#مقاله
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت اول
▫️کتاب هایی که بچه ها را با طبیعت آشنا می کند
در جامعه شهر نشینی ارتباط ما با طبیعت کم رنگ یا قطع می شود. کودکان ما به جای طبیعت با بازنمایی مصنوعی طبیعت سر و کار دارند. مثلا ما به جای جنگل با پارک در ارتباط هستیم یا به جای دریا چه با استخر در ارتباط هستیم. این باعث می شود بسیاری از مفاهیم که در زندگی طبیعی برای ما ملموس هستند در زندگی شهر نشینی برای ما ناملموس و غریب باشند و کسی باید آن را برای ما توضیح بدهد و روایت کند. یکی از آنها مسئله زاد و ولد و مرگ است. کودکی که د رروستا بزرگ می شود ، زاد و ولد و تناسل را می بیند. بارداری و زایمان حیوانات را می بیند .بنابراین برای او دیگر مسائلی مثل تولد بچه سؤال نمی شود برای اینکه در انواع موجودات زنده ای که در اطرافش هستند این پدیده را می بیند و درک می کند. اما برای کودک شهری به دلیل اینکه اینها را نمی بیند برایش سوال می شود. یکی از مسائل مهم برای پدر و مادرها این است که چطور تولد بچه و مسئله مرگ را به کودکشان انتقال بدهند.کسی که در روستا یا محیط طبیعی زندگی می کند و ترتیب فصول و مرگ فصلی گیاهان و درختان و جانوران اطرافش را می بیند همه اینها برایش ملموس می شوند و بدون اینکه درباره اینها نیاز به فرضیه سازی باشد به عنوان بخشی از زندگی با آن کنار می آید بدون اینکه دنبال توضیحی از آن باشد. اما باز کودک شهر نشین به دلیل اینکه از همه اینها دور است وقتی کسی در اطرافش فوت می کند شگفت زده می شود و دنبال توضیح می گردد که چگونه این اتفاق افتاد. در حالی که این اتفاق همیشه وجود دارد و دیوارهای زندگی شهر نشینی نمی گذارد که سوگواری همسایه طبقه بالایی را ببیند و وقتی این اتفاق برای خودش می افتد به نوعی جا می خورد، شگفت زده می شود و نمی تواند آن را درک کند. یا یکی از مسائلی که در زندگی شهر نشینی وجود دارد این است که ما مراحل تولید غذایی که می خوریم را نمی بینیم. مثلا می رویم میوه فروشی میوه را می خریم. یا گوشت و نان و برنج و بقیه مواد را خیلی راحت و سریع تهیه می کنیم. در سوپر مارکت انواع نان وجود دارد. اما کسی که در روستا زندگی می کند از زمانی که زمین را شخم می زنند و بذر را می کارند و درو می کنند و گندم آرد و آرد خمیر می شود و نان درست می کنند را از نزدیک می بیند. لحظه به لحظه آن را حس می کند. در واقع داستانی که این نان طی کرده تا به سفره آنها برسد برایش ملموس است و دیگر لازم نیست کسی به او این مراحل را توضیح بدهد. اما در زندگی شهر نشینی ذهن کودک ما دچار این سوء تفاهم می شود که محصول به راحتی خرید از سوپر مارکت تولید می شود. قابل انتظار است که برای کودک شهری نان یا میوه آن عزت و احترام را نداشته باشد. درنتیجه طبیعی ترین مسائل زندگی او از سیر طبیعی جدا می شود. برای اینکه سیر طبیعی را به ذهن کودک شهری نزدیک کنیم نیاز است به بچه هایمان از طریق کتاب های مصور و فیلم های مستند پدیده هایی راکه در طبیعت نمی توانند ببینند، به شکل عکس و توضیحات علمی نشان بدهیم. یعنی باید کاری کنیم که فرصت داشته باشند اتفاقاتی را که در طبیعت می افتد بدون داوری و تفسیر مشاهده کنند تا برایشان ملموس شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت اول
▫️کتاب هایی که بچه ها را با طبیعت آشنا می کند
در جامعه شهر نشینی ارتباط ما با طبیعت کم رنگ یا قطع می شود. کودکان ما به جای طبیعت با بازنمایی مصنوعی طبیعت سر و کار دارند. مثلا ما به جای جنگل با پارک در ارتباط هستیم یا به جای دریا چه با استخر در ارتباط هستیم. این باعث می شود بسیاری از مفاهیم که در زندگی طبیعی برای ما ملموس هستند در زندگی شهر نشینی برای ما ناملموس و غریب باشند و کسی باید آن را برای ما توضیح بدهد و روایت کند. یکی از آنها مسئله زاد و ولد و مرگ است. کودکی که د رروستا بزرگ می شود ، زاد و ولد و تناسل را می بیند. بارداری و زایمان حیوانات را می بیند .بنابراین برای او دیگر مسائلی مثل تولد بچه سؤال نمی شود برای اینکه در انواع موجودات زنده ای که در اطرافش هستند این پدیده را می بیند و درک می کند. اما برای کودک شهری به دلیل اینکه اینها را نمی بیند برایش سوال می شود. یکی از مسائل مهم برای پدر و مادرها این است که چطور تولد بچه و مسئله مرگ را به کودکشان انتقال بدهند.کسی که در روستا یا محیط طبیعی زندگی می کند و ترتیب فصول و مرگ فصلی گیاهان و درختان و جانوران اطرافش را می بیند همه اینها برایش ملموس می شوند و بدون اینکه درباره اینها نیاز به فرضیه سازی باشد به عنوان بخشی از زندگی با آن کنار می آید بدون اینکه دنبال توضیحی از آن باشد. اما باز کودک شهر نشین به دلیل اینکه از همه اینها دور است وقتی کسی در اطرافش فوت می کند شگفت زده می شود و دنبال توضیح می گردد که چگونه این اتفاق افتاد. در حالی که این اتفاق همیشه وجود دارد و دیوارهای زندگی شهر نشینی نمی گذارد که سوگواری همسایه طبقه بالایی را ببیند و وقتی این اتفاق برای خودش می افتد به نوعی جا می خورد، شگفت زده می شود و نمی تواند آن را درک کند. یا یکی از مسائلی که در زندگی شهر نشینی وجود دارد این است که ما مراحل تولید غذایی که می خوریم را نمی بینیم. مثلا می رویم میوه فروشی میوه را می خریم. یا گوشت و نان و برنج و بقیه مواد را خیلی راحت و سریع تهیه می کنیم. در سوپر مارکت انواع نان وجود دارد. اما کسی که در روستا زندگی می کند از زمانی که زمین را شخم می زنند و بذر را می کارند و درو می کنند و گندم آرد و آرد خمیر می شود و نان درست می کنند را از نزدیک می بیند. لحظه به لحظه آن را حس می کند. در واقع داستانی که این نان طی کرده تا به سفره آنها برسد برایش ملموس است و دیگر لازم نیست کسی به او این مراحل را توضیح بدهد. اما در زندگی شهر نشینی ذهن کودک ما دچار این سوء تفاهم می شود که محصول به راحتی خرید از سوپر مارکت تولید می شود. قابل انتظار است که برای کودک شهری نان یا میوه آن عزت و احترام را نداشته باشد. درنتیجه طبیعی ترین مسائل زندگی او از سیر طبیعی جدا می شود. برای اینکه سیر طبیعی را به ذهن کودک شهری نزدیک کنیم نیاز است به بچه هایمان از طریق کتاب های مصور و فیلم های مستند پدیده هایی راکه در طبیعت نمی توانند ببینند، به شکل عکس و توضیحات علمی نشان بدهیم. یعنی باید کاری کنیم که فرصت داشته باشند اتفاقاتی را که در طبیعت می افتد بدون داوری و تفسیر مشاهده کنند تا برایشان ملموس شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت دوم
▫️کتاب های علمی و تفکر استقرایی
بخش بزرگی از دنیا از نظر کیفیت زندگی از ما توسعه یافته تر است، چه از نظر کیفیت زندگی مادّی (رفاه) و سلامت جسمانی و چه از نظر کیفیت زندگی روانی و فرهنگی . تفاوت اصلی آن ها با ما تفاوت ژنتیکی و اقلیمی نیست بلکه تفاوت در سبک تفکر است. آنها با تفکر علمی استقرایی به جهان نگاه می کنند. یعنی جهان را با دقّت مشاهده می کنند، فرضیه سازی می کنند و فرضیه هایشان را آزمون می کنند و در نتیجه قواعد تعامل با جهان را کشف و چارچوب بندی می کنند. پیش فرض تفکر علمی- استقرائی «نمی دانم» است، نمی دانمی که منجر به تولید دانش می شود. ولی ما در یک «می دانم» بزرگ اسطوره محور زندگی می کنیم. ما ارتباطمان با این تفکر علمی استقرایی ضعیف است. تفکر ما تفکر قیاسی است که از حیث مراحل رشد تفکر بدوی تر از تفکر استقرایی است. یعنی ما یک سری کلان روایت ها یک سری قصه های بزرگ را باور می کنیم و بعد جهان را بر طبق آن قصه های بزرگ سازماندهی می کنیم. یعنی جهان را مشاهده نمی کنیم بلکه در جهان به دنبال بازنمایی قصه های بزرگ می کردیم. البته وقتی می گویم "ما" منظورم عموم مردم جامعه ی ماست نه دانشمندان. این تفکر که مبتنی بر باور کلان روایت هاست تفکراسطوره ای است یعنی تفکر از کل به جز. به نظر من خیلی مهم است که بچه های ما با تفکر علمی استقرایی آشنا شوند. یعنی تفکری که از مشاهده به فرضیه سازی می رسد و سپس به آزمون فرضیه ها، این که چگونه فرضیه هایمان را آزمون می کنیم و چگونه فرضیه ها را رد می کنیم. یک بحث بسیار مهم در تفکر علمی این است که ما پذیرش روانی رد شدن و ابطال فرضیه ها مان را داشته باشیم. ما اغلب وقتی که فرضیه می سازیم تمایل داریم فرضیه ها را به اثبات برسانیم. بنابراین آموزش اینکه چگونه فرضیه های مختلف ایجاد می شوند و چطور آزمون می شوند و چطور ابطال می شوند و پژوهشگر چگونه از ایده ای که خلق کرده است کنار می کشد و آن ایده را از ذهنش کنار می گذارد آموزشی ضروری است. یکی از نکاتی که بچه ها باید آموزش ببینند همین فرضیه سازی و پذیرش رد شدن فرضیه ها است، اگر قرار باشد در آینده با یک تفکّر واقع بینانه و یک تفکّر علمی به جهان نگاه کنند و زندگیشان را به سمت کیفیت بهتری پیش ببرند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت دوم
▫️کتاب های علمی و تفکر استقرایی
بخش بزرگی از دنیا از نظر کیفیت زندگی از ما توسعه یافته تر است، چه از نظر کیفیت زندگی مادّی (رفاه) و سلامت جسمانی و چه از نظر کیفیت زندگی روانی و فرهنگی . تفاوت اصلی آن ها با ما تفاوت ژنتیکی و اقلیمی نیست بلکه تفاوت در سبک تفکر است. آنها با تفکر علمی استقرایی به جهان نگاه می کنند. یعنی جهان را با دقّت مشاهده می کنند، فرضیه سازی می کنند و فرضیه هایشان را آزمون می کنند و در نتیجه قواعد تعامل با جهان را کشف و چارچوب بندی می کنند. پیش فرض تفکر علمی- استقرائی «نمی دانم» است، نمی دانمی که منجر به تولید دانش می شود. ولی ما در یک «می دانم» بزرگ اسطوره محور زندگی می کنیم. ما ارتباطمان با این تفکر علمی استقرایی ضعیف است. تفکر ما تفکر قیاسی است که از حیث مراحل رشد تفکر بدوی تر از تفکر استقرایی است. یعنی ما یک سری کلان روایت ها یک سری قصه های بزرگ را باور می کنیم و بعد جهان را بر طبق آن قصه های بزرگ سازماندهی می کنیم. یعنی جهان را مشاهده نمی کنیم بلکه در جهان به دنبال بازنمایی قصه های بزرگ می کردیم. البته وقتی می گویم "ما" منظورم عموم مردم جامعه ی ماست نه دانشمندان. این تفکر که مبتنی بر باور کلان روایت هاست تفکراسطوره ای است یعنی تفکر از کل به جز. به نظر من خیلی مهم است که بچه های ما با تفکر علمی استقرایی آشنا شوند. یعنی تفکری که از مشاهده به فرضیه سازی می رسد و سپس به آزمون فرضیه ها، این که چگونه فرضیه هایمان را آزمون می کنیم و چگونه فرضیه ها را رد می کنیم. یک بحث بسیار مهم در تفکر علمی این است که ما پذیرش روانی رد شدن و ابطال فرضیه ها مان را داشته باشیم. ما اغلب وقتی که فرضیه می سازیم تمایل داریم فرضیه ها را به اثبات برسانیم. بنابراین آموزش اینکه چگونه فرضیه های مختلف ایجاد می شوند و چطور آزمون می شوند و چطور ابطال می شوند و پژوهشگر چگونه از ایده ای که خلق کرده است کنار می کشد و آن ایده را از ذهنش کنار می گذارد آموزشی ضروری است. یکی از نکاتی که بچه ها باید آموزش ببینند همین فرضیه سازی و پذیرش رد شدن فرضیه ها است، اگر قرار باشد در آینده با یک تفکّر واقع بینانه و یک تفکّر علمی به جهان نگاه کنند و زندگیشان را به سمت کیفیت بهتری پیش ببرند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
