دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.89K photos
112 videos
174 files
3.38K links
Download Telegram
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هفتم

مي بينيد كه در يك قصه چه قدر سمبوليزم به كار رفته؛ انگار كه يك فشرده و كنسانتره اي از مفاهيم در اين گونه قصه ها وجود دارد و ما بايد اين قصه ها را باز و قابل فهم كنيم.  يونگ مي گويد هر اثري كه ماندگار مي شود، يعني فراتاريخي  و فراجغرافيايي مي شود، بايد پايه هايش روي آركي تايپ ها بنا شده باشد. البته اين جا دو حالت وجود دارد؛ بعضي ها کارشان «مهندسی قصّه» است مثل پائولو كوئيلو، كه چيدمان هاي آركي تايپي را براي خودش تنظيم مي كند و بعد برای هر آرکه تایپی کالبد و جغرافیا می گزیند مثلأ مي گويد كه من مي خواهم مسير تفرد را ترسيم كنم. سانتياگو كسي است كه قرار است مسافر اين مسير باشد، ملك صديق كسي است كه راهنماست (مرشد یا گورو نماینده ی آرکه تایپ self)؛ آن زن كولي سمبل روان زنانه آغشته به تاریکی است (آنیمای آلوده به سایه)، فاطمه سمبل آنيما است،... اين ها را چيدمان مي كند و بعد قصه مي سازد. از سوي ديگر يك سري قصه نويس ها هم هستند كه به تعبیر من قصه را "مهندسی" نمی کنند، بلکه مثل اين است كه ناگهان hand writing پيدا مي كنند! يعني يك دفعه چيزي از درونشان مي جوشد؛ مثل شعر حافظ (شايد!). نويسنده (يا شاعر) بلند مي شود از اول تا آخر مي نويسد و يك جا هم تمام مي شود، يعني هر چه زور مي زند يك بيت هم نمي تواند به آن اضافه کند! خودش هم مثل مخاطبانش "شاهد" و مخاطب شعری ست که در او پدیدار شده است. اين حالت، هماني است كه يونگ به آن مي گويد تهاجم ناخوداگاه جمعي یا invasion؛ يعني يك چيزي در ناخوداگاه جمعي سر ريز مي كند و بيرون مي ريزد، او خودش هم نمي داند. پس اين ها دو فرايند مختلف هستند كه شما در قصه ها و اشعار ماندگار مي بينيد.

بگذارید قصه ی پینوکیو را مرور کنیم. پينوكيو داستان آدم شدن است؛ يكي از قصه هاي تفرد. شما مي بينيد كه پينوكيو در واقع آدم نيست، آدم زاده است! يك عروسك چوبي است كه قرار است سفري را طي كند تا آدم بشود. براي اينكه مطمئن باشيد كه "كارلا كلودي" نويسنده ی اين كتاب مي دانسته كه دارد راجع به آفرينش انسان مي نويسد، فقط به همين نقطه دقت كنيد كه اسم پدر پينوكيو، "پدر ژپتو" است و "ژپتو"، همان "ژوپيتر" است در زبان يوناني. در ادبیات مسيحي، به خدا گفته می شود پدر و ژوپيتر هم در زبان يوناني نام خداست. پس می بینید که "کارلا کلودی"، پدر ژپتو را نماد خدا قرار می دهد. كلمه"پينوكيو" هم ريشه لاتين دارد؛ پینوکیو در زبان ایتالیایی به مخروط کاج می گویند که شبیه درخت کاج است ولی از آن کوچکتر است، از آن جدا شده و در عین حال بذر درخت کاج دیگری را در درون خود دارد.

دو سمبول ديگر هم در داستان پينوكيو وجود دارند كه نشان مي دهد چه قدر "كارلو كلودي" شبيه مولانا فكر مي كند: كساني كه پينوكيو را گمراه مي كنند چه كساني هستند؟ گربه نره و روباه مكار! گربه نره كور است و روباه مكار شل. گربه نره حماقت دارد، فقط مي خواهد كه زود بخورد يا زود بگيرد. روباه مكار اما برنامه ريزي دارد. اين دو ادعا مي كنند كه مي خواهند پينوكيو را نجات بدهند، اما در واقع پينوكيو را گمراه مي كنند. گربه نره نماد غريزه است، غريزه ی كورکه بو مي كشد، آب دهانش سرازير مي شود، اما كور است، نمي داند كه كجا دارد مي رود. اگر مي خواهيم اين را بفهميم، بايد قصه اول مثنوي را بفهميم كه مي گويد:

عشق هايي كز پي رنگي بود    
عشق نبود، عاقبت ننگي بود

در واقع به رنگ دارد نگاه مي كند اما رنگ اصلي را نمي بيند، كور رنگي دارد. رنگ مجازي را مي بيند. اين مي شود گربه نره اما روباه مكار نماد عقل جزئی یا جزوی است، عقلی که طرّاحی می کند، تدبیر می کند ولی چشم انداز رشدی ندارد. اين باز هماني است كه مولانا مي گويد:

پاي استدلاليون چوبين بود
پاي چوبين سخت بي تمكين بود

تا زماني كه هدايتگر پينوكيو اين دو هستند، او مكرّراً اشتباه مي كند. او مي خواهد به پدر ژپتو هم كمكي بكند، ولي دچار اشتباه مي شود. ولي نهايتأ اتفاق خيلي مهمي مي افتد. اين اتفاق خيلي معنا دارد. آن اتفاق اين است كه بالاخره پينوكيو به خانه برمي گردد، اما وقتي كه به خانه برمي گردد مي بيند كه پدر ژپتو گم شده است! اين بار پدر ژپتو به دنبال پسرش رفته و گم شده است! يعني حالا پسري كه گشته و خود را پيدا كرده، بايد يك دور ديگر بگردد و پدر را پيدا كند. 


#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
  @drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت هشتم

يونگ اعتقاد داشت كه اگر مي خواستيم بر مبناي عهد عتيق، برمبناي تورات خدا را بشناسيم، براساس ادعاهايي كه او در مورد خودش كرده، مي توان گفت او خدايي پارانوئيد و نارسيسيستك است كه به شكل كودكانه اي نسبت به خودش ناخودآگاه بوده و اسم shadow خود را " شيطان" گذاشته است. "سنت فرانسيسكو آسیزی" قديس مسيحی، حرف خيلي قشنگي زده است؛ او مي گويد كه وظيفه ی انسان اين نيست كه بر شيطان غلبه كند، بلكه وظيفه اش اين است كه شيطان را به درگاه خداوند برگرداند. يعني خداوند ناآگاه، پارانوئيد و نارسيسيستيك را به بخش ناخودآگاه خودش آگاه كند. بر اين مبنا، گويي كه گونه ی بشر آمده است تا خدا را رشد دهد. در چنين فضايي، كه مي بينيد "كارلو كلودي" هم به آن اعتقاد دارد، خدا هم درهمان جايي كه يونس رفت، يعني در شكم ماهي، گير كرده است و اين بار اين انسان است كه او را در مي آورد و رشد مي دهد، و وقتي كه اين اتفاق افتاد انسان تبديل به انسان مي شود.

در مورد Individuation دو روايت وجود دارد؛ بعضي روايت ها خطي است. (گفتیم كه غربي ها وقتي مي خواهند  شرق را بفهمند اشتباه مي فهمند و شرقي ها هم كه مي خواهند غرب را بفهمند آنها هم اشتباه مي فهمند. يونگ نيز با ديدگاه غربي به ماجرا نگاه مي كرد؛ يعني گرچه نگاه به شرق داشت اما از آن فهم غربي مي كرد) يكي از برداشت هايي كه از روند تفرد مي شود، برداشت خطي است. يعني از نقطه اي به نام ايگو عبور مي كنيم و مي رسيم به نقطه اي به نام self و اين مسير، مسير Individuation است. بعضي از كتاب هاي يونگ اين تلقي را ايجاد مي كند. در حالي كه خود يونگ، در سميناري كه راجع به "چنين گفت زرتشت" نيچه داشته است، برداشت خودش را تا حدودي اصلاح كرده است. البته اين را روي كاغذ نياورده است، بلكه فقط در بين سؤال و جواب هايي كه در آن سمينار صورت گرفته است معلوم مي شود كه يونگ هم در اواخر عمرش به ديدگاه دايره اي و حلقوي چيني رسيده است. در آن ديدگاه، ايگو و self به صورت خطي به هم نمي رسند؛ ايگو تبديل به self مي شود و اين self، ايگوي حركت بعدي مي شود؛ دوباره اين، self مي شود و...  يعني حركت رشد، يك حركت مارپيچي و اسپيرال است، حركتي كه هيچ وقت توقف ندارد. يعني فرايند Individuation فرايندي است كه شروع مي شود اما پايان ندارد و تا پايان عمر ادامه پيدا مي كند. اين همان اصل عدم قطعيت هاينزنبرگ است كه قبلأ راجع به آن صحبت كرديم و گفتيم كه ما هميشه به نوعي در حيرت باقي مي مانيم. بر طبق تقسيم بندي عطار از مراحل رشد، مرحله ی ششم از مراحل عرفان صوفي (يعني يك مرحله مانده به آخر) وادي حيرت است و بعد از آن وادي فنا است. يعني انگار كه بالاترين مرحله ی رشد، مرحله حيرت است؛ چون فنا، زماني است كه شما نيستيد و فقط اثر شما در جهان به يادگار مي ماند. به قول دكتر خانلري:

لحظه اي براوج آن جهان سقف كبود
نقطه اي بود و سپس هيچ نبود

يعني زماني كه مرحله تفرد در زندگي انسان تمام مي شود، او به فنايي مي رسد كه در آن بقاي مجددي وجود دارد، يا به قول عطار در كتاب "منطق الطير":

چون شوي در راه حق مرغ تمام
حق بماند؛ تو نماني والسلام

و باز شيخ عطار مي گويد كه:

كار دنيا حيرت است و حيرت است
حيرت اندر حيرت اندر حيرت است

بنابراين اگر كه همچنان در حيرتي و حيرت زده اي؛ بدان كه سر جايت هستي و آن زمان كه به يقين ميرسي؛ بدان كه به مقصد نرسيده اي. براي همين است كه انيشتن مي گويد: "مذهب من مذهب باور نكردن است؛ مذهب من مذهب به يقين نرسيدن است، هر زماني كه من به يقين مي رسم مي دانم كه بي مذهب شده ام." بنابراين اگر كه از اين ديدگاه نگاه كنيم مي بينيم كه هيچ وقت به آخر خط نمي رسيم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت نهم

اثر بسيار برجسته ی يونگ كتابي است كه در آن، کتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را شرح مي دهد. در لابه لاي پرسش و پاسخ هايي كه در اين سمينار انجام مي شود، مشخص مي شود كه يونگ هم در اوخر عمر به نظريه ی spiral روي آورده است. يكي از چيزهايي كه در سخنراني هاي يونگ بوضوح به چشم مي خورد اين است كه يونگ بسيار طنز آميز و با كنايه و ايماء و نشانه صحبت مي كرده است، بنابراين بايد اين كتاب را چند دور بخوانيد تا بفهميد كه چه مي خواسته بگويد. (اين كتاب در واقع سخنراني هايي است كه در قالب يك سمينار ارائه شده است. اين سمينار به مدت چهار سال، هفته اي يك بار ادامه داشته است كه خانم دكتر سپيده حبيب هم ترجمه فوق العاده اي از آن ارائه كرده اند و انتشارات كاروان و بعد نشر قطره آن را منتشر كرده است)

يونگ در اين كتاب مي گويد: "اگر كسي احساس رسيدن كرد، يك بيماري دارد. اسم اين بيماري، تورم رواني است؛ باد كردن رواني"! يعني هر وقت كسي احساس كرد كه "من آن نجات دهنده ی بشريت هستم"، دچار تورم رواني شده است. اين، با آن ديدگاه خطي قبلي اش فرق مي كند. در آن ديدگاه خطي، آدمي كه به self مي رسد تجلي خداست؛ بنابراين ولايت تشريعي و تكويني بر همه موجودات دارد. اما در اين نگاه مي گويد هر كسي كه احساس كرد اين ولايت را دارد، دچار
inflation psychic
شده است. اين مسير، مسيري است كه دائمأ در حال حركت است و كسي كه احساس رسيدن مي كند مريض است. او سپس توضيح داده كه چه چيز باعث مي شود بعضي ها دچار
inflation psychic
 بشوند. آيا اين ها ژنهاي معيوبي دارند يا از IQ  پايين تري برخوردارند؟ چگونه است كه آدمي  خوب حركت مي كرده، در يك نقطه به inflation psychic دچار مي شود و به خودش اجازه مي دهد كه مثلأ يك آدم بي گناه را بكشد؟! اين جا چه اتفاقي مي افتد؟... يونگ مي گويد كه اين inflation psychic يك "پاتولوژي اجتماعي" است. يعني در اجتماعي كه مردم مسير تفرد را طي نمي كنند و خودشان شهامت طي كردن اين مسير را ندارند، اگر يك نفر در آن اجتماع اين مسير را طي كند، آنگاه مردم تمام آرمان هاي خود را در آن فرد متجلي مي بينند. به قولي، تمام انرژي رواني شان را به او تزريق مي كنند، آب دهان او را به چشمشان مي مالند؛ كفش او را ليس مي زنند...! يونگ مي گويد اين روان توده اي، انرژي رواني خود را كه محبوس است و برای بیرون زدن فشار می آورد، به كسي تزريق مي كنند كه در آن اجتماع رهبر است، قهرمان است، دانشمند يا اديب است و خلاصه جلوتر از بقيه است. آن وقت او دچار inflation psychic مي شود و بعد، اين آدم مي شود خطرناك ترين موجود در زمين! در واقع هيتلر، هيتلر نبود؛ هيتلر يك رهبر موفق بود كه هيتلرش كردند.

پس تورم رواني اين گونه ايجاد مي شود كه جمعيت ميليوني که بايد به مسير تفرد بروند، نمي روند. حال يا نمي فهمند، يا نمي دانند، يا مي ترسند. يا "روباه مكار" مصالح لحظه اي شان را در نظر دارد، يا "گربه نره" غرايز را. آن گاه جوجه اي را كه قرار است از تخم بيرون بيايد، سقط جنين مي كنند. فيزيكدانان مي گويند: "هيچ چيزي نابود نمي شود، هيچ چيزي به وجود نمي آيد، تنها از صورتي به صورت ديگر تبديل مي شود (اصل بقاي ماده وانرژي)". بر اين اصل، آن جنين سقط شده ی رواني ميليون ها آدمي كه مسير تفرد را طي نكرده اند، انرژي و حق حيات خود را اعانه مي دهد و به شخصيتي كه شهامت اين كار را دارد واگذار مي كند.اينچنين، قهرمان به يك  قهرمان فرا بشري و اسوه به اسطوره تبديل مي شود. هر فرهنگي اسطوره هايي دارد كه به نظر خودش فنا ناپذير، خطا ناپذير ومعصومند. بعد اين اسطوره ها هر دستوري كه بدهند، مردم همان كار را انجام مي دهند و اين مي شود خطر اجتماعي! مي شود آلمان هيتلري، ايتالياي موسوليني، مي شود امپراطور ژاپن آن زمان كه فكر مي كرد فرزند الهه خورشيد است! تمام اين ماجرا به خاطر روان توده اي است كه باعث
inflation psychic
 در يك فرد شده است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت دهم

اوشو هم اعتقاد دارد كه self قابل تحقق است، اما با وجود آنكه او فردي هندي و شرقي بود، به اين فرآيند به شكل خطي نگاه مي كند. او مي گويد انسان يك بالقوه است، اما بالفعل هم می تواند بشود. در چه كساني؟ مثلأ در بودا و مسيح! اوشو  مي گويد اين ها نمونه هاي از افرادي بودند كه به self رسيدند. اما "اروين یالوم" روانكاو اگزيستانسياليست در كتاب "مامان و معناي زندگي" (که  دكتر سپيده حبيب  ترجمه کرده اند) جمله اي دارد كه به نظر من شاه بيت و بیت الغزل اين كتاب است؛ او مي گويد: "آنان كه براي ما اسطوره شده اند؛ خود گرفتار اسطوره بوده اند". يعني اساساً رد مي كند كه مسيح و بودايي، جدا از حكايت ها، به عنوان يك انسان دو پا، وجود داشته اند و اگر هم وجود داشته اند مسیح و بودای تاریخی با مسیح و بودای اسطوره ای یکی نبوده اند. همان چيزي كه شاهنامه مي گويد:

كه رستم يلي بود در سيستان 
منش كردم آن رستم داستان

فردوسي مي گويد رستم داستان با آن يلي كه در سيستان بوده، اين ها دو تا هستند. اينرستم دستان داستان یک اسطوره است، یک آرزوست، یک رؤیای جمعی است نه یک شخصیّت تاریخی. در خود شاهنامه، بعد از همه ی حرف ها در مورد رستم، آخر به مردم اين پيام را مي دهد كه نكند بخواهيد قبر رستم را پيدا كنيد و ضريحي بر رويش بسازيد و يك گنبد هم بالايش بگذاريد و فكر كنيد كه شفا مي دهد... نه! رستم يلي بود در سيستان، منش كردم آن رستم داستان!

اروين یالوم مي گويد كه مسیح و بودایی كه ما اسطوره شان كرديم، واقعي نبودند؛ بلكه خود اسطوره ها درگير اسطوره هستند. "نيكوس كازانتاكيس"، رمان نويس يوناني، در كتاب "آخرين وسوسه مسيح" (كه "مارتين اسكورتيزي"هم فيلمش را ساخته است) به شكلي خيلي قشنگ و فوق العاده اين را نشان مي دهد. در اين داستان نشان مي دهد كه مسيح در لحظه به لحظه تصميم گيري هايش، دغدغه مند بود، گرفتار بود، به دنبالنشانه مي گشت، منتظر يكي كه بيايد و بگويد كه چه بايد كرد. اين دقيقأ برخلاف تصويري است كه كليسا از مسيح به عنوان يك شخصيت اسطوره اي نشان مي دهد و خوب، به همین دلیل  هم واتيكان اين فيلم را تحريم كرد؛ نتیجهٔ این تحریم هم این شد که اين فيلم فروشش بالا رفت! مردمي كه مدرنيته را تجربه كرده اند، هر چه را كه كليسا نهي مي كند مورد استقبال قرار می دهند. زيرا كليسا يك نهاد پيش مدرن است و براي حفظ خودش مجبور است كه در مقابل رشد ما بايستد... در فيلم وسوسه مسيح يك صحنه ی فوق العاده قشنگ وجود دارد؛ مسيح حاضر نشد بر صلیب شود و سرانجام با كسي كه به او دلباخته بود ازدواج كرد و صاحب هفت يا هشت بچه شد. روزي او با يك بچه در اين دست و يك بچه در آن دست در بازار راه مي رود كه مي بيند يكي از حواريون ايستاده و مردم را دور خودش جمع كرده است و مي گويد كه بله، مسيح بر صلیب شد و...مسيح به او مي گويد مگر مرا نمي شناسي؟! من كه توبه نامه دادم و از صليب پايين آمدم! اين جا حواري مي گويد كه من راجع به تو صحبت نمي كنم؛ من راجع به مسيحي كه مردم به او نياز دارند صحبت مي كنم. مردم نياز دارند كه مسيح بر صليب شود؛ از صليب فرود آيد و برآسمان عروج كند. مردم به او نياز دارند!... چرا مردم به او نياز دارند؟ چون روان توده اي دارند، و تا مردم روان توده اي دارند  يكي را قدّیس می کنند، يكي را ديكتاتور مي كنند، يكي را هم قهرمان شهيد! تا ساختار جامعه اين باشد، يكي  رستم ميشود؛ يك قلدر-پهلوان دروغگوي مقدس، و يكي هم سهراب؛ صادق، شهيد و به دست پدر كشته شده!... در اين جا مسيح مي بيند كه حق با اوست و پشيمان مي شود. سرانجام مسيح مي گويد كه حالا مي خواهم به صليب كشيده شوم و فيلم فلاش بك مي زند و دوباره مسيح را مي بينيم كه ديگر حاضر نيست از صليب پايين بيايد؛ چون به اين نتيجه مي رسد كه با اين فضايي كه مردم دارند، نياز به اين دارند كه اسطوره داشته باشند.

نكته جالب اينجاست كه تمام ديكتاتورها بر اين تلاش بوده اند كه يك چهره فرابشري از خود بسازند. همگي از خود مجسمه مي ساختند؛ تصاوير 5  متر در دو متر مي ساختند. چرا اين ها اين چيز ها را مي ساختند؟ مجسمه بزرگ؟... چون مي خواهند كه بزرگ جلوه كنند؛ فرا بشري جلوه كنند.
اين فرايند فوق بشري شدن، فرآيند خيلي خطرناكي است. به همين دليل، "آلن دوباتن" در كتاب "تسلي بخشي هاي فلسفه" چند نفر از فلاسفه را انتخاب كرده و از آن ها به عنوان كساني كه ما بايد حتمأ ميراث آنها را در بشريت زنده نگه داريم نام برده است. يكي از اين افراد، "ميشل دو مونتني"  است. 

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک 
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
 #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد (ادامه اجتماعی شدن)-قسمت یازدهم

"ميشل دو مونتني"، فيلسوف فرانسوي، رساله اي درباره خودش و زندگي خودش به نام "بيوگرافي من" نوشته است. فكر مي كنيد كه در اين رساله او به چه مواردي اشاره كرده است؟... كباب خوردم، آروغ زدم، آبجو خوردم، ديشب تا صبح دستشويي رفتم، يبوست مرا فرا گرفته است...! در واقع او مي گويد كه من مي خواهم الگويي براي بزرگان بسازم. مي خواهم به بزرگان بگويم كه چهره ی بشري خود را به يادگار بگذارند كه مردم فراموش نكنند و بفهمند كه مثلا در فلان تاريخ، آقا به علت يبوست مزمن روغن كرچك خورد، تأثير نكرد، بعد بيزاكوديل خورد و شكمش كار كرد! در حقيقت، ميراث ميشل دومونتني اين بود كه حواستان باشد؛ هرچه كه بزرگتر مي شويد بايد وجه بشري خود را بيشتر نشان دهيد.

يكي از كاركرد هاي رسانه در كشورهاي مدرن اين است كه از فرابشري شدن صاحبان قدرت جلوگيري كند. مثلأ تلويزيون آمريكا نشان مي دهد كه اوباما در يك مغازه به دنبال قلاده براي سگ دخترش مي گردد! اين تصوير دارد از اسطوره شدن و ديكتاتور شدن صاحب قدرت جلوگيري مي كند. به قول حافظ:

المنّة للّله که چو ما بي دل و دين بود
آن را  كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم!

محسن مخلباف هم در فيلم "فرياد مورچه ها" به  همين ماجراي اسطوره اشاره كرده است. آن جا كه آن مسافرها به دنبال 
Complete man
 مي گردند؛ "مرد كامل"! شاه بيت اين فيلم جايي است كه مي گويد: "آدم به حقيقت رسيده، فاشيست ميشه". آدمي كه "تصور رسيدن" بكند، فاشيست مي شود. حالا در هر جايي كه مي خواهد باشد؛ فاشيست خانواده، فاشيست قبيله، فاشيست شهر يا فاشيست جهان.

اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن". اگر انسان روزي ديد كه دغدغه ندارد و مي گويد كه من رسيدم، من اين راه كمال را طي كردم و رسيدم؛

گر به اقليم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بيني
هرچه بيني دلت همان خواهد
هرچه خواهي دلت همان بيني…

اگر مثل حلاج که "اناالحق" مي گويد، کسی خیال کرد که به مقصد رسیده است، بدان كه او جايي گير كرده است؛

چنان كرمي كه در سيبي نهان است
زمين و آسمان او همان است

آن قدر زمين و آسمان آن بدبخت كوچك شده كه احساس رسيدن به نهايت مي كند؛ احساس ربانیت بر ديگران مي كند (انا ربکم الاعلی!)؛ احساس "واصل شدن" می کند!
اين جاست كه "ژان پل سارتر" مي گويد: "انسان بودن يعني دغدغه داشتن"!

 "پایان"

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک    
@drsargolzaei 
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ

*پرسش:

با سلام و احترام خدمت دکتر سرگلزایی عزیز،
 از به اشتراک گذاری نوشته هایتان که تاثیر سازنده ای که بر افکار و رفتارای من داشته اند تشکر فراوان دارم.
من فکر میکنم که اساسا دو نوع رویکرد اساسی متفاوت می‌تواند در درون هر شخصی وجود داشته باشد :
۱- « پذیرش واقعیت زندگی فعلی خود» : که منجر به راحتی و آرامش می‌شود اما از طرفی این رویکرد مانع پیشرفت می‌شود.
۲- «میل به تغییر و تحول و نپذیرفتن واقعیات زندگی» : که منجر به ناآرامی و مبارزه با شرایط فعلی شده،اما احتمالا پیشرفت را به بار می‌آورد.

سوال من این است که :

۱-به نظر شما کدام رویکرد درست است؟
۲- اگر تعادل میان این دو رویکرد درست است ، «تعادل» مورد نظر دقیقا یعنی چقدر و به چه شکل از هر کدام مد نظر است؟
۳- وقتی فردی تمایل بیشتری به یکی از این رویکردها دارد ، یه منشاء درونی و ذاتی دارد ویا به او القاء شده است؟
۴-آیا امکان تغییر رویکرد فرد به صورت عمیق وجود دارد و اگر وجود دارد راهکار آن چیست؟
۵-نتیجه داشتن هر کدام از این دو رویکرد ها در محدوده شخصی و اجتماعی چه خواهد بود؟
۶- هر رویکرد ، خود دارای سبک و روش خالی متفاوت است ، از نظر شما چه سبک و روشی ازین دو رویکرد بهتر است؟

باسپاس و امتنان



*پاسخ #دکترسرگلزایی :

با سلام و احترام
همانطور که میدانید کارل گوستاو #یونگ تکلیف رشدی نیمهٔ اوّل زندگی را انضباط و تشکیل ایگو می داند ( مرحلهٔ اجتماعی شدن) و تکلیف رشدی نیمهٔ دوّم زندگی را خلّاقیّت و آفرینش خویشتن (مرحلهٔ تفرّد) ؛ به تعبیر دیگر در نیمهٔ اوّل رشد روانی سبک و سیاق آنیموسی کارساز است و در نیمهٔ دوّم سبک و سیاق آنیمایی. در مقالات #آداپتاسیون ، #راه_دشوار_کمال و "زندگی، یک مسیر در دو حرکت" (بخشی از کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک) و نیز در سلسله مقالات #سخنرانی_راجع_به_مسیر_تفرد و #اجتماعی_شدن به این موضوع پرداخته ام. می توانم اینطور نیز بگویم که در نیمهٔ اوّل زندگی مکاتب آپولونی-کنفوسیوسی کارآمدند و در نیمهٔ دوّم مکاتب دیونیزوسی- لائوتزویی. از آنجا که نمی توان این دو نیمه را خطّی و تقویمی دید تشخیص این که هر فرد در کدام مرحلهٔ رشدی است و تکلیف رشدی او کدام است نیازمند ارزیابی از آن نوعی است که ویکتور فرانکل نام آن را existanalysis (تحلیل وجودی) می گذارد. ممنونم که نوشته هایم را می خوانید و مشارکت می کنید.

T.me/drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت اول

می‌دانید سایه یعنی ما یک چیزی را سرکوب می‌کنیم و آن چیزی که سرکوب می‌کنیم در نقطه­ کورمان می‌افتد و ما دیگر آن را نمی‌بینیم. فرض کنید من خیلی ترسو هستم و خیلی بابت ترسو بودنم مسخره ام کرده‌اند، با خودم عهد می کنم که ترسو نباشم و چون شنیده‌اید که به آدم‌ها می‌گویند، هی بگویی «من قدم بلند است»، «من قدم بلند است»، قدبلند می‌شوی. اگر بگویی «من پولدارم»، «من پولدارم»، «من چند میلیارد پول دارم»، بعد موج  به آسمان می‌رود، برمی‌گردد و پولدار می‌شوی. خُب، من هم احتمالا وقتی خیلی ترسو بودم و به من می‌گفتند ترسو نباش، هی به خودم گفتم، «من شجاعم»، «من شجاعم»، بعد باورم شده که من شجاعم، وقتی چنین اتفاقی برای من می‌افتد من یک پرسونا دارم که آن پرسونای «من شجاعم» است. بعد ترس‌هایم را می‌گذارم زیر میز که دیده نشود، می‌گذارم زیر فرش، (مثل توی کارتون‌ها که تنبل ها آشغال ها را زیر فرش می‌گذارند که دیده نشوند) من هم ترس را می‌گذارم زیر فرش و آن ترس‌ها که می‌گذارم زیر فرش تا دیده نشوند، می‌شوند نقطه­ کور من. یونگ اسم آن نقطه­ کور را سایه shadow گذاشت و اسم آن «من شجاع هستم» را گذاشت پرسونا یا نقاب .

یونگ اسم سایه و پرسونا را این‌‌گونه ابداع کرد. سایه که من ترجیح می‌دهم بگویم نقطه­ کور و پرسونا هم خب، معنایش نقاب است. اما وقتی ما می‌گوییم نقاب یا ماسک دچار این سوءتفاهم می‌شویم که نقاب یا ماسک، یک فریب و یک ریاکاری است که من برای فریب دادن شما ابداع کرده‌ام، درحال‌که نقاب یا ماسکی که یونگ راجع‌ به آن صحبت می‌کند یعنی آن چیزی که من خودم، خودم را با آن فریب داده‌ام. حالا ممکن است شما را هم فریب بدهم ولی با نهایت صداقت شما را فریب می‌دهم. یعنی وقتی می‌گویم «من شجاع هستم» یک جوری این «ش»، «ج»، «الف» و «عین» را با مخرج حروف تلفظ می‌کنم که شما می‌گویید مگر می‌شود این آدم شجاع نباشد و حتی اگر یک دروغ‌سنج به من وصل کنید و من بگویم «من شجاعم» شما هیچ یک از علائم دروغ را نمی‌بینید که البته یونگ ابداع کرد که این فریب را چطور کشف کنیم.

یونگ گفت، دستگاه پُلی‌گرافی که امروزه به آن دروغ‌سنج می‌گویند، را به این آدم وصل کنید، بعد به او بگویید، تو ترسویی. و این آدم «در نهایت هیجان» می‌گوید، نه! درحالی‌که اگر از من بپرسند، تو بسکتبالیستی به راحتی می‌گویم نه، اگر به من بگویند مثلا اهل بلژیکی، راحت می‌گویم نه! می‌گویند زبان اسپرانتو بلدی، آرام می‌گویم نه، بعد وقتی می‌گویند ترسویی می‌گویم: نه!! وقتی این اتفاق می‌افتد و یک‌دفعه به فرد می‌گویند، تو ترسویی، ضربان قلبش ده تا بالا می‌رود، پاسخ گالوانیک پوستی‌اش تغییر می‌کند و اشباع مویرگی و اکسیژن او تغییر می‌کند. آن‌وقت می‌گویم، آهان! مچت را گرفتم. این کمپلکس توست، این عقده توست. عقده محتویات سایه است. خب، پس پرسونا هم، یعنی آن دروغی که من می‌گویم و خودم هم آن دروغ را باور می‌کنم و این پرسونا باعث می‌شود که وقتی راجع به آن چیزی که در سایه ی من است با من صحبت می‌کنند، اولاً خیلی هیجان‌زده می‌شوم و ثانیاً اینکه خیلی این را به دیگران فرافکنی می‌کنم که تو ترسویی، تو ترسویی... ؛ فرافکنی یعنی دیدن مکرّر سایه در دیگران، دیگرانی که آنها را به قدر کافی نمی شناسیم.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei

وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت دوم

لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/3382

در موقعیت‌های کاملاً مبهم، آدم‌هایی را که نمی‌شناسیم یک نگاه می کنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص می گذاریم، برای مثال این کارن هورناخانم چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چقدر آنها را می‌شناسی؟ می‌گویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر. و این اسمش می‌شود projection یا فرافکنی که من در موقعیت‌های مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت می‌دهم. این یکی از ثمراتِ سایه  است که در نتیجه، خیلی از آدم‌ها را آدم‌های دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر می‌گیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. به‌خاطر اینکه در واقع سایه­ خودم یا نقطه­ کور خودم را به آنها فرافکنی کرده ام، و بر روی آنها پروجکت کرده‌ام. خُب، اساسا روان‌نژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژه­ روان‌نژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمی‌کند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم روان‌نژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آن‌وقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خودپارساپنداری» شده، متوجه می‌شویم که راجع به چه چیزی صحبت می‌کنیم یا از آن مهم‌تر «خودمقدس‌پنداری». اگر من دچار خودمقدس پنداری شوم آن‌وقت در آینه که نگاه می‌کنم، دور سرم هاله نور می‌بینم، وقتی من Self-Enchantment یا خودمقدس‌پنداری پیدا ‌کنم دیگر یادم می‌رود که من آدمی هستم با کلّی نقص‌ها و کلّی ضعف‌ها و کلّی خطا و اشتباه‌ها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمه­ یونگ را اشتباه تلفظ می‌کنید و من یک‌دفعه بگویم: « ای بی‌سواد! ای بی‌سواد! تو از چه کسی پول گرفته‌ای، من می‌دانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را می‌شناسم ای مزدور! ». این یعنی اینکه من دچار خودمقدس‌پنداری، خودمنزه‌پنداری شده‌ام و وجه بشری خود را فراموش کرده‌ام که چقدر می‌توانم اشتباه کنم و اگر همه ی ما  مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی» ،  همه ما می‌لغزیم.

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آن که هست گیرند

میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزده ، کتابی دارد به اسم Essaysیعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت می‌کند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی می‌خواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرح‌حالی از وضعیت جسمی خودش می‌دهد. برای مثال می‌گوید، من امروز ترش کرده‌ام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم،  اکنون که ترش کرده‌ام راجع به عدالت این‌طور فکر می‌کنم. بعد فردایش می‌نویسد، امروز نفخ کرده‌ام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کرده‌ام راجع به زیبایی این‌طور فکر می‌کنم. آلن دو باتن، در کتاب «تسلی‌بخش‌های فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی می‌کند، می‌گوید که خب، ممکن است به نظر آدم‌ها عجیب‌وغریب بیاید که چرا این آدم راجع نفخ و اجابت مزاج و ترش کردنش در کتاب فلسفی صحبت می‌کند، ولی دلیلش این است که  میشل دو مونتنی می‌خواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک نفخ و یک باد و یک ترش کردن و یک سردرد و یک سینه‌پهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه می‌شود که کافی است این جریان یک اسیدآمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است به‌سرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان می‌دهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت می‌کنید، این فقط مغز شماست که فکر می‌کند، بلکه روده‌های شما هم درحال فکر کردن هستند، مثانه شما هم دارد فکر می‌کند.
برای یک فیلسوف در دستشویی را یکی دو ساعت ببندید و هی او را ببندید به چای و بگویید، دستشویی درحال تعمیر است، سپس به او بگویید، حالا بیا صحبت کن. اکنون ببینید نظراتش چه تفاوتی می‌کند! این یعنی که ما انسانیم، خودمنزه‌پنداری، خودمقدس‌پنداری یعنی که من تن ندارم. انگار آگاهی من این بالا ایستاده، انگار آگاهی من از جنس نور است، در صورتی که آگاهی من از جنس سروتونین و دوپامین و پرولاکتین و نورآدرنالین است، آگاهی‌ام تحت تاثیر اینهاست. در نتیجه همان‌طور که به قول فردوسی حکیم «بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»، ما هم تفکرمان، تحت تاثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلول‌های زیادی دارند، می‌آیند و می‌روند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.

وب سایت:
drsargolzaei.com

@drsargolzaei
#سخنرانی
#سایه_و_پرسونای_جمعی_ایرانیان

سخنرانی دکتر محمدرضا سرگلزایی (روانپزشک) به مناسبت رونمایی از کتاب «سایه سازمانی»

در «کوچه کتاب» انتشارات «روان شناسی و هنر» - آذرماه ۱۳۹۶

قسمت دوم

لینک قسمت اول:
https://t.me/drsargolzaei/3382

در موقعیت‌های کاملاً مبهم، آدم‌هایی را که نمی‌شناسیم یک نگاه می کنیم و برایشان یک برچسب، یک تشخیص می گذاریم، برای مثال این کارن هورناخانم چقدر ترسوست! این آقا هم یک ترسویی است برای خودش! این یکی هم یک بزدل ترسوی دیگر! چقدر آنها را می‌شناسی؟ می‌گویم اصلاً لازم نیست آنها را بشناسم، حسّم می گوید آنها ترسو هستند دیگر. و این اسمش می‌شود projection یا فرافکنی که من در موقعیت‌های مبهم به شکل مکرّر و تعمیم یافته یک ویژگی را به دیگران نسبت می‌دهم. این یکی از ثمراتِ سایه  است که در نتیجه، خیلی از آدم‌ها را آدم‌های دشمن، ضعیف، نادان، ترسو، شیطانی و پست در نظر می‌گیرم و نسبت به آنها خشم و نفرت دارم. به‌خاطر اینکه در واقع سایه­ خودم یا نقطه­ کور خودم را به آنها فرافکنی کرده ام، و بر روی آنها پروجکت کرده‌ام. خُب، اساسا روان‌نژندی و نوروزیس (Neurosis) یعنی این. واژه­ روان‌نژندی چیزی را به ذهن ما متبادر نمی‌کند، مگر اینکه برای ما تعریفش کنند. اگر ما اسم روان‌نژندی را بگذاریم خودپارساپنداری، آن‌وقت همین که به یک نفر بگوییم کسی دچار «خودپارساپنداری» شده، متوجه می‌شویم که راجع به چه چیزی صحبت می‌کنیم یا از آن مهم‌تر «خودمقدس‌پنداری». اگر من دچار خودمقدس پنداری شوم آن‌وقت در آینه که نگاه می‌کنم، دور سرم هاله نور می‌بینم، وقتی من Self-Enchantment یا خودمقدس‌پنداری پیدا ‌کنم دیگر یادم می‌رود که من آدمی هستم با کلّی نقص‌ها و کلّی ضعف‌ها و کلّی خطا و اشتباه‌ها. الآن اگر یکی از من غلط بگیرد و بگوید ببخشید آقای هاله قدسی مثل اینکه کلمه­ یونگ را اشتباه تلفظ می‌کنید و من یک‌دفعه بگویم: « ای بی‌سواد! ای بی‌سواد! تو از چه کسی پول گرفته‌ای، من می‌دانم چه کسی تو را فرستاده، من تو را می‌شناسم ای مزدور! ». این یعنی اینکه من دچار خودمقدس‌پنداری، خودمنزه‌پنداری شده‌ام و وجه بشری خود را فراموش کرده‌ام که چقدر می‌توانم اشتباه کنم و اگر همه ی ما  مراقب دیگری نباشد و به او نگوید: «ببین اینجا را غلط تلفظ کردی، اینجا این قدم را غلط رفتی» ،  همه ما می‌لغزیم.

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آن که هست گیرند

میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزده ، کتابی دارد به اسم Essaysیعنی رسالات- مقالات. در این کتاب در هر فصلی راجع به چیزی صحبت می‌کند، برای مثال راجع به فضیلت، راجع به عدالت، راجع به زیبایی، او وقتی می‌خواهد درباره هر چیز صحبت کند، اول شرح‌حالی از وضعیت جسمی خودش می‌دهد. برای مثال می‌گوید، من امروز ترش کرده‌ام، علتش شاید این است که دیشب چای با بیسکویت خوردم،  اکنون که ترش کرده‌ام راجع به عدالت این‌طور فکر می‌کنم. بعد فردایش می‌نویسد، امروز نفخ کرده‌ام. فکر کنم آش رشته دیشب لوبیایش خیلی زیاد بوده است. اکنون که نفخ کرده‌ام راجع به زیبایی این‌طور فکر می‌کنم. آلن دو باتن، در کتاب «تسلی‌بخش‌های فلسفه» وقتی رسالات میشل دو مونتی را بازخوانی می‌کند، می‌گوید که خب، ممکن است به نظر آدم‌ها عجیب‌وغریب بیاید که چرا این آدم راجع نفخ و اجابت مزاج و ترش کردنش در کتاب فلسفی صحبت می‌کند، ولی دلیلش این است که  میشل دو مونتنی می‌خواهد بگوید، زیادی عقاید و آرای مرا جدی نگیرید، من با یک نفخ و یک باد و یک ترش کردن و یک سردرد و یک سینه‌پهلو ممکن است نظراتم تغییر کند، من سخنگوی مغزی هستم که این مغز با جریان خونی تغذیه می‌شود که کافی است این جریان یک اسیدآمینه در آن زیاد یا کم شود و من ممکن است به‌سرعت دچار اشتباه شوم.
در نتیجه، انگار این تذکر را به فیلسوفان می‌دهد که فکر نکنید وقتی راجع به چیزی صحبت می‌کنید، این فقط مغز شماست که فکر می‌کند، بلکه روده‌های شما هم درحال فکر کردن هستند، مثانه شما هم دارد فکر می‌کند.
برای یک فیلسوف در دستشویی را یکی دو ساعت ببندید و هی او را ببندید به چای و بگویید، دستشویی درحال تعمیر است، سپس به او بگویید، حالا بیا صحبت کن. اکنون ببینید نظراتش چه تفاوتی می‌کند! این یعنی که ما انسانیم، خودمنزه‌پنداری، خودمقدس‌پنداری یعنی که من تن ندارم. انگار آگاهی من این بالا ایستاده، انگار آگاهی من از جنس نور است، در صورتی که آگاهی من از جنس سروتونین و دوپامین و پرولاکتین و نورآدرنالین است، آگاهی‌ام تحت تاثیر اینهاست. در نتیجه همان‌طور که به قول فردوسی حکیم «بناهای آباد گردد خراب/ ز باران و از تابش آفتاب»، ما هم تفکرمان، تحت تاثیر این بناهایی است که هر لحظه درحال مرگ و زندگی هستند، هر لحظه سلول‌های زیادی دارند، می‌آیند و می‌روند و ما باید مرتب به خودمان تلنگر بزنیم.

وب سایت:
drsargolzaei.com

@drsargolzaei