Khake Khasteh
Dariush
#آهنگ
#خاک_خسته
خواننده: #داریوش
ترانه سرا: #ایرج_جنتی_عطائی
آهنگ: #بابک_افشار
تنظیم: زاره کشیشیان
@drsargolzaei
#خاک_خسته
خواننده: #داریوش
ترانه سرا: #ایرج_جنتی_عطائی
آهنگ: #بابک_افشار
تنظیم: زاره کشیشیان
@drsargolzaei
#تأملات
#تن_تن_تن!
ترس من از مرگ نیست
ترس من از تن دادن به زندگی نرمتنان و سختپوستان است
به در آور این تن دردمندم را از تن!
بگذار در آشیانهی عقاب لانه کنم!
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#تن_تن_تن!
ترس من از مرگ نیست
ترس من از تن دادن به زندگی نرمتنان و سختپوستان است
به در آور این تن دردمندم را از تن!
بگذار در آشیانهی عقاب لانه کنم!
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#تأملات
#۱۹۸۴
دیگر هیچ کبوتری پیام آور صلح نیست،
هیچ پرستویی مژدهی بهار را نمیآورد
و هیچ قاصدکی پیام محبوب را در گوشم زمزمه نمیکند.
جهان خالیست از فرشتگان مهربان، از برکت،
از شفا، از ندای روح القدس، از معجزهها و شکوفهها!
تنها نوحه خشدار کاهنان است که در معابد کهنه میپیچد با ضرباهنگ شمارش سکّهها
و سوت تازیانههایی که هوا را میشکافند تا برتن نوجوانان گناهکار فرود آیند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#۱۹۸۴
دیگر هیچ کبوتری پیام آور صلح نیست،
هیچ پرستویی مژدهی بهار را نمیآورد
و هیچ قاصدکی پیام محبوب را در گوشم زمزمه نمیکند.
جهان خالیست از فرشتگان مهربان، از برکت،
از شفا، از ندای روح القدس، از معجزهها و شکوفهها!
تنها نوحه خشدار کاهنان است که در معابد کهنه میپیچد با ضرباهنگ شمارش سکّهها
و سوت تازیانههایی که هوا را میشکافند تا برتن نوجوانان گناهکار فرود آیند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
#drsargolzaei
@drsargolzaei
Forwarded from آفتاب مهر
وبینار آنلاین هوش هیجانی-از همدلی تا راهبری
با تدریس دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک
جمعه ۲۲ مهر ساعت ۱۸ تا ۲۱/۳۰
ثبت نام تا ۱۰ مهر مشمول تخفیف است
☎️09121483033- 88109349
@aftabemehr
insta: aftabemehr_
با تدریس دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک
جمعه ۲۲ مهر ساعت ۱۸ تا ۲۱/۳۰
ثبت نام تا ۱۰ مهر مشمول تخفیف است
☎️09121483033- 88109349
@aftabemehr
insta: aftabemehr_
Forwarded from Hamid Akhavein
🎬 لطفن کات..
🖋هر جور که نگاه کنیم، فقط یک احتمال جدی هست....
ما بدون آنکه بدانیم، درون بزرگترین آزمایشگاه علوم انسانی و مباحث روانی و اختلالات شخصیتی و اجتماعی و... زندگی میکنیم...
احتمالا" کنش ها و واکنش های ما که بر آمده از عملکرد مغز و ساختار روان ماست در حال بررسی و رصد روانشناسانه است، تا بتوان حدی برای آستانه تحمل استرس و فشار و معیارهایی برای توان و روشهای انطباق و مکانیسم های دفاع روانی انسان تعیین کرد.
باور این حجم از اخبار بد و ناگوار از سوء مدیریت، حماقت، وقاحت، دزدی، اختلاس، دخالت در زندگی شخصی، دروغ، خرافات، تورم و فشار افتصادی بسیار دشوار است.
چون این قطعا نامش زندگی نیست.
پس قطعا" درگیر یک آزمایش روانشناختی هستیم.
مثل آزمایش "زندان استنفورد" به سرپرستی "دکتر فیلیپ زیمباردو" که به زندانبانها اجازه میداد با ایجاد احساس حوصله سررفتگی و ترس در زندانیان، به آنها بقبولانند که زندگی آنها کاملا تحت کنترل است و آنها هیچگونه حریم شخصی و فردیتی ندارند تا به آنها حس ناتوانی، درماندگی و بیقدرتی القا شود.
یا آزمایش "میلگرام"، به ابتکار روانشناسی بنام "استنلی میلگرام" برای سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته در انجام کارهای مغایر با وجدان شخصی...
یا شاید در حال درست کردن فیلمی از ما همچون"نمایش ترومن" برای سرگرم کردن تماشاچیان جهانی هسنند.
اما هرچه که باشد، چه یک آزمایش روانشناسانه و چه یک نمایش، اگر بزودی متوقف نشود، قطعا" بازیگر سالمی از آن بیرون نخواهد آمد. چرا که روان چون جسم، واجد بافت است و تا از هم پاشیدگی کامل بافت روان این جامعه، فرصت چندانی نمانده است...
اگر چون زندانیان استانفورد، شانس نیاوریم و "کریستینا مسلاک"* ی نباشد که آزمایش را متوقف کند و نجاتمان دهد و یا نتوانیم چون "ترومن"، از صحنه نمایش بگریزیم، دیری نخواهد پایید که اگر هم به سرنوشتی چون هیث لجر(جوکر فیلم بتمن) دچار نشویم، به درمان پیچیده ای چون درمان "تدی دانیلز" در فیلم"شاترآیلند" نیاز پیدا خواهیم کرد.
* کریستینا مسلاک، دانشجوی روانشناسی و نامزد زیمباردو
🖋رشت.دکتر حمید اخوین.۱۴۰۱/۶/۲۶
#زندان_استانفورد
#آزمایش_میلگرام
#نمایش_ترومن
#جوکر
#شاتر_آیلند
#مهسا_امینی
Tel: @HypnoseChannel
Insta: Instagram.com/Hamid_akhavein
🖋هر جور که نگاه کنیم، فقط یک احتمال جدی هست....
ما بدون آنکه بدانیم، درون بزرگترین آزمایشگاه علوم انسانی و مباحث روانی و اختلالات شخصیتی و اجتماعی و... زندگی میکنیم...
احتمالا" کنش ها و واکنش های ما که بر آمده از عملکرد مغز و ساختار روان ماست در حال بررسی و رصد روانشناسانه است، تا بتوان حدی برای آستانه تحمل استرس و فشار و معیارهایی برای توان و روشهای انطباق و مکانیسم های دفاع روانی انسان تعیین کرد.
باور این حجم از اخبار بد و ناگوار از سوء مدیریت، حماقت، وقاحت، دزدی، اختلاس، دخالت در زندگی شخصی، دروغ، خرافات، تورم و فشار افتصادی بسیار دشوار است.
چون این قطعا نامش زندگی نیست.
پس قطعا" درگیر یک آزمایش روانشناختی هستیم.
مثل آزمایش "زندان استنفورد" به سرپرستی "دکتر فیلیپ زیمباردو" که به زندانبانها اجازه میداد با ایجاد احساس حوصله سررفتگی و ترس در زندانیان، به آنها بقبولانند که زندگی آنها کاملا تحت کنترل است و آنها هیچگونه حریم شخصی و فردیتی ندارند تا به آنها حس ناتوانی، درماندگی و بیقدرتی القا شود.
یا آزمایش "میلگرام"، به ابتکار روانشناسی بنام "استنلی میلگرام" برای سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته در انجام کارهای مغایر با وجدان شخصی...
یا شاید در حال درست کردن فیلمی از ما همچون"نمایش ترومن" برای سرگرم کردن تماشاچیان جهانی هسنند.
