دکتر حامد واحدی اردکانی
218 subscribers
430 photos
155 videos
10 files
710 links
Download Telegram
همواره می توان شمار بزرگی از آدمیان را با #عشق به هم #پیوند داد، فقط به این شرط که کسانی باقی بمانند که بتوان به آنها پرخاش کرد.

@dr_hamedvahedi

instagram.com/dr_hamed.vahedi
#drhamedvahedi
توضیح: هر فردی پس از #تولد، خودش رو در یک رابطه می بینه و اون، #رابطه با #مادر هست. اولین فردی که در این ارتباط مادرزاد وجود نداشته و از بیرون میاد و به این #ارتباط اضافه میشه، همون آشناترین #غریبه هست
اون

#پدر هست...

@dr_hamedvahedi

instagram.com/dr_hamed.vahedi
#drhamedvahedi
سورتمه سواری از وانت رنگین کمان تا قانون پدر

شب هنگام بود و پس از اتمام کار داشتم به خانه بر می گشتم. بزرگراه نور چندانی نداشت. همانی را هم که داشت بیشتر از نور چراغ ماشین های درون آن بود تا چراغ های خاموشی که همچون نخل های بی سر در وسط بزرگراه قد علم کرده بودند. در این حین بود که جسمی نورانی را دیدم که از دور دست در وسط بزرگراه سبز شد. توجهم را جلب کرد. شاید هم نتوان گفت سبز شد. نمی دانم بگویم آبی شد یا قرمز، صورتی و یا زرد. برای یک لحظه تفاوت آنچه می دیدم را با آنچه در تخیلات کودکی ام از فرود آنی یک سفینه فضایی حامل آدم فضایی ها که از مدارش خارج و وارد مدار زمین شده، نفهمیدم. به این جسم متحرک نورانی نزدیک تر شدم. فهمیدم ماشین وانتی است که با باری اندک بر پشت، سر مست و غزل خوان، دنده سنگین و قدم زنان بزرگراه را گز می کند. راجع به غزل نظرم عوض شد. نمی دانم چه قالب شعری بود. چون بیشتر از آنکه صدای خواننده را بشنوم صدای بوم بوم و دوبس دوبس آهنگ را می شنیدم. دو چراغ صورتی رنگ گرد که بیشتر در قد و قواره پروژکتور بود زیر سپر عقب، در دو سمت پلاک ماشین که با چراغ های ریز ولی پر تعداد آبی قاب گرفته شده بود، خودنمایی می کرد. حالتی که اگر بار بیشتری بر پشت آن گذاشته می‌شد ممکن بود آن دو نمی‌دانم چراغ یا پروژکتور با زمین برخورد کند. اگر اشتباه نکنم احتمالاً باز تعریفی را که اکنون از رسالت یک وانت دارم در همان حین داشتم کسب می کردم. تا آن موقع فکر می کردم وانت صرفاً برای حمل بار است و می شود از تمامی فضای آن و تا وزنی بیشتر از آنچه می دیدم جهت حمل بار استفاده کرد. البته در آن بازی رنگ، چیزی که مشخص نبود، همان شماره پلاکی بود که آن رنگ ها به دور آن گرد آمده بودند. یاد جشن های تولدی افتادم که برای کودکی گرفته می شود و علی القاعده علت آن گردهمآیی کودک باید باشد، ولی بیشتر شبیه سالن مد است که از لباس و مدل مو و آرایش گرفته تا میز سلف سرویسی که انواع خوردنی ها و نوشیدنی های قطعا مجاز را در خود جای داده، در آن حضور دارند. البته که این به ذهنم نرسید که این خود روشی است برای پنهان شدن از دید تیزبین پلیس و دوربین های بزرگراه. وقتی برای سبقت گرفتن ناگزیر به ترک نظر از آن بازی نور شدم دیدم جاذبه‌های این وانت همچنان استمرار دارد. نواری قرمز رنگ که از محل قفل در عقب تا قفل در راننده، در محل اتصال باربند به بدنه ماشین کشیده شده بود، گویی چون فرشی قرمز، سبقت گیرنده را برای رسیدن به سر وانت مشایعت می‌کرد. داشتم به کابین راننده نزدیک تر می شدم. نه فقط به خاطر اینکه قبلاً دیده بودم عقب وانت و البته هر ماشین دیگری به قسمت جلویی آن متصل است؛ بلکه با مشاهده پرتوهای پرنور و زرفامی متوجه شدم که این نور از کابین راننده