📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
20 photos
2 videos
1 file
870 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
این حکایت را حتما بخوانید📚🌿


شبی از شب‌ها سلطان سلیمان قانونی به سبب خوابی‌که دیده بود وحشت زده بیدار شد و یکی از نگهبان‌هایش را صدا کرد و گفت سواری مان را آماده کن می‌خواهیم برویم در شهر با لباس مبدل گشتی بزنیم و از نزدیک اوضاع مردم را بررسی نماییم!

این عادت وی بود که همیشه با لباس مبدل در میان مردم می‌رفت تا آن‌ها را مساعدت کند. لذا فورا با نگهبان تنهایی بیرون رفتند؛ ناگهان چشمش به جنازه‌ای افتادکه در خیابانی انداخته بودند.هیچ‌کس را نداشت و کسی به او نزدیک نمی‌شد.

سلطان پرسید این جنازه‌ی کیست؟ گفتند: جنازه مردی زناکار و شرابخواری که بی اولاد است و جز همسرش کسی را ندارد و مردم حاضر نیستند او را دفن کنند.

سلطان خشمگین شد و گفت مگر این امت رسول‌الله صل الله علیه وسلم نیست؟! سپس جنازه را حمل نمود و به خانه‌اش برد و دید خانمش خیلی گریه می‌کند، با تعجب پرسید (ولی او نمی‌دانست که این پادشاه است) مگر همسرت زانی و شرابخوار نبوده است که برایش گریه می‌کنی؟

خانمش گفت: همسرم عابد و زاهد بود. الله متعال برایش اولادنداده است، ولی خیلی آرزو داشت فرزند داشته باشد و از بس که این آرزو را داشت می‌رفت شراب می‌خرید و به خانه آورده به توالت می‌ریخت و می‌گفت: الحمدلله مقدار گناه از جوانان کم کردم.

و به کاواره می‌رفت و به زنان زانی مزد کامل یک روز را می‌داد؛ به این شرط که به خانه‌های شان بروند و برنگردند و می‌گفت: الحمدلله مقداری از گناه آن زن‌ها و جوانان را کم کردم.

من می‌گفتم: مردم با ظاهر قضاوت می‌کنند و تو روزی خواهی مرد، آنگاه کسی حاضر نخواهد شد تا تو را غسل دهد، کفن کند و بر تو نماز گذارد و تو را دفن کند.می‌خندید و می‌گفت: إن شاءالله سلطان سلیمان با وزرای خود، علماء و همه‌ی مسلمانان بر من نماز خواهند خواند.

پادشاه گریه نمود و گفت: والله راست گفته، من سلطان سلیمانم! به خدا سوگند خودم غسلش داده و با دست خودم دفنش می‌کنم و همه‌ی مسلمانان را برای ادای نماز جنازه‌اش جمع می‌کنم.

سپس دستور داد که همه‌ی ارتشیان و عموم مسلمانان برای ادای نمازجنازه حاضر شوند.پس از ادای نماز جنازه دستور داد تا وی را در مقبره‌ی سلاطین عثمانی دفنش کنند.

گویا بزرگترین جنازه‌ی تاریخ آن عصر را ادا کردند.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📚
پاداش نیکی به پدر و مادر

🔹مردی چهار پسر داشت، پس از مدتی مریض شد، یکی از پسرانش گفت: یا شما از او پرستاری کرده و خدمت‌گذاری‌اش را کنید و از میراثش چیزی به شما نمی‌رسد و این که من از او مراقبت و پرستاری می‌کنم و از میراثش چیزی به من نمی‌رسد!

🔹برادرانش گفتند: تو از او مواظبت و پرستاری کن و چیزی از میراث نگیر.
شبی از شب‌ها مردی را در خواب دید که به او می‌گوید: به فلان جا برو و از آن‌جا صد دینار بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟
مرد گفت: نه.

🔹وقتی صبح شد، خوابش را برای همسرش تعریف کرد و همسرش به او گفت: برو و آن‌ها را بردار و برکتش در این است که با آن‌ها زندگی خود را می‌گذرانیم، ولی پسر آن پول‌ها را برنداشت.

🔹شب دوم نیز همان مرد به خوابش آمد و به او گفت: به فلان‌جا برو و ده دینار از آن‌جا بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟

🔹مرد گفت: نه.

🔹وقتی صبح شد، دوباره خوابش را برای همسرش تعریف کرد و همسرش همان حرف‌های قبلی را به او گفت. ولی پسر باز سراغ پول‌ها نرفت.

🔹شب سوم باز همان مرد را در خواب دید کهبه او گفت: به فلان‌جا برو و از آن‌جا یک دینار بردار.

🔹پسر گفت: آیا برکتی در آن هست؟
مرد گفت: بله.

🔹پسر هم به جایی که مرد گفته بود رفت و دینار را برداشت و به بازار رفت، در بازار مردی را دید که دو ماهی دارد، به او گفت: این دو ماهی را به چند دینار می‌فروشی؟

🔹فروشنده گفت: به یک دینار.

🔹پسر ماهی‌ها را از او خرید و به خانه بازگشت، وقتی شکم‌هایشان را باز کرد، در شکم هر ماهی یک مروارید زیبا و درخشان یافت که تا به حال کسی نظیر آن‌ها را ندیده بود.

🔹پادشاه آن کشور هم به دنبال مروارید بود، هیچ‌کس جز آن پسری که به پدرش نیکی کرده بود، چنین مرواریدی نداشت، پسر مروارید را به سی هزار دینار به پادشاه فروخت.

🔹وقتی پادشاه مروارید را دید خیلی از آن خوشش آمد و گفت: این یکی به تنهایی فایده‌ای ندارد مگر این‌که همراه جفتش باشد، پس به دنبال جفتش بگردید، هر چند که قیمتش چند برابر باشد.

🔹آن‌ها دوباره نزد پسر آمدند و گفتند: آیا مروارید دوم نزد توست، ما آن را چند برابر قیمت اول از تو می‌خریم.
پسر گفت: موافقم، او مروارید دوم را به دو برابر قیمت مروارید اولی فروخت.

🔹بنگر ای برادر که این پسر فقیر که غذای روزانه‌اش را نداشت خداوند چگونه ثروتی بزرگ به او بخشید و همه‌ی این‌ها به خاطر نیکی و احسان به پدرش و مراقبت و نگه‌داری از او در وقت مرض و بیماری بود.

🔹پس نیکی به پدر و مادر باعث خیر و برکت فراوان برای فرزندان در دنیا و ثواب زیاد در آخرت خواهد شد.

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_آموزنده 📝

دختری که از مادرش اجازه‌ی #زنا گرفت!!

دختر جوانی از مادرش خواست تا او را به فاحشگی (زنا) اجازه دهد!!

#مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش برآمد چرا كه این خواسته، از نظر #اجتماعی امری ننگین و از نظر #دینی نیز #حرام بود و این كار چنین شخصی را هر چند كه دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط می‌گرداند.

اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.
چه می‌پنداری؟ مادر با اصرار دخترش چه كار كند...؟!

مادر با اصرار دخترش موافقت كرد اما به چند شرط ؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می‌باشد..

🔴شرط اوّل مادر این بود كه از دخترش خواست صبحگاه در پبش روی قصر حاكم ایستاده شود و هنگامی كه حاكم از قصر خارج می‌شود و از پیش رویش می‌گذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا كه بیهوش شده است و سپس بنگرد كه چه چیزی برایش رخ می‌دهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه می‌شود.. او صبح روز بعد پیش روی قصر حاكم رفت و هنگامی كه حاكم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاكم به سویش شتافت و او را از زمین بلند كرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر كرد كه به هوش آمده است و از حاكم سپاسگزاری نمود و شتابان از آن‌جا دور شد تا به مادرش خبر دهد كه در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد...
مادرش به او گفت: فردا هم باید به همان‌جا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاكم كه از پیشت می‌گذرد، اجرا كنی. دختر چنین كرد، اما نتیجه‌اش با نتیجه‌ی دیروزی فرق می‌كرد؛ این بار حاكم به سویش نرفت، بلكه وزیر رفت و او را از زمین بلند كرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاكم اصلاً به وی توجهی نكرد!!‼️

دختر باز چنین وانمود كرد كه به هوش آمده و از وزیر تشكر كرد و رفت تا واقعه‌ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد.
باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود كه فردا هم باید به هنگام خروج حاكم چنین كنی.
روز بعد هم دختر چنین كرد و هنگامی كه خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه كنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ كس نزدیك نیامد و این‌ها هم زود او را ترك كردند..
دختر به سوی مادر بازگشت و آن‌چه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید:
آیا امتحان به پایان رسیده است؟

مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو می‌خواهم كه چنین كاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آن‌چه اتفاق می‌افتد با خبر كنی كه این آخرین روز امتحان است!
🔴دختر چنان كرد كه مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد كه امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا كه كسی به نزدیكش نیامده بود تا او را كمك كند، بلكه برخی او را مسخره كرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عده‌ای با پاهایشان او را كنار زده بودند...

در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت:
عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می‌آیند، اما وقتی كه چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می‌شوند، بلكه تو را #مسخره می‌كنند.
كرامت از دست رفته‌ات هرگز به تو باز نمی‌گردد، حتى پست‌ترین مردم هم تو را به باد مسخره می‌گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می‌خواهی زنا كنی عزیزم؟!‼️

دختر جوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیده‌اش سپاسگزاری كرد و گفت:
ممنونم مادرم به این درسی كه به من دادی، به خدا قسم كه هرگز زنا نخواهم كرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا كه زنا، ذلت، پستی و حقارتی بیش نیست.

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_حضرت_سلیمان_و_مورچه:



روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم». سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📒

آورده اند که بخیلی به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت.

به محض این که مهمان وارد شد بخیل پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.

پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!

پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد...

با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.

او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد!

با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده!

او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد!

با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم.

پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.

پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.😑

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌🌿🌿

خداوند سبحان به ذی القرنین پادشاهی و قلمرو وسیع و بزرگی بخشیده بود،او نیز تمام زمین را از مشرق تا مغرب در می نوردید،

خداوند او را در زمین نیرو و قدرت فراوان داده بود، او نیز به عدل و داد حکم می‌راند و امر خداوند را اجرا می‌نمود.

در همان زمان قومی به نام یاجوج و ماجوج بر روی زمین به فساد و تباهی پرداخته و به همسایگانش می‌تاخت و اموالشان را به تاراج می‌برد و ظلم و ستم بسیار روا می‌داشت.

اقوام ضعیف تر، از ذی القرنین خواستند تا به فریادشان برسد و به آنان کمک کند تا بین خویش و یاجوج و ماجوج سدی را بنا نهند:

قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَىٰ أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا

گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباهکارند (و بر ما تاخت می‌آورند) آیا برای تو هزینه‌ای معیّن داریم که میان ما و ایشان سدّ بزرگ و محکمی بسازی؟

سوره کهف آیه 94

ذی القرنین از آنان خواست تا همه با هم متحد گشته و یکپارچه شوند،چون ایجاد چنان دیوار عظیمی نیازمند تلاش و کوشش بسیار بود.

آنان می بایست در میان دشت و صحرا و کوهستان ها، گودال هایی را حفر کرده و به جستجوی آهن می‌پرداختند تا سد را برپا نمایند.

خداوند متعال می فرماید:
قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا

(ذوالقرنین) گفت: آنچه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است بهتر است (از آنچه پیشنهاد می‌کنید. ما برای اندوختن اموال نیامده‌ایم) پس مرا با نیرو یاری کنید، تا میان شما و ایشان سدّ بزرگ و محکمی بسازم.

سوره کهف آیه 95

مردم همگی همیاری نمودند تا مقدار معتنابعی از آهن را استخراج نمودند که ارتفاع آن به بلندی کوه ها می‌رسید.

تمام این آهن را گداختند و سدی عظیم بنا کردند که آنان را از سر همسایه ی ویرانگرشان در امان می‌داشت.


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌واقعی‌وعبرت‌آموز📚

#قربانی‌شدن‌یک‌عشق

آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. زن ۶۵ ساله با لهجه جنوبی خود در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.

متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.

از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.

در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.

سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌کوتاه‌و‌پندآموز📚


روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟

نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
‌‌‌‌‌‎
👌#داستان‌عبرت‌انگیزبسیارزیبا📒

حق، حق است ...

امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد :
به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود...
هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم...
هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به‌ من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!؟

همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمده‌اید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن که.......👇
کسانی که تو را می‌شناسند، اما خدا را نمی‌شناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_‌زیبا_و_آموزنده‌_کاسه‌ی‌_چوبی📚



پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر وعروس ونوه‌ی چهارساله خود زندگی کند.
دستان پیر مرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود.

هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند😠: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .

بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد.

هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک😥 می ریخت وهیچ نمی گفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد.

پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟

پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

🌟 یادمان بماند که :
" زمین گرد است . . . "👉🏾


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا.!


🍀جوانی با زنی *فاضله* ازدواج کرد، بعد از گذر چندروز فاضله به شوهرش گفت : من *عالمه* هستم، باید زندگی را مطابق *شریعت* ادامه بدیم

🍀جناب شوهر با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد که خدا را شکر که *همچنین زنی* نصیبم شد، مطابق شریعت با من زندگی می‌کند.

🍀چند روزی که از عروسیشان گذشت، فاضله رو به شوهر کرد و گفت : ببین من بهت وعده دادم که با تو مطابق شریعت زندگی کنم و در شریعت است که *خدمت پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست*.

🍀و همچنین در شریعت است که *مسکن* زن بر شوهر الزامی می‌باشد، باید برایم منزل *جداگانه‌ای مهیا* کنی.

🍀آقای شوهر خیلی *ناراحت* که مسکن جداگانه چندان مشکلی *نیست*، اما پدر و مادر *پیر* تکلیفشان چه میشود؟

🍀مرد در همین ناراحتی رفت نزد *استادی* از اهل علم تا مسئله را بیان کند. بعد از بیان جریان استاد جواب داد که *حرف خانمت درست* است و حق با اوست

🍀مرد جواب داد : جناب استاد من *نیامدم* که *فتوی* بپرسم
من برای *راه حل* آمده ام، مرا *راهنمایی* کنید تا از این مشکل در بیایم.

🍀جناب استاد گفت : یک راه حل *خیلی آسان* دارد.
🍀به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قول داده‌ایم که *مطابق شریعت* زندگی کنیم
لذا مطابق شریعت من می‌توانم *زن دوم* بگیرم و *زن دومم برای والدینم خدمت می‌کند*، پس اشکالی ندارد، برایت مسکن جداگانه‌ای مهیا می‌کنم.

🍀شب شوهر به زنش همان *جوابی* که ازاستاد اهل علم شنیده‌، *بیان* کرد .

🍀فاضله خانم بهت زده گفت : *ای من به قربون پدرومادرت بشم پدر و مادر تو همچنین پدر و مادر من هستند و خدمت آنها اکرام مسلم است، من با جان و دل برای آنها خدمت می‌کنم*

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#حكايت_جالب👌

قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.

از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد
مرد عاقلی در قافله بود، او گفت:
من داخل چاه می شوم.
او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد.
مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت:
اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.
موجود بد شکل گفت:
التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی.
مرد عاقل گفت: سوالت چیست؟

گفت: کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟

مرد عاقل در دل گفت: من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که:
این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.
پس گفت:
" بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش! "
آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم!
تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت ، همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.


📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌زیبا

"ماری" كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد.
از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش می‏خرد.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید...

ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب می‏كرد و به مادر كمك می‏كرد.
او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا می‏رفت، آن را با خودش می‏برد....

ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه می‏گفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت: معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت: ‏نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما می‏دهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونه ‏اش را بوسید و شب بخیر گفت.

چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانه ه‏ای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد....

عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.

•••خدا خیلی نعمتهایش را می گیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد....

پس غصه ی از دست دادن یک نعمتی را هیچ وقت نخور.....!•••

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌دختری‌ازکشورعمان 💚


من دختری عُمانی هستم که در سلطنت عمان زندگی میکنم .
چهار سال قبل ، از دانشگاه آمریکایی فارغ التحصیل شدم و بخاطر موقعیت اجتماعی پدرم توقع داشتم روز بعد از فارغ التحصیلی سرکار بروم زیرا پدرم از شخصیت های معروف عمان بود و وزن و منزلت والایی داشت. اما همه ی تلاشها و پارتی بازی ها بی نتیجه ماند و کار مناسبی برایم پیدا نشد ، راستش در آن وقت کار کردن برایم اهمیت زیادی نداشت.

تا اینکه یک سال و نیم قبل پدرم فوت کرد احساس کردم دنیا برایم تاریک شده است نه پدر داشتم نه مادر و نه خواهر و برادر.
روزهای سیاهی را می گذراندم و هیچ کس را جز نوکرها و راننده ام نداشتم.
در یکی از روزها از روی بی حوصلگی سخنرانی را در یکی از شبکه ها می دیدم که میگفت: استغفار راه حل تمام مشکلات است.

شروع کردم به استغفرالله گفتن ،
بعد از یک ساعت احساس آرامش عجیبی میکردم و برای اولین بار بعد از مرگ پدرم لبخند می زدم.

تصمیم گرفتم هر روز 5000 بار یا بیشتر استغفرالله بگویم و هر شب سوره ی بقره را در نماز شب بخوانم ، لذتبخش ترین چیز نماز شب است از ته قلبم گریه و با خدا درد دل می کردم.

همچنین هر روز بعد از نماز صبح مبلغی را صدقه می دادم.
به خدا احساس میکردم قلبم از خوشحالی پرواز میکند با اینکه زندگیم مانند قبل بود و هیچ تغییری نکرده بود.

دقیقا بعد از یک ماه بدون هیچ واسطه ای کاری را پیدا کردم که همه خوابش را می دیدند. خدا را بسیار شکر کردم و مشغول کار شدم همچنین با دوستانی آشنا شدم که مانند خواهرم بودند.

و الان به شما بشارت میدهم که دو ماه بعد از شاغل شدنم جوان بسیار خوب و مومنی به خواستگاریم آمد و جواب مثبت دادم و الحمدلله روز به روز زندگیم بهتر می شود.

به الله قسم من موسیقی مبتذل گوش میکردم ، به تمام کشورهای دنیا سفر کرده بودم و هر چه را که دلم خواسته بود خریده بودم اما هیچوقت طعم واقعی خوشبختی را نچشیده بودم تا وقتیکه در آخر شب در مقابل خداوند به سجده افتادم و گریه کنان با او مناجات کردم.

به خدا اگر بسوی خدا برگردید و مرتب طلب استغفار کنید و نماز شب بخوانید تمام مشکلاتتان حل میشود فقط به خدا حسن ظن داشته باشید.

فقط این معادله را تطبیق دهید:

استغفار + قرائت سوره بقره در نماز شب + صدقه (هر چند کم باشه) + ترک گناهان = اجابت دعاهایتان.

شما گناهانی مثل گوش دادن به موسیقی حرام ، دست دادن با نامحرم، برداشتن ابرو ، غیبت و ... را ترک کنید خداوند چند برابر آنچه میخواهید به شما می دهد.👌

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌‌جالب‌و‌واقعی📚


در سال 59 با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود.
من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقه پایین را مغازه ساختم، خانه ای هم در طبقه بالا...
و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل بنده را شوهرِ خانم نسیمی می‌گفتند
مگه میشه؟

یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شـــورابی که در تلویزیون هم کار میکردم و احساس این که برای خودم کسی هستم تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی
دیدم این طور نمیشه، به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه
فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق

خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنادی و چند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، میگفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار می‌کنیم
این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش آموزان خانم نسیمی مدیر سابق ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر میشد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر...

کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش میکردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند.
موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی ها باز می‌گفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی

یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن *قنادی بازیار.* مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی
از اون محل خونه ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درِ مغازه...

حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتن، نوه داشتن، بچه هاشون می‌گفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا
تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه
الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی
مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم
درود بر همســـــرم
خانم نسیمی و‌ همه معلمها
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی

این داستان زیبا و در عین حال واقعی تقدیم همه معلمان عزیز که بدانند در همیشه تاریخ نامشان ثبت و جاویدان است

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت اول

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.

”حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!”
این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.

حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب “نازنین” ، “جانم” ، “عزیزم” و “عشقم” و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد و در عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.

یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که
”حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند.”

#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت دوم

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد. شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم.

آن شب حمید گفت: “عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید.”

کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید “بله ” نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم.

احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.

حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد.

همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم. دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت سوم

به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم. ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود.

روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت:
“تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند.”

اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود.

حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.

دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد…

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.

در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
“اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم.”

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
“افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.”

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت چهارم

حمید مردی که همیشه برای من سمبل بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سرش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:
“هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!”

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد.

اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است.

به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد.

اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت پنجم

حمید نوشته بود: “وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!”

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:

“انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند.”

شش ماه در تنهایی گذشت. من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت.

تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت ششم

پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”

و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.

سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.

نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم و چشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.me/dokhtaran_b