📚داستان های جالب وجذاب📚
18K subscribers
19 photos
2 videos
1 file
869 links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
Download Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_دوازدهم 🌸🍃بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود اگه پشیمون هستین قبل عروسی بگین ما هیچ مشکلی با تصمیم شما نداریم ولی اون با ناراحتی جواب داده بود که اون وقت مردم به ما چی میگن ما علی دوس داریم وهیچ مشکلی نداریم دوسال از…
داستان📚

#تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم

🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه

اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده از در فرار میکنه اون اول #تصمیم داشته زنش خفه کنه

به گفته خودش کلی کتک کاری کرده ولی خو زنش هم از دستش فرار کرده ورفته خونه ی پدرش

علی با اشکهای که #میریخت وصدای لرزان گفت
این دردیه که باید تو سینم حبس شه وبمونه تا قیامت نباید کسی بفهمه

اون اعتقاد داشت اگه کسی بفهمه ابروی علی هم رفته گفت #دوست نداره حتی پدر مادرمم بفهمن

گفت فقط سریع باید از هم جدا شن ودیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه گفت از دنیا و زن وزندگی متنفر شده

من وخواهرم #هیچی برای گفتن نداشتیم فقط گریه میکردیم که علی یه هویی حالش بد شد وافتاد داش بدنش میلرزید سریع زنگ زدیم اورژانس #دکترا گفتن به خاطر فشار زیاد تشنج کرده وخیلی خطرناکه هیچ وقت نباید تنهاش بزاریم چون اگه دوباره اومد #سراغش تنها باشه یا خفه میشه یا میره کما...

🌺 ادامه دارد...

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم 🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف پنجره ی اشپز خونه که با صحنه ی بدی روبه رو میشه اون تعادل خودش از دست میده واز همونجا میزنه پنجره ی اشپز خونه میشکنه وخانومش ومرد غریبه متوجه میشن واون مرده…
داستان📚

#تهمت_ناروا_قسمت_آخــر

🌸🍃الان دوسال از جدایی علی میگذره علی مردی گوشه گیر افسرده شده و همش تو خودشه با کسی حرف نمیزنه

البته بعضی وقت ها مادرم بهم میگه شاید به خاطر ازارو اذیت من زندگی علی داغون شد ولی من دوست ندارم همچین حرفیا بشونم درسته که علی کودکی نوجوانی وجوانی منو ازم گرف وزندگیم وتلخ کرد حتی هنوزم بعضی وقت ها تو خواب کابوس اون روزا رو میبینم واز خواب میپرم درد کتک هاش و تو تمام استخونهای دستم حس میکنم یه روز یادمه مادرم بهم گفت برم داروهاشو بگیرم به مادرم گفتم علی ببینه چی بهم گف با من ولی از شانس بعد من علی منو دید بدون اینکه بپرسه کجا بدوی با چوب افتا د جون من اینقد زد تا بدن من خود به خود میلرزید تمام استخون هام ورم کرده بودن صورتم باد کرده بود سه روز از خجالت ودرد مدرسه نرفتم با این حال یا د ندارم حتی یک بار نفرینش کرده باشم من دایی وزندایی بابامو مقصر میدونستم با خودم میگفتم برادرو غیرتی تقسیری نداره الانم تو چهار تا برادارم علی وهم من هم سعید هم بچه هام خیلی بیشتر از اونی که بش تصورشو کرد دوسش داریم با اینکه اون سه تا یرادرام یکیش از من کوچکتر ودوتا ش بزرگترن هیچ وقت از گل نازتر بهم نگفتن ولی علی وبیشتر دوس داریم نمیدونم این چه محبتیه که خدا تو دل من کاشته الانم شب روز من وبچه هام برای علی دعا میکنیم تا بتونه به زندگی برگرده علی بچه خیلی دوس داره ارزو دارم یه زن پاک دامن وبچه های سالم نصیبش بشه یه زندگی پر از ارامش تنها ارزوی من اینه از شما دوستان هم میخوام برای همه داداش ها وعلی دعا کنید

ودر اخر تشکر وقدر دانی می کنم از ادمین کانال به خاطر زحماتشون وکانال خوبشون ...