است و گویا هنوز این سورپرایز ( ببخشید، شگفتانه) ادامه دارد. مطمئن بودم که این بار دیگر راننده در کابین خود پروژکتور کار گذاشته است. ولی وقتی در یک لحظه چشم در چشم یا شاید بهتر است بگویم پنجره در پنجره در مجاورت این لعبت مُلَوَّن قرارگرفتم، دیدم که این بار هم اشتباه کرده ام. نور از چراغ سقفی کابین بود. بحر در کوزه را قبلا شنیده بودم ولی مطمئنم خورشید در چراغ سقفی وانت را هرگز. صدای قزقز بلندگوهای ماشین خودم را می شنیدم که از فرط لرزش به التماس افتاده بودند. ولی خوب چگونه؟ من که آهنگی نگذاشته بودم. درگیر این احتمالات بودم که آیا من توهمی منفی زده ام که دستگاه پخش صدای ماشینم آهنگی پخش می کند و من نمی شنوم یا توهمی مثبت که بلندگوها صدایی ندارند ولی من می شنوم. از کنار پنجره باز وانت که دست راننده همچون دنباله بادبادک از آن آویزان بود گذشتم. توهم هر چه بود از بین رفت. تازه متوجه شدم ناله بلندگوهای ماشینم از صدای دستگاه پخش صدای وانت بود. خوشحال شدم. قضیه توهم منتفی است. در این فکر بودم که آیا عطای آن رنگین کمان متحرک را به لقاء ناگزیر از صدای گوش خراش آن ببخشم یا نه که در نهایت از آن گذشتم و اینجا بود که به آخرین اعجاز این معجزه صنعت خودرو رسیدم. چراغ های جلوی آن. نمی دانم مدل چراغ های بنز، پورش، بی ام دبلیو یا دیگر ماشین های آلمانی یا هر بلاد کفر دیگری بود یا نه. شاید هم شبیه چراغ هیچ ماشین دیگری نبود. ولی هر چه بود در لحظه‌ای کوتاه که آن را در آینه بغل ماشینم می دیدم، همان زمانی که من را به یاد جدایی فرهاد از شیرین، مجنون از لیلی، نادر از سیمین یا شاید هم سیمین از نادر می‌انداخت (البته فکر کنم قضیه این آخری با دوتای قبلی فرق می کرد)، گویی دو چشم خون فشان من را بدرقه می کنند. البته فقط خونفشان هم نبود چیزهای دیگری نیز افشانده می شد. در صدم ثانیه می دیدم که چراغ ها تغییر رنگ می‌دهند. ابتدا قرمز، بلافاصله سبز بعد آبی و در نهایت بر روی رنگ یخی فیکس می‌شد. یخی که من را همچون سورتمه‌سواری بر روی خود سر می‌داد. آن شب یک ساعت دیر به خانه رسیدم.
ولی ترافیکی هم نبود. بخشی از علتش رد کردن خروجی بزرگراه بود که در حین سرخوردن بر روی یخ مذکور داشت اتفاق می افتاد. با وانتِ رنگین کمان وداع کردم و با موجی از احساسات و افکار درهم و برهم ملاقات. راستی یادم رفت. آدرس اینستاگرامش. آن را بر روی در عقب یعنی بالا و سمت چپ همان دو گوی نورانی نوشته بود. نمی دانستم دارم چه کار می کنم ولی بیشتر شبیه همان سورتمه‌سواری بود. هم بر روی آن افکار و احساسات یا شاید برعکس، افکار و احساسات بر روی ذهن من و هم روی آسفالت کف بزرگراه که این آخری علتی برای رد کردن خروجی بعدی بزرگراه و تکمیل شدن سناریوی یک ساعت تاخیرم می شد. درونم ول وله ای بود. هم تعجب و هم خنده. هم کمی خشم و هم اینکه چیزی سر جایش نیست. ولی چه چیزی؟ آن ماشین نباید در خیابان می بود؟ من نباید آنجا می بودم؟ آن چراغ ها مشکلی داشت؟ صدای آهنگ گوش خراش بود یا بلندگوهای ماشین من ناز نازی؟ اصلا به من چه؟ شهروندی در خودروی شخصی خود در حال طی مسیر به سمت مقصد خود بود. ولی قانع کننده نبود؛ یک چیزی سر جایش نبود. این به نظرم آمد که چه می شود اگر کسی دلش بخواهد با لباس خواب سر کار برود یا با لباس عروسی به ورزش؟ خوب او هم در لباس شخصی خودش هست و به کسی کاری ندارد که. ولی باز هم گویا چیزی سر جایش نیست. در این حین سوالی دیگر به ذهنم رسید که چرا هر چقدر قیافه ماشین را در ذهن دارم هیچ ذهنیتی از چهره راننده آن ندارم. دست آویزان از پنجره را یادم هست ولی خود راننده را که روی صندلی اش یعنی از معدود چیزهایی که در آن صحنه سر جایش بود یادم نیست؟ آیا خود این موضوع پاسخی به سوالات قبلی من نبود؟ یعنی اینکه همان چیزی را یادم نیست که در جایگاه خودش است و همان چیزهایی توجهم را جلب کرد که سر جایش نیست؟ خواستم آن فرض را مورد آزمون قرار دهم که آیا شاهدی بر آن فرض دارم یا نه. یعنی او با نماندن یا نبودن در جایگاه خودش، دارد کاری می‌کند که توجهی را جلب کند؟ شاید توجهی مادرانه؟ تصویری از یک کودک به ذهنم آمد که وقتی والدینش به او توجهی ندارند کارهایی از جمله نشستن بر روی سنگ اُپن آشپزخانه به جای مبل و لیس زدن ماست به جای خوردن آن با قاشق را انجام می دهد. ولی خوب چه ربطی دارد آن که یک بچه است و این یک بزرگسال؟ بلافاصله یادم آمد که از کی تاحالا واحد سنجش روان، زمان بوده است؟ یاد گفته یکی از استادانم افتادم که با استایلی جالب از فروید نقل قول می‌کرد که روان، زمان زدوده است. یعنی اینجا هم کودکی می‌خواهد حرف بزند؟ می‌خواهد بگوید من را ببینید و تازه فالو هم بکنید؟ اگر غیر از این است پس چرا آدرس اینستاگرامش را نوشته بود؟ یعنی می خواست بگوید که من یک عالمه حرف دیگر هم دارم که بیاید تا به شما بگویم؟ یعنی اینقدر این نیاز در او عمیق و دیرینه است که هنوز در پی برطرف کردن آن است؟ سورتمه ذهنیِ من که این را می‌گفت. ولی چیز دیگری هم در گوشه ذهنم مدام آلارم می داد که آیا همه علت اینکه یک چیزی سر جایش نیست، فقط عدم توجه در کودکی است یا عدم چیز دیگری هم بوده است؟ یک گوشه دیگر ذهنم جواب داد: قانون. قانون؟ یعنی چی؟ مگر دادگاه است یا کلانتری؟ (البته که در هر دوی این مکان ها قانون حکم فرماست). در کودکی چه قانونی باید وضع و اجرا می‌شده که نشده؟ صدای دیگری آمد. نمی دانم از گوشه‌ای دیگر بود یا برآیند دو گوشه قبلی. جواب داد: قانونی پدرانه که می‌بایست کودک، در قالب گفتمانی فارغ از ترس، شرم و خشم آن را تجربه و درونی کند تا هم خود جایگاه یابد و هم شاید آنچه در تعامل با اوست. گفتمانی که در آن کودک با دریافت توجه و مهری قانونمند، در منظومه خانواده و در نتیجه پس از آن در تعاملات اجتماعی از جمله روابط بین فردی، قوانین شهروندی و البته رانندگی در بزرگراه، جایگاه یابد. البته که آن وقت لباس عروسی برای رفتن به عروسی و لباس خواب برای رفتن به رختخواب پوشیده می شود. هرچند آخرش نفهمیدم که با این اوصاف جایگاه آن وانت یعنی کجا باید می بود و این که آینده پیش روی آن کودکی که قانون و توجه مذکور را نمی گیرد چه می تواند باشد؟ آن کودک را نمی دانستم ولی پیشروی خودم را تابلوی دور برگردانی دیدم. باید دور میزدم دیگر. وگرنه این سورتمه قصد داشت من را به جاده ای سرازیر کند که به بیرون شهر منتهی می شد. دور زدم و پس از طی مسافتی، می خواستم به سمت خروجی هدف بپیچم. بزرگراه تاریک بود. چراغ داشت ولی خاموش بود و البته در همان بزرگراه وانت رنگین کمان در حال جولان دادن بود. سعی کردم سرعتم را کم کنم تا با نور ماشین خودم جلوی خودم را در آن بزرگراه و محتوای درونش ببینم و این دفعه دیگر حتماً به خانه برسم. نزدیک خانه که شدم اتفاقات آن شب هنوز در ذهنم داشت رژه می رفت. وانت رنگین کمان، التماس بلندگوهای ماشین من، بزرگراه تاریک، سورتمه سواری. راستی سورتمه سواری هم عالمی دارد.

