همه چیز از فیثاغورث شروع شد!-قسمت اول
نمیدانم برای شما این سوال پیش آمده که چرا پیشینیان ما سال را به چهار فصل سه ماهه تقسیم کردند یا نه. بسیاری از مناطق زمین که روی خط استوا هستند تک فصلی اند. مناطق حاره هم معمولا دو فصلی هستند: فصل کم باران و فصل پر باران. مناطق معتدل بیش از آن که چهار فصل داشته باشند شش فصل دارند: هوای فروردین و اردیبهشت شبیه هم هستند و هوای خرداد و تیر شبیه هم و همینطور تا آخر. بنابراین تقسیم سال بر مبنای چهار فصل سه ماهه یک حکم ازلی و غیر قابل تغییر نیست پس میتوان راجع به پیشینه این تقسیم بندی تحقیق کرد.
نتیجه تحقیق من این است: همه چیز از فیثاغورث شروع شد!
فیثاغورث از اولین ریاضی دانان و فیلسوفان جهان بود. او جزو اولین کسانی بود که می خواستند توضیحی منطقی از جهان ارائه کنند. او برای اولین بار کلمات ریاضیدان، فیلسوف و تناسخ را اختراع کرد. برتراند راسل (ریاضیدان و فیلسوف نابغه بریتانیایی) فیثاغورث را بزرگترین متفکری می داند که تاکنون به دنیا آمده است! فیثاغورث اولین مکتبی را بنا نهاد که دارای "اعداد مقدس" بودند. او حدود 565 سال پیش از میلاد در جزیره یونانی ساموس در دریای اژه شرقی متولد شد. همه ما در مدرسه با "قضیه فیثاغورث" آشنا شده ایم: "در یک مثلث قائم الزاویه، مربع وتر برابر است با جمع مربع دو ضلع دیگر" ولی این تنها کشف بزرگ فیثاغورث نبود. فیثاغورث بررسی های علمی دور و درازی در حوزه موسیقی انجام داد. او کشف کرد که هارمونی موسیقی در زخمه زدن به سیم ها (یا ستون هوا مانند فلوت) با نسبت های خاصی ارتباط دارد. در حقیقت دلنشین ترین هارمونی ها با ضریب های خاصی ارتباط دارند. اکتاو یا هشته با نسبت 2 به 1 مطابق است، فاصله پنج با نسبت 3 به 2 مطابقت دارد و فاصله چهار با ضریب 4 به 3. بنابراین الفبای موسیقی را فیثاغورث کشف کرد. کشفیات فیثاغورث در ریاضیات باعث شد که او به این نتیجه برسد که اساس جهان بر نسبت های عددی استوار است و برای فهم جهان باید این نسبت های عددی را کشف کنیم. چنین شد که اعداد برای فیثاغورث جنبه ای از قداست و الوهیت پیدا کردند.
فیثاغورث اعتقاد داشت که اولین عدد واقعی یک نیست بلکه عدد سه است. زیرا سه اولین عددی است که با آن می توان یک شکل هندسی (مثلث) ساخت و دیگر این که سه اولین عددی است که حاصلضرب آن در خودش بیش از حاصل جمع آن با خودش است. فیثاغورث برای اعداد جنسیت قائل بود، از نظر او اعداد فرد مذکر و اعداد زوج مونث بودند! بنابراین سه، اولین عدد مذکر و چهار، اولین عدد مونث به شمار آمدند! اینچنین بود که سه و چهار اساس طبقه بندی های مهم مثل تقسیم بندی سال به چهار فصل سه ماهه شدند. بله، همه چیز از فیثاغورث شروع شد! کار فیثاغورث با اعداد سه و چهار اینجا پایان نیافت، او جمع اولین عدد زوج و اولین عدد فرد را حاصل اولین لقاح اعداد میدانست، از اینجا بود که هفت، عدد اصلی خلقت و مقدس ترین عدد به شمار آمد!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
نمیدانم برای شما این سوال پیش آمده که چرا پیشینیان ما سال را به چهار فصل سه ماهه تقسیم کردند یا نه. بسیاری از مناطق زمین که روی خط استوا هستند تک فصلی اند. مناطق حاره هم معمولا دو فصلی هستند: فصل کم باران و فصل پر باران. مناطق معتدل بیش از آن که چهار فصل داشته باشند شش فصل دارند: هوای فروردین و اردیبهشت شبیه هم هستند و هوای خرداد و تیر شبیه هم و همینطور تا آخر. بنابراین تقسیم سال بر مبنای چهار فصل سه ماهه یک حکم ازلی و غیر قابل تغییر نیست پس میتوان راجع به پیشینه این تقسیم بندی تحقیق کرد.
نتیجه تحقیق من این است: همه چیز از فیثاغورث شروع شد!
فیثاغورث از اولین ریاضی دانان و فیلسوفان جهان بود. او جزو اولین کسانی بود که می خواستند توضیحی منطقی از جهان ارائه کنند. او برای اولین بار کلمات ریاضیدان، فیلسوف و تناسخ را اختراع کرد. برتراند راسل (ریاضیدان و فیلسوف نابغه بریتانیایی) فیثاغورث را بزرگترین متفکری می داند که تاکنون به دنیا آمده است! فیثاغورث اولین مکتبی را بنا نهاد که دارای "اعداد مقدس" بودند. او حدود 565 سال پیش از میلاد در جزیره یونانی ساموس در دریای اژه شرقی متولد شد. همه ما در مدرسه با "قضیه فیثاغورث" آشنا شده ایم: "در یک مثلث قائم الزاویه، مربع وتر برابر است با جمع مربع دو ضلع دیگر" ولی این تنها کشف بزرگ فیثاغورث نبود. فیثاغورث بررسی های علمی دور و درازی در حوزه موسیقی انجام داد. او کشف کرد که هارمونی موسیقی در زخمه زدن به سیم ها (یا ستون هوا مانند فلوت) با نسبت های خاصی ارتباط دارد. در حقیقت دلنشین ترین هارمونی ها با ضریب های خاصی ارتباط دارند. اکتاو یا هشته با نسبت 2 به 1 مطابق است، فاصله پنج با نسبت 3 به 2 مطابقت دارد و فاصله چهار با ضریب 4 به 3. بنابراین الفبای موسیقی را فیثاغورث کشف کرد. کشفیات فیثاغورث در ریاضیات باعث شد که او به این نتیجه برسد که اساس جهان بر نسبت های عددی استوار است و برای فهم جهان باید این نسبت های عددی را کشف کنیم. چنین شد که اعداد برای فیثاغورث جنبه ای از قداست و الوهیت پیدا کردند.
فیثاغورث اعتقاد داشت که اولین عدد واقعی یک نیست بلکه عدد سه است. زیرا سه اولین عددی است که با آن می توان یک شکل هندسی (مثلث) ساخت و دیگر این که سه اولین عددی است که حاصلضرب آن در خودش بیش از حاصل جمع آن با خودش است. فیثاغورث برای اعداد جنسیت قائل بود، از نظر او اعداد فرد مذکر و اعداد زوج مونث بودند! بنابراین سه، اولین عدد مذکر و چهار، اولین عدد مونث به شمار آمدند! اینچنین بود که سه و چهار اساس طبقه بندی های مهم مثل تقسیم بندی سال به چهار فصل سه ماهه شدند. بله، همه چیز از فیثاغورث شروع شد! کار فیثاغورث با اعداد سه و چهار اینجا پایان نیافت، او جمع اولین عدد زوج و اولین عدد فرد را حاصل اولین لقاح اعداد میدانست، از اینجا بود که هفت، عدد اصلی خلقت و مقدس ترین عدد به شمار آمد!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
همه چیز از فیثاغورث شروع شد!-قسمت دوم
اغلب ادیان، بدون این که تئوریسین های آنها آگاه باشند تحت تاثیر این اعداد قرار گرفتند و عدد هفت روز به روز جنبه قدسی بیشتری پیدا کرد. مثلا در قرآن هیچ عددی به اندازه عدد هفت تکرار نشده است. عدد هفت و مشتقات آن 29 بار در قرآن آمده اند در حالی که اعداد دو طرف آن (عدد شش و عدد هشت) فقط 7-8 بار با تمام مشتقاتشان تکرار شده اند!ضمن این که تعداد کل واژه های قرآن نیز هفتاد و هفت هزار و هفتصد و یک کلمه است! از این گذشته حاصلضرب سه و چهار، یعنی دوازده، هم عددی قدسی به شمار آمد! از این روست که در دین زرتشت تعداد "امشاسپندان" دوازده نفر است و در آیین میترا (مهر) تعداد "مهربانان" دوازده نفر است و در دین مسیح تعداد "حواریون" دوازده نفر است و در مذهب شیعه هم تعداد امامان دوازده نفر است!
