده بود که چه اتفاقی رخ داده است! شاه حوادث کشور را به خارجیها نسبت می داد و بارها گفته بود این رسانههای خارجی هستند که مسائل جزئی ایران را اغراق آمیز منتشر می کنند. او از شرکای غربی خود گله داشت که چرا جلو ی رفتار تحریک آمیز روزنامهنگاران شان را نمی گیرند!
پیشنهاد میکنم کتابهای «از کاخ شاه تا زندان اوین» نوشتهی احسان نراقی و "فرماندهی و نافرمانی" خاطرات سپهبد شاپور آذربرزین را بخوانید، این دو نفر، نه چپ بودند، نه مذهبی و در تشکیلات پر زرق و برق شاهنشاهی هم خدمت میکردند. با خواندن این کتابها تعجب میکنید که تاریخ چقدر استعدادِ تکرار دارد!
محمدرضا شاه تصور کرده بود اگر اکثریت جامعه خاموش و بی تفاوت به نظر میرسند و بسیاری از نخبگان هم حقوقبگیر دستگاه حکومت شدهاند اوضاع کاملاً رو به راه است. او به فریاد های «جاوید شاه» مردمی که برای استقبال او «طاق نصرت» می بستند وخیابان ها را با قالی مفروش میکردند اعتماد کرده بود وکرنش تیمسارهایی که تعظیم میکردند و دست او را می بوسیدند به او اعتماد به نفس غریبی داده بود! شاه قصههایی را که زمانی برای کسب مشروعیت از عوام ساخته و پرداخته بود خودش هم باور کرده بود، آنچنان که در کتاب "ماموریت برای وطنم" او و مصاحبهاش با اوریانا فالاچی گفتهاست خودش را «نظر کرده» میدانست و باور داشت که علی و ابوالفضل به خواب او آمدهاند و او را از بیماری و مرگ نجات دادهاند تا ماموریتی بزرگ را انجام دهد. شاه جوخههای اعدام، شکنجهگاههای ساواک، فساد دربار و باجهایی را که به قدرتهای خارجی میداد فراموش کرده بود اما جایی از جهان، بایگانی عجیب و غریبی وجود دارد که هیچ چیز در آن گم نمی شود، نام آن بایگانی شاید ناخودآگاه جمعی یک ملت باشد.
هر کس کتاب «آخرین سفر شاه» از ویلیام شوکراس را بخواند وخفّتی را که شاه پس از یک عمر شاهزاده و سپس شاهنشاه بودن در اواخر عمرش تحمل کرد مرور کند ناگزیر به این نتیجه خواهد رسید که «تاریخ» گرچه«صبور» است اما «فراموشکار» نیست.
محمدرضا سرگلزایی- نوشته شده در سال ۱۳۸۹
از زمستان ۱۲۹۹ هجری شمسی که رضا خان قدرت را به دست گرفت تا تابستان ۱۳۳۰ که طرفداران دکتر محمد مصدق را به گلوله بستند، کمتر کسی به عدم مشروعیت حکومت پهلوی فکر میکرد. در مقابل اکثریتی از توده و حتی نخبگان که در برابر استبداد خاضع و مطیع بودند، اقلیتی همچون فرخییزدی، میرزادهی عشقی و دکتر تقی ارانی به «نقد» حکومت میپرداختند که امنیهی رضاشاه آنها را هم بیرحمانه سربهنیست میکرد. نه مذهبی ها، همچون آیت الله بروجردی و نه ملّیگراها همچون دکتر مصدق، تا آن زمان مشروعیت حکومت پهلوی را زیر سوال نبرده بودند. در فاصلهی ۳۰ تیر ۱۳۳۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود که مشروعیت پهلویها زیر سوال رفت. شروع ماجرا با کشتار تظاهر کنندگانی بود که به نفع دکتر مصدق به خیابانها آمده بودند و پایان ماجرا با کودتایی بود که منجر به ساقط شدن دولت مصدق و بازگشت شاه به قدرت شد. به ظاهر همه چیز پایان یافت: دکتر مصدق تا پایان عمر در زندان تبعید و حصر خانگی به سر برد، دکتر فاطمی و مرتضی کیوان اعدام شدند و فضای نظامی–امنیتی منجر به سکوتی گسترده و سنگین شد. حکومتیها درک نکردند که ماجرای «عدم مشروعیت»، ماجرایی نیست که با سرکوب و کشتار قابل حل و فصل باشد. بذر عدم مشروعیت حکومت پهلوی در تابستان ۱۳۳۰ کاشته شد و میوهی آن در زمستان ۱۳۵۷ چیده شد.
خاطرات احسان نراقی که در دو سال آخر حکومت پهلوی با محمدرضا شاه ملاقاتهایی منظم داشت و خواهان اصلاحات بود نشان میدهد که شاه تا سال ۱۳۵۵ چنان به فضای امنیتی و سکوت ظاهری جامعه دل خوش کرده بود که هیچ نیازی به اصلاحات نمیدید بنابراین در سال ۱۳۵۷ شگفت زده شده بود که چه اتفاقی رخ داده است! شاه حوادث کشور را به خارجیها نسبت می داد و بارها گفته بود این رسانههای خارجی هستند که مسائل جزئی ایران را اغراق آمیز منتشر می کنند. او از شرکای غربی خود گله داشت که چرا جلو ی رفتار تحریک آمیز روزنامهنگاران شان را نمی گیرند!