https://t.me/dr_hamedvahedi
اندر احوالات بازارِ داغِ کالای روان شناختی

کمتر اتفاق می‌افتد که وارد بازار فروش کالایی شویم که برای فروش خود، از مفاهیم روان شناختی استفاده نکرده باشد. گستره این مفاهیم می تواند از روان شناسی رنگ، احساس و ادراک، انگیزش و هیجان باشد تا روانشناسی شخصیت. در نگاه اول بسی مایه مسرت است که برای اکثر مشاغل مفاهیم روان شناختی به عنوان مبنایی در نظر گرفته شده است. اما با نگاهی عمیق تر می توان به پدیده هایی دیگر نیز پی برد که در این حین در حال رخ دادن است. حتی به شکلی که می‌توان علت استفاده از این مفاهیم را نیز به گونه‌ای دیگر تفسیر کرد. گویی همانطور که بر روی یک کالا روغن جلایی نیز زده می‌شود تا در چشم خریدار زرق و برق بیشتری یابد، جمله‌ای به ظاهر روان شناختی نیز به آن مالیده می شود تا در ذهن خریدار زرق و برق بیشتری پیدا کند. این موضوع زمانی پیچیده می‌گردد که نمایش کالا در ساختار و بافتاری قرار گیرد که با استفاده از همان گستره مفاهیم مذکور، تغییر نگرش نسبت به آن، و حتا شاید بتوان گفت دستکاری نگرش فرد به کالا، در حال رخ دادن است. اما پیچیدگی بیشتر زمانی به وجود می‌آید که کالای در حال فروش، خودِ روان شناسی باشد. به عبارتی مفاهیم  عمیق و بنیادین روان شناختی که نیاز به تأمل، درک و در بسیاری موارد لمس هیجانی آنهاست، کالای در حال فروش است. البته که عکسنوشته ای درباره کنار گذاشتن تمام دنیا و توجه محض به خود می‌تواند نیاز خودشیفته واره ما را سیراب کند، مخصوصا وقتی بر روی تصویری به عنوان مثال، نوستالژیک نوشته شده و مزین به آهنگی شود که بدان وسیله فرصتی برای سوگ پردازی هر آنچه از دست داده‌ایم را فراهم کند. چند نمونه از این عکسنوشته ها بدین پُست پیوست شده است. با نگاهی به آنها، گاهی این فکر به ذهن می رسد که با توجه به این اوصاف گویا من مرکز ثقل زمین هستم و در فضایی به سر می برم که نیاز به هیچ احدی ندارم و همه چیز به گونه‌ای در درون من است که هیچ تأثیری از جهان بیرون نمی گیرم. شاید مثل زمان کودکی که خود را قادر به انجام هر کاری می دانستیم و هر جا در می‌ماندیم والدینِ "همه توان" می‌توانستند تمام و کمال به ما کمک کنند. والدینی که شاید اکنون نقش خود را در اندیشه فرد، به کائنات و دیگر نیروهای فرازمینی داده‌اند.
البته که جای بسی تامل است.
شاید به گونه ای دیگر بتوان به پدیده ها نگریست. به گونه‌ای فارغ از رنگ و لعاب و روغن جلا؛ و به این موضوع اندیشید که
آیا این کلامی که به هزار رنگ و آهنگ و تصویر مزین شده، همان چیزی نبوده که مدت‌هاست در ذهن خود من است ولی توان انجام آن را ندارم و یا مانعی در برابر آن می بینم؟ مانعی که با به رسمیت شناختن دیگری و هم سخن شدن با او شاید بتوانم از آن عبور کنم.
یا حتا اگر به ذهن خودم نرسیده، آیا واقعاً قادر به انجام آن در فضای بی نیازیِ محضِ "وهم آلود" هستم؟
اینکه اگر نتوانستم آن کلام ملَوَّن و پرطمطراق را انجام دهم، کاستی لزوما از من است یا از کلامی که خالی از هر ژرفاییست و صرفاً برای فروش، بزک شده است؟

https://t.me/dr_hamedvahedi

#دکترواحدی_اردکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکه یونولیتی که باجریان #آب پیش نمیرود و در"جایی"مدام "در جا" میزند. اتفاقی که در نهایت، گیر افتادن در یک جبر تکرار را ناگزیر میسازد. گویی از همان "آن" به بعد است که آب در جایی فرودست تر از آنچه بود به ستیز با خودش بر میخیزد. گویی آب به زیر پای خودش میزند تا سرنگونش سازد.
اماچرا؟

#تروما پدیده ایست که در پی رخدادی خارج از توان تجربه پدید می آید. چیزی که حاصلش ستیز با خود است. همان خودی که نتیجه به درون بردن عامل تروماست. از قدیم گفته اند دستی را که نمی توان برید، باید بوسید. اما این بوسیدن همانا و درافتادن با عامل تروما که دیگر بخشی از خود ماست همانا

اما #تکرار چرا؟
آن هم حاصلی دیگر از تروماست. انگار که هر بار به پایانش میرسیم، به #امید اینکه شاید این بار بتوان از آن عبور کرد باز به سرخط بر میگردیم. شاید این بار در این قبر مرده ای باشد. اما از چیزی که نتوانستیم و نمیتوانیم #درک، تجربه و حل و فصلش کنیم همانطور که #فروید در مقاله یادآوری، تکرار، حل و فصل میگوید، نتوانستیم، نمیتوانیم و نخواهیم توانست عبور کنیم. مگر اینکه با "حضوری" دیگر و حضور یک "دیگری"، بستر و مَعبری برساخته شود برای عبور

