📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
19 photos
2 videos
1 file
869 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
#داستان کوتاه 📚

چرا بعضی‌ها نماز نمی‌خوانند ؟
شخصی میگفت روزي در صنف نشسته بودم مضمون علوم ديني داشتيم معلم وقتي در صنف داخل شد از شاگردان سؤال کرد...
به نظر شما چه کسانی نماز نمی خوانند؟

شاگرد اولي از روی معصومیت گفت: (کسانی که مرده اند نماز نميخوانند)

شاگرد دومی از روی ندامت گفت: (کسانی که نماز خواندن بلد نیستند نماز نميخوانند )

شاگرد سومی از جايش بلند شد و جواب معقولی داد گفت: (کسانی که مسلمان نیستند نماز نميخوانند)

همين قسم چهارمی هم گفت: (کسانی که کافر هستند نماز نمی‌خوانند)

به ترتيب پنجمی گفت: (کسانی که از خداوند نمی ترسند نماز نمی خوانند)

تمام شاگردان نظريات شان را گفتند:ولی من به فکر فرو رفتم

كه من جزء کدام گروه هستم؟
(۱)- آیا من مرده ام ؟ نخير !
(۲)- آیا من نماز بلد نیستم؟ بلد هستم
(۳)- آیا من مسلمان نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم
(۴)- آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ ميترسم
(۵)- آیا مگر من کافرم؟ نعوذباللّٰه

پس چرا نماز نمي‌خوانم؟

باخود گفتم: خوب اگر شب اول قبر از پيش ات سوال كند كه
زنده بودي
نماز بلد بودي
مسلمان بودي
از خداوند ميترسيدي
پس چرا نماز نميخواندي؟

چي جواب ميدهي ؟

يك تكان خوردم و از همان روز تصميم گرفتم كه اصلاً ديگر نمازم را ترك نكنم

فقط يك تصميم جدي ميخواهد

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
‌‌‎‌
#داستان_کوتاه 🔻


نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "

نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.

زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام  !!"

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه 📚


نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "

نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.

زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام  !!"

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه

🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید!

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.

یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند!

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚
قسمت اول

پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.
دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر به یک کنار، تنهائى‌ام کشنده است!’
گذشت و چند ماهى از مرگ پیرزن سپرى شد، و دختر که نامش ‘مرضیه’ بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفت‌وگو بودند، و هیچ‌کس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.
دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، به‌دوش گرفت و راه به‌سوى خانهٔ کوچک‌شان برد. در راه جوان هیکل‌دارى از دیدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به‌دنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسید، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تیر عشق مرضیه در قلبش نشسته بود، و بیچاره مى‌گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پیدا کند.
دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدین عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمى‌کرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضیه راه پیدا کند تا آنکه روزى به نزد پیرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پیرزن گفت: ‘به خواستگارى دختر برو، و خود را از این تب و تاب خلاص کن.’ جوان گفت: ‘مرا در بساط هیچ نیست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بیش نمى‌کند. وصل دختر را باید به‌طریق دیگر دنبال کنم!’ پیرزن گفت: ‘راه دیگر چیست؟’ نورالدین گفت: ‘پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،’ و چند قران در کف دست پیرزن نهاد.
پیرزن قول داد راهى پیدا کند، و پله‌پله به مرضیه نزدیک شود، پس گفت: ‘دندان به‌روى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببینم چه خواهى شد!
فرداى آن روز، پیرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه به‌دست گرفت، و به‌در خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضیه در را باز کرد، و چون چشمش به پیرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ریخت و به یاد مادرش اشکش به چشم آمد. پیرزن گفت: ‘اى دختر قشنگ، مریض و بیمارم، و کسى نیست که از من نگه‌دارى کند، و جائى هم نیست که بروم. چند روزى مرا میهمان کن!’ مرضیه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: ‘قدمت به‌روى چشم، وارد شو!’
پیرزن مکار، که نعلین به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت باید نماز به‌جا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پیرزن به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و باید کمى دراز بکشد.
هنگام افطار مرضیه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پیرزن گفت: ‘خوراک من گوشت و برنج نیست، و تنها قرصى نان و ذره‌اى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضیه هم باور کرد، ولى گفت این براى پیرزنى که روزه مى‌گیرد، و خداى را عبادت مى‌کند کافى نیست. پیرزن مکار گفت: ‘به همین عادت کرده‌ام، و همین‌طورى هم گذران مى‌کنم.’ و به رختخواب رفت.

هنگام خواب دختر پرسید: ‘اى مادر گفتى در این شهر بى‌کسی، و جائى تو را نیست. پس چون من تنهائی، و چه شد که به در این خانه آمدی؟’ گفت: ‘غریبم، و کسى را نمى‌شناسم. گذرى به اینجا رسیدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون میهمان دسته‌گلى همچو توئى هستم!’ و مرضیه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پیرزن از او پرسید: ‘کس و کارت به کجاست، و با این تنهائى چه مى‌کنی؟’ دختر گفت: ‘من غریب و رهگذر نیستم، و مادر پیرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نیست، در همین خانه به تنهائى زندگى مى‌کنم، تا که مرا دست گیرد!’ و افزود: ‘از آمدن تو به این خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى به‌درم آوردی!’ ‌
پیرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضیه به عبادت گذراند، و به بیرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بیرون رفت.
پیرزن به نزد نورالدین شتافت و قضایا را براى او تعریف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضیه پرسید اى مادر تو را چه شده، که من از آن بى‌خبر باشم!؟ گفت: ‘گفتن ندارد!’ گفت: ‘بگو.’ گفت: ‘از پیش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته‌ام را دیدم که شویش او را طلاق داده، و حال سرگردان در این شهر شده، و بى‌جا میان کوى برزن مانده!’

#ادامه_دارد....

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚 قسمت اول پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد. دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر…
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚
قسمت دوم

مرضیه حرف پیرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: ‘زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمى‌آورد، و جا درد که بگویم برود و دخترش را به خانهٔ من بیاورد!
فردا روز که خورشید برآمد، مرضیه به پیرزن مکار گفت: ‘اى مادر میهمان حبیب خداست، برو و دختر خود را به اینجا بیاور!’ مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بیرون رفت، و با عجله به نزد نورالدین شد و گفت: ‘همه چیز روبه‌راه است و تو باید به‌جاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضیه بمانی!’
پیرزن مکار، نورالدین را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بى‌درنگ با او به‌سوى خانهٔ مرضیه به‌راه افتاد.’ مرضیه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: ‘این دیگر چه درازى است که زن دارد؟’ و لب گزید!
شب تاریکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به یک‌باره پیرزن مکار گفت: ‘اى مرضیه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مى‌روم و تندى باز مى‌گردم.’ و از خانه به‌در شد.
ساعتى چند گذشت و پیرزن بازنگشت، و مرضیه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانه‌اش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.’ و به دختر روى گرفتهٔ او یعنى نورالدین هیچ نگفت.
شب به نیمه رسید و از پیرزن خبرى نشد، و مرضیه به ‘نورالدین’ گفت: ‘چادرت را از سر بردار، و این‌طور روى مگیر، که در این خانه به‌جز من و تو، کسى نیست! ‘نورالدین که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضیه تا آمد بگوید این نره‌غول کیست، جسم سنگینى را روى خود حس کرد.
نورالدین به زور از مرضیه کام گرفت، و دختر که بى‌حال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدین که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت.

مرضیه، سپیدهٔ صبح هنوز ر نزده بیدار شده، و نورالدین را در کنار خود دید، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشه‌اى پنهان کرده بود، آن‌را برداشت و آمد و در قلب نورالدین فرو برد. نورالدین در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضیه جسد را در کیسه‌اى کرد، و کشان‌کشان به‌در خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانه‌اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل‌نگران و پریشان به کنج اتاق خزید.
سپیدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پیچید، جوانى را کشته و در مسجد انداخته‌اند.
از این سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مى‌دانست گفت، جسد را به گورستان برید و به خاک بسپارید تا به‌وسیلهٔ رمل کشنده را پیدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پیش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.
گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کیست، پاسخى بیرون نیامد، و سر نه ماه و نه روز مرضیه زائید، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ریختن آبرویش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت.
خورشید سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را دیدند که گریه مى‌کرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: ‘در رمل دیده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.’ و افزود: ‘اکنون، او را برمى‌داریم و پیش شاه شیراز مى‌بریم، تا چه فرمان براند!’
قاضى و داروغه و چند تن دیگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به این نتیجه رسیدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمین کنند، ببینند که به او نزدیک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.
چننى کردند. زنان بسیار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، به‌سوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسید و پستان به دهانش گذاشت.
مرضیه را گرفتند و به پیش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضیه هر آنچه برایش پیش آمده بود به تعریف نشست، و شاه دستور داد پیرزن مکار را به‌هر قیمتى که شده پیدا کنند. پس همهٔ پیرزنان را در میدان شهر گرد آوردند و یک به یک به مرضیه نشان دادند. نوبت به پیرزن مکار که رسید رنگش زرد شد، و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه او را شناخت و نشان داد.
به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هیزم خشک فراهم آوردند، و پیرزن را به میان آن فرستادند، پشتهٔ هیزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعله‌ور خاکستر شد.
شاه که از زیبائى مرضیه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکیزه و تنها دید، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد.
مرضیه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند

پایان...
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_زیبا📚

ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺧﺘﺮی ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻌﻤﻮلی ﺑﻮﺩ!...
ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺭﺗﺒﻪ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪگی ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮی، ﻛﺴﻞ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭی ﺩﺍﺷﺖ!
ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺗﻘﺮیباً، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻫﻤﻜﺎﺭﻫﺎی ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ حتی ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻳﻚ ﺯﻥ بی‌رنگ ﻭ ﻛﺴﻞ‌ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ !
ﻳﻚ روز ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ محل ﻛﺎﺭﺵ، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭشی ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯگی ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭی ﺷﻴﺮینی، ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻮﺩکی ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ می‌داد، ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﻭﺍﺭﺩ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺷﺪ.
ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ کوچکی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻼﻩ‌های ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍی ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﺟﻠﻮی ﺁﻳﻨﻪ ﻛﻼهی ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎن می‌كرد.
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭼﺮخی ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺧﺎصی، ﭼﻨﺪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭی ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ، یکی ﺍﺯ ﻛﻼﻩ ﻫﺎ ﺭﻭی ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ، ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ.
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ، ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻭی ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ .....
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ‌ای ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!!
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ، ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍمی ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ، ﻭاقعاً ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ!
ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮی ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍی، ﻭﺍﻗﻌﺄ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﻴﺎﺩ!
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺑﺰﺭگی ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺑﺮﺍی ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﮔﺪﻟﻮﻓﺎ، ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ‌سالی ﺁﻥﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﻳﺪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪ ...
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮقی ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻧﻮﺟﻮﺍنی ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺣﺮفی ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﺮی ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻞ‌ﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﮔﻠﺪﺍﻥ‌ﻫﺎی ﺑﺰﺭﮔی ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩ‌ﺭﻭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﭘﺎکی ﻫﻮﺍئی ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ شبی ﺑﺎﺭﺍنی، ﻭﺍﺭﺩ ﺭﻳﻪ‌ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻴﺸﺪ .
ﺻﺪﺍی ﻣﺎﺷﻴﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻴ‌ﺎﻣﺪ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎی ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻣﻴﻠﻐﺰﻳﺪ ﻭ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎی ﺯﻧﺪگی ...
ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﻛﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﻣﻴﺸﺪ ﮔﺬﺷﺖ، ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮیﻫﺎیی ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، انداخت .
ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﻳﺒﺎیی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﮕﺎهی ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩ .

ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ، ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎصی، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎقی ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﻭقتی ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺗﻘﺮیباً ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ یکی ﺍﺯ آنها ﺳﺮیعاً ﺭﻭی ﺩﻛﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ‌ای ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
ﺗﻤﺎﻡ ﻛﺎﺭﻣﻨﺪﻫﺎی ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ تقریباً ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺎﺭﻩ‌ای ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎیی ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﺮﺩ !
ﻣﺪﻳﺮ بخشی ﻛﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺩﺭ ﺍتاق ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ خیلیﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﺍجع به ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻜﺮﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﺸﻴﺪ!
ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ حتی ﺑﻪ ﻣﺎﺭﻳﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻧﺪ!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻛﺎﺭی ﺟﺎﺩﻭئی، ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ تاکسی ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎکسی ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻠﻮی ﭘﺎﻳﺶ ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮﺩﻧﺪ!
ﺩﺍﺧﻞ یکی ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭی ﺻﻨﺪلی ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯی ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﻣﻌﺠﺰﺍتی ﻛﻪ ﻛﻼهی ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﺩ!!
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺴﻜﻮنی‌ﺍﺵ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺯﺩ.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻳﺒﺎ ﺷﺪی، ﭼﻪ ﻧﻮﺭی ﺗﻮی ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﺑﭽﮕﻴﺖ ..."
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﻳﻦ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭیی ﻣﺎﺩﺭ !!"
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ؛ " ﻛﺪﺍﻡ ﻛﻼﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ"؟
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﺭﻭی ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!!
ﻛﻼهی ﻛﻪ ﺯﻧﺪگی‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭی ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ !!

به یاد آﻭﺭﺩ ﻛﺠﺎ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻛﻼﻩ ﺟﺎﺩﻭیی ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!
ﺩﺭ ﺗﺎکسی ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ بیرون ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺩﺭ اتاق ﻧﻬﺎﺭﺧﻮﺭی ﻧﻴﺰ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ... ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ..... ﻗﺪﻡ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺶ ﺗﻤﺎﻡ
ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺭﻭی ﭘﻴﺸﺨﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻛﻼﻩ ﻓﺮﻭشی ﻭقتی ﻛﻪ ﻛﻴﻒ ﭘﻮﻟﺶ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ!!!!
ﻛﻼﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!!!!
ﻣﺎﺭﻳﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﻛﻼﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻛﺮﺩ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎیی ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻗﺮﺍﺭ بی‌ﻧﻘﺎﺏ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه بود ....

https://t.me/dokhtaran_b
📚#داستان_کوتاه

مرد جوانی که می خواست "راه معنویت" را طی کند به سراغ استاد رفت.

استاد "خردمند" گفت:
تا یک سال به هر کسی که به تو "حمله کند" و "دشنام دهد" پولی بده.!

تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد.
"آخر سال" باز به سراغ استاد رفت تا "گام بعد" را بیاموزد.

استاد گفت: "به شهر برو و برایم غذا بخر."

همین که مرد رفت "استاد" خود را به لباس یک "گدا" در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.
وقتی "مرد جوان" رسید، استاد شروع کرد به "توهین کردن" به او.

جوان به گدا گفت: "عالی است!"

یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم ""مجانی"" هر حرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.

استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:
* برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! *

داوینچی می گوید:
""مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.""

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_زیباو_خواندنی

عبای شوهر

در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه.

پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .

پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد.

بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد.

مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.

دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من!

دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .

بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .

او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
📘#داستان_کوتاه_خواندنی

مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.

📚داستان های جالب و جذاب 📚

https://t.me/dokhtaran_b