📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
20 photos
2 videos
1 file
870 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
داستان زیبا📚
@dokhtaran_b
این دغل دوستان که می‌بینی
مگسانند دور شیرینی...

این ضرب‌المثل عمدتا در مورد دوستان دغلی به کار می‌رود که فقط برای استفاده مالی با دیگران رفاقت می‌کنند، هر چند کلا هر جا که افرادی در زمان ثروت و دارایی و خوشی با کسی رفاقت کنند و در زمان ورشکستی و نداری و هر نوع گرفتاری دیگر از او دوری کنند، این ضرب‌المثل استفاده می‌شود.

حکایت شده است که در زمان قدیم، مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: "با تو وصیتی دارم". من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد.
پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند.
پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ی صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند.
در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را در می‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابق او در لب جویی نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
می‌رود به طرف آنها سلام می‌کند و پهلوی آنها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید که از خانه آمدم بیرون. لب جویی نشستم که صورتم را بشویم کلاغی دستمال خوراکی را برداشت و برد.
رفقا شروع می‌کنند به قاه‌قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی. پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. منزل که می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم.
می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردن خود. طناب را می‌کشد و ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است می‌گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی.
بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. رفقا می‌گویند عجیب نیست. درست می‌گویی.
پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آنها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند.

هر چند در برخی موارد حکایتی را هم برای شیرینی موضوع به موردی نسبت می‌دهند، در اصل این ضرب‌المثل ریشه در این شعر "سعدی" دارد:

این دغل دوستان که می‌بینی
مگسانند دور شیرینی

تا حطامی که هست می‌نوشند
همچو زنبور بر تو می‌جوشند

باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسهٔ رباب شود،

ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری

بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید

دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست

راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند

📚😇داستان های جالب و جذاب 😇📚
https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
Photo
افتتاح شعبهٔ مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان در شهرستان سراوان جهت جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای سیل‌زدگان جنوب استان سیستان‌وبلوچستان

تاریخ: 13 اسفند 1402
محل: شهرستان سراوان، استان سیستان‌وبلوچستان
آدرس: چهارراه نبوت و امام خمینی، جنب استخر سرپوشیده
@mohseninmakki2
@mohsenin.makki

با توجه به وقوع سیل گسترده در جنوب استان سیستان‌وبلوچستان و بروز خسارات جدی، مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان با همکاری مؤسسهٔ خیریهٔ حیدر کرار تصمیم گرفته است یک شعبهٔ خود را در شهرستان سراوان افتتاح کند. این شعبه با هدف جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای سیل‌زدگان و تأمین نیازهای اساسی آن‌ها تشکیل شده است.

با توجه به آدرس مشخص شده، شعبهٔ مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین در شهرستان سراوان در نزدیکی چهارراه نبوت و امام خمینی، جنب استخر سرپوشیده واقع شده است. این مکان برای دسترسی آسان مردم عزیز شهرستان سراوان انتخاب شده و آمادهٔ پذیرش کمک‌های غیرنقدی از سوی مردم است. افراد می‌توانند انواع کمک‌های غیرنقدی مانند مواد خوراکی، پوشاک، آب‌معدنی، لوازم بهداشتی، پتو و هر نوع کمک دیگری که برای سیل‌زدگان نیاز است، را به این شعبه تحویل دهند.
مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان به همراه کادر خیریهٔ حیدر کرار، با استقبال از مردم و پذیرش کمک‌های غیرنقدی، به حد امکان سعی خواهند کرد تا کمک‌ها را به سیل‌زدگان جنوب استان سیستان‌وبلوچستان ارسال کنند و به مردم آسیب‌دیده امدادرسانی کنند.
از تمامی مردم عزیز شهرستان سراوان و مناطق اطراف دعوت می‌شود تا با حضور در شعبهٔ مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین و تحویل کمک‌های غیرنقدی، به خدمت‌رسانی به سیل‌زدگان جنوب استان سیستان‌وبلوچستان کمک کنند.
از همراهی و همکاری شما مردم عزیز استان و هم‌وطنان نوع‌دوست سراسر کشور جهت کمک به هم‌وطنان آسیب‌دیده، صمیمانه سپاسگزاریم.

💳شماره‌کارت بانک رسالت به نام مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان:
5041727010553152
شماره حساب: 10109262841
شماره شبا: IR590700010002210926284001
☎️شماره تماس: 05433426470
📱شماره همراه: 09152989280

آدرس: سیستان‌وبلوچستان؛ زاهدان، خیابان خیام، خیام۳ دفتر مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان

🌴مؤسسهٔ خیریهٔ محسنین زاهدان
زیر نظر دارالعلوم مکی
____
سایت: www.mohsenin-makki.com
اینستاگرام: https://instagram.com/mohsenin.makki
پیج دوم: https://instagram.com/mohseninmakki2
تلگرام: https://t.me/mohseninmakki
#سیل #بلوچستان #دشتیاری #تلنگ #خیریه #خیریه_مسجد_مکی #سراوان
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞

پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖


💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
داستان کوتاه📚

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت :
اما من که می دانم او چه کسی است...!

😇📚داستان های جالب و جذاب 📚😇
https://t.me/dokhtaran_b
داستان زیبا 📚

سال 19 هجري اميرالمومنين عمر بن الخطاب _ رضي الله عنه _ لشكري را براي جهاد با روم فرستاد. "عبدالله بن حذافه سهمي" رضي الله عنه به همراه اين لشكر بود.

قيصر روم داستانهاي زيادي درباره لشكر مسلمين و صدق ايمان و فداكاريشان در راه عقيده شان شنيده بود و به سربازانش دستور داده بود اگر اسيري از مسلمين گرفتند زنده به دربارش بياورند ... از مسلماناني كه در آن جنگ اسير شدند قهرمان اسلام عبدالله بن رواحه سهمي بود ...

امپراطور روم نگاهي طولاني به قامت عبدالله بن رواحه – رضي الله عنه – انداخت و سپس خطاب به او گفت: من پيشنهادي براي تو دارم!!
عبدالله پرسيد: چه پيشنهادي؟

قيصر گفت: پيشنهاد مي كنم نصراني شوي ... در آن صورت آزادت خواهم كرد و گرامي ات خواهم داشت
عبدالله در كمال عزت رو به سوي قيصر كرد و گفت: هيهات! مرگ برايم صد بار از آنچه مرا به آن مي خواني با ارزشتر است!
قيصر [كه مي خواست او را آزمايش كند] گفت: من تو را مردي شجاع مي بينم، اگر پيشنهادم را بپذيري تو را در آنچه دارم شريك خواهم كرد.

اما عبدالله بن حذافه كه در غل و زنجير بود جواب داد: "حتي اگر تمام پادشاهيت را و تمام سرزمين اعراب را به من دهي تا براي يك چشم بر هم زدن از دين محمد برگردم قبول نخواهم كرد"
قيصر گفت: پس تو را خواهم كشت!
عبدالله گفت: هر كاري مي خواهي بكن!

آنگاه دستور داد تا عبدالله را به صليب ببندند و طوري كه عبدالله نشنود به نيزه اندازش دستور تا نيزه را ميان پاهاي عبدالله بيندازد ... (تا او را بترساند)
و در اين ميان باز پيشنهاد خود را تكرار مي كرد اما عبدالله هيچ توجهي نمي كرد ...

قيصر وقتي ديد اين كار فايده اي ندارد به آنها دستور داد عبدالله را از صليب پايين بياورند و دستور داد ديگ بزرگي پر از روغن كنند و بر آتش گذارند تا آنكه روغن به غليان آمد و سپس دستور داد دو نفر از اسراي مسلمان را بياورند و در برابر ديدگان عبدالله بن حذافه درون ديگ بياندازند ...

و عبدالله ديد كه چگونه استخوانهاي آن دو شهيد بر روي روغن ظاهر شد ...
سپس امپراطور رو به عبدالله كرد و باز او را به نصرانيت دعوت كرد اما عبدالله از قبل هم مصمم تر شده بود!
امپراطور كه از او مايوس شده بود دستور داد تا او را درون ديگ بياندازند.

هنگامي كه عبدالله را به سوي مرگ مي بردند ناگهان اشك از چشمانش جاري شد. سربازان كه تا آن وقت اشك عبدالله بن حذافه را نديده بودند قيصر را باخبر كردند ...

قيصر كه اين را شنيد خوشحال شد و فكر كرد عبدالله بالاخره از مرگ ترسيده است و دستور داد او را بياورند.
وقتي عبدالله را به پيش قيصر آوردند دوباره از او خواست دينش را رها كند و نصراني شود اما عبدالله پيشنهادش را دوباره رد كرد!
قيصر كه واقعا گيج شده بود گفت: واي بر تو پس براي چه گريه كردي؟!

عبدالله گفت: "با خود گفتم اكنون در اين ديگ انداخته مي شوم و همين يك جان كه دارم خواهد رفت در حالي كه من دوست داشتم به اندازه موهاي بدنم جان داشتم و همه آنها در راه الله در اين ديگ انداخته مي شدند ... "

قيصر كه واقعا درمانده شده بود و در مقابل ابهت خود را از دست رفته مي ديد گفت: آيا قبول مي كني پيشاني من را ببوسي و در مقابل آزادت كنم؟
عبدالله گفت: اگر تمام اسراي مسلمان را هم آزاد كني!

[عبدالله مي گويد: با خود گفتم او نيست جز دشمني از دشمنان خدا، پيشاني اش را مي بوسم و در مقابل من و تمام اسراي مسلمان را آزاد خواهد كرد و اين كار هيچ ضرري براي من ندارد....
جلو آمد و پيشاني امپراطور روم را بوسيد ... آنگاه قيصر دستور داد تا اسراي مسلمان را تحويل عبدالله ابن حذافه دهند ...

عبدالله بن حذافه و ديگر اسرا به مدينه رسيدند ...
عمر بن الخطاب كه از داستان عبدالله بن حذافه باخبر شد بسيار مسرور گرديد و گفت:
"بر هر مسلمان واجب است تا پيشاني عبدالله بن حذافه سهمي را ببوسد و من اول اين كار ا خواهم كرد".و آنگاه

اميرالمومنين عمر فاروق پيشاني عبدالله را بوسيد ...😍
رضي الله عنهم اجمعي
ای بود شجاعتشان در مقابل کفــــــار
قربـــان چنین ایمانـــــــی..♡✓



خیال نکن کہ تنهایی ، خدا همیشہ باهاته

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه 📚


گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد.
شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. 

زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.


نظامی گنجوی)).


📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
داستان کوتاه📚

چای و لبخند...

📚استادی نقل می کرد :
در اطاق معلمان و استادان نشسته بودم .
یک چای ریختم که بخورم اما زنگ اتمام زنگ تنفس مدرسه به صدا در آمد ، به ناچار بدون درنگ کردن وقت ، وارد کلاس درسم شدم
چای ام هنوز گرم و داغ بود و بخاطر درنگی نکردن نتونستم آن را بخورم ، در همین حال خادم مدرسه ( که مردی فیلیپینی بود ) را دیدم ، لبخندی به او زدم و چای را تقدیم او کردم

📚روز بعد خادم مدرسه پیشم آمد و گفت :
در تعجبم که این اولین بار است که استادی لبخندی به ما بزند و چای اش را تقدیم ما کند .
به او گفتم مگر کارم اشکالی داشت ؟

📚چون احساس کردم بدلیل اینکه در اصل این چای ام برای ایشان نبود و از روی اجبار ( چون وقت نداشتم خودم آن را بخورم ) تقدیم او کرده ام  .
به او گفتم قصدم دلخوش کردن شما بود و قصد دیگری نداشته ام

📚خادم مدرسه هم گفت : دو سال است که در این مدرسه کار میکنم اما هیچ استادی با من حرفی نزده است !

📚بعدا گفت : من هم با سوادم و مدرک لیسانس هم دارم ، اگر وضعیت کشورم خوب می بود و مجبور نمی بودم ، هیچ وقت آماده نبودم کار فعلی ام را انجام دهم .

📚حرفش را باور نکردم و خواستم امتحانش کنم ، او را به منزلم دعوت کردم ، دخترم که کلاس یازدهم بود از کتابهای او چند سوال از ایشان کردم که همه سوالات را بخوبی جواب داد ، بعد از چندی سوال و پاسخ برایم معلوم شد که زبان انگلیسی را هم بخوبی می داند .

📚بعد از آن دیگر خیلی وقت ها با هم می بودیم تا اینکه به دو دوست صمیمی تبدیل شدیم و بیشتر جمعه ها او را به منزلم دعوت میکردم !
بعد از مدتی مسلمان شد و بعد از خودش سبب مسلمان شدن بیش از ۲۰ نفر از هموطنانش شد !

علت این کار ( مسلمان شدن خادم مدرسه و ... ) هم  تنها یک چای بود و لبخندی !

📚رسول الله ( ص ) هم فرموده : "لَا تَحْقِرَنَّ مِنَ الْمَعْرُوفِ شَيْئًا، وَ لَوْ أَنْ تَلْقَى أَخَاكَ بِوَجْهٍ طَلْقٍ"

هیچ نیکی را دست کم نگیرید ( حقیر نشمارید ) هر چند اگر ملاقات کردن برادر ایمانی ات باشد با چهره ای لبخند آمیز ، زیرا خیلی از وقت ها یک لبخند و یک گشاده رویی باعث دوستی و ... میشود.

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞

پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖


💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
داستان کوتاه 📚

بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با‌ بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت می‌شود.

او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می‌کند.
می‌گويد: " من در خانواده‌ای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی می‌کردم به حدی که، هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند.

غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟

به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمده‌ای که آن یک ریال را پس بدهی".

من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. "

استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می‌کنم‌.

مرد شدن‌، شاید تصادفی باشد،
اما مردماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.


📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
داستان زیبا 📚

دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:

"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!

پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.

این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."

اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...👌

این روزها با هم مهربان باشیم و هوای همدیگرو داشته باشیم
https://t.me/dokhtaran_b
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞

پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖


💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
داستان 📚«حافظ قرآنی» که بیست سال کامل جز با آیات قرآن با کسی سخن نگفت!!!!