#دکترواحدی_اردکانی
نخست او من را خنداند و سپس من او را


در #زندگی بشر #خنده و #سرگرمی جایگاه پررنگی داشته و در قالب های مختلفی چون #لطیفه یا #طنز آن هم به اشکالی متفاوت همچون #فیلم، #تئاتر و #موسیقی رخ نمایان کرده است. این پدیده همچنین از ابعاد مختلفی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. #فروید در کتاب لطیفه ها و ارتباطشان با ناآگاه (۱۹۰۵) به این مفهوم به گونه ای اشاره کرده است که گویی خنده از یک منظر، نوعی گذار از تروماست. به بیانی دیگر خنده و لطیفه، به سوژه این امکان را می دهد که در عین ورود به محتوای #تروما، در فضایی قابل تحمل تر و فراغتی نسبی و البته ظاهری از #درد تروما، راجع به آن حرف بزند. اما در این مجال، قصد بر این است که به خنده از این جهت پرداخته شود که چه کسی با چه فعلی و چه سازوکاری باعث خنداندن چه کسی می شود و البته که نتیجه آن چیست.
با نگاهی به برخی از صفحات #اینستاگرام که در آن گرداننده صفحه با به اشتراک گذاشتن برخی تصاویر از جمله عمومی کردن خصوصی‌ترین ابعاد زندگی خود، حتی تا جایی که انجام آن در هر مکانی علیرغم خصوصی بودنش امکان پذیر نیست، سوژه خنده دنبال کنندگان صفحه خود می شود. تصاویری چون چگونگی تراشیدن موهای زائد بدن آن هم در حمام و یا نیاز فوری به انجام عملی گوارشی در حین پخش تصویری زنده (Live). البته که این تصاویر برای بسیاری افراد خنده دار است و نیاز مذکور بشر از این راه ارضا می گردد.
آری او من را خنداند. اما با چه فعلی؟!
با نگاهی متاخرتر به این صفحات متوجه می‌شویم که با این ساز و کار بر تعداد دنبال کنندگان وی اضافه می‌شود؛ چراکه ما می دانیم، #بشر به خندیدن نیاز دارد. اما پس از چندی دنبال کنندگان که دیگر ممکن است شمار آنها به هزاران و حتی چند میلیون نفر رسیده باشد، در لابه لای پست های گفته شده، شاهد تصاویر دیگری نیز می شوند. اینکه همان سوژه در کدام رستوران شام می خورد و یا اینکه همان تیغی را که برای تراشیدن موهای زائد بدن استفاده می کند، از کدام فروشگاه می خرد. به عبارتی صفحه مذکور در بازه هایی زمانی، تغییر کاربری داده و اکنون شاهد صفحه ای تبلیغاتی هستیم که همان گرداننده با #عریان کردن زندگی خصوصی و نیز استمرار اموری که در بسیاری #فرهنگ ها نه تنها هنجار نیست و بلکه ضد فرهنگ است و البته که به خاطر آن دستمزدی گزاف نیز دریافت می کند، صاحب کسب و کاری شده است. گویا در این حین، مشکل اشتغال زایی نیز در حال حل شدن است. به عبارتی شاید آنچه می بینیم پاداشی است که دنبال کنندگان فراوان آن سوژه خنده، به انجام کارهایی نه تنها غیر مولد و بلکه ضد فرهنگ او می‌دهند. گویا اکنون سوژگانیت در خنداندن به آن کسی تفویض شد که تا کنون برای خندیدن به این صفحه پیوسته بود و حال نوبت خندیدن سوژه سابق خنده است. شاید خنده به این که می‌توان با کمترین زحمت و یا زحمتی در خلاف جهت قوانین بین فردی و فرهنگی، کسب درآمد داشت. هرچند که آسیبی بس ژرف به فرهنگ نیز وارد شود. البته که نیاز به خنده در هر دو گروه دنبال کنندگان و دنبال‌شوندگان ارضا شد؛ ولی با چه هزینه ای؟!

#دکترواحدی_اردکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترس کودک از ورود چیزی به درون بدن و واکنش خشم او به آن که تا جایی کلام یارای آن است و از آن به بعد،دستی است که برافراشته میشود. دستی که شاید میخواهد این را هم بگوید که خشم مرا به رسمیت بشناس خشمی که از ورود به مرز من برخاسته است. غافل از اینکه درجایی دیگر اتفاقی دیگر در حال رخ دادن است. جایی که به مرز وجودی او در برابر جهانی بی مرز، در برابر لنز دوربین، ورود میشود.دوربینی که قرار است ترس،خشم،شرم و ناامنی او را در برابر چشمانی به نمایش بگذارد که می بینندش ولی او آنها را نمیبیند.گویی میداند که چشمانی ناپیدا او را میبینند و خواهند دید، ازلحظه ثبت او با لنزدوربین تا تاثیر آن در عمق روانش.نمیدانم این موضوع برایش چه معنایی دارد اما نگاهش را در پایان این ویدیو کمی بعد از آنجا که لبخندی کوتاه از پایان این رخداد دردناک بر لب می نهد میبینم.جایی که پایان آن لبخند می شود همانجا که متوجه دوربینی میشود که تمام آنچه رخ داده است را ثبت کرده و اینجاست که گریه ای دیگر سر میدهد.نمیدانم آیا متوجه شده ورودی دیگر به مرزش،نه فقط در آن زمان، که در گستره عمر و این بار نه فقط به بدن،که به جهان وجودی او رخ داده است؟
#دکترواحدی_اردکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بچه

کودکی که در ظاهر منطقی ندارد و هرآنچه را که "نیاز" دارد، باید برآورده شود، اگر شد با حرف و اگر نشد با #فحش و اگر آن هم نشد، نقطه مقابلش، یعنی #التماس است که رخ می نماید: "تو رو خدا بزار..."

او بر سر "چهارراه"، "گل می فروشد" تا نیازش را برآورده سازد. بچه، گاهی نیاز دیگری هم دارد که همان فحش دادن است: "تو رو #خدا بزار فحش بدم"

بچه بسیاری از درخواست هایش را به همین شکل پیش می برد. اما چرا با فحش؟ چرا با زور؟ چرا با به رسمیت نشناختن #قانون؟
شاید پاسخش چندان دور نباشد. او خودش کدام قانون را تجربه کرده تا بتواند درونی اش کند؟
به چینش این کلمات و نمود بیرونی آن در #جامعه بیاندیشیم: بچه، چهارراه، گل فروشی...

اما بچه چه می خواهد بگوید؟ آیا او آن چیزی را می خواهد بگوید که بزرگترش هم نمی تواند هم می ترسد بگوید؟

ادامه متن را در پست بعدی بخوانید


#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #رواندرمانی #درمان #انسان #روانشناسی #بیمار #درد #رنج #رشد #بلوغ #احساس #عاطفه #ناهشیار #کودک #دکترواحدی_اردکانی
کلامی #خشمگین که پیغامیست از خاستگاهش، سر همان چهار راهی که معلوم نیست هر راهش به کدام ناکجا آباد یا ویرانه می رود، کف خیابانِ همان جامعه ای که بچه را برای #پول درآوردن، راهی آن کرده است؟

آیا جمله "تو رو خدا بزار فحش بدم" را اینگونه نیز می توان شنید؟: تو را به خدا بگذار فحش بدهم تا خشمی را که از سر درماندگی و ناتوانی حاصل از بی قانونی است بیرون بریزم. خشمی که مخاطب آن، تویی نیستی که اکنون روبروی منی. و در ادامه، اینجا هم گویی رفت و برگشت از نقطه ای به نقطه ی مقابلش رخ می دهد. کلامی "همه توان" در رویارویی با محرومیت: "مادر نزاییده کسی بتونه..."

باز همان پرسش: بچه چه می خواهد بگوید؟
کمی عقب تر برویم و دوباره بشنویم

چقدر #بچه خشمگین...
با التماس یا #فریاد، از پشت دوربین ایرج طهماسب تا سر چهارراه، کف خیابان، کمی آن طرف تر در هر کدام از راه های ناکجامقصد، نزدیک اداره #آب، #برق، #گاز، سازمان تامین اجتماعی، صندوق بازنشستگی، اداره آموزش و پرورش، موسسات مالی و اعتباری، دادگاه ها، استانداری ها و...

حرف می زنند
و البته که در نهایت فحش می دهند

تا گوشی باشد برای شنیدن
تا قانونی باشد برای به رسمیت شناختن


پی نوشت: ویدیو برگرفته از پیج اینستاگرامی
@iraj.tahmasb
است.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم "گزارش آشویتس" روایتگر فرار دو نفر از زندانیانیست که قصد دارند آنچه درون این کمپ در حال رخ دادن است را به گوش دیگران، یعنی جهان بیرون از کمپ برسانند. اکنون روایت یا #تحلیل این #فیلم مدنظر نیست و البته آن اردوگاه با کوره های آدم سوزیش در آن جغرافیای #زمان و #مکان نیز. شاید بتوانیم نظری گذرا بیاندازیم بر آشویتس هایی نزدیک تر به ما، در جغرافیایی مکان و زمان زدوده و نیز بر گزارش های آن.
زمانیکه گزارش رخ دادهای درون این کمپ که #هیتلر آن را ازجمله برای "اصلاح" نژادی راه انداخته بود به اطلاع جهان بیرون از آن رسید، برای بسیاری، باورپذیر نبود که آنجا چه فجایعی در حال اتفاق است و #شکنجه ها و #کشتار های متعاقبش را یا به عواملی دیگر نسبت می دادند (شما انواع دیگر #مرگ بشنو) یا درکل آن را اغراق دانسته و رد می کردند. آری، پروپاگاندای هیتلر هم مانند سایر #دیکتاتور ها، دستگاهی عریض و طویل داشت.
از آمارهای ارائه شده بگذار بگذریم و بر روی سوال بمانیم: در جغرافیای #روان ما، #جهان بیرونمان (آگاهمان) چقدر امکان شنیدن گزارش های زندانیان فراری از آشویتس ها را دارد؟

ادامه را در پست بعدی بخوانید

#دکترواحدی_اردکانی
جهان بیرون ما به جهان درونمان چقدر نزدیک است؟ در ساحت فردی چقدر می توانیم گزارش آشویتس ها را بشنویم و آنرا به فعل و فاعلانی دیگر نسبت ندهیم یا از بیخ و بن #انکار نکنیم؟ جهان بیرون ما چقدر می تواند حتا گزارش #زندگی زیسته #زندانیان را بشنود، تجربه کند و تحریف، #وارونه و یا انکار نکند.
تمام آنچه گفته شد را می توان هم در ساحت فردی و هم در لایه های جامعه شنید و البته که مانند آنچه در بخشی از این برش فیلم آمده، بسیارند گوش هایی که حاضرند برای مواجه نشدن با رخ داد، به هر دری بزنند...
حتا گفتگو با مسببان فاجعه. همان بخش که در انتهای این برش آمده، کمی قبل از جمله
Don't negotiate with killers
.
.
.
.
#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #رواندرمانی #درمان #انسان #روانشناسی #بیمار #درد #رنج #رشد #بلوغ #احساس #عاطفه
کتاب حاضر راهنمایی عملی و گام به گام است که با رویکرد #شناختی_رفتاری پروتکل هایی آماده برای استفاده در موقعیت های #پزشکی را فراهم می کند. در بخش اول #کتاب به اصول کلی و #درمان مبتنی بر شواهد پرداخته شده و در بخش دوم به تفکیک هر فصل، پروتکل های مداخله ای در زمینه مشکلات شایع در موقعیت های پزشکی شامل موارد زیر ارائه گردیده است:
#درد، اختلال #خواب، #افسردگی، کژتنظیمی #خشم، نشانه های اضطرابی، #اضطراب مرتبط با موقعیت ها و درمان های پزشکی، اضطراب #بیماری، حملات اضطرابی-پانیک، مدیریت رفتاری در بیماران آژیته و درمان مشکلات پراگماتیک.
این کتاب می تواند راهنمایی کاربردی برای روان شناسان #سلامت و بالینی، روانپزشکان و روان پرستاران و نیز با کسب دانش پایه برای پزشکان و پرستاران باشد. در پایان می توان گفت این اثر برای بالینگران و درمانگرانی می تواند مفید و کاربردی باشد که نگاهی یکپارچه تر به بیماران مراجعه کننده به محیط های درمان طبی دارند و بیمار را پدیده ای با تمام ابعاد روانی، اجتماعی، فرهنگی و زیستی می دانند.

#روانشناس #روان #رواندرمانی #انسان #روانشناسی #بیمار #رشد #بلوغ #احساس #عاطفه #فکر #تفکر #دکترواحدی_اردکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لیلا
به معنی شب هنگام و نیز درازترین و تارترین شب که گاهی استعاره ایست بر گیسوان بلند #زن. گیسوانی که در لیلای این #فیلم، بافته شده و از زیر روسری و البته بسیاری چیزهای دیگر، فرا رفته و نه فروافتاده.
او دختریست که با دخالت های #پدر و نیز #زن_ستیزی #مادر همچنان مجرد مانده و با #زندگی کارمندی گذران عمر می کند. برادرانش هم هر کدام حکایتی دارند. یکی شان هشت سالی هست که به بهانه کار، از #خانواده فرار کرده و به واسطه تعدیل نیرو (شما بشنو اخراج)، به #خانه برگشته. یکی شان #عاشق پیمودن راه صد ساله در یک #شب است. بگذریم که چقدر در این راه موفق بوده. او در خانه ای که در ولنجک خریده ساکن است. البته کمی با ولنجک فاصله دارد. تقریبا می توان گفت خارج از تهران است. سندش هم مشکل دار است ولی هرچه که باشد شمال شهر است. دیگری با پرایدش مسافرکشی می کند و عاشق کشتی کچ (یا همان کج خودمان) است. بماند کدام کُشتنی را به تشک ورزشی و آن هم در #تصویر تلویزیون جابه جا می کند. (ادامه در پست بعدی)