Forwarded from مرکز تخصصی هیپنوتیزم اریکسونی، انالپی و هیپنوآنالیز
دوره جامع اسطوره شناسی
دکتر اسماعیل پور و دکتر سرگلزایی
از 22 آبان بمدت 34 ساعت، روزهای دوشنبه از 15تا17
09123336716 - 88063547
هزینه 450 هزار تومان
https://t.me/joinchat/BJoObj-9TGJYPeKZi3XTGg
دکتر اسماعیل پور و دکتر سرگلزایی
از 22 آبان بمدت 34 ساعت، روزهای دوشنبه از 15تا17
09123336716 - 88063547
هزینه 450 هزار تومان
https://t.me/joinchat/BJoObj-9TGJYPeKZi3XTGg
#مقاله
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت سوم
▫️کتابهای داستان
در کتاب های داستان ما دو نکته مهم آسیب شناسی وجود دارد؛ یک سری از داستان های ما ارتباطی با زندگی شهری ندارند، یعنی وقایع در یک سرزمین کهن افسانه ای یا در یک دشت در یک کوهستان یا جنگلی اتفاق می افتد و بچه ها با نهادهای زندگی شهری آشنا نمی شوند. در نتیجه درقصه هایی که خیلی از بچه ها ی ما می خوانند مثل شنگول و منگول، سه بچه خوک و شنل قرمزی خطری که بچه های ما را تهدید می کند شخصیتی به نام آقا گرگه است. قطعا این قصه نمادین است. همه ما می دانیم آقای گرگ یعنی خطر نه اینکه لزوماً جانوری به اسم گرگ. اما مسئله این است که آیا بچه های ما هم متوجه می شوند که اقا گرگه یعنی همان خطر بطور عام؟ جواب منفی است. #ژان_پیاژه یکی از بزرگترین نظریه پردازهای رشد و تفکر کودک معتقد است ذهن کودکان تا سن 5 و 6 سالگی در مرحله پیش عملیاتی است. در این مرحله بچه ها نگاهشان به روایت ها و قصه ها کاملا نگاه عینی است و نگاه انتزاعی ندارند. بنابراین بچه ها در این قصه ها فقط خود گرگ را می بینند و نمی توانند مفهوم نمادین آن یعنی خطر را درک کنند. در نتیجه تعریف کردن این قصه ها برای بچه و خواندن این کتاب ها به جز اینکه ترس از جانوران را در آنها ایجاد کند که اساسا آن جانوران در زندگی ما در دسترس هم نیستند، هیچ ثمری ندارد. قصه هایی که برای بچه های شهر نشین ساخته می شود باید از کودکی آنها را با خطرات و نهادهای زندگی شهری آشنا کند. مثل خطر انفجار گاز شهری و نهاد آتش نشانی. در چه مواقعی کودک قصه از آتش نشانی کمک می خواهد. چه کمکی دریافت می کند. یا مثل آشنایی با وظایف پلیس. بچه ها باید آشنا شوند که چه مواقعی باید از پلیس کمک بگیرند و...و یا نهادهایی مثل بیمه. هنوز خیلی از مردم با نهادهایی مثل بیمه مأنوس نیستند برای اینکه ازکودکی با آن آشنا نشده اند. اینکه بیمه چه کمکی می تواند در جبران خسارت ها به ما بکند این چیزی است که در قصه های کودکی که در شهر زندگی می کند باید گنجانده شود. به جای گرگ و ببر و اژدها و دیو باید با خطرهای واقعی زندگی مواجه شوند. ما بالاترین آمار مرگ و میر را در تصادفات رانندگی داریم. باید در داستان هایمان به کودکان اصول درست ایمنی در عبور و مرور شهری را آموزش بدهیم. دوره کودکی دوره شکل گیری مغز است یعنی مغز ما یاد می گیرد به چه چیزهایی توجه نشان بدهد و به چه چیزهایی کمتر توجه نشان بدهد. برای کودکان ما اغلب در قصه ها اینکه چقدر تصادفات رانندگی خطرناک است و چقدر می تواند در زندگی شان تأثیر بگذارد ترسیم نمی شود بلکه عمدتا درباره خطراتی صحبت می شود که نمادین هستند و هیچ وقت برای آنها اتفاق نمی افتد که در راه خانه مادر بزرگ گرگ بخواهد آنها را بخورد. حتما برای یک فرد بزرگسال که #هفت_خوان_رستم را می خواند درک نمادین جنگ رستم با دیو سفید یا همان جهاد با نفس دون قابل درک باشد اما یک کودک که درمرحله عینی است هیچ وقت نمی تواندآن را درک کند و فکر می کند رستم با یک دیو واقعی جنگیده است. بنابراین قصه های کودکان باید ملموس و عینی باشند و درباره مسائل واقعی زندگی و استفاده از مفاهیم نمادین برای بچه ها تا سال های آخر دبستان خیلی زوداست. بخش زیادی از قصه های ما هم دچار این مسأله هستند که قهرمان و ضد قهرمان دارند. باید در داستان بچه ها به این موضوع توجه کنیم که هیچ کدام از شخصیت ها قهرمان و ضد قهرمان نباشند. بلکه هر کدام از شخصیت ها درجاتی از درستی، موفقیت و شکست، نادانی و کج تابی داشته باشند که با تعامل و گفت وگو متوجه مسائل شان می شوند به جای اینکه در قصه قهرمان ما همه خوبی ها را داشته باشد و ضد قهرمان هم همه بدی ها را. این قصه ها باعث می شوند که دوگانه بینی در زندگی روزمره مان جاری شود و طبیعتا نتیجه اش این است که من همیشه قهرمان باشم و بی عیب و در عوض کسی که مقابل من است ضد قهرمان باشد و مستوجب هر نوع عذاب! این باور که همیشه حق با من است چه در رانندگی چه در مسائل خانوادگی و چه درمسائل کلان اجتماعی نتیجه ی قصه هایی است که یک سمت آن همه حق و سپیدی ست و سمت مقابل همه باطل و سیاهی.
باید به این آفت ها توجه کنیم که این جنبه ها در داستان رعایت شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#چه_کتابهایی_برای_فرزندان_مان_بخوانیم؟
قسمت سوم
▫️کتابهای داستان
در کتاب های داستان ما دو نکته مهم آسیب شناسی وجود دارد؛ یک سری از داستان های ما ارتباطی با زندگی شهری ندارند، یعنی وقایع در یک سرزمین کهن افسانه ای یا در یک دشت در یک کوهستان یا جنگلی اتفاق می افتد و بچه ها با نهادهای زندگی شهری آشنا نمی شوند. در نتیجه درقصه هایی که خیلی از بچه ها ی ما می خوانند مثل شنگول و منگول، سه بچه خوک و شنل قرمزی خطری که بچه های ما را تهدید می کند شخصیتی به نام آقا گرگه است. قطعا این قصه نمادین است. همه ما می دانیم آقای گرگ یعنی خطر نه اینکه لزوماً جانوری به اسم گرگ. اما مسئله این است که آیا بچه های ما هم متوجه می شوند که اقا گرگه یعنی همان خطر بطور عام؟ جواب منفی است. #ژان_پیاژه یکی از بزرگترین نظریه پردازهای رشد و تفکر کودک معتقد است ذهن کودکان تا سن 5 و 6 سالگی در مرحله پیش عملیاتی است. در این مرحله بچه ها نگاهشان به روایت ها و قصه ها کاملا نگاه عینی است و نگاه انتزاعی ندارند. بنابراین بچه ها در این قصه ها فقط خود گرگ را می بینند و نمی توانند مفهوم نمادین آن یعنی خطر را درک کنند. در نتیجه تعریف کردن این قصه ها برای بچه و خواندن این کتاب ها به جز اینکه ترس از جانوران را در آنها ایجاد کند که اساسا آن جانوران در زندگی ما در دسترس هم نیستند، هیچ ثمری ندارد. قصه هایی که برای بچه های شهر نشین ساخته می شود باید از کودکی آنها را با خطرات و نهادهای زندگی شهری آشنا کند. مثل خطر انفجار گاز شهری و نهاد آتش نشانی. در چه مواقعی کودک قصه از آتش نشانی کمک می خواهد. چه کمکی دریافت می کند. یا مثل آشنایی با وظایف پلیس. بچه ها باید آشنا شوند که چه مواقعی باید از پلیس کمک بگیرند و...و یا نهادهایی مثل بیمه. هنوز خیلی از مردم با نهادهایی مثل بیمه مأنوس نیستند برای اینکه ازکودکی با آن آشنا نشده اند. اینکه بیمه چه کمکی می تواند در جبران خسارت ها به ما بکند این چیزی است که در قصه های کودکی که در شهر زندگی می کند باید گنجانده شود. به جای گرگ و ببر و اژدها و دیو باید با خطرهای واقعی زندگی مواجه شوند. ما بالاترین آمار مرگ و میر را در تصادفات رانندگی داریم. باید در داستان هایمان به کودکان اصول درست ایمنی در عبور و مرور شهری را آموزش بدهیم. دوره کودکی دوره شکل گیری مغز است یعنی مغز ما یاد می گیرد به چه چیزهایی توجه نشان بدهد و به چه چیزهایی کمتر توجه نشان بدهد. برای کودکان ما اغلب در قصه ها اینکه چقدر تصادفات رانندگی خطرناک است و چقدر می تواند در زندگی شان تأثیر بگذارد ترسیم نمی شود بلکه عمدتا درباره خطراتی صحبت می شود که نمادین هستند و هیچ وقت برای آنها اتفاق نمی افتد که در راه خانه مادر بزرگ گرگ بخواهد آنها را بخورد. حتما برای یک فرد بزرگسال که #هفت_خوان_رستم را می خواند درک نمادین جنگ رستم با دیو سفید یا همان جهاد با نفس دون قابل درک باشد اما یک کودک که درمرحله عینی است هیچ وقت نمی تواندآن را درک کند و فکر می کند رستم با یک دیو واقعی جنگیده است. بنابراین قصه های کودکان باید ملموس و عینی باشند و درباره مسائل واقعی زندگی و استفاده از مفاهیم نمادین برای بچه ها تا سال های آخر دبستان خیلی زوداست. بخش زیادی از قصه های ما هم دچار این مسأله هستند که قهرمان و ضد قهرمان دارند. باید در داستان بچه ها به این موضوع توجه کنیم که هیچ کدام از شخصیت ها قهرمان و ضد قهرمان نباشند. بلکه هر کدام از شخصیت ها درجاتی از درستی، موفقیت و شکست، نادانی و کج تابی داشته باشند که با تعامل و گفت وگو متوجه مسائل شان می شوند به جای اینکه در قصه قهرمان ما همه خوبی ها را داشته باشد و ضد قهرمان هم همه بدی ها را. این قصه ها باعث می شوند که دوگانه بینی در زندگی روزمره مان جاری شود و طبیعتا نتیجه اش این است که من همیشه قهرمان باشم و بی عیب و در عوض کسی که مقابل من است ضد قهرمان باشد و مستوجب هر نوع عذاب! این باور که همیشه حق با من است چه در رانندگی چه در مسائل خانوادگی و چه درمسائل کلان اجتماعی نتیجه ی قصه هایی است که یک سمت آن همه حق و سپیدی ست و سمت مقابل همه باطل و سیاهی.
