📘📘#داستانپندآموز 📘📘
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود…
کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد…
درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد.
جوان پیش خودش گفت: “منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.”
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما گاو… دم نداشت!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی…
📚📚 #داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود…
کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد…
درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد.
جوان پیش خودش گفت: “منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.”
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما گاو… دم نداشت!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی…
📚📚 #داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚#داســتانزیباوخواندنی📚
خواهــرےکه تازه عروسے کـرده بـود به نـماز شـوهر خودش خیلے اهمــیت مــیداد☺️
🕌وهـــر روز او را براےنمـاز صبح بیدار مے کرد تا به مســجد بــرود..
👈یکے از روزهــا کمےدیــرتر بیدار شد و شوهـرش را بلافاصلــه بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسـجد برود و نماز را به جمـاعت بـخوانـد..
❤️شـوهر که به مسـجد رسید جمـاعت اول تـمام شـده بود با جـماعت دوم نمـــازش را تــــمام کــرد.
🕌بــعد از نــماز،امـــام مســـــجد سراسیــــمه پیـــش او رفت و گفـت:
تــو شوهــر فلانے نیستے❓🤔
حسابے تعجـــب کــرد‼️😳
اسم خانومش را از کجا گرفـته بود.⁉️
با تعــجب تمــام گفـت بله خودم هستم اما تــو اســـم خانــــم مـــن را از کجا فهمیدے❓🤔😳
امام گــفت به الله قــسم که من امشب در خــواب دیدم که هــمه اهل مسجد که نماز فــجر را با ما با جماعت اول میخواننــد، در بهشــت با هم هســتیم و یک زن هــم همراه مــا بـود.👩
❤️ مــن درباره اش پرســیدم به من گفتــه شد ایــن فلان زن همــسر فلانے هـــست...❗️
😊 مرد خوشــحال و با شــور وشوق فراوان بــه خانــه اش رفــت تا این مــژده برســاندو خبر خـــوش را به هــمسر مومـــنه ودلسوزش .😍
💒وقتطم به خـــانه رسیـــد همـسر عزیــزش را درحالے یافــت که درحال سجــده است... و روح پاکـــش به آسمـــانها عــروج کرده اســت...😭
📚 #داستانهایجالبوجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
خواهــرےکه تازه عروسے کـرده بـود به نـماز شـوهر خودش خیلے اهمــیت مــیداد☺️
🕌وهـــر روز او را براےنمـاز صبح بیدار مے کرد تا به مســجد بــرود..
👈یکے از روزهــا کمےدیــرتر بیدار شد و شوهـرش را بلافاصلــه بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسـجد برود و نماز را به جمـاعت بـخوانـد..
❤️شـوهر که به مسـجد رسید جمـاعت اول تـمام شـده بود با جـماعت دوم نمـــازش را تــــمام کــرد.
🕌بــعد از نــماز،امـــام مســـــجد سراسیــــمه پیـــش او رفت و گفـت:
تــو شوهــر فلانے نیستے❓🤔
حسابے تعجـــب کــرد‼️😳
اسم خانومش را از کجا گرفـته بود.⁉️
با تعــجب تمــام گفـت بله خودم هستم اما تــو اســـم خانــــم مـــن را از کجا فهمیدے❓🤔😳
امام گــفت به الله قــسم که من امشب در خــواب دیدم که هــمه اهل مسجد که نماز فــجر را با ما با جماعت اول میخواننــد، در بهشــت با هم هســتیم و یک زن هــم همراه مــا بـود.👩
❤️ مــن درباره اش پرســیدم به من گفتــه شد ایــن فلان زن همــسر فلانے هـــست...❗️
😊 مرد خوشــحال و با شــور وشوق فراوان بــه خانــه اش رفــت تا این مــژده برســاندو خبر خـــوش را به هــمسر مومـــنه ودلسوزش .😍
💒وقتطم به خـــانه رسیـــد همـسر عزیــزش را درحالے یافــت که درحال سجــده است... و روح پاکـــش به آسمـــانها عــروج کرده اســت...😭
📚 #داستانهایجالبوجذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانپندآموز📚📚
پسری دختری رو خیلی دوس داشت و تصمیم گرفت به خاستگاریش برود
دختره در جواب خاستگاریش بهش گفت حقوقی که تو در یه ماه میگیری برابر خرج یه روز منه پس چطور از من انتظار دارید با شما ازدواج کنم
پسره گفت اخه خیلی دوست دارمت و میخوامت
دختره گفت برو یکی دیگه پیدا کن
بعد ده سال اتفاقی با هم بر خورد میکنند
دختره میگه من با پسری ازدواج کردم که حقوقش ده برابر حقوق توست با این حرفا پسرع اشک از چشمانش جاری شد
در این هنگام شوهر دختره میاد به پسره میگه رئیس تو اینجایی با همسرم آشناتون میکنم
شوهره به دختره میکه این رئیس کار منه خیلی وقت پیش خودش یکیو دوست داشته والانم به احترام اونوقت هنوز ازدواج نکرده
اگر دختره باهاش ازدواج میکرد الان خیلی خوشبخت میشد
دختره دهنش بند اومد و یه حرفم نزد
🍃پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و هوا هوای قبلی نمیمونه
پسره روزی کارگر بوده و حالا رئیس شرکت شده
✅هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است
https://t.me/dokhtaran_b
پسری دختری رو خیلی دوس داشت و تصمیم گرفت به خاستگاریش برود
دختره در جواب خاستگاریش بهش گفت حقوقی که تو در یه ماه میگیری برابر خرج یه روز منه پس چطور از من انتظار دارید با شما ازدواج کنم