در این باره نقل شده است که فِضّه در بیابانی از کاروان حج، عقب افتاد و تنها در بیابان سرگردان شد. شخصی به نام «عبدالله مبارک» که از کاروان عقب مانده بود می گوید: بانویی را تنها در بیابان دیدم، من سوار بر شتر بودم، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیه ی قرآن به من جواب داد، به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما، به زودی خواهند دانست. (زخرف: آیه 89)
عبدالله گفت: بر او سلام کردم و گفتم: تو اینجا چه میکنی؟ گفت: «وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت. فهمیدم که راه گم کرده است. (زمر: آیه 37)
گفتم: از جن هستی یا از انس؟ گفت: «یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم»؛ ای فرزندان آدم! زینت خود را بردارید. (اعراف: آیه 31)؛ فهمیدم از انس است.
گفتم: از کجا می آیی؟ گفت: «یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ»؛ آن ها از مکان دور، صدا زده می شوند، فهمیدم که از راه دور می آید. (فصلت: آیه 44)
گفتم: کجا می روی؟ گفت: «وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ»؛ خداوند حج را بر مردم مستطیع، واجب کرده است. فهمیدم که عازم مکه است. (آل عمران: آیه 97)
گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی؟ گفت: «وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمان ها و زمین و آنچه میان آن ها است، در شش روز آفریدیم. فهمیدم که شش روز است که از کاروان جدا شده است. (ق: آیه 38)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟ گفت: «وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آن ها را پیکرهایی که غذا نخورند، قرار ندادیم. فهمیدم که به غذا میل دارد. (انبیاء: آیه 8)
گفتم: شتاب کن و تندتر بیا. گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچ کس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمی کند. فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد. (بقره: آیه 286)
گفتم: پشت سر من بر شتر سوار شو. گفت: «لَو کانَ فیهِما آلِهةٌ إِلّا اللهُ لَفَسَدتا»؛ اگر در زمین و آسمان خدایانی جز خدای یکتا باشد، به هم می خورند. فهمیدم که از سوار شدن پشت سر من، حیا می کند. (انبیاء: آیه 22)
پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم، وقتی سوار شتر شد گفت: «سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا»؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. (زخرف: آیه 13)
وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: «یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. «وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. «یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی! کتاب را با قوت بگیر. «یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند. (ص: آیه 26؛ آل عمران: آیه 144؛ مریم: آیه 12؛ قصص: آیه 30)
دریافتم افرادی به نام های «داوود»، «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند، آن ها را با نام صدا زدم، ناگهان چهار نفر جوان به سوی ان زن آمدند. به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟ گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان، زینت زندگانی دنیا هستند. فهمیدم آن ها فرزندان او هستند. (کهف: آیه 46)
وقتی آن ها نزد او آمدند ان زن گفت: «یا أَبَتِ اُستَأجِرهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ استَأجَرتَ القَویُّ الأَمینُ»؛ پدرم! او را استخدام کن؛ چرا که بهترین کسی که می توانی استخدام کنی، کسی است که نیرومند و امین است فهمیدم که به آن ها می گوید مزدی به من بدهند. آن ها نیز مقداری پول به من دادند. (قصص: آیه 26)
زن گفت: «وَ اللهُ یُضاعِفُ لِمَن یَشّاء»؛ خداوند آن پاداش را برای هر کس که بخواهد چند برابر می کند. (بقره: آیه 261)
فهمیدم به آن ها می گوید زیادتر بدهند. آن ها نیز بر پاداش من افزودند. از آنان پرسیدم: این زن کیست؟ گفتند: این زن مادر ما «فضّه» است و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_ماهی_فروش 📚



ماهی فروشی که هر روز جهت امرار معاش به رودخانه میرفت چند روز از گرفتن ماهی ناکام به خانه بر می گشت روزی ماهی فروش از کنار مسجدی رد می شد که پیر مردی با محاسن سفید دید پیر مرد جوایای حال او شد ماهگیر داستان را تعریف کرد

پیرمرد او را به مسجد دعوت نمود پس از خواندن دو رکعت نماز وی راهی ماهی گرفتن شد ،شکر خدا دو ماهی خوب گرفت وشادمان راه خونه رو گرفت ماهی ها را فروخت ودو قرص نان گرفت ،همینطور که می رفت چشمش به کودک ومادری که در کوچه نشسته بودن افتاد کودک گریه وزاری می کرد کمی جلوتر رفت از مادر پرسید چرا کودکت چنان گریه می کند وی جواب داد دو روز است طعامی نخورده ایم .....

ماهی گیر در فکر رو رفت خدایااگر این نان را به اینان بدهم بچه های خودم گشنه اند ،نان را به کودک داد کودک از دیدن نان خوشحال شد واشک در چشمان مادر جاری شد .ماهیگیر راه خونه رو گرفت داستان را به همسرش تعریف کرد همسرش شروع به گلایه وناراحتی نمود در همین اوضاع بود که درب ماهیگیر را زدن مردی بالباسهای شیک وعنبری خوش وارد شد مرد گفت چند سال پیش پدر بنده که چند روز ست دنیا را ترک کرده این کاسه پول را از پدر شما قرض نموده وحالا من این امانت را برای شما آورده ام


مرد ماهیگیر یکی از ثروت مندترین افراد ان دیار شد شروع به کارهای مؤمنانه وخدا پسندان کرد مسجدی بزرگ بنا کرد طعام یتیمان وسر پناهی برای زنان بی سر پناه شد
تا اینکه شبی در خواب به دشت معشر رسید
ملائکه جهت قرائت پروندی او رسیدن مرد را فراخواندن 
گفتن تو جهنمی هستی ؟؟؟؟؟
مرد گفت من این همه کار نیک انجام دادم چرا دوزخی هستم

ملائک گفتن تو کار نیک وخیر فراوان انجام دادی ولی در هر مجلس آنرا بر زبان آوردی در همین احوال بود که ملائکی فرمود من چند عمل خوب از این مرد در پرونده اش دارم وآن را چنین قرائت نمود
ان کودک یتیم یادت میاد با مادرش ؛گفتم نه
تو با وجود آنکه یک تکه نان در خانه نداشتی آنرا به آنها بخشیدی ،کف ترازوی خیر تکانی خورد،اشک یتیم را تبدیل به لبخند کردی کف ترازو خیر تکانی دیگر خورد،واندوه وغم مادر را تبدیل به اشک شوق کردی کف ترازو این بار تکانی خورد که مرد مات مبهوت ماند 
ملائک گفتن این مرد بهشتی ست

مرد از خواب پرید
و(با الله تعالی) عهد بست از این به بعد هر کار خیری انجام دهد دست راستش از چپش باخبر نباشد

💢آری عمل خیر به بزرگی نیست💢

📚داستان های جالب و جذاب 📚.

‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه 📚


روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله ی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجه ای ثروتمند هم ، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. خواجه از ترس از دست دادن مالش ،آنرا برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت : "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند."

به بیابان رفت، خیمه اى دید که در آن پلاس پوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد ، پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد. پلاس پوش گفت : "در خیمه رو و در گوشه اى بگذار"؛ خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.

چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است ، پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس پوش کرد ، چون بدانجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند و پلاس پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر می آمد که رئیس آنان باشد.


خواجه گفت:" آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن(پلاس پوش) او را بدید و آواز داد که بیا.

خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: " چه کار دارى؟"
گفت" جهت امانت آمده ام."
گفت "همان جا که نهاده اى بردار."
برفت و برداشت.

یاران گفتند:" ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى. " گفت:" او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم.من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد."


پی نوشت : این دزد که بعدها از عرفای به نام شد کسی نبود جزو فضیل بن عیاض


#تذکرة_الاولیا

📚😍داستان های جالب و جذاب😍 📚

https://t.me/dokhtaran_b
کوتاه ترین قصه دردناک : 🥺


سؤال : ما سلککم فی سقر ؟
جواب : قالوا لم نک من المصلین

چه چیز شما را به «سقر» (دوزخ) درآورد؟

گویند: «ما از نمازگزاران نبودیم ...»


اللهم اجعلنا من الذین هم علی صلاتهم یحافظون
خدایا مارا از کسانی قرار بده که بر نمازهایشان مواظبت می کنند
.
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا 📚

همسر  صالح و خدا دوست....

جوانی، به  خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که‌ يک بنده‌ی نیک و صالح باشم‌.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سوره‌ی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پی دیگر حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه‌ و سلسله‌ی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم‌ اش رفت و برای آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيشروي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظه قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، برای وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.😍
الله متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .ـ

https://t.me/dokhtaran_b
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞

پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات می‌فرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖


💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📚



سالها پیش پسربچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسربچه.پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم.کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاپ کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاپ دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یاد بیارم.......

https://t.me/dokhtaran_b
داستان زیبا 📚

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان مریضی را معاینه میکردم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود.  به زودی برمی‌گردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگویید. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد

https://t.me/dokhtaran_b