باید به این آفت ها توجه کنیم که این جنبه ها در داستان رعایت شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
با سلام خدمت استاد عزیز و ممنون از پاسختون
استاد باید خدمتتون عرض کنم واقعا برای من سوال هست که مثلا فردا به عنوان یک روانشناس در یک مرکز به همراه یک روانپزشک مشغول به کار شدم و یک روز یک عدّه دست و پای یک آقا رو گرفته بودن آوردن پیش من و همکار روانپزشکم و گفتن دکتر به دادمون برس ایشون آقای فرّخی یزدی هستن و یک بار دهنشون دوخته شده و دیر نیست که زندانی و کشته بشه. واقعا چه عکس العملی باید داشته باشم. آیا باید بلند بشم و اونها رو به خاطر محدود کردن یک قهرمان و یا اسطوره ملّی به ناسزا یا شاید سزا بکشم و یا این که رو کنم به آقای فرخی و بگم ببین دوست عزیزم درسته که برای خودت احساس می کنی انسان بزرگی هستی و در حال جنگ با بی عدالتی و در حال آفریدن عدالت اجتماعی اما حقیقت اینه که حقایقی وجود داره که نتونستی درک کنی و اون اینه که خشونت جزئی از طبیعته و مسیری که تو در حال رفتنشی و فدا کردن خودت براش قطعا کمکی به تو و دیگران برای رسیدن به این آرمان نخواهد کرد و تنها خودت و دیگران رو دچار مشکل خواهی کرد و تنها باعث میشه خودتو از لذت ها و منافعی که می تونی داشته باشی محروم کنی.
واقعا گیجم اگه در چنین وضعیتی قرار بگیرم چه باید بکنم
شما کدوم یک رو و یا راه سوّم دیگه ای رو تایید و تجویز می کنید. و البته به خاطر علاقه ای که به روانپزشکی و دارو شناسی دارم اگر ممکن هست بفرمایید همکار روانپزشک من چه تشخیص و احتمالا تجویزی میتونه و باید داشته باشه.
با تشکر از شما
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
در داستان های #بالاتر_از_تئاتر_شهر و #دفترچه_خاطرات_آقای_روانپزشک_و_آدمکهایش به تفصیل به پرسش شما پرداخته ام و البته که این پرسش را به پاسخ قاطعی نرسانده ام و بیشتر طرح مسأله کرده ام تا حلّ مسأله (مجموعهٔ داستان هایم در یک فایل با عنوان #قصه_ها_و_غصه_های_اتاق_درمان در کانال تلگرام موجود است).
پرسش شما تعارض دو نقش را نشان می دهد: نقش روشنفکر-فیلسوف و نقش درمانگر-روانپزشک. من و همکارانم در نقش روانپزشک اسیر پارادایم های تاریخی و هنجارهای فرهنگی هستیم، روشنفکر و فیلسوف پارادایم ها و هنجارها را زیر سؤال می برند در حالی که روانپزشک (و روان شناس) بر اساس پارادایم ها و هنجارهای پذیرفته شدهٔ فرهنگی به کار درمان می پردازند. روشنفکر بودن یک رسالت اجتماعی است، در حالی که روانپزشک بودن یک وظیفهٔ حرفه ای و بالینی است.
سبز باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
با سلام خدمت استاد عزیز و ممنون از پاسختون
استاد باید خدمتتون عرض کنم واقعا برای من سوال هست که مثلا فردا به عنوان یک روانشناس در یک مرکز به همراه یک روانپزشک مشغول به کار شدم و یک روز یک عدّه دست و پای یک آقا رو گرفته بودن آوردن پیش من و همکار روانپزشکم و گفتن دکتر به دادمون برس ایشون آقای فرّخی یزدی هستن و یک بار دهنشون دوخته شده و دیر نیست که زندانی و کشته بشه. واقعا چه عکس العملی باید داشته باشم. آیا باید بلند بشم و اونها رو به خاطر محدود کردن یک قهرمان و یا اسطوره ملّی به ناسزا یا شاید سزا بکشم و یا این که رو کنم به آقای فرخی و بگم ببین دوست عزیزم درسته که برای خودت احساس می کنی انسان بزرگی هستی و در حال جنگ با بی عدالتی و در حال آفریدن عدالت اجتماعی اما حقیقت اینه که حقایقی وجود داره که نتونستی درک کنی و اون اینه که خشونت جزئی از طبیعته و مسیری که تو در حال رفتنشی و فدا کردن خودت براش قطعا کمکی به تو و دیگران برای رسیدن به این آرمان نخواهد کرد و تنها خودت و دیگران رو دچار مشکل خواهی کرد و تنها باعث میشه خودتو از لذت ها و منافعی که می تونی داشته باشی محروم کنی.
واقعا گیجم اگه در چنین وضعیتی قرار بگیرم چه باید بکنم
شما کدوم یک رو و یا راه سوّم دیگه ای رو تایید و تجویز می کنید. و البته به خاطر علاقه ای که به روانپزشکی و دارو شناسی دارم اگر ممکن هست بفرمایید همکار روانپزشک من چه تشخیص و احتمالا تجویزی میتونه و باید داشته باشه.
با تشکر از شما
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
در داستان های #بالاتر_از_تئاتر_شهر و #دفترچه_خاطرات_آقای_روانپزشک_و_آدمکهایش به تفصیل به پرسش شما پرداخته ام و البته که این پرسش را به پاسخ قاطعی نرسانده ام و بیشتر طرح مسأله کرده ام تا حلّ مسأله (مجموعهٔ داستان هایم در یک فایل با عنوان #قصه_ها_و_غصه_های_اتاق_درمان در کانال تلگرام موجود است).
پرسش شما تعارض دو نقش را نشان می دهد: نقش روشنفکر-فیلسوف و نقش درمانگر-روانپزشک. من و همکارانم در نقش روانپزشک اسیر پارادایم های تاریخی و هنجارهای فرهنگی هستیم، روشنفکر و فیلسوف پارادایم ها و هنجارها را زیر سؤال می برند در حالی که روانپزشک (و روان شناس) بر اساس پارادایم ها و هنجارهای پذیرفته شدهٔ فرهنگی به کار درمان می پردازند. روشنفکر بودن یک رسالت اجتماعی است، در حالی که روانپزشک بودن یک وظیفهٔ حرفه ای و بالینی است.
سبز باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Forwarded from مؤسسه فرهنگیهنری سروش مولانا
کارگاه "روانشناسی و معنویت"
قونیه_ ترکیه_آذرماه 1396
مدرسان: دکتر علی صاحبی و دکتر محمدرضا سرگلزایی.
https://t.me/souroshmolana
قونیه_ ترکیه_آذرماه 1396
مدرسان: دکتر علی صاحبی و دکتر محمدرضا سرگلزایی.
https://t.me/souroshmolana
#معرفی_کتاب
#آموک (آموک همراه با نامه از زنی ناشناس)
نویسنده: اشتفان تسوایگ
ترجمه: جواد شیخ الاسلامی
انتشارات: توس - چاپ اول - ۱۳۶۳
#اشتفان_تسوایگ
(Stefan Zweig)
رماننویس، نمایشنامهنویس، روزنامهنویس و زندگینامهنویس اتریشی، فردی که امروزه برای اکثر رمان خوان ها ناآشنا هست، روزی آمار بیشترین فروش کتاب در سراسر جهان حتی ایران متعلق به وی بود. از نظر من مهم ترین نقطه قوت و تمایز تسوایگ از دیگر نویسندگان، تحلیل های عمیق و تاثیر گذار روان شناسانه وی از انسان ها است. یکی از دلایل آن می تواند این باشد که تسوایگ علاوه بر این که دارای دکترای فلسفه از دانشگاه وین بود، بسیار تحت تاثیر دوست، هم کیش و همشهری معاصر خود #زیگموند_فروید بوده است و بسیاری از نظریه های وی را با ظرافت تمام در اکثر آثارش از جمله "آموک" وارد کرده است و توانسته به خوبی تعارضات روانی انسان ها را در رمان های خود وارد کند. تسوایگ خود در داستان آموک به خوبی به این موضوع اشاره می کند:
"حوادثی که از نظر روان شناسی بغرنج و معمّایی هستند همواره نوعی تسلط رعب آور، نوعی نفوذ آشفته کننده، بر وجودم اعمال کرده اند و پی بردن به آن گونه رابطه ها و رشته های بغرنج که حرکات ظاهری بشر را با طوفان های نامرئی روحش پیوند می دهند، همیشه برایم هیجان انگیز بوده است... ."
یکی دیگر از مشخصه های رمان های تسوایگ عاری بودن اکثر آن ها از هر گونه حشر و تفصیل خسته کننده است خود تسوایگ یکی از دلایل محبوبیت آثارش را چنین عنوان می کند:
"این رواج غیر مترقب آثار من به نظرم، ناشی از خصلتی است که فی حد ذاته نقص است: من یک خواننده بی طاقت و کم حوصله هستم که از هر چه شاخ و برگ و به عبارت دیگر حشو و زواید است فراری، از هر چه که در داستان، عایق جریان طبیعی قصه و حادثه بیوگرافی باشد گریزانم..."
"آموک" یک اصطلاح برای یک نوع بیماری روانی هست که در آن فرد با تهاجم و پرخاشگری و بدون انگیزه شروع می کند به دویدن و آسیب رساندن به هر کسی که سر راهش باشد تا وقتی که از نفس بیافتد یا کسی او را از پا در آورد، این بیماری در گذشته در فرهنگ مالایایی/اندونزیایی شایع بود. تسوایگ با الهام از آن سعی کرده وضعیت قهرمان داستان را توضیح دهد: داستان از زبان یک پزشک اروپائی که سال ها در مستعمره هند هلند (اندونزی امروز) مشغول خدمت بوده است نقل می شود و می شود گفت اعترافات یک "پزشک نادم" اروپائی است که سرگذشت دردناک خود را در این مستعمرهٔ جنوب شرقی آسیا برای خالق داستان نقل می کند. تسوایگ سعی کرده سرنوشت قهرمان داستان را به شخصی که دچار حمله "آموک" شده است تشبیه کند که در آن قهرمان داستان دچار نوعی جنون شده است که بدون این که قابل کنترل کردن برای او باشد به دنبال حسی که گرفتارش شده است می رود و حوادث گوناگون که پشت سر هم می آید از کنترلش خارج می شوند.
شاید بتوان با این نوع نگاه، بسیاری از افراد جامعه در این زمانه را دچار نوعی آموک دانست که بدون این که خودشان آگاه باشند آموک وار دنبال اهدافی که به آن ها توسط رسانه ها تلقین می شود می دوند.
در پی قدرت گرفتن هیتلر در آلمان، اشتفان تسوایگ در سال ۱۹۳۴ از اتریش فرار کرد و در انگلستان و سپس آمریکا زندگی کرد.
کتاب آموک تسوایگ جزو کتاب هایی بود که در کتابسوزی بزرگ نازی ها در برلین به آتش کشیده شد. وی در سال ۱۹۴۱ به برزیل رفت و در آنجا در ۲۳ فوریه ۱۹۴۲ در حالی که از آینده اروپا ناامید شده بود به همراه همسرش (الیزابت شارلوت تسوایگ) خودکشی کرد.
متاسفانه این کتاب دیگر تجدید چاپ نشده، برای کسانی که به کتاب اصلی دسترسی ندارند، #فایل_pdf کتاب با ترجمه "رحمت الهی" در کانال تلگرام قرار داده می شود.
#علی_محمدی
کارشناس ارشد روانشناسی
@drsargolzaei
http://drsargolzaei.com/images/PublicCategory/UnknownWoman.jpg
#آموک (آموک همراه با نامه از زنی ناشناس)
نویسنده: اشتفان تسوایگ
ترجمه: جواد شیخ الاسلامی
انتشارات: توس - چاپ اول - ۱۳۶۳
#اشتفان_تسوایگ
(Stefan Zweig)
رماننویس، نمایشنامهنویس، روزنامهنویس و زندگینامهنویس اتریشی، فردی که امروزه برای اکثر رمان خوان ها ناآشنا هست، روزی آمار بیشترین فروش کتاب در سراسر جهان حتی ایران متعلق به وی بود. از نظر من مهم ترین نقطه قوت و تمایز تسوایگ از دیگر نویسندگان، تحلیل های عمیق و تاثیر گذار روان شناسانه وی از انسان ها است. یکی از دلایل آن می تواند این باشد که تسوایگ علاوه بر این که دارای دکترای فلسفه از دانشگاه وین بود، بسیار تحت تاثیر دوست، هم کیش و همشهری معاصر خود #زیگموند_فروید بوده است و بسیاری از نظریه های وی را با ظرافت تمام در اکثر آثارش از جمله "آموک" وارد کرده است و توانسته به خوبی تعارضات روانی انسان ها را در رمان های خود وارد کند. تسوایگ خود در داستان آموک به خوبی به این موضوع اشاره می کند:
"حوادثی که از نظر روان شناسی بغرنج و معمّایی هستند همواره نوعی تسلط رعب آور، نوعی نفوذ آشفته کننده، بر وجودم اعمال کرده اند و پی بردن به آن گونه رابطه ها و رشته های بغرنج که حرکات ظاهری بشر را با طوفان های نامرئی روحش پیوند می دهند، همیشه برایم هیجان انگیز بوده است... ."