پسره گفت اخه خیلی دوست دارمت و میخوامت
دختره گفت برو یکی دیگه پیدا کن
بعد ده سال اتفاقی با هم بر خورد میکنند
دختره میگه من با پسری ازدواج کردم که حقوقش ده برابر حقوق توست با این حرفا پسرع اشک از چشمانش جاری شد
در این هنگام شوهر دختره میاد به پسره میگه رئیس تو اینجایی با همسرم آشناتون میکنم
شوهره به دختره میکه این رئیس کار منه خیلی وقت پیش خودش یکیو دوست داشته والانم به احترام اونوقت هنوز ازدواج نکرده
اگر دختره باهاش ازدواج میکرد الان خیلی خوشبخت میشد
دختره دهنش بند اومد و یه حرفم نزد
🍃پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و هوا هوای قبلی نمیمونه
پسره روزی کارگر بوده و حالا رئیس شرکت شده
✅هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📘📘#داستانکوتاهواموزنده📘📘
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته
و در حال مراقبه بود...
مردی به او نزدیک شد و گفت:
مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست
بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با
کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم!
و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت:
حالا کوتاه شد!
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده
📘📘#داستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته
و در حال مراقبه بود...
مردی به او نزدیک شد و گفت:
مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست
بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با
کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم!
و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت:
حالا کوتاه شد!
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده
📘📘#داستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#جالب😇👇
عشقـبازی چیست؟ سر در پای جانان باختن
با سـر اندر کوی دلبـر عشـق نتوان باختن
آتشـم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبهکارم توبهکار ، از عشـق پنهـان باختن
#سعدی
😐😐😐
📕#داستانهایجالبوجذاب📕
https://t.me/dokhtaran_b
عشقـبازی چیست؟ سر در پای جانان باختن
با سـر اندر کوی دلبـر عشـق نتوان باختن
آتشـم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبهکارم توبهکار ، از عشـق پنهـان باختن
#سعدی
😐😐😐
📕#داستانهایجالبوجذاب📕
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#تلنگر 📚
پنج راز طلایی آرامش :
_ قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد .
_مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند .
_از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم .
_ کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم .
_ دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند.
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
پنج راز طلایی آرامش :
_ قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد .
_مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند .
_از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم .
_ کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم .
_ دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند.
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانپندآموز📚📚
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
📚📚#داستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانپندآموز📚📚
✨ارزش یک انسان✨
✨سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم✨🍁.
🌻✨سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود✨🍃..
🌼✨او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید✨🍂؟
🌼✨سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد؟ دستها باز هم بالا بود✨🍃.
🌸✨سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد✨🍁.
💝✨خیلی وقتها در #زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، #مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید
📘📘#داستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
✨ارزش یک انسان✨
✨سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم✨🍁.
🌻✨سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود✨🍃..
🌼✨او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید✨🍂؟
🌼✨سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد؟ دستها باز هم بالا بود✨🍃.
🌸✨سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد✨🍁.
💝✨خیلی وقتها در #زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، #مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید
📘📘#داستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
از دشمنی تا دوستی
یک لبخند،
از جدائی تا پیوند
یک قدم،
از توقف تا پیشرفت
یک حرکت
از کینه تا بخشش یک گذشت،
و
از نفرت تا علاقه یک محبت است
مواظب این یکها باشیم...
https://t.me/dokhtaran_b
یک لبخند،
از جدائی تا پیوند
یک قدم،
از توقف تا پیشرفت
یک حرکت
از کینه تا بخشش یک گذشت،
و
از نفرت تا علاقه یک محبت است
مواظب این یکها باشیم...
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#پندآموز😇👇
📝یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ :
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺘ ﻬﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﻋﺮﻭﺱ
ﻣﻴﻜﻨﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻴﺶ می نوﻳﺴﻪ ﻛﻪ :
ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . "
ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ !
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ...
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ .
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺗﻔﻜﺮ !!!
💠ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛
ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺁن ها ﻗﻠﺒــــــــــﻲ ﺑﺰﺭﮒ
ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
📚📚 #کانالداستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
📝یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ :
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺘ ﻬﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﻋﺮﻭﺱ
ﻣﻴﻜﻨﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻴﺶ می نوﻳﺴﻪ ﻛﻪ :
ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . "
ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ !
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ...
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ .
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺗﻔﻜﺮ !!!
💠ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛
ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺁن ها ﻗﻠﺒــــــــــﻲ ﺑﺰﺭﮒ
ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
📚📚 #کانالداستانهایجالبوجذاب📚📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانجالب😇👇
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!😂😂
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!😂😂
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📘💎 داستانپند آموز 💎📘
👥 دو جوان که اهل شهر زیبای مدینه منوره بودند، به ترکیه سفر کردند تا به راحتی و آزادی از نوشیدن شراب لذّت ببرند.زمانی که به استانبول رسیدند، مقداری شراب خریده و با تاکسی به یکی از روستاهای اطراف استانبول رفتند. آن ها برای اقامت به هتلی رفتند، مهمان دار هتل هنگام ثبت مشخصات از آن ها پرسید، اهل کجا هستید؟یکی از آن دو جواب داد: اهل مدینه منوره.مهمان دار بسیار خوش حال شد و اتاق مخصوصی برای این مهمانان ویژه در نظر گرفت، تا بدین وسیله با اکرام اهالی مدینه تعظیم و ادای احترام خود را به صاحب مدینه صلی الله علیه وسلم بجا بیاورد.این دو جوان که فرصت خوبی برای آن ها فراهم شده بود، آن شب تا دیر وقت به شراب نوشی مشغول بودند که یکی کاملاً مدهوش و دیگری نیمه مدهوش به خواب رفتند، صبح هنگام ناگهان یکی از آن ها با صدای درب از خواب بیدار شد، با چشمانی نیمه بسته درب را باز کرد و دید که مهمان دار است و می گوید: امام جماعت از تشریف آوردن شما به این هتل مطلع شده و خواسته که نماز صبح را به امامت شما که اهل مدینه منوره هستید، ادا کنیم. ما در نمازخانه هتل منتظر شما هستیم.این جوان که شوکه شده بود، فوراً دوستش را بیدار کرد و از او پرسید: آیا چیزی از قرآن را حفظ داری؟اما دوستش هم چیزی بلد نبود که بتواند امام جماعت شود، آن دو به همین صورت در حال فکر بودند که چه طور از این مخمسه خود را نجات دهند، ناگهان صدای درب بلند شد، مهمان دار بود که صدا می زد: ما منتظر شما هستیم، عجله کنید در وقت نماز دارد تأخیر می شود.آن دو به سرعت به حمام رفته و غسل کردند و به سوی نمازخانه رفتند، عجیب صحنه ای بود؛ گویا مردم برای نماز جمعه آمده اند، جمعیت بسیار بزرگی جمع شده بودند و به آن دو سلام می گفتند؛ یکی از آن دو برای امامت جلو رفت و همین که تکبیر گفت و سوره حمد را که شروع کرد، مردم همه اشک می ریختند و به یاد مسجدالنبی به گریه افتادند، این جوان هم که دیگر تاب و تحملی برایش باقی نمانده بود، با چشمانی اشک آلود سوره حمد و اخلاص را خواند. بعد از نماز مردم آن دو را به آغوش می گرفتند و خوش آمد می گفتند. این صحنه باعث هدایت و راهیابی این دو جوان شد و اکنون آن ها دو، دعوت گر و دین دار هستند.
👌 گاهی الله متعال مسیر اشتباه را هم سبب هدایت می کند.
”سبحانک یا رب ما أعظمک و ما أرحمک”
ﯾﺎ ﺭﺏ! ﺗﻮﮐﺮﻡ ﻧﻤﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﺸﻮﻡ
ﺍﻧﺪﺭ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﻏﺮﯾﺐ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﻮﻡ
ﺗﻨﻬﺎﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ
ﻟﻄﻔﯽ ﺑﻨﻤﺎ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ تنهانشوم
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
👥 دو جوان که اهل شهر زیبای مدینه منوره بودند، به ترکیه سفر کردند تا به راحتی و آزادی از نوشیدن شراب لذّت ببرند.زمانی که به استانبول رسیدند، مقداری شراب خریده و با تاکسی به یکی از روستاهای اطراف استانبول رفتند. آن ها برای اقامت به هتلی رفتند، مهمان دار هتل هنگام ثبت مشخصات از آن ها پرسید، اهل کجا هستید؟یکی از آن دو جواب داد: اهل مدینه منوره.مهمان دار بسیار خوش حال شد و اتاق مخصوصی برای این مهمانان ویژه در نظر گرفت، تا بدین وسیله با اکرام اهالی مدینه تعظیم و ادای احترام خود را به صاحب مدینه صلی الله علیه وسلم بجا بیاورد.این دو جوان که فرصت خوبی برای آن ها فراهم شده بود، آن شب تا دیر وقت به شراب نوشی مشغول بودند که یکی کاملاً مدهوش و دیگری نیمه مدهوش به خواب رفتند، صبح هنگام ناگهان یکی از آن ها با صدای درب از خواب بیدار شد، با چشمانی نیمه بسته درب را باز کرد و دید که مهمان دار است و می گوید: امام جماعت از تشریف آوردن شما به این هتل مطلع شده و خواسته که نماز صبح را به امامت شما که اهل مدینه منوره هستید، ادا کنیم. ما در نمازخانه هتل منتظر شما هستیم.این جوان که شوکه شده بود، فوراً دوستش را بیدار کرد و از او پرسید: آیا چیزی از قرآن را حفظ داری؟اما دوستش هم چیزی بلد نبود که بتواند امام جماعت شود، آن دو به همین صورت در حال فکر بودند که چه طور از این مخمسه خود را نجات دهند، ناگهان صدای درب بلند شد، مهمان دار بود که صدا می زد: ما منتظر شما هستیم، عجله کنید در وقت نماز دارد تأخیر می شود.آن دو به سرعت به حمام رفته و غسل کردند و به سوی نمازخانه رفتند، عجیب صحنه ای بود؛ گویا مردم برای نماز جمعه آمده اند، جمعیت بسیار بزرگی جمع شده بودند و به آن دو سلام می گفتند؛ یکی از آن دو برای امامت جلو رفت و همین که تکبیر گفت و سوره حمد را که شروع کرد، مردم همه اشک می ریختند و به یاد مسجدالنبی به گریه افتادند، این جوان هم که دیگر تاب و تحملی برایش باقی نمانده بود، با چشمانی اشک آلود سوره حمد و اخلاص را خواند. بعد از نماز مردم آن دو را به آغوش می گرفتند و خوش آمد می گفتند. این صحنه باعث هدایت و راهیابی این دو جوان شد و اکنون آن ها دو، دعوت گر و دین دار هستند.
👌 گاهی الله متعال مسیر اشتباه را هم سبب هدایت می کند.
”سبحانک یا رب ما أعظمک و ما أرحمک”
ﯾﺎ ﺭﺏ! ﺗﻮﮐﺮﻡ ﻧﻤﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﺸﻮﻡ
ﺍﻧﺪﺭ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﻏﺮﯾﺐ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﻮﻡ
ﺗﻨﻬﺎﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ
ﻟﻄﻔﯽ ﺑﻨﻤﺎ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ تنهانشوم
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانپندآموز👇😇📘
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
📘#داستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
📘#داستانهایجالبوجذاب📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
🍃#داستانآموزنده🍃
🚩#عشقزیباست
❄️زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است🍃
🗯زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم. اما شوهر پرسید چرا🍃؟
❄️زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد🍃.
❄️تا اینکه شوهر از او پرسید:چطور میتوانم تو را از تصمیمت منصرف کنم؟زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد🍃
🗯سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید🍃؟
🗯شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود🍃.
❄️زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت: عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی و بجز گریه چارهی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم🍃.
🗯دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد🍃:
🗯عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد💗.
❤️عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم💚
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
🚩#عشقزیباست
❄️زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است🍃
🗯زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم. اما شوهر پرسید چرا🍃؟
❄️زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد🍃.
❄️تا اینکه شوهر از او پرسید:چطور میتوانم تو را از تصمیمت منصرف کنم؟زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد🍃
🗯سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید🍃؟
🗯شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود🍃.
❄️زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت: عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی و بجز گریه چارهی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم🍃.
🗯دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد🍃:
🗯عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد💗.
❤️عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم💚
📕📕#داستانهایجالبوجذاب📕📕
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
حرفــــ قشنگــــ 😇👇
🍁فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .
🍁تو چایت را بنوش ☕️
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن.
🍁برای پرنده ها دانه بریز و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببر.
🍁میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی
میبینی که چقدر آرامش بخش است.
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.
🍁مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سر و کله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم...
🍁چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.خوب میشد اگر زندگی میکردیم .
🍁بیایید همه با هم زندگی کنیم
📘📘#کانالداستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
🍁فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .
🍁تو چایت را بنوش ☕️
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن.
🍁برای پرنده ها دانه بریز و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببر.
🍁میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی
میبینی که چقدر آرامش بخش است.
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.
🍁مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سر و کله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم...
🍁چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.خوب میشد اگر زندگی میکردیم .
🍁بیایید همه با هم زندگی کنیم
📘📘#کانالداستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانآموزنده📚📚
🚩دزد,زندگی.....
🌸ﻣﺮﺩی ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﭼﻨﯿﻦ گفت : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ🍂
🌸ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ و متعجب ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘه و مال کسی را ندزدیده است🍁
🌸ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ #ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ #ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#خیانتﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
🌼 #ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ
#ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
💥ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ #ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ💥
📘📘#کانالداستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
🚩دزد,زندگی.....
🌸ﻣﺮﺩی ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﭼﻨﯿﻦ گفت : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ🍂
🌸ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ و متعجب ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘه و مال کسی را ندزدیده است🍁
🌸ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ #ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ #ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#خیانتﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
🌼 #ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ
#ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
#بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ
#ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ⚡️
💥ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ #ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ💥
📘📘#کانالداستانهایجالبوجذاب📘📘
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#پندآموز😇👇
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
https://t.me/dokhtaran_b
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
🎉#حکایتی_پند_آموز
🌼🍃مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
🌸🍃سلیمان پرسید: کدام زبان؟جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
🥀🍃روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🌹🍃مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت!
🌼🍃گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🌸🍃صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
🥀🍃گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🌹🍃مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
👌 #حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!!
https://t.me/dokhtaran_b
🌼🍃مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
🌸🍃سلیمان پرسید: کدام زبان؟جواب داد: زبان گربه ها! سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت....
🥀🍃روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
🌹🍃مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا فروخت!
🌼🍃گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
🌸🍃صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
🥀🍃گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🌹🍃مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
👌 #حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!!
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستانجالبوجذاب😇👇
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . 😂😂😂😅😅
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . 😂😂😂😅😅
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📘 #داستانمرددوچرخهسوار📘
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!😅
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!😅
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند
#داستانهایجالبوجذاب
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#پند_آموز
🌼🍃آورده اند که
شبی شخص صالحی #دعا میکرد
«#پروردگارا! از كسانى که به من ظلم➠کرده اند، #درگذر، و این دعا را بسیار تكرار مى كرد.....!»
🌼🍃«شخصی به او گفت:
اى مرد امشب شنيدم كه براى #دشمنانت آن قدر دعاى #عفو_و_بخشش کردی كه آرزو نمودم اى كاش از کسانی بودم که به تو #ستم کرده اند
🌼🍃چه چيزى تو را به چنين #دعايی واداشت؟
پاسخ داد: فرمايش #پروردگارم كه فرموده است
❣وَجَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِّثْلُهَا ۖ فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ
❣کیفر بدی، #مجازاتی است همانند آن؛ و هر کس #عفو_و_اصلاح کند، پاداش او با #خداست؛ خداوند ظالمان را دوست ندارد!
#الشوری (۴۰)
🌼🍃یعنی الله #پاداش_خاص و ویژه ای برای او #مقرر فرموده است.
https://t.me/dokhtaran_b
.
🌼🍃آورده اند که
شبی شخص صالحی #دعا میکرد
«#پروردگارا! از كسانى که به من ظلم➠کرده اند، #درگذر، و این دعا را بسیار تكرار مى كرد.....!»
🌼🍃«شخصی به او گفت:
اى مرد امشب شنيدم كه براى #دشمنانت آن قدر دعاى #عفو_و_بخشش کردی كه آرزو نمودم اى كاش از کسانی بودم که به تو #ستم کرده اند
🌼🍃چه چيزى تو را به چنين #دعايی واداشت؟
پاسخ داد: فرمايش #پروردگارم كه فرموده است
❣وَجَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِّثْلُهَا ۖ فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ
❣کیفر بدی، #مجازاتی است همانند آن؛ و هر کس #عفو_و_اصلاح کند، پاداش او با #خداست؛ خداوند ظالمان را دوست ندارد!
#الشوری (۴۰)
🌼🍃یعنی الله #پاداش_خاص و ویژه ای برای او #مقرر فرموده است.
https://t.me/dokhtaran_b
.
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید