👑دور همی دخملا👑
449 subscribers
4.97K photos
335 videos
13 files
152 links
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
Download Telegram
-با خودت مثل کسی رفتار کن
که عاشقشی.
به چیزایی که می خوای و بهشون احتیاج داری، گوش کن...
و اونا رو به خودت بده.
دوستِ خودت باش.

📓 #جنگجوی_عشق
#گلنن_دویل_ملتن
هیچوقت از کلمه «میتونی» برای درخواست چیزی از شوهرتون استفاده نکنین.

مثلا نگین میتونی این تابلو رو نصب کنی؟؟؟؟

بگین میشه لطفا این تابلو رو نصب کنی؟؟
یا هرچیز دیگه.
فقط از کلماتی ک حس قدرتشو زیرسوال ببره استفاده نکنین.
─┅═ঊঈ🦋ঊঈ═┅─


#صميميت_در_رابطه




👈🏼بسیاری از زوج ها در تمام طول روز یکدیگر را نمی بینند.

 به گفته روانشناس کورت اسمیت، زوج های خوشبخت با هم مسواک می زنند و همزمان به رختخواب می روند . این کار کمک میکند تا آنها گرما وصمیمیت روابط خود را حفظ کنند.
هیچوقت از کلمه «میتونی» برای درخواست چیزی از شوهرتون استفاده نکنین.

مثلا نگین میتونی این تابلو رو نصب کنی؟؟؟؟

بگین میشه لطفا این تابلو رو نصب کنی؟؟
یا هرچیز دیگه.
فقط از کلماتی ک حس قدرتشو زیرسوال ببره استفاده نکنین.
🍃🌸

اقیانوسها همچو عشقند
مدام تبخیر میشوند
و کل زمین را سیراب میکنند
آبادان میکنند
با طراوت میکنند
و دوباره همان عشق
به خودشان بر میگردد
بی آنکه قطره ای از آن کم شود
─┅═ঊঈ🦋ঊঈ═┅─


#صميميت_در_رابطه




👈🏼بسیاری از زوج ها در تمام طول روز یکدیگر را نمی بینند.

 به گفته روانشناس کورت اسمیت، زوج های خوشبخت با هم مسواک می زنند و همزمان به رختخواب می روند . این کار کمک میکند تا آنها گرما وصمیمیت روابط خود را حفظ کنند.
گاهی اوقات جایت را با شوهرت عوض کن گاهی توتکیه گاه شو
در آغوشش بگیر بگو که حل میشود
باهم حلش میکنیم من پشتت همیشه هستم
گاهی هم تو مــــرد باش
گاهی هم آغوش تو مسکن همسرت باشد
اولین بار که دیدمت ;
هرگز فکرش را نمیکردم "تــــو"
همان کسی هستی که قرار است بعدها ،
بارها برایش بمیرم ...😍♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کـلیپ_آمـوزشـی🎈

آموزش بستن یه مدل شال به صورت توربان. درست کن و تو مهمونیا بدرخش 😍🎉


❤️
👑دور همی دخملا👑
#بی_پناه #قسمت_صدو_بیست حوصله رفتن به تولد حورا رو نداشتم ... اما مجبور بودم برم... خیلی اصرار کرده بود ... هدیه اش رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... آقا بزرگ هم آماده بود ... نادیا رفته بود خونه خودشون که کمک حورا بکنه ... به سختی آقا بزرگ رو تا دم…
#بی_پناه