پیشنهاد میکنم کتابهای «از کاخ شاه تا زندان اوین» نوشتهی احسان نراقی و "فرماندهی و نافرمانی" خاطرات سپهبد شاپور آذربرزین را بخوانید، این دو نفر، نه چپ بودند، نه مذهبی و در تشکیلات پر زرق و برق شاهنشاهی هم خدمت میکردند. با خواندن این کتابها تعجب میکنید که تاریخ چقدر استعدادِ تکرار دارد!
محمدرضا شاه تصور کرده بود اگر اکثریت جامعه خاموش و بی تفاوت به نظر میرسند و بسیاری از نخبگان هم حقوقبگیر دستگاه حکومت شدهاند اوضاع کاملاً رو به راه است. او به فریاد های «جاوید شاه» مردمی که برای استقبال او «طاق نصرت» می بستند وخیابان ها را با قالی مفروش میکردند اعتماد کرده بود وکرنش تیمسارهایی که تعظیم میکردند و دست او را می بوسیدند به او اعتماد به نفس غریبی داده بود! شاه قصههایی را که زمانی برای کسب مشروعیت از عوام ساخته و پرداخته بود خودش هم باور کرده بود، آنچنان که در کتاب "ماموریت برای وطنم" او و مصاحبهاش با اوریانا فالاچی گفتهاست خودش را «نظر کرده» میدانست و باور داشت که علی و ابوالفضل به خواب او آمدهاند و او را از بیماری و مرگ نجات دادهاند تا ماموریتی بزرگ را انجام دهد. شاه جوخههای اعدام، شکنجهگاههای ساواک، فساد دربار و باجهایی را که به قدرتهای خارجی میداد فراموش کرده بود اما جایی از جهان، بایگانی عجیب و غریبی وجود دارد که هیچ چیز در آن گم نمی شود، نام آن بایگانی شاید ناخودآگاه جمعی یک ملت باشد.
هر کس کتاب «آخرین سفر شاه» از ویلیام شوکراس را بخواند وخفّتی را که شاه پس از یک عمر شاهزاده و سپس شاهنشاه بودن در اواخر عمرش تحمل کرد مرور کند ناگزیر به این نتیجه خواهد رسید که «تاریخ» گرچه«صبور» است اما «فراموشکار» نیست.
محمدرضا سرگلزایی- نوشته شده در سال ۱۳۸۹
چرا مدیریت زئوسی بحرانآفرین است؟
چارلز هندی در کتاب "خدایان مدیریت" مفهومی را مطرح می کند با عنوان "فرهنگ سازمان". از نظر وی اگر سازمانی به فرهنگ خودش آگاه نباشد، دچار "اسکیزوفرنیای فرهنگی" است. به این معنا که عملکردی ازهمگسیخته و غیرمنسجم دارد. اما برای موفقیت یک سازمان (سیستم)، تنها خودآگاهی آن سازمان به فرهنگ خود کافی نیست، سازمانی موفّق است که فرهنگی متناسب با زمان، مکان، و وظایف خود داشته باشد. چارلز هندی در این کتاب "فرهنگ کار" سازمان ها را برمبنای ربّ النوعهای یونان باستان به چهار فرهنگ زئوسی، آپولونی، آتنایی، و دیونیزوسی تقسیم میکند و نقاط ضعف و قوّت هر سازمان را بیان می کند.
سازمانهای زئوسی، سازمانهایی هستند که براساس "رهبری کاریزماتیک" فردی که حکم "پدر خوانده"ی کارکنان را دارد اداره میشوند. پدرخوانده نسبت به بقیه در این حرفه پیشکسوت است. معمولأ بنیانگذار سازمان یا یکی از مؤسّسان آن است و فردی قدرتمند و باهوش و درعین حال سلطه جو، تمامیت خواه و انحصار طلب است. ارادت و اطاعت کارکنان نسبت به پدرخوانده، شالودهی اساسی این سیستم هاست و چارت سازمانی و تخصّص افراد آن قدر در جایگاه سازمانیشان دخالت ندارد که وفاداری به پدرخوانده!
سازمان های دیونیزوسی، سازمانهایی هستند که در آنها هرکس بر مبنای ذائقه و سلیقه ی خود بخش مربوط به خود را اداره می کند و واحدهای سازمانی همچون واحدهایی مستقل و موازی فعالیت می کنند. مثلأ در یک بازارچه، غرفه های مختلف براساس ذائقه و خلاقیت گردانندهشان، دکوراسیون، ساعت کار، و محصولات مختلفی دارند و این تنوّع و تکثّر برای آن بازارچه یک مزیت به حساب میآید.
اما برخلاف فرهنگ کار زئوسی و دیونیزوسی که "فرد محور" هستند، فرهنگ کار آپولو و آتنایی فرهنگهای تیمی هستند که مبنای آنها بر اقتدار شخصی (کاریزما) یا خلاقیت فردی نیست، بلکه شالودهی آنها بر مهارت کار تیمی استوار است. تفاوت سازمانهای آپولونی و آتنایی در ایستایی و پویایی است. برای سازمانهایی که اساس آن ها بر ثبات و پیشبینیپذیری است، فرهنگ کار آپولونی مناسب است و برای سازمانهایی که اساس آن ها بر انعطاف و تغییرپذیری است، فرهنگ کار آتنایی مناسب است. سازمان بانکها نمونهای از یک سازمان آپولونی است. همهی شعبههای یک بانک در سرتاسر کشور استاندارد واحدی دارند که آنها را برای مشتریان و سازمانهای دیگر قابل پیشبینی میکند. از آن طرف وقتی یک تیم جراحی در اتاق عمل هر ساعت یک بیمار متفاوت با بیمار قبلی را روی تخت عمل میخوابانند و لازم است به سرعت برای یک بیمار جدید هماهنگ و آماده شوند، شما نمونهای از یک سازمان آتنایی را مشاهده میکنید.
