📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
19 photos
2 videos
1 file
869 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دهم

🌸🍃اون روز عصر توکل کردم به الله و به علی گفتم انلاین شه...
بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش👋

بیشتر از این نمیتونم نافرمانی خدا رو بکنم👋

تا کی گناه تا کی حرام تا کی در قهر خدا بودن👋

«اَلَم یَعلَم بِاَن الله یریٰ»
؟؟؟
«ایا نمیدانند که خدا انها را می بیند »
بهش گفتم من از الله میترسم میخوام برگردم پیش الله از این به بعدش هرچی الله بخواد.... 😊
برای همیــــشه از علی #خداحافظی کردم
گوشی رو گذاشتم کنار و پا شدم
رفتم تو ســـجده با تمام وجودم اشک ریختم و گریه کردم و گفتم:

«حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»

«حَـسبـُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»
.....نعم المولی و نعم النصیر....

خدایا دیگه از این به بعد تو برام کافی هستی،، دیگه خودت بهترین وکیلی برای زندگیم... و با تمام وجود از الله خواستم علی رو هدایتش کنه
منی که تا این حد علی رو دوست داشتم به الله قسم دیگه دلم براش تنگ نمیشد به همین راحتی دیگه نمیخواستم حتی تصادفی ببینمش و تمام اینها به برکت توکلم بر الله بود به برکت این بود که الله خودش فرموده هر کس فقط بخاطر رضای الله حرامی رو ترک کنه من بهتر از اونو از راهی که فکرشم نمیکنه بهش میدم...🌈

🌸🍃دیگه تو دام شیطان و پیروی از شیطان کافیه...
چقدر خوشــحال بودم اون روز چقدر احـساس راحتی و آرامـش میکردم☺️

از اون روز به بعد شبا سوره ملک میخوندم قبل از خواب نماز وتر میخوندم و جمعه ها هم سوره کهف میخوندم... نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدم و استغفار میکردم و نماز میخوندم...🙂🌹

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_یازدهم

🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه...
تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی....
ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم #افـتخـار میکردم
وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا #قسمتم کن... 😔
اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم #ترک کردم و سادگی حجابو احساس میکردم...

🌸🍃اما مهم تر از همه
تقریبا ۵ ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از #استغفار حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته

بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به
#استغفار...
استغفرالله...
استغفرالله و اتوب الیه...
سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم.

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا📚

نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد...


دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ...

کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..
😐به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت .

دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ...

تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...
سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ...

از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.

او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم.


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃بعد اون سه روز استغفار کردن جمعه بود و اونروز نمی خواستیم بریم مسجد ولی مادرم گفت که خواهر کوچیکم از صبح خودشو اماده کرده و میریم مسجد...
حاظر شدیم و با بابام و مامانم و خواهر کوچیکم راه افتادیم به محض رسیدن به مسجد یکی از خانومای مسجد رو که میشناخیم دیدم که با یه خانم جوان وایساده بودن منم سلام کردم و دست دادم با اون خانوم و خانم جوانی که کنارش بودن رو نمیشناختم ولی با هم سلام و احوالپرسی کردیم...
یه خانم ۲۳_۲۴ ساله بود که چادر سرش بود و خیلی متین و اروم بودن....
🌷ســبحـان الله🌷
انگار سال ها بود همو میشناختیم...
اولاش در مورد محل خونمون و اینا حرف زدیم اما کمی گذشت خودمم نمیدونم چی شد این سوالو ازشون پرسیدم☺️ گفتم خیلی وقته چادر سرتون میکنید گفته بله گفتم وقتی ازدواج نکرده بودید و دختر بودید هم چادر سر میکردید گفت بله😍
خیلی خانوم مهربون و خوبی بودن گفتم منم خیلی دوست دارم چادر سرم کنم گفت پس چرا سرت نمیکنی...
منم چون جواب درست و حسابی و منطقی نداشتم بدم فقط مِن مِن میکردم اونم گفت دیدی وقتی میخوای کار بدی انجام بدی شیطان وسوسه ت میکنه و خیلی زود انجامش میدی ولی اگه بخوای کار خیر و خوبی انجام بدی شیطان هزار تا وسوسه و شک و تردید میزاره تو دلت اگه به حرفم گوش میدی معطلش نکن همین فردا صبح برو و چادر بخر...

منم سکوت کرده بودم انگار میخواستم بیشتر از چادر برام بگه ایشون ادامه دادن و گفتن تو یه قدم واسه #الله بردار باور کن الله بیشتر و بیشتر پشتتو میگیره و هدایتت میکنه.... معطلش نکن همین فردا صبح برو واسه خریدن چادر👌
هیچ وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم انگار خیلی وقت بود منتظر چنین کسی بودم که واسم از این حرفا بزنه
هردومون سکوت کرده بودیم که خــواهر عــزیـــزم~همون خانوم چادری~ گفت: «حس خیلی خوبیه... باور کن»
یک دفعه اشک تو چشام حلقه زد و گفتم:
«معلومه... »😍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_سیزدهم

🌸🍃و بعد هردو سکوت کردیم تو دلم غوغا بود با خودم گفتم خدایا تو که دستور و فرمانی به بنده هات نمیکنی که به صلاح شون نباشه خدایا توکل میکنم به خودت و گفتم این چادرا چه مدلایی دارن... 😍
خواهر عزیزم فهمید تصمیممو گرفتم که چادری بشم زوق کرد و انواع مدلای چادر ها رو واسم توضیح داد...
بعد بهش گفتم من هیچ دوست دینی ندارم تو مدرسه بین ۶٠٠_۵٠٠ نفر فقط یه دختر چادری هست و من و یه دختر دیگه هم محجبه هستیم ولی چادری ن...
گفت برو باهاش دوست شو😳 گفتم چجوری اخه من حتی نمیدونم اسمش چیه گفت اشکالش چیه برو پیشش و بگو میخوام باهات دوست بشم~مثل بچه ها😅~

گفت بهش بگو عــاشــق چــادرتون شــدم...👑
یه حرفش خیلی روم تاثیر گذاشت گفت: «باور کن خواهـر بـرادرای دینی خیلی دلـسـوزن»
کم کم مسجد تموم شد همو بغل کردیم و و ازش خواستم واسم دعا کنه...
اونروز عصر رفتیم خونه خواهرم و تموم حرفای اون خواهر دینی رو براش تعریف کردم گفتم من تصمیم گرفتم چادر سرم کنم...
خواهرم گفت منم امروز زنگ زدم واسه یکی از دوستام که چادری خواستم بپرسم چه نوع پارچه ای واسه چادر مناسبه.... 😌👌

🌸🍃خدایا تو اگه بخوای یکیو هدایت کنی از کجا به کجا میرسونیش الله اگه بخواد کسیو هدایت کنه حتما کسی یا چیزی واسطه قرار میده...
و من همچنان به استغفار ادامه میدادم فردا شنبه بود و مدرسه داشتم...
یعنی واقعا برم و با اون خانوم چادری دوست بشم...
ولی من تصمیممو گرفته بودم...
فردا صبح وقتی رسیدم مدرسه کیفمو کلاس خودمون گذاشتم و به طرف کلاس اون دختر چادری حرکت کردم....
به کلاسشون نگاه کردم دیدم داره با چند تا از دوستاش حرف میزنه... 😍
حالا چجوری برم کلاسشون... چی بگم اخههه😣
یکم دم در کلاسش قدم زدم با خودم گفت همش وسوسه های شیطانه مطمئنا خیلی خوشحال میشه
به خودم گفتم این فرستو از دست خودت نده اون دختر میتونه خیلی بهت کمک کنه سواد دینیتو ببره بالا....
با گفتن «اعوذ باالله من الشیطان رجیم»
وارد کلاس شدم... 😊


#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_چهاردهم

🌸🍃رفتم پیشش و سلام کردم و گفتم میشه چند دقیقه بیاین سالن....

رفتیم و گفتم راستش منم میخوام مثل شما چادری بشم من عاشق چادرتون شدم دوست داشتم یه دوست دینی داشته باشم...
اونم گفت تو پیش قدم شدی خیر و ثواب دوستیمون رسید به تو... 😍

واقعا همون خواهری که تو مسجد باهاشون اشنا شدم راست گفتن خواهر برادرای دینی خیلی دلسوزن...

خــدایا تــو چــقدر مـــهربــانی... #یــاالله تــو آرام جــان منـی من الان چـقدر با عــــ👑ـذت زندگی میکنم
خدایا تو منو از ذلت به عزت رسوندی...
با تـو چـقدر #آزاد زنــدگی میـکنم
#خــــدایــــا مــن بــخاطر #رضــای خـودت از گناه فاصـله گرفتم...

خــدایــا #لـــبــخنــد رضایت تو می ارزه به تموم درد ها و عذاب هایی که کشیدم😔

🌸🍃چند روز از دوستیمون میگذشت یه روز وقتی با هم حرف میزدیم فهمیدم که ایشون همون دختری هستن که سال قبل وقتی رفتم کلاس دوستم که منو لو داده بود و گفتم که یه دختر محجبه دیدم....😳
وقتی فهمید من همون دختر شروری هستم که سال قبل با اون دختر دعوا کردیم اصلا باور نمیکرد😐....

همش با خودش میگفت خدا اگه بخواد یکیو هدایت کنه از کجا به کجاش میرسونه....

به دلیل یک سری از مشکلات نمیتونستم برم واسه خریدن چادر....
و من همچنان استغفار میکردم

فکرم همش درگیر چادر بود که خواهر بزرگم زنگ زد و گفت الحمدلله مشکل حل شده و عصر اماده شم برای رفتن به بازار و خریدن پارچه برای چادر... 😍
پارچه رو برای یکی از دوستای خواهرم بردیم و گفتن چند روز دیگه چادراتونو تحویل بگیرید....
وقتی رفتیم واسه تحویل گرفتن چادرامون این خواهر دینیمون واسمون نقابم دوخته بود الحمدلله که چه حس قشنگی بوووود ...😍😍

وقتی اولین بار رفتیم نقاب خودشونو بهمون نشون داده بودن و من چون خیلی ازش خوشم اومده بود و امتحانشم کرده بودم،، واسه هردومون منو خواهرم نـقـاب دوخته بود و گفت داشته باشیدش هر وقت و زمانی تصمیم گرفتید میتونید بزنید🥰...

فرداش واسه اولین بار چادرمو واسه مدرسه سرم کردم....
راستش وقتی وارد سرویس مدرسه شدم و همه یه جور عجیبی منو نگاه میکردن و استرس عجیبی داشتم واسه همین من که صندلی ۳ بودم رفته بودم رو صندلی ۴ نشستم...🙈

بعد که به خودم اومدم دیدم که چه ابروریزی کردم خیلی اروم پا شدم و رفتم جای خودم... 😂😕

🌸🍃خواستم قبل از همه برم پیش دوست گلم تو سالن بودن که اونم رسید یکدفعه منو دید وایساد و منو نگاه میکرد منم از دور سلام کردم و همو بغل کردیم هی میگفت ماشاالله یه دور بزن ببینم....
با اینکه الان فقط دو ماه از چادری شدنم میگذره اما خیلی بهش عادت کردم و واسه هر جایی سرم میکنم😍🌺
از اون روز زخم زبون های مردم شروع شد پیش از همه عمه خودم بود که تو مطب دکتر منو دید و بهم گفت #داعش... ادم ازت میترسه... 😔

واسه چی واقعا... چون من از الله میترسم؟؟ چون رضایت الله واسم مهمه؟؟....
زخم زبان ها و قهر مردم رو به جون میتونم بخرم ولی غصب و قهر الله رو نه... 😍👍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_اخر

🌸🍃الله تعالی خواهر بزرگوارم #افسانه خانم رو سر راهم قرار داد و اونو واسطه قرار داد....
سبحان الله مثل معجزه بود چون من فقط اون یه بار ایشون رو دیدم و بعد کرونا اومد و مسجد ها رو بستن😔 و دیگه ایشون رو ندیدم...
دقت کنید من شروع کردم به گفتن «استغفرالله » و استغفار کردن الله سبحان و تعالی اون روز تو مسجد خواهر دینی رو برام واسطه قرار داد.... منی که مــدت ها بود ارزوی چادری شدن رو داشتم منی که همیشه از الله میخواستم یه دوست دینی بهم بده و منی که تو خانواده مشکلی سر راهم بود الله منو به تمام این ارزو هام رسوند....
الله خودش فرموده:

« فَقُلْتُ سْتـَغْفِرُو رَبَکُم إنَهُ کَانَ غَفَارا * یُرْسِلِ سَمآء عَلَیْکُم مِدْرَارا * و یُمْدِدْکُم بِأَمـوَٰلٍ وَ بَنیـن و یَجْعَل لَکُم جَنَـٰت وَ یَجْعَل لَکُم أَنْهَـٰرا* »

استغفار کلید هر مشکلات و ناراحتی ها است..... 👌
من الان خیلی خوشبخت زندگی میکنم...

🌸🍃وقت « بـــســم الله » میگم و چادرمو سرم میکنم....
و بــا گــفتــن

« بسم الله توکلت علی الله و لاحول و لا قوة الّا باالله 💪» از خونه میرم بیـرون چـقدر بـه خودم میبالم که #خدا رو دارم... 👑🌼

دیگه تو چشای خسته #پدرم میتونم نگاه کنم بدون عذاب وجدان بدون شرمندگی.... دیگه بیزارم از گناه میخوام در خدمت پدر و مادر عزیزم باشم بلکه بتونم جبران شرمندگی هام کنم...


خواهرای دینیم هدفم از تعریف کردن داستان هدایت شدم این بود که بگم:

مــن تــمـام لـذت هـا و خـوشـی هـای #پــوچ گناهان رو تجربه کـردم #اما به الله قسم هیچ وقت به اندازه الان که خـدا رو دارم احـساس آرامـش نـمیـکنـم احسـاس #عـذت نمیـکنم

🌸🍃فکر میکردم خوشبختی و خوشحالی در گناه ها است ولی غافل از این که الله گفته دلها تنها با یاد الله ارام میگیرد
توکل کنید به خدا تمام زندگی و ارزو هاتونو بسپارید به الله باور کنید خودش بهترین چیزا رو واستون قرار میده خدا که بد مارو نمیخواد


از همه شما خواهرای بزرگوارم میخوام برام #دعا کنید که الله بیشتر و بیشتر هدایتم کنه و روز به روز استقامت و پایداری ام در این دین مبارک محکم تر بشه و راه یادگیری علوم شرعی رو برام باز کنه.🤲

هر لحظه خدا را شاکرم که هدایتش رو شامل حالم کرد و از منجلاب گناه و تاوان نجاتم داد.


« صِـبْغَــةَ اللهِ وَ مَــنْ أحْـــسَنُ مِــنَ اللهِ صِــبْغَـةً »
«رنـگ خــدا را بـگیـریـد چـه کــســی نـیـکـو تـر از رنــگ خــدا »

🌸🍃و در آخر تشکر میکنم که وقت گذاشتید و داستان رو خوندید و تشکر ویژه از دوست عزیز و بزرگوارم مدیر محترم کانال‌داستان‌های جالب‌وجذاب😍

#والسلام_علیکم_و_رحمته_الله_و_برکاته.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
داستان نجم‌الدین‌ایوبی تکریتی ...


«نجم‌الدين‌ايوبی، امير تكريت (شهری در عراق) برای مدتی طولانی ازدواج نمی‌کرد، برادرش اسدالدین شیرکوه از او پرسید: چرا ازدواج نمی‌کنی؟
نجم‌الدین گفت: کسی را که من می‌خواهم، هنوز پیدا نکرده‌ام.

اسدالدین گفت: من برایت خواستگاری نکنم!؟
نجم‌الدین گفت: چه کسی را؟

اسدالدین گفت: دختر ملکشاه سلجوقی یا دختر وزیر پادشاه.

نجم‌الدین گفت: آنها مناسب من نیستند.
اسدالدین گفت: مگر تو چه کسی را می‌خواهی؟

گفت: زنی صالح که دستم را بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی صالح شوم که خوب و نیکو تربیتش کند تا بالغ شود و جنگجویی شایسته شود و بیت‌المقدس را برای مسلمین باز پس‌گیرد.

اسدالدین گفت: این از کجا برای تو فراهم می‌شود؟
نجم‌الدین گفت: هر کس نیتش را برای خدا خالص گرداند، خداوند عطایش می‌کند.

روزی از روزها نجم‌الدین کنار شیخی از شیوخ تکریت نشسته بود و با او صحبت می‌کرد که زن جوانی از بیرون شیخ را صدا کرد تا با او صحبت کند.

شیخ از نجم‌الدین اجازه گرفت که بیرون برود و با او صحبت کند. نجم‌الدین از داخل شنید که شیخ به دختر می‌گوید: چرا آن جوانی که به خواستگاریت فرستادم را رد کردی؟

دختر گفت:‌ ای شیخ؛ آن جوان، جوانِ زیبا و ثروتمندی بود ولی مناسب من نبود.

شیخ گفت: مگر چه کسی مناسب توست؟

گفت: مردی که دست مرا بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی شوم که بیت‌المقدس را از کفار باز پس‌گیرد.

الله‌اکبر؛ این همان سخنانی است که نجم‌الدین به برادرش گفته بود. نجم‌الدین دختر پادشاه و دختر وزیر را که زیبا و ثروتمند بودند را رد کرد و این دختر هم آن جوان را که زیبا و ثروتمند بود را رد کرد. هر دو هم یک چیز را می‌خواستند.

پس نجم‌الدین برخاست و به شیخ گفت: من می‌خواهم با این دختر ازدواج کنم.

شیخ گفت: ولی او از فقرا است!
نجم‌الدین گفت: این همانی است که من می‌خواهم.

نجم‌الدین، با این دختر ست‌‌ملک‌‌خاتون ازدواج کرد. و خداوند به پاس نیت خالصشان، فرزندی به آنان عطا فرمود که جنگجویی قهرمان گردید و بیت‌المقدس را به مسلمین بازگردانید. و آن فرزند کسی نبود جز صلاح‌الدین‌ایوبی(رحمه‌الله) این میراث ماست و این چیزی است که باید به فرزندانمان آموزش دهیم».

|[ الشَّرح‌الممتع للشيخ ابن‌عثيمين رحمه‌الله ]|

دنبال کسی باشید که در هر امر زندگی برای پیشرفت معنویتان دستتان را بگیرد.

پیوسته مسلمانان جهان در روزگارشان این آرزو را دارند که شخصی همچون صلاح‌الدین‌ایوبی بیاید تا حق سلب‌شده آن‌ها را برگرداند و محافظ حقوقشان باشد!!

 آیا این خواسته و آرزو بار دیگر و در زمانه و عصر ما تحقق خواهد یافت؟؟

با چنین آرزویی که این جوان پاک و همسر پاکترش داشتند و به آن هم رسیدند می‌توان دوباره صلاح‌الدین‌های دیگری در جامعه‌ی مسلمین پدید آورد که مظلومین را به کرامت و حقشان برساند.

در آخر خاشعانه از خداوند منان مسئلت دارم که هر صاحب حقی را به حقش برساند، و توفیق نماز خواندن را در اولین قبله‌گاه مسلمین که همان مسجدالاقصی مبارک است را نصیب همه‌ی مؤمنان گرداند. (آمین)

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
🔘داستان کوتاه📚

"مردانگی"

او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبت‌هایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب!
این چگونه دزدى است؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
آخر مگر مى شود؟!
چرا؟...
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:

سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده؟!
گفت: آرى...
سلطان پرسید:
"چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
"چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."

سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
آرى...
"او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."

یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *

گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز💕


ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .

ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ،
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا💕


چوپانی به عالِمی که در صحرا
تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.

عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟
چوپان گفت: روزی با پدرم به خانهٔ مرد ثروتمندی رفتیم از ثروت او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم
آن مرد ثروتمند لقمهٔ نانی به ما داد
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید
و او فقط مالک این لقمهٔ نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد

بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد

چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد

چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم

عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد

چوپان گفت:
بر من به اندازهٔ بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی
دست احسان مرا با این احسان خود
بخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#حکایت‌زیباوآموزنده💕


حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،

پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.

او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...

پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.

وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.

پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.

پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!👌


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#ﺩﺍﺳﺘﺎنیﮐﻪﺍﺷﮏﺍﺯﭼﺸﻤﺎﻧﻢﺟﺎﺭﯼﺳﺎﺧﺖ !!


          【ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ】

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻤﯿﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺻﻐﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ .
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﯼ؟  ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ... ﺑﻪ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺰﺀ ﻋﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﭘﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺣﻔﻈﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ... ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ،

ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ... ﻫﻨﮕﺎمی که ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩ ﺗﻌﺠﺒﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﻩﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﻣﺎﯾﻢ،
ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﯾﺎ ﺑﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ و ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻗﺮﺍﺋﺘﺶ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ .. ﺗﻮ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﯽ ؟ ... ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ

ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺎﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺍلله

ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﯾﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ !!
ﺳﺒﺤﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭘﺪﺭﯼ، ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﯾﺪ ؟
ﭘﺪﺭﯼ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ !!
ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ.
  ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﯾﺴﺖ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ... ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺰﺀ ﺳﯽ.
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﻭ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﻮﺩﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺎﻓﻈﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ، ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺁن رﻭﺯﺵ اول باشد، ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﭙﺰﺩ🍜

  ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﻭﺭ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺵ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ
ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ🏖
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺣﻔﻆ ﯾﮏ ﺟﺰﺀ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ
  ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ایجاد ﺷﺪ.

ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺻﺎﻟﺤﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﺻﻼﺡ ﮔﺮﺩﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻼﺡ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ.

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا‌وآموزنده💕


حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی می‌کرد… او خدمتکاری داشت که همه‌ی کارهایش را انجام می‌داد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت می‌کرد به مسجد رفتند…

آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچه‌ها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیت‌نامه‌ای که برای ورثه‌ام نوشته‌ام این را قید کرده‌ام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود.

غلام که این را شنید چیزی نگفت!
نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمی‌کنی تا راه را برایم روشن کنی؟!

خدمتکار گفت:
سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری می‌کنی که من برای آزادی‌ام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟!

نمی‌دانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر برده‌ات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم!

درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر!

وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همه‌ی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسه‌ی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف می‌کرد و می‌گفت: آیا تضمین می‌کنی ورثه‌ات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟
تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان.

خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که درباره‌شان می‌فرماید:
{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم }
[حدید: ۱۲]
(روزی که مردان و زنان مومن را می‌بینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است).

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
داستان‌پندآموز💕

روزی مرد جوانی که در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود نزد کشاورز رفت…کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#حکایت‌‌آموزنده‌وزیبا💕


همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید.
پرسید: چه می كنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.

پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.

هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد!

پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!

پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!

ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
خدا داده ولي كور ! ـ خر مفت و زن زور


زن و مردي با يك بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پياده، داشتندبه آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كور. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! اين مرد كور را سوار خر بكن گناه داره مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! ولش،کن بیا بریم
زن باز التماس كرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدم مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم اسیاب» اما مرد كور ب گفت: «چرا پياده بشم؟»
و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين مردم جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد فرياد زد: «بابا تنبونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه»

بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و درهارا بستند
بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببين چي ميگن مأمور اول به پشت در اطاقي كه زن در آن بود رفت و گوش دادديد كه زن بيچاره گريه مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصير خودم بودـ مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اي كور لعنتی کذاب مأمور رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي‌زند و مي‌رقصد و مي‌گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور رفت پيش داروغه و گفت:قربان ببين كه اين مرد مكار چه خوشحالي مي‌كنه داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و يقين كردفرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا📚

‍ جواب ابلهان خاموشیست از کجا اومده؟

ابو علی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. 

خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.

خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. 

ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.

قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است ......؟

روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....

قاضی پرسید : با تو سخن گفت ..؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند......

قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا 
آفرین گفت.

قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:

"جواب ابلهان خاموشی ست"

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
داستان واقعی و عبرت آموز از یک روانپزشک 💕


زنی نزد روانپزشک رفت و گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بیتفاوت شده و میترسد که نکند مرد زندگیش دل به کسی دیگر سپرده باشد.
دکتر پرسید:آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟
زن گفت:آری سنگ تمام میگذارد و کوتاهی نمیکند!
دکتر گفت: پس نگران نباش و باخیال راحت به زندگی خودادامه بده.

دوماه بعد دوباره زن نزد دکتر آمد و گفت: به مرد زندگیش مشکوک شده. او بعضی شبها به منزل نمیاید و با ارباب جدیدش که زنی پولدارو بیوه است صمیمی شده است و او میترسد مردش را از دست بدهد.
دکتر از زن خواست تا بیخبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.
روزبعد زن به دکتر گفت شوهرش وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جارا زیرپا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و کلی هم دعوا کرده که چرا بیخبر منزل را ترک کرده اند.

دکتر تبسمی کرد و گفت: نگران نباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست،به شما تعلق دارد.
شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت: کاش پیش شما نمیامدم و همان روز جلوی شوهرم را میگرفتم.
او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد! زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام میداد. دکتر دستی به صورتش کشیدو خطاب به زن گفت: هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید.حتماً بلایی سر شوهرت آمده است.

زن همه را خبرکرد و همگی به اتفاق دکتر به منزل ارباب پولدار رفتند.
ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درچاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند.
اورا در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند.
مرد تا از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند.

دکتر لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده تا مرد را فریب دهد موفق نشده و بخاطر وفاداری مرد اورا درون چاه زندانی کرده بود.
یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر آورد.
دکتر پرسید:شوهرت چطور است؟
زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم .

خانمها وآقایان بهمدیگر اعتماد کنید،

📒داستان های جالب و جذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
حکایت پندآموز💕

#توبه‏ فضيل عياض‏

فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،

ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،

سبب #توبه اش را چنين گفته اند:

عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:

«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .

آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟

فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،

فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!

بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!

او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_جالب_وواقعی💕


بانوی سعودی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.

مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.

برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.

دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.

دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:

«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»

قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.

او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند.

پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.

👌پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان هست

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.me/dokhtaran_b