یکی دیگر از مشخصه های رمان های تسوایگ عاری بودن اکثر آن ها از هر گونه حشر و تفصیل خسته کننده است خود تسوایگ یکی از دلایل محبوبیت آثارش را چنین عنوان می کند:
"این رواج غیر مترقب آثار من به نظرم، ناشی از خصلتی است که فی حد ذاته نقص است: من یک خواننده بی طاقت و کم حوصله هستم که از هر چه شاخ و برگ و به عبارت دیگر حشو و زواید است فراری، از هر چه که در داستان، عایق جریان طبیعی قصه و حادثه بیوگرافی باشد گریزانم..."
"آموک" یک اصطلاح برای یک نوع بیماری روانی هست که در آن فرد با تهاجم و پرخاشگری و بدون انگیزه شروع می کند به دویدن و آسیب رساندن به هر کسی که سر راهش باشد تا وقتی که از نفس بیافتد یا کسی او را از پا در آورد، این بیماری در گذشته در فرهنگ مالایایی/اندونزیایی شایع بود. تسوایگ با الهام از آن سعی کرده وضعیت قهرمان داستان را توضیح دهد: داستان از زبان یک پزشک اروپائی که سال ها در مستعمره هند هلند (اندونزی امروز) مشغول خدمت بوده است نقل می شود و می شود گفت اعترافات یک "پزشک نادم" اروپائی است که سرگذشت دردناک خود را در این مستعمرهٔ جنوب شرقی آسیا برای خالق داستان نقل می کند. تسوایگ سعی کرده سرنوشت قهرمان داستان را به شخصی که دچار حمله "آموک" شده است تشبیه کند که در آن قهرمان داستان دچار نوعی جنون شده است که بدون این که قابل کنترل کردن برای او باشد به دنبال حسی که گرفتارش شده است می رود و حوادث گوناگون که پشت سر هم می آید از کنترلش خارج می شوند.
شاید بتوان با این نوع نگاه، بسیاری از افراد جامعه در این زمانه را دچار نوعی آموک دانست که بدون این که خودشان آگاه باشند آموک وار دنبال اهدافی که به آن ها توسط رسانه ها تلقین می شود می دوند.
در پی قدرت گرفتن هیتلر در آلمان، اشتفان تسوایگ در سال ۱۹۳۴ از اتریش فرار کرد و در انگلستان و سپس آمریکا زندگی کرد.
کتاب آموک تسوایگ جزو کتاب هایی بود که در کتابسوزی بزرگ نازی ها در برلین به آتش کشیده شد. وی در سال ۱۹۴۱ به برزیل رفت و در آنجا در ۲۳ فوریه ۱۹۴۲ در حالی که از آینده اروپا ناامید شده بود به همراه همسرش (الیزابت شارلوت تسوایگ) خودکشی کرد.
متاسفانه این کتاب دیگر تجدید چاپ نشده، برای کسانی که به کتاب اصلی دسترسی ندارند، #فایل_pdf کتاب با ترجمه "رحمت الهی" در کانال تلگرام قرار داده می شود.
#علی_محمدی
کارشناس ارشد روانشناسی
@drsargolzaei
http://drsargolzaei.com/images/PublicCategory/UnknownWoman.jpg
#یادداشت_هفته
#آمار_به_جای_مکاشفه!
برگرفته از کتاب #انسان_خردمند نوشتهٔ یووال نوح هراری- ترجمهٔ نیک گرگین- انتشارات فرهنگ نشر نو
در سال ۱۷۴۴ دو کشیش پروتستان در اسکاتلند به نام های آلکساندر وبستر و رابرت والاس تصمیم گرفتند یک صندوق بیمهٔ عمر ابداع کنند که به همسر و فرزندان کشیش های فوت شده مستمری بدهد. آنها پیشنهاد کردند که هریک از کشیش های #کلیسا مبلغ کمی از درآمد خود را به صندوق بپردازد تا به این ترتیب سرمایه جمع شود. اگر کشیشی فوت می کرد، بیوهٔ او مبالغی از سود سهام صندوق را دریافت می کرد که به او امکان می داد بقیهٔ عمرش را آسوده سپری کند. امّا برای تعیین مبلغی که کشیشان می بایست بپردازند تا صندوق به اندازهٔ کافی پول برای عمل کردن به تعهداتش داشته باشد، وبستر و والاس مجبور بودند پیش بینی کنند سالانه چه تعداد از کشیشان می میرند و چند بیوه و بچهٔ یتیم از خود به جا می گذارند و بیوه ها بعد از مرگ شوهران شان چند سال زنده می مانند.
به این توجه کنید که این دو کشیش چه کاری نکردند. آنها از خدا نخواستند جواب سؤال شان را بدهد و در متون مقدس یا در لا به لای آثار الهی دانان کهن هم به دنبال جواب نگشتند. وارد مشاجرات انتزاعی فلسفی هم نشدند. این دو اسکاتلندی اهل عمل بودند. بنابراین با یک استاد ریاضی از دانشگاه ادینبورگ، به نام کالین مک لورین تماس گرفتند. هر سه نفر به جمع آوری اطلاعات راجع به سن هر کشیشی که می مرد پرداختند و از این اطلاعات برای محاسبهٔ این که چه تعداد کشیش احتمالاً در هر سال معیّن خواهد مرد استفاده کردند.
کار آنها بر پایهٔ چندین دستاورد تازه در زمینهٔ آمار و احتمالات قرار داشت. یکی از این دستاوردها «قانون اعداد بزرگ» یاکوب برنولی بود. برنولی اصلی را تدوین کرد که بر اساس آن اگرچه پیش بینی یک واقعهٔ خاص مثل مرگ یک فرد معیّن، مشکل بود، پیش بینی نتیجهٔ میانگین بسیاری وقایع مشابه، با دقتی زیاد، امکانپذیر می گردید. پس اگر مک لورین نمی توانست با استفاده از علم ریاضی مرگ وبستر و والاس در سال بعد را پیش بینی کند، می توانست با در دست داشتن اطلاعات کافی، با دقتی زیاد، به وبستر و والاس بگوید چند کشیش در سال بعد در اسکاتلند می میرند. خوشبختانه آنها آن اطلاعات لازم را داشتند. به خصوص جدول های آماری که ادموند هالی پنجاه سال قبل منتشر کرده بود در دسترسشان بود. هالی ۱۲۳۸ مورد تولد و ۱۱۷۴ مورد مرگ در شهر برسل وآلمان را تجزیه و تحلیل کرده بود. جدول های هالی مثلاً نشان می داد که احتمال مرگ یک جوان در یک سال مفروض یک به صد است، در حالی که این احتمال در مورد یک فرد پنجاه ساله یک به سی و نه است.
وبستر و والاس، با تحلیل این ارقام، نتیجه گیری کردند که در هر زمان مفروض به طور متوسط ۹۳۰ کشیش اسکاتلندی زنده می تواند وجود داشته باشد، و سالانه به طور متوسط ۲۷ کشیش می میرند، و از این تعداد ۱۸ نفر یک بیوه از خود به جا می گذارند. پنج نفر از آنها که بیوهای از خود به جا نمی گذارند فرزندان یتیم باقی می گذارند و دو نفر از آنها که بیوه به جا می گذارند فرزندانی از ازدواج های قبلی به جا می گذارند که هنوز به سن شانزده سال نرسیده اند. آنها در ادامه حساب کردند که به طور متوسط چند سال طول میکشد تا بیوه های بازمانده فوت کنند یا مجدداً ازدواج کنند (که در هر دو صورت از فهرست واجدان دریافت مستمری خارج می شدند)
وبستر و والاس، با بررسی این ارقام، توانستند تعیین کنند که کشیشان عضو این صندوق چه مبلغی باید بپردازند تا کفاف هزینه های عزیزان شان را بدهد. هر کشیش، با پرداخت ۲ پوند و ۱۲ شیلینگ و ۲ پنی در سال، می توانست تضمین کند که بیوه اش سالانه حداقل ۱۰ پوند دریافت خواهد کرد، که در آن زمان مبلغ زیادی محسوب می شد. بر اساس محاسبات وبستر و والاس، صندوق تأمین آتیهٔ بیوگان و فرزندان کشیشان کلیسای اسکاتلند می بایست تا سال ۱۷۶۵ سرمایه ای معادل ۵۸۳۴۸ پوند در اختیار داشته باشد. محاسبات آنها به طرز شگفت انگیزی درست از آب درآمد. وقتی آن سال فرارسید، موجودی صندوق ۵۸۳۴۷ پوند بود، یعنی فقط یک پوند کمتر از آن برآورد! این حتی از پیشگویی های انبیای بنی اسرائیل و یوحنای قدیس هم درست تر از آب درآمد.
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#آمار_به_جای_مکاشفه!
برگرفته از کتاب #انسان_خردمند نوشتهٔ یووال نوح هراری- ترجمهٔ نیک گرگین- انتشارات فرهنگ نشر نو
در سال ۱۷۴۴ دو کشیش پروتستان در اسکاتلند به نام های آلکساندر وبستر و رابرت والاس تصمیم گرفتند یک صندوق بیمهٔ عمر ابداع کنند که به همسر و فرزندان کشیش های فوت شده مستمری بدهد. آنها پیشنهاد کردند که هریک از کشیش های #کلیسا مبلغ کمی از درآمد خود را به صندوق بپردازد تا به این ترتیب سرمایه جمع شود. اگر کشیشی فوت می کرد، بیوهٔ او مبالغی از سود سهام صندوق را دریافت می کرد که به او امکان می داد بقیهٔ عمرش را آسوده سپری کند. امّا برای تعیین مبلغی که کشیشان می بایست بپردازند تا صندوق به اندازهٔ کافی پول برای عمل کردن به تعهداتش داشته باشد، وبستر و والاس مجبور بودند پیش بینی کنند سالانه چه تعداد از کشیشان می میرند و چند بیوه و بچهٔ یتیم از خود به جا می گذارند و بیوه ها بعد از مرگ شوهران شان چند سال زنده می مانند.
به این توجه کنید که این دو کشیش چه کاری نکردند. آنها از خدا نخواستند جواب سؤال شان را بدهد و در متون مقدس یا در لا به لای آثار الهی دانان کهن هم به دنبال جواب نگشتند. وارد مشاجرات انتزاعی فلسفی هم نشدند. این دو اسکاتلندی اهل عمل بودند. بنابراین با یک استاد ریاضی از دانشگاه ادینبورگ، به نام کالین مک لورین تماس گرفتند. هر سه نفر به جمع آوری اطلاعات راجع به سن هر کشیشی که می مرد پرداختند و از این اطلاعات برای محاسبهٔ این که چه تعداد کشیش احتمالاً در هر سال معیّن خواهد مرد استفاده کردند.
کار آنها بر پایهٔ چندین دستاورد تازه در زمینهٔ آمار و احتمالات قرار داشت. یکی از این دستاوردها «قانون اعداد بزرگ» یاکوب برنولی بود. برنولی اصلی را تدوین کرد که بر اساس آن اگرچه پیش بینی یک واقعهٔ خاص مثل مرگ یک فرد معیّن، مشکل بود، پیش بینی نتیجهٔ میانگین بسیاری وقایع مشابه، با دقتی زیاد، امکانپذیر می گردید. پس اگر مک لورین نمی توانست با استفاده از علم ریاضی مرگ وبستر و والاس در سال بعد را پیش بینی کند، می توانست با در دست داشتن اطلاعات کافی، با دقتی زیاد، به وبستر و والاس بگوید چند کشیش در سال بعد در اسکاتلند می میرند. خوشبختانه آنها آن اطلاعات لازم را داشتند. به خصوص جدول های آماری که ادموند هالی پنجاه سال قبل منتشر کرده بود در دسترسشان بود. هالی ۱۲۳۸ مورد تولد و ۱۱۷۴ مورد مرگ در شهر برسل وآلمان را تجزیه و تحلیل کرده بود. جدول های هالی مثلاً نشان می داد که احتمال مرگ یک جوان در یک سال مفروض یک به صد است، در حالی که این احتمال در مورد یک فرد پنجاه ساله یک به سی و نه است.
وبستر و والاس، با تحلیل این ارقام، نتیجه گیری کردند که در هر زمان مفروض به طور متوسط ۹۳۰ کشیش اسکاتلندی زنده می تواند وجود داشته باشد، و سالانه به طور متوسط ۲۷ کشیش می میرند، و از این تعداد ۱۸ نفر یک بیوه از خود به جا می گذارند. پنج نفر از آنها که بیوهای از خود به جا نمی گذارند فرزندان یتیم باقی می گذارند و دو نفر از آنها که بیوه به جا می گذارند فرزندانی از ازدواج های قبلی به جا می گذارند که هنوز به سن شانزده سال نرسیده اند. آنها در ادامه حساب کردند که به طور متوسط چند سال طول میکشد تا بیوه های بازمانده فوت کنند یا مجدداً ازدواج کنند (که در هر دو صورت از فهرست واجدان دریافت مستمری خارج می شدند)
وبستر و والاس، با بررسی این ارقام، توانستند تعیین کنند که کشیشان عضو این صندوق چه مبلغی باید بپردازند تا کفاف هزینه های عزیزان شان را بدهد. هر کشیش، با پرداخت ۲ پوند و ۱۲ شیلینگ و ۲ پنی در سال، می توانست تضمین کند که بیوه اش سالانه حداقل ۱۰ پوند دریافت خواهد کرد، که در آن زمان مبلغ زیادی محسوب می شد. بر اساس محاسبات وبستر و والاس، صندوق تأمین آتیهٔ بیوگان و فرزندان کشیشان کلیسای اسکاتلند می بایست تا سال ۱۷۶۵ سرمایه ای معادل ۵۸۳۴۸ پوند در اختیار داشته باشد. محاسبات آنها به طرز شگفت انگیزی درست از آب درآمد. وقتی آن سال فرارسید، موجودی صندوق ۵۸۳۴۷ پوند بود، یعنی فقط یک پوند کمتر از آن برآورد! این حتی از پیشگویی های انبیای بنی اسرائیل و یوحنای قدیس هم درست تر از آب درآمد.
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#چشم_تاریخ
#حافظ_اسد سیاستمدار و فرمانده نظامی و از رهبران برجسته حزب بعث #سوریه بود. او ۳۰ سال (از ۱۹۷۰ تا ۲۰۰۰) در سوریه حکومت کرد که در سال اولش مقام رئیسالوزرا (نخست وزیر) داشت و در ۲۹ سال بعد مقام ریاست جمهوری. حافظ اسد در سال ۱۹۳۰ به دنیا آمد. حافظ اسد پس از طی تحصیلات مقدماتی وارد دانشکده افسری شد. وی پس از مدّتی خدمت در ارتش، در نیروی هوایی سوریه به در جه ژنرالی رسید و پس از طی مقاماتی چون وزیر دفاع و فرمانده نیروی هوایی، نخست وزیر و دبیر کل حزب بعث از ماه مارس ۱۹۷۱ میلادی پس از انجام کودتایی رئیس جمهور سوریه شد. وی در کودتای سال ۱۹۶۳ حزب بعث مشارکت داشت و پس از آن به فرماندهی نیروی هوایی سوریه رسید. در سال ۱۹۶۶ اسد و دوستانش کودتای دیگری را علیه جناح سنتی حزب بعث ترتیب دادند که به قدرت گرفتن شاخه رادیکال نظامی بعث به رهبری صالح جدید منجر شد و اسد در دولت جدید به عنوان وزیر دفاع منصوب شد. او در سال ۱۹۷۰ در کودتای دیگری صالح جدید را سرنگون کرد و از آن به بعد تا هنگام مرگ حاکم بلامنازع سوریه شد. منتقدان بر این باورند که حکومت او مبتنی بر دیکتاتوری نظامی بود. آنها کشتار حما و کشتار زندان تدمر توسط قوای مسلح بعثی سوریه برای سرکوبی مخالفان دولت حافظ اسد را نمود دیکتاتوری نظامی او میدانند. کشتار حما یک عملیات نظامی در فوریه ۱۹۸۲ بود که با یورش همهجانبهٔ نیروهای مسلح بعثی سوریه به این شهر به منظور سرکوب شورش مخالفان حکومت حزب بعث سوریه و دولت حافظ اسد صورت گرفت. رفعت اسد فرماندهی این عملیات را برعهده داشت. رفعت اسد در این عملیات، برای آن که حکومت برادرش حافظ اسد را مستحکم تر سازد و مخالفانش را نابود کند، بنابر تخمین عفو بینالملل بین ۱۷۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ مردم غیرنظامی سوریه را به قتل رساند. او همچنین برای حفظ حکومت بعث سوریه به ریاست حافظ اسد، کشتار زندان تدمر را نیز مرتکب شده است. یک روز پس از آن که فردی تلاش کرد حافظ اسد را ترور کند، با وجود آن که ترور اسد ناموفق ماند، حزب بعث تصمیم به انتقام گرفت و کشتار زندان تدمر رخ داد. به صورتی که قوای نظامی حزب بعث و نیروهای گروهان دفاعی سوریه تحت فرماندهی رفعت اسد، به داخل زندان ریختند و تقریباً ۱۰۰۰ نفر از زندانیانی را که در حال گذراندن محکومیت خود بودند، به قتل رساندند. بدون این که آن ۱۰۰۰ زندانی، کوچکترین نقشی در ترور نافرجام اسد داشته باشند.
@drsargolzaei
www.drsargolzaei.com/images/PublicCategory/HafezAsad.jpg
#حافظ_اسد سیاستمدار و فرمانده نظامی و از رهبران برجسته حزب بعث #سوریه بود. او ۳۰ سال (از ۱۹۷۰ تا ۲۰۰۰) در سوریه حکومت کرد که در سال اولش مقام رئیسالوزرا (نخست وزیر) داشت و در ۲۹ سال بعد مقام ریاست جمهوری. حافظ اسد در سال ۱۹۳۰ به دنیا آمد. حافظ اسد پس از طی تحصیلات مقدماتی وارد دانشکده افسری شد. وی پس از مدّتی خدمت در ارتش، در نیروی هوایی سوریه به در جه ژنرالی رسید و پس از طی مقاماتی چون وزیر دفاع و فرمانده نیروی هوایی، نخست وزیر و دبیر کل حزب بعث از ماه مارس ۱۹۷۱ میلادی پس از انجام کودتایی رئیس جمهور سوریه شد. وی در کودتای سال ۱۹۶۳ حزب بعث مشارکت داشت و پس از آن به فرماندهی نیروی هوایی سوریه رسید. در سال ۱۹۶۶ اسد و دوستانش کودتای دیگری را علیه جناح سنتی حزب بعث ترتیب دادند که به قدرت گرفتن شاخه رادیکال نظامی بعث به رهبری صالح جدید منجر شد و اسد در دولت جدید به عنوان وزیر دفاع منصوب شد. او در سال ۱۹۷۰ در کودتای دیگری صالح جدید را سرنگون کرد و از آن به بعد تا هنگام مرگ حاکم بلامنازع سوریه شد. منتقدان بر این باورند که حکومت او مبتنی بر دیکتاتوری نظامی بود. آنها کشتار حما و کشتار زندان تدمر توسط قوای مسلح بعثی سوریه برای سرکوبی مخالفان دولت حافظ اسد را نمود دیکتاتوری نظامی او میدانند. کشتار حما یک عملیات نظامی در فوریه ۱۹۸۲ بود که با یورش همهجانبهٔ نیروهای مسلح بعثی سوریه به این شهر به منظور سرکوب شورش مخالفان حکومت حزب بعث سوریه و دولت حافظ اسد صورت گرفت. رفعت اسد فرماندهی این عملیات را برعهده داشت. رفعت اسد در این عملیات، برای آن که حکومت برادرش حافظ اسد را مستحکم تر سازد و مخالفانش را نابود کند، بنابر تخمین عفو بینالملل بین ۱۷۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ مردم غیرنظامی سوریه را به قتل رساند. او همچنین برای حفظ حکومت بعث سوریه به ریاست حافظ اسد، کشتار زندان تدمر را نیز مرتکب شده است. یک روز پس از آن که فردی تلاش کرد حافظ اسد را ترور کند، با وجود آن که ترور اسد ناموفق ماند، حزب بعث تصمیم به انتقام گرفت و کشتار زندان تدمر رخ داد. به صورتی که قوای نظامی حزب بعث و نیروهای گروهان دفاعی سوریه تحت فرماندهی رفعت اسد، به داخل زندان ریختند و تقریباً ۱۰۰۰ نفر از زندانیانی را که در حال گذراندن محکومیت خود بودند، به قتل رساندند. بدون این که آن ۱۰۰۰ زندانی، کوچکترین نقشی در ترور نافرجام اسد داشته باشند.
@drsargolzaei
www.drsargolzaei.com/images/PublicCategory/HafezAsad.jpg
Forwarded from مرکز تخصصی هیپنوتیزم اریکسونی، انالپی و هیپنوآنالیز
دوره جامع اسطوره شناسی
دکتر اسماعیل پور و دکتر سرگلزایی
از 22 آبان بمدت 34 ساعت، روزهای دوشنبه از 15تا17
09123336716 - 88063547
هزینه 450 هزار تومان
https://t.me/joinchat/BJoObj-9TGJYPeKZi3XTGg
دکتر اسماعیل پور و دکتر سرگلزایی
از 22 آبان بمدت 34 ساعت، روزهای دوشنبه از 15تا17
09123336716 - 88063547
هزینه 450 هزار تومان
https://t.me/joinchat/BJoObj-9TGJYPeKZi3XTGg
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
سلام
تقریبا چهار ماه است که با شما از طریق اینترنت اشنا شدم و مطالب شما را میخوانم و گوش میدهم از شما بسیار اموختم از این بابت بسیار سپاسگزارم.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب در مورد #بتهوون مطالبی را گفتید که برای من سوالاتی را ایجاد کرد؛
اشاره کردید که در سایتی گفتگویی بین دو پزشک را خواندید.
پزشک اول میپرسد که اگر زنی حامله به تو مراجعه کند که رختشور است و شوهرش مبتلا به سفلیس باشد و ۵ فرزند عقبمانده و بیمار داشته باشد به او چه میگویی؟
پزشک دوم پیشنهاد سقط جنین میدهد.
پزشک اول میگوید در این صورت تو دنیا را از وجود بتهوون محروم میکردی.
داستان بسیار تاثیرگذار و تکان دهندهای بود اما من شک کردم و با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم که بتهوون فرزند اول مادرش بوده فرزندان قبلی مادرش فوت کرده بودند. شغل او کار در آشپزخانه یک قصر بوده و هیچ کدام از فرزندانش عقبمانده، کر یا... نبودند حزییات را در #لینک1 میتوانید بخوانید.
داستانی که نقل کردید افسانهای است که توسط کاتولیکی به نام موریس مارینگ برای مخالفت با سقط جنین ساخته شده است و تا کنون توسط افرادی همچون ریچارد داوکینز و پیتر مداور نقد شده است.
داوکینز نهایت حماقت در این داستان را تنها دلیل برای ایراد یک اتهام نادرست و دزدیدن حق حیات یک انسان توسط سقط جنین میداند و سپس به دروغ بودن قسمتهای مختلف ان اشاره میکند.
پیتر مداور هم به سست بودن نتیجهگیری در این داستان اشاره میکند و میگوید حتی اگر فرض کنیم ارتباطی بین یک پدر مبتلا به سفلیس و تولد نابغهای موسیقی در جهان وجود دارد در این صورت دنیا بیشتر توسط جلوگیری از بارداری از داشتن بتهوون محروم میشود تا سقط جنین.
جزییات بحثهای پیرامون این افسانه را میتوانید از طریق #لینک2 مطالعه کنید.
چرا شما در این داستان شک نکردید و در کلاس نقلش کردید؟
ایا روایتهای تاریخی را نبایستی از چند منبع مختلف و موثق بررسی کرد؟
شما بر چه اساسی به منابعی که میخوانید اعتماد میکنید؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
از تذکر شما سپاسگزارم
در این زمینه بی دقتی کرده ام
تذکرتان را در کانال به اشتراک خواهم گذاشت.
#لینک1 :
http://www.classicfm.com/composers/beethoven/guides/maria-magdalena-beethoven-mother/
#لینک2 :
https://rationalwiki.org/wiki/Great_Beethoven_fallacy
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
سلام
تقریبا چهار ماه است که با شما از طریق اینترنت اشنا شدم و مطالب شما را میخوانم و گوش میدهم از شما بسیار اموختم از این بابت بسیار سپاسگزارم.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب در مورد #بتهوون مطالبی را گفتید که برای من سوالاتی را ایجاد کرد؛
اشاره کردید که در سایتی گفتگویی بین دو پزشک را خواندید.
پزشک اول میپرسد که اگر زنی حامله به تو مراجعه کند که رختشور است و شوهرش مبتلا به سفلیس باشد و ۵ فرزند عقبمانده و بیمار داشته باشد به او چه میگویی؟
پزشک دوم پیشنهاد سقط جنین میدهد.
پزشک اول میگوید در این صورت تو دنیا را از وجود بتهوون محروم میکردی.
داستان بسیار تاثیرگذار و تکان دهندهای بود اما من شک کردم و با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم که بتهوون فرزند اول مادرش بوده فرزندان قبلی مادرش فوت کرده بودند. شغل او کار در آشپزخانه یک قصر بوده و هیچ کدام از فرزندانش عقبمانده، کر یا... نبودند حزییات را در #لینک1 میتوانید بخوانید.
داستانی که نقل کردید افسانهای است که توسط کاتولیکی به نام موریس مارینگ برای مخالفت با سقط جنین ساخته شده است و تا کنون توسط افرادی همچون ریچارد داوکینز و پیتر مداور نقد شده است.
داوکینز نهایت حماقت در این داستان را تنها دلیل برای ایراد یک اتهام نادرست و دزدیدن حق حیات یک انسان توسط سقط جنین میداند و سپس به دروغ بودن قسمتهای مختلف ان اشاره میکند.
پیتر مداور هم به سست بودن نتیجهگیری در این داستان اشاره میکند و میگوید حتی اگر فرض کنیم ارتباطی بین یک پدر مبتلا به سفلیس و تولد نابغهای موسیقی در جهان وجود دارد در این صورت دنیا بیشتر توسط جلوگیری از بارداری از داشتن بتهوون محروم میشود تا سقط جنین.
جزییات بحثهای پیرامون این افسانه را میتوانید از طریق #لینک2 مطالعه کنید.
چرا شما در این داستان شک نکردید و در کلاس نقلش کردید؟
ایا روایتهای تاریخی را نبایستی از چند منبع مختلف و موثق بررسی کرد؟
شما بر چه اساسی به منابعی که میخوانید اعتماد میکنید؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
سلام و احترام
از تذکر شما سپاسگزارم
در این زمینه بی دقتی کرده ام
تذکرتان را در کانال به اشتراک خواهم گذاشت.
#لینک1 :
http://www.classicfm.com/composers/beethoven/guides/maria-magdalena-beethoven-mother/
#لینک2 :
https://rationalwiki.org/wiki/Great_Beethoven_fallacy
T.me/drsargolzaei
Classic FM
Maria Magdalena van Beethoven (1746-87) Beethoven's mother
Maria Magdalena Keverich was the daughter of Heinrich Keverich, chief overseer of the kitchen at the palace of the Elector of Trèves at Ehrenbreitstein.
#مقاله
#ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها قسمت اول
پژوهش های زیست شناسان تکاملی نشان می دهد که انسان و پسر عموهای زیستی اش حدود 1.5 میلیون سال پیش از نیای مشترک شان منشعب شده اند. مزیت رقابتی پریمات هاي (ميمون ریخت ها) اخیر نسبت به نیای مشترک شان از طریق مکانیزم "انتخاب طبیعی" منجر به انقراض نيای مشترک شد و میمون ریخت های فعلی با تمام تفاوت ها شان، با الگوی زندگی مشابهی به زندگی شان ادامه دادند. اما یک جهش ژنی (موتاسیون) دیگر که حدود 200 تا 300 هزار سال قبل رخ داد، سرنوشت انسان را از عموزاده های زیستی اش کاملا جدا کرد. موتاسیون اخیر منجر به این شد که بخشی از مغز انسان نوین (هموساپینس ساپینس) از عموزاده هایش کاملا بزرگ تر باشد. این بخش مغز، لوب پره فرونتال (پیش پیشانی) نام دارد.
تمام آن چه "روان انسانی" می نامیم که کاملا کارکردی متفاوت از عملکرد سیستم عصبی سایر حیوانات دارد، محصول عمل همین قطعه ی پیش پیشانی (پره فرونتال) مغز است.
لوب پره فرونتال، خود دارای سه جزء اوربیتوفرونتال، مدیان و دورسولترال است. بخش دورسولترال لوب پره فرونتال، عملکردی دارد که به آن "انتزاع" (Abstraction) می گوییم.
"انتزاع" به معنای کشف وجه مشترک بین پدیده های متفاوت است. مثلا کلاغ، طوطی و پرستو از بسیاری جهات با هم متفاوتند، اما لوب پره فرونتال - بخش دورسولترال باعث می شود که ما به راحتی دریابیم که این سه را می توانیم در یک "طبقه" بگنجانیم: پرندگان.
انتزاع اولین گام برای شکل گیری کلمه است. به کلمات پرواز، رویش، قدرت، رشد، نابودی و عشق فکر کنید. هر کدام از آنها صدها مصداق دارند. وقتی از "قدرت" صحبت مي كنيم منظورمان قدرت یک فیل است یا قدرت یک بمب؟ قدرت فیزیکی یا قدرت روانی؟ بین قدرت یک فیل و قدرت یک زلزله و قدرت روانی یک فرد صبور کمترین شباهت "عینی" وجود ندارد. ولی بخش دورسولترال مغز ما می تواند چیزی فاقد "عینیت مشترک" را کشف کند و "ببیند".
وقتی انسان توانست "وجوه مشترک" را کشف کند، قادر شد جهان را "ساده سازی" کند. حالا به جای در ذهن داشتن ده ها هزار پدیده می توانست به صدها پدیده فکر کند و همانطور که کامپیوتر با مبنای عددی صفر - یک سرعت محاسبه ای ده ها برابر مغز انسان با مبنای عددی دهدهی (اعشاری) دارد، مغز انسان نیز با این موتاسیون و به دست آوردن قدرت انتزاع، بسیار توانمندتر از مغز حیوانات شد. اما کلمه آنقدر تفاوتی ایجاد نکرد که جمله! از دیدگاه زبانشناسی گشتاری زایشی چامسکی واحد زبان کلمه نیست، بلکه جمله است. جمله ارتباط را دقیق تر و سریع تر می کند. مثلا سه کلمه ی "کودک"، "مادر" و "بوسه" را در نظر بگیرید. اگر زبان فقط مشتمل بر کلمات بود ما با ارائه ی این سه کلمه می توانستیم رخداد بوسه را بین مادر و کودک در نظر آوریم ، اما این که در این رخداد چه کسی فاعل بوده، چه کسی مفعول بوده و این رخداد چه زمانی رخ داده از تبادل این سه کلمه معلوم نمی شود، اما هنگامی که می گوییم: "مادر، کودک را بوسید" معلوم می شود که مادر فاعل این رخداد بوده، کودک مفعول این رخداد و این رخداد در گذشته رخ داده است. از نظر چامسکی مغز ما زبان مند است. تحقیقات چامسکی و همکاران او با قدرت زیاد این را اثبات کرده است که شکل گیری زبان کاملا وابسته به مغزی است که از نظر ژنتیک مستعد پذیرش زبان است و این استعداد به صورت تدریجی ایجاد نشده بلکه به صورت یکباره و تحت تاثیر یک جهش ژنی ایجاد شده است.
این نکته ای است که برای من یک مفهوم فرهنگی دارد. کشف چامسکی نقطه ی اشتراک و اتصال نظریاتی است که تا زمان این کشف همدیگر را نفی می کردند:
افسانه ی آفرینش در مذاهب شناخته شده، حکایت از خلق یکباره ی انسان دارد، در حالی که یافته های زیست شناسی حاکی از تکامل تدریجی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها قسمت اول
پژوهش های زیست شناسان تکاملی نشان می دهد که انسان و پسر عموهای زیستی اش حدود 1.5 میلیون سال پیش از نیای مشترک شان منشعب شده اند. مزیت رقابتی پریمات هاي (ميمون ریخت ها) اخیر نسبت به نیای مشترک شان از طریق مکانیزم "انتخاب طبیعی" منجر به انقراض نيای مشترک شد و میمون ریخت های فعلی با تمام تفاوت ها شان، با الگوی زندگی مشابهی به زندگی شان ادامه دادند. اما یک جهش ژنی (موتاسیون) دیگر که حدود 200 تا 300 هزار سال قبل رخ داد، سرنوشت انسان را از عموزاده های زیستی اش کاملا جدا کرد. موتاسیون اخیر منجر به این شد که بخشی از مغز انسان نوین (هموساپینس ساپینس) از عموزاده هایش کاملا بزرگ تر باشد. این بخش مغز، لوب پره فرونتال (پیش پیشانی) نام دارد.
تمام آن چه "روان انسانی" می نامیم که کاملا کارکردی متفاوت از عملکرد سیستم عصبی سایر حیوانات دارد، محصول عمل همین قطعه ی پیش پیشانی (پره فرونتال) مغز است.
لوب پره فرونتال، خود دارای سه جزء اوربیتوفرونتال، مدیان و دورسولترال است. بخش دورسولترال لوب پره فرونتال، عملکردی دارد که به آن "انتزاع" (Abstraction) می گوییم.
"انتزاع" به معنای کشف وجه مشترک بین پدیده های متفاوت است. مثلا کلاغ، طوطی و پرستو از بسیاری جهات با هم متفاوتند، اما لوب پره فرونتال - بخش دورسولترال باعث می شود که ما به راحتی دریابیم که این سه را می توانیم در یک "طبقه" بگنجانیم: پرندگان.
انتزاع اولین گام برای شکل گیری کلمه است. به کلمات پرواز، رویش، قدرت، رشد، نابودی و عشق فکر کنید. هر کدام از آنها صدها مصداق دارند. وقتی از "قدرت" صحبت مي كنيم منظورمان قدرت یک فیل است یا قدرت یک بمب؟ قدرت فیزیکی یا قدرت روانی؟ بین قدرت یک فیل و قدرت یک زلزله و قدرت روانی یک فرد صبور کمترین شباهت "عینی" وجود ندارد. ولی بخش دورسولترال مغز ما می تواند چیزی فاقد "عینیت مشترک" را کشف کند و "ببیند".
وقتی انسان توانست "وجوه مشترک" را کشف کند، قادر شد جهان را "ساده سازی" کند. حالا به جای در ذهن داشتن ده ها هزار پدیده می توانست به صدها پدیده فکر کند و همانطور که کامپیوتر با مبنای عددی صفر - یک سرعت محاسبه ای ده ها برابر مغز انسان با مبنای عددی دهدهی (اعشاری) دارد، مغز انسان نیز با این موتاسیون و به دست آوردن قدرت انتزاع، بسیار توانمندتر از مغز حیوانات شد. اما کلمه آنقدر تفاوتی ایجاد نکرد که جمله! از دیدگاه زبانشناسی گشتاری زایشی چامسکی واحد زبان کلمه نیست، بلکه جمله است. جمله ارتباط را دقیق تر و سریع تر می کند. مثلا سه کلمه ی "کودک"، "مادر" و "بوسه" را در نظر بگیرید. اگر زبان فقط مشتمل بر کلمات بود ما با ارائه ی این سه کلمه می توانستیم رخداد بوسه را بین مادر و کودک در نظر آوریم ، اما این که در این رخداد چه کسی فاعل بوده، چه کسی مفعول بوده و این رخداد چه زمانی رخ داده از تبادل این سه کلمه معلوم نمی شود، اما هنگامی که می گوییم: "مادر، کودک را بوسید" معلوم می شود که مادر فاعل این رخداد بوده، کودک مفعول این رخداد و این رخداد در گذشته رخ داده است. از نظر چامسکی مغز ما زبان مند است. تحقیقات چامسکی و همکاران او با قدرت زیاد این را اثبات کرده است که شکل گیری زبان کاملا وابسته به مغزی است که از نظر ژنتیک مستعد پذیرش زبان است و این استعداد به صورت تدریجی ایجاد نشده بلکه به صورت یکباره و تحت تاثیر یک جهش ژنی ایجاد شده است.
این نکته ای است که برای من یک مفهوم فرهنگی دارد. کشف چامسکی نقطه ی اشتراک و اتصال نظریاتی است که تا زمان این کشف همدیگر را نفی می کردند:
افسانه ی آفرینش در مذاهب شناخته شده، حکایت از خلق یکباره ی انسان دارد، در حالی که یافته های زیست شناسی حاکی از تکامل تدریجی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها قسمت دوم
تاکنون باورهای اسطوره ای با یافته های علمی مانعة الجمع بوده اند، اما موتاسیونی که مغز ما را زبان مند کرد فصل مشترکی بین اسطوره های آفرینش و تکامل تدریجی علمی داروینی است:
گرچه انسان و سایر میمون ریخت ها قدم به قدم از همدیگر فاصله گرفتند اما در یک نقطه از این جدایی گام به گام، انسان به پلکان نردبانی رسید که همچون یک "بازی مار و پله" او را فرسنگ ها از عموزادگان زیستی خود دور کرد.
این ماجرا برای من یک مفهوم ضمنی (Implication) مهم تر نیز دارد: یک یافته کوچک (کوچک نه از حیث اهمیت بلکه از حیث ناچیز بودن در انبوه یافته های علمی که مرتب رو به افزایش با روند تصاعد هندسی دارند) می تواند منجر به تغییر عظیمی در اصول موضوعه (پارادایم) نگرش ما شود.
اثبات ژنتیکی بودن زبان می تواند در جدال چند قرنه ی بین فیلسوفان حامی اصالت خرد (Rationalism) و فیلسوفان حامی اصالت تجربه (Empiricism) برگ برنده ی مهمی باشد به نفع حامیان اصالت خرد، زیرا ثابت می کند که ذهن نیز همانند بدن دارای "غریزه" است. غریزه هایی که فطری و ذاتی هستند و حضوری "پیشینی" دارند. آنچه "کارل گوستاو #یونگ" روانپزشک سوئیسی Archetype می نامد (که در فارسی کهن الگو، صورت مثالی، سرنمون و ... ترجمه شده اند) چیزی نیست جز غریزه ذهن: گرایش های فطری برای شیوه خاصی از اندیشیدن.
پیشتر #رنه_دکارت فرانسوی با به کار بردن اصطلاح "عقاید فطری" (Innate ideas) و #امانوئل_کانت آلمانی با به کار بردن "چارچوب های تفکر"
(categories of thought)
این مفهوم را وارد "نظریه فلسفی شناخت" (Epistemology) کرده بودند، ولی تداعی گرایی (Associationism) رفتارگراها در قرن نوزدهم و بیستم از ورود این نظریات فیلسوفان اصالت خرد (Rationalist) به جریان اصلی علم جلوگیری کرده بود.
روانکاوی وزنه ای بود که جریان علم روانشناسی را از فرو افتادن به نظریه ی شناخت تجربه گرایان
(Empiricists)
بازداشت و روانشناسی به بندبازی میان این دو نظریه شناخت پرداخت!
جالب این جاست که یافته های چامسکی بر مبنای متودولوژی عملی استقرائی (Inductive) به دست آمده اند، یعنی روشی که بر نظریه ی شناخت تجربه گرایان بریتانیایی تکیه زده است و این نمونه ی دیگری است از این که انتهای یک راه می تواند به راهی برسد که در ابتدا رو به جهت متضاد داشت:
"هر چیز که به نهایت برسد به ضد خود تبدیل می شود!"
این مفهوم "تائویی" را سعی کرده ام به زبان ساده در کتاب #ده_سؤال_بی_جواب شرح دهم. این کتاب همراه پنج جلد کتاب دیگرم در مجموعه ی شش جلدی #مهارتهای_زندگی توسط نشر مرندیز مشهد به چاپ سوم رسیده اند قرار است چاپ چهارم این مجموعه توسط "انتشارات همنشین" انجام پذیرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ادلّه ی زبان شناسان پیرو #چامسکی در ذاتی بودن زبان را در چهار فصل اول کتاب زیر می توانید بخوانید:
#روانشناسی_زبان- نوشته جین اچسون- ترجمه دکتر عبدالخلیل حاجتی- انتشارات امیرکبیر
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها قسمت دوم
تاکنون باورهای اسطوره ای با یافته های علمی مانعة الجمع بوده اند، اما موتاسیونی که مغز ما را زبان مند کرد فصل مشترکی بین اسطوره های آفرینش و تکامل تدریجی علمی داروینی است:
گرچه انسان و سایر میمون ریخت ها قدم به قدم از همدیگر فاصله گرفتند اما در یک نقطه از این جدایی گام به گام، انسان به پلکان نردبانی رسید که همچون یک "بازی مار و پله" او را فرسنگ ها از عموزادگان زیستی خود دور کرد.
این ماجرا برای من یک مفهوم ضمنی (Implication) مهم تر نیز دارد: یک یافته کوچک (کوچک نه از حیث اهمیت بلکه از حیث ناچیز بودن در انبوه یافته های علمی که مرتب رو به افزایش با روند تصاعد هندسی دارند) می تواند منجر به تغییر عظیمی در اصول موضوعه (پارادایم) نگرش ما شود.
اثبات ژنتیکی بودن زبان می تواند در جدال چند قرنه ی بین فیلسوفان حامی اصالت خرد (Rationalism) و فیلسوفان حامی اصالت تجربه (Empiricism) برگ برنده ی مهمی باشد به نفع حامیان اصالت خرد، زیرا ثابت می کند که ذهن نیز همانند بدن دارای "غریزه" است. غریزه هایی که فطری و ذاتی هستند و حضوری "پیشینی" دارند. آنچه "کارل گوستاو #یونگ" روانپزشک سوئیسی Archetype می نامد (که در فارسی کهن الگو، صورت مثالی، سرنمون و ... ترجمه شده اند) چیزی نیست جز غریزه ذهن: گرایش های فطری برای شیوه خاصی از اندیشیدن.
پیشتر #رنه_دکارت فرانسوی با به کار بردن اصطلاح "عقاید فطری" (Innate ideas) و #امانوئل_کانت آلمانی با به کار بردن "چارچوب های تفکر"
(categories of thought)
این مفهوم را وارد "نظریه فلسفی شناخت" (Epistemology) کرده بودند، ولی تداعی گرایی (Associationism) رفتارگراها در قرن نوزدهم و بیستم از ورود این نظریات فیلسوفان اصالت خرد (Rationalist) به جریان اصلی علم جلوگیری کرده بود.
روانکاوی وزنه ای بود که جریان علم روانشناسی را از فرو افتادن به نظریه ی شناخت تجربه گرایان
(Empiricists)
بازداشت و روانشناسی به بندبازی میان این دو نظریه شناخت پرداخت!
جالب این جاست که یافته های چامسکی بر مبنای متودولوژی عملی استقرائی (Inductive) به دست آمده اند، یعنی روشی که بر نظریه ی شناخت تجربه گرایان بریتانیایی تکیه زده است و این نمونه ی دیگری است از این که انتهای یک راه می تواند به راهی برسد که در ابتدا رو به جهت متضاد داشت:
"هر چیز که به نهایت برسد به ضد خود تبدیل می شود!"
این مفهوم "تائویی" را سعی کرده ام به زبان ساده در کتاب #ده_سؤال_بی_جواب شرح دهم. این کتاب همراه پنج جلد کتاب دیگرم در مجموعه ی شش جلدی #مهارتهای_زندگی توسط نشر مرندیز مشهد به چاپ سوم رسیده اند قرار است چاپ چهارم این مجموعه توسط "انتشارات همنشین" انجام پذیرد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ادلّه ی زبان شناسان پیرو #چامسکی در ذاتی بودن زبان را در چهار فصل اول کتاب زیر می توانید بخوانید:
#روانشناسی_زبان- نوشته جین اچسون- ترجمه دکتر عبدالخلیل حاجتی- انتشارات امیرکبیر
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
سلام
خیلی ممنونم بابت مطالبی که به صورت کتاب، مقاله و فایل صوتی منتشر میکنید.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب توضیح دادید که انسان گرسنه ساختار است. و مثالهای متعددی از مراجعینی زدید که با تغییر ساختار فکری احساس متفاوتی را تجربه کردند.
ایا درست است که نتیجه بگیریم کسی همانند #ویکتور_فرانکل در #اشویتس معنا را در زندگی پیدا نمیکند بلکه معنا را با ساختار فکری که انتخاب میکند میسازد؟
بنابراین آیا مفاهیم انتزاعی همچون معنا، پوچی، خوشبختی، بدبختی و ... صرفا تعابیری ذهنی نیستند که انسان با توجه به ساختار فکری که خود انتخاب کرده برای خود میسازد؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
طرفداران اصالت تجربه (empiricism) با شما موافقند که این مفاهیم انتزاعی مخلوق «تفکّر زبانی» انسان هستند که به گفتهٔ #جان_استوارت میل از طریق «شیمی ذهن» انبوهی از مفاهیم انتزاعی را خلق می کند بدون این که هیچ متناظری در دنیای بیرون داشته باشند. ولی طرفداران اصالت خِرَد (rationalism) همچون #رنه_دکارت باور دارند که این مفاهیم انتزاعی متناظری در جهان فراحسّی و فرامادّی دارند که «عقل محض» یا intuition ما قادر به «کشف» آنهاست. بنده در مقالهٔ #ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها به موضوع زبان و ذهن پرداخته ام. خلاصهٔ نظرات و نقدهای این دو گروه را می توانید در کتاب #تاریخ_روانشناسی_هرگنهان- ترجمهٔ یحیی سید محمّدی- انتشارت ارسباران بخوانید.
شادکام باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
سلام
خیلی ممنونم بابت مطالبی که به صورت کتاب، مقاله و فایل صوتی منتشر میکنید.
در کلاس #افسردگی_و_اضطراب توضیح دادید که انسان گرسنه ساختار است. و مثالهای متعددی از مراجعینی زدید که با تغییر ساختار فکری احساس متفاوتی را تجربه کردند.
ایا درست است که نتیجه بگیریم کسی همانند #ویکتور_فرانکل در #اشویتس معنا را در زندگی پیدا نمیکند بلکه معنا را با ساختار فکری که انتخاب میکند میسازد؟
بنابراین آیا مفاهیم انتزاعی همچون معنا، پوچی، خوشبختی، بدبختی و ... صرفا تعابیری ذهنی نیستند که انسان با توجه به ساختار فکری که خود انتخاب کرده برای خود میسازد؟
با تشکر
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
طرفداران اصالت تجربه (empiricism) با شما موافقند که این مفاهیم انتزاعی مخلوق «تفکّر زبانی» انسان هستند که به گفتهٔ #جان_استوارت میل از طریق «شیمی ذهن» انبوهی از مفاهیم انتزاعی را خلق می کند بدون این که هیچ متناظری در دنیای بیرون داشته باشند. ولی طرفداران اصالت خِرَد (rationalism) همچون #رنه_دکارت باور دارند که این مفاهیم انتزاعی متناظری در جهان فراحسّی و فرامادّی دارند که «عقل محض» یا intuition ما قادر به «کشف» آنهاست. بنده در مقالهٔ #ذهن_زبان_مند_و_کهن_الگوها به موضوع زبان و ذهن پرداخته ام. خلاصهٔ نظرات و نقدهای این دو گروه را می توانید در کتاب #تاریخ_روانشناسی_هرگنهان- ترجمهٔ یحیی سید محمّدی- انتشارت ارسباران بخوانید.
شادکام باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
ضمن عرض سلام و خسته نباشید و تشکر بابت مطالب مفیدی که در کانال تلگرام و سایتتون درج می کنید و وقتی که به سوالات اختصاص می دهید؛
آقای دکتر در صورت امکان در مورد روانشناسانی که ادامه دهندگان مکتب #یونگ هستند و کتاب های روانشناسی که تحت تاثیر مکتب وی نگاشته شده است، مطالبی افاده نمایید ممنون می شوم.
با سپاس فراوان
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
افراد زیر روان شناسان و روانپزشکان یونگی محسوب می شوند که خوشبختانه کتاب هایشان به فارسی ترجمه شده است:
#آنیلا_یافه، #یولانده_یاکوبی، #روبین_روبرتسون، #مایکل_دانیلز، #شینودا_بولن، #کارول_پیرسون، #رابرت_جانسون، #آنتونی_استور و #مورین_مورداک.
تندرست باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
ضمن عرض سلام و خسته نباشید و تشکر بابت مطالب مفیدی که در کانال تلگرام و سایتتون درج می کنید و وقتی که به سوالات اختصاص می دهید؛
آقای دکتر در صورت امکان در مورد روانشناسانی که ادامه دهندگان مکتب #یونگ هستند و کتاب های روانشناسی که تحت تاثیر مکتب وی نگاشته شده است، مطالبی افاده نمایید ممنون می شوم.
با سپاس فراوان
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
افراد زیر روان شناسان و روانپزشکان یونگی محسوب می شوند که خوشبختانه کتاب هایشان به فارسی ترجمه شده است:
#آنیلا_یافه، #یولانده_یاکوبی، #روبین_روبرتسون، #مایکل_دانیلز، #شینودا_بولن، #کارول_پیرسون، #رابرت_جانسون، #آنتونی_استور و #مورین_مورداک.
تندرست باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
#مقاله
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت اول
بازخوانی آرای #ژاک_لکان به بهانهٔ تماشای تئاتر #این_یک_پیپ_نیست سیدمحمّد مساوات
تئاتر «این یک پیپ نیست» در فضای یک خانه اتفاق میافتد. از همان ابتدای نمایش، مسئلهای خود را نمایان میكند. جان با مادرش گفتوگوهای تلفنی دارد درحالیکه از نظر جیم، مادر آنها سالهای سال است که آنها را ترک کرده است و خبری از او نیست و از طرف دیگر جیم حضور ماریا را درک میکند درحالیکه جان میگوید ماریا سال گذشته در یک سانحه هوایی درگذشته است. بنابراین تماشاگر نمایش از ابتدا وارد فضای تعلیق میشود. اگر جیم ماریا را میدید و جان او را نمیدید، تماشاگر به این نتیجه میرسید که جیم دچار توهم (Hallucination) است و چون نتوانسته با مرگ ماریا کنار بیاید، دچار مکانیسم دفاعی «انکار» (Danial) شده و با حضور خیالی او خود را تسكين میدهد، ولی از آنجا که همین داستان بین جان و مادر در جریان است، تماشاگر نمیتواند به سرعت درباره توهم و واقعیت تصمیم بگیرد؛ ابتدا تماشاگر علاقهمند و کنجکاو میشود، ولی بهتدریج «وامیدهد» و به تسلیم میرسد، تسلیمی نه از سر رضایت بلکه از سر ناامیدی و درماندگی و این همان چیزی است که کارگردان میخواهد.