فرهنگهای زئوسی و دیونیزوسی برای سازمانهای کوچک و جوامع کوچک و بسته مناسب هستند درحالی که برای سازمانهای بزرگ و جوامع مدرن، فرهنگهای آپولونی و آتنایی مناسبند. صندوق قرض الحسنهی یک مسجد را میتوان با الگوی زئوسی اداره کرد اما یک بانک را نمیتوان با الگوی زئوسی پیش برد. یک زورخانه را میتوان برمبنای کاریزمای پهلوان و مرشد زورخانه اداره کرد اما فدراسیون فوتبال را نمیتوان با این سازوکار پیش برد!
بزرگ شدن و مدرن شدن جوامع، مهاجرت از فرهنگهای زئوسی و دیونیزوسی به فرهنگهای آتنایی و آپولونی را ضروری میکند. اگر جامعه یا سازمانی نتواند این مهاجرت را بپذیرد محکوم به عقب ماندن و پرداخت هزینههای هنگفت است. مقایسهی کشورهای توسعه یافته با کشورهایی که در مسیر توسعه درجا می زنند و پیش نمیروند به وضوح این تفاوت فرهنگ مدیریت را نشان میدهد.
مشکل مهم دیگر این است که زئوسها به شدّت میل به ستایش شدن دارند بنابراین در شرایطی که کارها طبق روال مشخّصی پیش می روند و نیازی به مداخله و راهنمایی آنها نیست به جای این که خوشحال باشند بدحال می شوند! آن ها دوست دارند مورد نیاز باشند و همیشه مریدان و نوچهها برای گرفتن راهنمایی از آنها صف کشیده باشند. نتیجه این که یک مدیر زئوسی به بحران و تنش نیاز دارد و اگر بحران و تنشی در سیستم وجود نداشته باشد او خود بحران و تنش ایجاد میکند تا نقش منحصر به فرد او در حلّ مسائل و عبور از بحرانها دیده شود و مورد ستایش قرارگیرد!
یک مدیر زئوسی در عرصهی صنعتی و اقتصادی مسئولیتها را واگذار نمیکند و همیشه برای خود "حق وتو" قائل می شود، نتیجه این که همیشه گروهی از معاونان و مشاوران و مهندسان منتظر گرفتن تأیید نهایی یا رهنمودهای داهیانهی جناب مدیر هستند و سازمان هزینههای زیادی را بابت این اتلاف وقت و انرژی یا "وتو" های غیرضروری مدیر پرداخت میکند.
در حوزهی سیاسی نیز درمی یابیم که چرا رهبرانی چون صدّام و خاندان کیم بدون درنظر داشتن منافع ملّی و حتّی منافع شخصی ایجاد جنگ میکنند.
وجود نهاد ولایتفقیه در قانون اساسی، سیستماتیزه کردن مدیریت زئوسی و مانع اساسی صلح و توسعهی ایران است.
چارلز هندی در کتاب "خدایان مدیریت" مفهومی را مطرح می کند با عنوان "فرهنگ سازمان". از نظر وی اگر سازمانی به فرهنگ خودش آگاه نباشد، دچار "اسکیزوفرنیای فرهنگی" است. به این معنا که عملکردی ازهمگسیخته و غیرمنسجم دارد. اما برای موفقیت یک سازمان (سیستم)، تنها خودآگاهی آن سازمان به فرهنگ خود کافی نیست، سازمانی موفّق است که فرهنگی متناسب با زمان، مکان، و وظایف خود داشته باشد. چارلز هندی در این کتاب "فرهنگ کار" سازمان ها را برمبنای ربّ النوعهای یونان باستان به چهار فرهنگ زئوسی، آپولونی، آتنایی، و دیونیزوسی تقسیم میکند و نقاط ضعف و قوّت هر سازمان را بیان می کند.
سازمانهای زئوسی، سازمانهایی هستند که براساس "رهبری کاریزماتیک" فردی که حکم "پدر خوانده"ی کارکنان را دارد اداره میشوند. پدرخوانده نسبت به بقیه در این حرفه پیشکسوت است. معمولأ بنیانگذار سازمان یا یکی از مؤسّسان آن است و فردی قدرتمند و باهوش و درعین حال سلطه جو، تمامیت خواه و انحصار طلب است. ارادت و اطاعت کارکنان نسبت به پدرخوانده، شالودهی اساسی این سیستم هاست و چارت سازمانی و تخصّص افراد آن قدر در جایگاه سازمانیشان دخالت ندارد که وفاداری به پدرخوانده!
سازمان های دیونیزوسی، سازمانهایی هستند که در آنها هرکس بر مبنای ذائقه و سلیقه ی خود بخش مربوط به خود را اداره می کند و واحدهای سازمانی همچون واحدهایی مستقل و موازی فعالیت می کنند. مثلأ در یک بازارچه، غرفه های مختلف براساس ذائقه و خلاقیت گردانندهشان، دکوراسیون، ساعت کار، و محصولات مختلفی دارند و این تنوّع و تکثّر برای آن بازارچه یک مزیت به حساب میآید.