#قسمت_صدو_بیستو_یک
امیر عرشیا لبخند مرموزی بهم زد و گفت:- پس بیفت جلو ...با خنده رفتم وسط ... امیر عرشیا هم ایستاد جلوم ... همه با تعجب نگامون می کردن و من دلیلش رو تقریبا می دونستم ... اینجا رسم نبود مرد و زن زیاد با هم گرم بگیرن ... چه برسه به اینکه با هم برقصن! رقص امیر عرشیا فقط در حد زدن بشکن و تکون خوردن میلیمتری سر جاش بود ... اما من مثل همیشه می رقصیدم ... حس می کردم نگاه امیر عرشیا یه برق خاصی داره ... برقی که دوست داشتم ازش فرار کنم ... سعی می کردم به اطرافیان نگاه نکنم ... نگاهاشون در عین بهت زده بودن حس خوبی به آدم نمی داد! امیر عرشیا با صدایی که سعی می کرد زیاد بلند نباشه اما به گوشم برسه گفت:- تا حالا کسی بهت گفت خیلی ناز می رقصی؟ابرویی بالا انداختم ... لبخند نشست کنج لبم ... سرشو آورد جلو و گفت:- میخوام ازت یه خواهش خودخواهانه بکنم افسونی ... با کنجکاوی نگاش کردم ، گفت:- دیگه با هیچ مردی نرقص ... سر جا میخکوب شدم ... صدای دنیل پیچید توی گوشم ... - I'm never gonna dance againنفس تو سینه ام حبس شده بود ... آخ دنیل ... دنی عزیزم! من باز هم بهت خیانت کردم ... دنی!!! تو حق داشتی منو نبخشی ... حق داشتی اعتماد نکنی ... من خیلی پستم دنی! خیلی زیاد! امیر عرشیا که به خاطر توقف من ایستاده بود و دیگه نمی رقصید با نگرانی گفت:- چیزی شده افسون؟دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم به سمت در سالن ... امیر عرشیا دنبالم دوید و داد کشید:- افسون !برگشتم عقب که بهش بگم تنهام بذاره ، دوست داشتم برم از این خونه بیرون، دوست داشتم برم توی اتاق مامان افسانه و از ته دل زار بزنم ... اما همین که برگشتم متوجه پله ای که سالن رو به راهروی جلوی در وصل می کرد نشدم و پام پیچ خورد. نتونستم خودمو تعدلمو حفظ کنم و قبل از اینکه امیر عرشیا بتونه دستمو بگیره ولو شدم روی زمین ... نفس حبس شده توی سینه ام اینبار از زور درد گره خورد!پامو دو دستی چسبیدم و گفتم:- آخ ...امیر عرشیا زانو زد کنارم و گفت:- افسون! افسون جان ... چی شدی؟صدای جیغ خاله ها هم می یومد ... چیزی طول نکشید که همه حلقه زدن دورم ... جواب هیچ کس رو نیم تونستم بدم ... سرمو انداخته بودم زیر و از زور درد اشک می ریختم ... صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- د بده ببینم اون پاتو! قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم مچ پامو از توی دستام کشید بیرون ... صدای خاله افشید بلند شد:- نادیا مامان! زود پاش پای افسون رو نگاه کن ، بچه تلف شد از درد ...خاله افرور زودتر از نادیا نشست کنارم و سرمو گرفت توی بغلش و کنار گوشم گفت:- خاله بمیره برات! چرا جلوی پات رو ندیدی فدات بشم من ...سرمو توی بغل خاله قایم کردم و به گریه ام ادامه دادم ... نادیا نشست کنارم و پامو از دست امیر عرشیا کشید بیرون و گفت:- بذار ببینم ...امیر عرشیا در حالی که اخماش بدجور در هم بود گفت:- تکون ندیا! دردش می گیره ... نادیا بدون توجه به حرف امیر عرشیا با ملامیت کمی پامو تکون داد و بعد آروم رو به خاله افشید گفت:- مامان ، هول نکنیا ، اما فکر کنم شکسته ! باید ببرین ازش عکس بگیرن ... صدای داد امیر عرشیا بلند شد:- نــــــوژن! ماشینتو آتیش کن ... بدو!نوژن جمعیت رو کنار زد و در حالی که می رفت بیرون گفت:- ماشینو می برم بیرون، بیارش ...خاله افروز سعی کرد زیر بغلم رو بگیره و بلندم کنه، خاله افشید هم اومد که کمکش کنه ... دایی اومد جلو و گفت:- سنگینه! نمی تونین اینجوری ببرینش بیرون ، به پاش فشار می یاد ... بذارین من بغلش می کنم. خاله ها منو سپردن به دایی و رفتن عقب ، دایی دست انداخت پشت پاهام و سعی کرد منو بکشه توی بغلش ... اما چون سنگین بود قامتش خمیده شد و زیر لب گفت:- یا علی!چند قدم با زحمت رفت سمت در ، صدای آقا بزرگ از پشت سر بلند شد:- ما رو بی خبر نذار افشین!دایی در حالی که عرق از سر و روش می چکید فقط سرش رو تکون داد، دایی داشت منو از در می برد بیرون که امیر عرشیا اومد جلوی دایی و گفت:- بدش به من بابا! الان کمرت می شکنه!دایی با تردید به امیر عرشیا نگاه کرد و امیر عرشیا بی توجه به نگاه دایی منو مثل پر کاه از آغوش دایی کند و داد کشید:- یکی مانتو روسری افسونو بیاره ... حورا که تا اون لحظه با چشمایی نگران یه گوشه ایستاده بود و نظاره می کرد پرید سمت اتاقش و گفت:- الان می یارم ...
Sukur
Yousef Zamani
یوسف زمانی_ şükür

#music

پـرنـ👸🏻ــسس بـ♥️ـاش
•❥Channel :
@perances_bash
http://Instagram.com/dafe.inesta