دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.2K subscribers
1.78K photos
97 videos
154 files
3.25K links
Download Telegram
همراه شو عزیز

سرود رزم مشترک معروف به همراه شو عزیز، شعری حماسی است که در تاریخ معاصر ایران جایگاه ویژه‌ای دارد. این شعر را شخصی با نام مستعار «برزین آذرمهر» (احتمالاً نام مستعار پرویز مشکاتیان) سروده است. این سرود نخستین بار در سال ۱۳۵۸ به خوانندگی محمدرضا شجریان و آهنگسازی پرویز مشکاتیان در آواز اصفهان اجرا شده است. اجراهای دیگری نیز از آن منتشر شده است مانند اجرای محسن نامجو.
@drsargolzaei
‏برادر بی‌قراره

آهنگ: محمدرضا لطفی
شعر: اصلان اصلانیان
اجرا: محمدرضا شجریان
تاریخ اجرا: بهمن ۵۷
@drsargolzaei
آداپتاسیون

موجودات زنده در تعامل با محیط خود رفتاری پویا دارند به این معنی که وقتی محیط زندگی تغییر می کند آنها نیز رفتار خود را تغییر می دهند تا شانس بقای بیشتری داشته باشند. به توانایی سازگاری موجودات زنده با تغییرات محیط "تطابق" یا "آداپتاسیون" (adaptation) گفته می شود.
مثال هایی از آداپتاسیون:
•فصل زمستان فرا می رسد، رویش گیاهان کاهش می یابد در نتیجه غذا برای حیوانات گیاهخوار کمتر در دسترس است. حیوانات گیاهخوار مجبورند فعالیت های خود را کاهش دهند تا نیاز کمتری به غذا داشته باشند. آنها کمتر از لانه خود بیرون می آیند، مدت بیشتری را در خواب به سر می برند و تولید مثل خود را متوقف می کنند (آداپتاسیون) در نتیجه برای حیوانات گیاهخوار ادامه بقا علیرغم کم شدن غذا ممکن می شود. از طرفی با کاهش جمعیت فعال حیوانات گیاهخوار در جنگل، حیوان گوشتخواری مثل خرس نیز دچار بحران کمبود مواد غذایی می شود. خرس نیز به این نتیجه می رسد که باید به یک دوره "ریاضت اقتصادی" تن دهد بنابراین به "خواب زمستانی" می رود (آداپتاسیون).
•دولت یارانه انرژی را حذف می کند. قیمت بنزین بالا می رود. کارمندان یک شرکت به این نتیجه می رسند که با نرخ جدید بنزین هزینه قابل توجهی را باید صرف ایاب و ذهاب شان کنند. آنها با مشورت با هم به این نتیجه می رسند که به جای این که هر کدام از آنها با وسیله نقلیه شخصی خود و به صورت تک سرنشین به شرکت بیاید، همکاران هر منطقه شهر هر ماه به صورت جمعی با ماشین یکی از همکاران به شرکت بیایند. با این کار هزینه ماهانه بنزین به طور متوسط برای هر کدامشان 20 درصد صرفه جویی می شود (آداپتاسیون).
•موجودات زنده به دو صورت آداپتاسیون می کنند:
1- ایجاد تغییر در خود (autoplastic adaptation) : در این حالت، ما خودمان را تغییر می دهیم تا با شرایط محیطی هماهنگ شویم. این نوع تغییر را "ژان پیاژه" زبان شناس، روانکاو و جانورشناس سوئیسی (1896-1980) accomodation می نامد. هر دو مثال قبل درباره آداپتاسیون نمونه هایی از تغییر در خود بودند.
2-ایجاد تغییر در محیط (alloplastic adaptation): در این حالت، ما محیط را به گونه ای دستکاری می کنیم که با نیازهای ما هماهنگ شود. مثلا هوا سرد می شود، ما بخاری های خانه را روشن می کنیم و با همان لباس های قبلی در خانه می نشینیم و همان فعالیت های قبلی را ادامه می دهیم، در اینجا به جای تغییر خود، تغییری در محیط ایجاد می کنیم. "کارل گوستاو یونگ" روانپزشک سوئیسی که در زمینه روانکاوی استاد پیاژه بود(1875-1961) این نوع آداپتاسیون را"assimilation" نامید.
•کار عملی:
در دفترچه یادداشت خود هر روز تغییراتی را که در محیط انجام می شود یادداشت کنید. سپس ببینید واکنش شما به این تغییرات چه بوده است. با تأمل بیشتر ارزیابی کنید کدام واکنش شما"accomodation"  و کدام واکنش شما"assimilation" بوده است. 
دیدگاه من این است که ما باید تعادلی بین این دو نوع تغییر ایجاد کنیم. اگر همواره در مقابل فشار محیط تغییر یابیم به جای سازگاری دچار سازشکاری شده ایم و اگر همواره محیط را تغییر دهیم به جای قدرت دچار بیماری قدرت شده ایم. از دیدگاه یونگی،"assimilation" سبک آداپتاسیون آنیموسی (نرینه روانی) است و"accomodation" ، سبک آداپتاسیون آنیمایی (مادینه روانی). توصیه یونگ تعادل بین آنیما و آنیموس در هر فرد است و البته این تعادل لزوما به معنای رفتار50 -50 نیست! 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
یک جور معرفی کتاب :


 "عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!"

اشعار نزار قبانی، شاعر آزادی خواه عرب، متولد 1922 دمشق- درگذشته 1988 لندن

ترجمه ی مهدی سرحدی

انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶


عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و

صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است
مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار
بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!
شركت مكن در جرم فحشا یا نوشتن!
زیرا كه در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!
اندیشیدن درباره‌ی گنجشكان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید،
در عناوین روزنامه‌ها،
در اوزان اشعار
و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..
در بر همسرت استراحت نکن،
آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،
اكنون زیر "كاناپه" هستند!..
خواندن كتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،
مثل بید در قفسه‌های كتابخانه کاشته شده‌اند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشه‌ات آویزان باش!
سر از بشکه‌ات بیرون نیاور
تا نبینی چهره‌ی این امت تجاوز شده را..
اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است
و ماهی و سیب و كودكان را می‌خورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، می‌بینی چراغ، قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا كفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است.
یا اگر روزی بخواهی
صفحه‌ی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اكتشاف آن بدانی،
یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست،
باز، می‌بینی چراغت قرمز است!

ای وانهاده!
ای بی‌هویت!
ای رانده شده از همه‌ی نقشه‌ها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای كه كشته شده‌ای، بی هیچ جنگی!
ای كه سرت را بریده‌اند، بی آن كه خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نكن
خدا، بزدلان را به حضور نمی‌پذیرد...

@drsargolzaei
دکلمه زیبای "وارطان سخن بگو" اثر احمد شاملو با صدای شاعر . این اثر را شاملو برای "وارطان سالاخانیان" سروده بود که در زندان زیر شکنجه سخن نگفته بود و جان داده بود ولی برای عبور از سد سانسور از کلمه ی "نازلی" به جای "وارطان" در نسخ چاپی استفاده شده است. اما در این دکلمه،  از کلمه وارطان استفاده می کند.

 

 

«ــ وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگ ِ نحس پنجه میفکن!

بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»



           وارطان سخن نگفت;


                                            سرافراز


دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...



«ــ وارطان! سخن بگو!


مرغ ِ سکوت، جوجه‌ی ِ مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»



           وارطان سخن نگفت;


                                           چو خورشید


از تیره‌گی برآمد و در خون نشست و رفت...


وارطان سخن نگفت


وارطان ستاره بود

یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...



وارطان سخن نگفت

           وارطان بنفشه بود


گُل داد و


                   مژده داد: «زمستان شکست!»

    

                                                              و

    

                                                                       رفت...



شاملو

۱۳۳۳

@drsargolzaei
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ-قسمت اول

هزار و یک شب میان خواب و بیداری

#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه


((تو هرچه می خواهی، بخواه!)) 

دیشب دوباره در خواب به دمشق سفر کردم. همان محله های رویایی دمشق قدیم که افسانه های هزار و یک شب را تداعی میکردند. افسانه هایی که در آنها میتوانیم چراغ جادو را در گنجه های پستوی خانه پیدا کنیم. در راهروهای  زیر زمین نمور خانه ای بزرگ، صندوق هایی است که اگر حوصله کنی و در تاریک روشن سنگین زیر زمین یکی یکی آنها را بگردی، قالیچه ی خاک گرفته ی لوله شده ای را ته یک صندوق چوبی سبز رنگ بزرگ پیدا خواهی کرد که از نشانه هایی حدس می زنی که باید قالیچه ی حضرت سلیمان باشد!

از باب شرقی وارد محله ((باب توما)) میشوم و از خیابان باریک ((حنانیه)) به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتم. هوا نه سرد است و نه گرم، همانطوری است که باید باشد، کوچه ها نه شلوغ اند و نه خلوت، همانطوراند که باید باشند! سمت راست خانه هایی قرار دارند که حیاط شان جلوتر از اتاق هاست و سمت چپ عمارت های قدیمی دوطبقه با پنجره های زیبای عربی که تقش هلال مهم ترین عنصر بصری آنها است و بالکن های کوچک که گلدان های باطروات به زیبایی چیده شده اند. دیوار های بلند این احساس را در تو بیدار میکنند که در کوچه ای باریک و تو در تو، اندک اندک غرق میشوی. کمی که جلوتر میروم، سمت راست یک نمازخانه ی کوچک با دیوار های سنگی می بینیم به وسعت یک اتاق کوچک. فضای داخل نمازخانه سرد است، شاید بخاطر دیوار های سنگی؛ و تاریک است، چون هیچ پنجره ای ندارد، غیر از همان در ورودی کوچک. اکنون زمستان است و خادمه ی پیر نمازخانه روی سکوی کنار در ورودی پاهایش را دراز کرده و پتویی روی پاهایش انداخته، منقل کوچکی کنار سکو گذاشته تا در باور خود گرمش کند! سلام میکنم و احترام میگذارم، اما میدانم که زبان یکدیگر را نمی فهیم و همین دایره ی صحبت را تنگ میکند. وقتی به محراب نماز خانه میرسم، شمع روشن میکنم، زانو میزنم، دست هایم را در هم گره میکنم تا دعا کنم اما چه دعایی؟ نمیدانم! گاهی موقع دعا سر در گم میشوم که چه بخواهم! گویی چیزی نمی خواهم و برای چیز به خصوصی دعا نمیکنم، تنها برای دعا کردن است که دعا میکنم. چند لحظه ای چشمانم را می بندم و به قلبم میگویم: ((تو هرچه می خواهی، بخواه!)) 

در همین لحظه کسی روی شانه هایم دست میگذارد. برمیگردم و نگاه میکنم، مردی قد بلند با لباس عربی گلدار و عرقچین سفید، از آنهایی که تونسی ها بر سر میگذارند؛ کنارم ایستاده است. در تاریکی نماز خانه به نظرم آشنا نمی آید، هر دو به هم سلام کرده و دست می دهیم و مصافحه  میکنیم. نمیدانم چشمانم به تاریکی عادت کرد یا بوی عطر همیشگی اش  باعث شد بشناسمش، یونس است، اهل تونس، لبم به لبخند باز میشود و یک با دیگر او در آغوش میگیرم و روبوسی میکنیم. با یونس در مدینه آشنا شدم، در مسجد النبی و در صف نماز ظهر. از ملاقات پیشین مدینه یک سال و نیم میگذرد و این بار در دمشق در نمازخانه ای قدیمی در خیابان حنانیه همدگیر را میبینیم. همراه میشویم و با هم به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتیم. در انتهای خیابان، در حاشیه ی سه راهی کوچه های باریک، به کلیسای حنانیه می رسیم که در زیر زمین قرار دارد. از پله های سنگی قدیمی پایین می رویم و در سالن اصلی کلیسا روی نیمکت ها ی چوبی می نشینیم، خانم معلمی برای گروهی از کودکان ماجرا یکی از قدیسین مسیحیت را تعریف میکند. وقتی بلند شدیم و با یونس به اتاق سنگی کنار اصلی رفتیم، دعوتم کرد که شام را با هم در خانه ای که مهمان بود، بخوریم، قبول کردم .

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
بریده ای از یک سفرنامه غیر قابل چاپ-قسمت دوم

هزار و یک شب میان خواب و بیداری

#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه

((اگر مادر زنت چیز خور کردن میدانست))

یعقوب، میزبان یونس، از آشوری های سوریه بود. آشنایی شان  با یونس به روابط تجاری برمیگشت. هردو بازرگان بودند و با هم داد و ستد میکردند. خانه یعقوب از همان خانه های هزار و یک شبی بود. از راهرو که وارد شدیم  به حیاط بزرگی رسیدیم با حوض شش ضلعی در میان آن. حیاط آب و جارو شده بود و عطر خاک نم دار در هوا پیچیده بود. هوا بعد از غروب سرد شده بود و بخاطر بخاری که در اتاق روشن بود، پشت پنجره ها بخار گرفته بود. چای شیرین خوردیم و توت فرنگی که در آن فصل ایران سابقه نداشت اما در سوریه میوه فصل بود. سفره پهن شد و برنج عربی پر از ادویه خوردیم و خاطرات یعقوب را شنیدیم که از ازدواجش میگفت. هنوز هم با گذشت بیست سال از ازدواج اش میخواست بداند نظر من در مورد اینکه داماد را ((چیز خور)) کنند تا همه شرایط خانواده عروس را بپذیرد، چیست! خیال میکرد  چنین بلایی سرش آمده است، که خیلی زود تمام شرایط را  پذیرفته بود! نمیدانستم چه جوابی بدهم، سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، ولی برایش مهم بود که نظر مرا بداند. گفتم اگر مادر زن ات  چیز خور کردن میدانست، بعد ها همچنان چیز خورت میکرد که پس از بیست سال از اینکه شرایط آنها را پذیرفته ای، اظهار پشیمانی نکنی. خندید ولی فکر میکنم که هنوز هم روی اعتقاد خودش مانده بود. مجبور بودم زود خداحافظی کنم، چون دَرِ هتل قبل از ساعت 10 شب بسته میشد. اما قرار گذاشتیم که فردا یونس و یعقوب را در حجره ی یعقوب در بازار حمیدیه بینیم. با اینکه 10 دقیقه قبل از ساعت 10 به در هتل رسیدم، در را چفت و بند کرده بودند و نگهبان پیر که با آن  سبیل های کلفت سفید  زیر پتویش روی مبلی در لابی هتل دراز کشیده بود، خیلی زورش آمد که مجبور شده بود در را برایم بازکند. هم اتاقی ها خوابیده بودند و توی تاریکی به زحمت خودم را به تختم رساندم .

@drsargolzaei
drsargolzaei.com
                                                             
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت سوم

هزار و یک شب میان خواب و بیداری

#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه

 (( عمر خیام !))

نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود که ما به دیوار مسجد اموی تکیه زده بودیم . یک پدر و دختر ژاپنی برای بازدید آمده بودند و مشغول عکس گرفتن بودند. پیرمرد اشاره کرد که می شود از آن دو عکس بگیرم. بلند شدم و با لبخند به سمت شان رفتیم، دوربین را که می گرفتم حال و احوالی کردیم و گفتم که سال قبل ژاپن بودم. گل از گلش شکفت، استاد دانشگاهی در اوزاکا بود. همین ماجرا باعث شد که بعد از عکسبرداری کنار من و یونس بنشینند و من از خاطرات یوکوهاما تعریف کردم. از شب های آگوست که گروه های موسیقی جوانان مشغول نوازندگی در معابر هستند و مردم دورشان جمع می شوند. از پارک ساحلی یوکوهاما که نامزدهای جوان دو به دو روی چمن هایش می نشینند و یک گیتاریست جوان بی توجه به آنچه اطرافش می گذرد، آرام ارام گیتار می نوازد و اقیانوس با همه ی بزرگی اش در سکوت گوش می دهد .

((ناکامورا)) خوشحال بود که من از ژاپن خوشم آمده، دوست داشت چیزی از ایران بگوید که تلافی شود، کمی فکر کرد و گفت: ((عمر خیام!)) و من این بار گل از گل ام شکفت و شروع کردم:

از جمله رفتگان این راه دراز 

باز آمده ای کو که به ما گوید راز

هان بر سر این دو راهی از روی نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز

((ناکامورا)) بدش نمی آمد که بیشتر گپ بزنیم ولی دخترش چند بار به ساعت اش نگاه کرد و همه ی ما منظورش را فهمیدیم .

@drsargolzaei
drsargolzaei.com                                           
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت چهارم

هزار و یک شب میان خواب و بیداری

#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه


((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!))

به تنهایی در بازار حمیدیه راه می رفتم، یادم بود که همسفران شکلات سوغاتی می خرند، از شکلات های سوریه تعریف می کردند، وارد مغازه ای شدم که انواع شکلات را در قفسه ها چیده بود، چند نمونه شکلات خریدم، کنار دخل مغازه، وقت حساب کتاب، چشمم به پلاک های فلزی کوچکی افتاد به شکل نعل، روی شان صلیبی حک شده بود و نوشته بود ((ذِکرِ تعمیدی)) یعنی ((یادبود غسل تعمید من))

با دیدن آنها به یاد ((ویکتوریا)) افتادم. چند بار برایش یادبودهای مذهبی سوغاتی برده بودم، یکی از پلاک ها را برداشتم و در کنار بقیه ی خریدهایم گذاشتم، فروشنده پرسید ((مسیحی هستی؟)) گفتم ((نه، برای یک دوست مسیحی می خرم)) .گفت ((اهل کجایی؟)) گفتم: ((ایران، البته دوستم آمریکایی است!)) بدجوری نگاهم کرد و گفت: آمریکایی ها آدم های بدی هستند. گفتم ((دوست من آدم خوبی است)) و توی دل ام گفتم ((همه جا خوب و بد دارد!)) از مغازه که بیرون آمدم توی فکر ((ویکتوریا)) بودم، دفعه ی قبل از ارمنستان  برایش یک صلیب چوبی و یک دستمال متبرک سوغاتی برده بودم. صلیب را از ((اِجمیازین)) خریدم. به قول خانم معلمی که همراه مان بود ((واتیکان ارامنه)). چند ساعتی آنجا بودیم. در موزه اش تکه ای از یک نیزه بود که می گفتند همان نیزه ای است که به پهلوی مسیح روی صلیب فرو شده است و قطعه ای چوب که می گفتند تکه ای از کشتی نوح است. یک اتاق زیرزمینی پیدا کردم که خیلی دلم می خواست یواشکی بروم داخلش و سر و گوشی آب بدهم، اما ترسیدم شاید این کار توهین به مقدسات باشد، دوست ندارم به مقدسات مردم توهین کنم. در مورد خیلی چیزها در اجمازین کنجکاو بودم ولی هیچ کس علاقمند به پاسخ گفتن نبود. آخرش بی خیال شدم و مثل توریست ها به عکس یادگاری گرفتن و خرید کردن بسنده کردم. صلیبی که برای ویکتوریا خریدم، حاصل آن لحظه بود. دستمال متبرک هم حکایتی دارد. در کنار یک صومعه قدیمی یک باغ بزرگ گردو بود که تمام شاخه های درختان آن را دستمال بسته بودند، قطعا برای نذر و حاجت گرفتن. به همسفرم ((رضا)) گفتم حتما هرکس دستمالش ناپدید شود، حاجت اش برآورده میشود پس میخواهم کمک کنم حاجت سه نفر برآورده شود. سه تا از دستمال ها را باز کردم، یکی از آنها قسمت ویکتوریا شد. ویکتوریا خیلی معصوم بود، آنقدر که حاضرنشده بود فیلم ((آخرین وسوسه های مسیح)) را تماشا کند، چرا که واتیکان نمایش این فیلم را ممنوع کرده بود! به او گفتم به نظر من این فیلم توصیف بسیار زیبایی از یک پیامبر است، مهم نیست که واقعیت تاریخی چه بوده است، مهم است که این فیلم احساس درونی پیامبر را به زیبایی باز کرده است. ویکتوریا حاضر شد فیلم را ببیند و گفت: ((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!)).

 @drsargolzari
drsargolzaei.com

                                                                   
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت آخر

هزار و یک شب میان خواب و بیداری

#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه


((خوابم؟ یا بیدارم؟ تو با منی با من))

از تعجب خشکم زد، خواننده ی ارمنی به زبان فارسی آواز می خواند! با همسفرم به دنبال ((مسجد کبود ایروان)) می گشتیم. از چهار راه خیابان ((نالبندیان)) که گذشتیم  سمت راست، داخل پارک، کافه ای بود با چراغ های فلورسنت آبی و صدای موسیقی می آمد. خسته شده بودیم. گفتیم همین جا می نشینیم، یک نوشیدنی می خوریم و خستگی در می کنیم تا هنگام اذان مغرب به مسجد کبود برویم. وارد کافه که شدیم بر خلاف انتظار دیدیم موسیقی زنده است. مرد مو بوری گیتار می زد، مردی مو مشکی پیانو می نواخت و خانم جوانی می خواند. تا نشستیم آهنگ قبلی تمام شد و آهنگ جدیدی را شروع کردند، بلافاصله بعد از نشستن ما، یک آهنگ ایرانی بود: ((خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من)) جا خوردیم! یعنی به سرعت فهمیدند ما ایرانی هستیم و یک آهنگ ایرانی را شروع کردند؟ آهنگ زیبایی بود، قبلا بارها شنیده بودم. زیر لب با خواننده همخوانی می کردم. آهنگ که تمام شد، کنجکاوی بی طاقتم کرد. با اینکه در این گونه موارد آدم کم رویی هستم، بلند شدم و جلوی سن رفتم، یک کلمه فارسی نمی دانستند! اصلا هم نفهمیده بودند که ما ایرانی هستیم! طبق فهرست دفتر نت هاشان می خواندند و ورق به ورق پیش می رفتند و ((تصادفأ)) همزمان با ورود ما دفترچه ی نت ها به تنها آواز ایرانی موجود در دفتر رسیده بود و آنها شروع به نواختن و خواندن کرده بودند. این خُنیاگران ناشناس مجرایی شده بودند تا هستی ما را آنجا بنشاند! به ((رضا)) گفتم: ((امشب قرار است همچنین جا بمانیم، راحت بنشین!)) و نشستیم، برنامه آن شب مان را تغییر دادیم. به جای ((مسجد آبی)) در ((کافه ی آبی)) نشستیم: أینَمَا تَوَلَّوا فَثُمَّ وَجه ُ اللهِ، مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه!

 در همان سفر ارمنستان بود که شبی در جستجوی آدرسی بودم، جهت یابی ام اصلا تعریفی ندارد، به راحتی راه گم میکنم و به دشواری پیدا! تقریبا گم شده بودم. به تمامی ناشناس و غریب. مردی با چهره ی شکسته و لباسی مندرس وجعبه ابزاری در دست میگذشت، پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: ((اهل کجایی ؟)) گفتم: ((ایران)) گل از گل اش شکفت وفوری گفت: ((عمر خیام! عمر خیام!)) تعجب کردم که خیام را میشناسد، نه فارسی میدانست و نه انگلیسی! رباعیات خیام را به روسی خوانده بود! 

 @drsargolzaei
drsargolzaei.com
یادداشت هفته: شکرانه را که چشم تو روی "بتان" ندید!

فرانسیس بیکن (۱۶۲۶- ۱۵۶۱) فیلسوف و سیاستمدار برجسته بریتانیایی چهار منبع خطا در تفکر بشری را با عنوان "چهار بت" طبقه بندی کرد:

- بت های غار idols of the cave 
- بت های قبیله idols of the tribe 
- بت های بازاری idols of marketplace 
- بت های نمایشی idols of the theater

* بت های غار، سوگیری هایی هستند که از تجربه شخصی ناشی می شوند مثلا اگر منزل و محل کار شما در منطقه ای از شهر واقع شده باشد که در آن منطقه پرخاشگری و بزهکاری فراوان است شما آمار پرخاشگری و بزهکاری را بیش از حد واقعی تخمین می زنید.

* بت های قبیله، سوگیری هایی هستند که از ماهیت انسان ناشی می شوند مثلا چون انسان زمین زیر پای خود را ثابت ادراک می کند و خورشید را در آسمان در حال حرکت می بیند هزاران سال تصور می کرد که خورشید به دور زمین می گردد.

* بت های بازاری، سوگیری های ناشی از معنای سنتی کلمات هستند. مثلا رواج ترکیب "قول مردانه" تلویحا این سوگیری را ایجاد می کند که مردان به تعهدات خود بیش از زنان پایبندند.

* بت های نمایشی، سوگیری ناشی از پذیرش کورکورانه فرامین مراجع قدرت یا اکثریت جامعه است. مثلا وقتی بخش زیادی از جامعه مدل لباس خاصی را به تن می کنند شما هم به پوشیدن آن مدل لباس گرایش بیشتری پیدا می کنید.

توجه به مدل "چهار بت" بیکن به ما کمک می کند که از فرو افتادن در برخی از این گودال ها پیشگیری کنیم.

مثلا توجه به ارقام و آمار کمک می کند که گرفتار سوگیری های ناشی از تجربه شخصی نشویم، فلسفه تحلیلی کمک می کند که گرفتار افسون واژه ها نگردیم، دانستن "اپیستمولوژی ژنتیک" باعث می شود که نواقص شناختی مان را بهتر بشناسیم و دانستن "روانشناسی اجتماعی" کمک می کند که در بند زنجیرهای نهادهای قدرت و افسون تقلید از جمع گرفتار نمانیم.

پی نوشت: منظور از اپیستمولوژی ژنتیک رویکردی است که ژان پیاژه زیست شناس، زبان شناس و روان شناس سوئیسی پایه گذاری کرد. این روش بستر زیستی (بیولوژیک) شناخت انسانی را مطالعه می کند و به ما یاری می رساند که بفهمیم ذهن رشد نیافته و ذهن رشد یافته چه تفاوت هایی در دریافت و پردازش اطلاعات دارند.


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com

 
زندگی،کمدی یا تراژدی؟

همه شما با نماد تئاتر آشنا هستید، دو صورتک یکی شاد و دیگری غمگین. در یونان باستان - که خاستگاه تئاتر بود- دو ژانر نمایشی وجود داشت: کمدی و تراژدی، صورتک شاد نماد کمدی بود و صورتک غمگین نماد تراژدی.
کمدی به معنای نمایش های خنده دار نبود بلکه نمایش هایی را شامل می شد که انتهایی خوش داشتند و هدف آنها دمیدن امید و خوش بینی در تماشاگران بود. معمولا قهرمان کمدی با مشکلات و چالش های زیادی روبرو می شد و گاهی خسته، زخمی و ناامید می شد اما در نهایت پیروز و سربلند از آزمون زندگی بیرون می آمد. برخلاف کمدی، تراژدی شاهنامه ای نبود که آخرش خوش باشد! در تراژدی، قهرمان با دشواری ها دست و پنجه نرم می کرد و نهایت توان خود را به کار می برد ولی مقهور تقدیر می شد و در نهایت محکوم به درد و رنج و شکست می شد.
ترکیب کمدی و تراژدی در تئاتر یونان باستان در پی ایجاد یک تعادل در ذهن مخاطب بود: از یک طرف کمدی این پیام را داشت که برای عاقبت خوش، تدبیر به کار ببر، تلاش و مقاومت کن و تسلیم نشو و از طرف دیگر تراژدی این پیام را داشت که نیروهای فراتر از توان تو وجود دارند که تقدیری را رقم می زنند که تمام تدبیر و هوش و قدرت تو از تغییر دادن آن عاجز است و تو چاره ای جز پذیرش آنها نداری. 
بنابراین دوگانه کمدی/تراژدی در واقع دوگانه اختیار و جبر است. اگر جهان را یکسره جبرآمیز ببینیم و تسلیم این جبر گردیم وضع زندگی مان از آنچه "تقدیر" نگاشته نیز بدتر می شود و اگر جهان را یکسره تابع انتخاب و عمل و اختیار خود بیانگاریم و تقدیر یا تصادف را انکار کنیم زمانی که با شرایط غیر قابل کنترل مواجه شویم دچار سرخوردگی و ناکامی می شویم و عنان از کف می دهیم!
مولانا در مثنوی نیز همین دوگانه متناقض را به کار می گیرد از یک سو جانب اختیار را می گیرد و میگوید:

این که گویی این کنم یا آن کنم        
خود دلیل اختیار است ای صنم

و از سوی دیگر جانب جبر را میگیرد و می سراید:

ما همه شیران ولی شیر علم  
حمله شان از باد باشد دم به دم

و به ما می آموزد که به جز تسلیم در برابر تقدیر چاره ای نیست پس چرا این تسلیم را با میل و رضا انجام ندهیم:

در كف شير نر خونخواره اي
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟!

هفته پیش کتابی خواندم از مرحوم دکتر ابوالقاسم تفضلی با نام "تخته نرد، تقدیر یا تدبیر" . در این کتاب نگارنده دو بازی معروف و جهانی شطرنج و تخته نرد را با هم مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد که تخته بازان بیش از شطرنج بازان با ذات زندگی هماهنگ می شوند زیرا که تخته باز ضمن این که میداند با رعایت هوشمندانه قواعد بازی و در نظر داشتن تاکتیک درست "شانس پیروزی" بیشتری دارد اما همواره این معنا را هم در نظر دارد که بخش بزرگی از نتیجه بازی نه در اختیار او که در اختیار "کعبتین" کور و کر و بی احساس است که بی هیچ منطق و عدالتی می چرخند و اعدادی را می نمایانند که ما ناچار از خواندن آنها هستیم!
در همین زمینه است که محمد بن محمود آملی صاحب "نفایس الفنون" سروده است:

تقدیر چو کعبتین و تدبیر چو نرد 
در دست تو هست لیک در دست تو نیست!

جالب اینجاست که حکیم ابولقاسم فردوسی که 167 بیت را در شاهنامه به تاریخ تخته نرد اختصاص داده است و ابداع کننده تخته نرد را بزرگمهر دانشمند دانسته است سرگذشت بزرگمهر را در ژانر تراژدی تصویر کرده است! بزرگمهر هم هوش و تدبیر دارد و هم صداقت و خوش نیتی اما تقدیر برای او سخت ترین فرجام را رقم زده است و او به اتهام جرم نکرده سالها در زندان و زیر شکنجه زندانبان و مأمور "انوشیروان عادل" پیر و کور می شود ولی می گوید:

چو آرد بد و نیک "رای سپهر"   
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر

ز تخمی که یزدان به اختر بکشت  
ببایدش بر تارک ما نبشت

در کتاب "یادداشت های یک روانپزشک" مقاله ای نوشته ام تحت عنوان "مهارت توکل" و به این مقوله بیشتر پرداخته ام.
 
                                                         
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
پی نوشت:

کتاب "تخته نرد تقدیر یا تدبیر؟" دکتر ابوالقاسم تفضلی در سال 1382 توسط انتشارات عطایی منتشر و کتاب "یادداشت های یک روانپزشک" بنده توسط نشر قطره به تازگی تجدید چاپ شده است.
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
معرفی کتاب

* نمایشنامه نکراسوف Nekrasoff
* نوشته: ژان پل سارتر
* ترجمه: قاسم صنعوی
* انتشارات پیام- یکهزار و سیصد و پنجاه شمسی

نمایشنامه ی نکراسوف را ژان پل سارتر در سال 1955 میلادی نوشته است. سارتر فیلسوف و نمایشنامه نویس اگزیستانسیالیست فرانسوی در این نمایشنامه، هم وارد بحث های فلسفی می شود و هم اشارات سیاسی دارد.

ماجرای این نمایشنامه از ساحل رودخانه ی سن پاریس شروع می شود، جایی که مردی برای خودکشی خود را در میان امواج رودخانه می اندازد و دو فرد بیخانمان که شاهد این حادثه هستند به جای برداشتن کت گرانقیمت او به نجاتش می شتابند. سپس معلوم می شود که مردی که اقدام به خودکشی کرده یک کلاهبردار حرفه ای است که بین زندان و مرگ، مرگ را برگزیده است. او به جای تشکر از بیخانمان هایی که نجاتش داده اند از آنها طلبکار است. اینجا سارتر به بهانه ی گفتگوی بین کلاهبردار و بیخانمان ها به ماجرای خودکشی نگاهی فلسفی می اندازد و این پرسش را پیش می کشد که به چه بهایی باید زندگی را حفظ کرد. به زودی پلیس سر می رسد، کلاهبردار می گریزد و پلیس بیخانمان ها را متهم به فراری دادن کلاهبردار و همدستی با او می کند. بیخانمان ها در نتیجه ی بحثی که بر سر ارزش زندگی در گرفته است تصمیم می گیرند به جای تحمل رنج زندان و شکنجه شدن برای اعتراف، خود را به رود سن بیاندازند و خودکشی کنند.

اما کلاهبردار که از دست پلیس گریخته است راهی برای نجات خود می یابد: خود را "نکراسوف" جا می زند. نکراسوف یکی از وزرای اتحاد جماهیر شوروی است که ناپدید شده و گمانه زنی هایی راجع به او در رسانه ها وجود دارد. رسانه های بلوک غرب تمایل دارند این فرضیه را تقویت کنند که نکراسوف از شوروی گریخته تا علیه نظام استالینی افشاگری نماید. کلاهبردار فراری از فرصت استفاده می کند و خود را به جای نکراسوف جا می زند و رسانه های ضدکمونیست به دلیل این که می توانند از این فرصت در جنگ سرد بهره برداری کنند از او استقبال می کنند.

از اینجا سارتر وارد بحث جدیدی می شود: سیاست و اخلاق. بحث این که جایگاه اخلاق در سیاست کجاست بحث مفصلی است که من در کتاب "اخلاق و آزادی" به آن پرداخته ام. این کتاب -بدون هیچ توضیحی- اجازه ی نشر نگرفت و من آن را بخش بخش در مقالات سایتم گذاشته ام. سارتر در ادامه ی نمایشنامه  بی اخلاقی مطلق سیاست پیشگان را تصویر می کند و در نهایت خواننده را به این نتیجه گیری می رساند که کلاهبردار واقعی نهادهای قدرت و رسانه های وابسته به آنها هستند.

کتاب نکراسوف که در دست من است چاپ چهل و پنج سال پیش است ولی کتاب پارسه نکراسوف را با همین ترجمه  دو سال پیش منتشر کرده است. خواندنش هم لذت به هم راه دارد هم تامل!

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

@drsargolzaei