اما برخلاف فرهنگ کار زئوسی و دیونیزوسی که "فرد محور" هستند، فرهنگ کار آپولو و آتنایی فرهنگهای تیمی هستند که مبنای آنها بر اقتدار شخصی (کاریزما) یا خلاقیت فردی نیست، بلکه شالودهی آنها بر مهارت کار تیمی استوار است. تفاوت سازمانهای آپولونی و آتنایی در ایستایی و پویایی است. برای سازمانهایی که اساس آن ها بر ثبات و پیشبینیپذیری است، فرهنگ کار آپولونی مناسب است و برای سازمانهایی که اساس آن ها بر انعطاف و تغییرپذیری است، فرهنگ کار آتنایی مناسب است. سازمان بانکها نمونهای از یک سازمان آپولونی است. همهی شعبههای یک بانک در سرتاسر کشور استاندارد واحدی دارند که آنها را برای مشتریان و سازمانهای دیگر قابل پیشبینی میکند. از آن طرف وقتی یک تیم جراحی در اتاق عمل هر ساعت یک بیمار متفاوت با بیمار قبلی را روی تخت عمل میخوابانند و لازم است به سرعت برای یک بیمار جدید هماهنگ و آماده شوند، شما نمونهای از یک سازمان آتنایی را مشاهده میکنید.
فرهنگهای زئوسی و دیونیزوسی برای سازمانهای کوچک و جوامع کوچک و بسته مناسب هستند درحالی که برای سازمانهای بزرگ و جوامع مدرن، فرهنگهای آپولونی و آتنایی مناسبند. صندوق قرض الحسنهی یک مسجد را میتوان با الگوی زئوسی اداره کرد اما یک بانک را نمیتوان با الگوی زئوسی پیش برد. یک زورخانه را میتوان برمبنای کاریزمای پهلوان و مرشد زورخانه اداره کرد اما فدراسیون فوتبال را نمیتوان با این سازوکار پیش برد!
بزرگ شدن و مدرن شدن جوامع، مهاجرت از فرهنگهای زئوسی و دیونیزوسی به فرهنگهای آتنایی و آپولونی را ضروری میکند. اگر جامعه یا سازمانی نتواند این مهاجرت را بپذیرد محکوم به عقب ماندن و پرداخت هزینههای هنگفت است. مقایسهی کشورهای توسعه یافته با کشورهایی که در مسیر توسعه درجا می زنند و پیش نمیروند به وضوح این تفاوت فرهنگ مدیریت را نشان میدهد.
مشکل مهم دیگر این است که زئوسها به شدّت میل به ستایش شدن دارند بنابراین در شرایطی که کارها طبق روال مشخّصی پیش می روند و نیازی به مداخله و راهنمایی آنها نیست به جای این که خوشحال باشند بدحال می شوند! آن ها دوست دارند مورد نیاز باشند و همیشه مریدان و نوچهها برای گرفتن راهنمایی از آنها صف کشیده باشند. نتیجه این که یک مدیر زئوسی به بحران و تنش نیاز دارد و اگر بحران و تنشی در سیستم وجود نداشته باشد او خود بحران و تنش ایجاد میکند تا نقش منحصر به فرد او در حلّ مسائل و عبور از بحرانها دیده شود و مورد ستایش قرارگیرد!
یک مدیر زئوسی در عرصهی صنعتی و اقتصادی مسئولیتها را واگذار نمیکند و همیشه برای خود "حق وتو" قائل می شود، نتیجه این که همیشه گروهی از معاونان و مشاوران و مهندسان منتظر گرفتن تأیید نهایی یا رهنمودهای داهیانهی جناب مدیر هستند و سازمان هزینههای زیادی را بابت این اتلاف وقت و انرژی یا "وتو" های غیرضروری مدیر پرداخت میکند.
در حوزهی سیاسی نیز درمی یابیم که چرا رهبرانی چون صدّام و خاندان کیم بدون درنظر داشتن منافع ملّی و حتّی منافع شخصی ایجاد جنگ میکنند.
وجود نهاد ولایتفقیه در قانون اساسی، سیستماتیزه کردن مدیریت زئوسی و مانع اساسی صلح و توسعهی ایران است.
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Forwarded from روانشناسی اجتماعی ایرانیان
من رویا دارم،پس هستم!
فاطمه علمدار
هانا آرنت،میگوید؛بی خویشتنیِ (selflessness) هواداران، عامل مهمی در پیروزی توتالیتاریسم است.میگوید آدمهایی که فکر میکنند دچار اطاعت جسدوار نمیشوند.و من میگویم آدمهایی که رویا ندارند را میتوان به راحتی تبدیل کرد به ابزارهایی کارآمد برای تحقق رویایی که رویای آنها نیست.
در ماههای گذشته،تنها متخصص ایرانی که رویایش برای ایران فردا را مکتوب کرد و پیشنهادش را در معرض نقد و گفتگو گذاشت،دکتر سرگلزایی بود.میشود با چشم انداز پیشنهادی تیم او موافق نبود ولی مسیری که در پیش گرفته،مسیر امیدوارکننده ای است.