اما هرچه که باشد، چه یک آزمایش روانشناسانه و چه یک نمایش، اگر بزودی متوقف نشود، قطعا" بازیگر سالمی از آن بیرون نخواهد آمد. چرا که روان چون جسم، واجد بافت است و تا از هم پاشیدگی کامل بافت روان این جامعه، فرصت چندانی نمانده است...
اگر چون زندانیان استانفورد، شانس نیاوریم و "کریستینا مسلاک"* ی نباشد که آزمایش را متوقف کند و نجاتمان دهد و یا نتوانیم چون "ترومن"، از صحنه نمایش بگریزیم، دیری نخواهد پایید که اگر هم به سرنوشتی چون هیث لجر(جوکر فیلم بتمن) دچار نشویم، به درمان پیچیده ای چون درمان "تدی دانیلز" در فیلم"شاترآیلند" نیاز پیدا خواهیم کرد.
* کریستینا مسلاک، دانشجوی روانشناسی و نامزد زیمباردو
🖋رشت.دکتر حمید اخوین.۱۴۰۱/۶/۲۶
#زندان_استانفورد
#آزمایش_میلگرام
#نمایش_ترومن
#جوکر
#شاتر_آیلند
#مهسا_امینی
Tel: @HypnoseChannel
Insta: Instagram.com/Hamid_akhavein
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#اکتشافات_پریشان_حالی
#سقراط_بودن_و_خدایگان_جائر
این چند روز که مثل بسیاران باز مانده ام در عقبه ای دیگر و گردنه ای سخت تر ، در جهان کوچکم ، اتفاقی روشن گل کرد.
ذهنم دائم می رفت سمت سقراط ، سمت شوکران و..
یک جا احساس کردم #سقراط شرح حال همیشگی انسان است.
انسان دغدغه دار سوگوار.
سوگوار چیزهایی که می طلبد و نیست. سوگوار فقدان..
انسان حیوان سوگوار است، سوگوار فقدان... شاید بهشت نیز تعبیری بوده باشد برای بیان این احساس.
انسان اهل تأمل و تعمق هر نفسش جام شوکران است.
نه که کشیدنش، که نکشیدنش هم...
انسان انتخاب گر هستنش جام شوکران است و اگر نیستن را نیز انتخاب کند جام شوکران را نوشیده..
فکر کنید سقراط آن جام آماده شده را ننوشیده بود..
به نظرتان با این کار، جامی به مراتب کشنده تر را سرنکشیده بود؟
من فکر می کنم کار خدایان جائر زمین و آسمان همین است.
خدایانی که بر حسب یک اتفاق (زودتر رسیدن) بر اریکه ی فرمانروایی نشسته اند و کارشان قرار دادن مدام انسان است در جایگاهی که باید پیاپی جامهای شوکران سربکشد.
ممکن است اهالی بهشت ایمان بگویند: اینکه می گویی چندان مهم نیست ما به چشم بر هم زدنی از برزخی که اشاره می کنی پریده ایم.
من اما بال ندارم. من هنوز تا هنوز است انسانم فرزند خاکم پا در خاکم من..
نه بال ایمان شما را دارم و نه امکان نشستن در هواپیما را..
باری سخن، شرح حال #سقراط است از منظری که منم.
و بعد فکر می کنم هرچه خدایگان زمینی یا آسمانی جائر تر باشند و ظالم تر ، انسانها را و بویژه اهالی تامل و بازاندیشی و.. را بیشتر و بیشتر در #وضع_سقراط قرار میدهند.
من و ما سالهاست داریم جام های پیاپی شوکران تدارک دیده شده ی خدایگان را می نوشیم.
و اینبار من،انسان ابن انسان، نه نفرین خدایگان که آه و نفرین انسان را چونان مرگی جانکاه روانه ی برج و باروهای خدایگانی می کنم که همه فرزندان اهریمن انند و کارشان تهی کردن جهان است از روحش، انسان....
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سقراط_بودن_و_خدایگان_جائر
این چند روز که مثل بسیاران باز مانده ام در عقبه ای دیگر و گردنه ای سخت تر ، در جهان کوچکم ، اتفاقی روشن گل کرد.
ذهنم دائم می رفت سمت سقراط ، سمت شوکران و..
یک جا احساس کردم #سقراط شرح حال همیشگی انسان است.
انسان دغدغه دار سوگوار.
سوگوار چیزهایی که می طلبد و نیست. سوگوار فقدان..
انسان حیوان سوگوار است، سوگوار فقدان... شاید بهشت نیز تعبیری بوده باشد برای بیان این احساس.
انسان اهل تأمل و تعمق هر نفسش جام شوکران است.
نه که کشیدنش، که نکشیدنش هم...
انسان انتخاب گر هستنش جام شوکران است و اگر نیستن را نیز انتخاب کند جام شوکران را نوشیده..
فکر کنید سقراط آن جام آماده شده را ننوشیده بود..
به نظرتان با این کار، جامی به مراتب کشنده تر را سرنکشیده بود؟
من فکر می کنم کار خدایان جائر زمین و آسمان همین است.
خدایانی که بر حسب یک اتفاق (زودتر رسیدن) بر اریکه ی فرمانروایی نشسته اند و کارشان قرار دادن مدام انسان است در جایگاهی که باید پیاپی جامهای شوکران سربکشد.
ممکن است اهالی بهشت ایمان بگویند: اینکه می گویی چندان مهم نیست ما به چشم بر هم زدنی از برزخی که اشاره می کنی پریده ایم.
من اما بال ندارم. من هنوز تا هنوز است انسانم فرزند خاکم پا در خاکم من..
نه بال ایمان شما را دارم و نه امکان نشستن در هواپیما را..
باری سخن، شرح حال #سقراط است از منظری که منم.
و بعد فکر می کنم هرچه خدایگان زمینی یا آسمانی جائر تر باشند و ظالم تر ، انسانها را و بویژه اهالی تامل و بازاندیشی و.. را بیشتر و بیشتر در #وضع_سقراط قرار میدهند.
من و ما سالهاست داریم جام های پیاپی شوکران تدارک دیده شده ی خدایگان را می نوشیم.
و اینبار من،انسان ابن انسان، نه نفرین خدایگان که آه و نفرین انسان را چونان مرگی جانکاه روانه ی برج و باروهای خدایگانی می کنم که همه فرزندان اهریمن انند و کارشان تهی کردن جهان است از روحش، انسان....
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#فایل_صوتی
#واکنش_به_بحران_کرونا
#سوگ
◀️ لینکهای فایلهای صوتی "واکنش به بحران کرونا و سوگ":
🎙۱- انکار در فرایند سوگ
🎙۲- خشم و ترس در فرایند فقدان و سوگ
🎙۳- چانهزنی در فرایند فقدان و سوگ
🎙۴- افسردگی و پذیرش در فرایند فقدان و سوگ
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#واکنش_به_بحران_کرونا
#سوگ
◀️ لینکهای فایلهای صوتی "واکنش به بحران کرونا و سوگ":
🎙۱- انکار در فرایند سوگ
🎙۲- خشم و ترس در فرایند فقدان و سوگ
🎙۳- چانهزنی در فرایند فقدان و سوگ
🎙۴- افسردگی و پذیرش در فرایند فقدان و سوگ
#drsargolzaei
@drsargolzaei
✳️دوره های دکتر سرگلزایی (لیست اول)
🎁35 درصد تخفیف تا 31 شهریور
.
🔸مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و پژوهشگر
.
✅اعطای گواهینامه گذراندن دوره
.
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با ما در ارتباط باشید👇
@onamooz_com
09158824003
@onamooz_com
09158824003
————————
🟠 کانال اطلاع رسانی آن آموز
https://t.me/joinchat/AAAAAEdVY4S2nkqBAmIi6A
🎁35 درصد تخفیف تا 31 شهریور
.