#پایان🌺

https://t.me/dokhtaran_b
🐜🍃🐜

📚#داستان‌پندآموز📚

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: ...
"تمام سعی ام را می کنم...!"

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست...



📘#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📘

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📙


یک پیر مرد 78 ساله بر زمین خورد و به شفاخانه منتقل شد.👳🏻‍♂️
وقتیکه داکتران مریض را دیدن فورا به او اکسیجن بسته کردند تا از او حمایت کند.
به مدت 24 ساعت بعد از مدتی حال پیر مرد بهتر شد.
بنابراین، داکتر به پیر مرد ورق تاویلی داد که در او 800 دالر نوشته بود تا پرداخت کند.
وقتیکه پیر مرد ورقه تاویلی را دید، شروع به گریه کرد. داکتر به او گفت به خاطر پرداخت پول گریه نکن اگر پول کافی نداری هیچ پرداخت نکن.
اما پیر مرد گفت:
من به خاطر پول گریه نمی کنم، من می توانم تمام پول را پرداخت کنم. من گریه می کنم زیرا فقط برای 24 ساعت استفاده از اکسیجن باید 800 دالر را پرداخت کنم ... اما من 78 سال است که هوای رایگان خدا را تنفس می کنم. من هرگز چیزی پرداخت نکرده ام،
آیا می دانید من چقدر ناشکر هستم؟
داکتر سرش را پایین انداخت و اشک هایش فرو رفت. اکنون هرکسی که این مطلب را می خواند، شما هوای رایگان خدا را بدون هیچ هزینه ای برای سالها تنفس می کنید. لطفاً دو ثانیه از وقت خود را بگیرید و خدا را برای نعمت زندگی شکر کنید.


https://t.me/dokhtaran_b
📔#حکایت

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

#داستان‌های‌جالب‌وجذاب👌👌

https://t.me/dokhtaran_b
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‍ ‌‌‌‌‌🥺 #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد

💕قسمت اول


🌹سلام و رحمت بیڪران رحمان
بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....

✍🏼در زندگے گذشته من
پستے و بلندے هاے زیادے وجود داشت...
چراڪه خانواده ے ما ، خانواده اے بود با عقایدے ڪه هر ڪدام از زمین تا آسمان تفاوت داشت...
💡پدر شخصے محافظه ڪار ڪه هر وقت به نفعش بود درستے هر دینے ڪه میخواست را ثابت میڪرد، حتے گاهاً الحاد را چنان اثبات میڪرد و چنان شبهاتے مطرح میڪرد ڪه اڪثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند...⁉️
🍃ولے درنهایت براے او نفعش مهم بود نه حقیقت...

⭕️مادرم اما برخلاف پدر شخصیتے با ریشه هاے عمیق مذهبے داشت...و اما نڪته جالب قضیه اینجاست ڪه خانواده هاے پدر و مادرم دقیقا برعڪس خودشانند...

🌸خانواده ے پدرم تقریبا همگے متدین با اعتقادات قوے و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از ڪودڪے به دنبال پاسخ سوالے بودم ڪه اڪثر اوقات موضوع بحث ها و مناظره هاے اهل خانه بود...

🤔ایا خدا وجود دارد؟
ایا عالم هستے خالقے دارد؟
📚وهر بار ڪه بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان ڪتاب ها میرفت پاسخے درخور فهم ان زمانم میافتم...🖇
درسنین نوجوانے تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم ڪه پرستش خدا دیگر ڪافیست (خدامراببخشد)...😔

🔥معتقد بودم براے حل مشڪلات دنیا و از بین بردن ظلم جهانے باید دیانت را ڪنار گذاشت ، آن روزها حامے دموڪراسے و حقوق بشرے بودم ڪه شعارهاے رنگین و پر زرق و برقشان مرا جذب خود ڪرده بود...🎭
🌊اما دیرے نپایید ڪه بوے تلخ این دروغ بزرگ را استشمام ڪردم ڪم ڪم احساس میڪردم پذیرش عدم وجود خالق برایم دشوار شده است...و دیگر استدلال هاے آبڪے و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیڪرد...🌧

♥️تا اینڪه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن براے شناخت این خالق غیرقابل انڪار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...