چشم انداز پیشنهادی سرگلزایی فقط یک پیشنهاد است که مخالفان میتوانند نقد و اصلاحش کنند و حتی چشم انداز دیگری در مقابلش بنویسند.مکتوب کردن چشم اندازها با مشورت متخصصان و در معرض نقد و گفتگو قرار دادن پیشنهادات،کمک میکند که عقلانیت جمعی بر هیجان جمعی غلبه کند و رویاهایمان به هم نزدیک شود و خطر مصادره شدن جنبش کمتر شود. کمک میکند که بی رویاییمان ما را ابزار تحقق رویای دیگران نکند...
@fsalamdar
https://bit.ly/3IXFDk4
فاطمه علمدار
هانا آرنت،میگوید؛بی خویشتنیِ (selflessness) هواداران، عامل مهمی در پیروزی توتالیتاریسم است.میگوید آدمهایی که فکر میکنند دچار اطاعت جسدوار نمیشوند.و من میگویم آدمهایی که رویا ندارند را میتوان به راحتی تبدیل کرد به ابزارهایی کارآمد برای تحقق رویایی که رویای آنها نیست.
در ماههای گذشته،تنها متخصص ایرانی که رویایش برای ایران فردا را مکتوب کرد و پیشنهادش را در معرض نقد و گفتگو گذاشت،دکتر سرگلزایی بود.میشود با چشم انداز پیشنهادی تیم او موافق نبود ولی مسیری که در پیش گرفته،مسیر امیدوارکننده ای است.
چشم انداز پیشنهادی سرگلزایی فقط یک پیشنهاد است که مخالفان میتوانند نقد و اصلاحش کنند و حتی چشم انداز دیگری در مقابلش بنویسند.مکتوب کردن چشم اندازها با مشورت متخصصان و در معرض نقد و گفتگو قرار دادن پیشنهادات،کمک میکند که عقلانیت جمعی بر هیجان جمعی غلبه کند و رویاهایمان به هم نزدیک شود و خطر مصادره شدن جنبش کمتر شود. کمک میکند که بی رویاییمان ما را ابزار تحقق رویای دیگران نکند...
@fsalamdar
https://bit.ly/3IXFDk4
Telegraph
من رویا دارم.پس هستم!
سه برادر بودند که قرار شد بروند و هرکدام خانه ای بسازند و زندگی کنند.اولی ظرف چند ساعت با کاه خانه ای ساخت و دومی ظرف چند روز با چوب خانه اش را ساخت و سومی ظرف چند ماه با سنگ.اول اش تلاش چندماهه او،برای آنانی که به سرعت توانسته بودند به هدفشان برسند، مضحک…
Forwarded from Cafe sz
نشستهام و روایت ضحاک و فریدون را میخوانم و وقتی به آنجایش میرسم که کاوه مجلس ضحاک را به هم میریزد و درفش کاویانی را علم میکند متوجه میشوم که بیاختیار چشمهایم نم آورده است. جانوار غرغرو و شکاک پس مغزم اما نمیگذارد از تجسم آزادی اساطیری ایرانی حظم را ببرم و یک سؤال میاندازد وسط فانتزیهایم که همان آن اشکم را میخشکاند و خودش میرود جایی پشت قشر خاکستری پنهان میشود تا وقتی دیگر بیاید و حظ دیگری را لکهدار کند: «الان وقت شاهنامه خواندن است؟» نه که بخواهد بگوید که خدایی نکرده پیر طوس ارزش خواندن ندارد، نه! حرفش این است که در قرن بیست و یکم باز باید کاوهای پیدا شود تا اشک از چشمانت سرازیر شود؟ نباید الان مشغول خواندن انقلاب در قرن بیست و یکم یا مثلا فرهنگ اندیشههای سیاسی معاصر باشی؟
حتما شما هم مثل من اولین پریدن جوجهپرندهها از لانهشان را در راز بقا دیدهاید. حتما شما هم دیدهاید که دلشان نمیخواهد بپرند. عقبگرد میکنند و چندین بار برمیگردند و عاجزانه به مادر زل میزنند. لانه امن است. مادر برکت میآورد و پریدن، جهان ناشناختهایست که هیچ چیز را تضمین نمیکند. اما پرندهها میپرند. نه به خاطر اینکه در این پریدن فضیلتی پنهان وجود دارد. میپرند چون زمان پریدن رسیده است و طبیعت آنهایی را که به قول بختیار علی "زمان را بو نمیکشند" کنار میگذارد.
زمان پریدن از لانه برای خود من در سالهایی که گذشت بارها اتفاق افتاده است. بعضیهایشان را پریدهام، بعضیهایشان را دارم با تردید بررسی میکنم و بعضیهایشان را به کل ندیده گرفتهام و دلم نمیخواهد بپرم؛ چرا که هنوز زورم به ترس از دست دادنشان نرسیده است.
اما چیزی که میخواهم بگویم همین است؛ باید پرید! چرا که زمانه لانههای تازهای میطلبد وکاوههای دیگری را.
📸 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
حتما شما هم مثل من اولین پریدن جوجهپرندهها از لانهشان را در راز بقا دیدهاید. حتما شما هم دیدهاید که دلشان نمیخواهد بپرند. عقبگرد میکنند و چندین بار برمیگردند و عاجزانه به مادر زل میزنند. لانه امن است. مادر برکت میآورد و پریدن، جهان ناشناختهایست که هیچ چیز را تضمین نمیکند. اما پرندهها میپرند. نه به خاطر اینکه در این پریدن فضیلتی پنهان وجود دارد. میپرند چون زمان پریدن رسیده است و طبیعت آنهایی را که به قول بختیار علی "زمان را بو نمیکشند" کنار میگذارد.
زمان پریدن از لانه برای خود من در سالهایی که گذشت بارها اتفاق افتاده است. بعضیهایشان را پریدهام، بعضیهایشان را دارم با تردید بررسی میکنم و بعضیهایشان را به کل ندیده گرفتهام و دلم نمیخواهد بپرم؛ چرا که هنوز زورم به ترس از دست دادنشان نرسیده است.
اما چیزی که میخواهم بگویم همین است؛ باید پرید! چرا که زمانه لانههای تازهای میطلبد وکاوههای دیگری را.
📸 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
Forwarded from رخداد تازه(مصطفی مهرآیین) (Mostafa Mehraeen)
جنبش های انقلابی غیر از انقلاب چه هستند؟(۱)
۱.موقعیت های انقلابی بیش از هر چیز وضعیت آشکار شدن بحران های روحی- روانی هستند.بخشی از این بحران ها مربوط به قبل از آغاز وضعیت انقلابی هستند که حتی می توان آن ها را از علل شکل گیری وضعیت انقلابی در یک جامعه دانست. در یک وضعیت انقلابی این بحران ها خود را به اشکال متفاوت نشان می دهند. بخشی دیگر از این بحران ها خود حاصل وضعیت انقلابی و پیامدهای آن چون سرکوب و کشتار و اعدام است که در نوشتاری دیگر از آن حرف خواهم زد.
۲.بحران های روحی - روانی موجود در جامعه خود را به اشکال متفاوت در فرآیند انقلابی آشکار می کنند.ابراز خشم نسبت به نظم سیاسی موجود،شکل دادن به شعارهای رادیکال،انجام کنش های رادیکال انقلابی،خنده ها و گریه های نابهنگام،شکل گیری روابط تازه انسانی،عمیق تر شدن حس انسان دوستی، عشق ورزیدن بیشتر به سرزمین مادری، میل به ایجاد تشکل های کوچک و بزرگ انسانی، گریه های تنهایی،خودخوری های نابهنگام فکری و روحی، میل به قهرمان شدن و شکست دادن نظام سیاسی موجود، گذر از جان، نترسیدن از مرگ، بی اعتنا شدن به مال دنیا، تحمل آسان تر مرگ عزیزان، همراهی بیشتر با سوگ و غم دیگران، نترسیدن از زندان و شکنجه، شجاعت در بیان زبانی خشم درون، و......از جمله جلوه های بروز بحران های روحی- روانی جامعه در هنگامه وضعیت انقلابی هستند.
۳.بااینحال، وضعیت های انقلابی زمان مناسبی برای بروز بحران های روحی - روانی بیمارگونه بخش هایی از جمعیت یک جامعه نیز هست: تهمت زدن به یکدیگر، خوشحالی از رنج و داغ دیگری، لو دادن دیگری، جاسوسی برای نظم سیاسی موجود، افشا کردن اسرار زندگی دیگران، بی حیثیت و آبرو کردن دیگران، سبک مغز دانستن انسان های انقلابی، فرصت سازی برای نزدیکی به قدرت مستقر و نیروهای آن، له کردن زندگی دیگران، عقده گشایی فردی، شکل دادن به جمع های توطئه، ارسال گزارش های نادرست برای نابود کردن دیگران، حسادت نسبت به نقش انقلابی دیگران، عقده کردن از ناتوانی خود در همراهی با انقلابیون و به شکل متناقضی تلاش برای آسیب رساندن به انقلابیون، و.....از اشکال متفاوت بیان منفی بحران های روحی - روانی در وضعیت های انقلابی در یک جامعه هستند.
۴.ازاینرو،به موقعیت های انقلابی نباید به عنوان موقعیت های ممتاز یا خاص از تاریخ یک جامعه نگاه کرد.موقعیت های انقلابی چیزی جز موقعیت های معمول زندگی نیستند که وجوه مثبت و منفی انسان ها به عریان ترین شکل ممکن در آن ها آشکار می شوند.آنچه که اتفاقا در این موقعیت ها باید بیشتر به آن ها پرداخت نابودی یا دگر شکل شدن زندگی معمول انسانهاست که گاه زیر بار نام بزرگ انقلاب ها یا وضعیت های انقلابی نادیده انگاشته می شود.وضعیت انقلابی چیزی جدا از زندگی روزمره نیست،بلکه رخدادی است که در آن واقعیت های زندگی روزمره به حادترین و مرزی ترین شکل آن بیان می شوند و تجلی بیرونی می یابند و می کوشند پوسته خود را بشکافند و از درون خود امری دگرگونه بسازند.سیاست هم در این وضعیت ها همان واقعیت روزمره سیاست است،جز آنکه تمایلش به حفظ خود از هر طریق ممکن بیشتر می شود تا آنجا که تبدیل به واقعیتی غیر انسانی می شود.در چنین موقعیتی، قطعا بحران های روحی- روانی افراد جامعه و اشکال بروز بیرونی آن ها می تواند در پیوند با جامعه انقلابی یا سیاست متزلزل موجود قرار گیرد و از خود لحظات ناب انسانی یا فاجعه های زشت شیطانی بیافریند.باید مراقب بحران های روحی - روانی انسان های اطراف خود بود.
http://t.me/mostafamehraeen
۱.موقعیت های انقلابی بیش از هر چیز وضعیت آشکار شدن بحران های روحی- روانی هستند.بخشی از این بحران ها مربوط به قبل از آغاز وضعیت انقلابی هستند که حتی می توان آن ها را از علل شکل گیری وضعیت انقلابی در یک جامعه دانست. در یک وضعیت انقلابی این بحران ها خود را به اشکال متفاوت نشان می دهند. بخشی دیگر از این بحران ها خود حاصل وضعیت انقلابی و پیامدهای آن چون سرکوب و کشتار و اعدام است که در نوشتاری دیگر از آن حرف خواهم زد.
۲.بحران های روحی - روانی موجود در جامعه خود را به اشکال متفاوت در فرآیند انقلابی آشکار می کنند.ابراز خشم نسبت به نظم سیاسی موجود،شکل دادن به شعارهای رادیکال،انجام کنش های رادیکال انقلابی،خنده ها و گریه های نابهنگام،شکل گیری روابط تازه انسانی،عمیق تر شدن حس انسان دوستی، عشق ورزیدن بیشتر به سرزمین مادری، میل به ایجاد تشکل های کوچک و بزرگ انسانی، گریه های تنهایی،خودخوری های نابهنگام فکری و روحی، میل به قهرمان شدن و شکست دادن نظام سیاسی موجود، گذر از جان، نترسیدن از مرگ، بی اعتنا شدن به مال دنیا، تحمل آسان تر مرگ عزیزان، همراهی بیشتر با سوگ و غم دیگران، نترسیدن از زندان و شکنجه، شجاعت در بیان زبانی خشم درون، و......از جمله جلوه های بروز بحران های روحی- روانی جامعه در هنگامه وضعیت انقلابی هستند.
۳.بااینحال، وضعیت های انقلابی زمان مناسبی برای بروز بحران های روحی - روانی بیمارگونه بخش هایی از جمعیت یک جامعه نیز هست: تهمت زدن به یکدیگر، خوشحالی از رنج و داغ دیگری، لو دادن دیگری، جاسوسی برای نظم سیاسی موجود، افشا کردن اسرار زندگی دیگران، بی حیثیت و آبرو کردن دیگران، سبک مغز دانستن انسان های انقلابی، فرصت سازی برای نزدیکی به قدرت مستقر و نیروهای آن، له کردن زندگی دیگران، عقده گشایی فردی، شکل دادن به جمع های توطئه، ارسال گزارش های نادرست برای نابود کردن دیگران، حسادت نسبت به نقش انقلابی دیگران، عقده کردن از ناتوانی خود در همراهی با انقلابیون و به شکل متناقضی تلاش برای آسیب رساندن به انقلابیون، و.....از اشکال متفاوت بیان منفی بحران های روحی - روانی در وضعیت های انقلابی در یک جامعه هستند.
۴.ازاینرو،به موقعیت های انقلابی نباید به عنوان موقعیت های ممتاز یا خاص از تاریخ یک جامعه نگاه کرد.موقعیت های انقلابی چیزی جز موقعیت های معمول زندگی نیستند که وجوه مثبت و منفی انسان ها به عریان ترین شکل ممکن در آن ها آشکار می شوند.آنچه که اتفاقا در این موقعیت ها باید بیشتر به آن ها پرداخت نابودی یا دگر شکل شدن زندگی معمول انسانهاست که گاه زیر بار نام بزرگ انقلاب ها یا وضعیت های انقلابی نادیده انگاشته می شود.وضعیت انقلابی چیزی جدا از زندگی روزمره نیست،بلکه رخدادی است که در آن واقعیت های زندگی روزمره به حادترین و مرزی ترین شکل آن بیان می شوند و تجلی بیرونی می یابند و می کوشند پوسته خود را بشکافند و از درون خود امری دگرگونه بسازند.سیاست هم در این وضعیت ها همان واقعیت روزمره سیاست است،جز آنکه تمایلش به حفظ خود از هر طریق ممکن بیشتر می شود تا آنجا که تبدیل به واقعیتی غیر انسانی می شود.در چنین موقعیتی، قطعا بحران های روحی- روانی افراد جامعه و اشکال بروز بیرونی آن ها می تواند در پیوند با جامعه انقلابی یا سیاست متزلزل موجود قرار گیرد و از خود لحظات ناب انسانی یا فاجعه های زشت شیطانی بیافریند.باید مراقب بحران های روحی - روانی انسان های اطراف خود بود.
http://t.me/mostafamehraeen
Telegram
رخداد تازه(مصطفی مهرآیین)
ما فقیر شده ایم.ما از میراث انسانی یکی پس از دیگری دست
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975
Forwarded from رخداد تازه(مصطفی مهرآیین) (Mostafa Mehraeen)
جنبش های انقلابی غیر از انقلاب چه هستند؟ (۲)
۱.جنبش های انقلابی رخدادهایی عظیم و تاریخ سازند، اما رویدادهایی غم انگیز و سوزناک نیز هستند.به زبان آنا آخماتووا، در برخی لحظات انقلابی، همچون برخی لحظات انتظار عاشقانه، "خانه در سکوت می شود به ناگاه" و " آخرین برگ شقایق فرو می ریزد". و باز به زبان آخماتووا، جامعه گاه در وضعیتی قرار می گیرد که " صدای انسان هرگز به گوش نخواهد رسید و تنها بادهای عصر سنگی بر دروازه های سیاه می کوبند". مادر سیاوش محمودی را تصور کنید.می گوید:" چرا شب صبح نمی شود.تا صبح بیدار موندم تا تو را نبرند.به سردخانه رفتم.کاور را کنار زدم.سر سیاوش را دیدم که شکافته بود.زانو زدم.دست گذاشتم زیر سرش دستم پر خون شد". یا صدای محمد مهدی کرمی را بشنوید:"حکمم اعدامه.به مامانم نگو فقط". یا مجید رضا رهنورد که به زبان شاعر برجسته ایرانی وصیت می کند: " بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/ تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم". اینجا کشوری است که به زبان نزار قبانی " به کبوتر شلیک می کنند/ و به ابرها و ناقوس ها/ اینجا پرنده پروای پرواز ندارد". یا تصور کنید خانواده آیدا رستمی که پاره تن خود را ببینند با صورت له شده،دست شکسته و چشم تخلیه شده. این ها همه انقلاب است، انقلابی برای آزادی که اکنون تبدیل به انقلابی برای انسان بودن و انسان بوده گی شده است.
۲.اینها را نگفتم که بگویم بر مردم خود دل بسوزانیم که اگر دل بسوزانیم رواست و رواست که به زبان حلاج آنچه میبینیم چیزی نیست جز "عشق". فقط خواستم بگویم به زبان رورتی در این شرایط تنها تکیه گاه ما خودمان هستیم.این تنها راه رستگاری ماست:اتحاد و کنار هم ایستادن برای یکدیگر،و برای ایران.روزهای ما به زبان فرهاد همه جمعه است و " از ابر سیاه خون می چکد".باید این وجه وضعیت انقلابی را هم دید و به داد دل پدران و مادرانی رسید که فریاد می زنند "دیگر خدایی هم وجود ندارد". اما به زبان لویناس نباید از یاد برد که وقتی بنده ای در فریاد یا دعا خدا را می خواند،این خدا نیست که به او جواب می دهد: این ما هستیم که باید جواب دهیم.خدای فریاد رس همدیگر باشیم،به ویژه خدای فریاد رس خانواده های داغدیده.
http://t.me/mostafamehraeen
۱.جنبش های انقلابی رخدادهایی عظیم و تاریخ سازند، اما رویدادهایی غم انگیز و سوزناک نیز هستند.به زبان آنا آخماتووا، در برخی لحظات انقلابی، همچون برخی لحظات انتظار عاشقانه، "خانه در سکوت می شود به ناگاه" و " آخرین برگ شقایق فرو می ریزد". و باز به زبان آخماتووا، جامعه گاه در وضعیتی قرار می گیرد که " صدای انسان هرگز به گوش نخواهد رسید و تنها بادهای عصر سنگی بر دروازه های سیاه می کوبند". مادر سیاوش محمودی را تصور کنید.می گوید:" چرا شب صبح نمی شود.تا صبح بیدار موندم تا تو را نبرند.به سردخانه رفتم.کاور را کنار زدم.سر سیاوش را دیدم که شکافته بود.زانو زدم.دست گذاشتم زیر سرش دستم پر خون شد". یا صدای محمد مهدی کرمی را بشنوید:"حکمم اعدامه.به مامانم نگو فقط". یا مجید رضا رهنورد که به زبان شاعر برجسته ایرانی وصیت می کند: " بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/ تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم". اینجا کشوری است که به زبان نزار قبانی " به کبوتر شلیک می کنند/ و به ابرها و ناقوس ها/ اینجا پرنده پروای پرواز ندارد". یا تصور کنید خانواده آیدا رستمی که پاره تن خود را ببینند با صورت له شده،دست شکسته و چشم تخلیه شده. این ها همه انقلاب است، انقلابی برای آزادی که اکنون تبدیل به انقلابی برای انسان بودن و انسان بوده گی شده است.
۲.اینها را نگفتم که بگویم بر مردم خود دل بسوزانیم که اگر دل بسوزانیم رواست و رواست که به زبان حلاج آنچه میبینیم چیزی نیست جز "عشق". فقط خواستم بگویم به زبان رورتی در این شرایط تنها تکیه گاه ما خودمان هستیم.این تنها راه رستگاری ماست:اتحاد و کنار هم ایستادن برای یکدیگر،و برای ایران.روزهای ما به زبان فرهاد همه جمعه است و " از ابر سیاه خون می چکد".باید این وجه وضعیت انقلابی را هم دید و به داد دل پدران و مادرانی رسید که فریاد می زنند "دیگر خدایی هم وجود ندارد". اما به زبان لویناس نباید از یاد برد که وقتی بنده ای در فریاد یا دعا خدا را می خواند،این خدا نیست که به او جواب می دهد: این ما هستیم که باید جواب دهیم.خدای فریاد رس همدیگر باشیم،به ویژه خدای فریاد رس خانواده های داغدیده.
http://t.me/mostafamehraeen
Telegram
رخداد تازه(مصطفی مهرآیین)
ما فقیر شده ایم.ما از میراث انسانی یکی پس از دیگری دست
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975
برداشته ایم.(والتر بنیامین)
@mostafamehraeen1975