ژاک لاکان و «ساحت نمادین»
اگر بخواهم با عینک روانشناسی تئاتر «این یک پیپ نیست» را توضیح بدهم، هیچ عینکی بهتر از عینک ژاک لاکان روانپزشک و روانکاو فرانسوی نیست. ژاك لاکان راجع به سه ساحت «واقعیت»، «خیال» و «نمادین» صحبت میکند. هنگامی که من صدای کسی را در تلفن میشنوم و کورتکس شنوایی اولیه مغز من این پیام صوتی را ادراک (percept) میکند، من در ساحت واقعیت قرار دارم. ولی در کسری از ثانیه مغز من از صدای گوینده به تصویری از چهره او میرسد، یعنی بدون اینکه او را ببینم، تصویر چهره او را «متصور» میشوم و اینجاست که از ساحت واقعیت (Real) به ساحت «خیال» (imagination) ورود میکنم. اگر قرار بود ذهن ما فقط از همین دو ساحت تشکیل شود، ما هرگز راجع به هیچچیز به «اجماع»
(common sense)
نمیرسیدیم و زندگی بین فردی ما شبیه به رابطه عجیبوغریب جیم و جان میشد. اگر جهان اینگونه بود، ذهن ما همان حالی را پیدا میکرد که تماشاگر در نیمه دوم تئاتر «این یک پیپ نیست» پیدا میکند؛ کلافه، خسته و ناامید!
پس این همه «اجماع» و توافق بینالاذهانی از کجا نشئت میگیرد؟ از «زبان» که همان ساحت نمادین است. کارگردان برای اینکه نقش زبان را در ادراک واقعیت به نمایش بگذارد، از ایده خلاقی بهره برده است، ما همزمان نمایش را به دو زبان میشنویم. کارگردان سعی دارد تماشاگر را به این آگاهی برساند که به جای تکیه بر آنچه میبیند و حتی به جای شنیدن آنچه به گوش او میرسد، بر «سیستم زبانی» یا «ساحت نمادین» متکی است.
واژه نابودی شیء است!
ژاک لاکان با گفتن این عبارت که «واژه نابودی شیء است» به ما یادآور میشود که «زبان» بین ما و واقعیت فیزیکی فاصله ایجاد میکند، چنان که «هست و نیست» بیش از اینکه تحت تأثیر یافتههای مستقیم سیستم عصبی ما قرار داشته باشند، تحت تأثیر چارچوبهای زبانی قرار دارند.
تماشاگر تئاتر «این یک پیپ نیست» با خواندن نوشتههایی که بر صحنه «پروجکت» میشود، با حضور [کسی که حضور ندارد] مواجه میشود و اتفاقاتی را حین نمایش باور میکند که هرگز آنها را نمیبیند (مثل در استخرپریدن ماریا، قتل جیم بهدست جان و قتل پدر جان بهدست ماریا!). خواندن نوشته هایی که توسط پروژکتور بر صحنه نمایش میافتد به «خاصیت خود ارجاعی زبان» اشاره دارد، «زبان» خود به جای واقعیت مینشیند و به جای روایت واقعیت، واقعیت جدیدي را خلق میکند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت اول
بازخوانی آرای #ژاک_لکان به بهانهٔ تماشای تئاتر #این_یک_پیپ_نیست سیدمحمّد مساوات
تئاتر «این یک پیپ نیست» در فضای یک خانه اتفاق میافتد. از همان ابتدای نمایش، مسئلهای خود را نمایان میكند. جان با مادرش گفتوگوهای تلفنی دارد درحالیکه از نظر جیم، مادر آنها سالهای سال است که آنها را ترک کرده است و خبری از او نیست و از طرف دیگر جیم حضور ماریا را درک میکند درحالیکه جان میگوید ماریا سال گذشته در یک سانحه هوایی درگذشته است. بنابراین تماشاگر نمایش از ابتدا وارد فضای تعلیق میشود. اگر جیم ماریا را میدید و جان او را نمیدید، تماشاگر به این نتیجه میرسید که جیم دچار توهم (Hallucination) است و چون نتوانسته با مرگ ماریا کنار بیاید، دچار مکانیسم دفاعی «انکار» (Danial) شده و با حضور خیالی او خود را تسكين میدهد، ولی از آنجا که همین داستان بین جان و مادر در جریان است، تماشاگر نمیتواند به سرعت درباره توهم و واقعیت تصمیم بگیرد؛ ابتدا تماشاگر علاقهمند و کنجکاو میشود، ولی بهتدریج «وامیدهد» و به تسلیم میرسد، تسلیمی نه از سر رضایت بلکه از سر ناامیدی و درماندگی و این همان چیزی است که کارگردان میخواهد.
ژاک لاکان و «ساحت نمادین»
اگر بخواهم با عینک روانشناسی تئاتر «این یک پیپ نیست» را توضیح بدهم، هیچ عینکی بهتر از عینک ژاک لاکان روانپزشک و روانکاو فرانسوی نیست. ژاك لاکان راجع به سه ساحت «واقعیت»، «خیال» و «نمادین» صحبت میکند. هنگامی که من صدای کسی را در تلفن میشنوم و کورتکس شنوایی اولیه مغز من این پیام صوتی را ادراک (percept) میکند، من در ساحت واقعیت قرار دارم. ولی در کسری از ثانیه مغز من از صدای گوینده به تصویری از چهره او میرسد، یعنی بدون اینکه او را ببینم، تصویر چهره او را «متصور» میشوم و اینجاست که از ساحت واقعیت (Real) به ساحت «خیال» (imagination) ورود میکنم. اگر قرار بود ذهن ما فقط از همین دو ساحت تشکیل شود، ما هرگز راجع به هیچچیز به «اجماع»
(common sense)
نمیرسیدیم و زندگی بین فردی ما شبیه به رابطه عجیبوغریب جیم و جان میشد. اگر جهان اینگونه بود، ذهن ما همان حالی را پیدا میکرد که تماشاگر در نیمه دوم تئاتر «این یک پیپ نیست» پیدا میکند؛ کلافه، خسته و ناامید!
پس این همه «اجماع» و توافق بینالاذهانی از کجا نشئت میگیرد؟ از «زبان» که همان ساحت نمادین است. کارگردان برای اینکه نقش زبان را در ادراک واقعیت به نمایش بگذارد، از ایده خلاقی بهره برده است، ما همزمان نمایش را به دو زبان میشنویم. کارگردان سعی دارد تماشاگر را به این آگاهی برساند که به جای تکیه بر آنچه میبیند و حتی به جای شنیدن آنچه به گوش او میرسد، بر «سیستم زبانی» یا «ساحت نمادین» متکی است.
واژه نابودی شیء است!
ژاک لاکان با گفتن این عبارت که «واژه نابودی شیء است» به ما یادآور میشود که «زبان» بین ما و واقعیت فیزیکی فاصله ایجاد میکند، چنان که «هست و نیست» بیش از اینکه تحت تأثیر یافتههای مستقیم سیستم عصبی ما قرار داشته باشند، تحت تأثیر چارچوبهای زبانی قرار دارند.
تماشاگر تئاتر «این یک پیپ نیست» با خواندن نوشتههایی که بر صحنه «پروجکت» میشود، با حضور [کسی که حضور ندارد] مواجه میشود و اتفاقاتی را حین نمایش باور میکند که هرگز آنها را نمیبیند (مثل در استخرپریدن ماریا، قتل جیم بهدست جان و قتل پدر جان بهدست ماریا!). خواندن نوشته هایی که توسط پروژکتور بر صحنه نمایش میافتد به «خاصیت خود ارجاعی زبان» اشاره دارد، «زبان» خود به جای واقعیت مینشیند و به جای روایت واقعیت، واقعیت جدیدي را خلق میکند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#مقاله
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت دوم
ماشین جهنمی نوروز
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید: «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان #گروه_محکومین فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنزهای تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب #فروید در حوزهٔ روانکاوی بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. امّا گذشته از موضوع استبداد و سوپرایگوی سخت گیر، ژاک لکان با تشبیه روان نژندی به ماشین جهنمی (که جملات را بر تن محکومین حک می کند) به درآمیختگی ساحت نمادین با ساحت واقعی و تسلّط زبان بر بدن اشاره می کند. می توان گفت که برای فرد روان نژند زبان بازنمایی واقعیت نیست بلکه خلق یک «اَبَر واقعیت»
(به تعبیر ژان بودریلار Hyper-reality)
است که متناظری در دنیای بیرون ندارد بلکه تأثیر آن بر تن بیمار دچار روان نژندی است که حضور آن واقعیت خیالی را بر واقعیت فیزیکی تحمیل می کند. در روانکاوی به روایت ژاک لکان، روانکاو به بیمار نوروتیک کمک می کند که به حضور اشباح خیالی که تنها به مدد سحر زبانی جان می گیرند شک کند و این تردید، آغاز رهایی از روان نژندی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
من با آرای ژاک لکان از طریق کتاب های زیر آشنا شده ام:
#مبانی_روانکاوی_فروید_لکان: دکتر کرامت مولّلی- نشر نی
#فروید_در_مقام_فیلسوف- فراروان شناسی پس از لاکان: ریچارد بوتبی- نشر ققنوس
#لاکان_بررسی_شخصیت_اندیشه_و_آثار: جودی گرووز-داریان لیدر- نشر نظر
@drsargolzaei
#حضور_و_غیاب_آگاهی
قسمت دوم
ماشین جهنمی نوروز
#ژاک_لکان روانپزشک و روانکاو فرویدی فرانسوی می گوید: «داستان روان نژندی، داستان ماشین جهنمی است». برای این که مفهوم این جملهٔ ژاک لکان را بفهمیم باید داستان #گروه_محکومین فرانتز #کافکا را خوانده باشیم. در این داستان، یک جهانگرد وارد سرزمینی می شود که در آن یک نظام سیاسی استبدادی استقرار دارد. فروانروای مستبد آن سرزمین قانون هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه ای پیچیده از سوزن ها، میخ ها و تیغ ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می کند و محکوم در وضعیت دردناکی جان می سپارد در حالی که تمام بدن او آکنده از زخم هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. طنزهای تلخ این داستان یکی جمعیتی است که همچون تماشاگران سیرک در اطراف گودال اجرای حکم اعدام جمع می شوند و سرگرمی شان تماشای این صحنهٔ موحش و چندش آور است و دیگر افسر وظیفه شناس اجرای حکم که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! امّا آن چه این داستان را شبیه داستان روان نژندی می کند این است که در روان نژندی هیستریک (که موضوع نخستین کتاب #فروید در حوزهٔ روانکاوی بود) بدن فرد نوروتیک گرفتار فرمان های سوپرایگوی سخت گیر اوست. در انتهای قصه، افسری که مأمور شکنجه است از ترس این که مبادا سیّاح فرماندهٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم میگیرد خود را زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند میکند و جملهٔ «وظیفهشناس باش» را به ماشین میدهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشتزدهٔ سیّاح سوراخ میکند! شاید از دیدگاه روانکاوی بتوان چنین تحلیل کرد که والدین سختگیری که فرزندشان را قربانی قوانین سختگیرانه شان می کنند خود نیز قربانی همان قوانین هستند، جلّادان، خود نیز قربانی نظامی هستند که آن را بازتولید می کنند. امّا گذشته از موضوع استبداد و سوپرایگوی سخت گیر، ژاک لکان با تشبیه روان نژندی به ماشین جهنمی (که جملات را بر تن محکومین حک می کند) به درآمیختگی ساحت نمادین با ساحت واقعی و تسلّط زبان بر بدن اشاره می کند. می توان گفت که برای فرد روان نژند زبان بازنمایی واقعیت نیست بلکه خلق یک «اَبَر واقعیت»
(به تعبیر ژان بودریلار Hyper-reality)
است که متناظری در دنیای بیرون ندارد بلکه تأثیر آن بر تن بیمار دچار روان نژندی است که حضور آن واقعیت خیالی را بر واقعیت فیزیکی تحمیل می کند. در روانکاوی به روایت ژاک لکان، روانکاو به بیمار نوروتیک کمک می کند که به حضور اشباح خیالی که تنها به مدد سحر زبانی جان می گیرند شک کند و این تردید، آغاز رهایی از روان نژندی است.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
من با آرای ژاک لکان از طریق کتاب های زیر آشنا شده ام:
#مبانی_روانکاوی_فروید_لکان: دکتر کرامت مولّلی- نشر نی
#فروید_در_مقام_فیلسوف- فراروان شناسی پس از لاکان: ریچارد بوتبی- نشر ققنوس
#لاکان_بررسی_شخصیت_اندیشه_و_آثار: جودی گرووز-داریان لیدر- نشر نظر
@drsargolzaei