زمانی که "کارل گوستاو یونگ" روانپزشک سوئیسی گفت : "رسالت زمان ما حرکت از عدد 3 به عدد چهار است" نیز از "گفتمان فیثاغورثی" استفاده کرد. منظور یونگ این بود که در زمانه ما "نرینه روانی" به افراط رسیده و نمود آن افراط در جاه طلبی، مالکیت طلبی، قدرت طلبی و حرص مال و جاه است و راه حل برون رفت از این بن بست، حرکت به سوی "مادینه روانی" یعنی قناعت، صبر، سکوت و احترام به طبیعت است.
این دیدگاه یونگ شاید بستر پیدایش آثار برجسته ادبی و هنری شد که به بشر عصر صنعت توصیه می کنند از نرینه روانی (آنیموس) خود بکاهد، بر مادینه روانی (آنیما) خود بیافزاید. در این زمینه می توانم به رمان های "بریدا" ، "شیطان و دوشیزه پریم" ، "زهیر" و "ساحره پورتوبلو" از پائولو کوئیلو (ترجمه آرش حجازی-نشر کاروان) و به فیلم های سینمایی contact، آواتار و راز داوینچی اشاره کنم.
خلاصه کلام این که نظریه پردازان نابغه ای مثل فیثاغورث بیش از آن که ما بدانیم در زندگی ما حضور دارند. ما نه تنها با کشفیات بزرگ فیثاغورث زندگی می کنیم بلکه با اشتباهات و خرافه هایی هم که او بدانها باور داشت زندگی می کنیم!
برای مطالعه بیشتر درباره فیثاغورث کتاب "آشنایی با فیثاغورث" نوشته پل استراتون، ترجمه جواد ثابت نژاد از انتشارات موسسه نشر و تحقیقات ذکر را پیشنهاد می کنم. فیلم سینمایی "عدد پی" از دارن آرنوفسکی و سریال touch هم بر مبنای نظرات فیثاغورث ساخته شده اند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
اغلب ادیان، بدون این که تئوریسین های آنها آگاه باشند تحت تاثیر این اعداد قرار گرفتند و عدد هفت روز به روز جنبه قدسی بیشتری پیدا کرد. مثلا در قرآن هیچ عددی به اندازه عدد هفت تکرار نشده است. عدد هفت و مشتقات آن 29 بار در قرآن آمده اند در حالی که اعداد دو طرف آن (عدد شش و عدد هشت) فقط 7-8 بار با تمام مشتقاتشان تکرار شده اند!ضمن این که تعداد کل واژه های قرآن نیز هفتاد و هفت هزار و هفتصد و یک کلمه است! از این گذشته حاصلضرب سه و چهار، یعنی دوازده، هم عددی قدسی به شمار آمد! از این روست که در دین زرتشت تعداد "امشاسپندان" دوازده نفر است و در آیین میترا (مهر) تعداد "مهربانان" دوازده نفر است و در دین مسیح تعداد "حواریون" دوازده نفر است و در مذهب شیعه هم تعداد امامان دوازده نفر است!
زمانی که "کارل گوستاو یونگ" روانپزشک سوئیسی گفت : "رسالت زمان ما حرکت از عدد 3 به عدد چهار است" نیز از "گفتمان فیثاغورثی" استفاده کرد. منظور یونگ این بود که در زمانه ما "نرینه روانی" به افراط رسیده و نمود آن افراط در جاه طلبی، مالکیت طلبی، قدرت طلبی و حرص مال و جاه است و راه حل برون رفت از این بن بست، حرکت به سوی "مادینه روانی" یعنی قناعت، صبر، سکوت و احترام به طبیعت است.
این دیدگاه یونگ شاید بستر پیدایش آثار برجسته ادبی و هنری شد که به بشر عصر صنعت توصیه می کنند از نرینه روانی (آنیموس) خود بکاهد، بر مادینه روانی (آنیما) خود بیافزاید. در این زمینه می توانم به رمان های "بریدا" ، "شیطان و دوشیزه پریم" ، "زهیر" و "ساحره پورتوبلو" از پائولو کوئیلو (ترجمه آرش حجازی-نشر کاروان) و به فیلم های سینمایی contact، آواتار و راز داوینچی اشاره کنم.
خلاصه کلام این که نظریه پردازان نابغه ای مثل فیثاغورث بیش از آن که ما بدانیم در زندگی ما حضور دارند. ما نه تنها با کشفیات بزرگ فیثاغورث زندگی می کنیم بلکه با اشتباهات و خرافه هایی هم که او بدانها باور داشت زندگی می کنیم!
برای مطالعه بیشتر درباره فیثاغورث کتاب "آشنایی با فیثاغورث" نوشته پل استراتون، ترجمه جواد ثابت نژاد از انتشارات موسسه نشر و تحقیقات ذکر را پیشنهاد می کنم. فیلم سینمایی "عدد پی" از دارن آرنوفسکی و سریال touch هم بر مبنای نظرات فیثاغورث ساخته شده اند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
معرفی کتاب
:گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان
نویسنده: ژان زیگلر
ترجمه: مهدی ضرغامیان
ناشر: آفرینگان-1389
کتاب "گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان" از آمار شروع می کند، آماری که برای هر فرد دارای همدلی بشری دردناک است: در سال بیش از سی میلیون نفر در جهان بر اثر گرسنگی می میرند و بیش از هشتصد میلیون نفر از سوتغذیه شدید و مداوم رنج می برند، سالانه هفت میلیون نفر که بیشترشان کودک هستند بر اثر بیماری های مرتبط با کمبود مواد غذایی نابینا می شوند!
اولین سوالی که پس از مواجهه با این آمارها پیش می آید این است که دلیل این آمار بالای گرسنگی چیست؟ آیا زمین برای این جمعیت غذا ندارد؟
پاسخ این کتاب این است که گرسنگی در جهان علت طبیعی ندارد بلکه "دلیل سیاسی" دارد، امروزه در جهان "کمبود عینی کالا" وجود ندارد، دوره ی وفور است اما ننگ گرسنگی از بین نرفته بلکه برعکس گرسنگی به نحو تاسف باری افزایش یافته است. گرسنگی ناشی از "توزیع ناعادلانه ی کالاهای موجود" است و توزیع ناعادلانه امری سیاسی محسوب می شود.
نکته ای که این کتاب با حجم کوچکش به خواننده انتقال می دهد این است که نظام های سیاسی گاهی از غذا به عنوان "یک سلاح" در منازعات شان بر سر قدرت استفاده می کنند:
فصل دهم این کتاب "آلنده و سلاح غذا" نام دارد. آلنده را می شناسید؟
"سالوادور آلنده" در نوامبر 1970 رئیس جمهور شیلی شد. آلنده کاندید احزاب سوسیالیست و سندیکاهای کارگری شیلی بود. آلنده پزشک متخصص کودکان بود و شیوع بالای سوء تغذیه در کودکان کشورش را می شناخت بنابراین به مردم کشورش وعده داده بود که در صورت پیروزی در انتخابات، روزانه نیم لیتر شیر مجانی در میان همه کودکان زیر 15 سال کشورش توزیع کند. شرکت نستله (دومین تولید کننده مواد غذایی جهان) بر بازار شیر شیلی تسلط داشت و از این راه سالانه دهها میلیون دلار به دست می آورد. شرکت نستله کارخانه ها و قراردادهای انحصاری با گاوداری ها و توزیع کنندگان شیر داشت بنابراین همکاری نستله برای تحقق وعده آلنده ضروری بود. نستله علیرغم نفع اقتصادی اش حاضر نشد به دولت آلنده برای رفع سوء تغذیه در کودکان شیلی کمک کند! می دانید چرا؟
"ریچارد نیکسون" رئیس جمهور وقت آمریکا و "هنری کسینجر" وزیر خارجه اش تصمیم به ساقط کردن آلنده گرفته بودند چرا که از رشد سوسیالیسم و موفقیت برنامه های عدالت اجتماعی بیمناک بودند. بخشی از برنامه کسینجر برای ساقط کردن آلنده کارشکنی در تحقق وعده های او بود. شرکت نستله اجازه داد هزاران کودک شیلیایی در سوء تغذیه بمانند تا طرح کسینجر موفق شود! سالوادور آلنده در یازدهم سپتامبر 1973 در کودتایی که سازمان سیا ترتیب داده بود کشته شد و آگوستو پینوشه رهبر کودتا چند دهه حکومت نظامی سرکوبگر را در شیلی برقرار ساخت.