🔸مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و پژوهشگر
.
✅اعطای گواهینامه گذراندن دوره
.
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با ما در ارتباط باشید👇
@onamooz_com
09158824003
@onamooz_com
09158824003
————————
🟠 کانال اطلاع رسانی آن آموز
https://t.me/joinchat/AAAAAEdVY4S2nkqBAmIi6A
✳️دوره های دکتر سرگلزایی (لیست دوم)
🎁35 درصد تخفیف تا 31 شهریور
.
🔸مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و پژوهشگر
.
✅اعطای گواهینامه گذراندن دوره
.
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با ما در ارتباط باشید👇
@onamooz_com
09158824003
@onamooz_com
09158824003
————————
🟠 کانال اطلاع رسانی آن آموز
https://t.me/joinchat/AAAAAEdVY4S2nkqBAmIi6A
🎁35 درصد تخفیف تا 31 شهریور
.
🔸مدرس: دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک و پژوهشگر
.
✅اعطای گواهینامه گذراندن دوره
.
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با ما در ارتباط باشید👇
@onamooz_com
09158824003
@onamooz_com
09158824003
————————
🟠 کانال اطلاع رسانی آن آموز
https://t.me/joinchat/AAAAAEdVY4S2nkqBAmIi6A
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #جنون_قدرت_و_قدرت_نامشروع
نویسنده: #دکترمحمدرضاسرگلزایی
نشر: قطره
در باب «فاشیسم»، «توتالیتاریسم» و «کاپیتالیسم»
ممکن است واژههایی چون «فاشیسم»، «توتالیتاریسم» و «کاپیتالیسم» برای فارسیزبانان بیگانه و غریبه بنظر برسند ولی خواندن این کتاب به خوانندهی ایرانی نشان میدهد که سالهاست این واژهها را در زندگی خود لمس کرده است و به قول پروین اعتصامی «این گرگ سالهاست که با گله آشناست» دانستن این که نهادها و افراد چگونه صاحب قدرت نامشروع میشوند و چگونه ما را به بازیای میکشانند که در آن نصیبی جز باخت نداریم، برای همهی ما ضروری است.
مجموعهای که تقدیم شما میگردد شامل مقالات مستقلی است که وجه مشترک آنها شناخت و نقد قدرت نامشروع و فرایندهای شکلگیری و دوام آن است. این مقالات نگاهی میانرشتهای دارند و از اسطورهشناسی و فلسفه گرفته تا روانشناسیاجتماعی برای درک اینکه چگونه نهادهای قدرت نامشروع بر زندگی ما اعمال سلطه میکنند بهره بردهام. نگاه چندوجهی این مجموعه از یک سو نقطهی قوّت آن است و از سوی دیگر نقطهی ضعف آن. قوّت از این حیث که گسترهی وسیعی از نظریهها و اندیشمندان را به خواننده معرفی میکند و خواننده بر اساس علاقه و رشتهی خود هر نظریهای را که انتخاب کند پیگیری خواهد کرد. ضعف از این جهت که نتوانستهام هیچ یک از نظریهها را آنگونه که کارشناس آن حوزه در یک کتاب تخصصی به آن میپردازد وسیع و عمیق بشناسانم. از آنجا که انگیزهی اصلی من در فراهم آوردن این مجموعه دغدغهی اجتماعی بوده نه هدف آکادمیک، با اذعان به ضعف فوق تصمیم به ارائهی آن به هموطنانی که دغدغهی مشابه دارند گرفتم با این امید که دغدغههای مشترک ما تبدیل به برنامه و اقدام جمعی شوند.
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#drsargolzaei
@drsargolzaei
نام کتاب: #جنون_قدرت_و_قدرت_نامشروع
نویسنده: #دکترمحمدرضاسرگلزایی
نشر: قطره
در باب «فاشیسم»، «توتالیتاریسم» و «کاپیتالیسم»
ممکن است واژههایی چون «فاشیسم»، «توتالیتاریسم» و «کاپیتالیسم» برای فارسیزبانان بیگانه و غریبه بنظر برسند ولی خواندن این کتاب به خوانندهی ایرانی نشان میدهد که سالهاست این واژهها را در زندگی خود لمس کرده است و به قول پروین اعتصامی «این گرگ سالهاست که با گله آشناست» دانستن این که نهادها و افراد چگونه صاحب قدرت نامشروع میشوند و چگونه ما را به بازیای میکشانند که در آن نصیبی جز باخت نداریم، برای همهی ما ضروری است.
مجموعهای که تقدیم شما میگردد شامل مقالات مستقلی است که وجه مشترک آنها شناخت و نقد قدرت نامشروع و فرایندهای شکلگیری و دوام آن است. این مقالات نگاهی میانرشتهای دارند و از اسطورهشناسی و فلسفه گرفته تا روانشناسیاجتماعی برای درک اینکه چگونه نهادهای قدرت نامشروع بر زندگی ما اعمال سلطه میکنند بهره بردهام. نگاه چندوجهی این مجموعه از یک سو نقطهی قوّت آن است و از سوی دیگر نقطهی ضعف آن. قوّت از این حیث که گسترهی وسیعی از نظریهها و اندیشمندان را به خواننده معرفی میکند و خواننده بر اساس علاقه و رشتهی خود هر نظریهای را که انتخاب کند پیگیری خواهد کرد. ضعف از این جهت که نتوانستهام هیچ یک از نظریهها را آنگونه که کارشناس آن حوزه در یک کتاب تخصصی به آن میپردازد وسیع و عمیق بشناسانم. از آنجا که انگیزهی اصلی من در فراهم آوردن این مجموعه دغدغهی اجتماعی بوده نه هدف آکادمیک، با اذعان به ضعف فوق تصمیم به ارائهی آن به هموطنانی که دغدغهی مشابه دارند گرفتم با این امید که دغدغههای مشترک ما تبدیل به برنامه و اقدام جمعی شوند.
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#چشم_تاریخ
#پیام_آلنده
در ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۷۰، سالوادور آلنده، پزشک کودکان و نامزد سوسیالیست انتخابات ریاست جمهوری شیلی به صورت دموکراتیک در انتخابات برنده شد و به رییس جمهوری رسید، ولی در یازدهم سپتامبر ۱۹۷۳ با کودتای نظامیان تحت حمایت سازمان سیا به سرکردگی ژنرال پینوشه کشته شد. وی در آخرین پیام رادیویی خود خطاب به مردم شیلی چنین گفت:
هموطنان! بیگمان این آخرین باری خواهد بود که من با شما سخن میگویم… تنها میتوانم یک چیز به کارگران بگویم: «من تسلیم نخواهم شد!»
در مواجهه با تصمیمی تاریخی، در این برزخ، بهخاطر وفاداری به خلق، زندگی خودم را فدا میکنم، و با اطمینان به شما میگویم که یقین دارم دانههایی که به دست ما در وُجدان های شریف هزاران هزار شیلیائی کاشته شدهاند هیچگاه از میوهدادن باز نخواهند ماند.
نظامیها نیرومند هستند، آنها قادرند مردم را بهاسارتِ خود درآورند اما رَوندِ تکامل اجتماع را نمیتوان با زور و جنایت متوقف کرد.
@drsargolzaei
#پیام_آلنده
در ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۷۰، سالوادور آلنده، پزشک کودکان و نامزد سوسیالیست انتخابات ریاست جمهوری شیلی به صورت دموکراتیک در انتخابات برنده شد و به رییس جمهوری رسید، ولی در یازدهم سپتامبر ۱۹۷۳ با کودتای نظامیان تحت حمایت سازمان سیا به سرکردگی ژنرال پینوشه کشته شد. وی در آخرین پیام رادیویی خود خطاب به مردم شیلی چنین گفت:
هموطنان! بیگمان این آخرین باری خواهد بود که من با شما سخن میگویم… تنها میتوانم یک چیز به کارگران بگویم: «من تسلیم نخواهم شد!»
