ادامه #مصاحبه_قانون_گریزی
اگر مدیریت تربیتی یا روش والدینی، مدیریت مؤثری باشد، کودک ابتدا از کودک غریزی و وحشی تبدیل میشود به کودک اجتماعی و اهلی و مطیع و سپس به وضعیت بالغ می رسد که واقع بین و مسؤول است. منظورم از رفتار مسئولانه درک این است که با درک محدودیت امکانات، ما موجودات اجتماعی، ناچاریم نیازهای خود را با حفظ احترام به نیازهای دیگران برآورده کنیم. برای رواج رفتار سالم و مدنی، تبلیغات صرف راجع به اهمیت بستند کمربند ایمنی یا عواقب سیگار کشیدن نمیتواند تغییر رفتار ایجاد کند بلکه باید ابتدا انسان ها به وضعیت بالغانه رسیده باشند تا تبلیغ راجع به رفتار سالم مؤثر واقع شود.
---- اگر این روند درست طی نشود، چه نتایجی میتواند به دنبال داشته باشد؟
در اینصورت، به جای آنکه در یک سیر طبیعی، کودک مطیع به بالغ تبدیل شود، در همان وضعیت کودک مطیع باقی میماند و تبدیل میشود به انسانی ترسو، مضطرب، مطیع، پیرو و فاقد خلاقیت و حق انتخاب و تا پایان عمر کانونهای اقتدار را دنبال میکند و بندهوار مقلّد هر آن چیزی میشود که کانون اقتدار به او دیکته میکند. این کانونهای اقتدار در ابتدا پدر و مادر هستند، بعد مدرسه و بعد هم نهادهای حکومتی و ولایتی از باورهای رایج (عُرف و سنّت) گرفته تا شخصیت های کاریزماتیک و قلدر. فردی که در وضعیت «کودکی مطیع» خود مانده، نه خلاقیت دارد و نه حق انتخاب و نه میتواند از ویژگیهای انسانی خود یعنی حق انتخاب و آزادی و خلاقیت استفاده کند. از آن طرف در چنین نظام های تربیتی و فرهنگی گروهی از کودکان که مستقل تر و سرسخت تر هستند به جای این که «کودک مطیع» شوند تبدیل به «کودک سرکش» می شوند که انباشته از خشم و نافرمانی اند و در مقابل هر خطّ قرمزی می آشوبند و شورش می کنند حتی اگر آن خطّ قرمز توسط یک نهاد مشروع همچون پزشک وضع شده باشد!
@drsargolzaei
اگر مدیریت تربیتی یا روش والدینی، مدیریت مؤثری باشد، کودک ابتدا از کودک غریزی و وحشی تبدیل میشود به کودک اجتماعی و اهلی و مطیع و سپس به وضعیت بالغ می رسد که واقع بین و مسؤول است. منظورم از رفتار مسئولانه درک این است که با درک محدودیت امکانات، ما موجودات اجتماعی، ناچاریم نیازهای خود را با حفظ احترام به نیازهای دیگران برآورده کنیم. برای رواج رفتار سالم و مدنی، تبلیغات صرف راجع به اهمیت بستند کمربند ایمنی یا عواقب سیگار کشیدن نمیتواند تغییر رفتار ایجاد کند بلکه باید ابتدا انسان ها به وضعیت بالغانه رسیده باشند تا تبلیغ راجع به رفتار سالم مؤثر واقع شود.
---- اگر این روند درست طی نشود، چه نتایجی میتواند به دنبال داشته باشد؟
در اینصورت، به جای آنکه در یک سیر طبیعی، کودک مطیع به بالغ تبدیل شود، در همان وضعیت کودک مطیع باقی میماند و تبدیل میشود به انسانی ترسو، مضطرب، مطیع، پیرو و فاقد خلاقیت و حق انتخاب و تا پایان عمر کانونهای اقتدار را دنبال میکند و بندهوار مقلّد هر آن چیزی میشود که کانون اقتدار به او دیکته میکند. این کانونهای اقتدار در ابتدا پدر و مادر هستند، بعد مدرسه و بعد هم نهادهای حکومتی و ولایتی از باورهای رایج (عُرف و سنّت) گرفته تا شخصیت های کاریزماتیک و قلدر. فردی که در وضعیت «کودکی مطیع» خود مانده، نه خلاقیت دارد و نه حق انتخاب و نه میتواند از ویژگیهای انسانی خود یعنی حق انتخاب و آزادی و خلاقیت استفاده کند. از آن طرف در چنین نظام های تربیتی و فرهنگی گروهی از کودکان که مستقل تر و سرسخت تر هستند به جای این که «کودک مطیع» شوند تبدیل به «کودک سرکش» می شوند که انباشته از خشم و نافرمانی اند و در مقابل هر خطّ قرمزی می آشوبند و شورش می کنند حتی اگر آن خطّ قرمز توسط یک نهاد مشروع همچون پزشک وضع شده باشد!
@drsargolzaei
#مصاحبه
#قانون_گریزی
ریشه های تمایل به قانون گریزی
چرا مردم به توصیههای ایمنی و سلامتی توجه نمیکنند؟
قسمت دوم
لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/2974
گفتگو با دکتر محمّدرضا سرگلزایی، روانپزشک، دربارهٔ علل اجتماعی و فردی سرپیچی از قانون
مصاحبه کننده: مرجان یشایایی (خبرنگار هفته نامهٔ سلامت)
--- و چنین کودکی چه عملکردی در جامعه ممکن است داشته باشد؟
یکی از نتایج نظام تربیتی اشتباه آن است که کودکی که نتوانسته از حق آزادی و انتخاب خود برخوردار شود و درست استفاده کند، عصیان میکند و تبدیل به کودک عصیانگر یا کودک لجباز میشود و درواقع نظام تربیتی قادر نیست این کودک را در شرایط واجد امنیت و محبت قانونپذیر کند بلکه محیط آنقدر ناامنی و تعارض و اضطراب و خشم در کودک ایجاد میکند که او تبدیل به کودک لجباز یا کودک سرکش شود. چنین کودکی دربرابر هر قانونی «نه» میگوید. در کلاس درس حاضر نمیشود، دستهایش را با صابون نمیشوید، حاضر نیست درست و به موقع غذا بخورد. این کودک در بزرگسالی هم وقتی ببیند جایی ورود ممنوع است، درحالیکه میتواند برای عبور از کوچه بعدی برود، راه ممنوع را انتخاب میکند. اگر جایی پارک کردن ممنوع باشد، به جای آنکه کمی جلوتر خودروی خود را پارک کند، بدون توجه به ایجاد مزاحمت برای بقیه رانندگان وسط خیابان دوبله پارک میکند یا بهراحتی و بدون تفکر جلوی رانندگان دیگر میپیچد. اگر بداند فلان کار برایش ضرر یا خطر دارد باز هم همان کار را انجام میدهد. این فرد حتی در پنجاه سالگی هم همچنان در وضعیت کودک لجباز باقی مانده است. او میداند چه چیز برایش مضر است، اما به عنوان یک کودک سرکش حتی زمانی که عقل حکم میکند رفتاری به نفع خود در پیش گیرد به دلیل خشمی که نسبت به نهادهای بالادستی دارد، برخلاف اصول رفتار سالم نقش ضدقهرمان را در فیلم زندگی خود بازی میکند تا خشم و قدرت خود را ابراز کند.
اگر از سمت روان شناسی فردی به سوی روان شناسی جمعی برویم، مشاهده میکنیم که کودکان لجبازی که بالغ نشدهاند، در بین مردم ما کم نیستند. بخشی از بزرگسالان کودکمانده، از یک طرف کودکان مطیعی هستند که قوانین و مقررات و محدودیتهایی که هیچ مبنای مشروع و منطقی ندارند را به صرف اینکه از طرف نهادهای بالاتر وضع شدهاند بی چونوچرا اطاعت میکنند و از طرف دیگر کودکان لجبازی هستند که با هر برنامهریزی و توصیه نهادهای بالادستی مانند توصیه های ایمنی یا بهداشتی لج میکنند. مثلاً هرقدر بیشتر درباره مضرّات سیگار گفته شود، آنها بیشتر سیگار میکشند یا هرقدر دربارهٔ رانندگی ایمن و بستن کمربند ایمنی و سرعت مجاز بیشتر گفته شود، آنها بیشتر از مقرراتی که رعایت آنها به نفع خودشان است، سرپیچی میکنند و تنها با اعمال جریمههای سنگین میتوان این افراد را به رعایت قوانینی که به نفع خود آنهاست مانند قوانین رانندگی وادار کرد. دلیل آن تثبیت بخش قابلتوجهی از مردم ما در وضعیت کودک لجباز و سرکش است.
--- این دوقطبی همواره وجود دارد؟
خیر، گاهی انسانها هر دو نقش را میپذیرند، یعنی وقتی زور قوی باشد حتی زمانی که حقوق آنها زیر پا گذاشته میشود و باید در برابر تضییع حقوق خود بایستند، تبدیل به کودک مطیع میشوند. نمونه این تیپ شخصیتی نماشنامه آنتوان چخوف، نویسنده مشهور روس، است که کارفرما میخواهد با بهانهتراشیهای بیمورد حقوق مستخدمه خود را نپردازد و وی بدون هیچ اعتراضی و در کمال اطاعت به تضییع حقوق خود گردن می نهد. از طرف دیگر، همین کودکان بزرگسال، کودک لجباز هستند و اگر دوربین پلیس وجود نداشته باشد یا کارفرما بهشان زور نگوید تمرّد و لجبازی میکنند و به هیچ قانونی احترام نمیگذارند. نه کودک مطیع و نه کودک سرکش هیچکدام به درد زندگی اجتماعی بالغانه نمیخورند، نتیجه این که نظام اجتماعی سنّتی والدانهٔ ما از خانواده گرفته تا نظام حکومتی، از حیث تربیتی ناکارآمد عمل می کند.
---چرا در یک ملّت چنین ترکیبی دیده میشود؟
برای پی بردن به دلایل وجود دوگانههای کودک مطیع/سرکش، میتوان به چند عامل اشاره کرد:
اول اینکه نقش صداقت و روراستی در نظام تربیتی ما جدی گرفته نشده و در مواردی فرد باید نقشی متفاوت از باورها و شخصیت خود را در صحنهٔ عمومی جامعه ایفا کند. بچهها به سرعت متوجه این نقشهای دوگانه بین افرادی که تربیت آنها را در خانه یا محیطهای آموزشی برعهده دارند، میشوند. این دوگانگی و ارتباط غیرصادقانه و ریاکارانه در ارتباط بین خانه و مدرسه هم بسیار دیده میشود. در چنین تعارضی بچهها قانونپذیری را درونی نمی کنند، به همین دلیل، یکی از دلایل سرپیچی در برابر قانون را وجود برخوردها و گفتمان دوگانه و متفاوت در محیطهای رسمی و غیررسمی میدانم. درواقع ما به قانون باور نداریم زیرا «قانون اندرونی» و «قانون بیرونی» به هم در تضاد قرار گرفته اند.
@drsargolzaei
#قانون_گریزی
ریشه های تمایل به قانون گریزی
چرا مردم به توصیههای ایمنی و سلامتی توجه نمیکنند؟
قسمت دوم
لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/2974
گفتگو با دکتر محمّدرضا سرگلزایی، روانپزشک، دربارهٔ علل اجتماعی و فردی سرپیچی از قانون
مصاحبه کننده: مرجان یشایایی (خبرنگار هفته نامهٔ سلامت)
--- و چنین کودکی چه عملکردی در جامعه ممکن است داشته باشد؟
یکی از نتایج نظام تربیتی اشتباه آن است که کودکی که نتوانسته از حق آزادی و انتخاب خود برخوردار شود و درست استفاده کند، عصیان میکند و تبدیل به کودک عصیانگر یا کودک لجباز میشود و درواقع نظام تربیتی قادر نیست این کودک را در شرایط واجد امنیت و محبت قانونپذیر کند بلکه محیط آنقدر ناامنی و تعارض و اضطراب و خشم در کودک ایجاد میکند که او تبدیل به کودک لجباز یا کودک سرکش شود. چنین کودکی دربرابر هر قانونی «نه» میگوید. در کلاس درس حاضر نمیشود، دستهایش را با صابون نمیشوید، حاضر نیست درست و به موقع غذا بخورد. این کودک در بزرگسالی هم وقتی ببیند جایی ورود ممنوع است، درحالیکه میتواند برای عبور از کوچه بعدی برود، راه ممنوع را انتخاب میکند. اگر جایی پارک کردن ممنوع باشد، به جای آنکه کمی جلوتر خودروی خود را پارک کند، بدون توجه به ایجاد مزاحمت برای بقیه رانندگان وسط خیابان دوبله پارک میکند یا بهراحتی و بدون تفکر جلوی رانندگان دیگر میپیچد. اگر بداند فلان کار برایش ضرر یا خطر دارد باز هم همان کار را انجام میدهد. این فرد حتی در پنجاه سالگی هم همچنان در وضعیت کودک لجباز باقی مانده است. او میداند چه چیز برایش مضر است، اما به عنوان یک کودک سرکش حتی زمانی که عقل حکم میکند رفتاری به نفع خود در پیش گیرد به دلیل خشمی که نسبت به نهادهای بالادستی دارد، برخلاف اصول رفتار سالم نقش ضدقهرمان را در فیلم زندگی خود بازی میکند تا خشم و قدرت خود را ابراز کند.
اگر از سمت روان شناسی فردی به سوی روان شناسی جمعی برویم، مشاهده میکنیم که کودکان لجبازی که بالغ نشدهاند، در بین مردم ما کم نیستند. بخشی از بزرگسالان کودکمانده، از یک طرف کودکان مطیعی هستند که قوانین و مقررات و محدودیتهایی که هیچ مبنای مشروع و منطقی ندارند را به صرف اینکه از طرف نهادهای بالاتر وضع شدهاند بی چونوچرا اطاعت میکنند و از طرف دیگر کودکان لجبازی هستند که با هر برنامهریزی و توصیه نهادهای بالادستی مانند توصیه های ایمنی یا بهداشتی لج میکنند. مثلاً هرقدر بیشتر درباره مضرّات سیگار گفته شود، آنها بیشتر سیگار میکشند یا هرقدر دربارهٔ رانندگی ایمن و بستن کمربند ایمنی و سرعت مجاز بیشتر گفته شود، آنها بیشتر از مقرراتی که رعایت آنها به نفع خودشان است، سرپیچی میکنند و تنها با اعمال جریمههای سنگین میتوان این افراد را به رعایت قوانینی که به نفع خود آنهاست مانند قوانین رانندگی وادار کرد. دلیل آن تثبیت بخش قابلتوجهی از مردم ما در وضعیت کودک لجباز و سرکش است.
--- این دوقطبی همواره وجود دارد؟
خیر، گاهی انسانها هر دو نقش را میپذیرند، یعنی وقتی زور قوی باشد حتی زمانی که حقوق آنها زیر پا گذاشته میشود و باید در برابر تضییع حقوق خود بایستند، تبدیل به کودک مطیع میشوند. نمونه این تیپ شخصیتی نماشنامه آنتوان چخوف، نویسنده مشهور روس، است که کارفرما میخواهد با بهانهتراشیهای بیمورد حقوق مستخدمه خود را نپردازد و وی بدون هیچ اعتراضی و در کمال اطاعت به تضییع حقوق خود گردن می نهد. از طرف دیگر، همین کودکان بزرگسال، کودک لجباز هستند و اگر دوربین پلیس وجود نداشته باشد یا کارفرما بهشان زور نگوید تمرّد و لجبازی میکنند و به هیچ قانونی احترام نمیگذارند. نه کودک مطیع و نه کودک سرکش هیچکدام به درد زندگی اجتماعی بالغانه نمیخورند، نتیجه این که نظام اجتماعی سنّتی والدانهٔ ما از خانواده گرفته تا نظام حکومتی، از حیث تربیتی ناکارآمد عمل می کند.
---چرا در یک ملّت چنین ترکیبی دیده میشود؟
برای پی بردن به دلایل وجود دوگانههای کودک مطیع/سرکش، میتوان به چند عامل اشاره کرد:
اول اینکه نقش صداقت و روراستی در نظام تربیتی ما جدی گرفته نشده و در مواردی فرد باید نقشی متفاوت از باورها و شخصیت خود را در صحنهٔ عمومی جامعه ایفا کند. بچهها به سرعت متوجه این نقشهای دوگانه بین افرادی که تربیت آنها را در خانه یا محیطهای آموزشی برعهده دارند، میشوند. این دوگانگی و ارتباط غیرصادقانه و ریاکارانه در ارتباط بین خانه و مدرسه هم بسیار دیده میشود. در چنین تعارضی بچهها قانونپذیری را درونی نمی کنند، به همین دلیل، یکی از دلایل سرپیچی در برابر قانون را وجود برخوردها و گفتمان دوگانه و متفاوت در محیطهای رسمی و غیررسمی میدانم. درواقع ما به قانون باور نداریم زیرا «قانون اندرونی» و «قانون بیرونی» به هم در تضاد قرار گرفته اند.
@drsargolzaei
ادامه #مصاحبه_قانون_گریزی
---به این ترتیب، به نظر شما دلیل قانونشکنی یا بیتوجهی به توصیههای سلامت به حوزه ای وسیع تراز روان شناسی فردی برمیگردد. استفاده بیش از حد از قدرت از سوی نهادهای حکومتی که مسئولیت سیاستگذاری و اجرا را در جامعه بر عهده دارند، چه اثری بر مردم میگذارد؟
استفاده از اقتدار بیش ار حد، چه در خانواده یا مدرسه یا اجتماع سبب بروز خشم در افراد میشود در این شرایط آدمها میخواهند انتقام بگیرند و عصیان کنند و اگر فرصت نیابند در جای دیگری آنرا تلافی میکنند. وقتی کودک از حیث عقلی قادر به مذاکره نیست، پدر و مادر در نقش اولیای او عمل میکنند و بدون اجازه گرفتن از او برایش تصمیم میگیرند، مثلاً کودک را واکسن میزنند یا داروی تلخ به خوردش میدهند،امّا بهتدریج که بچّه بزرگ میشود، پدر و مادر باید کمتر از ابزار قدرت استفاده کنند و به روش گفتگو و متقاعدسازی منطقی و عقلانی رو آورند و او را به سمت «بالغ» پیش ببرند. همین روند در اجتماع هم وجود دارد، یعنی به طور طبیعی استفادهٔ زیاد از قدرت و گفتمان اقتدار باعث خشم ملّت نسبت به نهادهای قدرت میشود. این خشم و عدم اعتماد سبب میشود که مردم در هر موقعیتی که بتوانند و مجالی بیابند قانونشکنی کنند حتی اگر این کار به ضرر خود آنها باشد.
نهادهای حکومتی سالهای سال است که برای خود جایگاه ولایت نسبت به مردم قائل هستند، در حالی که این نهادها باید وکیل مردم باشند، اگر این نقش به نقش تصمیمگیری برای مردم تبدیل شود و نهاد تصمیمگیرنده به جای متقاعد کردن مردم و احترام به حریم شخصی آنها بخواهد اعمال زور کند، مردم در جای دیگری مانند رانندگی تخلیه خشم میکنند. بنابراین، شاید بتوان گفت اولین قدم در راه ایجاد جامعهای بهنجار آن است که نهادهای قدرتی که مسئولیت اداره جامعه بر عهده آنها گذاشته شده، از «حدود حداقلّی» مرزهای قانونی خود فراتر نروند و بیش از حدی که قانون برای آنها تعیین کرده، از ابزار زور استفاده نکنند. این ملّت که از منظر تحلیل رفتار متقابل همچون کودکانی هستند که در نظام کلان ما برنامهای برای بالغ شدنشان پیش بینی نشده بنابراین یا مطیع محض هستند یا عصیانگر، همین افراد هم وقتی قرار باشد در مسند قدرت قرار گیرند این چرخه معیوب را بازتولید می کنند، یعنی در جامعهٔ ما صاحبان قدرت نیز در وضعیت «بالغ» قرار ندارند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
---به این ترتیب، به نظر شما دلیل قانونشکنی یا بیتوجهی به توصیههای سلامت به حوزه ای وسیع تراز روان شناسی فردی برمیگردد. استفاده بیش از حد از قدرت از سوی نهادهای حکومتی که مسئولیت سیاستگذاری و اجرا را در جامعه بر عهده دارند، چه اثری بر مردم میگذارد؟
استفاده از اقتدار بیش ار حد، چه در خانواده یا مدرسه یا اجتماع سبب بروز خشم در افراد میشود در این شرایط آدمها میخواهند انتقام بگیرند و عصیان کنند و اگر فرصت نیابند در جای دیگری آنرا تلافی میکنند. وقتی کودک از حیث عقلی قادر به مذاکره نیست، پدر و مادر در نقش اولیای او عمل میکنند و بدون اجازه گرفتن از او برایش تصمیم میگیرند، مثلاً کودک را واکسن میزنند یا داروی تلخ به خوردش میدهند،امّا بهتدریج که بچّه بزرگ میشود، پدر و مادر باید کمتر از ابزار قدرت استفاده کنند و به روش گفتگو و متقاعدسازی منطقی و عقلانی رو آورند و او را به سمت «بالغ» پیش ببرند. همین روند در اجتماع هم وجود دارد، یعنی به طور طبیعی استفادهٔ زیاد از قدرت و گفتمان اقتدار باعث خشم ملّت نسبت به نهادهای قدرت میشود. این خشم و عدم اعتماد سبب میشود که مردم در هر موقعیتی که بتوانند و مجالی بیابند قانونشکنی کنند حتی اگر این کار به ضرر خود آنها باشد.
نهادهای حکومتی سالهای سال است که برای خود جایگاه ولایت نسبت به مردم قائل هستند، در حالی که این نهادها باید وکیل مردم باشند، اگر این نقش به نقش تصمیمگیری برای مردم تبدیل شود و نهاد تصمیمگیرنده به جای متقاعد کردن مردم و احترام به حریم شخصی آنها بخواهد اعمال زور کند، مردم در جای دیگری مانند رانندگی تخلیه خشم میکنند. بنابراین، شاید بتوان گفت اولین قدم در راه ایجاد جامعهای بهنجار آن است که نهادهای قدرتی که مسئولیت اداره جامعه بر عهده آنها گذاشته شده، از «حدود حداقلّی» مرزهای قانونی خود فراتر نروند و بیش از حدی که قانون برای آنها تعیین کرده، از ابزار زور استفاده نکنند. این ملّت که از منظر تحلیل رفتار متقابل همچون کودکانی هستند که در نظام کلان ما برنامهای برای بالغ شدنشان پیش بینی نشده بنابراین یا مطیع محض هستند یا عصیانگر، همین افراد هم وقتی قرار باشد در مسند قدرت قرار گیرند این چرخه معیوب را بازتولید می کنند، یعنی در جامعهٔ ما صاحبان قدرت نیز در وضعیت «بالغ» قرار ندارند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
#قسمت_اول
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
• علت و چیستی پدیده عشق را در پارادایمهای مختلف، بهصورتهای گوناگون تعریف میکنند، طیف این تعریف را میتوان از آنانی که عشق را مقدس میپندارند و به عوالم دیگر مرتبط میکنند در نظر گرفت، تا آنانی عشق را یک امر کاملاً مادّی و بیولوژیک میدانند. در روانشناسی تعریف عشق و علت بهوجود آمدن آن چیست؟ روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی چه نقاط اشتراک و افتراقی از این منظر دارند؟
خوب میدانید که ارسطو راجع به علل اربعه صحبت کرده است و راجع به این که هر پدیدهای همزمان علل مادّی، فاعلی، صوری و غایی دارد؛ بنابراین اگر از ارسطو میپرسیدیم علت این میز چیست، میگفت: علت مادیاش چوب، میخ، چسب و رنگ است. علت فاعلی میز، نجّار است و تا نجاری نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و میخ میز نمیشود. علت صوری آن طرح میز و یا ایدهی میز است، همان چیزی است که در World of Ideas یا جهان مُثُل مطرح میشود؛ "اگر طرحی از میز نباشد هیچ میزی در جهان ماده ایجاد نمیشود." علت غایی آن هم این است که روی آن کتاب بگذاریم، غذا بخوریم و یا هر استفاده دیگری و اگر چنین غایتی وجود نداشت اصلا چنین صورتی اتفاق نمیافتاد و اگر چنین صورتی اتفاق نمیافتاد، نجاری تختهها را دور هم جمع، صاف و رنگ نمیکرد تا از آنها میزی بسازد.
همین علل اربعه را در رابطه با عشق ببینید. طبیعتا اگر افرادی بگویند که عشق ناشی از بالا رفتن مثلا «پرولاکتین» یا «اکسی توسین» است، درواقع آنها دارند از علت مادی عشق سخن میگویند، درحالیکه یکی دیگر ممکن است بگوید که نه، علت عشق مثلا این است که رسانهها به ما عاشق شدن را یاد میدهند. رسانه ممکن است قصه و ادبیات باشد مثل قصهٔ سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته و یا هالیوود، والت دیزنی و یا سریالهای تلویزیون باشد. آن کسی که به ما عشق را یاد میدهد علت فاعلی عشق است. یکی هم ممکن است بگوید که عشق جستوجوی کمال است و انسانها عاشق میشوند تا در راه آن عشق بخشهای گمشدهی خودشان را بیابند؛ مانند داستان ِ«شیخ صنعان» یا «شیخ سمعان» که با تعبیر یونگی با بخش مادینه روان یا آنیمایی خودش بیگانه بود و وقتی که در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار که بخش تسلیم و رضای خودش را که گم کرده بود، پیدا کرد و شیخ صنعان به کمال رسید. اگر آدمی این چنین عشق را تحلیل کند، از علت غایی عشق سخن میگوید. یکی هم ممکن است بگوید که عشق چیزی نیست جز بازتولید مثلث اُدیپال. همان مثلثی که از نظر فروید در دورهی اُدیپال رشد، بین کودک، مادر و پدرش بهوجود میآید و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر میشود. بنابراین دختربچه مادرش را هَوو و پسربچه پدرش را رقیب تلقی میکند. بعضی به پیروی از فروید معتقدند که وقتی ما عاشق میشویم همین مثلث ادیپال را بازتولید میکنیم.
ممکن است بین این چهار نظر نزاعهایی بهوجود بیاید. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشترکی داشتند و یکیشان گفت انگور بخریم، دیگری گفت عِنَب سوّمی گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافیل. چون گمان کردند که با هم اختلاف دارند، با یکدیگر وارد درگیری شدند تا اینکه یک زبان شناس و زبان دانی آمد و گفت که شما چهار نفر چرا دعوا میکنید؟ برایش تعریف کردند. متوجه میشود که هر چهار نفر از یک چیز صحبت میکنند امّا با چهار زبان ،داستان را برایشان گفت و بینشان صلح ایجاد کرد.
با این رویکرد ارسطویی خیلی راحت میتوانیم بین کسانی که راجع به عشق اختلاف نظر دارند صلح، وفاق و اجماع ایجاد کنیم، وقتی بگوییم آنکه عشق را بالا رفتن پرولاکتین، اُکسی توسین، استروژن و پروژسترون میداند، در رابطه با علت مادی عشق سخن میگوید و در سطح مولکولی هم سخناش کاملا درست است. دیگری که راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت میکند و معتقد است ما انواع عشق داریم. مثلاً عشق ادیپال فرویدی و عشق به زیبایی کانتی. در عشق کانتی عاشق در معشوق «آنِ» زیبایی را میبیند (به تعبیر حافظ: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بندهٔ طلعت آنیم که «آنی» دارد)، به تعبیر کانتی یک غریزهی استتیک یا زیباییشناسانه وجود دارد که در عشق، آن غریزهی زیباییشناسانه متناظر بیرونی پیدا میکند و فرد عاشق فردی دیگر میشود. با چارچوب ارسطو می گوییم اینها form of love و علت صوری عشق هستند و نه در عرصهٔ ملکولی بلکه در عرصهٔ فرافردی معنا می یابند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
#قسمت_اول
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
• علت و چیستی پدیده عشق را در پارادایمهای مختلف، بهصورتهای گوناگون تعریف میکنند، طیف این تعریف را میتوان از آنانی که عشق را مقدس میپندارند و به عوالم دیگر مرتبط میکنند در نظر گرفت، تا آنانی عشق را یک امر کاملاً مادّی و بیولوژیک میدانند. در روانشناسی تعریف عشق و علت بهوجود آمدن آن چیست؟ روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی چه نقاط اشتراک و افتراقی از این منظر دارند؟
خوب میدانید که ارسطو راجع به علل اربعه صحبت کرده است و راجع به این که هر پدیدهای همزمان علل مادّی، فاعلی، صوری و غایی دارد؛ بنابراین اگر از ارسطو میپرسیدیم علت این میز چیست، میگفت: علت مادیاش چوب، میخ، چسب و رنگ است. علت فاعلی میز، نجّار است و تا نجاری نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و میخ میز نمیشود. علت صوری آن طرح میز و یا ایدهی میز است، همان چیزی است که در World of Ideas یا جهان مُثُل مطرح میشود؛ "اگر طرحی از میز نباشد هیچ میزی در جهان ماده ایجاد نمیشود." علت غایی آن هم این است که روی آن کتاب بگذاریم، غذا بخوریم و یا هر استفاده دیگری و اگر چنین غایتی وجود نداشت اصلا چنین صورتی اتفاق نمیافتاد و اگر چنین صورتی اتفاق نمیافتاد، نجاری تختهها را دور هم جمع، صاف و رنگ نمیکرد تا از آنها میزی بسازد.
همین علل اربعه را در رابطه با عشق ببینید. طبیعتا اگر افرادی بگویند که عشق ناشی از بالا رفتن مثلا «پرولاکتین» یا «اکسی توسین» است، درواقع آنها دارند از علت مادی عشق سخن میگویند، درحالیکه یکی دیگر ممکن است بگوید که نه، علت عشق مثلا این است که رسانهها به ما عاشق شدن را یاد میدهند. رسانه ممکن است قصه و ادبیات باشد مثل قصهٔ سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته و یا هالیوود، والت دیزنی و یا سریالهای تلویزیون باشد. آن کسی که به ما عشق را یاد میدهد علت فاعلی عشق است. یکی هم ممکن است بگوید که عشق جستوجوی کمال است و انسانها عاشق میشوند تا در راه آن عشق بخشهای گمشدهی خودشان را بیابند؛ مانند داستان ِ«شیخ صنعان» یا «شیخ سمعان» که با تعبیر یونگی با بخش مادینه روان یا آنیمایی خودش بیگانه بود و وقتی که در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار که بخش تسلیم و رضای خودش را که گم کرده بود، پیدا کرد و شیخ صنعان به کمال رسید. اگر آدمی این چنین عشق را تحلیل کند، از علت غایی عشق سخن میگوید. یکی هم ممکن است بگوید که عشق چیزی نیست جز بازتولید مثلث اُدیپال. همان مثلثی که از نظر فروید در دورهی اُدیپال رشد، بین کودک، مادر و پدرش بهوجود میآید و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر میشود. بنابراین دختربچه مادرش را هَوو و پسربچه پدرش را رقیب تلقی میکند. بعضی به پیروی از فروید معتقدند که وقتی ما عاشق میشویم همین مثلث ادیپال را بازتولید میکنیم.
ممکن است بین این چهار نظر نزاعهایی بهوجود بیاید. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشترکی داشتند و یکیشان گفت انگور بخریم، دیگری گفت عِنَب سوّمی گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافیل. چون گمان کردند که با هم اختلاف دارند، با یکدیگر وارد درگیری شدند تا اینکه یک زبان شناس و زبان دانی آمد و گفت که شما چهار نفر چرا دعوا میکنید؟ برایش تعریف کردند. متوجه میشود که هر چهار نفر از یک چیز صحبت میکنند امّا با چهار زبان ،داستان را برایشان گفت و بینشان صلح ایجاد کرد.
با این رویکرد ارسطویی خیلی راحت میتوانیم بین کسانی که راجع به عشق اختلاف نظر دارند صلح، وفاق و اجماع ایجاد کنیم، وقتی بگوییم آنکه عشق را بالا رفتن پرولاکتین، اُکسی توسین، استروژن و پروژسترون میداند، در رابطه با علت مادی عشق سخن میگوید و در سطح مولکولی هم سخناش کاملا درست است. دیگری که راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت میکند و معتقد است ما انواع عشق داریم. مثلاً عشق ادیپال فرویدی و عشق به زیبایی کانتی. در عشق کانتی عاشق در معشوق «آنِ» زیبایی را میبیند (به تعبیر حافظ: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بندهٔ طلعت آنیم که «آنی» دارد)، به تعبیر کانتی یک غریزهی استتیک یا زیباییشناسانه وجود دارد که در عشق، آن غریزهی زیباییشناسانه متناظر بیرونی پیدا میکند و فرد عاشق فردی دیگر میشود. با چارچوب ارسطو می گوییم اینها form of love و علت صوری عشق هستند و نه در عرصهٔ ملکولی بلکه در عرصهٔ فرافردی معنا می یابند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
#قسمت_دوم
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
یکی دیگر میگوید اگر کسی راجع به عشق با ما سخن نمیگفت و اگر تجربیات عاشقانه را ( مثلاً ترک نام و آبرو کردن در راه معشوق، خودکشی کردن و یا مردن در راه عشق) از فیلمها، قصهها، رمانها و آهنگهای پر سوز و گداز حذف کنند، دیگر کسی این چنین عاشق نمیشود. آن هم درست میگوید و علت فاعلی عشق را بیان میکند که در ساحت رفتاری، یادگیری و همانندسازی معنا می یابد. فردی هم که بیان میکند عشق باعث میشود یک مرد آنیمای خودش را انکشاف یا اکتشاف کند و یک زن آنیموس خودش را انکشاف و اکتشاف کند و در مسیر عاشق شدن به تمامیت برسد، آنها هم دارند راجع به علت غایی عشق صحبت میکنند که نه در عرصهٔ ملکولی، نه در عرصهٔ فرافردی (کهن الگویی)، نه در عرصهٔ رفتاری بلکه در عرصهٔ معنوی مفهوم می یابد. طبیعی است آنکه در سطح بیولوژیک راجعبه عشق صحبت میکند، دیگر نمیتواند مولکولها را مقدس بپندارد و بنابراین در سطح مولکولی حرف زدن، همهی عوامل را به قول «ماکس وبر» قداست-زدایی (disenchantment) میکند. شما هر چیز مقدسی را در سطح مولکولی نگاه کنید آنرا دچار قداستزدایی کردهاید. مثلا هر مکان مقدسی را وقتی در سطح آجرهای آن برررسی کنید، آجر که دیگر مقدس نیست، این همان آجری است که در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان ترکیب و همان شکل و از همان آجرپزی. وقتی آن مکان را ریزریز کنید و به شیشه، آهن، سیمان و آجر تبدیل شود و هرکدام در گوشهای بیافتد امر مقدس از بین میرود. اما وقتی اینها را ترکیب میکنیم و به یک تمامیتی میرسانیم، آن تمامیت ممکن است که برای ما یک هالهی قدسی بیابد و در ذهن ما امر قدسی را تداعی کند.
بنابراین اختلاف نظر میان کسانی که عشق را سُفلی میبینند با کسانی که آن را عُلیا میبینند در ساحت و سطحی است که به عشق نگاه میکنند. اگر عشق را در سطح هورمونهای جنسی ببینیم، ممکن است بهنظرمان عشق سفلی بیاید. آدم عاشق که میشود همان حرکتهایی را انجام میدهد که بقیهی نخستیها، بقیهی پریماتها و بقیهی میمونسانها انجام میدهند و همان رفتارهای جفتیابیای که در گوریل ، در شامپانزه و در اورانگوتان میتوانید ببیینید بخش زیادیاش را در انسان هم میتوانید ببینید. اگر از دیدگاه عینی و کردارشناسانهٔ علم ethology به ماجرا نگاه کنید، میگویید این که همان کاری است که اورانگوتان و شامپانزه هم میکند، کجای این عشق مقدس است؟! اما اگر از این وادی ( به قول مولانا از سر این رَبوَة) نگاه کنید که هیچ اورانگوتانی برای معشوقش غزل عاشقانه نمیسراید و هیچ اورانگوتانی برای معشوقش تاجمحل نمیسازد؛ اینجا متوجه میشوید که این عشق یک کارکردهایی دارد که آن کارکردها و آن غایتها عشق انسان را از عشق شامپانزه و اورانگوتان متمایز میکند. وقتی این سطوح اربعه ی ارسطویی را نگاه کنیم، آن وقت به جای «این یا آن»، میتوانیم به «این و آن» برسیم (به قول کارل گوستاو یونگ که می گوید: مسأله بر سر «این و آن» است، نه «این یا آن» )
• نسبت عشق با سلامت روان چیست؟ نسبت آن با تکامل روان، ذهن و یا روح چیست؟
عشق نه برای سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه کافیست؛ یعنی آدمهایی میتوانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدمهایی میتوانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعکسش هم درست است: بعضی ها سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه کرده اند و بعضی دیگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه نکرده اند. بنابراین نه میشود به کسی که عاشق نشده بگوییم تو شرط لازم سلامت روان را نداری و نه به کسی که عاشق شده بگوییم که تو شرط سلامت روان را نداری بهخاطر اینکه عاشق شدی و عشق مانع سلامت روان است و نه به کسی که عاشق شده میتوانیم بگوییم که تو به کمال رسیدی! چنین نیست برای اینکه ما انواع عشق داریم. انواع شخصیتها و انواع فرهنگها، انواع عشقها را تولید میکند. ما به آدمی که عاشق میشود و بهخاطر آن رابطهی عاشقانه قتل انجام میدهد نمیتوانیم بگوییم که بهواسطه عشق سلامت روان پیدا کرده است. اما آن عشقی که عاشق در تجربهی عاشقی شعر میسراید یا نقاشی میکند، این عشق یک وجه هنرمندانهٔ انسانیای را در او شکفته است (همان طور پیشتر گفتم هیچ شامپانزهای، هیچ اورانگوتانی و هیچ گوریلی آن بذر و آن میوهٔ هنر و ادبیات را ندارد). این آدم تا عاشق نبوده نه شعر میفهمیده و نه میسروده است. اما حال که عاشق شده شعر میفهمد و شعر میسراید. اینجا در واقع یک پدیدهی انسانی و یک پدیدهی هنری به این آدم افزوده شده است، پس عشق در این آدم سلامت روان ایجاد میکند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
#قسمت_دوم
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
یکی دیگر میگوید اگر کسی راجع به عشق با ما سخن نمیگفت و اگر تجربیات عاشقانه را ( مثلاً ترک نام و آبرو کردن در راه معشوق، خودکشی کردن و یا مردن در راه عشق) از فیلمها، قصهها، رمانها و آهنگهای پر سوز و گداز حذف کنند، دیگر کسی این چنین عاشق نمیشود. آن هم درست میگوید و علت فاعلی عشق را بیان میکند که در ساحت رفتاری، یادگیری و همانندسازی معنا می یابد. فردی هم که بیان میکند عشق باعث میشود یک مرد آنیمای خودش را انکشاف یا اکتشاف کند و یک زن آنیموس خودش را انکشاف و اکتشاف کند و در مسیر عاشق شدن به تمامیت برسد، آنها هم دارند راجع به علت غایی عشق صحبت میکنند که نه در عرصهٔ ملکولی، نه در عرصهٔ فرافردی (کهن الگویی)، نه در عرصهٔ رفتاری بلکه در عرصهٔ معنوی مفهوم می یابد. طبیعی است آنکه در سطح بیولوژیک راجعبه عشق صحبت میکند، دیگر نمیتواند مولکولها را مقدس بپندارد و بنابراین در سطح مولکولی حرف زدن، همهی عوامل را به قول «ماکس وبر» قداست-زدایی (disenchantment) میکند. شما هر چیز مقدسی را در سطح مولکولی نگاه کنید آنرا دچار قداستزدایی کردهاید. مثلا هر مکان مقدسی را وقتی در سطح آجرهای آن برررسی کنید، آجر که دیگر مقدس نیست، این همان آجری است که در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان ترکیب و همان شکل و از همان آجرپزی. وقتی آن مکان را ریزریز کنید و به شیشه، آهن، سیمان و آجر تبدیل شود و هرکدام در گوشهای بیافتد امر مقدس از بین میرود. اما وقتی اینها را ترکیب میکنیم و به یک تمامیتی میرسانیم، آن تمامیت ممکن است که برای ما یک هالهی قدسی بیابد و در ذهن ما امر قدسی را تداعی کند.
بنابراین اختلاف نظر میان کسانی که عشق را سُفلی میبینند با کسانی که آن را عُلیا میبینند در ساحت و سطحی است که به عشق نگاه میکنند. اگر عشق را در سطح هورمونهای جنسی ببینیم، ممکن است بهنظرمان عشق سفلی بیاید. آدم عاشق که میشود همان حرکتهایی را انجام میدهد که بقیهی نخستیها، بقیهی پریماتها و بقیهی میمونسانها انجام میدهند و همان رفتارهای جفتیابیای که در گوریل ، در شامپانزه و در اورانگوتان میتوانید ببیینید بخش زیادیاش را در انسان هم میتوانید ببینید. اگر از دیدگاه عینی و کردارشناسانهٔ علم ethology به ماجرا نگاه کنید، میگویید این که همان کاری است که اورانگوتان و شامپانزه هم میکند، کجای این عشق مقدس است؟! اما اگر از این وادی ( به قول مولانا از سر این رَبوَة) نگاه کنید که هیچ اورانگوتانی برای معشوقش غزل عاشقانه نمیسراید و هیچ اورانگوتانی برای معشوقش تاجمحل نمیسازد؛ اینجا متوجه میشوید که این عشق یک کارکردهایی دارد که آن کارکردها و آن غایتها عشق انسان را از عشق شامپانزه و اورانگوتان متمایز میکند. وقتی این سطوح اربعه ی ارسطویی را نگاه کنیم، آن وقت به جای «این یا آن»، میتوانیم به «این و آن» برسیم (به قول کارل گوستاو یونگ که می گوید: مسأله بر سر «این و آن» است، نه «این یا آن» )
• نسبت عشق با سلامت روان چیست؟ نسبت آن با تکامل روان، ذهن و یا روح چیست؟
عشق نه برای سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه کافیست؛ یعنی آدمهایی میتوانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدمهایی میتوانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعکسش هم درست است: بعضی ها سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه کرده اند و بعضی دیگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه نکرده اند. بنابراین نه میشود به کسی که عاشق نشده بگوییم تو شرط لازم سلامت روان را نداری و نه به کسی که عاشق شده بگوییم که تو شرط سلامت روان را نداری بهخاطر اینکه عاشق شدی و عشق مانع سلامت روان است و نه به کسی که عاشق شده میتوانیم بگوییم که تو به کمال رسیدی! چنین نیست برای اینکه ما انواع عشق داریم. انواع شخصیتها و انواع فرهنگها، انواع عشقها را تولید میکند. ما به آدمی که عاشق میشود و بهخاطر آن رابطهی عاشقانه قتل انجام میدهد نمیتوانیم بگوییم که بهواسطه عشق سلامت روان پیدا کرده است. اما آن عشقی که عاشق در تجربهی عاشقی شعر میسراید یا نقاشی میکند، این عشق یک وجه هنرمندانهٔ انسانیای را در او شکفته است (همان طور پیشتر گفتم هیچ شامپانزهای، هیچ اورانگوتانی و هیچ گوریلی آن بذر و آن میوهٔ هنر و ادبیات را ندارد). این آدم تا عاشق نبوده نه شعر میفهمیده و نه میسروده است. اما حال که عاشق شده شعر میفهمد و شعر میسراید. اینجا در واقع یک پدیدهی انسانی و یک پدیدهی هنری به این آدم افزوده شده است، پس عشق در این آدم سلامت روان ایجاد میکند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
قسمت سوم
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
بنابراین اینجا بحث این است که وقتی ما بر اساس علل اربعهٔٔ ارسطویی راجع به عشق صحبت میکنیم ، ما باید به این برسیم که ما انواع یا فرمهای مختلفی از عشق داریم. یک نفر وقتی راجع به عاشق شدن صحبت میکند از گریبانچاککردن صحبت میکند و یکی وقتی راجع به عشق صحبت میکند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن میگوید(چنان که سعدی سروده است: "دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی" ) و دیگری وقتی که عاشق میشود دل نگران ایمان خودش است(چنان که حافظ سروده است: "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم/ که دل بهدست کمان ابرویی است کافرکیش." ) درنتیجه این انواع عشق و فرمهای مختلف عشق که شخصیتهای مختلف و فرهنگهای مختلف آن را خلق میکنند، باعث میشود که ما یک عشق نداشته باشیم. مثلاً شما به دو فیلم محسن مخملباف در رابطه با عشق نگاه کنید یکی «نوبت عاشقی» است که در ایران توقیف شد و بعدتر «سکس و فلسفه» که فیلمی است که در تاجیکستان ساخت. در این فیلمهای محسن مخملباف شما میتوانید فرمهای مختلف عشق را ببینید؛ یا مثلاً فیلم مرحوم کیارستمی بزرگ به نام « مثل یک عاشق یا like someone in Love » را ببینید که آن را در ژاپن ساخت . کیارستمی در این فیلم نشان داد که دو نفر (یک مرد جوان و یک پیرمرد) هر دو عاشق یک دختر هستند ولی هر کدام از اینها با عشق چه میکند و هر کدام از اینها چقدر متفاوت عاشقی میکند. این چگونه عاشقی کردن در همان بحث فرم یا صورت عشق در آن علّت صوری ارسطویی میگنجد. یکی از این صورتهای عشق ممکن است ما را به سلامت روان نزدیک کند و یکی از این صورتهای عشق هم ممکن است ما را از سلامت روان دور کند. اینکه این صورتهای عشق چقدر سالم هستند یا ناسالم، به خود تعریف سلامت روان برمیگردد. تعریف سلامت روان هم زیرمجموعهی فرهنگ است؛ یعنی یک نظریهپرداز عمیقاً مسلمان هیچ وقت مثل یک نظریهپرداز عمیقاً بودایی راجع به سلامت روان صحبت نمیکند.
دو پیشفرض در سؤال شما وجود دارد که من با قطعی بودن هر دو مخالف هستم. اول اینکه که انگار سلامت روان یک تعریف مورد اجماع دارد که ندارد. و دومین پیشفرضش این است که عشق یک صورت ثابت دارد که ندارد. بنابراین براساس اینکه کدام تعریف از سلامت روان را برداریم و کدام صورت از عشق را برداریم میتوان به این سؤال جواب داد. در واقع پاسخ به سؤال شما نیاز به این دارد که به خیلی مقدمات بپردازیم.
بعضی از فرمهای عشق مانع سلامت روان هستند مثل عشقی که باعث پارانویید شدن فرد میشود. مثلا همهش نگران این است که همسرش دارد به او خیانت میکند و یا فردی که بر اثر عاشقی دچار jealous delusion یا هذیانهای حسادت میشود و گمان میکند هر کس با همسرش سلامعلیک میکند با او سر و سرّی دارد، این یک عشق بیمارگونه است. برعکس آن آدم پیشتر خودشیفتهای را در نظر بگیرید که عاشق میشود و حالا نانش را با یک نفر به نام معشوق تقسیم میکند و حتی حاضر است سهم بزرگتر نانش را به آن آدم بدهد. این عشق برای او فرارفتن از خودشیفتگی و بزرگ شدن و بنابراین برای سلامت روان مفید است.
• عشق و در کل احساسات اموری ارادی هستند یا غیر ارادی؟ بعضی معتقدند که با متدهایی میتوان به احساسات هم کنترل داشت. بهنظر شما این کنترل تا چهاندازه میتواند محقق شود؟
احساسات ارادی نیستند، ولی اینکه ما بر مبنای آن احساسات چه رفتاری انجام بدهیم را میتوانیم ارادی تلقی کنیم؛ بنابراین ما هیچ وقت نمیگوییم که این احساس بد یا خوبی است که تو داری. اما چنین نیست که یک نفر چون عاشق شده، یا عصبانی شده هر رفتاری انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما میپذیریم و در مواجهه با احساسات، پذیرش یا acceptance داریم؛ امّا در مواجهه با این که من خشمگین شدم و زدم شیشه را شکستم یا مثلا بهخاطر عاشق شدن وارد رابطهای جدید شدم پیش از آن که رابطهی قبلی ام را تمام کردم این دیگر نمیتواند بگوید که من عاشق شدم و دست خودم نبود. عاشق شدن یا احساساتی شدن دست خودم نیست، اما اینکه من براساس آن عشق چه کنم میتواند دست خودم باشد. اما این توانستن به چه چیزهایی بستگی دارد؟ به اینکه این آدم چقدر قسمتهای عالی مغزش یعنی لوب پیش پیشانیاش (prefrontal ) بر قسمت تحتانیتر یعنی بر سیستم limbic که مرکز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براین نقاط باعث میشود که وقتی عصبانی می شویم یا عاشق میشویم، نفرت پیدا میکنیم یا دلتنگ می شویم، کینه میورزیم، چندشمان میشود، میترسیم و... بتوانیم رفتار مناسبتر، متعهدانهتر، مسؤولانهتر و مؤثرتری را در پاسخ به آن عشق یا خشم داشته باشیم.
@drsargolzaei
#مصاحبه
#روانشناسی_و_عاشقی
قسمت سوم
مصاحبهٔ علی ورامینی
(از صفحهٔ اندیشهٔ روزنامهٔ اعتماد)
با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
بنابراین اینجا بحث این است که وقتی ما بر اساس علل اربعهٔٔ ارسطویی راجع به عشق صحبت میکنیم ، ما باید به این برسیم که ما انواع یا فرمهای مختلفی از عشق داریم. یک نفر وقتی راجع به عاشق شدن صحبت میکند از گریبانچاککردن صحبت میکند و یکی وقتی راجع به عشق صحبت میکند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن میگوید(چنان که سعدی سروده است: "دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی" ) و دیگری وقتی که عاشق میشود دل نگران ایمان خودش است(چنان که حافظ سروده است: "چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم/ که دل بهدست کمان ابرویی است کافرکیش." ) درنتیجه این انواع عشق و فرمهای مختلف عشق که شخصیتهای مختلف و فرهنگهای مختلف آن را خلق میکنند، باعث میشود که ما یک عشق نداشته باشیم. مثلاً شما به دو فیلم محسن مخملباف در رابطه با عشق نگاه کنید یکی «نوبت عاشقی» است که در ایران توقیف شد و بعدتر «سکس و فلسفه» که فیلمی است که در تاجیکستان ساخت. در این فیلمهای محسن مخملباف شما میتوانید فرمهای مختلف عشق را ببینید؛ یا مثلاً فیلم مرحوم کیارستمی بزرگ به نام « مثل یک عاشق یا like someone in Love » را ببینید که آن را در ژاپن ساخت . کیارستمی در این فیلم نشان داد که دو نفر (یک مرد جوان و یک پیرمرد) هر دو عاشق یک دختر هستند ولی هر کدام از اینها با عشق چه میکند و هر کدام از اینها چقدر متفاوت عاشقی میکند. این چگونه عاشقی کردن در همان بحث فرم یا صورت عشق در آن علّت صوری ارسطویی میگنجد. یکی از این صورتهای عشق ممکن است ما را به سلامت روان نزدیک کند و یکی از این صورتهای عشق هم ممکن است ما را از سلامت روان دور کند. اینکه این صورتهای عشق چقدر سالم هستند یا ناسالم، به خود تعریف سلامت روان برمیگردد. تعریف سلامت روان هم زیرمجموعهی فرهنگ است؛ یعنی یک نظریهپرداز عمیقاً مسلمان هیچ وقت مثل یک نظریهپرداز عمیقاً بودایی راجع به سلامت روان صحبت نمیکند.
دو پیشفرض در سؤال شما وجود دارد که من با قطعی بودن هر دو مخالف هستم. اول اینکه که انگار سلامت روان یک تعریف مورد اجماع دارد که ندارد. و دومین پیشفرضش این است که عشق یک صورت ثابت دارد که ندارد. بنابراین براساس اینکه کدام تعریف از سلامت روان را برداریم و کدام صورت از عشق را برداریم میتوان به این سؤال جواب داد. در واقع پاسخ به سؤال شما نیاز به این دارد که به خیلی مقدمات بپردازیم.
بعضی از فرمهای عشق مانع سلامت روان هستند مثل عشقی که باعث پارانویید شدن فرد میشود. مثلا همهش نگران این است که همسرش دارد به او خیانت میکند و یا فردی که بر اثر عاشقی دچار jealous delusion یا هذیانهای حسادت میشود و گمان میکند هر کس با همسرش سلامعلیک میکند با او سر و سرّی دارد، این یک عشق بیمارگونه است. برعکس آن آدم پیشتر خودشیفتهای را در نظر بگیرید که عاشق میشود و حالا نانش را با یک نفر به نام معشوق تقسیم میکند و حتی حاضر است سهم بزرگتر نانش را به آن آدم بدهد. این عشق برای او فرارفتن از خودشیفتگی و بزرگ شدن و بنابراین برای سلامت روان مفید است.
• عشق و در کل احساسات اموری ارادی هستند یا غیر ارادی؟ بعضی معتقدند که با متدهایی میتوان به احساسات هم کنترل داشت. بهنظر شما این کنترل تا چهاندازه میتواند محقق شود؟
احساسات ارادی نیستند، ولی اینکه ما بر مبنای آن احساسات چه رفتاری انجام بدهیم را میتوانیم ارادی تلقی کنیم؛ بنابراین ما هیچ وقت نمیگوییم که این احساس بد یا خوبی است که تو داری. اما چنین نیست که یک نفر چون عاشق شده، یا عصبانی شده هر رفتاری انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما میپذیریم و در مواجهه با احساسات، پذیرش یا acceptance داریم؛ امّا در مواجهه با این که من خشمگین شدم و زدم شیشه را شکستم یا مثلا بهخاطر عاشق شدن وارد رابطهای جدید شدم پیش از آن که رابطهی قبلی ام را تمام کردم این دیگر نمیتواند بگوید که من عاشق شدم و دست خودم نبود. عاشق شدن یا احساساتی شدن دست خودم نیست، اما اینکه من براساس آن عشق چه کنم میتواند دست خودم باشد. اما این توانستن به چه چیزهایی بستگی دارد؟ به اینکه این آدم چقدر قسمتهای عالی مغزش یعنی لوب پیش پیشانیاش (prefrontal ) بر قسمت تحتانیتر یعنی بر سیستم limbic که مرکز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براین نقاط باعث میشود که وقتی عصبانی می شویم یا عاشق میشویم، نفرت پیدا میکنیم یا دلتنگ می شویم، کینه میورزیم، چندشمان میشود، میترسیم و... بتوانیم رفتار مناسبتر، متعهدانهتر، مسؤولانهتر و مؤثرتری را در پاسخ به آن عشق یا خشم داشته باشیم.
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
"جامعهی ایران در حال فرار به سمت بحثهای فلسفی و وجودی است."
بخشی از گفتگوی دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و دکتر هدایت علوی تبار (استاد فلسفه)
در دفتر ماهنامه «سپیده دانایی» درباره ی
#روانشناسی_اگزیستانسیال و #فلسفه_اگزیستانسیال
متن کامل این گفتگو را در شماره ی اسفندماه «سپیده دانایی» مطالعه فرمایید.
بخش اول
دکتر سرگلزایی: گاهی انسان از دغدغه های وجودی به مسائل روزمره فرار می کند یعنی به جای این که با ترس از مرگ و با ترس از بیمعنایی زندگی مواجه شود فرار می کند به این که چرا همسرم مرا درک نمیکند یا چرا شغل مناسب پیدا نمیکنم؛ برعکسش هم وجود دارد یعنی ممکن است یک آدمی از ناشایستگیهای اجتماعی و ارتباطی خود به مسائل وجودی فرار کند. بسیاری از آدمها هستند که کمکاری میکنند، به خودشان سختی نمیدهند، تعهّد اجتماعیشان کم است؛ اما وقتی اینها به جلسه مشاوره میروند شروع میکنند به طرح کردن سؤالات وجودی ، یعنی جلسه مشاوره را تبدیل به جلسه بحث فلسفی راجع به مسائل وجودی میکند. درحالیکه وقتی خوب میبینیم، میبینیم مسئله این آدم مسئله وجودی نیست ولی یاد گرفته وقتی راجع به این چیزها حرف بزند او را جدیتر میگیرند تا اینکه بگوید من با مادرم نمیتوانم مسئلهام را حل کنم. به جای اینکه بگوید من که 37 ساله هستم هنوز با مادرم مشکل دارم میآید مسائل وجودی را مطرح میکند.
سپیده دانایی : مثلاً چه مسائلی را مطرح میکنند؟
دکتر سرگلزایی: مثلاً به درمانگرش میگوید شما معنای زندگی را پیدا کردید یا خیر؟ چرا من باید سر کار بروم وقتی که اصلاً نمیدانیم چرا هستیم؟! یعنی گریز به مسائل وجودی میزند برای اینکه به این نپردازد که در سن 37 سالگی از مادرش پول میگیرد و همچنان هم ناراضی و متوقع است و بیشتر میخواهد بگیرد. وقتی ما در فضای نظریهپردازی هستیم تکلیف ما روشن است اما وقتی در فضای بالینی قرار میگیریم آنوقت همانطور که ممکن است یک آدم برای فرار از مسائل وجودی به مسائل ارتباطی و بین فردی پناه ببرد خیلی وقتها هم برعکس آدمها دارند از مسائل بین فردی به مسائل وجودی پناه میبرند و این آن چالشی است که رواندرمانگر باید خیلی حواسش را جمع کند. اگر یک رواندرمانگر خودش را روان شناس وجودی معرفی کند خیلی راحت در تله مراجعی میافتد که بحث را از جایی که مشکل رشدی شخصی اوست به حوزه مسائل بشری ببرد که توپ در زمین دیگری بیفتد.
خیلی وقتها زمانی که رسیدگی به یک مسئله ملموس دشوار است و ما را اذیت میکند ترجیح میدهیم به سراغ ماجرای انتزاعیتر برویم و راجع به آن صحبت کنیم. جامعه ایران اساساً الآن دارد به بحثهای فلسفی و وجودی فرار میکند. مسائل اساسی روانی-اجتماعی که در جامعه ایران داریم مسائلی نیستند که مسئله وجودی و مسئله انسان در برابر هستی باشد. ما ایرانی ها هنوز درباره ی مسائل شهروندی سر در گم هستیم. درباره مسئله من در مقابل همسایهام ، مسئله من در مقابل حکومت، درباره ی حقوق اجتماعی، شهروندی، مدنی ؛ همه این حوزه ها مسئلهدار است و ما نمیدانیم چه کار کنیم. در نتیجه ما ترجیح میدهیم به مسئلهای فرار کنیم که صحبت کردن از آن بیخطر است، چون اگر بخواهم درباره مسئله من در مقابل نهادهای قدرت صحبت کنم خطر دارد. اگر درباره ی من در مقابل همسایهام صحبت کنم یک مسئولیتی دارم باید مهارت این را داشته باشم که این مسئله را با همسایهام مطرح کنم، مذاکره کنم ، یا من کنار بیایم و یا او را را متقاعد کنم، اینها همه هزینه دارند ولی وقتی درباره مسئله معنا صحبت میکنم نه کسی مرا تهدید میکند نه من کسی را تهدید میکنم نه هیچ مسئولیتی به عهده من است. به نظرم میآید جامعه ایرانی بهعنوان یک جامعه ی گریزپای غیرعمل گرا دارد از مسائلی که باید بابت آن ها هزینه بپردازد به موضوعات وجودی فرار میکند. هر چه نظریات کلیتر و مبهمتر باشند و مسئولیتهای اجتماعی کمتری برای ما ایجاد کنند بیشتر به سوی آن ها فرار میکنیم. به نظرم امروزه یکی از دلایل مد شدن روان شناسی وجودی این است.
https://drsargolzaei.com/images/mbooks/IMG_20190330_124748_856.jpg
#مصاحبه
"جامعهی ایران در حال فرار به سمت بحثهای فلسفی و وجودی است."
بخشی از گفتگوی دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و دکتر هدایت علوی تبار (استاد فلسفه)
در دفتر ماهنامه «سپیده دانایی» درباره ی
#روانشناسی_اگزیستانسیال و #فلسفه_اگزیستانسیال
متن کامل این گفتگو را در شماره ی اسفندماه «سپیده دانایی» مطالعه فرمایید.
بخش اول
دکتر سرگلزایی: گاهی انسان از دغدغه های وجودی به مسائل روزمره فرار می کند یعنی به جای این که با ترس از مرگ و با ترس از بیمعنایی زندگی مواجه شود فرار می کند به این که چرا همسرم مرا درک نمیکند یا چرا شغل مناسب پیدا نمیکنم؛ برعکسش هم وجود دارد یعنی ممکن است یک آدمی از ناشایستگیهای اجتماعی و ارتباطی خود به مسائل وجودی فرار کند. بسیاری از آدمها هستند که کمکاری میکنند، به خودشان سختی نمیدهند، تعهّد اجتماعیشان کم است؛ اما وقتی اینها به جلسه مشاوره میروند شروع میکنند به طرح کردن سؤالات وجودی ، یعنی جلسه مشاوره را تبدیل به جلسه بحث فلسفی راجع به مسائل وجودی میکند. درحالیکه وقتی خوب میبینیم، میبینیم مسئله این آدم مسئله وجودی نیست ولی یاد گرفته وقتی راجع به این چیزها حرف بزند او را جدیتر میگیرند تا اینکه بگوید من با مادرم نمیتوانم مسئلهام را حل کنم. به جای اینکه بگوید من که 37 ساله هستم هنوز با مادرم مشکل دارم میآید مسائل وجودی را مطرح میکند.
سپیده دانایی : مثلاً چه مسائلی را مطرح میکنند؟
دکتر سرگلزایی: مثلاً به درمانگرش میگوید شما معنای زندگی را پیدا کردید یا خیر؟ چرا من باید سر کار بروم وقتی که اصلاً نمیدانیم چرا هستیم؟! یعنی گریز به مسائل وجودی میزند برای اینکه به این نپردازد که در سن 37 سالگی از مادرش پول میگیرد و همچنان هم ناراضی و متوقع است و بیشتر میخواهد بگیرد. وقتی ما در فضای نظریهپردازی هستیم تکلیف ما روشن است اما وقتی در فضای بالینی قرار میگیریم آنوقت همانطور که ممکن است یک آدم برای فرار از مسائل وجودی به مسائل ارتباطی و بین فردی پناه ببرد خیلی وقتها هم برعکس آدمها دارند از مسائل بین فردی به مسائل وجودی پناه میبرند و این آن چالشی است که رواندرمانگر باید خیلی حواسش را جمع کند. اگر یک رواندرمانگر خودش را روان شناس وجودی معرفی کند خیلی راحت در تله مراجعی میافتد که بحث را از جایی که مشکل رشدی شخصی اوست به حوزه مسائل بشری ببرد که توپ در زمین دیگری بیفتد.
خیلی وقتها زمانی که رسیدگی به یک مسئله ملموس دشوار است و ما را اذیت میکند ترجیح میدهیم به سراغ ماجرای انتزاعیتر برویم و راجع به آن صحبت کنیم. جامعه ایران اساساً الآن دارد به بحثهای فلسفی و وجودی فرار میکند. مسائل اساسی روانی-اجتماعی که در جامعه ایران داریم مسائلی نیستند که مسئله وجودی و مسئله انسان در برابر هستی باشد. ما ایرانی ها هنوز درباره ی مسائل شهروندی سر در گم هستیم. درباره مسئله من در مقابل همسایهام ، مسئله من در مقابل حکومت، درباره ی حقوق اجتماعی، شهروندی، مدنی ؛ همه این حوزه ها مسئلهدار است و ما نمیدانیم چه کار کنیم. در نتیجه ما ترجیح میدهیم به مسئلهای فرار کنیم که صحبت کردن از آن بیخطر است، چون اگر بخواهم درباره مسئله من در مقابل نهادهای قدرت صحبت کنم خطر دارد. اگر درباره ی من در مقابل همسایهام صحبت کنم یک مسئولیتی دارم باید مهارت این را داشته باشم که این مسئله را با همسایهام مطرح کنم، مذاکره کنم ، یا من کنار بیایم و یا او را را متقاعد کنم، اینها همه هزینه دارند ولی وقتی درباره مسئله معنا صحبت میکنم نه کسی مرا تهدید میکند نه من کسی را تهدید میکنم نه هیچ مسئولیتی به عهده من است. به نظرم میآید جامعه ایرانی بهعنوان یک جامعه ی گریزپای غیرعمل گرا دارد از مسائلی که باید بابت آن ها هزینه بپردازد به موضوعات وجودی فرار میکند. هر چه نظریات کلیتر و مبهمتر باشند و مسئولیتهای اجتماعی کمتری برای ما ایجاد کنند بیشتر به سوی آن ها فرار میکنیم. به نظرم امروزه یکی از دلایل مد شدن روان شناسی وجودی این است.
https://drsargolzaei.com/images/mbooks/IMG_20190330_124748_856.jpg
#یادداشت_هفته
#مصاحبه
"جامعهی ایران در حال فرار به سمت بحثهای فلسفی و وجودی است."
بخشی از گفتگوی دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و دکتر هدایت علوی تبار (استاد فلسفه)
در دفتر ماهنامه «سپیده دانایی» درباره ی
#روانشناسی_اگزیستانسیال و #فلسفه_اگزیستانسیال
متن کامل این گفتگو را در شماره ی اسفندماه «سپیده دانایی» مطالعه فرمایید.
بخش دوم
در فضای بالینی هم همین مشکل وجود دارد، وقتی یک روانشناس بگوید من روانشناس وجودی هستم در واقع دارد به واژههای مبهمی مثل اصالت و معنا تکیه میکند و میتواند از حسابرسی شانه خالی کند، چون وقتی یک روانشناسی میگوید من روانشناس رفتاری هستم باید تکنیک بدهد، باید بیمارش را رصد کند، باید آزمون بگیرد و نشان دهد که تکنیکش مؤثر است. وقتی روانشناسی میگوید دارم شناختی کار میکنم باید خطاهای شناختی را درس بدهد، به مراجع برنامه و تکلیف بدهد، باید از مراجع خود تکلیف بخواهد، تکلیفش را ببیند و تصحیح کند. ولی روانشناس وجودی آنهم یک روانشناس وجودی که نه فلسفه وجودی میداند نه تاریخ روانشناسی وجودی میداند و صرفاً اروین یالوم میخواند و میگوید من وجودی هستم و میگوید «من در اینجا و اکنونِ ارتباطِ درمانی با اصیل ترین وجه خودم حضور پیدا می کنم» خب این عبارات مبهم و سنجش ناپذیر خیلی تکلیف یک روانشناس و بار مسئولیت او را کم میکنند. هر کسی از او بپرسد چرا بیمارت را در آغوش گرفتی، میگوید اصالت وجودیام در آن لحظه به من گفت این اصیلترین رابطه با مخاطب است.
سپیده دانایی : یعنی روانشناسی وجودی متدلوژی و روش معرفتشناسی ندارد، حتی در نگاه یالوم؟
دکتر سرگلزایی: دقیقاً در نگاه یالوم چیزی که جالب است اینکه هر وقت میبینید یالوم دارد با حسابوکتاب حرف میزند دارد از نظریات روانکاوی استفاده میکند. در کتابهای یالوم مکرراً میبینید از مراجعین رؤیاهایشان را میگیرد تحلیلشان میکند، دفاعهای روانیشان را میشکند؛ یعنی از آن دورهای که دوره روانکاوی گذرانده دارد استفاده میکند. اروین یالوم یک روانپزشک است که اول مثل همه روانپزشکها نوروساینس و سایکوفارماکولوژی یاد گرفته و سالها هم دارو تجویز کرده است؛ بعد روانکاوی را یاد گرفته، دورههای روانکاوی را گذرانده است و وقتی کتابهایش را بخوانید میبینید بارها و بارها دارد از چارچوبهای روانکاوی برای درمان استفاده میکند، ولی با گفتن اینکه من یک روانشناس اگزیستانسیال هستم برای خودش یک حیاط خلوتی باز میکند که اگر خواستم حرفی بزنم که هیچ تکیهگاهی به جز احساس، ادراک و تجربه من ندارد بگویم من اگزیستانسیال هستم و بر مبنای اصالت انسانی خودم دارم عمل میکنم؛ بنابراین برای یک روانشناس تازهکار و کمتجربه راحتترین کار این است بگوید من یک روانشناس وجودی هستم، یالومی کار میکنم و دیگر به هیچکس پاسخگو نباشد به جز اصالت وجودی خویش! بنابراین من مُد شدن روانشناسی وجودی را در جامعه ایرانی، گریز از مسئولیتهای کاملاً عینی شهروندیاش میبینم و مُد شدن روانشناسی وجودی را در بین شانه خالی کردن از زیر بار چارچوب، مهارت و دانش. بنابراین این ماجرا را برای جامعه ایرانی فرصت، رشد و ارتقاء نمیبینم بلکه الگوی تکراری «شاعرانه سخن گفتن و رندانه زندگی کردن» میدانم.
https://drsargolzaei.com/images/mbooks/IMG_20190330_124748_856.jpg
#مصاحبه
"جامعهی ایران در حال فرار به سمت بحثهای فلسفی و وجودی است."
بخشی از گفتگوی دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
و دکتر هدایت علوی تبار (استاد فلسفه)
در دفتر ماهنامه «سپیده دانایی» درباره ی
#روانشناسی_اگزیستانسیال و #فلسفه_اگزیستانسیال
متن کامل این گفتگو را در شماره ی اسفندماه «سپیده دانایی» مطالعه فرمایید.
بخش دوم
در فضای بالینی هم همین مشکل وجود دارد، وقتی یک روانشناس بگوید من روانشناس وجودی هستم در واقع دارد به واژههای مبهمی مثل اصالت و معنا تکیه میکند و میتواند از حسابرسی شانه خالی کند، چون وقتی یک روانشناسی میگوید من روانشناس رفتاری هستم باید تکنیک بدهد، باید بیمارش را رصد کند، باید آزمون بگیرد و نشان دهد که تکنیکش مؤثر است. وقتی روانشناسی میگوید دارم شناختی کار میکنم باید خطاهای شناختی را درس بدهد، به مراجع برنامه و تکلیف بدهد، باید از مراجع خود تکلیف بخواهد، تکلیفش را ببیند و تصحیح کند. ولی روانشناس وجودی آنهم یک روانشناس وجودی که نه فلسفه وجودی میداند نه تاریخ روانشناسی وجودی میداند و صرفاً اروین یالوم میخواند و میگوید من وجودی هستم و میگوید «من در اینجا و اکنونِ ارتباطِ درمانی با اصیل ترین وجه خودم حضور پیدا می کنم» خب این عبارات مبهم و سنجش ناپذیر خیلی تکلیف یک روانشناس و بار مسئولیت او را کم میکنند. هر کسی از او بپرسد چرا بیمارت را در آغوش گرفتی، میگوید اصالت وجودیام در آن لحظه به من گفت این اصیلترین رابطه با مخاطب است.
سپیده دانایی : یعنی روانشناسی وجودی متدلوژی و روش معرفتشناسی ندارد، حتی در نگاه یالوم؟
دکتر سرگلزایی: دقیقاً در نگاه یالوم چیزی که جالب است اینکه هر وقت میبینید یالوم دارد با حسابوکتاب حرف میزند دارد از نظریات روانکاوی استفاده میکند. در کتابهای یالوم مکرراً میبینید از مراجعین رؤیاهایشان را میگیرد تحلیلشان میکند، دفاعهای روانیشان را میشکند؛ یعنی از آن دورهای که دوره روانکاوی گذرانده دارد استفاده میکند. اروین یالوم یک روانپزشک است که اول مثل همه روانپزشکها نوروساینس و سایکوفارماکولوژی یاد گرفته و سالها هم دارو تجویز کرده است؛ بعد روانکاوی را یاد گرفته، دورههای روانکاوی را گذرانده است و وقتی کتابهایش را بخوانید میبینید بارها و بارها دارد از چارچوبهای روانکاوی برای درمان استفاده میکند، ولی با گفتن اینکه من یک روانشناس اگزیستانسیال هستم برای خودش یک حیاط خلوتی باز میکند که اگر خواستم حرفی بزنم که هیچ تکیهگاهی به جز احساس، ادراک و تجربه من ندارد بگویم من اگزیستانسیال هستم و بر مبنای اصالت انسانی خودم دارم عمل میکنم؛ بنابراین برای یک روانشناس تازهکار و کمتجربه راحتترین کار این است بگوید من یک روانشناس وجودی هستم، یالومی کار میکنم و دیگر به هیچکس پاسخگو نباشد به جز اصالت وجودی خویش! بنابراین من مُد شدن روانشناسی وجودی را در جامعه ایرانی، گریز از مسئولیتهای کاملاً عینی شهروندیاش میبینم و مُد شدن روانشناسی وجودی را در بین شانه خالی کردن از زیر بار چارچوب، مهارت و دانش. بنابراین این ماجرا را برای جامعه ایرانی فرصت، رشد و ارتقاء نمیبینم بلکه الگوی تکراری «شاعرانه سخن گفتن و رندانه زندگی کردن» میدانم.
https://drsargolzaei.com/images/mbooks/IMG_20190330_124748_856.jpg
#مصاحبه
#رسانه_و_بحران
پرسش علی ورامینی خبرنگار اجتماعی ماهنامه مدیریت ارتباطات برای پرونده رسانه و بحران شماره اردیبهشت ماه ۹۸:
- احتمالا نظرسنجی که سازمان ایسپا انجام داده بود و تقریبا دقیق هم هست را شما دیدهاید. حدود 60 درصد مردم ایران به هیچ طریقی به سیلزدهها کمک نکردند؛ درصورتی که این سیل اخیر را یکی از سنگینترین وقایع و فجایع قرن اخیر ایران میدانند. فارغ از همهی بحثهای جامعهشناختیای که وجود دارد، اینکه نسبت به نهادهای درگیر، نهادهای حکومتی و حتی سلبریتیها که دورهی پیش وارد شدند یک بیاعتمادی بین عموم برای کمک کردن به وجود آمده، بهنظرتان جنبههای روانشناختی اجتماعی این اتفاق، اینکه 60 درصد مردم ما (که آمار قابلتوجهی هم هست) احساس همدردی نکردند، چیست؟
دکتر سرگلزایی: بهنظر من یک دلیل آن کِرِختی عاطفی(emotional numbness) است؛ مثلاً وقتی یک فردی را خدای نکرده مداوم مورد شکنجه قرار دهید و مداوم به او درد ایجاد کنید، بعد از مدتی برای مقابله با این درد در مغز او یکسری مواد شبهافیونی آزاد میشود که او را مقابل درد کرخت میکند. بنابراین شما میبینید آدمی که در شرایط خیلی سخت است بعد از مدتی دیگر اصلا گریه نمیکند، دیگر جیغ نمیزند و دیگر علائم ترس در او نمیبینید. فقط وقتی با آن آدم مواجه میشوید آن فرد را با یک نگاه خالی، تُهی و سرد و یک چهرهی بیتفاوت و «سنگی» میبینید که دارد درد را تحمل میکند.
جامعهی ما متاسفانه جامعهای است که مرتب برایش بحران اتفاق میافتد. پیامِ "تسلیت ایران" و یا سیاه کردن پروفایلها و امثالهم هر فصل اتفاق میافتد. سیل، زلزله، افتادن اتوبوس دانشجویان یا دانشآموزان ته درّه، تغییرات عجیب اقتصادی که باعث بیکار شدن عدهی زیادی و زیر خط فقر رفتن مردم بسیاری میشوند و ... همهی اینها باعث کرختی عاطفی میشود. در این شرایط معلوم است که وقتی گفته میشود که هوای پایتخت هم به حد مسمومیت و خطرناکی رسیده و در 5 سال گذشته این چنین آلوده نبوده، باز هم شما میبینید که مردم بیتفاوت زندگیشان را میکنند؛ چون دچار کرختی عاطفی میشوند. وقتی جامعهای دائما در بحران باشد دچار یک کرختی میشود، حال چه این بحرانها طبیعی و خارج از کنترل باشد چه توسط عواملی روشن و قابل پیشگیری ایجاد شود.
مثلا «یووال نوح هراری» در کتابِ «۲۱ درس برای قرن ۲۱» به شیوهی مدیریت پوتین و اینکه چگونه در روسیه عدهای برای تداوم منافع شان دائماً بحرانزایی میکنند، اشاره میکند. یک فصلی از این کتاب راجع به انواع مدیریت کلان است و یکیاش راجع به سبک رهبری ولادیمیر پوتین در روسیه است. یک حکومت مستبدِ انحصارگرا که از نظر هراری این حکومت اساسا اولویتش منافع ملّی نیست بلکه یک «مونوپُلی دولتی» برای خودشان ساختهاند و چه از حیث اقتصادی و چه از حیث سیاسی، همه را کنار گذاشتند و برای منافع این گروه بسته ی قدرت مملکت را اداره میکنند. در اینجا یووال نوح هراری میگوید این ها چطوری میتوانند این کار را در درازمدت انجام دهند. بالاخره مردم روسیه باید بفهمند که ولادیمیر پوتین و تیمش کار سازنده ای برای روسیه انجام نمیدهند! میگوید یکی از کارهایی که این حکومتها انجام میدهند تولید دائمی بحران است. هراری معتقد است که نظام روسیه اساسا از بحرانها جلوگیری نمیکند و حتی خود بحرانزایی هم میکند. بد نیست که عین متن هراری در رابطه با روسیه تحت رهبری پوتین را ببینیم. او در صفحهی 29 و 30 کتاب «۲۱ درس برای قرن ۲۱» میگوید:
« روسیهی احیا شده خود را رقیبی بسیار قدرتمند برای قدرت های جهانی لیبرال میداند اما هر چند قدرت نظامی خود را بازسازی کرده است از نظر ایدئولوژیک ورشکسته است. بدون تردید ولادیمیر پوتین هم در روسیه و هم در بین جنبشهای دست راستی مختلف سراسر جهان شناخته شده است با این همه وجههی جهانی برای جذب احتمالی اسپانیاییهای بیکار و برزیلیهای ناراضی را ندارد. روسیه مدل جایگزینی برای لیبرال دموکراسی عرضه کرده، اما این مدل یک ایدئولوژی سیاسی منسجم نیست، بیشتر شیوهی سیاسی است که در آن عدهای از اعضای الیگارشی بیشترین ثروت و قدرت کشور را انحصاری کرده و سپس از کنترل خود در رسانهها برای مخفی نگه داشتن فعالیتهای خود و استحکام قوانینشان استفاده میکنند.
https://drsargolzaei.com/%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%86/
#رسانه_و_بحران
پرسش علی ورامینی خبرنگار اجتماعی ماهنامه مدیریت ارتباطات برای پرونده رسانه و بحران شماره اردیبهشت ماه ۹۸:
- احتمالا نظرسنجی که سازمان ایسپا انجام داده بود و تقریبا دقیق هم هست را شما دیدهاید. حدود 60 درصد مردم ایران به هیچ طریقی به سیلزدهها کمک نکردند؛ درصورتی که این سیل اخیر را یکی از سنگینترین وقایع و فجایع قرن اخیر ایران میدانند. فارغ از همهی بحثهای جامعهشناختیای که وجود دارد، اینکه نسبت به نهادهای درگیر، نهادهای حکومتی و حتی سلبریتیها که دورهی پیش وارد شدند یک بیاعتمادی بین عموم برای کمک کردن به وجود آمده، بهنظرتان جنبههای روانشناختی اجتماعی این اتفاق، اینکه 60 درصد مردم ما (که آمار قابلتوجهی هم هست) احساس همدردی نکردند، چیست؟
دکتر سرگلزایی: بهنظر من یک دلیل آن کِرِختی عاطفی(emotional numbness) است؛ مثلاً وقتی یک فردی را خدای نکرده مداوم مورد شکنجه قرار دهید و مداوم به او درد ایجاد کنید، بعد از مدتی برای مقابله با این درد در مغز او یکسری مواد شبهافیونی آزاد میشود که او را مقابل درد کرخت میکند. بنابراین شما میبینید آدمی که در شرایط خیلی سخت است بعد از مدتی دیگر اصلا گریه نمیکند، دیگر جیغ نمیزند و دیگر علائم ترس در او نمیبینید. فقط وقتی با آن آدم مواجه میشوید آن فرد را با یک نگاه خالی، تُهی و سرد و یک چهرهی بیتفاوت و «سنگی» میبینید که دارد درد را تحمل میکند.
جامعهی ما متاسفانه جامعهای است که مرتب برایش بحران اتفاق میافتد. پیامِ "تسلیت ایران" و یا سیاه کردن پروفایلها و امثالهم هر فصل اتفاق میافتد. سیل، زلزله، افتادن اتوبوس دانشجویان یا دانشآموزان ته درّه، تغییرات عجیب اقتصادی که باعث بیکار شدن عدهی زیادی و زیر خط فقر رفتن مردم بسیاری میشوند و ... همهی اینها باعث کرختی عاطفی میشود. در این شرایط معلوم است که وقتی گفته میشود که هوای پایتخت هم به حد مسمومیت و خطرناکی رسیده و در 5 سال گذشته این چنین آلوده نبوده، باز هم شما میبینید که مردم بیتفاوت زندگیشان را میکنند؛ چون دچار کرختی عاطفی میشوند. وقتی جامعهای دائما در بحران باشد دچار یک کرختی میشود، حال چه این بحرانها طبیعی و خارج از کنترل باشد چه توسط عواملی روشن و قابل پیشگیری ایجاد شود.
مثلا «یووال نوح هراری» در کتابِ «۲۱ درس برای قرن ۲۱» به شیوهی مدیریت پوتین و اینکه چگونه در روسیه عدهای برای تداوم منافع شان دائماً بحرانزایی میکنند، اشاره میکند. یک فصلی از این کتاب راجع به انواع مدیریت کلان است و یکیاش راجع به سبک رهبری ولادیمیر پوتین در روسیه است. یک حکومت مستبدِ انحصارگرا که از نظر هراری این حکومت اساسا اولویتش منافع ملّی نیست بلکه یک «مونوپُلی دولتی» برای خودشان ساختهاند و چه از حیث اقتصادی و چه از حیث سیاسی، همه را کنار گذاشتند و برای منافع این گروه بسته ی قدرت مملکت را اداره میکنند. در اینجا یووال نوح هراری میگوید این ها چطوری میتوانند این کار را در درازمدت انجام دهند. بالاخره مردم روسیه باید بفهمند که ولادیمیر پوتین و تیمش کار سازنده ای برای روسیه انجام نمیدهند! میگوید یکی از کارهایی که این حکومتها انجام میدهند تولید دائمی بحران است. هراری معتقد است که نظام روسیه اساسا از بحرانها جلوگیری نمیکند و حتی خود بحرانزایی هم میکند. بد نیست که عین متن هراری در رابطه با روسیه تحت رهبری پوتین را ببینیم. او در صفحهی 29 و 30 کتاب «۲۱ درس برای قرن ۲۱» میگوید:
« روسیهی احیا شده خود را رقیبی بسیار قدرتمند برای قدرت های جهانی لیبرال میداند اما هر چند قدرت نظامی خود را بازسازی کرده است از نظر ایدئولوژیک ورشکسته است. بدون تردید ولادیمیر پوتین هم در روسیه و هم در بین جنبشهای دست راستی مختلف سراسر جهان شناخته شده است با این همه وجههی جهانی برای جذب احتمالی اسپانیاییهای بیکار و برزیلیهای ناراضی را ندارد. روسیه مدل جایگزینی برای لیبرال دموکراسی عرضه کرده، اما این مدل یک ایدئولوژی سیاسی منسجم نیست، بیشتر شیوهی سیاسی است که در آن عدهای از اعضای الیگارشی بیشترین ثروت و قدرت کشور را انحصاری کرده و سپس از کنترل خود در رسانهها برای مخفی نگه داشتن فعالیتهای خود و استحکام قوانینشان استفاده میکنند.
https://drsargolzaei.com/%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%86/
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
رسانه و بحران
رسانه و بحران - همانطور که آلن دو باتن در کتاب «خبر (راهنمای کاربران)» از قول هگل نقل میکند؛ در عصر جدید (مدرن و پسامدرن) رسانه جایگزین