@drsargolzaei
:گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان
نویسنده: ژان زیگلر
ترجمه: مهدی ضرغامیان
ناشر: آفرینگان-1389
کتاب "گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان" از آمار شروع می کند، آماری که برای هر فرد دارای همدلی بشری دردناک است: در سال بیش از سی میلیون نفر در جهان بر اثر گرسنگی می میرند و بیش از هشتصد میلیون نفر از سوتغذیه شدید و مداوم رنج می برند، سالانه هفت میلیون نفر که بیشترشان کودک هستند بر اثر بیماری های مرتبط با کمبود مواد غذایی نابینا می شوند!
اولین سوالی که پس از مواجهه با این آمارها پیش می آید این است که دلیل این آمار بالای گرسنگی چیست؟ آیا زمین برای این جمعیت غذا ندارد؟
پاسخ این کتاب این است که گرسنگی در جهان علت طبیعی ندارد بلکه "دلیل سیاسی" دارد، امروزه در جهان "کمبود عینی کالا" وجود ندارد، دوره ی وفور است اما ننگ گرسنگی از بین نرفته بلکه برعکس گرسنگی به نحو تاسف باری افزایش یافته است. گرسنگی ناشی از "توزیع ناعادلانه ی کالاهای موجود" است و توزیع ناعادلانه امری سیاسی محسوب می شود.
نکته ای که این کتاب با حجم کوچکش به خواننده انتقال می دهد این است که نظام های سیاسی گاهی از غذا به عنوان "یک سلاح" در منازعات شان بر سر قدرت استفاده می کنند:
فصل دهم این کتاب "آلنده و سلاح غذا" نام دارد. آلنده را می شناسید؟
"سالوادور آلنده" در نوامبر 1970 رئیس جمهور شیلی شد. آلنده کاندید احزاب سوسیالیست و سندیکاهای کارگری شیلی بود. آلنده پزشک متخصص کودکان بود و شیوع بالای سوء تغذیه در کودکان کشورش را می شناخت بنابراین به مردم کشورش وعده داده بود که در صورت پیروزی در انتخابات، روزانه نیم لیتر شیر مجانی در میان همه کودکان زیر 15 سال کشورش توزیع کند. شرکت نستله (دومین تولید کننده مواد غذایی جهان) بر بازار شیر شیلی تسلط داشت و از این راه سالانه دهها میلیون دلار به دست می آورد. شرکت نستله کارخانه ها و قراردادهای انحصاری با گاوداری ها و توزیع کنندگان شیر داشت بنابراین همکاری نستله برای تحقق وعده آلنده ضروری بود. نستله علیرغم نفع اقتصادی اش حاضر نشد به دولت آلنده برای رفع سوء تغذیه در کودکان شیلی کمک کند! می دانید چرا؟
"ریچارد نیکسون" رئیس جمهور وقت آمریکا و "هنری کسینجر" وزیر خارجه اش تصمیم به ساقط کردن آلنده گرفته بودند چرا که از رشد سوسیالیسم و موفقیت برنامه های عدالت اجتماعی بیمناک بودند. بخشی از برنامه کسینجر برای ساقط کردن آلنده کارشکنی در تحقق وعده های او بود. شرکت نستله اجازه داد هزاران کودک شیلیایی در سوء تغذیه بمانند تا طرح کسینجر موفق شود! سالوادور آلنده در یازدهم سپتامبر 1973 در کودتایی که سازمان سیا ترتیب داده بود کشته شد و آگوستو پینوشه رهبر کودتا چند دهه حکومت نظامی سرکوبگر را در شیلی برقرار ساخت.
@drsargolzaei
همراه شو عزیز
سرود رزم مشترک معروف به همراه شو عزیز، شعری حماسی است که در تاریخ معاصر ایران جایگاه ویژهای دارد. این شعر را شخصی با نام مستعار «برزین آذرمهر» (احتمالاً نام مستعار پرویز مشکاتیان) سروده است. این سرود نخستین بار در سال ۱۳۵۸ به خوانندگی محمدرضا شجریان و آهنگسازی پرویز مشکاتیان در آواز اصفهان اجرا شده است. اجراهای دیگری نیز از آن منتشر شده است مانند اجرای محسن نامجو.
@drsargolzaei
سرود رزم مشترک معروف به همراه شو عزیز، شعری حماسی است که در تاریخ معاصر ایران جایگاه ویژهای دارد. این شعر را شخصی با نام مستعار «برزین آذرمهر» (احتمالاً نام مستعار پرویز مشکاتیان) سروده است. این سرود نخستین بار در سال ۱۳۵۸ به خوانندگی محمدرضا شجریان و آهنگسازی پرویز مشکاتیان در آواز اصفهان اجرا شده است. اجراهای دیگری نیز از آن منتشر شده است مانند اجرای محسن نامجو.
@drsargolzaei
برادر بیقراره
آهنگ: محمدرضا لطفی
شعر: اصلان اصلانیان
اجرا: محمدرضا شجریان
تاریخ اجرا: بهمن ۵۷
@drsargolzaei
آهنگ: محمدرضا لطفی
شعر: اصلان اصلانیان
اجرا: محمدرضا شجریان
تاریخ اجرا: بهمن ۵۷
@drsargolzaei
آداپتاسیون
موجودات زنده در تعامل با محیط خود رفتاری پویا دارند به این معنی که وقتی محیط زندگی تغییر می کند آنها نیز رفتار خود را تغییر می دهند تا شانس بقای بیشتری داشته باشند. به توانایی سازگاری موجودات زنده با تغییرات محیط "تطابق" یا "آداپتاسیون" (adaptation) گفته می شود.
مثال هایی از آداپتاسیون:
•فصل زمستان فرا می رسد، رویش گیاهان کاهش می یابد در نتیجه غذا برای حیوانات گیاهخوار کمتر در دسترس است. حیوانات گیاهخوار مجبورند فعالیت های خود را کاهش دهند تا نیاز کمتری به غذا داشته باشند. آنها کمتر از لانه خود بیرون می آیند، مدت بیشتری را در خواب به سر می برند و تولید مثل خود را متوقف می کنند (آداپتاسیون) در نتیجه برای حیوانات گیاهخوار ادامه بقا علیرغم کم شدن غذا ممکن می شود. از طرفی با کاهش جمعیت فعال حیوانات گیاهخوار در جنگل، حیوان گوشتخواری مثل خرس نیز دچار بحران کمبود مواد غذایی می شود. خرس نیز به این نتیجه می رسد که باید به یک دوره "ریاضت اقتصادی" تن دهد بنابراین به "خواب زمستانی" می رود (آداپتاسیون).
•دولت یارانه انرژی را حذف می کند. قیمت بنزین بالا می رود. کارمندان یک شرکت به این نتیجه می رسند که با نرخ جدید بنزین هزینه قابل توجهی را باید صرف ایاب و ذهاب شان کنند. آنها با مشورت با هم به این نتیجه می رسند که به جای این که هر کدام از آنها با وسیله نقلیه شخصی خود و به صورت تک سرنشین به شرکت بیاید، همکاران هر منطقه شهر هر ماه به صورت جمعی با ماشین یکی از همکاران به شرکت بیایند. با این کار هزینه ماهانه بنزین به طور متوسط برای هر کدامشان 20 درصد صرفه جویی می شود (آداپتاسیون).
•موجودات زنده به دو صورت آداپتاسیون می کنند:
1- ایجاد تغییر در خود (autoplastic adaptation) : در این حالت، ما خودمان را تغییر می دهیم تا با شرایط محیطی هماهنگ شویم. این نوع تغییر را "ژان پیاژه" زبان شناس، روانکاو و جانورشناس سوئیسی (1896-1980) accomodation می نامد. هر دو مثال قبل درباره آداپتاسیون نمونه هایی از تغییر در خود بودند.
2-ایجاد تغییر در محیط (alloplastic adaptation): در این حالت، ما محیط را به گونه ای دستکاری می کنیم که با نیازهای ما هماهنگ شود. مثلا هوا سرد می شود، ما بخاری های خانه را روشن می کنیم و با همان لباس های قبلی در خانه می نشینیم و همان فعالیت های قبلی را ادامه می دهیم، در اینجا به جای تغییر خود، تغییری در محیط ایجاد می کنیم. "کارل گوستاو یونگ" روانپزشک سوئیسی که در زمینه روانکاوی استاد پیاژه بود(1875-1961) این نوع آداپتاسیون را"assimilation" نامید.
•کار عملی:
در دفترچه یادداشت خود هر روز تغییراتی را که در محیط انجام می شود یادداشت کنید. سپس ببینید واکنش شما به این تغییرات چه بوده است. با تأمل بیشتر ارزیابی کنید کدام واکنش شما"accomodation" و کدام واکنش شما"assimilation" بوده است.
دیدگاه من این است که ما باید تعادلی بین این دو نوع تغییر ایجاد کنیم. اگر همواره در مقابل فشار محیط تغییر یابیم به جای سازگاری دچار سازشکاری شده ایم و اگر همواره محیط را تغییر دهیم به جای قدرت دچار بیماری قدرت شده ایم. از دیدگاه یونگی،"assimilation" سبک آداپتاسیون آنیموسی (نرینه روانی) است و"accomodation" ، سبک آداپتاسیون آنیمایی (مادینه روانی). توصیه یونگ تعادل بین آنیما و آنیموس در هر فرد است و البته این تعادل لزوما به معنای رفتار50 -50 نیست!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
موجودات زنده در تعامل با محیط خود رفتاری پویا دارند به این معنی که وقتی محیط زندگی تغییر می کند آنها نیز رفتار خود را تغییر می دهند تا شانس بقای بیشتری داشته باشند. به توانایی سازگاری موجودات زنده با تغییرات محیط "تطابق" یا "آداپتاسیون" (adaptation) گفته می شود.
مثال هایی از آداپتاسیون:
•فصل زمستان فرا می رسد، رویش گیاهان کاهش می یابد در نتیجه غذا برای حیوانات گیاهخوار کمتر در دسترس است. حیوانات گیاهخوار مجبورند فعالیت های خود را کاهش دهند تا نیاز کمتری به غذا داشته باشند. آنها کمتر از لانه خود بیرون می آیند، مدت بیشتری را در خواب به سر می برند و تولید مثل خود را متوقف می کنند (آداپتاسیون) در نتیجه برای حیوانات گیاهخوار ادامه بقا علیرغم کم شدن غذا ممکن می شود. از طرفی با کاهش جمعیت فعال حیوانات گیاهخوار در جنگل، حیوان گوشتخواری مثل خرس نیز دچار بحران کمبود مواد غذایی می شود. خرس نیز به این نتیجه می رسد که باید به یک دوره "ریاضت اقتصادی" تن دهد بنابراین به "خواب زمستانی" می رود (آداپتاسیون).
•دولت یارانه انرژی را حذف می کند. قیمت بنزین بالا می رود. کارمندان یک شرکت به این نتیجه می رسند که با نرخ جدید بنزین هزینه قابل توجهی را باید صرف ایاب و ذهاب شان کنند. آنها با مشورت با هم به این نتیجه می رسند که به جای این که هر کدام از آنها با وسیله نقلیه شخصی خود و به صورت تک سرنشین به شرکت بیاید، همکاران هر منطقه شهر هر ماه به صورت جمعی با ماشین یکی از همکاران به شرکت بیایند. با این کار هزینه ماهانه بنزین به طور متوسط برای هر کدامشان 20 درصد صرفه جویی می شود (آداپتاسیون).
•موجودات زنده به دو صورت آداپتاسیون می کنند:
1- ایجاد تغییر در خود (autoplastic adaptation) : در این حالت، ما خودمان را تغییر می دهیم تا با شرایط محیطی هماهنگ شویم. این نوع تغییر را "ژان پیاژه" زبان شناس، روانکاو و جانورشناس سوئیسی (1896-1980) accomodation می نامد. هر دو مثال قبل درباره آداپتاسیون نمونه هایی از تغییر در خود بودند.
2-ایجاد تغییر در محیط (alloplastic adaptation): در این حالت، ما محیط را به گونه ای دستکاری می کنیم که با نیازهای ما هماهنگ شود. مثلا هوا سرد می شود، ما بخاری های خانه را روشن می کنیم و با همان لباس های قبلی در خانه می نشینیم و همان فعالیت های قبلی را ادامه می دهیم، در اینجا به جای تغییر خود، تغییری در محیط ایجاد می کنیم. "کارل گوستاو یونگ" روانپزشک سوئیسی که در زمینه روانکاوی استاد پیاژه بود(1875-1961) این نوع آداپتاسیون را"assimilation" نامید.
•کار عملی:
در دفترچه یادداشت خود هر روز تغییراتی را که در محیط انجام می شود یادداشت کنید. سپس ببینید واکنش شما به این تغییرات چه بوده است. با تأمل بیشتر ارزیابی کنید کدام واکنش شما"accomodation" و کدام واکنش شما"assimilation" بوده است.
دیدگاه من این است که ما باید تعادلی بین این دو نوع تغییر ایجاد کنیم. اگر همواره در مقابل فشار محیط تغییر یابیم به جای سازگاری دچار سازشکاری شده ایم و اگر همواره محیط را تغییر دهیم به جای قدرت دچار بیماری قدرت شده ایم. از دیدگاه یونگی،"assimilation" سبک آداپتاسیون آنیموسی (نرینه روانی) است و"accomodation" ، سبک آداپتاسیون آنیمایی (مادینه روانی). توصیه یونگ تعادل بین آنیما و آنیموس در هر فرد است و البته این تعادل لزوما به معنای رفتار50 -50 نیست!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
یک جور معرفی کتاب :
"عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!"
اشعار نزار قبانی، شاعر آزادی خواه عرب، متولد 1922 دمشق- درگذشته 1988 لندن
ترجمه ی مهدی سرحدی
انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶
عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
از لانهی مهر و موم شدهات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است
مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار
بیسواد و بیخبر باقی بمان!
شركت مكن در جرم فحشا یا نوشتن!
زیرا كه در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!
اندیشیدن دربارهی گنجشكان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت میآید،
در عناوین روزنامهها،
در اوزان اشعار
و در باقیماندهی قهوهات!..
در بر همسرت استراحت نکن،
آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند،
اكنون زیر "كاناپه" هستند!..
خواندن كتابهای نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند،
مثل بید در قفسههای كتابخانه کاشته شدهاند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشهات آویزان باش!
سر از بشکهات بیرون نیاور
تا نبینی چهرهی این امت تجاوز شده را..
اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است
و ماهی و سیب و كودكان را میخورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، میبینی چراغ، قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا كفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، میبینی چراغت قرمز است.
یا اگر روزی بخواهی
صفحهی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اكتشاف آن بدانی،
یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
ای وانهاده!
ای بیهویت!
ای رانده شده از همهی نقشهها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای كه كشته شدهای، بی هیچ جنگی!
ای كه سرت را بریدهاند، بی آن كه خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نكن
خدا، بزدلان را به حضور نمیپذیرد...
@drsargolzaei
"عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!"
اشعار نزار قبانی، شاعر آزادی خواه عرب، متولد 1922 دمشق- درگذشته 1988 لندن
ترجمه ی مهدی سرحدی
انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶
عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
از لانهی مهر و موم شدهات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است
مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار
بیسواد و بیخبر باقی بمان!
شركت مكن در جرم فحشا یا نوشتن!
زیرا كه در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!
اندیشیدن دربارهی گنجشكان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت میآید،
در عناوین روزنامهها،
در اوزان اشعار
و در باقیماندهی قهوهات!..
در بر همسرت استراحت نکن،
آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند،
اكنون زیر "كاناپه" هستند!..
خواندن كتابهای نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها كه صبح فردا به دیدارت میآیند،
مثل بید در قفسههای كتابخانه کاشته شدهاند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشهات آویزان باش!
سر از بشکهات بیرون نیاور
تا نبینی چهرهی این امت تجاوز شده را..
اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است
و ماهی و سیب و كودكان را میخورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، میبینی چراغ، قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا كفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، میبینی چراغت قرمز است.
یا اگر روزی بخواهی
صفحهی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اكتشاف آن بدانی،
یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
ای وانهاده!
ای بیهویت!
ای رانده شده از همهی نقشهها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای كه كشته شدهای، بی هیچ جنگی!
ای كه سرت را بریدهاند، بی آن كه خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نكن
خدا، بزدلان را به حضور نمیپذیرد...
@drsargolzaei
دکلمه زیبای "وارطان سخن بگو" اثر احمد شاملو با صدای شاعر . این اثر را شاملو برای "وارطان سالاخانیان" سروده بود که در زندان زیر شکنجه سخن نگفته بود و جان داده بود ولی برای عبور از سد سانسور از کلمه ی "نازلی" به جای "وارطان" در نسخ چاپی استفاده شده است. اما در این دکلمه، از کلمه وارطان استفاده می کند.
«ــ وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
وارطان سخن نگفت;
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...
«ــ وارطان! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجهی ِ مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
وارطان سخن نگفت;
چو خورشید
از تیرهگی برآمد و در خون نشست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
شاملو
۱۳۳۳
@drsargolzaei
«ــ وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر ِ پنجره گُل داد یاس ِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
وارطان سخن نگفت;
سرافراز
دندان ِ خشم بر جگر ِ خسته بست و رفت...
«ــ وارطان! سخن بگو!
مرغ ِ سکوت، جوجهی ِ مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
وارطان سخن نگفت;
چو خورشید
از تیرهگی برآمد و در خون نشست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
شاملو
۱۳۳۳
@drsargolzaei
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ-قسمت اول
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((تو هرچه می خواهی، بخواه!))
دیشب دوباره در خواب به دمشق سفر کردم. همان محله های رویایی دمشق قدیم که افسانه های هزار و یک شب را تداعی میکردند. افسانه هایی که در آنها میتوانیم چراغ جادو را در گنجه های پستوی خانه پیدا کنیم. در راهروهای زیر زمین نمور خانه ای بزرگ، صندوق هایی است که اگر حوصله کنی و در تاریک روشن سنگین زیر زمین یکی یکی آنها را بگردی، قالیچه ی خاک گرفته ی لوله شده ای را ته یک صندوق چوبی سبز رنگ بزرگ پیدا خواهی کرد که از نشانه هایی حدس می زنی که باید قالیچه ی حضرت سلیمان باشد!
از باب شرقی وارد محله ((باب توما)) میشوم و از خیابان باریک ((حنانیه)) به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتم. هوا نه سرد است و نه گرم، همانطوری است که باید باشد، کوچه ها نه شلوغ اند و نه خلوت، همانطوراند که باید باشند! سمت راست خانه هایی قرار دارند که حیاط شان جلوتر از اتاق هاست و سمت چپ عمارت های قدیمی دوطبقه با پنجره های زیبای عربی که تقش هلال مهم ترین عنصر بصری آنها است و بالکن های کوچک که گلدان های باطروات به زیبایی چیده شده اند. دیوار های بلند این احساس را در تو بیدار میکنند که در کوچه ای باریک و تو در تو، اندک اندک غرق میشوی. کمی که جلوتر میروم، سمت راست یک نمازخانه ی کوچک با دیوار های سنگی می بینیم به وسعت یک اتاق کوچک. فضای داخل نمازخانه سرد است، شاید بخاطر دیوار های سنگی؛ و تاریک است، چون هیچ پنجره ای ندارد، غیر از همان در ورودی کوچک. اکنون زمستان است و خادمه ی پیر نمازخانه روی سکوی کنار در ورودی پاهایش را دراز کرده و پتویی روی پاهایش انداخته، منقل کوچکی کنار سکو گذاشته تا در باور خود گرمش کند! سلام میکنم و احترام میگذارم، اما میدانم که زبان یکدیگر را نمی فهیم و همین دایره ی صحبت را تنگ میکند. وقتی به محراب نماز خانه میرسم، شمع روشن میکنم، زانو میزنم، دست هایم را در هم گره میکنم تا دعا کنم اما چه دعایی؟ نمیدانم! گاهی موقع دعا سر در گم میشوم که چه بخواهم! گویی چیزی نمی خواهم و برای چیز به خصوصی دعا نمیکنم، تنها برای دعا کردن است که دعا میکنم. چند لحظه ای چشمانم را می بندم و به قلبم میگویم: ((تو هرچه می خواهی، بخواه!))
در همین لحظه کسی روی شانه هایم دست میگذارد. برمیگردم و نگاه میکنم، مردی قد بلند با لباس عربی گلدار و عرقچین سفید، از آنهایی که تونسی ها بر سر میگذارند؛ کنارم ایستاده است. در تاریکی نماز خانه به نظرم آشنا نمی آید، هر دو به هم سلام کرده و دست می دهیم و مصافحه میکنیم. نمیدانم چشمانم به تاریکی عادت کرد یا بوی عطر همیشگی اش باعث شد بشناسمش، یونس است، اهل تونس، لبم به لبخند باز میشود و یک با دیگر او در آغوش میگیرم و روبوسی میکنیم. با یونس در مدینه آشنا شدم، در مسجد النبی و در صف نماز ظهر. از ملاقات پیشین مدینه یک سال و نیم میگذرد و این بار در دمشق در نمازخانه ای قدیمی در خیابان حنانیه همدگیر را میبینیم. همراه میشویم و با هم به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتیم. در انتهای خیابان، در حاشیه ی سه راهی کوچه های باریک، به کلیسای حنانیه می رسیم که در زیر زمین قرار دارد. از پله های سنگی قدیمی پایین می رویم و در سالن اصلی کلیسا روی نیمکت ها ی چوبی می نشینیم، خانم معلمی برای گروهی از کودکان ماجرا یکی از قدیسین مسیحیت را تعریف میکند. وقتی بلند شدیم و با یونس به اتاق سنگی کنار اصلی رفتیم، دعوتم کرد که شام را با هم در خانه ای که مهمان بود، بخوریم، قبول کردم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((تو هرچه می خواهی، بخواه!))
دیشب دوباره در خواب به دمشق سفر کردم. همان محله های رویایی دمشق قدیم که افسانه های هزار و یک شب را تداعی میکردند. افسانه هایی که در آنها میتوانیم چراغ جادو را در گنجه های پستوی خانه پیدا کنیم. در راهروهای زیر زمین نمور خانه ای بزرگ، صندوق هایی است که اگر حوصله کنی و در تاریک روشن سنگین زیر زمین یکی یکی آنها را بگردی، قالیچه ی خاک گرفته ی لوله شده ای را ته یک صندوق چوبی سبز رنگ بزرگ پیدا خواهی کرد که از نشانه هایی حدس می زنی که باید قالیچه ی حضرت سلیمان باشد!
از باب شرقی وارد محله ((باب توما)) میشوم و از خیابان باریک ((حنانیه)) به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتم. هوا نه سرد است و نه گرم، همانطوری است که باید باشد، کوچه ها نه شلوغ اند و نه خلوت، همانطوراند که باید باشند! سمت راست خانه هایی قرار دارند که حیاط شان جلوتر از اتاق هاست و سمت چپ عمارت های قدیمی دوطبقه با پنجره های زیبای عربی که تقش هلال مهم ترین عنصر بصری آنها است و بالکن های کوچک که گلدان های باطروات به زیبایی چیده شده اند. دیوار های بلند این احساس را در تو بیدار میکنند که در کوچه ای باریک و تو در تو، اندک اندک غرق میشوی. کمی که جلوتر میروم، سمت راست یک نمازخانه ی کوچک با دیوار های سنگی می بینیم به وسعت یک اتاق کوچک. فضای داخل نمازخانه سرد است، شاید بخاطر دیوار های سنگی؛ و تاریک است، چون هیچ پنجره ای ندارد، غیر از همان در ورودی کوچک. اکنون زمستان است و خادمه ی پیر نمازخانه روی سکوی کنار در ورودی پاهایش را دراز کرده و پتویی روی پاهایش انداخته، منقل کوچکی کنار سکو گذاشته تا در باور خود گرمش کند! سلام میکنم و احترام میگذارم، اما میدانم که زبان یکدیگر را نمی فهیم و همین دایره ی صحبت را تنگ میکند. وقتی به محراب نماز خانه میرسم، شمع روشن میکنم، زانو میزنم، دست هایم را در هم گره میکنم تا دعا کنم اما چه دعایی؟ نمیدانم! گاهی موقع دعا سر در گم میشوم که چه بخواهم! گویی چیزی نمی خواهم و برای چیز به خصوصی دعا نمیکنم، تنها برای دعا کردن است که دعا میکنم. چند لحظه ای چشمانم را می بندم و به قلبم میگویم: ((تو هرچه می خواهی، بخواه!))
در همین لحظه کسی روی شانه هایم دست میگذارد. برمیگردم و نگاه میکنم، مردی قد بلند با لباس عربی گلدار و عرقچین سفید، از آنهایی که تونسی ها بر سر میگذارند؛ کنارم ایستاده است. در تاریکی نماز خانه به نظرم آشنا نمی آید، هر دو به هم سلام کرده و دست می دهیم و مصافحه میکنیم. نمیدانم چشمانم به تاریکی عادت کرد یا بوی عطر همیشگی اش باعث شد بشناسمش، یونس است، اهل تونس، لبم به لبخند باز میشود و یک با دیگر او در آغوش میگیرم و روبوسی میکنیم. با یونس در مدینه آشنا شدم، در مسجد النبی و در صف نماز ظهر. از ملاقات پیشین مدینه یک سال و نیم میگذرد و این بار در دمشق در نمازخانه ای قدیمی در خیابان حنانیه همدگیر را میبینیم. همراه میشویم و با هم به طرف کلیسای حنانیه به راه می افتیم. در انتهای خیابان، در حاشیه ی سه راهی کوچه های باریک، به کلیسای حنانیه می رسیم که در زیر زمین قرار دارد. از پله های سنگی قدیمی پایین می رویم و در سالن اصلی کلیسا روی نیمکت ها ی چوبی می نشینیم، خانم معلمی برای گروهی از کودکان ماجرا یکی از قدیسین مسیحیت را تعریف میکند. وقتی بلند شدیم و با یونس به اتاق سنگی کنار اصلی رفتیم، دعوتم کرد که شام را با هم در خانه ای که مهمان بود، بخوریم، قبول کردم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
بریده ای از یک سفرنامه غیر قابل چاپ-قسمت دوم
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((اگر مادر زنت چیز خور کردن میدانست))
یعقوب، میزبان یونس، از آشوری های سوریه بود. آشنایی شان با یونس به روابط تجاری برمیگشت. هردو بازرگان بودند و با هم داد و ستد میکردند. خانه یعقوب از همان خانه های هزار و یک شبی بود. از راهرو که وارد شدیم به حیاط بزرگی رسیدیم با حوض شش ضلعی در میان آن. حیاط آب و جارو شده بود و عطر خاک نم دار در هوا پیچیده بود. هوا بعد از غروب سرد شده بود و بخاطر بخاری که در اتاق روشن بود، پشت پنجره ها بخار گرفته بود. چای شیرین خوردیم و توت فرنگی که در آن فصل ایران سابقه نداشت اما در سوریه میوه فصل بود. سفره پهن شد و برنج عربی پر از ادویه خوردیم و خاطرات یعقوب را شنیدیم که از ازدواجش میگفت. هنوز هم با گذشت بیست سال از ازدواج اش میخواست بداند نظر من در مورد اینکه داماد را ((چیز خور)) کنند تا همه شرایط خانواده عروس را بپذیرد، چیست! خیال میکرد چنین بلایی سرش آمده است، که خیلی زود تمام شرایط را پذیرفته بود! نمیدانستم چه جوابی بدهم، سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، ولی برایش مهم بود که نظر مرا بداند. گفتم اگر مادر زن ات چیز خور کردن میدانست، بعد ها همچنان چیز خورت میکرد که پس از بیست سال از اینکه شرایط آنها را پذیرفته ای، اظهار پشیمانی نکنی. خندید ولی فکر میکنم که هنوز هم روی اعتقاد خودش مانده بود. مجبور بودم زود خداحافظی کنم، چون دَرِ هتل قبل از ساعت 10 شب بسته میشد. اما قرار گذاشتیم که فردا یونس و یعقوب را در حجره ی یعقوب در بازار حمیدیه بینیم. با اینکه 10 دقیقه قبل از ساعت 10 به در هتل رسیدم، در را چفت و بند کرده بودند و نگهبان پیر که با آن سبیل های کلفت سفید زیر پتویش روی مبلی در لابی هتل دراز کشیده بود، خیلی زورش آمد که مجبور شده بود در را برایم بازکند. هم اتاقی ها خوابیده بودند و توی تاریکی به زحمت خودم را به تختم رساندم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((اگر مادر زنت چیز خور کردن میدانست))
یعقوب، میزبان یونس، از آشوری های سوریه بود. آشنایی شان با یونس به روابط تجاری برمیگشت. هردو بازرگان بودند و با هم داد و ستد میکردند. خانه یعقوب از همان خانه های هزار و یک شبی بود. از راهرو که وارد شدیم به حیاط بزرگی رسیدیم با حوض شش ضلعی در میان آن. حیاط آب و جارو شده بود و عطر خاک نم دار در هوا پیچیده بود. هوا بعد از غروب سرد شده بود و بخاطر بخاری که در اتاق روشن بود، پشت پنجره ها بخار گرفته بود. چای شیرین خوردیم و توت فرنگی که در آن فصل ایران سابقه نداشت اما در سوریه میوه فصل بود. سفره پهن شد و برنج عربی پر از ادویه خوردیم و خاطرات یعقوب را شنیدیم که از ازدواجش میگفت. هنوز هم با گذشت بیست سال از ازدواج اش میخواست بداند نظر من در مورد اینکه داماد را ((چیز خور)) کنند تا همه شرایط خانواده عروس را بپذیرد، چیست! خیال میکرد چنین بلایی سرش آمده است، که خیلی زود تمام شرایط را پذیرفته بود! نمیدانستم چه جوابی بدهم، سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، ولی برایش مهم بود که نظر مرا بداند. گفتم اگر مادر زن ات چیز خور کردن میدانست، بعد ها همچنان چیز خورت میکرد که پس از بیست سال از اینکه شرایط آنها را پذیرفته ای، اظهار پشیمانی نکنی. خندید ولی فکر میکنم که هنوز هم روی اعتقاد خودش مانده بود. مجبور بودم زود خداحافظی کنم، چون دَرِ هتل قبل از ساعت 10 شب بسته میشد. اما قرار گذاشتیم که فردا یونس و یعقوب را در حجره ی یعقوب در بازار حمیدیه بینیم. با اینکه 10 دقیقه قبل از ساعت 10 به در هتل رسیدم، در را چفت و بند کرده بودند و نگهبان پیر که با آن سبیل های کلفت سفید زیر پتویش روی مبلی در لابی هتل دراز کشیده بود، خیلی زورش آمد که مجبور شده بود در را برایم بازکند. هم اتاقی ها خوابیده بودند و توی تاریکی به زحمت خودم را به تختم رساندم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت سوم
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
(( عمر خیام !))
نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود که ما به دیوار مسجد اموی تکیه زده بودیم . یک پدر و دختر ژاپنی برای بازدید آمده بودند و مشغول عکس گرفتن بودند. پیرمرد اشاره کرد که می شود از آن دو عکس بگیرم. بلند شدم و با لبخند به سمت شان رفتیم، دوربین را که می گرفتم حال و احوالی کردیم و گفتم که سال قبل ژاپن بودم. گل از گلش شکفت، استاد دانشگاهی در اوزاکا بود. همین ماجرا باعث شد که بعد از عکسبرداری کنار من و یونس بنشینند و من از خاطرات یوکوهاما تعریف کردم. از شب های آگوست که گروه های موسیقی جوانان مشغول نوازندگی در معابر هستند و مردم دورشان جمع می شوند. از پارک ساحلی یوکوهاما که نامزدهای جوان دو به دو روی چمن هایش می نشینند و یک گیتاریست جوان بی توجه به آنچه اطرافش می گذرد، آرام ارام گیتار می نوازد و اقیانوس با همه ی بزرگی اش در سکوت گوش می دهد .
((ناکامورا)) خوشحال بود که من از ژاپن خوشم آمده، دوست داشت چیزی از ایران بگوید که تلافی شود، کمی فکر کرد و گفت: ((عمر خیام!)) و من این بار گل از گل ام شکفت و شروع کردم:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهی از روی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
((ناکامورا)) بدش نمی آمد که بیشتر گپ بزنیم ولی دخترش چند بار به ساعت اش نگاه کرد و همه ی ما منظورش را فهمیدیم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
(( عمر خیام !))
نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود که ما به دیوار مسجد اموی تکیه زده بودیم . یک پدر و دختر ژاپنی برای بازدید آمده بودند و مشغول عکس گرفتن بودند. پیرمرد اشاره کرد که می شود از آن دو عکس بگیرم. بلند شدم و با لبخند به سمت شان رفتیم، دوربین را که می گرفتم حال و احوالی کردیم و گفتم که سال قبل ژاپن بودم. گل از گلش شکفت، استاد دانشگاهی در اوزاکا بود. همین ماجرا باعث شد که بعد از عکسبرداری کنار من و یونس بنشینند و من از خاطرات یوکوهاما تعریف کردم. از شب های آگوست که گروه های موسیقی جوانان مشغول نوازندگی در معابر هستند و مردم دورشان جمع می شوند. از پارک ساحلی یوکوهاما که نامزدهای جوان دو به دو روی چمن هایش می نشینند و یک گیتاریست جوان بی توجه به آنچه اطرافش می گذرد، آرام ارام گیتار می نوازد و اقیانوس با همه ی بزرگی اش در سکوت گوش می دهد .
((ناکامورا)) خوشحال بود که من از ژاپن خوشم آمده، دوست داشت چیزی از ایران بگوید که تلافی شود، کمی فکر کرد و گفت: ((عمر خیام!)) و من این بار گل از گل ام شکفت و شروع کردم:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهی از روی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
((ناکامورا)) بدش نمی آمد که بیشتر گپ بزنیم ولی دخترش چند بار به ساعت اش نگاه کرد و همه ی ما منظورش را فهمیدیم .
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت چهارم
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!))
به تنهایی در بازار حمیدیه راه می رفتم، یادم بود که همسفران شکلات سوغاتی می خرند، از شکلات های سوریه تعریف می کردند، وارد مغازه ای شدم که انواع شکلات را در قفسه ها چیده بود، چند نمونه شکلات خریدم، کنار دخل مغازه، وقت حساب کتاب، چشمم به پلاک های فلزی کوچکی افتاد به شکل نعل، روی شان صلیبی حک شده بود و نوشته بود ((ذِکرِ تعمیدی)) یعنی ((یادبود غسل تعمید من))
با دیدن آنها به یاد ((ویکتوریا)) افتادم. چند بار برایش یادبودهای مذهبی سوغاتی برده بودم، یکی از پلاک ها را برداشتم و در کنار بقیه ی خریدهایم گذاشتم، فروشنده پرسید ((مسیحی هستی؟)) گفتم ((نه، برای یک دوست مسیحی می خرم)) .گفت ((اهل کجایی؟)) گفتم: ((ایران، البته دوستم آمریکایی است!)) بدجوری نگاهم کرد و گفت: آمریکایی ها آدم های بدی هستند. گفتم ((دوست من آدم خوبی است)) و توی دل ام گفتم ((همه جا خوب و بد دارد!)) از مغازه که بیرون آمدم توی فکر ((ویکتوریا)) بودم، دفعه ی قبل از ارمنستان برایش یک صلیب چوبی و یک دستمال متبرک سوغاتی برده بودم. صلیب را از ((اِجمیازین)) خریدم. به قول خانم معلمی که همراه مان بود ((واتیکان ارامنه)). چند ساعتی آنجا بودیم. در موزه اش تکه ای از یک نیزه بود که می گفتند همان نیزه ای است که به پهلوی مسیح روی صلیب فرو شده است و قطعه ای چوب که می گفتند تکه ای از کشتی نوح است. یک اتاق زیرزمینی پیدا کردم که خیلی دلم می خواست یواشکی بروم داخلش و سر و گوشی آب بدهم، اما ترسیدم شاید این کار توهین به مقدسات باشد، دوست ندارم به مقدسات مردم توهین کنم. در مورد خیلی چیزها در اجمازین کنجکاو بودم ولی هیچ کس علاقمند به پاسخ گفتن نبود. آخرش بی خیال شدم و مثل توریست ها به عکس یادگاری گرفتن و خرید کردن بسنده کردم. صلیبی که برای ویکتوریا خریدم، حاصل آن لحظه بود. دستمال متبرک هم حکایتی دارد. در کنار یک صومعه قدیمی یک باغ بزرگ گردو بود که تمام شاخه های درختان آن را دستمال بسته بودند، قطعا برای نذر و حاجت گرفتن. به همسفرم ((رضا)) گفتم حتما هرکس دستمالش ناپدید شود، حاجت اش برآورده میشود پس میخواهم کمک کنم حاجت سه نفر برآورده شود. سه تا از دستمال ها را باز کردم، یکی از آنها قسمت ویکتوریا شد. ویکتوریا خیلی معصوم بود، آنقدر که حاضرنشده بود فیلم ((آخرین وسوسه های مسیح)) را تماشا کند، چرا که واتیکان نمایش این فیلم را ممنوع کرده بود! به او گفتم به نظر من این فیلم توصیف بسیار زیبایی از یک پیامبر است، مهم نیست که واقعیت تاریخی چه بوده است، مهم است که این فیلم احساس درونی پیامبر را به زیبایی باز کرده است. ویکتوریا حاضر شد فیلم را ببیند و گفت: ((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!)).
@drsargolzari
drsargolzaei.com
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!))
به تنهایی در بازار حمیدیه راه می رفتم، یادم بود که همسفران شکلات سوغاتی می خرند، از شکلات های سوریه تعریف می کردند، وارد مغازه ای شدم که انواع شکلات را در قفسه ها چیده بود، چند نمونه شکلات خریدم، کنار دخل مغازه، وقت حساب کتاب، چشمم به پلاک های فلزی کوچکی افتاد به شکل نعل، روی شان صلیبی حک شده بود و نوشته بود ((ذِکرِ تعمیدی)) یعنی ((یادبود غسل تعمید من))
با دیدن آنها به یاد ((ویکتوریا)) افتادم. چند بار برایش یادبودهای مذهبی سوغاتی برده بودم، یکی از پلاک ها را برداشتم و در کنار بقیه ی خریدهایم گذاشتم، فروشنده پرسید ((مسیحی هستی؟)) گفتم ((نه، برای یک دوست مسیحی می خرم)) .گفت ((اهل کجایی؟)) گفتم: ((ایران، البته دوستم آمریکایی است!)) بدجوری نگاهم کرد و گفت: آمریکایی ها آدم های بدی هستند. گفتم ((دوست من آدم خوبی است)) و توی دل ام گفتم ((همه جا خوب و بد دارد!)) از مغازه که بیرون آمدم توی فکر ((ویکتوریا)) بودم، دفعه ی قبل از ارمنستان برایش یک صلیب چوبی و یک دستمال متبرک سوغاتی برده بودم. صلیب را از ((اِجمیازین)) خریدم. به قول خانم معلمی که همراه مان بود ((واتیکان ارامنه)). چند ساعتی آنجا بودیم. در موزه اش تکه ای از یک نیزه بود که می گفتند همان نیزه ای است که به پهلوی مسیح روی صلیب فرو شده است و قطعه ای چوب که می گفتند تکه ای از کشتی نوح است. یک اتاق زیرزمینی پیدا کردم که خیلی دلم می خواست یواشکی بروم داخلش و سر و گوشی آب بدهم، اما ترسیدم شاید این کار توهین به مقدسات باشد، دوست ندارم به مقدسات مردم توهین کنم. در مورد خیلی چیزها در اجمازین کنجکاو بودم ولی هیچ کس علاقمند به پاسخ گفتن نبود. آخرش بی خیال شدم و مثل توریست ها به عکس یادگاری گرفتن و خرید کردن بسنده کردم. صلیبی که برای ویکتوریا خریدم، حاصل آن لحظه بود. دستمال متبرک هم حکایتی دارد. در کنار یک صومعه قدیمی یک باغ بزرگ گردو بود که تمام شاخه های درختان آن را دستمال بسته بودند، قطعا برای نذر و حاجت گرفتن. به همسفرم ((رضا)) گفتم حتما هرکس دستمالش ناپدید شود، حاجت اش برآورده میشود پس میخواهم کمک کنم حاجت سه نفر برآورده شود. سه تا از دستمال ها را باز کردم، یکی از آنها قسمت ویکتوریا شد. ویکتوریا خیلی معصوم بود، آنقدر که حاضرنشده بود فیلم ((آخرین وسوسه های مسیح)) را تماشا کند، چرا که واتیکان نمایش این فیلم را ممنوع کرده بود! به او گفتم به نظر من این فیلم توصیف بسیار زیبایی از یک پیامبر است، مهم نیست که واقعیت تاریخی چه بوده است، مهم است که این فیلم احساس درونی پیامبر را به زیبایی باز کرده است. ویکتوریا حاضر شد فیلم را ببیند و گفت: ((وقتی تو توصیه میکنی، مطمئنم که گناه نیست!)).
@drsargolzari
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
بریده ای از یک سفرنامه ی غیر قابل چاپ- قسمت آخر
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((خوابم؟ یا بیدارم؟ تو با منی با من))
از تعجب خشکم زد، خواننده ی ارمنی به زبان فارسی آواز می خواند! با همسفرم به دنبال ((مسجد کبود ایروان)) می گشتیم. از چهار راه خیابان ((نالبندیان)) که گذشتیم سمت راست، داخل پارک، کافه ای بود با چراغ های فلورسنت آبی و صدای موسیقی می آمد. خسته شده بودیم. گفتیم همین جا می نشینیم، یک نوشیدنی می خوریم و خستگی در می کنیم تا هنگام اذان مغرب به مسجد کبود برویم. وارد کافه که شدیم بر خلاف انتظار دیدیم موسیقی زنده است. مرد مو بوری گیتار می زد، مردی مو مشکی پیانو می نواخت و خانم جوانی می خواند. تا نشستیم آهنگ قبلی تمام شد و آهنگ جدیدی را شروع کردند، بلافاصله بعد از نشستن ما، یک آهنگ ایرانی بود: ((خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من)) جا خوردیم! یعنی به سرعت فهمیدند ما ایرانی هستیم و یک آهنگ ایرانی را شروع کردند؟ آهنگ زیبایی بود، قبلا بارها شنیده بودم. زیر لب با خواننده همخوانی می کردم. آهنگ که تمام شد، کنجکاوی بی طاقتم کرد. با اینکه در این گونه موارد آدم کم رویی هستم، بلند شدم و جلوی سن رفتم، یک کلمه فارسی نمی دانستند! اصلا هم نفهمیده بودند که ما ایرانی هستیم! طبق فهرست دفتر نت هاشان می خواندند و ورق به ورق پیش می رفتند و ((تصادفأ)) همزمان با ورود ما دفترچه ی نت ها به تنها آواز ایرانی موجود در دفتر رسیده بود و آنها شروع به نواختن و خواندن کرده بودند. این خُنیاگران ناشناس مجرایی شده بودند تا هستی ما را آنجا بنشاند! به ((رضا)) گفتم: ((امشب قرار است همچنین جا بمانیم، راحت بنشین!)) و نشستیم، برنامه آن شب مان را تغییر دادیم. به جای ((مسجد آبی)) در ((کافه ی آبی)) نشستیم: أینَمَا تَوَلَّوا فَثُمَّ وَجه ُ اللهِ، مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه!
در همان سفر ارمنستان بود که شبی در جستجوی آدرسی بودم، جهت یابی ام اصلا تعریفی ندارد، به راحتی راه گم میکنم و به دشواری پیدا! تقریبا گم شده بودم. به تمامی ناشناس و غریب. مردی با چهره ی شکسته و لباسی مندرس وجعبه ابزاری در دست میگذشت، پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: ((اهل کجایی ؟)) گفتم: ((ایران)) گل از گل اش شکفت وفوری گفت: ((عمر خیام! عمر خیام!)) تعجب کردم که خیام را میشناسد، نه فارسی میدانست و نه انگلیسی! رباعیات خیام را به روسی خوانده بود!
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
هزار و یک شب میان خواب و بیداری
#دکترمحمدرضاسرگلزایی- هزار و سیصد و هشتاد و سه
((خوابم؟ یا بیدارم؟ تو با منی با من))
از تعجب خشکم زد، خواننده ی ارمنی به زبان فارسی آواز می خواند! با همسفرم به دنبال ((مسجد کبود ایروان)) می گشتیم. از چهار راه خیابان ((نالبندیان)) که گذشتیم سمت راست، داخل پارک، کافه ای بود با چراغ های فلورسنت آبی و صدای موسیقی می آمد. خسته شده بودیم. گفتیم همین جا می نشینیم، یک نوشیدنی می خوریم و خستگی در می کنیم تا هنگام اذان مغرب به مسجد کبود برویم. وارد کافه که شدیم بر خلاف انتظار دیدیم موسیقی زنده است. مرد مو بوری گیتار می زد، مردی مو مشکی پیانو می نواخت و خانم جوانی می خواند. تا نشستیم آهنگ قبلی تمام شد و آهنگ جدیدی را شروع کردند، بلافاصله بعد از نشستن ما، یک آهنگ ایرانی بود: ((خوابم یا بیدارم ؟ تو با منی با من)) جا خوردیم! یعنی به سرعت فهمیدند ما ایرانی هستیم و یک آهنگ ایرانی را شروع کردند؟ آهنگ زیبایی بود، قبلا بارها شنیده بودم. زیر لب با خواننده همخوانی می کردم. آهنگ که تمام شد، کنجکاوی بی طاقتم کرد. با اینکه در این گونه موارد آدم کم رویی هستم، بلند شدم و جلوی سن رفتم، یک کلمه فارسی نمی دانستند! اصلا هم نفهمیده بودند که ما ایرانی هستیم! طبق فهرست دفتر نت هاشان می خواندند و ورق به ورق پیش می رفتند و ((تصادفأ)) همزمان با ورود ما دفترچه ی نت ها به تنها آواز ایرانی موجود در دفتر رسیده بود و آنها شروع به نواختن و خواندن کرده بودند. این خُنیاگران ناشناس مجرایی شده بودند تا هستی ما را آنجا بنشاند! به ((رضا)) گفتم: ((امشب قرار است همچنین جا بمانیم، راحت بنشین!)) و نشستیم، برنامه آن شب مان را تغییر دادیم. به جای ((مسجد آبی)) در ((کافه ی آبی)) نشستیم: أینَمَا تَوَلَّوا فَثُمَّ وَجه ُ اللهِ، مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه!
در همان سفر ارمنستان بود که شبی در جستجوی آدرسی بودم، جهت یابی ام اصلا تعریفی ندارد، به راحتی راه گم میکنم و به دشواری پیدا! تقریبا گم شده بودم. به تمامی ناشناس و غریب. مردی با چهره ی شکسته و لباسی مندرس وجعبه ابزاری در دست میگذشت، پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: ((اهل کجایی ؟)) گفتم: ((ایران)) گل از گل اش شکفت وفوری گفت: ((عمر خیام! عمر خیام!)) تعجب کردم که خیام را میشناسد، نه فارسی میدانست و نه انگلیسی! رباعیات خیام را به روسی خوانده بود!
@drsargolzaei
drsargolzaei.com