💥از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچڪدام نتوانست مرا قانع ڪند.... بنابراین من سعے ڪردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به شناخت خدا مشغول بود..
🏡در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ے همیشگے گرفتیم محله اے ڪه در ڪوچه پس ڪوچه هایش من و خاطرات ڪودڪے ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر عمیقے ایجاد ڪرد ڪه هرگز قابل چشم پوشے نیست...🌪

اتاق جدیدم را دیدم و چیزے ڪه در نگاه اول توجه ام را جلب ڪرد...
🪟پنجره نارنجے بود ڪه قاب منظره زیبایے شده بود.. بے اختیار به سمتش ڪشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم ڪه چشمم به پنجره روبرویے افتاد...

🎀یک پسر جوان و خوش چهره در حالے ڪه در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنے اش دستش را گرم میڪرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه اے نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم ڪرده بود...
انگار نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
🙂بے اختیار لبخندے گوشه لبهایم نشست و پنجره را بستم...
و من بعد از آن هرگز نتوانستم شیرینے ان لبخند را تجربه ڪنم...

🍁روزهاے #پاییز همچنان میگذشت...و من هر روز بیشتر به چشمانے ڪه در قاب پنجره ے اتاقم به من دوخته میشد عادت میڪردم...
این عشق انقدر بزرگ شد ڪه تمام زندگیم را دربر گرفت...شعرهاے ڪه میخواندم آنانے ڪه مینوشتم همه فقط او را در خاطرم تداعے میڪرد...🌱
🖌هر گرته اے ڪه بر بوم نقاشے میریختم ناخدا آگاه شڪل چشمان او میشد انگار دستانم با من لج ڪرده بودند..
نمیخواستند جز او ڪس دیگر را نقاشے ڪنند...

📖آنروزها علاقه شدیدے به خواندن شعر داشتم و البته شیفته اشعار سعدے رحمه الله بودم..‌. درخلال مطالعه اشعار سعدے به تحقیق در مورد #اسلام مشتاق شدم...📌
اسلامے ڪه آنرا بیشتر از انڪه بعنوان یک دین بشناسنم در قالب سیاست شناخته بودم...
سیاستے ڪه ‌مرا هم از خودش و هم از اسلام متنفر ڪرده بود...
💌اسلام را از قران شروع ڪردم... اما قرانے ڪه در دست داشتم و با ان اشتیاق فراوان میخواندم و نڪته ها و اعجازهاے بینظیر علمے را در گوشه هایش یادداشت میڪردم...
بگمانم ان قرانے نبود ڪه درمدرسه به اجبار دبیر و از ترس نمره آیه هایے قیچے شده اے از آنرا میخواندیم و میرفت پے ڪارش تاسال بعد...

💞این قران ڪتابے عمیق تر ، شیوا تر و ڪاملتر از تمام ڪتبے بود ڪه مطالعه ڪرده بودم...
براستے قران در عین سادگے چه حڪیمانه به سوالات ذهن مشڪوڪم پاسخ میداد..

🦋میتوانم بگویم من عاشق قران شده بودم... هرگز هیچ سخنے به اندازه ے ان برمن اثر نگذاشته بود...با این وجود هنوز به بسیارے از قوانین دین الله عمل نمیڪردم...
نماز میخواندم
(البته جز خدا ڪسے خبر نداشت)روزه هم میگرفتم ولے انچنان ڪه باید حجاب ڪاملے نداشتم...
به هیچ وجه لباس هاے نامناسب نمے پوشیدم اما چادرے هم نبودم
حدود یک سال از امدنمان به خانه جدید میگذشت...

#ادامه_دارد....🌼🌕

📕#داستان‌های‌جالب‌وجذاب🌈😍📕


https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
‍ ‌‌‌‌‌🥺 #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد 💕قسمت اول 🌹سلام و رحمت بیڪران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان.... ✍🏼در زندگے گذشته من پستے و بلندے هاے زیادے وجود داشت... چراڪه خانواده ے ما ، خانواده اے بود با عقایدے ڪه هر ڪدام از زمین تا آسمان تفاوت داشت...…
🥺#دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد

قسمت دوم 🌸

✍🏼یک سال از دیدن او...ولے نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتے با هم ڪلمه اے به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتے صدایش را هم نشنیده بودم...

از یاد نمیبرم روزے راڪه در دفتر نارنجے خاطراتم نوشتم امروز صداے عشق را شنیدم...و من نمیتوانم در سخن بگنجانم ڪه تاچه اندازه عاشقش بودم...

آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روے شیشه هاے بخار گرفته پاییز ... همه انها مرا تا سرحد جنون عاشقش ساخته بود..

بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطے این سال سعے میڪردم علاوه بر قرآن دیگر ڪتب مهم اسلامے را مطالعه ڪنم... این مرحله براے من مرحله مهمے بود چرا ڪه الحمدلله بسیارے از اعمالے ڪه قبلا از حرام بودنشان بے خبر بودم را ترک ڪردم حتے با وجود استعداد و علاقه شدید...
اعمالے همچون موسیقے و نقاشے وطراحے لباس و...

هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم ڪه احڪام‌ دینم رابدانم و به آن عمل ڪنم...
والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید...

مسئله اصلے زندگیم عشق زیادم نسبت به ان پسر جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده هاے شبانگاه از خالق هفت آسمان میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر الله سعے میڪردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم...

روزهاگذشت تا اینڪه روزے او را چند ڪوچه پایین تر از ڪوچه ے عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دخترے زنجیر ڪرده بود، ڪه صمیمے ترین دوستم بود...
اینڪه خیانت ڪدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب ڪردشاید الان دیگر برایم مهم نیست...

سردترین زمستان دلم آن روز بود...حتے انروزهم هیچ ڪدام حرفے نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میڪشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلڪے ها حقشان نبود این همه خیانت را یڪجا قورت دهند..

پنجره ے نارنجے اتاقم را بایک اسپرے سیاه ڪور ڪردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز ڪوله بار زندگیم بردوش،میان تاریڪے همان پنجره گم شدم ...ڪسے را نمے دیدم ڪه ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند ڪه خدایے هست هنوز...اما خداے مهربانم مرا ازیاد نبرده بود..

دستم را گرفت و مرا به دریاے نور سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار ڪرد...و در آن تیر باران مشڪلات مرا زیر چتر خود پناه داد...
زمان حالم را ڪمے بهتر ڪرده بود ڪه از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید...
اولین پیام را ڪه خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود...
هه...پیامهایے پر از احساس ندامت ...پر از عذاب وجدان یا شاید هم پراز دروغ...
حدس اینڪه شماره ام راچگونه پیداڪرده بود ڪارسختے نبود...بلاخره صمیمے ترین دوستم معشوقه اش بود...همه پیامها حذف ڪردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبے نبود ڪه گوشیم پر از پیام هاے ندامتش نباشد..

و هنوز براے من مهم نبود...اواخر اسفند بود ڪه براے نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ے تڪرارے گوشیم با ڪلے تماس از دست رفته...

از تماس ها ڪه نه ولے از زمان تماس ها تعجب ڪردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم...

صداے یک مرد...گفت متاسفانه من با همسرتون تصادف ڪردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع ڪردم...اما صداے ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف ڪردم...سراسیمه خودم را رساندم...

حالش خوب نبود ...تمام شب با شراب بیدار مانده بود و در تاریڪے پیش از صبح با یه ماشین تصادف ڪرده بود...
شاید قصد خودڪشے داشت...به ڪما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود...
خودم را از خانواده اش مخفے ڪردم ...به خانه امدم...به پنجره خیره شدم...پنجره اے ڪه سرانجام تینر و موادشوینده هاے مادر ڪم ڪم داشت سیاهے اش را میبرد...اشک هایم بے امان فرومے ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممڪن است؟...خشڪم زده بود...پشت به تمام دنیا ڪردم و سجاده ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود...

دعا ڪردم ان خدایے ڪه مرا از تاریڪے هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از عمق جان شفا و هدایت خواستم ...هر روز ڪه میگذشت خالے بودن ان پنجره برایم زجر اور تر میشد...

بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از ڪما خارج شد...ولے


#ادامه_دارد....💜


📕#داستان‌های‌جالب‌وجذاب🌈😍📕

https://t.me/dokhtaran_b
📚📚#داستان‌پند آموز 📚📚


روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.

شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...

شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..

شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این‌نفرت به‌عشق تبدیل خواهد شد!


📘#😍😍داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍😍📘

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
🥺‌ #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد قسمت دوم 🌸 ✍🏼یک سال از دیدن او...ولے نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتے با هم ڪلمه اے به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتے صدایش را هم نشنیده بودم... از یاد نمیبرم روزے راڪه در دفتر نارنجے خاطراتم…
🥺#دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد

💕 قسمت سوم

✍🏼تابهبودے ڪامل فاصله زیادے داشت
هواے آن ڪوچه آن شهر برایم تا سرحد مرگ سنگین بود...❤️‍🔥
تا اینڪه به علت شغل پدر مجبور به تغییرشهرشدیم بنظرم فرصت خوبے بود
براے فراموش ڪردن همه چیز🍃

اما در واقع هیچ چیز تغییر نڪرد هنوز هم دستانم بے اختیار از او مینوشت و به نامش ڪه میرسید خودڪشے انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه هاے دلم میشد📝

🤲🏻هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود و شاید همان روز بود ڪه فهمیدم بنده به غیر از خدا به عشق هر ڪس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان ڪس و از همان چیز ناامیدش میڪند...😭

🌸تصمیم گرفتم به صورت جدے براے انجام فرمانهاے پروردگارم اقدام ڪنم از حجاب شروع ڪردم قبل از اینڪه شروع به پوشیدن چادر ڪنم از انجایے ڪه نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم ترجیح دادم بصورت تدریجے این تصمیم را اعمال ڪنم💌

🧕🏻در مرحله اول روسرے ام را جلو ڪشیدم و محڪم تر از همیشه بستم در مرحله بعدے شروع به پوشیدن مانتوهاے بلندترے ڪردم مانتوهایے ڪه به عقیده بعضے ها چیزے از چادر ڪم نداشت👌

📌من اما از هر چیزے اوج اش را دوست دارم نوک قله اش را بنابراین سیاهے چادرم را بر تمام دخترانگے هایم ڪشیدم تا خالقم برسرم تاج اطاعت بگذارد❤️

بلاخره پس از یڪسال به شهرمان بازگشتیم در ڪمال ناباورے اولین نفرے ڪه دیدم او بود..🙂

😭اما انگار واقعا او نبوداز دیدنش جا خوردم و به گمانم اوهم از دیدن من شاید چون من هرگز او را با ریش ندیده بودم و او هم مرا با چادر...

😭 در چهره اش نور خاصے وجود داشت ڪه هرگز ندیده بودم...❤️

📿فرداے ان روز اولین روز از ماه رمضان بود اما مثل هیچ یک از رمضان هاے عمرم نبود به پیشنهاد یڪے از خواهران دینے ام به مسجد رفتیم تا انرا براے شب هاے رمضان و برپایے تراویح اماده ڪنیم در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم براے نماز مغرب به مسجد میرفت😍😭

سبحان الله 🥺😭

پاک و منزه است خدایے ڪه دعایم راشنیدو آن را مستجاب نمود😭😭😭🤲🏻
تازه فهمیدم آن نورے ڪه درچهره اش دیدم را از خانه خدا خریده بود...

تمام شب خالق بے همتا را بخاطر نورهدایتے ڪه در دل هر دویمان روشن نمود ستودم💓

روزها و شب هاے پر فضیلت رمضان گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه دو ماه ازشب هایے ڪه نور ملایمے از پنجره بر من میتابید و مرا به عبادت ربم فرا میخواند نورے ڪه از پنجره ے روبرویے میتابید💫

دو ماه از صبح هایے ڪه باصداے اذان او برمیخواستم گذشت دو ماه از عصرهاے جمعه اے ڪه ڪنار پنجره مے نشستم و به صوت دلنواز سوره ڪهف از پنجره ے روبرویے گوش جان میسپاردم گذشت

📱دیگر خبرے از آن میس ڪال ها و پیام هایے ڪه بوے تند پشیمانے میداد نبود انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند با معصومیت خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت...🦋

🤍اشڪش را ڪه دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندے ڪنج لبم نشست..‌.🍁

با ابروهاے گره خورده لبخندے زدم و پنجره را بستم او اما از جلوے پنجره ڪنار نرفت این را دزدڪے از گوشه پنجره دیدم همانجا ڪنار پنجره خوابم برد نزدیڪے هاے اذان بود...🌱

بیدار شدم و باز هم دزدڪے او را دیدم ڪه همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ے اتاق من خیره شده بود...
اذان را ڪه گفتن به مسجد رفت اما.....🌼

#ادامه_دارد ••♡••


📚📚😍#داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍📚📚

https://t.me/dokhtaran_b
📕📕#داستان‌جالب📕📕



گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد...!!!


📕🌈😍#داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍🌈📕

https://t.me/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
🥺‌ #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد 💕 قسمت سوم ✍🏼تابهبودے ڪامل فاصله زیادے داشت هواے آن ڪوچه آن شهر برایم تا سرحد مرگ سنگین بود...❤️‍🔥 تا اینڪه به علت شغل پدر مجبور به تغییرشهرشدیم بنظرم فرصت خوبے بود براے فراموش ڪردن همه چیز🍃 اما در واقع هیچ چیز تغییر…
‍ ‌🥺 #دختری_ڪه_از_پنجره_ها_میترسد

☁️قسمت پایانے

✍🏼 با یک ڪوله پشتے و لباس هایے ڪه هیچوقت آن اول صبحے نمے پوشید
نگران شده بودم 😥
📿بعد از نماز ڪنار پنجره منتظر ایستادم
از مسجد برگشت... سرش را بالا آورد مرا ڪه دید💕
🙂اشڪش را زیر دستان مردانه اش زنده به گورڪردو با یک نگاه و یک لبخند و یک بغض مرا تنها گذاشت..

❤️‍🩹او رفت و اشڪهایم بدرقه اش ڪرد ...

🌩چند دقیقه بعدیک پیام تا عمق استخوانم را لرزاند
نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست ڪه مزاحمت میشم
😭نوشته بود: بزرگترین آرزوے این دنیام بودی...

متاسفم ڪه قصه مون آخرش نرسیدن بود
عشقم برایم دعا ڪن گرد وغبار میدان جهاد گناهانم را پاک ڪندمن یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد الله معجزه میڪند...💜

☝️اولین و اخرین قرارمون جنة الفردوس در ڪنار رسول الله باذن الله🦋

😭نفس هایم داشت مرا خفه میڪردشوڪه شده بودم گریه هایم داشت مرا میخوردیعنے این اخرین بارے بود ڪه دیدمش؟

آسمان بر سرم فرو ریخت
😭خدایم پاک و منزهے و تمام ستایش ها از آن توست...

😭او را در حالیڪه از فرط نوشیدن خَمر تصادف ڪرداز مرگ حتمے نجات دادی❤️

😭هدایتش نمودے و پایبند مسجدش ساختی... و حالا هم مے اید تاجانش را به تو بفروشد

🌸عشقم رفت تا غیرتش را دودستے برصورت ڪثیف ڪافرانے بڪوبد ڪه به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض ڪرده بودند...🌊

🌱مرد من رفت تا از عزت دین خدا دفاع ڪند
اوتمام عاشقانه هایمان را در ڪوله پشتے اش ریخت و رفت تا از ناموس دختران خالدبن ولید دفاع ڪندرفت تا اینڪه دشمن نگویدامت محمد خواب است🙂

😭رفت تا ثابت ڪند نوه صلاح‌الدین بودن لیاقت میخواهد

🌼یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان ڪوچه پس ڪوچه هاے ان شب قدم میزدم🌘

🥀گریه میڪردم فریاد میڪشیدم
از عمق جان دعا میڪردم و اشک هایم را در چشمانم غرق میڪردم🌧
دوباره به اصرار مڪرر من از ان خانه
از ان ڪوچه...از آن محله ...از آن شهر رفتیم🍃

اینبار دورتر
وحالا در این غربت
🪟اتاقم نه پنجره دارد و نه حتے روزنه ای...

😔بعداز او دیگر دستانم جرئت نڪرد هیچ پرده اے را ڪنار بزندپاهایم با من به جلوے هیچ پنجره اے نیامدچشمهایم به منظره پشت هیچ پنجره اے خیره نشد...

و از آن پس میان مردمان این شهر شایعه شد ڪه این دختر دیوانه شاعر چادرے از #پنجره_ها_میترسد...🖇
.
.
.
.

🌹ممنون ازچشماے مهربونتون لطفا براے هدایت ڪل خانواده‌ام مخصوصا پدرم دعا ڪنید اجرتون با خداے رحمٰن....

#پایان ❤️‍🔥


📕😍🌈#داستان‌های‌جالب‌وجذاب🌈😍📕


https://t.me/dokhtaran_b
♥️
بسیـــار زیبـــا♥️

#عشــق_جوان❤️ به دختــر_پادشاه


🌼🍃جوانـی گمنام عاشـق دختر پادشاهی شد. رنج این عشـق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشــوق نمی یافت.

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلبــاختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبــش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خـدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

🌼🍃جوان به امید رسیدن به معشــوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبـادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

🌼🍃روزی گذر پادشـاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جـوان، بنده ای با اخلاص از بندگـان خـداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگـاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

🌼🍃همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت .

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قـرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخـترش را از تو خواست ، از آن فـرار کردی؟ ))

🌼🍃جوان گفت: (( اگر آن بندگـی دروغین که بخاطر رسیدن به معشـوق بود ، پادشاهـی را به در خانه ام آورد ، چرا قـدم در بندگـی راستین نگذارم تا پادشـاه جهان را در خانهء دل خویـش نبینم؟♥️
📗📗#داستان‌های‌جالب‌وجذاب👌😍📗📗

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📙📙


زن فقیری که خانواده ی کوچکی داشت، با یک برنامه ی رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه ی رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سرِ این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه ی کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد...


📕🌈😍#داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍🌈📕

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌عبرت‌آموز📚📚

روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.

وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"


📘😍#داستانهای‌جالب‌وجذاب😍📘


https://t.me/dokhtaran_b
#داستان_کوتاه🥀

🥀جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛
سپس راهش را ادامه داد و رفت؛

🥀پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است...
جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود؛
پیرزن به او گفت: #مروت و #مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آنرا نخواهی یافت!!!

🥀"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"

زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی؛
پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد..

📕🌈😍#داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍🌈📕

https://t.me/dokhtaran_b
🕊📕داستان پند آموز 📕🕊

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

😍🌈📕#داستان‌های‌جالب‌وجذاب😍🌈📕

https://t.me/dokhtaran_b
📕#داستان‌آموزنده📕



روزی مردی از کنار جنگلی می‌گذشت مرد دیگری را دید که با اره‌ای کُند به سختی مشغول بریدن شاخه‌های درختان است.

پرسید: « ای مرد چرا اره‌ات را تیز نمی‌کنی تا سریع‌تر شاخه‌ها را ببری.»

مرد گفت: «وقت ندارم باید هیزم‌ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب‌ها هم کار می‌کنم تا سفارش‌ها را به موقع برسانم ، دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی‌ماند.»

مرد داستان ما اگر گاهی می‌ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره‌اش می‌گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی‌شد چون بدون شک با اره‌ی کُند نمی‌توان سریع و موثر کار کرد ...!

حکایت بیشتر ما انسان‌ها نیز همین است .
باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .

گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره‌ی ذهن و روان خود را تیز كنيم.

🌈😍📕#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📕😍🌈


https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📚📚📚


🍃پسری دختری رو خیلی دوس داشت و تصمیم گرفت به خاستگاریش برود
دختره در جواب خاستگاریش بهش گفت حقوقی که تو در یه ماه میگیری برابر خرج یه روز منه پس چطور از من انتظار دارید با شما ازدواج کنم
پسره گفت اخه خیلی دوست دارمت و میخوامت
دختره گفت برو یکی دیگه پیدا کن
بعد ده سال اتفاقی با هم بر خورد میکنند
دختره میگه من با پسری ازدواج کردم که حقوقش ده برابر حقوق توست با این حرفا پسرع اشک از چشمانش جاری شد
در این هنگام شوهر دختره میاد به پسره میگه رئیس تو اینجایی با همسرم آشناتون میکنم
شوهره به دختره میکه این رئیس کار منه خیلی وقت پیش خودش یکیو دوست داشته والانم به احترام اونوقت هنوز ازدواج نکرده
اگر دختره باهاش ازدواج میکرد الان خیلی خوشبخت میشد
دختره دهنش بند اومد و یه حرفم نزد

🍃پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و هوا هوای قبلی نمیمونه
پسره روزی کارگر بوده و حالا رئیس شرکت شده

هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است

📘📘#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📘📘


https://t.me/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📚📚


فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده
فقیرم و چیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد
و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،
مقدار پولی که به همراه داشت
به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم
به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد
و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده
و این هندوانه خوب را بخاطر پول...!

😔😔بخاطر الله بهترینارو بدیم ب فقیر و نیازمندان ن بخاطر پول

متاسفانه ما ی جوری هستیم وقتی لباس یا کفش و...کهنه داشته باشیم میگیم اینارو بدیم ب فقرا تا ی ثوابی بهمون برسه اما این کار غلطه و درست نیست

وقتی اون لباس اون کفش برای تو قابل استفاده نیست چجوری میدی ب فقرا ک ی ثوابی بهت برسه؟😐

فقرا و نیازمندان هم مثل ما هستن و هیچی از ما کم ندارند حتی شاید اونا بهتر باشند پیش الله تعالی همه چی ک پول نیست

با اطمینان یقین من ادم های فقیری دیدم که از ثروتمندان و پولداران با تقوا هستن 😔

پس همه چی رو نگین پول پول پول
وسایل هایی که برای خودتون قابل استفاده ست اونوقت بدیمشون ب فقرا بعد بگیم تا ی ثوابی بهمون برسه اونوقت بگیم تا خدا پاداشمون بده و توشه ی برای اخرتمون باشه 🌺

پس مواظب باشیم فقرا از ما کمتر نیستن براشون احترام قائل باشیم

📘📘#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📘📘

https://t.me/dokhtaran_b
#داستان📚📚
#خشکسالی🌱🌱


در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است.

موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.

آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...

موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود...


توکلت علی الحی الذی لا یموت


📚📚#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📚📚

https://t.me/dokhtaran_b