http://Instagram.com/dr_hamedvahedi

#برادران_لیلا #دکترواحدی_اردکانی
دکتر حامد واحدی اردکانی
لیلا به معنی شب هنگام و نیز درازترین و تارترین شب که گاهی استعاره ایست بر گیسوان بلند #زن. گیسوانی که در لیلای این #فیلم، بافته شده و از زیر روسری و البته بسیاری چیزهای دیگر، فرا رفته و نه فروافتاده. او دختریست که با دخالت های #پدر و نیز #زن_ستیزی #مادر همچنان…
بزرگترینشان هم به چنان فلاکتی افتاده که از خانه پدر سوسیس و تخم مرغ می دزدد که آن را هم پدر از جیبش بیرون می کشد. پدری که رنگ زرد روی سبیلش روایتگر عمری #دود کردن است. دودی که شاید فقدانش را پر کند. او آن فقدان را به گونه ای دیگر نیز پر می کند. تلاش برای بزرگ فامیل شدن به هر قیمتی حتا به زور پولِ نداشته و نیز آویزان شدن به دیگری.
رد پای زندگی تباه یا بهتر است بگویم دود شده این خانواده را همچون زردی روی سبیل پدر می توان در جای جای آن دید. اما گویا جایی باید از پدری که نه جایگاه پدر، که فقط #جنسیت او را دارد عبور کرد. آری باید از تصویر پدر به #قانون پدر رسید. آن هم توسط فرزندی #دختر.
گویی آن سیلی، کشیده ای بود بر صورت تمام کسانی که به دنبال پر کردن فقدان خود و کسب بزرگی اند که یا به قیمت گرفتن از حلقوم فرزندان خود و ریختن به جیب دیگران تمام می شود و یا چسبیدن به دود و درازای سیگارواره ها
و البته که آن کشیده را همانی زد که گیسوانش از زیر روسری فرا رفته بود. گیسوانی که بسیاری #حرف و #عمل در خود بافته دارد...




#روانکاوی #روانکاو #روانشناس #روان #درمان #انسان #روانشناسی #بیمار #درد #احساس #عاطفه #کودک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طنابِ داری که نتیجه حکمیست مبنی بر لزوم پایان دادن به #زندگی. اما گویا زندگی در اینجا دوباره یا شاید هم اول باره آغاز می شود. آغازی با #آواز، اما این بار فارغ از #بدن. آری... آنان بندی می بندند بر روی نفس، تا خفه کنند آن را و آوازی که با آن بیرون می تراود.
سلما، در #فیلم #رقصنده_در_تاریکی، که به دلیل ابتلا به یک بیماری ارثی در سراشیبی تند نابینا شدن است، به اتهام #قتل محکوم به #اعدام شده. او فقط در لحظات #دردناک و #تاریک زندگی اش که البته بی ارتباط با ارثیه مذکور نبود، صرفا می رقصید. شاید که بتواند آنها را تحمل کند. اما به ناگاه سر از صحنه قتل درآورد. قتلی که بیشتر مفعولش شد تا فاعلش. اما حکم دادگاه که نه، بیدادگاه است و البته که لازم الجرا. او به دلیل ارثی که دیگری برایش گذاشته بود، ذره ذره به #تاریکی فرو رفت. اما به تاریکی در #چشم و روشنی در #دل. روشنی ای که اکنون از حنجره اش بیرون می تابد. درنهایت حکم دادگاه اجرا و به #زندگانی یا نمی دانم شاید هم زنده مانی او پایان داده می شود...
اما آوازش چه؟ آن چه می شود؟

(ادامه در پست بعدی)
#دکترواحدی_اردکانی
دکتر حامد واحدی اردکانی
طنابِ داری که نتیجه حکمیست مبنی بر لزوم پایان دادن به #زندگی. اما گویا زندگی در اینجا دوباره یا شاید هم اول باره آغاز می شود. آغازی با #آواز، اما این بار فارغ از #بدن. آری... آنان بندی می بندند بر روی نفس، تا خفه کنند آن را و آوازی که با آن بیرون می تراود.…
اما آوازش چه؟ آن چه می شود؟
او تا لحظه ای که زیر پایش را خالی کردند همچنان داشت آواز می خواند...
آوازش تمام شد؟

آوازهایی اند که همچنان پس از بدن و بی حنجره خوانده شدند، می شوند و خواهند شد؛ و گوش هایی اند که همچنان علارغم تظاهر بر زنده بودن، آن آوازها را نمی شنوند یا بهتر است بگویم نمی توانند بشنوند. آخر می دانی، آنها در زندگی واره هایشان، #مرگ می ورزند
و البته بسیارند که آن آوازها را می شنوند و بازمی خوانند...