در مواجهه با تصمیمی تاریخی، در این برزخ، بهخاطر وفاداری به خلق، زندگی خودم را فدا میکنم، و با اطمینان به شما میگویم که یقین دارم دانههایی که به دست ما در وُجدان های شریف هزاران هزار شیلیائی کاشته شدهاند هیچگاه از میوهدادن باز نخواهند ماند.
نظامیها نیرومند هستند، آنها قادرند مردم را بهاسارتِ خود درآورند اما رَوندِ تکامل اجتماع را نمیتوان با زور و جنایت متوقف کرد.
@drsargolzaei
Forwarded from Cafe sz
در یک جهان موازی کسی شبیه به من در کوچهای از سرزمینهای میان دریای سیاه و اقیانوس اطلس قدم میزند، لبخند رضایتمندی بر لب دارد و در دل با خودش میگوید که انسان شریفیست.
او میتواند در آینه بنگرد و چیزی برای خجالت پیدا نکند.
او رفیق، دوست، عاشق، فرزند و شهروند سادهایست که دیگران را دوست دارد و دیگران هم او را.
شبها لبی تر میکند و صبحها به همسایهاش صبح به خیر مؤدبانهای میگوید.
زبالههای خشکش را از تر جدا میکند، پشت خط عابر پیاده میایستد و در اماکن عمومی بر سر تلفن همراهش فریاد نمیکشد.
او مالیاتش را به موقع میپردازد، سرپرستی سگی را به عهده میگیرد و دوستانش را ترغیب میکند که دست از مصرف توتون بردارند تا زیستن مرغوبتری را تجربه کنند.
پس او میتواند در آستانهی هر غروبی بنشیند و در دلش بداند که انسان شریفیست.
به موازات او من در خیابانی از خیابانهای خاورمیانه که بوی فلفل و گازوئیل میدهد، پشت چراغ قرمزی میایستم. از پنجرهی اتومبیل صدای گلولهها را میشنوم، چشم میدوزم به منظرهی مردانی که دخترکی را لگدمال میکنند و نمیتوانم خودم را راضی کنم تا پدال گاز را تا انتها فشار بدهم و قهرمانانه مردانی را زیر بگیرم که امیدهایم را زیرگرفتهاند و بعدش سرافرازانه بمیرم!
پس در آینه که مینگرم خجل میشوم و در آستانهی هر غروبی که مینشینم وجدانم خونریزی میکند!
ما در جغرافیایی زیست کردیم که هیچچیز را نتوانستیم به قیمت منصفانهاش بخریم؛ حتی شرافت را.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
او میتواند در آینه بنگرد و چیزی برای خجالت پیدا نکند.
او رفیق، دوست، عاشق، فرزند و شهروند سادهایست که دیگران را دوست دارد و دیگران هم او را.
شبها لبی تر میکند و صبحها به همسایهاش صبح به خیر مؤدبانهای میگوید.
زبالههای خشکش را از تر جدا میکند، پشت خط عابر پیاده میایستد و در اماکن عمومی بر سر تلفن همراهش فریاد نمیکشد.
او مالیاتش را به موقع میپردازد، سرپرستی سگی را به عهده میگیرد و دوستانش را ترغیب میکند که دست از مصرف توتون بردارند تا زیستن مرغوبتری را تجربه کنند.
پس او میتواند در آستانهی هر غروبی بنشیند و در دلش بداند که انسان شریفیست.
به موازات او من در خیابانی از خیابانهای خاورمیانه که بوی فلفل و گازوئیل میدهد، پشت چراغ قرمزی میایستم. از پنجرهی اتومبیل صدای گلولهها را میشنوم، چشم میدوزم به منظرهی مردانی که دخترکی را لگدمال میکنند و نمیتوانم خودم را راضی کنم تا پدال گاز را تا انتها فشار بدهم و قهرمانانه مردانی را زیر بگیرم که امیدهایم را زیرگرفتهاند و بعدش سرافرازانه بمیرم!
پس در آینه که مینگرم خجل میشوم و در آستانهی هر غروبی که مینشینم وجدانم خونریزی میکند!
ما در جغرافیایی زیست کردیم که هیچچیز را نتوانستیم به قیمت منصفانهاش بخریم؛ حتی شرافت را.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
#تأملات
#درخت_کوچه_ی_ما
این علفهای هرز
پاییز و بهار ندارند
هرزند فقط، هرز
اما درخت پیر کوچهی ما
زیر تازیانهی پاییز هم
خواب بهار میبیند
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
@drsargolzaei
#درخت_کوچه_ی_ما
این علفهای هرز
پاییز و بهار ندارند
هرزند فقط، هرز
اما درخت پیر کوچهی ما
زیر تازیانهی پاییز هم
خواب بهار میبیند
#دکترمحمدرضاسرگلزایی
@drsargolzaei
#مقاله
#کارمند_شریف_اداره_سلاخی!
ابتدا اسرای لهستانی را به اردوگاه های کار اجباری می فرستاند. بعد نوبت به یهودی ها رسید. زن و مرد در این اردوگاه ها به کار طاقت فرسا می پرداختند و حداقل جیره غذایی را دریافت می کردند. وقتی بیمار و ناتوان می شدند به "حمام" فرستاده می شدند. در این حمام ها گاز سمی استنشاق می کردند و ظرف چند دقیقه بدون صرف فشنگ جان می دادند. سپس جنازه ها را در کوره ها می سوزاندند، "تمیز ترین" شکل کشتار!
چه کسی این سیستم "تمیز" را راهبری می کرد؟ "آدولف #آیشمن" مهندس آلمانی که مأمور طراحی سیستم "راه حل نهایی"
(Final Solution)
شده بود.
وقتی در ۱۹۴۵ متفقین برلین را محاصره کرده بودند #هیتلر خودکشی کرد، اما هیتلر به تنهایی جنایات خود را سازماندهی نمی کرد، جمعی از "نوابغ آلمان" با او همراهی می کردند: گوبلز، گورینگ، هیملر و آیشمن نمونه هایی از این "نوابغ مومن به پیشوا" بودند. بخشی از آنها در دادگاه جنایات جنگی نورنبرگ محاکمه شدند ولی تعدادی از آنها به نقاط دور دنیا همچون آمریکای جنوبی گریختند و با هویت جعلی سال ها به زندگی مخفی ادامه دادند. آیشمن جزو آنان بود. او سال ها پس از پایان جنگ دستگیر شد و به "اورشلیم" فرستاده شد.
پژوهشگران برجسته ای به مطالعه پرونده آیشمن پرداختند. آنها کنجکاو بودند ببینند وضعیت روانی کسی که مرگ هزاران انسان بی گناه را مدیریت کرده چگونه است.
یکی از معروف ترین کسانی که پرونده آیشمن را بررسی کرد #هانا_آرنت بود. هانا آرنت (۱۹۷۵- ۱۹۰۶) دکترای فلسفه خود را در ۱۹۲۹ زیر نظر "کارل یاسپرز" روانپزشک و فیلسوف آلمانی در دانشگاه هایدلبرگ اخذ کرد. پس از به قدرت رسیدن نازی ها مدتی توسط گشتاپو دستگیر شد ولی سپس به آمریکا گریخت. او اولین زن استاد در دانشگاه پرینستون بود. هانا آرنت در زمان محاکمه آیشمن مقالاتی را برای مطبوعات می نوشت که بعدأ در کتاب "آیشمن در اورشلیم" جمع آوری و منتشر شدند.
نتیجه تحقیقات پژوهشگرانی برجسته در سطح آرنت این بود:
* آیشمن هیچگونه بیماری روانی نداشت. او نه نسبت به لهستانی ها و نه نسبت به یهودیان هیچ خاطره بد یا کینه ای نداشت.
* آیشمن در تمام سال های مدرسه و دانشگاه فردی منضبط، قانون مند، وظیفه شناس و "نمونه" بود!
* آیشمن هیچ سابقه شخصی از پرخاشگری و خشونت نداشت و در خانواده و دوستان به عنوان فردی معاشرتی، مهربان و گرم شناخته می شد!
* آیشمن اعتقاد داشت که به عنوان یک "تکنوکرات" به "وظایفش" عمل کرده است، "سیستمی" که در آن کار می کرد "مأموریتی" را به او محول کرده بود و او هم به بهترین نحو مأموریت را "مهندسی" کرده بود!
در جنایات بزرگ و نظام مند، به دنبال شخصیت های ضد اجتماعی
(Antisocial Personality)
نگردید، شاگرد اول هایی با معدل بالا و نمره انضباط بیست بدنه ماشین های سرکوب را می سازند و نوابغ خودشیفته (Narcissistic) این کارمندان شریف، وظیفه شناس و مطیع را به "انجام وظیفه" مکلّف می کنند!
جنایت های سازمان یافته و کلان زمانی محقق می شوند که "جنایت" تبدیل به "وظیفه" شود!
شعبده رهبران توتالیتر همچون هیتلر، استالین و مائو این است که جنایت را تبدیل به تکلیف می کنند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
#drsargolzaei
@drsargolzaei
#کارمند_شریف_اداره_سلاخی!
ابتدا اسرای لهستانی را به اردوگاه های کار اجباری می فرستاند. بعد نوبت به یهودی ها رسید. زن و مرد در این اردوگاه ها به کار طاقت فرسا می پرداختند و حداقل جیره غذایی را دریافت می کردند. وقتی بیمار و ناتوان می شدند به "حمام" فرستاده می شدند. در این حمام ها گاز سمی استنشاق می کردند و ظرف چند دقیقه بدون صرف فشنگ جان می دادند. سپس جنازه ها را در کوره ها می سوزاندند، "تمیز ترین" شکل کشتار!
چه کسی این سیستم "تمیز" را راهبری می کرد؟ "آدولف #آیشمن" مهندس آلمانی که مأمور طراحی سیستم "راه حل نهایی"
(Final Solution)
شده بود.
وقتی در ۱۹۴۵ متفقین برلین را محاصره کرده بودند #هیتلر خودکشی کرد، اما هیتلر به تنهایی جنایات خود را سازماندهی نمی کرد، جمعی از "نوابغ آلمان" با او همراهی می کردند: گوبلز، گورینگ، هیملر و آیشمن نمونه هایی از این "نوابغ مومن به پیشوا" بودند. بخشی از آنها در دادگاه جنایات جنگی نورنبرگ محاکمه شدند ولی تعدادی از آنها به نقاط دور دنیا همچون آمریکای جنوبی گریختند و با هویت جعلی سال ها به زندگی مخفی ادامه دادند. آیشمن جزو آنان بود. او سال ها پس از پایان جنگ دستگیر شد و به "اورشلیم" فرستاده شد.
پژوهشگران برجسته ای به مطالعه پرونده آیشمن پرداختند. آنها کنجکاو بودند ببینند وضعیت روانی کسی که مرگ هزاران انسان بی گناه را مدیریت کرده چگونه است.
یکی از معروف ترین کسانی که پرونده آیشمن را بررسی کرد #هانا_آرنت بود. هانا آرنت (۱۹۷۵- ۱۹۰۶) دکترای فلسفه خود را در ۱۹۲۹ زیر نظر "کارل یاسپرز" روانپزشک و فیلسوف آلمانی در دانشگاه هایدلبرگ اخذ کرد. پس از به قدرت رسیدن نازی ها مدتی توسط گشتاپو دستگیر شد ولی سپس به آمریکا گریخت. او اولین زن استاد در دانشگاه پرینستون بود. هانا آرنت در زمان محاکمه آیشمن مقالاتی را برای مطبوعات می نوشت که بعدأ در کتاب "آیشمن در اورشلیم" جمع آوری و منتشر شدند.
نتیجه تحقیقات پژوهشگرانی برجسته در سطح آرنت این بود:
* آیشمن هیچگونه بیماری روانی نداشت. او نه نسبت به لهستانی ها و نه نسبت به یهودیان هیچ خاطره بد یا کینه ای نداشت.
* آیشمن در تمام سال های مدرسه و دانشگاه فردی منضبط، قانون مند، وظیفه شناس و "نمونه" بود!
* آیشمن هیچ سابقه شخصی از پرخاشگری و خشونت نداشت و در خانواده و دوستان به عنوان فردی معاشرتی، مهربان و گرم شناخته می شد!
* آیشمن اعتقاد داشت که به عنوان یک "تکنوکرات" به "وظایفش" عمل کرده است، "سیستمی" که در آن کار می کرد "مأموریتی" را به او محول کرده بود و او هم به بهترین نحو مأموریت را "مهندسی" کرده بود!
در جنایات بزرگ و نظام مند، به دنبال شخصیت های ضد اجتماعی
(Antisocial Personality)
نگردید، شاگرد اول هایی با معدل بالا و نمره انضباط بیست بدنه ماشین های سرکوب را می سازند و نوابغ خودشیفته (Narcissistic) این کارمندان شریف، وظیفه شناس و مطیع را به "انجام وظیفه" مکلّف می کنند!
جنایت های سازمان یافته و کلان زمانی محقق می شوند که "جنایت" تبدیل به "وظیفه" شود!
شعبده رهبران توتالیتر همچون هیتلر، استالین و مائو این است که جنایت را تبدیل به تکلیف می کنند!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
#drsargolzaei
@drsargolzaei
Forwarded from خیالات سرزده
سنگسارم کردی
سنگ نورد شدم
پنهانم کردی
درخشیدم
انکارم کردی
دیده شدم
دشنامم دادی
شنیده شدم
و همه ی اینها سهوا بود...
#افسانه_نجاتی
@Khialatesarzadeh
سنگ نورد شدم
پنهانم کردی
درخشیدم
انکارم کردی
دیده شدم
دشنامم دادی
شنیده شدم
و همه ی اینها سهوا بود...
#افسانه_نجاتی
@Khialatesarzadeh
Forwarded from Cafe sz
از جلو... نظام!
منتشر شد.
این مجموعه داستان را برای ادای دین به خشمهای فروخوردهی خودم و خودمان در فضای دیکتهشدهی دوران تحصیل نوشتهام. امید که با به اشتراکگذاشتن پوستههای زیرین این فضا حساسیتمان نسبت به محیطی که کودکانمان در آن رشد میکنند بالاتر برود.
پیشاپیش قدردان دوستانی هستم که از اثر حمایت میکنند و به اشتراک میگذارند.
بخشی از متن:
اگر در میان انقلابها یک انقلاب باشد که من از آن بیزارم، این انقلاب همانی نیست که شما فکر میکنید. این انقلاب، انقلاب کشاورزی است. متخصصین امر آغاز مالکیت خصوصی را به این دوره نسبت میدهند و همین نسبت است که من را از این انقلاب چنین بیزار میکند. به مناسبت همین انقلاب است که کسانی چیزهایی دارند که اگر در دست من و شما بود کارستان میشد و من چیزهایی دارم که اگر دست دیگری بود بیشتر به کارش میآمد.
همین انقلاب بود که زمین خدا را به آدمیان بخشید، بعضی آدمها را از دیگران آدمتر کرد و بعضی آدمها را تا حد یک شمارهی شناسنامهی خشک و خالی در ثبتاحوال تنزل داد.
و در نهایت همین انقلاب بود که به سیلی پدر همتی منجر شد....
شماره سفارش اثر:
02537737788
09126516932
(واتس آپ)
#از_جلو_نظام
@szcafe
منتشر شد.
این مجموعه داستان را برای ادای دین به خشمهای فروخوردهی خودم و خودمان در فضای دیکتهشدهی دوران تحصیل نوشتهام. امید که با به اشتراکگذاشتن پوستههای زیرین این فضا حساسیتمان نسبت به محیطی که کودکانمان در آن رشد میکنند بالاتر برود.
پیشاپیش قدردان دوستانی هستم که از اثر حمایت میکنند و به اشتراک میگذارند.
بخشی از متن:
اگر در میان انقلابها یک انقلاب باشد که من از آن بیزارم، این انقلاب همانی نیست که شما فکر میکنید. این انقلاب، انقلاب کشاورزی است. متخصصین امر آغاز مالکیت خصوصی را به این دوره نسبت میدهند و همین نسبت است که من را از این انقلاب چنین بیزار میکند. به مناسبت همین انقلاب است که کسانی چیزهایی دارند که اگر در دست من و شما بود کارستان میشد و من چیزهایی دارم که اگر دست دیگری بود بیشتر به کارش میآمد.
همین انقلاب بود که زمین خدا را به آدمیان بخشید، بعضی آدمها را از دیگران آدمتر کرد و بعضی آدمها را تا حد یک شمارهی شناسنامهی خشک و خالی در ثبتاحوال تنزل داد.
و در نهایت همین انقلاب بود که به سیلی پدر همتی منجر شد....
شماره سفارش اثر:
02537737788
09126516932
(واتس آپ)
#از_جلو_نظام
@szcafe
Forwarded from Cafe sz
عمو مرتضی آلبوم را ورق زد. چشمم خیره ماند روی تصویر پسرک هجده نوزده سالهای که مادرش مشغول مرتب کردن سربند "انصارالله"اش بود. انگار مادر دلنگران این باشد که پسرش نامرتب و ژولیده بمیرد. انگار داشت پسرکش را برای عیددیدنی خانهی خالهها آماده میکرد و دلش شور این را میزد که در صف بهشت همرزمانش شلختگیاش را مسخره کنند. عمو مرتضی گفت:«امیرحسین همسن و سال همین بچه بود...»
باز ورق زد. مرد چهل و چند سالهای وسط یک بیابان برهوت موهای جوان سیاهرو و تکیدهای را کوتاه میکرد. خندهی پهناوری روی صورت هردویشان نشسته بود؛ انگار نه انگار که پشت سرشان یک توپ ضدهوایی با دماغ دراز پینوکیوییاش چرت میزد و خرناسهای مرگآلود میکشید.
عمو مرتضی باز به حرف آمد:«امیرحسین جزو اولین شهیدای عکاس جنگ بود عمو. نقاشی هم میکشید. هنرهای زیبا آورده بود ولی نرفت. جنگ که شروع شد قلمو رو زمین گذاشت و تفنگ برداشت، میگفت بسه هرچی نقاشی بقیه رو کشیدیم. وقتشه نقاشی خودمون رو بکشیم...»
چشمش نم آورد. سریع آلبوم را ورق زد تا حواسمان را از صورتش پرت کند. میان صفحهی بعد مردی جیغهای گوشخراش میکشید. نه نعرههای مردانه و جنگنده؛ جیغهای بنفش کودکانه میکشید. مثل بچهای که اولینبار دستش را به بخاری داغ بچسباند یا انگشتش را کنجکاوانه از میان نردههای فلزی پنکه داخل ببرد؛ جیغهایی غافلگیرانه. از آن جیغهایی که وقتی یکباره جهان یک مفهوم دردناک غیرمنتظره را جلوی پایت میاندازد میکشی؛ جیغهای خبر مرگ پدر... کنار جیغهای بلندش پیکر همرزمی افتاده بود که سرش را جایی جا گذاشته بود.
عمو مرتضی ماتش برد. گاهی اینطوری میشود. زل میزند به یکجایی میان زمین و هوا و زمان را گم میکند. یکبار توی همین حال بود که شنیدم زیرلب و پشت سر هم میگفت:«قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...»
از خیابان صدای شعار هیهات من الذله میآمد و با بلند شدن صدای گلوله عمو مرتضی به خودش برگشت.
انگشت شستش را طبق عادت با زبانش خیس کرد و صفحهی نایلونی و زهوار در رفتهی آلبوم را با احتیاط ورق زد. از آلبوم مه سفید و سنگینی بلند شد. بوی خردل به عطسهام انداخت. مردی روی نوزادش را با پیکرش پوشانده بود و مثل ماهی بعد از صید توی ریههای هردویشان صدای خشخش پاییز میآمد.
خود امیرحسین وسط صفحهی آخر با بوتهی خاری توی یک دست و دوربینی توی دست دیگرش نشسته بود. به عمو مرتضی لبخند زد. عمو مرتضی هم جوابش را داد.
صدای شعارهای توی خیابان جستهگریخته شده بود و شب بوی فلفل و باروت میداد. وحید سراسیمه دوید توی حیاط. نفسهایش به شماره افتاده بود و رنگش شده بود گچ دیوار. مثل سیدی خشدار پشت سر هم داد زد:«امیرحسین رو دم دانشگاه با تیر زدن... امیرحسین رو دم دانشگاه زدن...»
من و سامان دلمان ریخت و راه نفسمان بند آمد. عمو مرتضی صدایش را بالا برد که:« نه! نه! دزفول بود... توی دزفول زدنش...»
سامان خودش را جمع کرد تا عمو مرتضی را آرام کند.
-«امیرحسین شما رو نمیگه عمو...»
بعد مثل یک فرماندهی کارکشته اشکش را پاک کرد، رو کرد به وحید و با صدای محکم و بدون لرزشش گفت:«جنازهش کجاست؟»
-«دانشجوها روی دست بردنش...»
از جا پریدیم. صورتهایمان را با ماسک پوشاندیم و بند پوتینهایمان را محکم کردیم تا به خیابان بزنیم. عمو مرتضی هنوز داشت به عکس امیرحسینش نگاه میکرد و دستش را آرام روی صورت پر از امید امیرحسینش کشید. مثل وقتی که چشم مرده را میبندند.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
باز ورق زد. مرد چهل و چند سالهای وسط یک بیابان برهوت موهای جوان سیاهرو و تکیدهای را کوتاه میکرد. خندهی پهناوری روی صورت هردویشان نشسته بود؛ انگار نه انگار که پشت سرشان یک توپ ضدهوایی با دماغ دراز پینوکیوییاش چرت میزد و خرناسهای مرگآلود میکشید.
عمو مرتضی باز به حرف آمد:«امیرحسین جزو اولین شهیدای عکاس جنگ بود عمو. نقاشی هم میکشید. هنرهای زیبا آورده بود ولی نرفت. جنگ که شروع شد قلمو رو زمین گذاشت و تفنگ برداشت، میگفت بسه هرچی نقاشی بقیه رو کشیدیم. وقتشه نقاشی خودمون رو بکشیم...»
چشمش نم آورد. سریع آلبوم را ورق زد تا حواسمان را از صورتش پرت کند. میان صفحهی بعد مردی جیغهای گوشخراش میکشید. نه نعرههای مردانه و جنگنده؛ جیغهای بنفش کودکانه میکشید. مثل بچهای که اولینبار دستش را به بخاری داغ بچسباند یا انگشتش را کنجکاوانه از میان نردههای فلزی پنکه داخل ببرد؛ جیغهایی غافلگیرانه. از آن جیغهایی که وقتی یکباره جهان یک مفهوم دردناک غیرمنتظره را جلوی پایت میاندازد میکشی؛ جیغهای خبر مرگ پدر... کنار جیغهای بلندش پیکر همرزمی افتاده بود که سرش را جایی جا گذاشته بود.
عمو مرتضی ماتش برد. گاهی اینطوری میشود. زل میزند به یکجایی میان زمین و هوا و زمان را گم میکند. یکبار توی همین حال بود که شنیدم زیرلب و پشت سر هم میگفت:«قرارمون این نبود... قرارمون این نبود...»
از خیابان صدای شعار هیهات من الذله میآمد و با بلند شدن صدای گلوله عمو مرتضی به خودش برگشت.
انگشت شستش را طبق عادت با زبانش خیس کرد و صفحهی نایلونی و زهوار در رفتهی آلبوم را با احتیاط ورق زد. از آلبوم مه سفید و سنگینی بلند شد. بوی خردل به عطسهام انداخت. مردی روی نوزادش را با پیکرش پوشانده بود و مثل ماهی بعد از صید توی ریههای هردویشان صدای خشخش پاییز میآمد.
خود امیرحسین وسط صفحهی آخر با بوتهی خاری توی یک دست و دوربینی توی دست دیگرش نشسته بود. به عمو مرتضی لبخند زد. عمو مرتضی هم جوابش را داد.
صدای شعارهای توی خیابان جستهگریخته شده بود و شب بوی فلفل و باروت میداد. وحید سراسیمه دوید توی حیاط. نفسهایش به شماره افتاده بود و رنگش شده بود گچ دیوار. مثل سیدی خشدار پشت سر هم داد زد:«امیرحسین رو دم دانشگاه با تیر زدن... امیرحسین رو دم دانشگاه زدن...»
من و سامان دلمان ریخت و راه نفسمان بند آمد. عمو مرتضی صدایش را بالا برد که:« نه! نه! دزفول بود... توی دزفول زدنش...»
سامان خودش را جمع کرد تا عمو مرتضی را آرام کند.
-«امیرحسین شما رو نمیگه عمو...»
بعد مثل یک فرماندهی کارکشته اشکش را پاک کرد، رو کرد به وحید و با صدای محکم و بدون لرزشش گفت:«جنازهش کجاست؟»
-«دانشجوها روی دست بردنش...»
از جا پریدیم. صورتهایمان را با ماسک پوشاندیم و بند پوتینهایمان را محکم کردیم تا به خیابان بزنیم. عمو مرتضی هنوز داشت به عکس امیرحسینش نگاه میکرد و دستش را آرام روی صورت پر از امید امیرحسینش کشید. مثل وقتی که چشم مرده را میبندند.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
✅ سرنوشت شاهی که نعره برمی کشید
و مردم خود را که
آزادی می خواستند می کشت
✍سیدحسن تقیزاده
⚡️برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. با آنکه در مورد اخراج محمدعلیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت انگلیس در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عدهای قزاق بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از درِ پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغضگرفته جلو آمده و به ترکی شروع به احوالپرسی کرد. گریه به شاه امان نمیداد. من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال (۱) و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم.» گفتم: «عذر بدتر از گناه.» به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچهزودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.» شاه در این موقع با صدای بلند میگریست بهطوریکه همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متأثر شدند.
محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست. چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد، ستارخان به ترکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرم» یعنی من نمیدانم. من پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورتمجلس شد و اعضای هیئت زیر آن را امضا کردند. ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان خانمش را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.» ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند. شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای "رعیت" را به تاراج ببری؟» ناسزایی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد...
در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکهای را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچوقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست. ملکالمتکلمین و صوراسرافیل را در باغ شاه خفه کرد. بههرحال صحنهای بود دردناک و ناراحتکننده. در دل گفتم :
یک پایان رقت بار؛ این است سرنوشت مستبدان، آدمکشان!
۱- سرایا (سرگئی) مارکوویچ شاپشال معروف به شاپشال خان (روسی: Серая (Сергей) Маркович Шапшал زاده ۱۸۷۳ میلادی در باغچهسرای، شبهجزیره کریمه - درگذشته ۱۹۶۱) معلم روسی و آجودان محمدعلی شاه قاجار بود که نفوذ بسیاری بر او داشت. گفته میشود او یکی از مشوقین محمدعلی شاه برای به توپ بستن مجلس بود.!!!
بن مایه :مشروطیت ایران،
🖌محمود ستایش ،
ص ۱۰۴ تا ۱۰۷ با تلخیص
و مردم خود را که
آزادی می خواستند می کشت
✍سیدحسن تقیزاده
⚡️برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. با آنکه در مورد اخراج محمدعلیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت انگلیس در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عدهای قزاق بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از درِ پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغضگرفته جلو آمده و به ترکی شروع به احوالپرسی کرد. گریه به شاه امان نمیداد. من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال (۱) و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم.» گفتم: «عذر بدتر از گناه.» به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچهزودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.» شاه در این موقع با صدای بلند میگریست بهطوریکه همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متأثر شدند.
محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست. چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد، ستارخان به ترکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرم» یعنی من نمیدانم. من پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورتمجلس شد و اعضای هیئت زیر آن را امضا کردند. ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان خانمش را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.» ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند. شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای "رعیت" را به تاراج ببری؟» ناسزایی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد...
در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکهای را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچوقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست. ملکالمتکلمین و صوراسرافیل را در باغ شاه خفه کرد. بههرحال صحنهای بود دردناک و ناراحتکننده. در دل گفتم :
یک پایان رقت بار؛ این است سرنوشت مستبدان، آدمکشان!
۱- سرایا (سرگئی) مارکوویچ شاپشال معروف به شاپشال خان (روسی: Серая (Сергей) Маркович Шапшал زاده ۱۸۷۳ میلادی در باغچهسرای، شبهجزیره کریمه - درگذشته ۱۹۶۱) معلم روسی و آجودان محمدعلی شاه قاجار بود که نفوذ بسیاری بر او داشت. گفته میشود او یکی از مشوقین محمدعلی شاه برای به توپ بستن مجلس بود.!!!
بن مایه :مشروطیت ایران،
🖌محمود ستایش ،
ص ۱۰۴ تا ۱۰۷ با تلخیص
Forwarded from Cafe sz
قرار و مدارها از قبل گذاشته شده بود. داشتم رخت پهن میکردم که ننه آمد پیشم و گفت: «آقات با آقای احمد حرفهاشون رو زدن. خوشبخت شی عروس خانوم...»
خواستم چیزی بگویم که آب دهانم پرید توی گلویم و به سرفهام انداخت. خون خونم را میخورد و دوست داشتم هرچه بد و بیراه بلد بودم بار آقام و آقاش و احمد بکنم ولی سرفه امان نمیداد. ننه شروع کرد با دست به پشتم کوبید و گفت: «لپهاش رو ببین چه گل انداخته...»
شب نشده بود که تب کردم. ننه میگفت چشم خوردم. اسم یکییکی دخترهای فامیل را میآورد و اسپند دود میکرد تا رفع بلا کند؛ اما کاری از پیش نبرد.
شب که سرفه افتاد به جانم آقام را فرستاد تا از بتول خانم عنبرنسا بگیرد. هرچه عنبرنسا و اسپند دود کردند هم افاقه نکرد.
سرفه جگرم را میکَند و با خودش بالا میآورد. توی سرم پتک میکوبیدند و تنم کورهی آتش شده بود. ننه زورزورکی و پشت به پشت آویشن و ریشهی گل ختمی و عسل میریخت توی گلویم؛ اما پایین نرفته بالایشان میآوردم.
شب سوم ننهی احمد آمد عیادتم. خود قلچماقش هم آمده بود اما دم در نشست و داخل نیامد. ننهام گفته بود:«خوب نیست... هنوز که محرم نشدن...»
ننهاش هم مثل خودش قلچماق است و خیکی. از مچ دستهای سیاه و یُغُرش را تا آرنج النگلو بسته بود. توی اتاق که قدم میزد صدای جیرینگجیرینگ النگوهایش بلند میشد و عُقم میگرفت. وقتی "عروس خانوم" صدایم کرد، خواستم رویش تف کنم که سرفه نگذاشت. از در که بیرون رفت صدایش را میشنیدم که به احمد میگفت:«محجوبه... صداش در نمیاد...»
بعد از رفتنش تا خود صبح سرفه کردم. آنقدر سرفه کردم و خون بالا آوردم که از فردایش صدایم ریخت توی سرم و دیگر به گلویم نرسید. همهی حرفهایم ماند توی سرم. سر سفره عقد هم هرکاری کردم که چیزی بگویم نشد و صدایم بیرون نریخت. ننه به جایم داد کشید:«سکوت علامت رضاست...» و پشت سرش دخترخالههایم کِل کشیدند.
شب هم که احمد دستهای پهن و حنا بستهاش را کشید روی تنم صدایم بیرون نریخت. وقتی بوی تعفنش را میریخت لای موهایم هم... فردایش هرچقدر که شد خودم را شستم اما بوی احمد از رویم نرفت؛ مثل مریضی که توی تنم ماند و نرفت. هروقت احمد یک کفتر تازه میخرید یا جَلد میکرد تب و لرز سراغم میآمد و سرفه امانم را میبرید. اگر صدایم تنها توی سرم نمیریخت و به گلویم میرسید حتما میگفتم: «مردهشور ریختت رو ببرن که فقط یاد داری اسیر بگیری...»
دیروز سر دیگ بودم که از حیاط صدای شیهه آمد. دلم هری ریخت و همین که دیدمش تنم گر گرفت. احمد به جای طلب گرفته بودش؛ مادیون سفید بلندی بود با یک لکهی سیاه روی پیشانیش و چشمهایی به زلالی آب.
نگاهم که به چشمش افتاد گلویم شروع به خاریدن کرد. یکم از صدای سرم را ول دادم سمت گلویم. بهش میرسید. قبل از اینکه بلند بشود و به گوش احمد برسد جلویش را گرفتم.
دمدمهای اذان صبح بود که دیدم صدا باد کرده توی گلویم. خُرخُر احمد توی اتاق جایم را تنگ کرده بود. گلویم داشت میترکید. پریدم توی حیاط و صاف رفتم سراغ کفترها. خودشان را توی قفسهایشان به هم چسبانده بودند و پلکهایشان تنگ و خوابآلود بود. در قفسها را یکییکی باز کردم. صدا داشت گلویم را چنگ میزد تا بیرون بریزد. قلادهی سگ سرابی تازهاش را هم باز کردم و بدو رفتم سراغ مادیون. دیگر نمیشد صدا را نگه دارم. کمی از صدا آرامآرام از لای گلویم بیرون ریخت. در اصطبل را باز کردم، چشمهایم را بستم و از عمق تنم جیغ کشیدم. جیییییییییغ کشیدم.
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
خواستم چیزی بگویم که آب دهانم پرید توی گلویم و به سرفهام انداخت. خون خونم را میخورد و دوست داشتم هرچه بد و بیراه بلد بودم بار آقام و آقاش و احمد بکنم ولی سرفه امان نمیداد. ننه شروع کرد با دست به پشتم کوبید و گفت: «لپهاش رو ببین چه گل انداخته...»
شب نشده بود که تب کردم. ننه میگفت چشم خوردم. اسم یکییکی دخترهای فامیل را میآورد و اسپند دود میکرد تا رفع بلا کند؛ اما کاری از پیش نبرد.
شب که سرفه افتاد به جانم آقام را فرستاد تا از بتول خانم عنبرنسا بگیرد. هرچه عنبرنسا و اسپند دود کردند هم افاقه نکرد.
سرفه جگرم را میکَند و با خودش بالا میآورد. توی سرم پتک میکوبیدند و تنم کورهی آتش شده بود. ننه زورزورکی و پشت به پشت آویشن و ریشهی گل ختمی و عسل میریخت توی گلویم؛ اما پایین نرفته بالایشان میآوردم.
شب سوم ننهی احمد آمد عیادتم. خود قلچماقش هم آمده بود اما دم در نشست و داخل نیامد. ننهام گفته بود:«خوب نیست... هنوز که محرم نشدن...»
ننهاش هم مثل خودش قلچماق است و خیکی. از مچ دستهای سیاه و یُغُرش را تا آرنج النگلو بسته بود. توی اتاق که قدم میزد صدای جیرینگجیرینگ النگوهایش بلند میشد و عُقم میگرفت. وقتی "عروس خانوم" صدایم کرد، خواستم رویش تف کنم که سرفه نگذاشت. از در که بیرون رفت صدایش را میشنیدم که به احمد میگفت:«محجوبه... صداش در نمیاد...»
بعد از رفتنش تا خود صبح سرفه کردم. آنقدر سرفه کردم و خون بالا آوردم که از فردایش صدایم ریخت توی سرم و دیگر به گلویم نرسید. همهی حرفهایم ماند توی سرم. سر سفره عقد هم هرکاری کردم که چیزی بگویم نشد و صدایم بیرون نریخت. ننه به جایم داد کشید:«سکوت علامت رضاست...» و پشت سرش دخترخالههایم کِل کشیدند.
شب هم که احمد دستهای پهن و حنا بستهاش را کشید روی تنم صدایم بیرون نریخت. وقتی بوی تعفنش را میریخت لای موهایم هم... فردایش هرچقدر که شد خودم را شستم اما بوی احمد از رویم نرفت؛ مثل مریضی که توی تنم ماند و نرفت. هروقت احمد یک کفتر تازه میخرید یا جَلد میکرد تب و لرز سراغم میآمد و سرفه امانم را میبرید. اگر صدایم تنها توی سرم نمیریخت و به گلویم میرسید حتما میگفتم: «مردهشور ریختت رو ببرن که فقط یاد داری اسیر بگیری...»
دیروز سر دیگ بودم که از حیاط صدای شیهه آمد. دلم هری ریخت و همین که دیدمش تنم گر گرفت. احمد به جای طلب گرفته بودش؛ مادیون سفید بلندی بود با یک لکهی سیاه روی پیشانیش و چشمهایی به زلالی آب.
نگاهم که به چشمش افتاد گلویم شروع به خاریدن کرد. یکم از صدای سرم را ول دادم سمت گلویم. بهش میرسید. قبل از اینکه بلند بشود و به گوش احمد برسد جلویش را گرفتم.
دمدمهای اذان صبح بود که دیدم صدا باد کرده توی گلویم. خُرخُر احمد توی اتاق جایم را تنگ کرده بود. گلویم داشت میترکید. پریدم توی حیاط و صاف رفتم سراغ کفترها. خودشان را توی قفسهایشان به هم چسبانده بودند و پلکهایشان تنگ و خوابآلود بود. در قفسها را یکییکی باز کردم. صدا داشت گلویم را چنگ میزد تا بیرون بریزد. قلادهی سگ سرابی تازهاش را هم باز کردم و بدو رفتم سراغ مادیون. دیگر نمیشد صدا را نگه دارم. کمی از صدا آرامآرام از لای گلویم بیرون ریخت. در اصطبل را باز کردم، چشمهایم را بستم و از عمق تنم جیغ کشیدم. جیییییییییغ کشیدم.
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe