دکتر سرگلزایی drsargolzaei
🔹 دنیای آدمهای آن طرف! 🔹 خانم مرضیه: پرسیدید که از دنیای آدمهای آن طرف چه میدانیم؟ من در دنیای آدمهای آن طرف بهدنیا آمدم و بزرگ شدم. من لحظهلحظهی دنیای آدمهای آنطرف را لمس کردم، نفس کشیدم و زیستهام. پدر من روحانی است. از روزی که چشم باز کردم پدرم…
🔹 دنیای آدمهای آن طرف!
آقای بینام:
تجربه من از برخی لحاظ با تجربهی خانم مرضیه تفاوت هایی دارد چراکه من حتی از اندک محبتی هم که پدر روحانی ایشان عایدشان میکردند محروم بودم. در واقع خلاء عاطفی موجود در خانوادهی من باعث میشد که برای اشباع آن به هر پدر روحانیای در خارج از محیط خانه آویخته و با هر مسلک و مرامی آمیخته گردم . تا آنجا که به خاطر دارم از همان عنفوان نوجوانی با انتخاب مدارس مذهبی تلاش کردم بر بزرگترین نیاز معنویام یعنی ایمان و امنیتم بیافزایم و با پیروی از احکام شریعت، در دل دیگران نفوذ نمایم و بر خلاءهای عاطفی فائق آیم؛ از رفتن به جبههی جنگ گرفته تا شرکت در مسجد و نماز جمعه و جماعت و راهپیمائیهای حماسی و عضویت در بسیج مدارس و …از هیچ کدام دریغ نمیکردم چرا که اینها به زندگی من معنا میدادند. من حتی از دشمن دیدن شهروند همسایهام نیز دریغ نمی کردم و او را از مرگ بر بی حجاب (پس از اقامه نماز جمعه و به قصد قرب الهی و انجام مستحبات) بینصیب نمیگذاشتم. فراموش نمی کنم که ،به قدری ایمانم تقویت گشته بود که در دوران نوجوانی آنگاه که خواهرم را تنها به جرم حرف زدن با یک جنس مذکر پشت ویترین لباسفروشی خیابان ولیعصر به دام انداخته بودند و با ون برده بودند (همانجایی که مهساها را ارشاد می کنند) تا ارشادش نمایند، چقدر لرزه بر تن خانوادهی من افتاد در حالیکه تن من بیشتر برای ایمان خودم می لرزید، نه خواهرم، چرا که او مرتکب منکر شده بود و این ایمان من بود که میلرزید همان ایمانی که با مرگ بر بیحجاب و این و آن، تربیتش کرده بودم یا بودند! آری، آنگاه هم که امام امتم از ابراز عقیدهی یک زن در پرسش خبرنگار رادیو که از او پرسیده بود الگوی تو کیست؟ و آن زن گفته بود :اوشین، و نه فاطمهی زهرا (اشاره به بازیگر سریال ژاپنی)چگونه حکم اعدام برای او یا عوامل پخش خبر توسط ایشان صادر گشت! با شنیدن این خبر فراموش نمی کنم که چقدر از ترس خطا و گناه، لرزه بر تنم افتاده بود که خدایا چقدر بیان یک عقیده ممکن است جانکاه باشد؟!
من غافل بودم که تمامی این اعتقادات و باورها در حال بستن نطفهای از تضاد و تعارض در درون من است، تعارضاتی که بعدها خودش را در پی حوادث سیاسی و شخصی و مذهبی و فرهنگی نشان میداد .و البته نشان هم داد. به باور من ایمان گوهر گرانبهایی است که باید قدرش را دانست ولی اگر ایمان بر اساس دانش و بینش و اختیار و آزادی بنا نشده باشد چندان نپاید وآدمی را نشاید، بالاخص ایمانی که به خشونت آمیخته و آغشته شود و در آن تعصب و جزمیت و منیت موج بزند حتی اگر برای ما امنیت هم بیاورد به درد زیست اجتماعی و عقلانی و فرهنگی ما نمی خورد. در این ایمان باید شک کرد و من البته شک کردم. شک و تردید در وجود من، از دو منشاء جان میگرفت و وارد خود آگاهی من می گشت،
یکی از درون بود و دیگری از عوامل بیرونی.
این منشاء درونی از تلاش خودم برای دانستن حقیقت ناشی میشد که البته وقتگیر و دردناک بود چرا که باید تمام عقاید و احساسات خود را زیر سوال می بردم. از بیرون هم پدیدهها و اتفاقات سیاسی و مذهبی همچون وقایع سالهای۷۶ در انتخاب محمد خاتمی به عنوان رئیسجمهور و درگیریهای اجتماعی سال ۸۸ و بعد ده سال بعدتر یعنی ۹۸ و بالاخره اوج آن یعنی داستان مهسا اتفاق افتاد. این دو منشاء، آن ایمان کذائی مرا زیر سوال می برد که اگر ایمان، ایمان است، پس این همه تعارض دیگر چیست؟ از خود می پرسیدم چگونه از دل یک مذهب و ایمان که باید امنیت به ارمغان بیاورد خشونت و تعصب تراوش می کند ؟ چگونه است که همسایه ام را دشمن خود می پندارم و دل در گرو مرگ او دارم ؟
به نظرمن ؛هر انقلابی ابتدا در درون ما اتفاق میافتد و عوامل بیرونی، بیشتر عوامل برانگیزنده هستند تا ایجاد کننده و من با فهم این نکته تمام تلاشم را به کار گرفتم تا با افزودن دانش و فهم خود از دین و ایمان و آرامش روان و …این زیست تک منبعی و منقبض و جمود یافته را بدل به زیستی چند منبعی و منبسط و با نشاط نمایم. برای امثال من که هم کمبودهای خانوادگی رنجشان میداده و هم خلاء های عاطفی و هم سختگیری های مذهبی و تعصبات و جزمیات، رهایی از هر گرهی سختتر از دیگران است چرا که چنین معجونی از باورها و عواطف به مراتب پیچیدهتر است .
برای کسی که آخرت و دنیا و بهشت و خدا و همه چیزش وابسته به چنین ایمانی میشود رهاییاش از این تعلقات به اصطلاح معنوی، دردش بدتر ازهر دردی و ترسش بدتر از هر ترسی و احساس گناهش (که شاید بدترین احساساتی بوده است که تجربه کرده ام) بدتر از هر احساسی خواهد بود. البته رهایی شیرین است و میل به آزادی است که انگیزهای می شود برای پیشرفت. من به تدریج دریافتم که می شود خدایی نو، عقایدی بازتر و دوستانی در عین حال مخالف هم داشت و نیازی نیست که برای تأمین بهشت خود مردم آزاری کرد.
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 دنیای آدمهای آن طرف.
آقای بینام:
تجربه من از برخی لحاظ با تجربهی خانم مرضیه تفاوت هایی دارد چراکه من حتی از اندک محبتی هم که پدر روحانی ایشان عایدشان میکردند محروم بودم. در واقع خلاء عاطفی موجود در خانوادهی من باعث میشد که برای اشباع آن به هر پدر روحانیای در خارج از محیط خانه آویخته و با هر مسلک و مرامی آمیخته گردم . تا آنجا که به خاطر دارم از همان عنفوان نوجوانی با انتخاب مدارس مذهبی تلاش کردم بر بزرگترین نیاز معنویام یعنی ایمان و امنیتم بیافزایم و با پیروی از احکام شریعت، در دل دیگران نفوذ نمایم و بر خلاءهای عاطفی فائق آیم؛ از رفتن به جبههی جنگ گرفته تا شرکت در مسجد و نماز جمعه و جماعت و راهپیمائیهای حماسی و عضویت در بسیج مدارس و …از هیچ کدام دریغ نمیکردم چرا که اینها به زندگی من معنا میدادند. من حتی از دشمن دیدن شهروند همسایهام نیز دریغ نمی کردم و او را از مرگ بر بی حجاب (پس از اقامه نماز جمعه و به قصد قرب الهی و انجام مستحبات) بینصیب نمیگذاشتم. فراموش نمی کنم که ،به قدری ایمانم تقویت گشته بود که در دوران نوجوانی آنگاه که خواهرم را تنها به جرم حرف زدن با یک جنس مذکر پشت ویترین لباسفروشی خیابان ولیعصر به دام انداخته بودند و با ون برده بودند (همانجایی که مهساها را ارشاد می کنند) تا ارشادش نمایند، چقدر لرزه بر تن خانوادهی من افتاد در حالیکه تن من بیشتر برای ایمان خودم می لرزید، نه خواهرم، چرا که او مرتکب منکر شده بود و این ایمان من بود که میلرزید همان ایمانی که با مرگ بر بیحجاب و این و آن، تربیتش کرده بودم یا بودند! آری، آنگاه هم که امام امتم از ابراز عقیدهی یک زن در پرسش خبرنگار رادیو که از او پرسیده بود الگوی تو کیست؟ و آن زن گفته بود :اوشین، و نه فاطمهی زهرا (اشاره به بازیگر سریال ژاپنی)چگونه حکم اعدام برای او یا عوامل پخش خبر توسط ایشان صادر گشت! با شنیدن این خبر فراموش نمی کنم که چقدر از ترس خطا و گناه، لرزه بر تنم افتاده بود که خدایا چقدر بیان یک عقیده ممکن است جانکاه باشد؟!
من غافل بودم که تمامی این اعتقادات و باورها در حال بستن نطفهای از تضاد و تعارض در درون من است، تعارضاتی که بعدها خودش را در پی حوادث سیاسی و شخصی و مذهبی و فرهنگی نشان میداد .و البته نشان هم داد. به باور من ایمان گوهر گرانبهایی است که باید قدرش را دانست ولی اگر ایمان بر اساس دانش و بینش و اختیار و آزادی بنا نشده باشد چندان نپاید وآدمی را نشاید، بالاخص ایمانی که به خشونت آمیخته و آغشته شود و در آن تعصب و جزمیت و منیت موج بزند حتی اگر برای ما امنیت هم بیاورد به درد زیست اجتماعی و عقلانی و فرهنگی ما نمی خورد. در این ایمان باید شک کرد و من البته شک کردم. شک و تردید در وجود من، از دو منشاء جان میگرفت و وارد خود آگاهی من می گشت،
یکی از درون بود و دیگری از عوامل بیرونی.
این منشاء درونی از تلاش خودم برای دانستن حقیقت ناشی میشد که البته وقتگیر و دردناک بود چرا که باید تمام عقاید و احساسات خود را زیر سوال می بردم. از بیرون هم پدیدهها و اتفاقات سیاسی و مذهبی همچون وقایع سالهای۷۶ در انتخاب محمد خاتمی به عنوان رئیسجمهور و درگیریهای اجتماعی سال ۸۸ و بعد ده سال بعدتر یعنی ۹۸ و بالاخره اوج آن یعنی داستان مهسا اتفاق افتاد. این دو منشاء، آن ایمان کذائی مرا زیر سوال می برد که اگر ایمان، ایمان است، پس این همه تعارض دیگر چیست؟ از خود می پرسیدم چگونه از دل یک مذهب و ایمان که باید امنیت به ارمغان بیاورد خشونت و تعصب تراوش می کند ؟ چگونه است که همسایه ام را دشمن خود می پندارم و دل در گرو مرگ او دارم ؟
به نظرمن ؛هر انقلابی ابتدا در درون ما اتفاق میافتد و عوامل بیرونی، بیشتر عوامل برانگیزنده هستند تا ایجاد کننده و من با فهم این نکته تمام تلاشم را به کار گرفتم تا با افزودن دانش و فهم خود از دین و ایمان و آرامش روان و …این زیست تک منبعی و منقبض و جمود یافته را بدل به زیستی چند منبعی و منبسط و با نشاط نمایم. برای امثال من که هم کمبودهای خانوادگی رنجشان میداده و هم خلاء های عاطفی و هم سختگیری های مذهبی و تعصبات و جزمیات، رهایی از هر گرهی سختتر از دیگران است چرا که چنین معجونی از باورها و عواطف به مراتب پیچیدهتر است .
برای کسی که آخرت و دنیا و بهشت و خدا و همه چیزش وابسته به چنین ایمانی میشود رهاییاش از این تعلقات به اصطلاح معنوی، دردش بدتر ازهر دردی و ترسش بدتر از هر ترسی و احساس گناهش (که شاید بدترین احساساتی بوده است که تجربه کرده ام) بدتر از هر احساسی خواهد بود. البته رهایی شیرین است و میل به آزادی است که انگیزهای می شود برای پیشرفت. من به تدریج دریافتم که می شود خدایی نو، عقایدی بازتر و دوستانی در عین حال مخالف هم داشت و نیازی نیست که برای تأمین بهشت خود مردم آزاری کرد.
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 دنیای آدمهای آن طرف.
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
🔹 گفتوگو کنیم. به زودی پروندهی جدیدی را در این کانال خواهیم گشود: 🔴 دنیای آدمهای این طرف! آیا همهی ما که با استبداد و اختناق مخالفیم سبک تفکر و سبک زندگی یکسانی داریم؟ اشتیاق آزادی، عدالت و عقلانیت چگونه در ما شکل گرفته است؟ خودمان را به آدمهای آن…
🔹 آنطرفی؟! اینطرفی؟!
🔹 خانم مهتاب:
من از همون اول تم غیر مذهبی داشتم، نمیدونم سرشتی بود یا چون در یک خانواده با پدر غیرمذهبی بزرگ شدم اینطوری شدم. از همون کودکی از آخوند و این حکومت متنفر بودم ولی چون مادرم مذهبی بود البته مذهبی متعصب نبود، همیشه برام سؤال بود که آیا راه پدرم درسته یا مادرم. نه پدرم و نه مادرم عقاید خودشون رو به ما تحمیل نمیکردن، ولی خودم دوست داشتم بدونم چی درسته چی غلط، برای این که از اینکه در خط پدرم هستم عذاب وجدان و احساس گناه نداشته باشم. تا اینکه ازدواج کردم و همسرم عقاید مذهبی خودش رو به زور به من تحمیل میکرد و بخاطر اینکه خیلی مذهبی نبودم همیشه نگاه بالا به پایین به من داشت. خودش رو در صراط مستقیم میدید و منو منحرفی میدید که اگه ولم کنه با بیکینی تو خیابون راه می رم و خیلی تحقیرم میکرد. بهخاطر شغلش طرفدار حکومت هم بود. میگفت مادری که مذهبی نباشه معلوم نیست بچه ها چجوری بار بیان. بنابراین دوست داشتم مذهبی بشم و مث زنای دیگه اهل روضه و مسجد باشم ولی واقعا از حرفهای سخیفی که در این محیطها میشنیدم و زنان خرافاتی واقعا زجر میکشیدم. تا اینکه رفتم و مطالعه کردم. اونقدر مطالعه کردم، کتاب خوندم که حالا با ذهن باز و اعتماد به نفس وبا معلومات با همسرم مناظره میکنم و همیشه هم برندهٔ مناظره منم. یکسالی است که ایشون از مواضعش کوتاه اومده ولی خون منو تو شیشه کرد و جوانی من دیگه بر نمیگرده. دو تا پسرام هم که اینقدر همسرم نگران بود، در ادب و اخلاق و سالم موندن از تفریحات ناسالم، زبانزد فامیل هستن.
من با مطالعهی کتاب، با مفاهیم عدالت، آزادی اندیشه،حکومتهای استبدادی و نامشروع بودن جمهوری اسلامی آشنا شدم. درسته که از همون اول دل خوشی از اینا نداشتم ولی الآن بدون احساس گناه و با دلیل و مدرک در درستی عقایدم مصمم هستم.ث واین باعث میشه با صلابت کامل با کسانی که خودشون رو برحق میدونن مناظره کنم و کوتاه نیام. آگاهی هم درد داره و هم حس قشنگ رهایی.
🔹 خانم بینام:
من فرزند شهیدم و سالهاست بهخاطر تن ندادن به چادر و حجاب، توسط بنیاد شهید و ادارهای که در آن کار میکنم توبیخ و تنبیه میشم. آخرین تعهدی که ازم گرفتن شهریور ۱۴۰۱بود بهخاطر اینکه مانتوی اداری نپوشیدم. با اینکه از سمت خانواده تحت فشارم اما هنوزم مقاومت میکنم.
🔹 خانم معصومه:
با وجود اینکه حکومت جا برادر ۱۸ سالهام رو به جرم همکاری با مجاهدینخلق اعدام کرد و اون یکی برادرم رو هم به جرم برادری از کار بیکار کرد و موجب مهاجرت و پناهندگیش شد، اما تا ۲۵ سالگیام این گمان رو داشتم که دولت به دولت وضع فرق خواهد کرد. پوستر خاتمی توی اتاقم بود و برای هاشمی رفسنجانی احترام فوق العادهای قائل بودم. اولین فاصلهام با سیستم حاضر وقتی رقم خورد که با وجود حجاب کاملم بعد از شرکت تو راهپیمایی روز قدس سال ۷۷ بهدلیل نداشتن چادر به مصلای شهرم راهم ندادن. حادثهی کوی دانشگاه و تعطیلی روزنامهها و افشای قتلهای زنجیره ای و کارشکنی در کار خاتمی و مجلس ششم و حمایتهای رهبر از احمدینژاد و اتفاقات ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ و اوج گرفتن روزافزون مشکلات اقتصادی و بیتوجهی حکومت به مشکلات اقتصادی، اجتماعی، زیستمحیطی مردم و سینه چاک کردن برای غزه و لبنان و اسد ونظارت استصوابی و سهمیه و گزینش و تقدم پیشانی و ظاهر بر تخصص و وجود فساد و رانت و کشتن مردم برای اعتراض به کمبود آب و گرانی بنزین و و... موجب شد که بفهمم خانه از پایبست ویران است! برای اینکه فرزندانم توی خاک خودشون آزاد باشن و برخوردار از ثروتهای همگانی و فرصتهای متناسب با تلاش و شایستگی، بدون ترس از ابراز عقیده، یه زندگی معمولی داشته باشن به سیستم فاسد حاکم میگم نه!
🔹 بینام:
من از آدمهای اینطرف هستم، مادری ۴۰ ساله با دو فرزند، من و همسرم هردو از خانوادهای فقیر و روستایی اومدیم، درس خوندیم، جون کندیم، از دیار خودمون هزار کیلومتر دور شدیم تا یه زندگی معمولی داشته باشیم، هر دو فارغالتحصیل بهترین دانشگاههای تهران هستیم، اما از همون اوایل کودکی شاهد تبعیض و بیعدالتی، تزویر و دروغگویی در صاحبمنصبان و عملهی این حکومت بودیم. من یه دهه شصتی هستم، وقتی بهدنیا اومدم پدرم منو تا مدتها ندیده بود چون تو جبهه بود، ولی بعد میدیدم که چطور دیگران با پارتیبازی و رابطه، سهمیهی ایثارگری و جانبازی برای بچههاشون خریدن و من شبانه روز جون کندم تا بتونم خودم به اونا تو رقابت کنکور برسونم، ما زیر خیمه ریا و دروغ حکومت فاسد دینی قد کشیدیم ولی خواستیم پاک بمونیم مث فرزندی که میبینه پدر معتاد و قماربازش چطور تیشه به ریشه خانواده میزنه، بازم تلاش میکنه تا جبران بیعرضگیهای پدر رو بکنه، ولی امروز این فرزند بر علیه پدر قمار باز، حقهباز و فاسد خودش قیام کرده، و ما امیدواریم هنوز .
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 با گفتگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 خانم مهتاب:
من از همون اول تم غیر مذهبی داشتم، نمیدونم سرشتی بود یا چون در یک خانواده با پدر غیرمذهبی بزرگ شدم اینطوری شدم. از همون کودکی از آخوند و این حکومت متنفر بودم ولی چون مادرم مذهبی بود البته مذهبی متعصب نبود، همیشه برام سؤال بود که آیا راه پدرم درسته یا مادرم. نه پدرم و نه مادرم عقاید خودشون رو به ما تحمیل نمیکردن، ولی خودم دوست داشتم بدونم چی درسته چی غلط، برای این که از اینکه در خط پدرم هستم عذاب وجدان و احساس گناه نداشته باشم. تا اینکه ازدواج کردم و همسرم عقاید مذهبی خودش رو به زور به من تحمیل میکرد و بخاطر اینکه خیلی مذهبی نبودم همیشه نگاه بالا به پایین به من داشت. خودش رو در صراط مستقیم میدید و منو منحرفی میدید که اگه ولم کنه با بیکینی تو خیابون راه می رم و خیلی تحقیرم میکرد. بهخاطر شغلش طرفدار حکومت هم بود. میگفت مادری که مذهبی نباشه معلوم نیست بچه ها چجوری بار بیان. بنابراین دوست داشتم مذهبی بشم و مث زنای دیگه اهل روضه و مسجد باشم ولی واقعا از حرفهای سخیفی که در این محیطها میشنیدم و زنان خرافاتی واقعا زجر میکشیدم. تا اینکه رفتم و مطالعه کردم. اونقدر مطالعه کردم، کتاب خوندم که حالا با ذهن باز و اعتماد به نفس وبا معلومات با همسرم مناظره میکنم و همیشه هم برندهٔ مناظره منم. یکسالی است که ایشون از مواضعش کوتاه اومده ولی خون منو تو شیشه کرد و جوانی من دیگه بر نمیگرده. دو تا پسرام هم که اینقدر همسرم نگران بود، در ادب و اخلاق و سالم موندن از تفریحات ناسالم، زبانزد فامیل هستن.
من با مطالعهی کتاب، با مفاهیم عدالت، آزادی اندیشه،حکومتهای استبدادی و نامشروع بودن جمهوری اسلامی آشنا شدم. درسته که از همون اول دل خوشی از اینا نداشتم ولی الآن بدون احساس گناه و با دلیل و مدرک در درستی عقایدم مصمم هستم.ث واین باعث میشه با صلابت کامل با کسانی که خودشون رو برحق میدونن مناظره کنم و کوتاه نیام. آگاهی هم درد داره و هم حس قشنگ رهایی.
🔹 خانم بینام:
من فرزند شهیدم و سالهاست بهخاطر تن ندادن به چادر و حجاب، توسط بنیاد شهید و ادارهای که در آن کار میکنم توبیخ و تنبیه میشم. آخرین تعهدی که ازم گرفتن شهریور ۱۴۰۱بود بهخاطر اینکه مانتوی اداری نپوشیدم. با اینکه از سمت خانواده تحت فشارم اما هنوزم مقاومت میکنم.
🔹 خانم معصومه:
با وجود اینکه حکومت جا برادر ۱۸ سالهام رو به جرم همکاری با مجاهدینخلق اعدام کرد و اون یکی برادرم رو هم به جرم برادری از کار بیکار کرد و موجب مهاجرت و پناهندگیش شد، اما تا ۲۵ سالگیام این گمان رو داشتم که دولت به دولت وضع فرق خواهد کرد. پوستر خاتمی توی اتاقم بود و برای هاشمی رفسنجانی احترام فوق العادهای قائل بودم. اولین فاصلهام با سیستم حاضر وقتی رقم خورد که با وجود حجاب کاملم بعد از شرکت تو راهپیمایی روز قدس سال ۷۷ بهدلیل نداشتن چادر به مصلای شهرم راهم ندادن. حادثهی کوی دانشگاه و تعطیلی روزنامهها و افشای قتلهای زنجیره ای و کارشکنی در کار خاتمی و مجلس ششم و حمایتهای رهبر از احمدینژاد و اتفاقات ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ و اوج گرفتن روزافزون مشکلات اقتصادی و بیتوجهی حکومت به مشکلات اقتصادی، اجتماعی، زیستمحیطی مردم و سینه چاک کردن برای غزه و لبنان و اسد ونظارت استصوابی و سهمیه و گزینش و تقدم پیشانی و ظاهر بر تخصص و وجود فساد و رانت و کشتن مردم برای اعتراض به کمبود آب و گرانی بنزین و و... موجب شد که بفهمم خانه از پایبست ویران است! برای اینکه فرزندانم توی خاک خودشون آزاد باشن و برخوردار از ثروتهای همگانی و فرصتهای متناسب با تلاش و شایستگی، بدون ترس از ابراز عقیده، یه زندگی معمولی داشته باشن به سیستم فاسد حاکم میگم نه!
🔹 بینام:
من از آدمهای اینطرف هستم، مادری ۴۰ ساله با دو فرزند، من و همسرم هردو از خانوادهای فقیر و روستایی اومدیم، درس خوندیم، جون کندیم، از دیار خودمون هزار کیلومتر دور شدیم تا یه زندگی معمولی داشته باشیم، هر دو فارغالتحصیل بهترین دانشگاههای تهران هستیم، اما از همون اوایل کودکی شاهد تبعیض و بیعدالتی، تزویر و دروغگویی در صاحبمنصبان و عملهی این حکومت بودیم. من یه دهه شصتی هستم، وقتی بهدنیا اومدم پدرم منو تا مدتها ندیده بود چون تو جبهه بود، ولی بعد میدیدم که چطور دیگران با پارتیبازی و رابطه، سهمیهی ایثارگری و جانبازی برای بچههاشون خریدن و من شبانه روز جون کندم تا بتونم خودم به اونا تو رقابت کنکور برسونم، ما زیر خیمه ریا و دروغ حکومت فاسد دینی قد کشیدیم ولی خواستیم پاک بمونیم مث فرزندی که میبینه پدر معتاد و قماربازش چطور تیشه به ریشه خانواده میزنه، بازم تلاش میکنه تا جبران بیعرضگیهای پدر رو بکنه، ولی امروز این فرزند بر علیه پدر قمار باز، حقهباز و فاسد خودش قیام کرده، و ما امیدواریم هنوز .
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 با گفتگو از مرزها عبور کنیم.
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
🔹 دنیای آدمهای آن طرف! درود و مهر از همراهی شما عزیزان با این پروندهی پژوهشی-فرهنگی سپاسگزارم. تاکنون دهها گزارش دست اول به دستم رسیدهاند که مورد مطالعه قرار دادم. بعضی از گزارشها مفصل هستند و در یک پست تلگرامی نمیگنجند بنابراین مجبورم آنها را خلاصه…
🔹 دنیای آدمهای آن طرف!
🔹 آقای سورنا:
۱- عموی پدرم یک آخوند است. آخوند شناختهشدهای است و به زیرکی و رندی شهرت دارد. هیچکس نمیداند شغلش چیست. فرزندانش اما به شدت علاقه به امروزی بودن دارند و از آخوندها بیزاری میجویند و سعی میکنند تا جایی که میتوانند از سختگیریهای پدرشان فرار کنند. پسرش کوچکش بیش از بقیه تلاش میکند امروزی باشد، هم مشروب میخورد هم گل میکشد هم دوست دختر دارد و هم تفننی با پسران خوشچهره سکس میکند. با پدرش بر سر نماز نخواندن و مدل مو و باشگاه رفتن دعوا دارند اما در جریان اعتراضات دیدم که پسرش در اینستاگرام پستهایی میگذارد و میگوید که نظام جمهوری اسلامی با وجود فساد و جنایت اما حافظ ناموس ایران است و اگر برود زنان همه فاحشه و کودکان حرامزاده و پسران همجنس باز میشوند.
۲- مادر بزرگ من هم طرفدار نظام است. پیرزنی بیسواد و روستایی است که حتی در میان پیرزنان روستایی همدورهی خودش هم از سطح هوشی پایین تری برخوردار است. زن مهربانی است اما شیفتهی اسلام است و توان تحلیل مسایل سیاسی را ندارد. با آنکه من را عاشقانه دوست دارد اما دیگر به خانهی ما نمیآید. از دیدن خواهرانم که بدون حجاب هستند حس خوبی ندارد. از دیدن ظاهر من با موهای مد روز و گوشواره که خیلی از پسران میاندازند ناراحت میشود هر چند حرفی نمیزند. از وقتی من به خارج از کشور آمدم هم بیشتر از من دلخور است چون به بلاد کفر آمدهام. در جریان اعتراضات وقتی با او تلفنی صحبت میکردم به او گفتم میبینی آخوندها کشور را به چه روز انداختند؟ گفت: ننه به آخوندها چه؟ گفتم این همه گرانی و دزدی و جنایت پس تقصیر کیست؟ گفت: تقصیر امریکاست ننه. گفتم: امریکا هر روز و شب جوانان را در خیابان میکشد یا آخوندها؟گفت: خودشان میکشند. گفتم خودشان یعنی کی؟ گفتم: همین جوانکهایی که لخت به خیابان میآیند.
۳- پسر عمویی هم دارم که افسریه بزرگ شده و با اینکه پدرش به شدت با آخوندها مخالف است اما چند سالی است که به حوزه علمیه میرود. پدرش چندین بار با او دعوا و کتککاری کرده و حتی او را تهدید کرده که اگر لباس آخوندی بپوشد او را از خانه بیرون میاندازد. پسرک از کودکی کمی عجیب بود. به نظر من اوتیسم دارد. گوشهگیر و کمحرف است و علاقهای به تکنولوژی ندارد. برای همین پدرش که حس رقابتی با خانوادهی ما دارد از دیدن او حرص میخورد. پسرک با وجود مخالفت شدید پدرش پارسال به قم رفت. شنیدم که عمامهگذاری هم کرده اما هنوز جرأت پوشیدن لباس آخوندی را جلوی پدرش ندارد. شنیدم که در جریان اعتراضات با گروههای بسیجی به خیابان میرفته. بعید میدانم بتواند کسی را کتک بزند چون لاغر اندام و نحیف و خجول است.
۴- خانواده من در برجی ۶۰ واحدی در زعفرانیهی تهران زندگی میکنند. همسایههای ما همگی از وضعیت مالی خوبی برخوردارند. تعدادی از آنها کارمندان رده بالای ادارات دولتی هستند. بیشترشان غیرمذهبی هستند اما مردانشان به دلیل شغلشان ریش میگذارند و ظاهری اسلامی دارند. در میان آنها همسایهای داریم که چند واحد دارد و به جز واحدی که در آن ساکن هستند بقیه را اجاره دادهاند. این خانواده از اول بیحجاب بودند و فرزندانشان هیچ گرایش سیاسی نداشتند. پسر این خانواده که ۳۵ ساله است، تمام جوانیاش بیکار بود و خوشگذرانی میکرد و مادرش با دوست دخترهای او به بقیهی زنان فخر فروشی میکرد. تا اینکه مستأجر جدیدی پیدا کردند که که شهردار یکی از مناطق شهرهای اطراف تهران بود. آقای شهردار برای خوشخدمتی به صاحبخانه، پسر صاحبخانه را به شهرداری برد و شغلی نان و آبدار به او داد. پسر دخترباز همسایه به یکباره ریش بلندی گذاشت و لباسهایی به سبک کارمندان جمهوری اسلامی پوشید و یک شبه طرفدار نظام شد. در طول اعتراضات چند ماه گذشته یکبار که پدرم را در بالابر خانه دیده بود، به پدرم گفته بود که هیچکس نمیتواند در برابر این نظام هیچ غلطی بکند.
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آقای سورنا:
۱- عموی پدرم یک آخوند است. آخوند شناختهشدهای است و به زیرکی و رندی شهرت دارد. هیچکس نمیداند شغلش چیست. فرزندانش اما به شدت علاقه به امروزی بودن دارند و از آخوندها بیزاری میجویند و سعی میکنند تا جایی که میتوانند از سختگیریهای پدرشان فرار کنند. پسرش کوچکش بیش از بقیه تلاش میکند امروزی باشد، هم مشروب میخورد هم گل میکشد هم دوست دختر دارد و هم تفننی با پسران خوشچهره سکس میکند. با پدرش بر سر نماز نخواندن و مدل مو و باشگاه رفتن دعوا دارند اما در جریان اعتراضات دیدم که پسرش در اینستاگرام پستهایی میگذارد و میگوید که نظام جمهوری اسلامی با وجود فساد و جنایت اما حافظ ناموس ایران است و اگر برود زنان همه فاحشه و کودکان حرامزاده و پسران همجنس باز میشوند.
۲- مادر بزرگ من هم طرفدار نظام است. پیرزنی بیسواد و روستایی است که حتی در میان پیرزنان روستایی همدورهی خودش هم از سطح هوشی پایین تری برخوردار است. زن مهربانی است اما شیفتهی اسلام است و توان تحلیل مسایل سیاسی را ندارد. با آنکه من را عاشقانه دوست دارد اما دیگر به خانهی ما نمیآید. از دیدن خواهرانم که بدون حجاب هستند حس خوبی ندارد. از دیدن ظاهر من با موهای مد روز و گوشواره که خیلی از پسران میاندازند ناراحت میشود هر چند حرفی نمیزند. از وقتی من به خارج از کشور آمدم هم بیشتر از من دلخور است چون به بلاد کفر آمدهام. در جریان اعتراضات وقتی با او تلفنی صحبت میکردم به او گفتم میبینی آخوندها کشور را به چه روز انداختند؟ گفت: ننه به آخوندها چه؟ گفتم این همه گرانی و دزدی و جنایت پس تقصیر کیست؟ گفت: تقصیر امریکاست ننه. گفتم: امریکا هر روز و شب جوانان را در خیابان میکشد یا آخوندها؟گفت: خودشان میکشند. گفتم خودشان یعنی کی؟ گفتم: همین جوانکهایی که لخت به خیابان میآیند.
۳- پسر عمویی هم دارم که افسریه بزرگ شده و با اینکه پدرش به شدت با آخوندها مخالف است اما چند سالی است که به حوزه علمیه میرود. پدرش چندین بار با او دعوا و کتککاری کرده و حتی او را تهدید کرده که اگر لباس آخوندی بپوشد او را از خانه بیرون میاندازد. پسرک از کودکی کمی عجیب بود. به نظر من اوتیسم دارد. گوشهگیر و کمحرف است و علاقهای به تکنولوژی ندارد. برای همین پدرش که حس رقابتی با خانوادهی ما دارد از دیدن او حرص میخورد. پسرک با وجود مخالفت شدید پدرش پارسال به قم رفت. شنیدم که عمامهگذاری هم کرده اما هنوز جرأت پوشیدن لباس آخوندی را جلوی پدرش ندارد. شنیدم که در جریان اعتراضات با گروههای بسیجی به خیابان میرفته. بعید میدانم بتواند کسی را کتک بزند چون لاغر اندام و نحیف و خجول است.
۴- خانواده من در برجی ۶۰ واحدی در زعفرانیهی تهران زندگی میکنند. همسایههای ما همگی از وضعیت مالی خوبی برخوردارند. تعدادی از آنها کارمندان رده بالای ادارات دولتی هستند. بیشترشان غیرمذهبی هستند اما مردانشان به دلیل شغلشان ریش میگذارند و ظاهری اسلامی دارند. در میان آنها همسایهای داریم که چند واحد دارد و به جز واحدی که در آن ساکن هستند بقیه را اجاره دادهاند. این خانواده از اول بیحجاب بودند و فرزندانشان هیچ گرایش سیاسی نداشتند. پسر این خانواده که ۳۵ ساله است، تمام جوانیاش بیکار بود و خوشگذرانی میکرد و مادرش با دوست دخترهای او به بقیهی زنان فخر فروشی میکرد. تا اینکه مستأجر جدیدی پیدا کردند که که شهردار یکی از مناطق شهرهای اطراف تهران بود. آقای شهردار برای خوشخدمتی به صاحبخانه، پسر صاحبخانه را به شهرداری برد و شغلی نان و آبدار به او داد. پسر دخترباز همسایه به یکباره ریش بلندی گذاشت و لباسهایی به سبک کارمندان جمهوری اسلامی پوشید و یک شبه طرفدار نظام شد. در طول اعتراضات چند ماه گذشته یکبار که پدرم را در بالابر خانه دیده بود، به پدرم گفته بود که هیچکس نمیتواند در برابر این نظام هیچ غلطی بکند.
🔹 گفتوگو کنیم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آدمهای این طرف! آدمهای آن طرف!
🔹 خانم بینام:
من یه دختر دههی شصتیام که اونطرف به دنیا اومدم. با گوشت و پوستم اونطرف رو چشیدم و الآن کاملأ آگاهانه اینطرفم.
بابای من بلافاصله بعد از انقلاب با اینکه از یه خانوادهی سنتی اما غیر مذهبی بود، وقتی یه جوان ۱۸ ساله شد جذب سپاه میشه و بعد با مامانم که از یه خانوادهی وحشتناک مذهبی و متعصب بود ازدواج میکنه. دورهٔ جنگ بابام جذب اطلاعات میشه. اسمشو عوض میکنه. به خاطر حساسیت کاریش توی جنگ مستقیم شرکت نداشت، جز چند مرتبه کوتاه. با تنگدستی و سختی زندگی میکردیم توی خونه ی مادر بزرگهام. بعد بابام مأموریتهاش شروع شد. ما خانه به دوش بودیم از این شهر به اون شهر محروم. مامانم زن بسیار محدود و مؤمن و مظلومی بود و هرگز نه خودش حقوقش رو یاد گرفت نه به ما دخترهاش یاد داد. بابام یه مردسالار و متعصب واقعی، توی خونه کم حرف و سرد، حضورش ما رو میترسوند. از نظر مالی زندگیمون خیلی معمولی به سمت ضعیف بود. بعد به شهرای بزرگتر منتقل میشدیم تا نوبت رسید به یکی از جزایر آزاد. برای ما فرقی نداشت، هنوز اون موقع منطقهی محروم و عقب افتادهای به حساب میومد. اونجا بابام از هر کسی مقامش بالاتر بود. با اینکه میدونست اونجا خیلی رو به پیشرفته اما حتی یه سانت خونه یا مغازه تو جزیرهای که الآن نگینه نخرید. کارش و حرف آقا براشون مساوی دین بود. توی خونهی سازمانی زندگی میکردیم. سران حکومت اون روزا دائم مهمون جزیره بود و باید مقدمات خوشگذرونی و خریدشون چیده میشد، قبل اومدن و هنگام استقرار. البته توی بهترین مکانهای مخفی شهر. بین همکاران حرفایی بود که ما بچه ها میشنیدیم، اینکه با کشتی و لنج جنس میبرن شهرای بزرگ، اونجا بازارچه و مرکز خرید تأسیس میکردن و دانشگاه غیر انتفاعی و …هر چی براشون سود داشت. بابای من اما با همون یخچال سبز آزمایش جهیزیهی مامانم اومد و با جنازهی همون یخچال بعد از چند سال برگشتیم شهرمون. عمو و تمام پسرعموهای بابام همه عضو سپاه و اطلاعات شده بودن، یعنی بابام براشون الگو بود. خانوادهی مامانم هم همینا بود شغلشون. خانمها و آقایان همگی تحصیلات بالای حوزه و دانشگاه. چندین نخبه داشتیم جزو بچههای دختر و پسر همسن ما، واقعا نخبهی ریاضی و فیزیک. همه جذب رویان و اسلحه سازی شدن، بعد هم جنگ لبنان و سوریه و حرم و…
رفت و آمد خانوادگی زیاد و سن ازدواج بسیار پایین بود، چه دختر چه پسر. بابای من یک رکعت نماز قضا نداشت ولی پینهی پیشانی هم نداشت. یه بار یه نفر معتمد ازش پرسید اگه رهبر بگه خودتون رو توی یه مدرسهی بچهگونه منفجر کنید میکنی؟ اول که میگفت اون آنقدر خوبه که هرگز همچین چیزی رو نخواهد خواست؛ اما بعد با اصرار، هم بابا و هم مامانم گفتن بله، اگر آقا بگه -با توجه به بصیرتش- ما هم خودمون رو در راهش فدا میکنیم و مدرسه رو با بچهها میفرستیم هوا. و این لحظهای بود که فهمیدم داعش و طالبان چطور به وجود میان: با شستشوی مغزی، وعدهی بهشت، ترس از جهنم و یه بت که دستورش در حد دستور خداست که این موجودات به وجود میان.
سالهای میانسالیش خیلی منزوی و افسرده شد، هیچ همصحبتی نداشت. در مورد اتفاقات و خاطراتش با هیچکس نمیتونست حرف بزنه. همیشه زندگیش حساس بوده از نظر اطلاعاتی. در طول سال بابام هر روز هفته از ۷ صبح اداره بود تا ۳ بعد از ظهر بدون مرخصی و تعطیلی. کار پر استرس و حساس و خطرناک. وقتی میومد خونه هم سکوت. بعد از بازنشستگیش افسردهتر شد، ساکت و ساکتتر. تا یه روز نمیدونیم چرا و چی شد، آدم به این مؤمنی در ۵۷ سالگی خودکشی کرد و تمام، شایدم خودکشیاش کردن، هیچ وقت نفهمیدیم.
خانوادهام هنوز همون جورین، حاضرن من که دخترشونم رو بهخاطر بیحجابی تیکه تیکه کنن چه برسه به غریبهها. انگار یکی داره جلوشون خداشونو ازشون میگیره. اما من که الآن از بیرون نگاه میکنم یه عده آدم ترسو، ضعیف، و چشم و گوش بسته میبینمشون که چه از قدرت چه از ثروت هیچی و هیچی بهشون نرسید از این انقلاب و خیلی براش هزینه کردن و از اونایی هستن که از اینجا مونده از اونجا رونده هستند و مجبورن که سر اعتقاداتشون بمونن. هیچ صدای مخالفی رو نه میپذیرن و نه میشنون. این تنها چیزیه که براشون مونده. بابام رفت و من فکر میکنم علت مرگش آه مظلوم بود، خون بیگناهانی که دانسته و ندانسته در ریختنشون سهیم بود. خدمت به این رژیم لکهی ننگی برای خانوادهی منه و آه مادران و بیگناهان توشهی راه پدرم که عامل قاتل بوده.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 خانم بینام:
من یه دختر دههی شصتیام که اونطرف به دنیا اومدم. با گوشت و پوستم اونطرف رو چشیدم و الآن کاملأ آگاهانه اینطرفم.
بابای من بلافاصله بعد از انقلاب با اینکه از یه خانوادهی سنتی اما غیر مذهبی بود، وقتی یه جوان ۱۸ ساله شد جذب سپاه میشه و بعد با مامانم که از یه خانوادهی وحشتناک مذهبی و متعصب بود ازدواج میکنه. دورهٔ جنگ بابام جذب اطلاعات میشه. اسمشو عوض میکنه. به خاطر حساسیت کاریش توی جنگ مستقیم شرکت نداشت، جز چند مرتبه کوتاه. با تنگدستی و سختی زندگی میکردیم توی خونه ی مادر بزرگهام. بعد بابام مأموریتهاش شروع شد. ما خانه به دوش بودیم از این شهر به اون شهر محروم. مامانم زن بسیار محدود و مؤمن و مظلومی بود و هرگز نه خودش حقوقش رو یاد گرفت نه به ما دخترهاش یاد داد. بابام یه مردسالار و متعصب واقعی، توی خونه کم حرف و سرد، حضورش ما رو میترسوند. از نظر مالی زندگیمون خیلی معمولی به سمت ضعیف بود. بعد به شهرای بزرگتر منتقل میشدیم تا نوبت رسید به یکی از جزایر آزاد. برای ما فرقی نداشت، هنوز اون موقع منطقهی محروم و عقب افتادهای به حساب میومد. اونجا بابام از هر کسی مقامش بالاتر بود. با اینکه میدونست اونجا خیلی رو به پیشرفته اما حتی یه سانت خونه یا مغازه تو جزیرهای که الآن نگینه نخرید. کارش و حرف آقا براشون مساوی دین بود. توی خونهی سازمانی زندگی میکردیم. سران حکومت اون روزا دائم مهمون جزیره بود و باید مقدمات خوشگذرونی و خریدشون چیده میشد، قبل اومدن و هنگام استقرار. البته توی بهترین مکانهای مخفی شهر. بین همکاران حرفایی بود که ما بچه ها میشنیدیم، اینکه با کشتی و لنج جنس میبرن شهرای بزرگ، اونجا بازارچه و مرکز خرید تأسیس میکردن و دانشگاه غیر انتفاعی و …هر چی براشون سود داشت. بابای من اما با همون یخچال سبز آزمایش جهیزیهی مامانم اومد و با جنازهی همون یخچال بعد از چند سال برگشتیم شهرمون. عمو و تمام پسرعموهای بابام همه عضو سپاه و اطلاعات شده بودن، یعنی بابام براشون الگو بود. خانوادهی مامانم هم همینا بود شغلشون. خانمها و آقایان همگی تحصیلات بالای حوزه و دانشگاه. چندین نخبه داشتیم جزو بچههای دختر و پسر همسن ما، واقعا نخبهی ریاضی و فیزیک. همه جذب رویان و اسلحه سازی شدن، بعد هم جنگ لبنان و سوریه و حرم و…
رفت و آمد خانوادگی زیاد و سن ازدواج بسیار پایین بود، چه دختر چه پسر. بابای من یک رکعت نماز قضا نداشت ولی پینهی پیشانی هم نداشت. یه بار یه نفر معتمد ازش پرسید اگه رهبر بگه خودتون رو توی یه مدرسهی بچهگونه منفجر کنید میکنی؟ اول که میگفت اون آنقدر خوبه که هرگز همچین چیزی رو نخواهد خواست؛ اما بعد با اصرار، هم بابا و هم مامانم گفتن بله، اگر آقا بگه -با توجه به بصیرتش- ما هم خودمون رو در راهش فدا میکنیم و مدرسه رو با بچهها میفرستیم هوا. و این لحظهای بود که فهمیدم داعش و طالبان چطور به وجود میان: با شستشوی مغزی، وعدهی بهشت، ترس از جهنم و یه بت که دستورش در حد دستور خداست که این موجودات به وجود میان.
سالهای میانسالیش خیلی منزوی و افسرده شد، هیچ همصحبتی نداشت. در مورد اتفاقات و خاطراتش با هیچکس نمیتونست حرف بزنه. همیشه زندگیش حساس بوده از نظر اطلاعاتی. در طول سال بابام هر روز هفته از ۷ صبح اداره بود تا ۳ بعد از ظهر بدون مرخصی و تعطیلی. کار پر استرس و حساس و خطرناک. وقتی میومد خونه هم سکوت. بعد از بازنشستگیش افسردهتر شد، ساکت و ساکتتر. تا یه روز نمیدونیم چرا و چی شد، آدم به این مؤمنی در ۵۷ سالگی خودکشی کرد و تمام، شایدم خودکشیاش کردن، هیچ وقت نفهمیدیم.
خانوادهام هنوز همون جورین، حاضرن من که دخترشونم رو بهخاطر بیحجابی تیکه تیکه کنن چه برسه به غریبهها. انگار یکی داره جلوشون خداشونو ازشون میگیره. اما من که الآن از بیرون نگاه میکنم یه عده آدم ترسو، ضعیف، و چشم و گوش بسته میبینمشون که چه از قدرت چه از ثروت هیچی و هیچی بهشون نرسید از این انقلاب و خیلی براش هزینه کردن و از اونایی هستن که از اینجا مونده از اونجا رونده هستند و مجبورن که سر اعتقاداتشون بمونن. هیچ صدای مخالفی رو نه میپذیرن و نه میشنون. این تنها چیزیه که براشون مونده. بابام رفت و من فکر میکنم علت مرگش آه مظلوم بود، خون بیگناهانی که دانسته و ندانسته در ریختنشون سهیم بود. خدمت به این رژیم لکهی ننگی برای خانوادهی منه و آه مادران و بیگناهان توشهی راه پدرم که عامل قاتل بوده.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آنطرفیها! اینطرفیها!
🔹 بینام:
من در نوشته های دیگران با نمونههای متفاوتی از آنهایی که میشناختم آشنا شدم و دو دسته را در اکثریت میبینم:
یک دسته آدمهای مفتخور که منفعت ریز و درشت دارند و اینها جدا از آگاهی یا عدم آگاهی منفعت را میبینند.
دستهی دوم ناآگاهانی که قربانیان ایدئولوژی، مذهب و فریبهای جمهوری اسلامی هستند. اینها دسترسی به منابع اطلاعات دیگری ندارند و سال ها در همان فضا ماندهاند اند.
محتوای نوشتهها را خوب میبینم؛ جمع کردن مردم و همصحبتی در این موضوع تا به حال به این شکل نبوده و خود همین کار ارزش زیادی دارد. اگر که همین محتواها با این نوع بیان هم به دست آن طرفیها برسد را تأثیرگذار میبینم؛ اما اینکه از دل این روایتها چه محتواهای بهتر دیگری میتوان تولید کرد و در این شرایط چه کارهای تأثیرگذارتری برای تغییر تفکر آن طرفیها و کارهای ممکن این طرفیها نسبت به آنها میتوان انجام داد فعلا نمیدانم و باید فکر کرد. در اطرافیان من هم آدم های آنطرفی هستند که ذکر میکنم:
* یکی از آشنایان که در نظام است، حقوق حداقلی میگیرد، در سن کم ازدواج کرده و فرزند دارد و تحصیلات و مهارتی هم نداشته، از او پرسیدم اگر انقلاب شود برای نظام میجنگی؟ گفت جانم را برمیدارم و فرار میکنم.
* یکی دیگر از آشنایان فرمانده است و در خیابان در کنار نیروها حضور دارد و منافع زیادی هم دریافت میکند اما از جهاتی هم میخواهد انسانی رفتار کند، زمانی که به این فرمانده از سمت مردم حمله شده بود دفاعی نکرده بود و تا سرحد مرگ کتک خورده بود و در بیمارستان بستری شد. این فرمانده، هم منافع را میبیند هم مردم را دوست دارد و هم قربانی فریبهای نظام است.
* روحانی را میشناختم که بازرس رهبر برای یک سری امور بود. مطمئن بودم که منافع مادی نداشت و از سر فریب و ماندن در همان فضاهای مقدس جنگ در کنار آنها بود. انسان بسیار شریف و البته ناآگاهی بود که تخصصش در حوزهی دیگری را رایگان به مردم منتقل میکرد و آن سادهزیستی که آنطرفیها ادایش را همیشه درمیآورند را آن روحانی داشت.
* همسر شهیدی را میشناسم که میگفت: "همین دختر بیحجابا جوونارو به کشتن دادن"؛ وقتی کمی بیش تر از شرایط برایش گفتم، گفت نمیدونم والا. این همسر شهید دریافتی از نظام دارد و دسترسیاش رسانه جمهوری اسلامی است اما توانست طور دیگری هم فکر کند.
🔹 خانم زهرا:
من در دنیای آدمهای آنطرف متولد شدم و رشد یافتم اما تا اوایل نوجوانی حتی نمیدانستم طرف دیگری هم هست! هرچه بود همان طرف بود: خدا، خیر، خوبی، درستی، دین، حقیقت، انسانیت و طرف دیگر فقط دشمن بود، گمراه بود و گمراهکننده بود!
تشکیکهایی از درون و بیرون، اندک اندک حصارها را شکافت و باعث بیرون کشیده شدن از دنیایی که غرقذدر آن بودم شد و طرف دیگر را هم دیدم که متفاوت بودند ولی نه دشمن بودند نه گمراه!
آدمها در آن دنیایی که ابتدا بودم، نه بد بودند نه بدجنس، بلکه بسیار مهربان و پاکدست و با اخلاق بودند ولی بسیار ناآگاه و سطحی، با یک روزنهی دریافت محدود و در احاطهی یک ایمان مقدس خودبرتربین که راه را بر بروز هرگونه پرسشی میبست و مادام که حس میکردند تحت لوای حکومت الله هستند تسلیم بیچونوچرای هر شرایطی بودند و حس مأجور بودن در پیشگاه خداوند نیز داشتند! آنها از همسویی با حاکمیت، مستقیماً منتفع نبودند، بلکه غالباً زندگیهای متوسط و پایینتر از متوسط داشتند، اما از امنیت ناشی از ایمان خود و زیست در سایهی حکومتی بهظاهر مذهبی در آرامش و خشنود بودند و نیاز به هیچ تغییری برایشان مطرح نبود. تنها تغییر، میبایستی توسط منجی وعده داده شده با حذف همهی آنطرفیها اتفاق بیفتد و جهان بهشت برین شود.
اما دنیای آدمهای این طرف.
تا آنجا که من دریافته ام بر خلاف یکدستی دنیای آنطرف که ایمان و اطاعت، همهچیز و همهکس را یکشکل و یکاندازه نگه میداشت، در این سو، به وسعت آزادیهای انسان، تنوع وجود دارد. از آدمهایی که صرفاً عریانی و آزادیهای بیحدومرز جسم را میخواهند تا آدمهایی که شکوفا شدن انسانیت را آرزو می کنند و در فرصت بیتکرار عمر، حق انتخاب را حق بدیهی همهی انسانها میدانند و معتقدند رشد، با عبور آزادانه از، یا ماندن آگاهانه در چهارچوبها میسر است.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 بینام:
من در نوشته های دیگران با نمونههای متفاوتی از آنهایی که میشناختم آشنا شدم و دو دسته را در اکثریت میبینم:
یک دسته آدمهای مفتخور که منفعت ریز و درشت دارند و اینها جدا از آگاهی یا عدم آگاهی منفعت را میبینند.
دستهی دوم ناآگاهانی که قربانیان ایدئولوژی، مذهب و فریبهای جمهوری اسلامی هستند. اینها دسترسی به منابع اطلاعات دیگری ندارند و سال ها در همان فضا ماندهاند اند.
محتوای نوشتهها را خوب میبینم؛ جمع کردن مردم و همصحبتی در این موضوع تا به حال به این شکل نبوده و خود همین کار ارزش زیادی دارد. اگر که همین محتواها با این نوع بیان هم به دست آن طرفیها برسد را تأثیرگذار میبینم؛ اما اینکه از دل این روایتها چه محتواهای بهتر دیگری میتوان تولید کرد و در این شرایط چه کارهای تأثیرگذارتری برای تغییر تفکر آن طرفیها و کارهای ممکن این طرفیها نسبت به آنها میتوان انجام داد فعلا نمیدانم و باید فکر کرد. در اطرافیان من هم آدم های آنطرفی هستند که ذکر میکنم:
* یکی از آشنایان که در نظام است، حقوق حداقلی میگیرد، در سن کم ازدواج کرده و فرزند دارد و تحصیلات و مهارتی هم نداشته، از او پرسیدم اگر انقلاب شود برای نظام میجنگی؟ گفت جانم را برمیدارم و فرار میکنم.
* یکی دیگر از آشنایان فرمانده است و در خیابان در کنار نیروها حضور دارد و منافع زیادی هم دریافت میکند اما از جهاتی هم میخواهد انسانی رفتار کند، زمانی که به این فرمانده از سمت مردم حمله شده بود دفاعی نکرده بود و تا سرحد مرگ کتک خورده بود و در بیمارستان بستری شد. این فرمانده، هم منافع را میبیند هم مردم را دوست دارد و هم قربانی فریبهای نظام است.
* روحانی را میشناختم که بازرس رهبر برای یک سری امور بود. مطمئن بودم که منافع مادی نداشت و از سر فریب و ماندن در همان فضاهای مقدس جنگ در کنار آنها بود. انسان بسیار شریف و البته ناآگاهی بود که تخصصش در حوزهی دیگری را رایگان به مردم منتقل میکرد و آن سادهزیستی که آنطرفیها ادایش را همیشه درمیآورند را آن روحانی داشت.
* همسر شهیدی را میشناسم که میگفت: "همین دختر بیحجابا جوونارو به کشتن دادن"؛ وقتی کمی بیش تر از شرایط برایش گفتم، گفت نمیدونم والا. این همسر شهید دریافتی از نظام دارد و دسترسیاش رسانه جمهوری اسلامی است اما توانست طور دیگری هم فکر کند.
🔹 خانم زهرا:
من در دنیای آدمهای آنطرف متولد شدم و رشد یافتم اما تا اوایل نوجوانی حتی نمیدانستم طرف دیگری هم هست! هرچه بود همان طرف بود: خدا، خیر، خوبی، درستی، دین، حقیقت، انسانیت و طرف دیگر فقط دشمن بود، گمراه بود و گمراهکننده بود!
تشکیکهایی از درون و بیرون، اندک اندک حصارها را شکافت و باعث بیرون کشیده شدن از دنیایی که غرقذدر آن بودم شد و طرف دیگر را هم دیدم که متفاوت بودند ولی نه دشمن بودند نه گمراه!
آدمها در آن دنیایی که ابتدا بودم، نه بد بودند نه بدجنس، بلکه بسیار مهربان و پاکدست و با اخلاق بودند ولی بسیار ناآگاه و سطحی، با یک روزنهی دریافت محدود و در احاطهی یک ایمان مقدس خودبرتربین که راه را بر بروز هرگونه پرسشی میبست و مادام که حس میکردند تحت لوای حکومت الله هستند تسلیم بیچونوچرای هر شرایطی بودند و حس مأجور بودن در پیشگاه خداوند نیز داشتند! آنها از همسویی با حاکمیت، مستقیماً منتفع نبودند، بلکه غالباً زندگیهای متوسط و پایینتر از متوسط داشتند، اما از امنیت ناشی از ایمان خود و زیست در سایهی حکومتی بهظاهر مذهبی در آرامش و خشنود بودند و نیاز به هیچ تغییری برایشان مطرح نبود. تنها تغییر، میبایستی توسط منجی وعده داده شده با حذف همهی آنطرفیها اتفاق بیفتد و جهان بهشت برین شود.
اما دنیای آدمهای این طرف.
تا آنجا که من دریافته ام بر خلاف یکدستی دنیای آنطرف که ایمان و اطاعت، همهچیز و همهکس را یکشکل و یکاندازه نگه میداشت، در این سو، به وسعت آزادیهای انسان، تنوع وجود دارد. از آدمهایی که صرفاً عریانی و آزادیهای بیحدومرز جسم را میخواهند تا آدمهایی که شکوفا شدن انسانیت را آرزو می کنند و در فرصت بیتکرار عمر، حق انتخاب را حق بدیهی همهی انسانها میدانند و معتقدند رشد، با عبور آزادانه از، یا ماندن آگاهانه در چهارچوبها میسر است.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
Forwarded from كانون نگرش نو (Mojgan Nasiri)
علم با عمل معنا میشود.
«یونسکو» یک بار دیگر در تعریف سواد تغییر ایجاد کرد.
در این تعریف جدید، توانایی ایجاد تغییر، ملاک باسوادی قرارگرفته است یعنی شخصی باسواد تلقی میشود که بتواند با استفاده از خواندهها و آموختههای خود، تغییری در زندگی خود ایجاد کند.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
« دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند:
یکی آن که اندوخت و نخورد، و دیگر آن که آموخت و عمل نکرد.
سعدی
https://t.me/kanoonnegareshno
«یونسکو» یک بار دیگر در تعریف سواد تغییر ایجاد کرد.
در این تعریف جدید، توانایی ایجاد تغییر، ملاک باسوادی قرارگرفته است یعنی شخصی باسواد تلقی میشود که بتواند با استفاده از خواندهها و آموختههای خود، تغییری در زندگی خود ایجاد کند.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
« دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند:
یکی آن که اندوخت و نخورد، و دیگر آن که آموخت و عمل نکرد.
سعدی
https://t.me/kanoonnegareshno
Forwarded from كانون نگرش نو (Mojgan Nasiri)
هشت هفته
💠هفته ای یکروز
شنبه ها و یا یکشنبه ها
💠ساعت:
یازده صبح تورنتو تا یک و نیم
💠همراه استاد عزیز،
دکتر سرگلزایی- روان پزشک
💠تلفن ثبت نام
001 416-879-7357
@kanoonnegareshno
کانون نگرش نو- تورنتو
💠شروع گروه شنبه ها :ماه می شنبه 21ام
💠شروع گروه یکشنبه ها: ماه می یکشنبه22ام
📣📣پنجاه درصد ظرفیت دوره پر شده
💠هفته ای یکروز
شنبه ها و یا یکشنبه ها
💠ساعت:
یازده صبح تورنتو تا یک و نیم
💠همراه استاد عزیز،
دکتر سرگلزایی- روان پزشک
💠تلفن ثبت نام
001 416-879-7357
@kanoonnegareshno
کانون نگرش نو- تورنتو
💠شروع گروه شنبه ها :ماه می شنبه 21ام
💠شروع گروه یکشنبه ها: ماه می یکشنبه22ام
📣📣پنجاه درصد ظرفیت دوره پر شده
🔹 دنیای آدمهای آن طرف!
🔹 خانم پریسا:
از پدرم میگویم، دو سال پیش فوت کردند. مردی زحمتکش و باهوش اما به شدت بددل. در تمام فامیل معروف بود. به ما که دخترانش بودیم کاری نداشت، تمام کنترل و آزارش مرتبط با مادرم بود، علیرغم اینکه مادرم زنی مؤمن و بسیار موجه بود.
پدرم قبل از انقلاب یک مرد به شدت عیاش بود. به گفتهی فامیل هنگام انقلاب کسی جرأت نداشت در کوچه به شاه چیز بدی و یا شعاری بنویسد. اما بعد از انقلاب به جبهه رفت و عضو پایگاه بسیج محله شد. همه بچهها از پدرمان میترسیدیم و آرزو داشتیم خانه نباشد. نوار در خانه ممنوع بود، فیلم و ویدیو ممنوع بود. مادرم با ۳۰ سال زندگی و داشتن ۶ بچه و ۲ نوه، آخر طلاق خواست و از خانه رفت. من شدم دختر بزرگ خانه و پدرم واقعا شکنجه میکرد ما بچه هارو. شبها میرفت پایگاه بسیج برای گشتزنی خیابانها و روزها هم در تعقیب ما جلو مدرسه که نکند مادر را ببینیم. دو سال تمام مادر را ندیدیم. هیچکس به داد ما بچه ها نرسید. نه فامیل و نه همسایه ها جرأت نمیکردند دخالت کنند. ما بچههای معصوم و مظلومی بودیم و خیلی از ایشون میترسیدیم. به زور بیدارمان میکرد برای نماز صبح، با کتک و آزار. برادر بزرگترم ترک تحصیل کرد و رفت پیش مادرم که حالا در خانهی دیگران از کودکان نگهداری میکرد. مادرم خیلی زود فوت کردند. دوسال بعد از فوت ایشان دو برادرم خودکشی کردند. پدرم یک زن جوان گرفت و رفت شهرستان. اونجا هم رئیس بسیج بود. سالها بعد او را دیدیم، قبل از مرگش. من فقط دلم براش سوخت و هیچ حس خاصی نداشتم به ایشون . حیف از جوانی برادرم که رفت.
🔹 خانم الهه:
من یک دهه هفتادی هستم .سال ۸۸ که اتفاقات مربوط به تقلب در انتخابات و جنبش سبز رخ داد دختری نوجوان بودم در یک شهرستان جنوب کشور. ما ماهواره نداشتیم و اتفاقات رو از صداوسیما پیگیری میکردیم. اما بااینحال بهنظرم هیچ چیز درست نمیومد، روبرو بودیم بایک دروغ بزرگ. از همون زمان بذر آگاهی در من کاشته شد که با یک سیستم متقلب و شیاد و دیکتاتور طرفیم. ما یک خانوادهی پرجمعیت و فقیر بودیم که اکثر کسانی که در خانواده حق رأی داشتند به احمدینژاد رأی دادند، دلیلشم سیبزمینیهای فلهای و یارانهای بود که بین اقشار کمدرآمد و محروم پخش میکرد. اما من نوجوان بدون حق رأی دستبند سبز به دست داشتم و عقایدم متفاوت با بزرگترای خانوادم بود البته من هیچوقت بخاطر کتکهایی که خوردم (بهخاطر دستبند سبز بستن و اسم جنبش سبز رو آوردن) خانوادهم رو سرزنش نمیکنم. شرایط ما خیلی سخت و پیچیده بود که اگه بخوام بگم خودش یک کتابه و چندین فیلم میشه ازش ساخت. شما شاید فیلم بچههای آسمان رو فقط دیدهاید، اما من تجربه کردم.
🔹 بینام:
من یک ترنس هستم. بدنم مرد بود و روحم زن (MTF). دایی من آیتاللهی است در مشهد. آدم باهوشی است و پس از اتمام پزشکی وارد حوزه شد و الآن استاد درس خارج حوزه است! تمامی زنانی را که در حلقهی درسهایش میآمدند را پوشیهای کرد. به چادر هم راضی نیست و تنها دماغ یک زن را می تواند تحمل کند. با زنها حرف نمیزند و سلام نمیکند. اصلا بیم و هراس از زنها توی صورتش دیده میشود. تمام وجود زن برایش تحریککننده و شیطانی است. ولایت فقیه را هم برای همین سلطه دوست دارد: ولایت فقها بر تن و روح انسان ایرانی! گویی چیزی از ترس و خشیت در تمام ذهنش معطوف به شیطان است و در همه در همه جا و همه حال دنبال شیطان می گردد. در همهی درسها و منابرش آنقدر از بیم شیطان میگوید که آدم گمان میکند خدایی وجود ندارد، دقیقا مانند رهبرش که عاشق دشمن است! دو سال پیش با وجود اینکه کارت هویت زنانگی گرفته بودم و از نظر حقوقی دختر به حساب میآمدم به زنها گفته بود که شرعا مجاز نیستند جلوی من کشف حجاب کنند. حالا ما دستهای از دخترهای فامیل نه تنها در خیابانهای مشهد که در مجالس هم برای مبارزه با حجاب اجباری بدون حجاب در حضور آیتالله دایی حاضر میشویم. بیحجابی برای ما امروز نشانهی بیعفتی نیست! اگر دیروز از نگاه ملالتبار و هرزهانگار امثال داییام شرم داشتیم، از وقتیکه آن دختر خیابان انقلاب روسری سفیدش را پرچم کرد و روی آن سکو ایستاد، بیحجابی برای ما دلالت بر آزادگی و حریت دارد! عمامهی آیت الله دایی را سه بار اطراف حرم پراندهاند. این روزها در مجالسی که ما هستیم گوشهای ساکت مینشیند، برخلاف قبل که نقل مجلس بود و دائم رفع شبهه میکرد. این روزها با جنبش مهسا هیمنهی این استادان جهل و ترس ریخته است.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
🔹 خانم پریسا:
از پدرم میگویم، دو سال پیش فوت کردند. مردی زحمتکش و باهوش اما به شدت بددل. در تمام فامیل معروف بود. به ما که دخترانش بودیم کاری نداشت، تمام کنترل و آزارش مرتبط با مادرم بود، علیرغم اینکه مادرم زنی مؤمن و بسیار موجه بود.
پدرم قبل از انقلاب یک مرد به شدت عیاش بود. به گفتهی فامیل هنگام انقلاب کسی جرأت نداشت در کوچه به شاه چیز بدی و یا شعاری بنویسد. اما بعد از انقلاب به جبهه رفت و عضو پایگاه بسیج محله شد. همه بچهها از پدرمان میترسیدیم و آرزو داشتیم خانه نباشد. نوار در خانه ممنوع بود، فیلم و ویدیو ممنوع بود. مادرم با ۳۰ سال زندگی و داشتن ۶ بچه و ۲ نوه، آخر طلاق خواست و از خانه رفت. من شدم دختر بزرگ خانه و پدرم واقعا شکنجه میکرد ما بچه هارو. شبها میرفت پایگاه بسیج برای گشتزنی خیابانها و روزها هم در تعقیب ما جلو مدرسه که نکند مادر را ببینیم. دو سال تمام مادر را ندیدیم. هیچکس به داد ما بچه ها نرسید. نه فامیل و نه همسایه ها جرأت نمیکردند دخالت کنند. ما بچههای معصوم و مظلومی بودیم و خیلی از ایشون میترسیدیم. به زور بیدارمان میکرد برای نماز صبح، با کتک و آزار. برادر بزرگترم ترک تحصیل کرد و رفت پیش مادرم که حالا در خانهی دیگران از کودکان نگهداری میکرد. مادرم خیلی زود فوت کردند. دوسال بعد از فوت ایشان دو برادرم خودکشی کردند. پدرم یک زن جوان گرفت و رفت شهرستان. اونجا هم رئیس بسیج بود. سالها بعد او را دیدیم، قبل از مرگش. من فقط دلم براش سوخت و هیچ حس خاصی نداشتم به ایشون . حیف از جوانی برادرم که رفت.
🔹 خانم الهه:
من یک دهه هفتادی هستم .سال ۸۸ که اتفاقات مربوط به تقلب در انتخابات و جنبش سبز رخ داد دختری نوجوان بودم در یک شهرستان جنوب کشور. ما ماهواره نداشتیم و اتفاقات رو از صداوسیما پیگیری میکردیم. اما بااینحال بهنظرم هیچ چیز درست نمیومد، روبرو بودیم بایک دروغ بزرگ. از همون زمان بذر آگاهی در من کاشته شد که با یک سیستم متقلب و شیاد و دیکتاتور طرفیم. ما یک خانوادهی پرجمعیت و فقیر بودیم که اکثر کسانی که در خانواده حق رأی داشتند به احمدینژاد رأی دادند، دلیلشم سیبزمینیهای فلهای و یارانهای بود که بین اقشار کمدرآمد و محروم پخش میکرد. اما من نوجوان بدون حق رأی دستبند سبز به دست داشتم و عقایدم متفاوت با بزرگترای خانوادم بود البته من هیچوقت بخاطر کتکهایی که خوردم (بهخاطر دستبند سبز بستن و اسم جنبش سبز رو آوردن) خانوادهم رو سرزنش نمیکنم. شرایط ما خیلی سخت و پیچیده بود که اگه بخوام بگم خودش یک کتابه و چندین فیلم میشه ازش ساخت. شما شاید فیلم بچههای آسمان رو فقط دیدهاید، اما من تجربه کردم.
🔹 بینام:
من یک ترنس هستم. بدنم مرد بود و روحم زن (MTF). دایی من آیتاللهی است در مشهد. آدم باهوشی است و پس از اتمام پزشکی وارد حوزه شد و الآن استاد درس خارج حوزه است! تمامی زنانی را که در حلقهی درسهایش میآمدند را پوشیهای کرد. به چادر هم راضی نیست و تنها دماغ یک زن را می تواند تحمل کند. با زنها حرف نمیزند و سلام نمیکند. اصلا بیم و هراس از زنها توی صورتش دیده میشود. تمام وجود زن برایش تحریککننده و شیطانی است. ولایت فقیه را هم برای همین سلطه دوست دارد: ولایت فقها بر تن و روح انسان ایرانی! گویی چیزی از ترس و خشیت در تمام ذهنش معطوف به شیطان است و در همه در همه جا و همه حال دنبال شیطان می گردد. در همهی درسها و منابرش آنقدر از بیم شیطان میگوید که آدم گمان میکند خدایی وجود ندارد، دقیقا مانند رهبرش که عاشق دشمن است! دو سال پیش با وجود اینکه کارت هویت زنانگی گرفته بودم و از نظر حقوقی دختر به حساب میآمدم به زنها گفته بود که شرعا مجاز نیستند جلوی من کشف حجاب کنند. حالا ما دستهای از دخترهای فامیل نه تنها در خیابانهای مشهد که در مجالس هم برای مبارزه با حجاب اجباری بدون حجاب در حضور آیتالله دایی حاضر میشویم. بیحجابی برای ما امروز نشانهی بیعفتی نیست! اگر دیروز از نگاه ملالتبار و هرزهانگار امثال داییام شرم داشتیم، از وقتیکه آن دختر خیابان انقلاب روسری سفیدش را پرچم کرد و روی آن سکو ایستاد، بیحجابی برای ما دلالت بر آزادگی و حریت دارد! عمامهی آیت الله دایی را سه بار اطراف حرم پراندهاند. این روزها در مجالسی که ما هستیم گوشهای ساکت مینشیند، برخلاف قبل که نقل مجلس بود و دائم رفع شبهه میکرد. این روزها با جنبش مهسا هیمنهی این استادان جهل و ترس ریخته است.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم.
🔹 اینطرفیها! آنطرفیها!
🔹 آقای ایمان:
تفکیک آدمها به اینطرفی و آنطرفی و مرز مشخص کشیدن بهنظرم نوعی سادهسازی مسئله است. براساس خاطراتی که از روزهای اول انقلاب ۱۳۵۷ خواندهام و شنیدهام، قاتل بودن این رژیم از فردای استقرار بر بسیاری عیان بود. قتلهای زنجیرهای، کشتار معترضان، تبعیض در تمام سطوح اجتماعی و خرابکاریهای منطقهای مثل کودککشی و نخبهکشی در سوریه و عراق و بسیاری جنایات دیگر آشکار بود ولی جامعه پر شور در انتخاباتی مثل انتخابات سال ۱۳۹۶ حضور داشت. پس بهنظرم این یک انتظار نابجاست که صرفا ضد حقوق بشر بودن سیستم باعث رویگردانی مردم از آن شود. همین پیشزمینه باعث دریافت کامنتهای احساسی و داستانگونهی بعدی شدهاست و شاید سوءاستفادههای ضمنی به نفع رژیم در برخی از پیامها باشد.
در بدو امر آنطرفیها آدمهایی مذهبی، جیرهخوار، سپاهی، کارمند و ... با مشخصاتی مشابه آنچه در بیشتر پیامهای دریافتی بود به ذهن من نیامدند. این قشر مذهبی و آخوند و ... که به عنوان آنطرفی اغلب مطرح شدند اقلیتی هستند که شرحش در پیامها هست و بهنظرم کم اهمیتتر از آنند که اینچنین مهم جلوه داده شدهاند، چه در فضای رسانهای چه در این پیامها دوگانهی نفرت و همدلی نسبت به ایشان احساس میکنم. داستانپردازی دربارهی برخی طرفداران مذهبی رژیم و اینکه آنها سادهدل و جاهل هستند، آدم خوبی هستند که هیچ منفعت از رژیم نبردهاند و ... مرا یاد مستندهای تلویزیونی درباره مستبدان تاریخ میاندازد که همسرانشان عاشقشان بودند و میگفتند او را نکشید که مهربان است، یا سریالها و فیلمهایی که جنایت اجتماعی ظالم و لوطی و جاهل را با عواطف خانوادگی و پاکدلی تطهیر میکنند.
آنطرفیهایی که به چشم من میآیند و اکثریت هستند، تاثیرگذار هستند، باعث بقا و قوت قلب رژیم هستند، افرادی هستند که به ظاهر اینطرفی هستند. کارمند سهمیهای نیستند، مذهبی و سپاهی نیستند، محجبه نیستند و ... مثلا استاد دانشگاهی که کرد هم هست، تمام روزهایی که در دانشگاه میزنند و میبرند و میکشند ، ساکت است، در کردستان در حوالی شهر خودش میکشند ساکت است، اما وقتی عادل فردوسیپور قیام دانشجویان را تبدیل به یک اعتراض صنفی کوچک و آبکی میکند و غائله را برای رژیم تمام میکند یا به وقت التماس جمعی اساتید از جلادان برای سختتر نکشتن دانشجویان، استاد پیدایشان می شود. در فراخوانهای اعتصاب و اعتراض و نخریدن بسیاری از دوستان و اقوام غیرمذهبی با موهای آزاد در باد و بدون حجاب، اگر مغازهدار بودند مغازهشان را باز کردند و اگر مشتری بودند میلیونی خرید کردند ( لباس و کیف و ...) برخی با این توجیه که به رفتن رژیم اعتماد ندارند ولی به قدرت آن ایمان دارند و آنکه قدرت دارد برحق است و برخی با این دلیل شنیعتر که من به پول و لذت نیاز دارم حتی یک روز از آن نمیگذرم حتی زیر سایهی این ولایت مطلقه. این افراد از کشتار آبان و قتلهای زنجیرهای خبر دارند، مذهبی هم نیستند، ظاهرا مخالف ج ا هم هستند ولی برای بقایش دلایل بنیاسرائیلی (غیرایدئولوژیک و غیرمذهبی) می آورند. برخی تا زمانی که فرزند خودشان نمیرد حرکتی علیه رژیم نمیکنند و مهساها را دختر خودشان نمیدانند، برخی حتی فرزندشان هم بمیرد آن را از اقبال بد یا نتیجهی قرار گرفتن نابخرادنهی فرزند در مقابل خونآشامی میدانند که باید در جوارش سرسپرده ماند تا زمان سرنگونیاش برسد (انشالله به دست امریکا به صورت برق آسا یا با گذار به قول خودشان مسالمت آمیز بدون کوچکترین حرکت فرد، مثلا به امید اصلاح طلبان سفسطهگر یا به امید واهی سر عقل آمدن مجموعه رهبری و ...)
اینطرفی و آنطرفی خود ما هستیم. عامل این طرز فکر بهنظرم چه در افراد مذهبی که در پیامها هست چه در افراد غیرمذهبی که بهشان اشاره کردم موفقیت سیستم ضدآموزشی و ضدفرهنگی رژیم در چند دهه است و نفوذ و تاثیر رسانهای و فکر قشر به قول معروف اصلاح طلب. رژیم حاکم برایشان (برایمان) چه منفعتی دارد؟ یک دلیل شاید این باشد که رژیم حاکم توتالیتر است و در یک جامعهی توتالیتر، اگر شما رسما یک مبارز نباشید صرفنظر از عنوان شغلیتان(کاسب، فریلنسر، پزشک و ...) یک کارمند هستید، یک مستخدم حاکمیت. این رژیم دروغین است و به من هویت دروغین داده و تصور میکنم اگر نباشد من هم نیستم یا اینکه تضمینی نیست باز اینچنین باشم. این فقط مذهبیها نیستند که از رژیم هویت میگیرند مخالفین و غیرمذهبیها هم هستند. برای همین هر دو طیف یا تا لحظهی آخر برای بقای رژیم میجنگند، یا با بیعملی و بدعملی در موقعیتها و توجیه سازی دلایلی برای به مصلحت نبودن سقوط رژیم میآورند.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آقای ایمان:
تفکیک آدمها به اینطرفی و آنطرفی و مرز مشخص کشیدن بهنظرم نوعی سادهسازی مسئله است. براساس خاطراتی که از روزهای اول انقلاب ۱۳۵۷ خواندهام و شنیدهام، قاتل بودن این رژیم از فردای استقرار بر بسیاری عیان بود. قتلهای زنجیرهای، کشتار معترضان، تبعیض در تمام سطوح اجتماعی و خرابکاریهای منطقهای مثل کودککشی و نخبهکشی در سوریه و عراق و بسیاری جنایات دیگر آشکار بود ولی جامعه پر شور در انتخاباتی مثل انتخابات سال ۱۳۹۶ حضور داشت. پس بهنظرم این یک انتظار نابجاست که صرفا ضد حقوق بشر بودن سیستم باعث رویگردانی مردم از آن شود. همین پیشزمینه باعث دریافت کامنتهای احساسی و داستانگونهی بعدی شدهاست و شاید سوءاستفادههای ضمنی به نفع رژیم در برخی از پیامها باشد.
در بدو امر آنطرفیها آدمهایی مذهبی، جیرهخوار، سپاهی، کارمند و ... با مشخصاتی مشابه آنچه در بیشتر پیامهای دریافتی بود به ذهن من نیامدند. این قشر مذهبی و آخوند و ... که به عنوان آنطرفی اغلب مطرح شدند اقلیتی هستند که شرحش در پیامها هست و بهنظرم کم اهمیتتر از آنند که اینچنین مهم جلوه داده شدهاند، چه در فضای رسانهای چه در این پیامها دوگانهی نفرت و همدلی نسبت به ایشان احساس میکنم. داستانپردازی دربارهی برخی طرفداران مذهبی رژیم و اینکه آنها سادهدل و جاهل هستند، آدم خوبی هستند که هیچ منفعت از رژیم نبردهاند و ... مرا یاد مستندهای تلویزیونی درباره مستبدان تاریخ میاندازد که همسرانشان عاشقشان بودند و میگفتند او را نکشید که مهربان است، یا سریالها و فیلمهایی که جنایت اجتماعی ظالم و لوطی و جاهل را با عواطف خانوادگی و پاکدلی تطهیر میکنند.
آنطرفیهایی که به چشم من میآیند و اکثریت هستند، تاثیرگذار هستند، باعث بقا و قوت قلب رژیم هستند، افرادی هستند که به ظاهر اینطرفی هستند. کارمند سهمیهای نیستند، مذهبی و سپاهی نیستند، محجبه نیستند و ... مثلا استاد دانشگاهی که کرد هم هست، تمام روزهایی که در دانشگاه میزنند و میبرند و میکشند ، ساکت است، در کردستان در حوالی شهر خودش میکشند ساکت است، اما وقتی عادل فردوسیپور قیام دانشجویان را تبدیل به یک اعتراض صنفی کوچک و آبکی میکند و غائله را برای رژیم تمام میکند یا به وقت التماس جمعی اساتید از جلادان برای سختتر نکشتن دانشجویان، استاد پیدایشان می شود. در فراخوانهای اعتصاب و اعتراض و نخریدن بسیاری از دوستان و اقوام غیرمذهبی با موهای آزاد در باد و بدون حجاب، اگر مغازهدار بودند مغازهشان را باز کردند و اگر مشتری بودند میلیونی خرید کردند ( لباس و کیف و ...) برخی با این توجیه که به رفتن رژیم اعتماد ندارند ولی به قدرت آن ایمان دارند و آنکه قدرت دارد برحق است و برخی با این دلیل شنیعتر که من به پول و لذت نیاز دارم حتی یک روز از آن نمیگذرم حتی زیر سایهی این ولایت مطلقه. این افراد از کشتار آبان و قتلهای زنجیرهای خبر دارند، مذهبی هم نیستند، ظاهرا مخالف ج ا هم هستند ولی برای بقایش دلایل بنیاسرائیلی (غیرایدئولوژیک و غیرمذهبی) می آورند. برخی تا زمانی که فرزند خودشان نمیرد حرکتی علیه رژیم نمیکنند و مهساها را دختر خودشان نمیدانند، برخی حتی فرزندشان هم بمیرد آن را از اقبال بد یا نتیجهی قرار گرفتن نابخرادنهی فرزند در مقابل خونآشامی میدانند که باید در جوارش سرسپرده ماند تا زمان سرنگونیاش برسد (انشالله به دست امریکا به صورت برق آسا یا با گذار به قول خودشان مسالمت آمیز بدون کوچکترین حرکت فرد، مثلا به امید اصلاح طلبان سفسطهگر یا به امید واهی سر عقل آمدن مجموعه رهبری و ...)
اینطرفی و آنطرفی خود ما هستیم. عامل این طرز فکر بهنظرم چه در افراد مذهبی که در پیامها هست چه در افراد غیرمذهبی که بهشان اشاره کردم موفقیت سیستم ضدآموزشی و ضدفرهنگی رژیم در چند دهه است و نفوذ و تاثیر رسانهای و فکر قشر به قول معروف اصلاح طلب. رژیم حاکم برایشان (برایمان) چه منفعتی دارد؟ یک دلیل شاید این باشد که رژیم حاکم توتالیتر است و در یک جامعهی توتالیتر، اگر شما رسما یک مبارز نباشید صرفنظر از عنوان شغلیتان(کاسب، فریلنسر، پزشک و ...) یک کارمند هستید، یک مستخدم حاکمیت. این رژیم دروغین است و به من هویت دروغین داده و تصور میکنم اگر نباشد من هم نیستم یا اینکه تضمینی نیست باز اینچنین باشم. این فقط مذهبیها نیستند که از رژیم هویت میگیرند مخالفین و غیرمذهبیها هم هستند. برای همین هر دو طیف یا تا لحظهی آخر برای بقای رژیم میجنگند، یا با بیعملی و بدعملی در موقعیتها و توجیه سازی دلایلی برای به مصلحت نبودن سقوط رژیم میآورند.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 اینطرفیها و آن طرفیها!
🔹 آقای حامد:
پدر و مادری دارم با ایمان. پدرم هفت سال در جنگ ایران و عراق اسیر بود و پس از آزادی به استخدام سپاه درآمد. او به نهایت ساده و فروتن است؛ هیچگاه آنچنان که باید به شرکت و اسارتش در جنگ افتخار نمیکند. کاملا به دور از فضایی به سر میبرد که در جامعه در حال اتفاق افتادن است. هنوز مسجد و حرماش را میرود. در انتخابات بعدی هم شرکت خواهد کرد. از خودم میپرسم چرا او باید اینگونه باشد؟ و اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که آن هفت سال آنچنان او را ضعیف کرده که در توانش نیست که بیاندیشد و زیر سؤال ببرد. او نه اعتماد به نفس دارد و نه حرمت نفس. جسمانی و روانی آسیب دیده است و باور دارم هنوز در فضای جنگی به سر میبرد. پدر و مادرم هر دو از به رسمیت شناختن زیست متفاوت با زیست خودشان عاجزند. آنها نمیتوانند "دیگری" را ببینند و بفهمند، چون تنها تقلایی که برای فهمیدن کردهاند از طریق فیلتر رسانهای جمهوری اسلامی بوده. هیچ سعیای نمیکنند تا اطلاعات خود را از کتاب یا جایی دیگر دنبال کنند. آنها با کمال سادگی و مهربانی، نادانند.
🔹 آقای امیر:
بنده در یک سیستم اداری مشغول به کارم.
این سیستم اداری به شکل مافیا گونهای تحت کنترل است. شما نمیتوانید مخالف فکر کنید یا حرف بزنید. فورا به دلیلی واهی مورد توبیخ قرار میگیرید. من به عنوان یک آتئیست بارها برای عدم شرکت در نماز مورد بازخواست قرار گرفتهام. در چنین سیستمی شخص به اجبار یا برای جلب نظر مدیران و امکان حضور در پستهای بالاتر مجبور به همرنگ شدن است. نقاب میزند، مسجد میرود و سینه میزند در حالی که شاید هیچ اعتقادی هم در کار نباشد. سیستم از شما یک دروغگوی حرفه ای میسازد و این دروغگویی و دورویی با چند سال تداوم در روح شما اثر میکند و تبدیل به سبک زندگی تان میشود. بسیاری از ارزشیها می دانند که از دروغ و کذب حمایت می کنند، اما این رویه برایشان نوعی سبک زندگی و راهی برای ترقی شده است.
🔹 خانم الهام
ما در یک شهر مذهبی زندگی میکنیم. سالهای مجردی آزادیام توسط خانواده به بند کشیده شد. بعد به اعتقاد خودشون بهترین دختر -ولی یه روح مریض سرگردان- را تحویل شوهر دادن که اون زندان بدتری از اولی بود. بعد از سیوچند سال باورم شده بود که سرنوشتم محتومه و نقش قربانی معصوم را گرفته بودم. میدونستم این زندگی چیزی نیست که میخوام ولی نمیدونستم باید چه کار کرد با وحشت دائم از عذابهایی که برامون توصیف کرده بودن از مادر بگیر تا مدیر مدرسه و معلمها. تا این که کمکم حصارهای دورمو کندم و پامو از دایرهی به ظاهر امنی که دیگران برام ساخته بودن فراتر گذاشتم و انگار پرواز کردم. با کتابا، با پادکستا، با آدمهای خوبی مثل شما به روشنگری رسیدم. الآن شادم، زندگیم همونه، هنوزم مطابق عرف شهرم زندگی میکنم، شاید با کمی تغییر ولی مهم روحمه که آرامش پیدا کرده و لایهها رو کنار زده و پرواز کرده.
🔹 آقای نوید:
من به عنوان یک جوان غیر از مسائلی که آدمهای آن طرف برای زندگیم ساختهاند درگیر مسئلهی آدمهای این طرف هستم. آنهایی که برای شما از آدمهای آن طرف میگویند اما به وقتش که برسد خودشان همان طرفی هستند. تجربهی شخصی خودم را برایتان میگویم من یک جوان ۳۳ ساله هستم که از لحاظ مالی در موقعیت بدی قرار ندارم. پیشتر به قصد ازدواج با خانمی آشنا شدم و با خانوادهی ایشان رفت آمدی کردم. خانواده ایشان از نظر عقاید مذهبی و عقاید سیاسی همانند خودم بودند، یعنی مخالف نظام بودند و در بسیاری از مسائل مثل هم فکر میکردیم، اما مشکل زمانی آغاز شد که به سراغ سنتهای ازدواج رفتیم؛ در کمال ناباوری همانند خانوادهایی که طرفدار نظام و بسیار مذهبی هستند برخورد میکردند و در عین حال تفکرات اروپایی را نیز به همراه داشتند. حق طلاق، حق کار، حق خروج از کشور، حق حضانت فرزندان و تقسیم ۵۰ درصدی اموال در کنار مهریه و شیربها! حال آن که این نظام را و حتی عقاید مذهبی نظام را به رسمیت نمیشناختند اما در جایی که به نفعشان بود میخواستند با همان سیاستها و منفعتها رفتار کنند. البته این اولین باری نبود که با چنین کسانی آشنا میشدم و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود. خواستم بگویم این کسانی که برای شما پیامهای این چنینی میفرستند در جایی که به نفع خودشان باشد با همان سیستمی که از آن به شدت انتقاد دارند رفتار میکنند. این مردمان به اندازهی همانها که در سیستم آخوندی پرورش یافتهاند نان به نرخ روز خورند و امروز به خاطر به خطر افتادن منافعشان منتقد هستند و مخالفت میکنند و اگر از این سیستم متنعم شوند دیگر مشکلی در آن نمیبینند. ما با مشکلی بزرگتر از یک نظام یا یک تشکل سیاسی و نوچههایش طرف هستیم ما با یک نوع بی فرهنگی یا نابودی فرهنگی و چندگانگی شخصیت طرفیم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آقای حامد:
پدر و مادری دارم با ایمان. پدرم هفت سال در جنگ ایران و عراق اسیر بود و پس از آزادی به استخدام سپاه درآمد. او به نهایت ساده و فروتن است؛ هیچگاه آنچنان که باید به شرکت و اسارتش در جنگ افتخار نمیکند. کاملا به دور از فضایی به سر میبرد که در جامعه در حال اتفاق افتادن است. هنوز مسجد و حرماش را میرود. در انتخابات بعدی هم شرکت خواهد کرد. از خودم میپرسم چرا او باید اینگونه باشد؟ و اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که آن هفت سال آنچنان او را ضعیف کرده که در توانش نیست که بیاندیشد و زیر سؤال ببرد. او نه اعتماد به نفس دارد و نه حرمت نفس. جسمانی و روانی آسیب دیده است و باور دارم هنوز در فضای جنگی به سر میبرد. پدر و مادرم هر دو از به رسمیت شناختن زیست متفاوت با زیست خودشان عاجزند. آنها نمیتوانند "دیگری" را ببینند و بفهمند، چون تنها تقلایی که برای فهمیدن کردهاند از طریق فیلتر رسانهای جمهوری اسلامی بوده. هیچ سعیای نمیکنند تا اطلاعات خود را از کتاب یا جایی دیگر دنبال کنند. آنها با کمال سادگی و مهربانی، نادانند.
🔹 آقای امیر:
بنده در یک سیستم اداری مشغول به کارم.
این سیستم اداری به شکل مافیا گونهای تحت کنترل است. شما نمیتوانید مخالف فکر کنید یا حرف بزنید. فورا به دلیلی واهی مورد توبیخ قرار میگیرید. من به عنوان یک آتئیست بارها برای عدم شرکت در نماز مورد بازخواست قرار گرفتهام. در چنین سیستمی شخص به اجبار یا برای جلب نظر مدیران و امکان حضور در پستهای بالاتر مجبور به همرنگ شدن است. نقاب میزند، مسجد میرود و سینه میزند در حالی که شاید هیچ اعتقادی هم در کار نباشد. سیستم از شما یک دروغگوی حرفه ای میسازد و این دروغگویی و دورویی با چند سال تداوم در روح شما اثر میکند و تبدیل به سبک زندگی تان میشود. بسیاری از ارزشیها می دانند که از دروغ و کذب حمایت می کنند، اما این رویه برایشان نوعی سبک زندگی و راهی برای ترقی شده است.
🔹 خانم الهام
ما در یک شهر مذهبی زندگی میکنیم. سالهای مجردی آزادیام توسط خانواده به بند کشیده شد. بعد به اعتقاد خودشون بهترین دختر -ولی یه روح مریض سرگردان- را تحویل شوهر دادن که اون زندان بدتری از اولی بود. بعد از سیوچند سال باورم شده بود که سرنوشتم محتومه و نقش قربانی معصوم را گرفته بودم. میدونستم این زندگی چیزی نیست که میخوام ولی نمیدونستم باید چه کار کرد با وحشت دائم از عذابهایی که برامون توصیف کرده بودن از مادر بگیر تا مدیر مدرسه و معلمها. تا این که کمکم حصارهای دورمو کندم و پامو از دایرهی به ظاهر امنی که دیگران برام ساخته بودن فراتر گذاشتم و انگار پرواز کردم. با کتابا، با پادکستا، با آدمهای خوبی مثل شما به روشنگری رسیدم. الآن شادم، زندگیم همونه، هنوزم مطابق عرف شهرم زندگی میکنم، شاید با کمی تغییر ولی مهم روحمه که آرامش پیدا کرده و لایهها رو کنار زده و پرواز کرده.
🔹 آقای نوید:
من به عنوان یک جوان غیر از مسائلی که آدمهای آن طرف برای زندگیم ساختهاند درگیر مسئلهی آدمهای این طرف هستم. آنهایی که برای شما از آدمهای آن طرف میگویند اما به وقتش که برسد خودشان همان طرفی هستند. تجربهی شخصی خودم را برایتان میگویم من یک جوان ۳۳ ساله هستم که از لحاظ مالی در موقعیت بدی قرار ندارم. پیشتر به قصد ازدواج با خانمی آشنا شدم و با خانوادهی ایشان رفت آمدی کردم. خانواده ایشان از نظر عقاید مذهبی و عقاید سیاسی همانند خودم بودند، یعنی مخالف نظام بودند و در بسیاری از مسائل مثل هم فکر میکردیم، اما مشکل زمانی آغاز شد که به سراغ سنتهای ازدواج رفتیم؛ در کمال ناباوری همانند خانوادهایی که طرفدار نظام و بسیار مذهبی هستند برخورد میکردند و در عین حال تفکرات اروپایی را نیز به همراه داشتند. حق طلاق، حق کار، حق خروج از کشور، حق حضانت فرزندان و تقسیم ۵۰ درصدی اموال در کنار مهریه و شیربها! حال آن که این نظام را و حتی عقاید مذهبی نظام را به رسمیت نمیشناختند اما در جایی که به نفعشان بود میخواستند با همان سیاستها و منفعتها رفتار کنند. البته این اولین باری نبود که با چنین کسانی آشنا میشدم و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود. خواستم بگویم این کسانی که برای شما پیامهای این چنینی میفرستند در جایی که به نفع خودشان باشد با همان سیستمی که از آن به شدت انتقاد دارند رفتار میکنند. این مردمان به اندازهی همانها که در سیستم آخوندی پرورش یافتهاند نان به نرخ روز خورند و امروز به خاطر به خطر افتادن منافعشان منتقد هستند و مخالفت میکنند و اگر از این سیستم متنعم شوند دیگر مشکلی در آن نمیبینند. ما با مشکلی بزرگتر از یک نظام یا یک تشکل سیاسی و نوچههایش طرف هستیم ما با یک نوع بی فرهنگی یا نابودی فرهنگی و چندگانگی شخصیت طرفیم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
به نظر شما خواندن متون «دنیای آدمهای آن طرف» در کانال، چه تاثیری بر مخاطب میگذارد؟
@drsargolzaei
@drsargolzaei
Anonymous Poll
72%
خواندن بیشتر متنها درک متقابل ایجاد میکند.
10%
خواندن بیشتر متنها پیشداوریها را تشدید میکند.
18%
خواندن بیشتر متنها، تغییری در مخاطب ایجاد نمیکند.
متنهای «دنیای آدمهای آن طرف» را چگونه دیدید؟
@drsargolzaei
@drsargolzaei
Anonymous Poll
79%
۱- بیشتر متنها را منصفانه دیدم.
21%
۲- بیشتر متنها را سوگیرانه دیدم.
🔹️ اینطرفیها! آنطرفیها!
🔹 آقای جیم:
نقد «این طرفی» ها مهمتر از «آنطرفی»هاست، چون آینده از آن آنهاست.
قبلا هم که در مورد نظرات «آنطرفی» ها نوشتهام:
https://t.me/drsargolzaei/6902
متن زیر در نقد "این طرفیها" است:
۱- « زن، زندگی، آزادی»: این شعار تعریف مشخصی ندارد و هر کس برای هر نوع مخالفت با حکومت از آن، استفاده میکند. ما یک بار تجربهی شعار نامشخص را داریم آن هم شعار« استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»
۲- این شعار که ابداع عبدالله اوجالان، رهبر کرد در ترکیه است چرا با ما هماهنگ است؟ یکی از پاشنه آشیل های جنبش، پاسخ ندادن به چنین سؤالهایی است.
۳-اولویت با کلمه زن است یا آزادی یا زندگی؟ از نگاه من، زندگی باید اولویت اول باشد و آزادی دوم و در ادامه هم بر همین اساس، اعلام نظر میکنم. موضوع مهم این است که اولویت کدام است.
۴- جنبشی که زندگی، شعار اصلی آن است چرا در مقابل کسانی که دنبال تحریم بیشتر و جنگ هستند موضع نمیگیرد؟
۵- چرا وقتی جنبش تصمیم میگیرد شرکت یا کالایی را تحریم کند هر کس به آن نمیپیوندد «بیشرف» است؟ اگر قرار باشد معیار شرافت، دلبخواه منافع جنبش، تعریف بشود چه فرقی با «آنطرفی»ها وجود دارد؟
۶- تا به امروز، قویترین سلاح جنبش، «کلنگ» بوده است. یعنی هر چیزی به حکومت سود میرسانده است را نابود کرده یا سعی کرده نابود کند.
۷- این جنبش در مواقعی، آغازگر خشونت بوده است. در شهرک اکباتان، مقابل مجتمع خانهی نظامیها، شعارهایی با موضوع رکیک داده شد. در دانشگاه شریف هم فحش چالهمیدانی دادند.
۸- برخوردهای گزینشی که با بازیگران، فیلمها و کنسرتها انجام میشود این موضوع را به ذهن میرساند که از انرژی این جنبش در دعواهای تجاری و هنری، سوءاستفادههای زیادی میشود .
۹- بارها اشاره میکنند که ما اکثریت هستیم، بیشماریم و .... اما دائما هم به افراد ساکت یا خاکستری و بیطرف، هجمه وارد میکنند که موضع بگیرید، این تناقض رفتار نشان دهنده ادعای پوشالی بیشمار بودن است یا نداشتن اخلاق مبارزه مدنی.
۱۰- پرچمدار این جنبش دهه هشتادیها معرفی شدند. این مشکلی ندارد. اما همین نسل را باتجربه، با اخلاق، فهیم و .... معرفی کردن ، نشانه دورویی یا ناآگاهی است . نسل جوان، مشابه هر زمانه و مکان دیگری، پرانرژی و ایدهآلخواه است اما لزوما فهیمتر یا آگاهتر نیست.
۱۱- از مشروطه تا به حالا، شعار آزادی ، مطرح بوده و ناکام مانده است. آزادی در قدم اول برای ادامه حیات خودش، باید در مورد مخالف من، مطرح باشد و نه من.
۱۲- برخورد دوگانه با موضوع کودک : بسیاری از افرادی که به واسطه آزار و قتل آنها، حکومت متهم به کودک کشی و کودک آزاری میشود همان دهه هشتادیهایی هستند که از طرف جنبش به عنوان پیشرو و فهیم و موتور جنبش معرفی میشدند.
۱۳- رسانه: جنبش به ریشه دار بودن و معتبر بودن رسانه اهمیت نمیدهد. هر رسانهای که پرچم مخالفت با حکومت بلند کند ممدوح جنبش است. هیچ تحلیلی از عملکرد این رسانه ها و سانسور و جهت دهی به اخبار و گاهی دروغ پراکنی آنها ندارد. رسانه باید در اختیار جنبش باشد نه اینکه جنبش ، ابزار صاحبان رسانه بشود.
۱۴-مبارزه مدنی: آشنایی زیادی با این مبارزه وجود ندارد و اگر هم هست طرفدار ندارد. منظور این نیست که جنبش خشونت میکند اما نمیتواند رفتارش را با ادبیات مبارزه مدنی توجیه کند.
۱۵- آزادی، ارتباط مستقیم با قانون دارد اما کم تکرارترین کلمات در جنبش، قانون است.
۱۶- برچسب زنی، از دوره های گذشته مبارزات سیاسی در ایران، با شدت زیاد، جریان دارد. بسیاری مواقع یا شاید اکثر مواقع ، به جای پاسخ به نقد منتقدان، برچسب استفاده می کنند.
۱۷-این جنبش هم مشابه فضای رایج سیاسی در ایران، دنبال حل مسائل جامعه نیست، قصد بهره برداری از مسایل جامعه دارد برای ضربه زدن به حکومت.
۱۸- رفتار غالب در بین معترضان، نشاندهندهی نوعی خستگی از یک ارباب و انتخاب ارباب دیگر است.
۱۹- جنبش، تلاشی برای عدم تشکیل فضای دوقطبی در کشور نمیکند و برعکس از بازی در این زمین، استقبال میکند.
۲۰- جنبش هیچ تحلیلی از شرایط خارجی کشور و دوست و دشمن ایران ندارد. نقش عوامل خارجی از جمله تحریم یا جنگ اوکراین در جهت گیری و حمایت دیگران تا چه حد بوده است؟
۲۱- برداشت اشتباه از واژه «حق». همه با جمله « حق مسلم ماست» آشنایی داریم و با پوست و استخوان درک می کنیم که هر حقی را نباید پیگیری کرد. مکرر این روزها بیانیه میدهند که «دفاع مشروع، حق مردم است». کمتر گفته می شود که استفاده از این حق به نفع ماست یا خیر؟
۲۲- ما در وضعیتی قرار داریم که حکومت توان، حذف ما را ندارد و ما هم توان حذف حکومت را. ادامه این وضعیت، بازی باخت-باخت است . باید به راههایی اندیشید که کسانی که «آن طرف» هستند با «اینطرف» بتوانند گفتگو کنند، به سمت اقناع همدیگر برویم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آقای جیم:
نقد «این طرفی» ها مهمتر از «آنطرفی»هاست، چون آینده از آن آنهاست.
قبلا هم که در مورد نظرات «آنطرفی» ها نوشتهام:
https://t.me/drsargolzaei/6902
متن زیر در نقد "این طرفیها" است:
۱- « زن، زندگی، آزادی»: این شعار تعریف مشخصی ندارد و هر کس برای هر نوع مخالفت با حکومت از آن، استفاده میکند. ما یک بار تجربهی شعار نامشخص را داریم آن هم شعار« استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»
۲- این شعار که ابداع عبدالله اوجالان، رهبر کرد در ترکیه است چرا با ما هماهنگ است؟ یکی از پاشنه آشیل های جنبش، پاسخ ندادن به چنین سؤالهایی است.
۳-اولویت با کلمه زن است یا آزادی یا زندگی؟ از نگاه من، زندگی باید اولویت اول باشد و آزادی دوم و در ادامه هم بر همین اساس، اعلام نظر میکنم. موضوع مهم این است که اولویت کدام است.
۴- جنبشی که زندگی، شعار اصلی آن است چرا در مقابل کسانی که دنبال تحریم بیشتر و جنگ هستند موضع نمیگیرد؟
۵- چرا وقتی جنبش تصمیم میگیرد شرکت یا کالایی را تحریم کند هر کس به آن نمیپیوندد «بیشرف» است؟ اگر قرار باشد معیار شرافت، دلبخواه منافع جنبش، تعریف بشود چه فرقی با «آنطرفی»ها وجود دارد؟
۶- تا به امروز، قویترین سلاح جنبش، «کلنگ» بوده است. یعنی هر چیزی به حکومت سود میرسانده است را نابود کرده یا سعی کرده نابود کند.
۷- این جنبش در مواقعی، آغازگر خشونت بوده است. در شهرک اکباتان، مقابل مجتمع خانهی نظامیها، شعارهایی با موضوع رکیک داده شد. در دانشگاه شریف هم فحش چالهمیدانی دادند.
۸- برخوردهای گزینشی که با بازیگران، فیلمها و کنسرتها انجام میشود این موضوع را به ذهن میرساند که از انرژی این جنبش در دعواهای تجاری و هنری، سوءاستفادههای زیادی میشود .
۹- بارها اشاره میکنند که ما اکثریت هستیم، بیشماریم و .... اما دائما هم به افراد ساکت یا خاکستری و بیطرف، هجمه وارد میکنند که موضع بگیرید، این تناقض رفتار نشان دهنده ادعای پوشالی بیشمار بودن است یا نداشتن اخلاق مبارزه مدنی.
۱۰- پرچمدار این جنبش دهه هشتادیها معرفی شدند. این مشکلی ندارد. اما همین نسل را باتجربه، با اخلاق، فهیم و .... معرفی کردن ، نشانه دورویی یا ناآگاهی است . نسل جوان، مشابه هر زمانه و مکان دیگری، پرانرژی و ایدهآلخواه است اما لزوما فهیمتر یا آگاهتر نیست.
۱۱- از مشروطه تا به حالا، شعار آزادی ، مطرح بوده و ناکام مانده است. آزادی در قدم اول برای ادامه حیات خودش، باید در مورد مخالف من، مطرح باشد و نه من.
۱۲- برخورد دوگانه با موضوع کودک : بسیاری از افرادی که به واسطه آزار و قتل آنها، حکومت متهم به کودک کشی و کودک آزاری میشود همان دهه هشتادیهایی هستند که از طرف جنبش به عنوان پیشرو و فهیم و موتور جنبش معرفی میشدند.
۱۳- رسانه: جنبش به ریشه دار بودن و معتبر بودن رسانه اهمیت نمیدهد. هر رسانهای که پرچم مخالفت با حکومت بلند کند ممدوح جنبش است. هیچ تحلیلی از عملکرد این رسانه ها و سانسور و جهت دهی به اخبار و گاهی دروغ پراکنی آنها ندارد. رسانه باید در اختیار جنبش باشد نه اینکه جنبش ، ابزار صاحبان رسانه بشود.
۱۴-مبارزه مدنی: آشنایی زیادی با این مبارزه وجود ندارد و اگر هم هست طرفدار ندارد. منظور این نیست که جنبش خشونت میکند اما نمیتواند رفتارش را با ادبیات مبارزه مدنی توجیه کند.
۱۵- آزادی، ارتباط مستقیم با قانون دارد اما کم تکرارترین کلمات در جنبش، قانون است.
۱۶- برچسب زنی، از دوره های گذشته مبارزات سیاسی در ایران، با شدت زیاد، جریان دارد. بسیاری مواقع یا شاید اکثر مواقع ، به جای پاسخ به نقد منتقدان، برچسب استفاده می کنند.
۱۷-این جنبش هم مشابه فضای رایج سیاسی در ایران، دنبال حل مسائل جامعه نیست، قصد بهره برداری از مسایل جامعه دارد برای ضربه زدن به حکومت.
۱۸- رفتار غالب در بین معترضان، نشاندهندهی نوعی خستگی از یک ارباب و انتخاب ارباب دیگر است.
۱۹- جنبش، تلاشی برای عدم تشکیل فضای دوقطبی در کشور نمیکند و برعکس از بازی در این زمین، استقبال میکند.
۲۰- جنبش هیچ تحلیلی از شرایط خارجی کشور و دوست و دشمن ایران ندارد. نقش عوامل خارجی از جمله تحریم یا جنگ اوکراین در جهت گیری و حمایت دیگران تا چه حد بوده است؟
۲۱- برداشت اشتباه از واژه «حق». همه با جمله « حق مسلم ماست» آشنایی داریم و با پوست و استخوان درک می کنیم که هر حقی را نباید پیگیری کرد. مکرر این روزها بیانیه میدهند که «دفاع مشروع، حق مردم است». کمتر گفته می شود که استفاده از این حق به نفع ماست یا خیر؟
۲۲- ما در وضعیتی قرار داریم که حکومت توان، حذف ما را ندارد و ما هم توان حذف حکومت را. ادامه این وضعیت، بازی باخت-باخت است . باید به راههایی اندیشید که کسانی که «آن طرف» هستند با «اینطرف» بتوانند گفتگو کنند، به سمت اقناع همدیگر برویم.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 دنیای آدمهای آن طرف!
🔹آقای حمید:
رحیم قبل از آن که طعم کودکی را بچشد ناملایمات زندگی و فقر شدید را چشید. شرایط زندگی از او شخصیتی ضداجتماعی ساخت و او به کار خلاف خشن روی آورد، از شرخری تا زورگیری. علیرغم چند بار بازداشت و حبس همچنان در مسیر خلاف پیش میرفت تا اینکه توسط بسیج محل جذب شد. بچههای بسیج از رحیم دعوت کردند به جرگهی آنان بپیوندد. ابتدا او را با عزت واحترام و به خرج بسیج به کربلا فرستادند و سپس با دادن کارت شناسایی و موتور بسیج و بعدها استخدام او در بازداشتگاههای سپاه به او هویت بخشیدند. حالا او تبدیل به توابی شده که سربازی امام حسین را میکند با این باور که در زیر پرچم اسلام، گذشتهٔ گناه آلود خود را جبران میکند و ما به ازای آن از نظام پاداش دریافت می کند. او از نظر عقلی و عاطفی در کودکی خود مانده است. جرات و قدرت تجزیه و تحلیل مسائل را ندارد. این کارها را همیشه به بزرگترها میسپارد و تنها انتظاری که از ایشان دارد تأمین هزینههای زندگی او و خانوادهاش است. در نگاه اول او یک فرد مذهبی خشن است که بدون عذاب وجدان زندانیان را میزند، شکنجه میکند و در خیابان سوار بر موتور به معترضین حمله میکند ولی در باطن کودک مفلوکی است که کابوس او سرنگونی جمهوری اسلامی است، زیرا این سرنگونی منجر به بازگشت او و خانوادهاش به روزهای سخت گذشته میشود. او همانقدر که از گذشتهاش شرمنده است از آیندهاش نگران است چرا که بقای خود و خانواده اش را در گروی بقای جمهوری اسلامی میداند. ده سال پیش که با این آقا آشنا شدم فکر میکردم که شناسایی او توسط بسیج و عضو کردن او در بسیج اتفاقی بوده است ولی بعدها متوجه شدم که افراد زیادی به همین ترتیب جذب بسیج شده اند.
🔹 بینام:
این فرد در محل کار من است. عکس قاسم سلیمانی روی صفحه گوشیشه. مرتب در اداره.نماز میخونه. کار مردم رو توی محل کار به خوبی انجام نمیده و گاهی لج میکنه با مردم و اذیتشون میکنه. پشت سر همکارها حرف های زننده میزنه و... دوماه مسئول بخش ما شد و به دلیل ظلم بسیار به همکارها، همه اعتراض کردیم و دیگه مسئول نیست. چند ماه پیش به دلیل خطاهای شغلی بسیار، جابهجاش کردن و شغل ضعیفتر و با مسئولیت پایینتری بهش دادن ولی به خطاهاش و ظلمی که به مردم کرده فکر نمیکنه و فکر میکنه چند نفر به جایگاهش حسادت کردن و این بلا رو به سرش آوردن، منتظره خدا انتقامش رو بگیره!
🔹 آقای محمود:
من چندان به این طرف و آن طرف اعتقاد ندارم اما اگر فرض کنیم این طرف و آن طرفی هم وجود داشته باشد، این طرف و آن طرف در چگونه فکر کردن بسیار به همدیگر شبیهاند ولی در نتیجهای که گرفتهاند متفاوتند. با توجه به صحبتهایی که در کانال شما دیدم، افرادی را که خودشون را اینطرفی این گونه میبینم (که آنطرفیها هم همین جوریاند): اینطرفیها خودشون رو هدایت یافته میدونن، اگر کسی مخالف نظرشون باشه، دو حالت پیش میاد، یا طرف گول خورده است، یا منافعی داره که اون طرف قرار داره، اما اینطرفیها خودشون رو کتابخوانده و با سواد میدونن. نگاه تمامیتخواه در این طرفیها هم به شدت رواج داره، مردم تنها کسانی هستند که با آنها هم اعتقادند.
🔹 آقای مجید:
مخالفان نظام طیف گستردهای از مردم داخل و خارج هستند که شهروند مملکتمان هستند، از قبیل مردمی که شاید دغدغهی معاش برایشان مهمتر از آزادی است و بالعکس روشنفکرانی که دغدغهی آزادی برایشان محوریتر است تا نیروهایی که در خارج از کشور تنش قدرت و رسیدن به منافع برایشان مهم است مثل مجاهدین و شاهدوستان و آمریکاییهایی که منافعشان در رفتن این رژیم است. به نظر من این کار را کمی سخت میکند که مرز کدام مخالف را باید کجا و با چه معیاری از دیگری جدا کرد و حاکمان ما هم به عمد تلاش میکنند این مرز را مبهم کنند و از همین سوءاستفاده کنند. این فرایند به قدری کار را بر مردم مشکل میکند و باعث کندی حرکت مخالفت خواهد گشت.
🔹 خانم سحر:
میخوام دربارهی پدرم بگم که همهی خانواده باهاش در بحث و تضاد هستیم، اما از موضعاش کوتاه نمیآید. پدرم مرد مهربانی است، بیشتر زندگی کارهای داوطلبانهی خیریه کرده. باهوش است، با وجود ۷۰ سال سن هنوز محاسبات سختی رو انجام میدهد، مذهبی است و نماز شباش هم قطع نمیشود، جبهه رفته و دوستاش شهید شدند، از جوانی اهل مطالعه است، کلی کتاب قدیمی و نفیس داریم (البته الآن فقط کتابای مورد تأیید نظام رو میخواند). آدم منطقیای هست و در مورد همه چیز به جز یک موضوع امکان بحث باهاش وجود دارد، اونم مسائل مذهبی و سید بودن آدمهاست. هر چی ما درباره مشکلات نظام و خامنهای صحبت میکنیم فقط یک جواب دارد: نگید، سید اولاد پیامبره، توی اسلام هیچ خطایی نیست، به زودی همه چیز درست میشه چون رهبر دستور حل مشکلات رو داده!
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹آقای حمید:
رحیم قبل از آن که طعم کودکی را بچشد ناملایمات زندگی و فقر شدید را چشید. شرایط زندگی از او شخصیتی ضداجتماعی ساخت و او به کار خلاف خشن روی آورد، از شرخری تا زورگیری. علیرغم چند بار بازداشت و حبس همچنان در مسیر خلاف پیش میرفت تا اینکه توسط بسیج محل جذب شد. بچههای بسیج از رحیم دعوت کردند به جرگهی آنان بپیوندد. ابتدا او را با عزت واحترام و به خرج بسیج به کربلا فرستادند و سپس با دادن کارت شناسایی و موتور بسیج و بعدها استخدام او در بازداشتگاههای سپاه به او هویت بخشیدند. حالا او تبدیل به توابی شده که سربازی امام حسین را میکند با این باور که در زیر پرچم اسلام، گذشتهٔ گناه آلود خود را جبران میکند و ما به ازای آن از نظام پاداش دریافت می کند. او از نظر عقلی و عاطفی در کودکی خود مانده است. جرات و قدرت تجزیه و تحلیل مسائل را ندارد. این کارها را همیشه به بزرگترها میسپارد و تنها انتظاری که از ایشان دارد تأمین هزینههای زندگی او و خانوادهاش است. در نگاه اول او یک فرد مذهبی خشن است که بدون عذاب وجدان زندانیان را میزند، شکنجه میکند و در خیابان سوار بر موتور به معترضین حمله میکند ولی در باطن کودک مفلوکی است که کابوس او سرنگونی جمهوری اسلامی است، زیرا این سرنگونی منجر به بازگشت او و خانوادهاش به روزهای سخت گذشته میشود. او همانقدر که از گذشتهاش شرمنده است از آیندهاش نگران است چرا که بقای خود و خانواده اش را در گروی بقای جمهوری اسلامی میداند. ده سال پیش که با این آقا آشنا شدم فکر میکردم که شناسایی او توسط بسیج و عضو کردن او در بسیج اتفاقی بوده است ولی بعدها متوجه شدم که افراد زیادی به همین ترتیب جذب بسیج شده اند.
🔹 بینام:
این فرد در محل کار من است. عکس قاسم سلیمانی روی صفحه گوشیشه. مرتب در اداره.نماز میخونه. کار مردم رو توی محل کار به خوبی انجام نمیده و گاهی لج میکنه با مردم و اذیتشون میکنه. پشت سر همکارها حرف های زننده میزنه و... دوماه مسئول بخش ما شد و به دلیل ظلم بسیار به همکارها، همه اعتراض کردیم و دیگه مسئول نیست. چند ماه پیش به دلیل خطاهای شغلی بسیار، جابهجاش کردن و شغل ضعیفتر و با مسئولیت پایینتری بهش دادن ولی به خطاهاش و ظلمی که به مردم کرده فکر نمیکنه و فکر میکنه چند نفر به جایگاهش حسادت کردن و این بلا رو به سرش آوردن، منتظره خدا انتقامش رو بگیره!
🔹 آقای محمود:
من چندان به این طرف و آن طرف اعتقاد ندارم اما اگر فرض کنیم این طرف و آن طرفی هم وجود داشته باشد، این طرف و آن طرف در چگونه فکر کردن بسیار به همدیگر شبیهاند ولی در نتیجهای که گرفتهاند متفاوتند. با توجه به صحبتهایی که در کانال شما دیدم، افرادی را که خودشون را اینطرفی این گونه میبینم (که آنطرفیها هم همین جوریاند): اینطرفیها خودشون رو هدایت یافته میدونن، اگر کسی مخالف نظرشون باشه، دو حالت پیش میاد، یا طرف گول خورده است، یا منافعی داره که اون طرف قرار داره، اما اینطرفیها خودشون رو کتابخوانده و با سواد میدونن. نگاه تمامیتخواه در این طرفیها هم به شدت رواج داره، مردم تنها کسانی هستند که با آنها هم اعتقادند.
🔹 آقای مجید:
مخالفان نظام طیف گستردهای از مردم داخل و خارج هستند که شهروند مملکتمان هستند، از قبیل مردمی که شاید دغدغهی معاش برایشان مهمتر از آزادی است و بالعکس روشنفکرانی که دغدغهی آزادی برایشان محوریتر است تا نیروهایی که در خارج از کشور تنش قدرت و رسیدن به منافع برایشان مهم است مثل مجاهدین و شاهدوستان و آمریکاییهایی که منافعشان در رفتن این رژیم است. به نظر من این کار را کمی سخت میکند که مرز کدام مخالف را باید کجا و با چه معیاری از دیگری جدا کرد و حاکمان ما هم به عمد تلاش میکنند این مرز را مبهم کنند و از همین سوءاستفاده کنند. این فرایند به قدری کار را بر مردم مشکل میکند و باعث کندی حرکت مخالفت خواهد گشت.
🔹 خانم سحر:
میخوام دربارهی پدرم بگم که همهی خانواده باهاش در بحث و تضاد هستیم، اما از موضعاش کوتاه نمیآید. پدرم مرد مهربانی است، بیشتر زندگی کارهای داوطلبانهی خیریه کرده. باهوش است، با وجود ۷۰ سال سن هنوز محاسبات سختی رو انجام میدهد، مذهبی است و نماز شباش هم قطع نمیشود، جبهه رفته و دوستاش شهید شدند، از جوانی اهل مطالعه است، کلی کتاب قدیمی و نفیس داریم (البته الآن فقط کتابای مورد تأیید نظام رو میخواند). آدم منطقیای هست و در مورد همه چیز به جز یک موضوع امکان بحث باهاش وجود دارد، اونم مسائل مذهبی و سید بودن آدمهاست. هر چی ما درباره مشکلات نظام و خامنهای صحبت میکنیم فقط یک جواب دارد: نگید، سید اولاد پیامبره، توی اسلام هیچ خطایی نیست، به زودی همه چیز درست میشه چون رهبر دستور حل مشکلات رو داده!
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔴 صحبتهای دکتر سرگلزایی در جلسات هفتگی گروه همفکری به سوی سیمرغ:
* منطق انقلاب ریزوماتیک:
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1031
* ارتباط بین زمامداران و اوباش در ایران: گذشته، حال و آینده
اول اردیبهشت ۱۴۰۲
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1032
🔹 کانال پادکستهای دکتر سرگلزایی را دنبال کنید:
https://t.me/drsargolzaeipodcast
* منطق انقلاب ریزوماتیک:
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1031
* ارتباط بین زمامداران و اوباش در ایران: گذشته، حال و آینده
اول اردیبهشت ۱۴۰۲
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1032
🔹 کانال پادکستهای دکتر سرگلزایی را دنبال کنید:
https://t.me/drsargolzaeipodcast
🔹 اینطرفیها! آنطرفیها!
🔹 خانم دال:
من در اطرافیان خودم هیچوقت از آدمهای آنطرفی (طرفدار نظام) نداشتم، اما دور من پر شده از آدمهای در ظاهر اینطرفی (مخالف نظام)، اما با عقاید و رفتار آن طرفی.
پدر من به شدت مخالف این رژیم است. از بچگی با صدای اخبار رادیوفردا و بیبیسی و تحلیلهای قائم مقامی و... بزرگ شدم، حتی وقتی من خیلی کوچیک بودم یه بار زنگ زده بوده به شبکهی آقای قائم مقامی و تو برنامهش علیه رژیم صحبت کرده بود که کار به اطلاعات کشید. چندین بار ما رو برد تخت جمشید و آرامگاه کوروش و همهش از تاریخ و فرهنگ باستانی ایران برامون گفت. یه تابلوی فروهر بزرگ تو خونهمون زده و چند سال پیش که منشور کوروش رو آوردن تهران، یه روز ما از شهر خودمون کوبیدیم رفتیم موزه ملی ایران، منشور رو دیدیم و برگشتیم. هیچوقت اجازه نداد من چادر بپوشم، مسجد برم و عضو بسیج بشم. اما ازون طرف وقتی من دانشگاه که قبول شدم، ابروهامو تمیز کردم و صورتمو بند انداختم، تا یک هفته باهام قهر بود، مانتوهای کوتاه و جلوباز اگر بپوشم اجازه بیرون رفتن بهم نمیده. تو دانشگاه یه آقایی که از نظر ظاهری قد کوتاهتر و ریزه میزهتر از من بود و چهرهی دلنشینی هم نداشت، برای من خیلی مزاحمت درست کرد و من تا چند ترم کج دار و مریز با این قضیه تا کردم ولی مزاحمتها به فامیل و دوستان هم رسید که من مجبور شدم به پدرم بگم بیاد دانشگاه. پدرم تا اومد دانشگاه گفت میریم بهش میگیم نامزد داری و باید حلقه بندازی، و این درصورتی بود که این آقا آنقدر برای من سطح پایین و بیاهمیت بود که من حاضر نبودم به خاطرش، به خودم برچسب بزنم ولی تا با پدرم مخالفت کردم، گفت پس کرم از خود درخته و معلوم نیست اومدی دانشگاه چیکار کردی که آوازت تو فامیل پیچیده و... در نهایت رفتیم پیش حراست و اون آقا بازخواست شد و تا وقتی پدرم ظاهر و رفتار و منش اون آقا رو ندید و مسئول حراست کلی از خوبیای من برای پدرم نگفت، پدرم دست از انگشت اتهام به سمت من بردن برنداشت. پدرم ساعت رفت و آمد دخترهای همسایه رو گاهی چک میکنه و وقتی ظاهرشون رو میبینه (که مانتوهایی میپوشن که اون دوست نداره) بهشون برچسب هرجایی و... میزنه. در سایر افراد فامیل هم دقیقا همین الگو هست. دایی من مسافرت خارجه میره، اهل بزم و مهمانی، مخالف نماز و روزه و بشدت مخالف رژیم. با دختر ده سالهی خودش سر نماز خوندن دخترش دعوا داشتن، اما یک بار من در تشکر از یکی از آقایون متأهل فامیل که همسر خودشون هم در جریان همه چیز بودن، سر یک موضوع عادی، یک استوری گذاشتم که ایشون هم با استوری از من خیلی محترمانه و بالغانه تشکر کردن، دایی من بلافاصله و بدون مقدمه به من گفت که من اگر بفهمم تو با این فرد رابطه داری، سرت رو از تنت جدا میکنم. اصلا نمیفهمم چرا فکرش به این سمت رفت و دربارهی من اینطوری فکر کرد؟
یکی از آقایان فامیل مخالف رژیم ما با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد، اون اوایل خانواده داماد مخالف ازدواج بودند که من علتشو نمیدونستم و دنبالشم نرفتم. چند ماه بعد خواهر داماد گفت: زنشم که قبلا یه بار ازدواج کرده بوده و تکلیفش معلوم نیست، این در صورتی بود که خود داماد اصلا موضوع بکارت همسرش براش مهم نبود و در مورد ازدواج قبلی همسرش برای خانواده خودش توضیح زیادی نداد. هنوز هم که هنوزه خانومای فامیل کنجکاون بدونن این خانوم تا مرحله ی نامزدی پیش رفته یا عقد یا عروسی و باکره بوده یا نه.
تو این چند ماه هر موقع میرم تو جمع فامیل، همش بحث بحثه ظلم حکومت به مردم و وضعیت اقتصادی و... است. من یک بار گفتم ما باید تغییر رو از فرهنگ خودمون شروع کنیم، مثلا هرچیزی که تا حالا این حکومت به اسم خدا و پیغمبر و اسلام تو مغز ما فرو کرده دور بریزیم و از اول با مطالعه انتخاب کنیم. که در جواب به من گفتن تو نمیتونی به بقیه بگی نماز بخونن و روزه بگیرن یا نه، دموکراسی باید باشه و همه با عقاید مختلف بتونن کنار هم زندگی کنن و به هم احترام بذارن. موقع ترک اون جمع، خانمی ازم پرسید: حالا کجا میخوای بری؟ که من گفتم من ۲۵ سالمه، هفت سال از سن قانونیم گذشته اما هنوز باید ریز به ریز بگم کجا دارم میرم و چیکار میکنم؟ همون فردی که تا چند دقیقه قبل، از دموکراسی حرف میزد، گفت اگر میخوای کسی از تو در مورد رفت و آمدت نپرسه، باید یه خونه جدا بگیری و بری تنها زندگی کنی و همه خرجیت با خودت باشه. من درآمدم کفاف نمیده وگرنه همین کارو میکردم چون زندگی تو چنین خانوادههایی که آدم تکلیف خودشو نمیدونه، سخت تره.
افراد خانواده و فامیل من خیلی مخالف نظامن و اتفاقا دوست دارن انقلاب بشه اما در عمل فقط به خاطر مسائل اقتصادی و گرونی مخالف نظامن وگرنه نه مردهاشون خیلی به حقوق زنان احترام میذارن و نه زن هاشون از حقوق خودشون خبر دارن.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 خانم دال:
من در اطرافیان خودم هیچوقت از آدمهای آنطرفی (طرفدار نظام) نداشتم، اما دور من پر شده از آدمهای در ظاهر اینطرفی (مخالف نظام)، اما با عقاید و رفتار آن طرفی.
پدر من به شدت مخالف این رژیم است. از بچگی با صدای اخبار رادیوفردا و بیبیسی و تحلیلهای قائم مقامی و... بزرگ شدم، حتی وقتی من خیلی کوچیک بودم یه بار زنگ زده بوده به شبکهی آقای قائم مقامی و تو برنامهش علیه رژیم صحبت کرده بود که کار به اطلاعات کشید. چندین بار ما رو برد تخت جمشید و آرامگاه کوروش و همهش از تاریخ و فرهنگ باستانی ایران برامون گفت. یه تابلوی فروهر بزرگ تو خونهمون زده و چند سال پیش که منشور کوروش رو آوردن تهران، یه روز ما از شهر خودمون کوبیدیم رفتیم موزه ملی ایران، منشور رو دیدیم و برگشتیم. هیچوقت اجازه نداد من چادر بپوشم، مسجد برم و عضو بسیج بشم. اما ازون طرف وقتی من دانشگاه که قبول شدم، ابروهامو تمیز کردم و صورتمو بند انداختم، تا یک هفته باهام قهر بود، مانتوهای کوتاه و جلوباز اگر بپوشم اجازه بیرون رفتن بهم نمیده. تو دانشگاه یه آقایی که از نظر ظاهری قد کوتاهتر و ریزه میزهتر از من بود و چهرهی دلنشینی هم نداشت، برای من خیلی مزاحمت درست کرد و من تا چند ترم کج دار و مریز با این قضیه تا کردم ولی مزاحمتها به فامیل و دوستان هم رسید که من مجبور شدم به پدرم بگم بیاد دانشگاه. پدرم تا اومد دانشگاه گفت میریم بهش میگیم نامزد داری و باید حلقه بندازی، و این درصورتی بود که این آقا آنقدر برای من سطح پایین و بیاهمیت بود که من حاضر نبودم به خاطرش، به خودم برچسب بزنم ولی تا با پدرم مخالفت کردم، گفت پس کرم از خود درخته و معلوم نیست اومدی دانشگاه چیکار کردی که آوازت تو فامیل پیچیده و... در نهایت رفتیم پیش حراست و اون آقا بازخواست شد و تا وقتی پدرم ظاهر و رفتار و منش اون آقا رو ندید و مسئول حراست کلی از خوبیای من برای پدرم نگفت، پدرم دست از انگشت اتهام به سمت من بردن برنداشت. پدرم ساعت رفت و آمد دخترهای همسایه رو گاهی چک میکنه و وقتی ظاهرشون رو میبینه (که مانتوهایی میپوشن که اون دوست نداره) بهشون برچسب هرجایی و... میزنه. در سایر افراد فامیل هم دقیقا همین الگو هست. دایی من مسافرت خارجه میره، اهل بزم و مهمانی، مخالف نماز و روزه و بشدت مخالف رژیم. با دختر ده سالهی خودش سر نماز خوندن دخترش دعوا داشتن، اما یک بار من در تشکر از یکی از آقایون متأهل فامیل که همسر خودشون هم در جریان همه چیز بودن، سر یک موضوع عادی، یک استوری گذاشتم که ایشون هم با استوری از من خیلی محترمانه و بالغانه تشکر کردن، دایی من بلافاصله و بدون مقدمه به من گفت که من اگر بفهمم تو با این فرد رابطه داری، سرت رو از تنت جدا میکنم. اصلا نمیفهمم چرا فکرش به این سمت رفت و دربارهی من اینطوری فکر کرد؟
یکی از آقایان فامیل مخالف رژیم ما با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد، اون اوایل خانواده داماد مخالف ازدواج بودند که من علتشو نمیدونستم و دنبالشم نرفتم. چند ماه بعد خواهر داماد گفت: زنشم که قبلا یه بار ازدواج کرده بوده و تکلیفش معلوم نیست، این در صورتی بود که خود داماد اصلا موضوع بکارت همسرش براش مهم نبود و در مورد ازدواج قبلی همسرش برای خانواده خودش توضیح زیادی نداد. هنوز هم که هنوزه خانومای فامیل کنجکاون بدونن این خانوم تا مرحله ی نامزدی پیش رفته یا عقد یا عروسی و باکره بوده یا نه.
تو این چند ماه هر موقع میرم تو جمع فامیل، همش بحث بحثه ظلم حکومت به مردم و وضعیت اقتصادی و... است. من یک بار گفتم ما باید تغییر رو از فرهنگ خودمون شروع کنیم، مثلا هرچیزی که تا حالا این حکومت به اسم خدا و پیغمبر و اسلام تو مغز ما فرو کرده دور بریزیم و از اول با مطالعه انتخاب کنیم. که در جواب به من گفتن تو نمیتونی به بقیه بگی نماز بخونن و روزه بگیرن یا نه، دموکراسی باید باشه و همه با عقاید مختلف بتونن کنار هم زندگی کنن و به هم احترام بذارن. موقع ترک اون جمع، خانمی ازم پرسید: حالا کجا میخوای بری؟ که من گفتم من ۲۵ سالمه، هفت سال از سن قانونیم گذشته اما هنوز باید ریز به ریز بگم کجا دارم میرم و چیکار میکنم؟ همون فردی که تا چند دقیقه قبل، از دموکراسی حرف میزد، گفت اگر میخوای کسی از تو در مورد رفت و آمدت نپرسه، باید یه خونه جدا بگیری و بری تنها زندگی کنی و همه خرجیت با خودت باشه. من درآمدم کفاف نمیده وگرنه همین کارو میکردم چون زندگی تو چنین خانوادههایی که آدم تکلیف خودشو نمیدونه، سخت تره.
افراد خانواده و فامیل من خیلی مخالف نظامن و اتفاقا دوست دارن انقلاب بشه اما در عمل فقط به خاطر مسائل اقتصادی و گرونی مخالف نظامن وگرنه نه مردهاشون خیلی به حقوق زنان احترام میذارن و نه زن هاشون از حقوق خودشون خبر دارن.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
Forwarded from مؤسسه فرهنگیهنری سروش مولانا
📌 سفرآموزشی"مولانا شدن به روایت یونگ"
مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی
زمان برگزاری: 16 و 17 خردادماه
مطابق با 6 , 7 June
ساعت: 10 تا 14
محل برگزاری: ترکیه - قونیه
✨بازشناختن انسان های معناجو، ژرف اندیش و تأثیرگذار -از مولانا تا یونگ- می تواند ما را در بازشناسی خودمان، دیگران و زندگی کمک کند و دریچه هایی را به روی مان بگشاید. در جهان آشوبناک و شتاب زده ی امروز ما بیش از قبل به غواصی در ژرفای زندگی نیازمندیم. سفر به قونیه را بهانه ای کرده ایم برای چند روز تأمل و گفتگو و 8 ساعت پای حرف های روانپزشکی می نشینیم که هم کارل گوستاو یونگ را خوب می شناسد و هم عمیقا با دردهای انسان امروز آشناست و گرچه از مولانا اسطوره نمی سازد ولی با دنیای عرفان، معنویت و مولانا بیگانه نیست و با روایتی یونگی، "مولانا شدن" را بازخوانی می کند.
🔻بار دیگر با هم سفر می کنیم به قونیه؛ به سرزمینی که مولانا را در خود پذیرفت تا اندیشه را پذیرفته باشد و آغوش به روی دگراندیشی چون مولانا گشوده باشد.
🔴برای کسب اطلاعات بیشتر از طریق تلگرام به شناسه @sorooshemowlana با ما در ارتباط باشید.
@sorooshemewlana
مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی
زمان برگزاری: 16 و 17 خردادماه
مطابق با 6 , 7 June
ساعت: 10 تا 14
محل برگزاری: ترکیه - قونیه
✨بازشناختن انسان های معناجو، ژرف اندیش و تأثیرگذار -از مولانا تا یونگ- می تواند ما را در بازشناسی خودمان، دیگران و زندگی کمک کند و دریچه هایی را به روی مان بگشاید. در جهان آشوبناک و شتاب زده ی امروز ما بیش از قبل به غواصی در ژرفای زندگی نیازمندیم. سفر به قونیه را بهانه ای کرده ایم برای چند روز تأمل و گفتگو و 8 ساعت پای حرف های روانپزشکی می نشینیم که هم کارل گوستاو یونگ را خوب می شناسد و هم عمیقا با دردهای انسان امروز آشناست و گرچه از مولانا اسطوره نمی سازد ولی با دنیای عرفان، معنویت و مولانا بیگانه نیست و با روایتی یونگی، "مولانا شدن" را بازخوانی می کند.
🔻بار دیگر با هم سفر می کنیم به قونیه؛ به سرزمینی که مولانا را در خود پذیرفت تا اندیشه را پذیرفته باشد و آغوش به روی دگراندیشی چون مولانا گشوده باشد.
🔴برای کسب اطلاعات بیشتر از طریق تلگرام به شناسه @sorooshemowlana با ما در ارتباط باشید.
@sorooshemewlana
🔹 اینطرفیها! آنطرفیها!
🔹 آقای مجید:
من خودم روزی آنطرفی بودم و امروز ظاهرا اینطرفی هستم و اگر از این طرف هم سرخورده و ناامید شوم ممکن است نهایتا بیطرف شوم و یا مجددا بغلطم و آنطرفی شوم! این حالت زیگزاگی اینطرف و آنطرفی بودن و شدن بالاخره باید به تعادلی برسد که نهایتا امثال من به تعادل و وحدتی برسیم که خودمان را و حتی مخالف خودمان را به جای در دو قطب متضاد دیدن، به صورت یک طیف ببینیم و نیز دعوت به طیف شدن نماییم و نه هول دادن به سمت دو قطبی شدن؛ این یعنی پذیرش همهی دیدگاهها بدون غرض و مرض. اصولا اینطرفی و آنطرفی کردن قضایا، محصول موقعیت و جامعهای است که ما در آن زندگی میکنیم. ما هنوز از توان دیدن حقایق به شکل یک طیف و نه دو قطب برخوردار نیستیم. ما فرزندان یک رابطهی نامشروع هستیم. نطفهی ما محصول تضاد و سرگردانی در جامعهای مستبد و بیعدالت است که دیرینه تاریخی دارد. محصول این چند دههٔ اخیر هم نیست و شاید بتوان گفت اتفاقا این چند دهه است که محصول آن تاریخ استبدادزده است. ما فرزندانی سرگردان هستیم که هویت مشخصی نداشته و نداریم لذا خواسته یا ناخواسته مجبوریم مرزمان را از دیگری جدا کنیم و خود را بری از صفات زشت حریف بدانیم. چه اینطرفی باشیم و چه آنطرفی چندان تفاوتی در دستیابی به یک هویت پخته و منسجم نداریم چرا که فرزندان و نطفههای مشروع از دل والدین مشروع که همان دموکراسی واقعی، عدالت و آزادی است بسته و متولد می شوند و نه در دامن استبداد! لذا چون ما چنین تجربهای نداشته و نداریم پس نمیتوانیم هم دم از عدالت و انصاف بزنیم. به همان میزان که در دنیای آنطرف، آشفتگی هست (که بخشی از آن را در کانال دکتر سرگلزایی ملاحظه کردیم) به همان نسبت هم در این طرف آشفتگی و نابهنجاری وجود دارد. در این طرف هم طیف گستردهای از مخالفتها وجود دارد و کمتر کسی را میتوان یافت که حتی در یک نظر موافق دیگری باشد. کدام دو روشنفکر را میشناسیم که حداقل نزدیکی را چه در روش وچه در منش با یکدیگر داشته باشند؟ و حتی اگر هم داشته باشند کجا و چگونه میتوانند آن را به مخاطبان خود نشان بدهند؟ البته اینها را نمیگویم که ناامیدی تولید کنم، اینها را میگویم که به خودآگاهیمان بیافزایم. برای رسیدن به انسجام باید قطببندی را کنار بگذاریم. حداقل ما که مدعی انصاف و عدالت و آزادی هستیم باید چنین ویژگیای را ابتدا در خودمان پیاده کنیم تا بتوانیم از مرز خودخواهی عبور کنیم. برای این کار هم باید زحمت کشید که البته بخش کوچکی از این زحمت، گفتگو است و سخت تر از آن، عمل و رفتار ما است، به گونهای که حتی مخالف ما هم در جمع ما احساس امنیت بکند. به نظرم گفتگو از همین نقطه آغاز می شود. دعوت کسی به گفتگو منوط به ایجاد امنیت و فضای گفتگو است. والدینی که بین فرزندان خود اختلاف میبینند بهتر است جانب یک فرزند را نگیرند و بیطرف باشند وگرنه والدگری آنها هم خود نوعی افزودن به تضاد و تعارضات بین فرزندان است. بیطرف بودن هم هنر بزرگی است اگر بتوان گاهی حتی مصلحتی هم بیطرف بود پیامد نیکی خواهد داشت.
🔹 آقای عیسی:
دوست گرانقدری راه برونرفت از بنبست رو گفتگوی اقناعی اینطرفیها با آنطرفیها دانستند. سؤال من از ایشان این است که آیا آقای خاتمی و اصلاح طلبان از سال ۷۶ تا پایان دور دوم ریاست جمهوری آقای روحانی همین مسیر را که ایشان میفرمایند رو دنبال نکردند؟ آیا بیست سال برای این مسیر کافی نبوده؟ آیا چون هم اکنون راهی پیدا نشده ایشان همان مسیر قبلی رو توصیه میکنند؟ آیا تداوم مسیر قبلی مانع از اندیشیدن برای یافتن آلترناتیو بهتری نمیشود؟ آیا از میرحسین و خاتمی و روحانی افراد قابلاعتمادتری برای آنطرفیها داریم که بتوانند گفتگوی اقناعی داشته باشند و توافق کنند و گشایشی از بالا صورت بگیرد؟ دیدگاه دوست ما ریشه در رئالیسم دارد یا رومانتیسیم؟ آیا اگر اینطرفیها با قشر خاکستری به گفتگو بنشینند راهکار مناسبتر و مفیدتری نیست؟
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 آقای مجید:
من خودم روزی آنطرفی بودم و امروز ظاهرا اینطرفی هستم و اگر از این طرف هم سرخورده و ناامید شوم ممکن است نهایتا بیطرف شوم و یا مجددا بغلطم و آنطرفی شوم! این حالت زیگزاگی اینطرف و آنطرفی بودن و شدن بالاخره باید به تعادلی برسد که نهایتا امثال من به تعادل و وحدتی برسیم که خودمان را و حتی مخالف خودمان را به جای در دو قطب متضاد دیدن، به صورت یک طیف ببینیم و نیز دعوت به طیف شدن نماییم و نه هول دادن به سمت دو قطبی شدن؛ این یعنی پذیرش همهی دیدگاهها بدون غرض و مرض. اصولا اینطرفی و آنطرفی کردن قضایا، محصول موقعیت و جامعهای است که ما در آن زندگی میکنیم. ما هنوز از توان دیدن حقایق به شکل یک طیف و نه دو قطب برخوردار نیستیم. ما فرزندان یک رابطهی نامشروع هستیم. نطفهی ما محصول تضاد و سرگردانی در جامعهای مستبد و بیعدالت است که دیرینه تاریخی دارد. محصول این چند دههٔ اخیر هم نیست و شاید بتوان گفت اتفاقا این چند دهه است که محصول آن تاریخ استبدادزده است. ما فرزندانی سرگردان هستیم که هویت مشخصی نداشته و نداریم لذا خواسته یا ناخواسته مجبوریم مرزمان را از دیگری جدا کنیم و خود را بری از صفات زشت حریف بدانیم. چه اینطرفی باشیم و چه آنطرفی چندان تفاوتی در دستیابی به یک هویت پخته و منسجم نداریم چرا که فرزندان و نطفههای مشروع از دل والدین مشروع که همان دموکراسی واقعی، عدالت و آزادی است بسته و متولد می شوند و نه در دامن استبداد! لذا چون ما چنین تجربهای نداشته و نداریم پس نمیتوانیم هم دم از عدالت و انصاف بزنیم. به همان میزان که در دنیای آنطرف، آشفتگی هست (که بخشی از آن را در کانال دکتر سرگلزایی ملاحظه کردیم) به همان نسبت هم در این طرف آشفتگی و نابهنجاری وجود دارد. در این طرف هم طیف گستردهای از مخالفتها وجود دارد و کمتر کسی را میتوان یافت که حتی در یک نظر موافق دیگری باشد. کدام دو روشنفکر را میشناسیم که حداقل نزدیکی را چه در روش وچه در منش با یکدیگر داشته باشند؟ و حتی اگر هم داشته باشند کجا و چگونه میتوانند آن را به مخاطبان خود نشان بدهند؟ البته اینها را نمیگویم که ناامیدی تولید کنم، اینها را میگویم که به خودآگاهیمان بیافزایم. برای رسیدن به انسجام باید قطببندی را کنار بگذاریم. حداقل ما که مدعی انصاف و عدالت و آزادی هستیم باید چنین ویژگیای را ابتدا در خودمان پیاده کنیم تا بتوانیم از مرز خودخواهی عبور کنیم. برای این کار هم باید زحمت کشید که البته بخش کوچکی از این زحمت، گفتگو است و سخت تر از آن، عمل و رفتار ما است، به گونهای که حتی مخالف ما هم در جمع ما احساس امنیت بکند. به نظرم گفتگو از همین نقطه آغاز می شود. دعوت کسی به گفتگو منوط به ایجاد امنیت و فضای گفتگو است. والدینی که بین فرزندان خود اختلاف میبینند بهتر است جانب یک فرزند را نگیرند و بیطرف باشند وگرنه والدگری آنها هم خود نوعی افزودن به تضاد و تعارضات بین فرزندان است. بیطرف بودن هم هنر بزرگی است اگر بتوان گاهی حتی مصلحتی هم بیطرف بود پیامد نیکی خواهد داشت.
🔹 آقای عیسی:
دوست گرانقدری راه برونرفت از بنبست رو گفتگوی اقناعی اینطرفیها با آنطرفیها دانستند. سؤال من از ایشان این است که آیا آقای خاتمی و اصلاح طلبان از سال ۷۶ تا پایان دور دوم ریاست جمهوری آقای روحانی همین مسیر را که ایشان میفرمایند رو دنبال نکردند؟ آیا بیست سال برای این مسیر کافی نبوده؟ آیا چون هم اکنون راهی پیدا نشده ایشان همان مسیر قبلی رو توصیه میکنند؟ آیا تداوم مسیر قبلی مانع از اندیشیدن برای یافتن آلترناتیو بهتری نمیشود؟ آیا از میرحسین و خاتمی و روحانی افراد قابلاعتمادتری برای آنطرفیها داریم که بتوانند گفتگوی اقناعی داشته باشند و توافق کنند و گشایشی از بالا صورت بگیرد؟ دیدگاه دوست ما ریشه در رئالیسم دارد یا رومانتیسیم؟ آیا اگر اینطرفیها با قشر خاکستری به گفتگو بنشینند راهکار مناسبتر و مفیدتری نیست؟
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹️ اینطرفیها! آنطرفیها!
🔹 خانم سارا:
من فرزند سوم از پنج فرزند یه بابای سپاهیام که هشت سال عمرش رو جبهه بود و بعدم توی سپاه بود تا بازنشستگی. وقتی امروز به گذشته نگاه میکنم میبینم دقیقا ما یه جمهوری اسلامی در خونه داشتیم که چون جامعهی خانوادهی ما خیلی کوچکتر بود، فشار و کنترل در این جامعه کوچک به مراتب بیشتر از فشاریست که مردم عادی در جامعهی بزرگ ایران تجربه کردن. پدر کنترلگر مذهبیای که اگر دستوراتش انجام نمیشد با شدت عمل فراوان و کتک مجبورم میکرد به اجرای قانونهاش. برای نماز با شدت عمل زیاد باهام برخورد میکرد و من که در درونم توضیحی برای خوندن نماز نداشتم از زیرش در میرفتم و این باعث میشد با شدت عملش مواجه بشم و خیلی سر این موضوع تنبیه بشم و کتک بخورم، مثلا صبح که بهزور بلندمون میکرد که نماز بخونیم میرفتم توی دستشویی و شیر آب رو الکی باز میکردم که فک کنه دارم وضو میگیرم. هر قدر بیشتر شدت عمل به خرج میداد من کمتر دلم میخواست دستوراتش رو انجام بدم، ولی فضا، فضای جبر بود و حداقل باید اداشو در میآوردم و این موضوع خیلی من میرنجوند. بعد هم سر حجاب خیلی کتک خوردم. یه بار که کلاس پنجم بودم و برای پیکنیک رفته بودیم فشم در یک لحظه غافلگیرم کرد و چنان ضربهای زد تو سرم که سرم محکم خورد توی ماشینی که کنارش ایستاده بودم و گفت که این رو زدم تا یادت بمونه که دیگه روسریت رو باز نگذاری. بزرگتر هم که شدم یک بار جلوی چتری موهام رو قیچی کرد چون از روسری بیرون بود. نوجوان که بودم، اجبار برای چادر شروع شد و ما از تو خونه چادر سر میکردیم و سر کوچه در میآوردی. چادر رو دوست نداشتم و خجالت میکشیدم از اینکه چادر سرم کنم. توی مدرسه که کیف ها رو میگشتن من خیلی میترسیدم ک کسی چادرم رو ببینه و آبروم بره. بعدها چون ۳ تا دختر بودیم تونستیم متقاعدش کنیم که چادر رو بزاریم کنار ولی اجازه نمیداد لباسهایی که دوست داریم رو بپوشیم و من و خواهرهام مانتوهایی که دوست داشتیم و از نظر اون غیر قابل قبول بود رو پایین توی حیاط میپوشیدیم ک اون نبینه و اینجوری چیزی که دوست داشتیم رو تنمون میکردیم. اگر توی خیابون یکی شبیه بابام رو میدیدم چنان رعشه و ترسی رو تجربه میکردم که انگار جلاد رو دیدم چون اگر منو با اون لباسها میدید معلوم نبود چه بلایی ب سرمون بیاره. یک بار مانتو رو توی تنم پاره کرد چون به نظرش تنگ بود و من نباید اونو میپوشیدم و یک بار مانتویی که دوخته بودم رو بهدلیل اینکه طرح پارچهاش براش قابل قبول نبود مصادره کرد. بیرون رفتن با دوستان یک رؤیای دور بود ولی چون مأموریت میرفت ما هر از گاهی این رؤیا رو تجربه میکردیم. سالها گذشت و من وارد جامعه شدم. از من حقیقیام خیلی دور بودم چون نتونسته بودم خود واقعیام رو زندگی کنم و اونی هم که اون خواسته بود نشده بودم. بیهویت بدون اینکه بدونم کیام و چی میخوام از زندگیم، همرنگ جماعت میشدم و بسیار آسیب دیدم. چند سال روی خودم کار کردم تا بالاخره تونستم بفهمم کی هستم و چی میخوام و هویتی که قلبم باهاش در آرامشه رو پیدا کردم، و بعد با اتکا به هویت مستقلی که ساخته بودم جلوش ایستادم و انقلاب کردم و گفتم من میخوام خودم باشم. خیلی سعی کرد تخریبم کنه و بر من سلطه پیدا کنه ولی من دیگه اون آدم ترسو و بیهویت قبلی نبودم و بهمرور تونستم بهش بفهمونم که دیگه اجازه نمیدم در مسائل من دخالت کنه و من مستقل تصمیم میگیرم و زندگی میکنم. بهاش این شد که پدر من هیچ رفاقتی با من نداره و احساسش اینه که من جزو عذابهای زندگیشم ولی امروز اینطور فکر میکنم که احساسات اون به من ربطی نداره چون من سالها تلاش کردم که باهاش رفیق باشم و اون منو همینجور که هستم بپذیره ولی اون انتخابش این نیست و من مسئول انتخاب پدرم نیستم. از اينکه مهر و عاطفهاش رو توی زندگیم ندارم و به من اجازه نمیده که بهش محبت کنم بسیار حسرت میخورم.
پدرم هنوز ذوب در ولایته و در شلوغیهای روزهای آخر مهر با بحث مفصلی که باهاش کردم ازم خواست خونه رو ترک کنم و من بیشتر از یک ماه به خونه نرفتم ولی پای عقایدم ایستادم و سر خم نکردم تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت برگرد خونه و من توی عصبانیت یه حرفی زدم. من به خودم و هویتی که دارم و آزادی اندیشهام چه خوب و چه بد، افتخار میکنم. مهم برام اینه که اونجوری که دوست دارم زندگی میکنم و تا اونجایی که به حریم خصوصی کسی تجاوز نشه برام تفاوتی نداره که این آزادی من از نظر دیگران چگونه معنی میشه.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
🔹 خانم سارا:
من فرزند سوم از پنج فرزند یه بابای سپاهیام که هشت سال عمرش رو جبهه بود و بعدم توی سپاه بود تا بازنشستگی. وقتی امروز به گذشته نگاه میکنم میبینم دقیقا ما یه جمهوری اسلامی در خونه داشتیم که چون جامعهی خانوادهی ما خیلی کوچکتر بود، فشار و کنترل در این جامعه کوچک به مراتب بیشتر از فشاریست که مردم عادی در جامعهی بزرگ ایران تجربه کردن. پدر کنترلگر مذهبیای که اگر دستوراتش انجام نمیشد با شدت عمل فراوان و کتک مجبورم میکرد به اجرای قانونهاش. برای نماز با شدت عمل زیاد باهام برخورد میکرد و من که در درونم توضیحی برای خوندن نماز نداشتم از زیرش در میرفتم و این باعث میشد با شدت عملش مواجه بشم و خیلی سر این موضوع تنبیه بشم و کتک بخورم، مثلا صبح که بهزور بلندمون میکرد که نماز بخونیم میرفتم توی دستشویی و شیر آب رو الکی باز میکردم که فک کنه دارم وضو میگیرم. هر قدر بیشتر شدت عمل به خرج میداد من کمتر دلم میخواست دستوراتش رو انجام بدم، ولی فضا، فضای جبر بود و حداقل باید اداشو در میآوردم و این موضوع خیلی من میرنجوند. بعد هم سر حجاب خیلی کتک خوردم. یه بار که کلاس پنجم بودم و برای پیکنیک رفته بودیم فشم در یک لحظه غافلگیرم کرد و چنان ضربهای زد تو سرم که سرم محکم خورد توی ماشینی که کنارش ایستاده بودم و گفت که این رو زدم تا یادت بمونه که دیگه روسریت رو باز نگذاری. بزرگتر هم که شدم یک بار جلوی چتری موهام رو قیچی کرد چون از روسری بیرون بود. نوجوان که بودم، اجبار برای چادر شروع شد و ما از تو خونه چادر سر میکردیم و سر کوچه در میآوردی. چادر رو دوست نداشتم و خجالت میکشیدم از اینکه چادر سرم کنم. توی مدرسه که کیف ها رو میگشتن من خیلی میترسیدم ک کسی چادرم رو ببینه و آبروم بره. بعدها چون ۳ تا دختر بودیم تونستیم متقاعدش کنیم که چادر رو بزاریم کنار ولی اجازه نمیداد لباسهایی که دوست داریم رو بپوشیم و من و خواهرهام مانتوهایی که دوست داشتیم و از نظر اون غیر قابل قبول بود رو پایین توی حیاط میپوشیدیم ک اون نبینه و اینجوری چیزی که دوست داشتیم رو تنمون میکردیم. اگر توی خیابون یکی شبیه بابام رو میدیدم چنان رعشه و ترسی رو تجربه میکردم که انگار جلاد رو دیدم چون اگر منو با اون لباسها میدید معلوم نبود چه بلایی ب سرمون بیاره. یک بار مانتو رو توی تنم پاره کرد چون به نظرش تنگ بود و من نباید اونو میپوشیدم و یک بار مانتویی که دوخته بودم رو بهدلیل اینکه طرح پارچهاش براش قابل قبول نبود مصادره کرد. بیرون رفتن با دوستان یک رؤیای دور بود ولی چون مأموریت میرفت ما هر از گاهی این رؤیا رو تجربه میکردیم. سالها گذشت و من وارد جامعه شدم. از من حقیقیام خیلی دور بودم چون نتونسته بودم خود واقعیام رو زندگی کنم و اونی هم که اون خواسته بود نشده بودم. بیهویت بدون اینکه بدونم کیام و چی میخوام از زندگیم، همرنگ جماعت میشدم و بسیار آسیب دیدم. چند سال روی خودم کار کردم تا بالاخره تونستم بفهمم کی هستم و چی میخوام و هویتی که قلبم باهاش در آرامشه رو پیدا کردم، و بعد با اتکا به هویت مستقلی که ساخته بودم جلوش ایستادم و انقلاب کردم و گفتم من میخوام خودم باشم. خیلی سعی کرد تخریبم کنه و بر من سلطه پیدا کنه ولی من دیگه اون آدم ترسو و بیهویت قبلی نبودم و بهمرور تونستم بهش بفهمونم که دیگه اجازه نمیدم در مسائل من دخالت کنه و من مستقل تصمیم میگیرم و زندگی میکنم. بهاش این شد که پدر من هیچ رفاقتی با من نداره و احساسش اینه که من جزو عذابهای زندگیشم ولی امروز اینطور فکر میکنم که احساسات اون به من ربطی نداره چون من سالها تلاش کردم که باهاش رفیق باشم و اون منو همینجور که هستم بپذیره ولی اون انتخابش این نیست و من مسئول انتخاب پدرم نیستم. از اينکه مهر و عاطفهاش رو توی زندگیم ندارم و به من اجازه نمیده که بهش محبت کنم بسیار حسرت میخورم.
پدرم هنوز ذوب در ولایته و در شلوغیهای روزهای آخر مهر با بحث مفصلی که باهاش کردم ازم خواست خونه رو ترک کنم و من بیشتر از یک ماه به خونه نرفتم ولی پای عقایدم ایستادم و سر خم نکردم تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت برگرد خونه و من توی عصبانیت یه حرفی زدم. من به خودم و هویتی که دارم و آزادی اندیشهام چه خوب و چه بد، افتخار میکنم. مهم برام اینه که اونجوری که دوست دارم زندگی میکنم و تا اونجایی که به حریم خصوصی کسی تجاوز نشه برام تفاوتی نداره که این آزادی من از نظر دیگران چگونه معنی میشه.
🔹 با گفتوگو از مرزها عبور کنیم.
Forwarded from Cafe sz
دیوار خرابهای در نزدیکی آپارتمان من است که شده است زمین نبرد نظام و اپوزیسیون! بعضی روزها که از مقابلش میگذرم شعار اینوریها رویش خودنمایی میکند و بعضی روزها شعار آنوریها. بعضی وقتها هم چندبار در طول روز جبهه عوض میکند و همین باعث میشود که بعضی شبها، وقتی پتو را روی خودم میکشم به این فکر کنم که الان آن دیوار در تصرف کیست و از قوانین کدام طرف تبعیت میکند. اما جذابیت این دیوار تنها در همین نکته خلاصه نمیشود؛ چرا که در این شش ماه دیوارهای زیادی بودهاند که این نبرد را روی تنشان حمل کردهاند. نکتهای که در این دیوار منحصر به فرد است این است که تنها یک "مرگ بر" دارد و بینهایت اسم خط خورده مقابلش! هیچکس به خودش زحمت خط زدن یا پاک کردن آن "مرگ بر" اولیه را نداده است و تنها هرکس که رسیده اسم قبلی را خط زده و اسم حریفانش را مقابلش نوشته است. گویی بالاخره اعضای هر دو جبهه بر سر یک موضوع به توافق رسیدهاند و آن این است که مرگ برای ما در این زمان و مکان تنها راهحل قطعیست. گویی این دیوار تاریخ مصور ما را روی درزها و آجرهایش حمل میکند؛ اسمها میآیند و میروند و در نهایت تنها مرگ است که مالک حقیقی دیوار است. دیگر حتی کسی به خودش زحمت نوشتن یک فحش ناموسی را هم نمیدهد!
اینها را که مینویسم مقابلش نشستهام؛ مقابل آن مرگ و تکتک قربانیهایش. صدای فریاد شادی از یک قهوهخانه میآید؛ گویا یکی از باشگاههای محبوب پایتخت شوتی را گل کرده است. از پس ذهنم میگذرد که یک اسپری بخرم و روی دیواری یک "زنده باد" بنویسم. همان دم خودم را متهم میکنم به سانتیمانتالیسم و گوش آن کودک رویاپرداز درونم را میپیچم تا یادش نرود حقیقت زمانهاش را. از جایم بلند میشوم، گرد و خاک شلوارم را میتکانم و میروم تا یک شانه تخم مرغ بخرم.
📝📷سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
اینها را که مینویسم مقابلش نشستهام؛ مقابل آن مرگ و تکتک قربانیهایش. صدای فریاد شادی از یک قهوهخانه میآید؛ گویا یکی از باشگاههای محبوب پایتخت شوتی را گل کرده است. از پس ذهنم میگذرد که یک اسپری بخرم و روی دیواری یک "زنده باد" بنویسم. همان دم خودم را متهم میکنم به سانتیمانتالیسم و گوش آن کودک رویاپرداز درونم را میپیچم تا یادش نرود حقیقت زمانهاش را. از جایم بلند میشوم، گرد و خاک شلوارم را میتکانم و میروم تا یک شانه تخم مرغ بخرم.
📝📷سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi